رمان مزون لباس عروس به قلم سهیلا شریفی
این قصه با ایجاد فضایی شاد و لحنی تا بشه طنز گونه وقایعی رو میگه شاید تلخ شاید شیرین
کاراگتر اصلی داستان دختری به اسم خاتون هست و ماجرا هم از زبان اون بیان میشه
شغل این دختر خیاطیه که به تدریج به لباس عروس ربط پیدا میکنه و ..!
یکی دیگه از شخصیت های اصلی داستان پسری به نام یاحاست که صاحب مزون لپاس عروسه و کم کم وارد داستان ما میشه .!
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۱۲ دقیقه
خدا رو شکر کارمون کمتر بود و تقریبا ساعت 4 با انسی و زری راه افتادیم سمت خونه.
سه تایی مون تقریبا هم قد بودیم و شونه به شونه ی هم راه می رفتیم. از زندگی همدیگه
همینو میدونستیم که خیلی بدبختیم. انسی دختر اول خونه بود و نزدیک 30 سال داشت.
پدرش خیلی وقت پیشا فوت کرده بود. انسی که خیاطی می کرد و مادرشم کلفتی تا خرج خونه
و دو تا بچه دیگه جور بشه. زندگی به این یکی خیلی ظلم کرده بود. تو چشماش همیشه غم
بزرگی بود ، یه بار بهم گفت چقدر حسرت میخوره که سن حال و حولش گذشته و هرگز نمی
تونه ازدواج کنه.
زریم دختر یه خونواده پر جمعیت بود. بابای زحمت کشی داشت ولی خب امورات زندگی سخت
می گذشت و زری حالا خانم خودش بود لااقل.
حرف خاصی نزدیم و همش از کار و خستگی و روزگار گفتیم. به ایستگاه که رسیدیم من
ترجیح دادم کمی تو خیابون گشت بزنم. ازشون خدافظی کردم و راه افتادم. ژاکت آبی رنگ
و رو رفته مو دور خودم پیچیدم تا سرما کمتر اذیت کنه. خودم می دونستم به هوای چی
دارم به سمت اون خیابونه که مغازه های شیکی داشت میر فتم. اینکه به سرعتم اضافه
کردم و یه نیم ساعت بعد رسیدم.
مثل همیشه به تابلوی طلایی رنگ سر در مغازه انداختم که روش نوشته بود مزون لباس
عروس مینو. بعدم عین بخطک رفتم پشت شیشه و لباس عروسا رو با چشمم غورت دادم. یکی از
یکی خشگل تر. چشم چرخوندم و مات یه لباس عروس شدم که جدید گذاشته بودن تو ویترینی
که طرف دیگه بود. با دهن باز رفتم سمتش و جلوش وایسادم.
- ای ول، بنازم چی دوخته طرف! یعنی میشه منم یه روزی یکی از اینا بدوزم؟ یعنی میشه؟
هی خدا...
تو سیر و سلوک خودم بودم که متوجه شدم یه خانم خیلی شیک از تو مغازه داره نگام می
کنه. هول شده بودم. نگامو دزدیم و از اونجا درو شدم. به قدری تند راه می رفتم و سر
به زیر که نفهمیدم چجوری رسیدم ایستگاه.
نفس راحتی کشیدم و یه جا وایسادم تا حالم جا بیاد. 10 دقیقه ای مونده بود تا واحد
برسه اینه که چار چشمی شروع کردم مردمو پائیدن.
کمی اونطرف تر یه پسر و دختر در حال دادن دل و قلوه بهم دیگه بودن. پسره قیافه بدی
نداشت و الحق کار آرایشگر که ابرو براش برداشته بود عالی بود. یه خرمن موی مشکیم رو
سرش بود. ولی لاغر مردنی بود منم از این ریخت چندشم میشه. دختره هم که خدا بده برکت
آرایش که نه گریم کامل. یه نگاه به موهاش کردم که دیدم بله دختر خانوم بگی نگی طاس
تشریف داره.
خندم گرفته بود . با خودم گفتم : بدبخت اگه این پسره دوستت داشت کمه یه کم مو بهت
قرض می داد. واحد رسید و به همه ی این حرفا خاتمه داد.
دو هفته ای میشد که عصرا زودتر میرفتیم خونه . نگران بودم، سفارش تولیدی کم شده بود
اگه همینجوری ادامه پیدا میکرد بیکار شدن لاقل یکی از ما حتمی بود.
کارم از بقیه زودتر تموم شد. به ایستگاه واحد که رسیدم دلم هوای مزون رو کرد. از
اون روز که خانم با چشماش مچمو گرفته بود نرفتم. ولی الان دیگه نتونستم و با قدمای
بلند راه افتادم. خدا نوکرتم این مزون چی بود سر راه من قرار دادی ؟لامصب به روزم
هست دیگه نمیشه جلوش تاب آرود.
