رمان پیمان به قلم دانیل استیل
رمان حاضر ترجمه دیگری است از رمان پیمان اثر دانیل استیل ، نویسنده معاصر آمریکایی . استیل این رمان را بر پایه فیلمنامهای به همین نام به قلم کاری مایکل وایت نوشته است . در این داستان ماجرای دختر و پسری را به تصویر کشیده که در جامعهای پلید با همه دشواریها و هر بلایی پذیرا میشوند تا پیوند مقدس ازدواج را برقرار کنند و به دور از ناپاکیها روزگار بگذرانند .
رمز توفیق دانیل استیل و این اثر در عرضه و ارائه عشق پاک و مهر بی شائبه نهفته است ...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۴۲ دقیقه
حال و هوای نشاط آمیز تفریح از سرشان پریده بود. هر دو در افکار خود که قسمت اعظم آن متوجه دیگری بود غرق بودند.
نزدیک "ناهانت" که رسیدند نانسی میعادگاه انتخابی مایکل را بالای یک جاده انشعابی در زیر درختان کهنسال دلگشائی مشاهده کرد.
خوشحال بودند که گردش آنروزشان در چنین جای خوش منظره ای پایان میپذیرد.
- وای مایکل ... اینجا چه قشنگ است.
- میپسندی اش، مگر نه ؟
بر علفزار نرم نشستند. جلوی پیشانی حاشیه باریک شنی آغاز میشد و آن سو تر امواج بلند و یکنواخت روی یک تپه دریائی که درست تا زیر آب سر کشیده بود خرد میگشت.
مایکل گفت: همیشه دلم میخواست ترا به اینجا بیاورم.
- چقدر خوشحالم که امروز این کار را کردی.
در سکوت نشسته بودند. ناگهان نانسی از جا جست . مایکل پرسید: چی شده؟
- کاری دارم.
- برو آن پشت بوته ها.
نانسی در همانحال که بسوی نقطه ای در ساحل میدوید جواب داد: نه کله پوک . آن کار نه.
مایکل آرام دنبالش میرفت . حیرت زده بود که این دختر چه فکری در سر دارد.
نانسی در کنار یک صخره بزرگ ایستاد. با حرارت و شور تقلا میکرد که آن صخره را جابجا کند ولی تلاشش بی نتیجه ماند.
مایکل سر در نمیآورد. دست آخر گفت: هی بچه جان بگذار کمکت کنم . میخواهی چه کار کنی؟
- فقط میخواهم برای یک لحظه از جا بلندش کنم . نگاه کن ، اینجا را....
صخره زیر فشار محکم مایکل کمی راه داد و جنبید و یک حفره نمناک زیر آن نمایان شد.
قسمت سوم
نانسی بسرعت گردنبند آبی درخشان را از گردنش باز کرد. آنرا لحظه ای در دست نگاهداشت . چشمانش بسته بود. سپس آنرا در میان شنهای زیر صخره انداخت و گفت: خیلی خوب ، صخره را سر جایش بگذار.
- روی گردنبند؟...
نانسی با سر اشاره مثبت کرد. در تمام مدت نگاهش به تلولوی گردنبند آبی دوخته شده بود.
- این گردنبند یاد بودی از پیوند ما خواهد بود ، یک یاد بود همیشگی از یک پیوند دائمی . آنرا دفن میکنیم که تا وقتی این صخره و این ساحل و این درخت ها در اینجا هستند ، پیوند ما هم باقی بماند.
مایکل لبخند محوی بر لب نشاند.
- داریم خیلی خیالپرداز میشویم.
- چرا نشویم ؟ اگر آنقدر خوشبختی که عاشق باشی، عشقت را گرامی بدار. آشیانه ای به آن بده.
- حق با توست . کاملا حق با توست . خیلی خب . پس اینجا آشیانه عشق ماست.
- حالا بیا پیمانی ببندیم. من قسم میخورم که هرگز از خاطر نبرم که چه چیزی در اینجاست ، یا چرا در اینجاست . حالا نوبت توست.
نانسی همانطور که زانو زده بود به مایکل نگاه کرد. مایکل باز لبهایش از تبسمی درخشید . هیچگاه تا به این اندازه دلباخته نانسی نبود.
- من پیمان میبندم... عهد میکنم که هرگز به تو نگویم خداحافظ...
و آنگاه بدون هیچ دلیل خاصی هر دو خنده را سر دادند . چرا که جوان بودن ، رمانتیک بودن و حتی غرق در روغن بلال بودن خوش آیند است. روز دلپذیری بر آنها گذشته بود.
