رمان دست منو بگیر حالم جهنمه به قلم گروهی
داستان در مورد یه دختره که در حال تحصیل تو دانشکده رزمیه با آزار اذیتهایی که میشه مجبور به مراجعه به یک جنگیر میشه. اون پسر هم یک پلیس معلق از خدمته و به نوعی چشم سوم داره.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۵۲ دقیقه
فردای اون روز صبح زودتر از همیشه از خواب بیدار شدم تا به تمریناتم برسم.
تو این اوضاع امتحانات دانشگاه از همه چیز بدتر بود!
شلوار و مقنعه مشکی همراه مانتو سورمهای ام رو پوشیدم و بعد از خوردن صبحانه چادرم رو برداشتم و از خونه خارج شدم. وقتی به دانشگاه رسیدم ساعت تقریبا هفت بود. دیروز تمرین کرده بودم اما نه به اندازه ای که بتونم از سخت گیری آقای محمدی جان سالم به در ببرم.
با اینکه می دونستم تو یک ساعت چیز زیادی نمی تونم یاد بگیرم، اما تصمیم گرفتم از دوستم سپیده بخوام که بهم کمک کنه. از دور دیدمش که مثل همیشه تنها نشسته و مشغول درس خوندن بود. به طرفش رفتم و وقتی نزدیک شدم متوجهام شد و از جا بلند شد، سلام و صبح بخیر گرمی گفت و کنار هم نشستیم.
_ سپیده جون راستش مزاحم شدم تا ازت کمک بخوام.
سپیده دختر خیلی مهربونی بود و همیشه در هر زمینه ای کمکم می کرد.
_چه کمکی ازم بر میاد عزیزم؟
وقتی تمام جریان رو براش تعریف کردم به ساعتش نگاهی انداخت و قیافهاش درهم شد:
_ خیلی وقتمون کمه، دختر چرا دیروز بهم نگفتی؟!
درمونده بهش زل زدم، خودش ادامه داد:
_ بلند شو بریم سالن این ساعت کلاسی اونجا برگزار نمی شه.
همراه سپیده به سالن تمرینات رفتیم. به خاطر کمبود وقتی که داشتیم، سعی می کرد همه اون حرکاتی که استاد گفته بود رو خیلی سریع بهم آموزش بده خدارو شکر منم موجود خنگی نبودم که با یه دور توضیح دادنش متوجه نشم، ولی اینکه به خاطر تمرین مجبور شده بودم چادرمو بردارم معذبم میکرد! اما الان هیچی مهم تر از کم شدن شر این استاد از جنس تفلن نبود!
حدود چهل دقیقه ای از تمرینمون می گذشت و حسابی خسته شدم، پام رو بالا آوردم تا به کیسه بوکس ضربه بزنم که با دیدن سایه ای که از دیوار رو به رو به شدت گذشت پامو زمین گذاشتم، چی بود؟! از ترس زبونم بند اومده بود، با چشمهای درشت شده از ترسم همه سالن رو زیر نظر گرفتم، هیچ کس غیر از من و سپیده تو سالن نبود و ما هم اینقدری با دیوار فاصله داشتیم و سایه اینقدری بزرگ بود که نتونه متعلق به ما باشه؛ با صدای سپیده به خودم اومدم و فهمیدم چند دقیقهاس که خیره به دیوار روبه رو ام و از حرکت ایستادم
_ مستانه؟ مستانه جان چی شدی؟ چرا جواب نمی دی به کجا نگاه می کنی؟!
به خاطر اینکه آبروم جلوی سپیده نره سعی کردم به خودم مسلط باشم، آب دهنم رو برای بار هزارم قورت دادم و لبخند مصنوعی به سپیده تحویل دادم.
_ خوبم، یه کم سرم گیج رفت ببخشید!
سری تکون داد:
_ دیگه بهتره بریم بیشتر از این نمی شه تمرین کرد!