از همون دور متوجه دو تا لباس جدید شدم. چه جیگر بودن یه لباس آبی کم رنگ با دامن
ساتن و حریر و پر از مرواریدای آبی پر رنگ و یه لباس نباتی که دامنش با شکوه تمام
مثل چتر باز شده بود ، پر بور از پولک دوزیای ظریف نباتی پر رنگ.
چیزی نمونده بود که دماغمو بچسبونم به شیشه ولی یه لحظه قلبم اومد تو دهنم. دست یکی
رو شونه ام بود. شستم خبر دار شده که بله یه بار جستی ملخک دو بار جستی ملخک آخرش
که میزنن توسرت و می گیرنت که.
با طمائنینه برگشتم و یه لبخند فوق العاده زشت نشوندم رو لبم. ای ول همون خانومه
بود. دست مریضاد به مچ گیریش.
با یه صدای جیگولی و ملوس گفت: دخترم میشه بیای تو ؟
عین این پسر بچه هایی که همه غلطی می کنن بعد با قیافه بسیار مظلوم نما خودشونو
تبرئه می کنن ، گفتم: خانم به خدا من قصدی نداشتم!
- می دونم ، چرا هولی؟ بیا تو از نزدیک بقیه لباسا رو هم ببین!
جاااااااااااااااااااااااا ن؟ با من بود؟ یعنی درست می شنیدم؟ من برم تو این مزونه
خشگله جیگره؟
- چرا معطلی بیا دیگه.
بس بود ناباوری، بدو پشت سرش رفتم تو این از اون فرصتا بود که باید نهایت سو
استفاده رو ازش میکردم.
فضا که نبود ، بهشت بود. گرم، یه آهنگ فوق ملیح طنین افکنده بود وای. سر چرخوندم
سنکوب کردم. چی میدیدم خدا. یه در گند شیشه ای بود این هیچی اونورشو عشق بود. رفتم
سمتش. سقف سالن پر بود از لامپای کوچیک کف سالن پر از مانکنای تو ر پوشیده و
مبینا
00خیلی قشنگ بود ولی بابای خاتون چیکار شد؟
۲ ماه پیشمریم
00عالی بود ممنون از نویسنده
۲ ماه پیشپریس
00رمان تمیز و ساده و قشنگی بود ب عنوان یه مینی رمان فضای خوبی داشت زیاد عاشقانه و لوس نبود کلیشه ای نبود کاش همه رمانا داستان جدیدی مثل این داشته باشه مرسی نویسنده
۳ ماه پیشSama
00خیلی خوب بود،بعدازمدت ها این تنها رمانی بود که نظرموجلب کرد.داستان متفاوتش رنگ و بوی تازه ای به رمان بخشیده بود♥️🦋 دست مریزاد به قلم نویسنده این رمان که الحق ذهن باز و خلاقی داشتن🌱✨.
۴ ماه پیشزهرا
00رمان خوب و سرگرم کننده ای بود مخصوص فضا مزون و حس و حال اونجا خوب نوشته شده بود اما فقط اخرش یکم سریع و گیج کننده تموم شد پدر خاتون الان چیشد؟ اگه اخرش هم یکم با جزئیات تر بود قشنگ تر میشد
۶ ماه پیشزهرا
۴۲ ساله 00خوب بود ولی آخرش خیلی الکی تموم شد
۶ ماه پیشرقیه
00از لات حرف خاتون خوشم نیومد، از اولش هم میشد ته شو حدس زد، امادر کل خوب بود تشکر از نویسنده عزیز♥
۶ ماه پیشHana
۲۶ ساله 00رمان قشنگی بود ولی کاش اینقدر تند پیش نمیرفت انگار زدیم رو دور تند داریم میخونیم
۸ ماه پیشیگانه
۱۶ ساله 00عالی بود دست نویسندش طلا
۸ ماه پیشزهرا
۲۸ ساله 00خیلی قشنگ بود
۸ ماه پیشبهار
۱۵ ساله 10خیلی قشنگ بود مخصوصا تهش خیلی خوب تموم شدددد
۹ ماه پیشفاطمه
۱۲ ساله 10سلام این رمان یکی از بهترین رمان هایی بود که خوندم
۹ ماه پیشبدون نام
10عالی بود خصوصن ک آخرش ب خبی تموم شد من فکر کردم رمانش دردناک تموم میشه رمان خیلی خبی بود مرسی
۹ ماه پیشسیده نرجس جان
00داستان و رمان خیلی خوب بود من که خیلی دوست داشتم چون قضیه رو گریه دار ننوشته بود
۱۰ ماه پیش
....
00چه اتفاقی برای بابای خاتون افتاد ؟