بعد از این حرف وسایلمون رو برداشتیم و همراه سپیده به طرف اتاق استاد محمدی ملقب به تفلن حرکت کردم. از دور استاد رو دیدم و با اعتماد به نفس جلو میرفتم، احساس کردم حالاست که تمام تمرینات آموزشی رو تمام و کمال اجرا کنم و از توبیخ هاش رها بشم، هنوز چند قدم مونده بود بهش برسم که احساس کردم دور تا دورم رو لشکری از افراد نامرئی فراگرفتن؛ به اطرافم نگاه کردم اما چیزی نمیدیدم، سپیده که پشت سرم میاومد کلافه شد:
- برو دیگه! چرا معطل میکنی؟
عرق سردی رو روی پیشونیم احساس میکردم، به خود نهیب زدم
"استرسه، همه ی اینا استرسه، آره..."
حالا مقابل استاد بودم، همین که خواستم سلام کنم صدای نفس عمیق و کشدار کسی رو پشت سرم احساس کردم، نفس عمیقی کشیدم و آب و دهنم رو قورت دادم، با خودم حرف زدم:
"مستان شجاع باش، اصلا چیزی نیست، همه چیز در امن و امانه، فقط الان بر می گردی و یه دونه محکم میزنی زیر گوش طرف همه چیز حل میشه، باشه عشقم؟"
سری برای تایید حرفم بالا و پایین کردم و باشهای زیر لب زمزمه کردم و با یک چرخش ناگهانی دستم رو بالا بردم تا بخوابونم زیر گوش کسی که این مدت رهام نکرده، ولی با دیدن اونچه که میدیدم دهنم باز موند و دستم توی هوا چند سانت مونده به صورت استاد محمدی توی هوا خشک شد.، اخم های محمدی تو هم می رفت و دست من هم سانت سانت پایین می اومد، چشم هام خیره به لب های آقای محمدی موند تا ببینم چه تیکه ای بارم می کنه که قطعا اینبار هر چی بگه لایقمه
- هی دختر، هیچ معلوم هست حواست کجاست؟
لبخندی اومد روی لب هام بشینه چون اینبار در و گوهر از زبانش خارج شده بود و تیکه ای هم بارم نکرده بود اما برای بار دوم که لب هاش از هم باز شد امیدم به خودش رو نا امید کرد
- با همگی شما ها هستم، یادتون باشه که کجا هستین و برای چی اومدین اینجا جای دوستی با رویا و خیال نیست، جدی باشید.
توی دلم پوزخندی زدم و با خودم حرف زدم
"به در گفت دیوار بشنوه خیال و رویا کجا بود برادر نمیدونم کین!"
امتحان که تموم شد انگار از زندان آزاد شده بودم، به سمت خونه حرکت که نه، پرواز میکردم؛ وجود اون سایه ها و صدا ها همه و همه داشت منو به مرز جنون می رسوند، مادرم که حال منو می دید نگران وضعیتم شده بود، از همه بدتر این بود که هیچکس به جز من این صداهای عجیب رو نمی شنید و این بیشتر آزارم می داد.
***
چند روزی گذشته بود و دیگه خبری از اون صداها نبود، فقط شبها تو خواب میشنیدم و وقتی از خواب میپریدم سایه میدیدم و دیشب هم یکی از اون شبها بود، تو این فکر بودم که خواب میبینم؟ یا واقعیته؟! با صدای مامان به خودم اومدم:
- مستانه این لباسه قشنگه ها نگاهش کن
به ویترین نگاهی کردم، اما با چیزی که دیدم خشکم زد! به جای مانکنها یه سایه سیاه که چهرهاش کاملا پوشیده شده بود، با تکونی که خوردم مامان متعجب چهرهام رو کاوید:
- چی شدی؟ حالت خوبه؟!
انگار به ریههام هوا نمیرسید و نفسم به سختی بالا میاومد، با این حال سرم رو ریز تکون دادم:
- خوبم
دوباره نگاهم رو به ویترین دوختم تا دوباره ببینمش و از دیدنش مطمئن بشم، اما سایهای نبود! خدایا! این چه آزمایشیه که من توش گیر کردم؟ موج های منفی رو به خوبی احساس میکردم، حداقل تو افکار خودم نباید انکارشون میکردم! میدونستم داره یه اتفاقاتی میافته...
* * * *
خسته و کوفته خودم رو روی مبل رها کردم. مامان با سینی چای اومد و کنارم نشست:
- با این قیافهای که تو گرفتی، معلومه روز خوبی نداشتی
با اتفاق های امروز توی دانشکده اخمام توی هم بود اما خیلی زود جمعش کردم و به جاش لبخندی زدم:
- نه، خیلی خوب بود!
مادر کمی به طرفم خم شد:
- اما معلومه که خیلی خسته ای
کمی از چایم رو نوشیدم و سرم رو به چپ و راست کج کردم:
- خب کمی تمرینات زیاد بوده
بهم زل زد و بعد از چند ثانیه با چشمهای ریز شده پرسید:
- مطمئن باشم فقط دلیلش همینه؟
با تاکید سر تکون دادم و محکم گفتم:
- البته!
مادر به ساعت نگاهی انداخت:
- نمی دونم چرا بابات امروز دیر کرده
فنجون چای رو به لبم نزدیک کردم:
- نگران نباشید حتما روز پرکاری داره
مامان هوفى كرد و موهاش رو كلافه كنار زد:
_نمى دونم چرا دلم شور ميزنه
.
۹۰ ساله 220ی مشت ادم بیکار ریختن میخوان جن ببینن رمان رو خوندی نظر بده، چرت و پرت چیه مینویسی ما اومدیم نظرات رو بخونیم ببینیم رمان خوبیه یا نه..
۱ سال پیشمبینا
۲۴ ساله 00اخ گفتی منم به هوایی نظرات اومدم میبینم هر چی چرت و پرت گفتن غیر نظر😂
۳ ماه پیشیوووهاهاهاها
9441راستش من خیلی دوست دارم جن ببینم 😐 حتی بعضی اوقات میزنه به سرم که خودم رو عین جن زده ها بکنم و برم پیش یه جنگیر تا جنش رو احضار کنه😂 کلا مریضم😂😔
۴ سال پیش:'(
8310هر وقت رفتی یه ندا به منم بده باهات بیام😂😂😂😐😐
۴ سال پیشZ. H
417به منم بگین قربون دستتون
۳ سال پیشارام
۲۴ ساله 162و من :/
۳ سال پیشفاطی قاطی
63و من /:
۳ سال پیشی گوهی
۸۸ ساله 52و همینطور من:)
۳ سال پیش...
411بعد از خوندن دیدگاه او مریض که میخواد مث جن زده ها بشه دیگه اون ادم قبلی نشدم و بعد از اون اسم اونایی که باهاش برنو خوندم رسیدم به ی گو..۸۸ ساله لامصب اسمت داغونم کرد زندگی بسی بعد از دیدنش سخت شد😔
۳ سال پیش...
61جررر حقققق سخنی در بساط ندارم
۳ سال پیشکوثر
62دمت گرم منم مثل قبل نشدم😂☠️
۲ سال پیشHajar
01وای خدا
۲ سال پیشاسما
۱۷ ساله 00منم عسیسم منم میخوام جن ببینم خواستی بری بگو منم بیام
۳ ماه پیشزهرا
01مممممممن چیییییی
۲ سال پیشتیارا
۱۵ ساله 2914منم خیلی دوست دارم ببینم ببینم جن ها چه جوری هستن 😑🤣کلا مریض روانی هستم🤣🤣🤣😑
۳ سال پیشNAZi
۲۱ ساله 328دوستان مریض:/ جن نامرئه چیز میخای ببینید دقیقا:/ اصن بقل دستتون نشسته (درم فرض میگم فرضضضض:/)شما ک نمیبینیدش:/😑😐
۳ سال پیشتیارا
۱۵ ساله 249عزیزم قربون اون دستات بشم فدات شم به منم خبر بده 😑🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🥺🥺
۳ سال پیش.......
85جدی ؟؟؟
۳ سال پیش
175وای نه نگو خیلی وحشتناکه من دیدم بخدا کلا یه مدت از همچیز حتی از سایه خودمم میترسیدم زیر نظر روانشناس بودم حتی جوری بود یکی صدام میزد بدنم شروع میکرد به لرزیدن در این حد ترسیده بودم
۳ سال پیشMohi
207اه بابا چقد ترسویی ها 😂منو ولم کنن با کله شیرجه میزنم ت معدن جنا
۳ سال پیشمهی
202ربطی نداره منم اولش اینطوری بودم ولی وقتی اتفاق ماورایی میوفته آرزوی روزایی ک خیلی آروم بود و آرامش داری رو میکردی
۳ سال پیشی
۳۲ ساله 01پس شما که کارت رسید ع به روانشناس چرا اینجور زمانی میخونی؟؟
۱ سال پیشمن
111خانم/آقای یووهاهاهاهاها «😂🤦🏻 ♀️» اگه رفتین به منم بگید باهاتون بیام البته بعید بدونم بتونیم ببینیمشون ، برای دیدن جن و روح ها باید یه چیزی باز باشه
۳ سال پیشریحانه
۱۲ ساله 11به منم بگید قربون دستتون
۳ سال پیش...
21بیا حاجی بیا خودمون دوتایی بریم بیا
۳ سال پیشآیناز
۱۹ ساله 31بری دیدن جن بدون من؟؟؟ اصن صفا نداره دمتون گرم منم ببرید قول میدم شلوغ نکنم جیغم نکشم😂
۲ سال پیشماهان
۱۹ ساله 11😂😂😂🖤همدردیم ولی بااین تفاوت ک من میترسم یکم
۱ سال پیشنمیدونم
۱۵ ساله 11من از اونجایی ک همزاد دارم ی چند باری دیدم😑💔
۱ سال پیشیلدا
۱۳ ساله 00وات ... همزادتو دیدی ؟
۱۲ ماه پیشمتین
۱۸ ساله 00والا بیشتر عاشقانه بود تا ترسناک
۴ ماه پیشNilaa
00واااییی محشره این رمان محشر دستت طلا نویسنده با این قلمت وایی عاشق اینجور رمان ها هستم ولی حیف که مث این اونقدرا پیدا نمیشه ☹️💚
۵ ماه پیشfati
۱۶ ساله 00یکم زیاد ترسناک بود من هربار میخوندم بدنم یخ میکرد
۶ ماه پیشNila
00فوق العاده عالی بود پیشنهاد میکنم که بخونیدش اگه یکم دگه اد امه داشت عالی تر میشد دستت طلا نوسنده عزیز
۶ ماه پیشHani
00رمان قشنگی بود و درکل دوست داشتم اما اگه داستان رو یکم بیشتر رمانتیک و ترسناک میکرد بهتر بود اما باز لذت بردم .
۶ ماه پیشزهرا
00عالی بود
۶ ماه پیشراحله
۲۰ ساله 00رمان خوبی بود ،من دوستش داشتم .کمی هیجانی و ترسناک اما عاشقانش میشد بیشتر هم باشه ... به هر حال نظرم مثبته نسبت بهش ،نویسنده عزیز ،خسته نباشید 🌹🌱
۷ ماه پیشیاسی
۱۴ ساله 00واووووو چ همه نظر 😑من از جن و ارواح خوشم میاد و زیاد تحقیق میکنم دربارشون لطفا اگه کسی ورد یا شیوه احضار بلده بهم بگه♡-♡،به نظرم رمان خوبی بود ولی قضیه جن ها مسخره تموم شد کاش هیجانش بیشتر بود
۸ ماه پیشزهرا
00وای من خیلی توشم اومد از رمانششششش عالیییی بود
۸ ماه پیشس
۱۸ ساله 10عالی ترین رمانی که خوندم
۱۰ ماه پیشهانیه
10عالی عاشقش شدم
۱۱ ماه پیش...
۱۹ ساله 00بدنبود🙄 برای سنین زیر ۱۵ سال خوبه که بخوننش
۱ سال پیش
زهرا
۲۴ ساله 00خوب نبود قلم ضعیف من فقط یکم از قسمت اول رو خوندم خوشم نیومد میگه کلاس هام تا غروب طول کشید اما بعد کلاسش میره خونه ناهار بخوره ظهره