مایکل پرسید: حالا میتوانیم برویم؟
نانسی با سر رضایت داد . بطرف جائی که دوچرخه هایشان را گذاشته بودند روانه شدند.
دو ساعت بعد به آپارتمان کوچک و زیبای نانسی که نزدیک خوابگاه دانشجویان قرار داشت رسیدند.
مایکل در حالی که خود را روی کاناپه رها میکرد، نگاهی به دور و بر آپارتمان انداخت و یک بار دیگر حس کرد که بودن در این خانه برایش چقدر لذت بخش است و در آن چه آسایشی دارد. تنها خانه واقعی که تا بحال شناخته . آپارتمان وسیع مادرش هیچگاه آسایشی به او نمیبخشید، ولی این خانه کوچک ، چرا. فرح بخش و با روح بود. هر گوشه آن نموداری از روحیه صمیمی نانسی بود و هر تکه از اثاثیه اش سلیقه ظریف او را نشان میداد. تابلوهائی که در طی سالها کشیده بود ، رنگهای گرمی که برای دیوارها انتخاب کرده بود، یک کاناپه نرم از مخمل قهوه ای ، یک قالیچه پوستی که از یک دوست خریده بود. همیشه در گوشه و کنار خانه ، گل بود و گیاهانی که نانسی با همه دقت به آنها میرسید.
- نانسی میدانی که چقدر این خانه را دوست دارم؟
نانسی نگاه غریبانه ای به اطراف افکند.
- آره میدانم ، خود منهم همینطور. دل کندن از اینجا مشکل است . توی این فکر هستم که بعد از عروسی مان چه کنیم؟
- همه این اثاثیه قشنگ را به نیویورک میبریم . آشیانه کوچک گرمی برایشان پیدا میکنیم.
ناگهان نگاه مایکل بسمت چیزی کشیده شد.
- این چیست ؟ جدید است ؟
به سه پایه نقاشی نانسی اشاره میکرد که تابلوی روی آن هنوز در مراحل اولیه کار بود. اما حتی در آن مرحله هم حالت همیشگی تابلوهای نانسی را داشت. تابلو دورنمائی از درخت و مزرعه بود. اما وقتی مایکل بطرف آن رفت ، پسر کوچکی را هم دید که در یک درخت پنهان شده و پاهایش را آویزان کرده . با کنجکاوی پرسید: وقتی برگهای درخت را بکشی ، باز پسرک پیداست؟
- شاید . اما چه فرقی میکند؟ ما که میدانیم پسرک آنجاست. تابلو را میپسندی؟
قبل از آنکه مایکل جواب دهد، نانسی علاقه او را به تابلو در نگاهش خواند و غرق لذت شد. مایکل همیشه هنر او را کاملا درک میکرد . او در پاسخ نانسی گفت: من عاشق این تابلو هستم.
- در اینصورت وقتی که تمام بشود بعنوان هدیه عروسی بتو تقدیم خواهد شد.
- چه هدیه سخاوتمندانه ای .... راستی ، صحبت هدیه عروسی شد....
مایکل نگاهی به ساعتش انداخت . کمی از پنج گذشته بود. میخواست ساعت شش در فرودگاه باشد.
ادامه داد : باید راه بیفتم .
- براستی خیال داری امشب بروی؟
- آره این ملاقات خیلی اهمیت دارد. تا چند ساعت دیگر بر میگردم. فکر میکنم حدود هفت و نیم –هشت به خانه ماریون برسم . بستگی به وضع ترافیک دارد. بعد میتوانم با آخرین هواپیما که ساعت یازده حرکت میکند برگردم و تا نیمه شب به خانه برسم. خب ؟
- خب !
با این وجود نانسی در قلب خود تردیدی احساس میکرد دلواپس رفتن مایکل بود. نمیخواست که او برود. هرچند که دلیلی هم برای دلشوره خود نمیافت.
- امیدوارم همه چیز بخوبی بگذرد.
- یقین دارم که همینطور میشود.
با اینحال ، هردوی آنها خوب میدانستند که ماریون فقط کاری را میکند که مایل به انجام آن است، و به حرفهائی گوش میسپرد که میخواهد آنها را بشنود، و تنها موضوعاتی را میفهمد که موافق طبعش باشد.
با وجود این مایکل به دلش افتاده بود که او و نانسی در این مبارزه بر ماریون پیروز میشوند. باید پیروز میشدند . او باید به نانسی میرسید ، به هر قیمتی ، به هر بهائی.
مایکل کراواتی دور یقه پیراهن اسپرتش لغزاند و یک کت نازک را از پشت صندلی قاپ زد. خودش آن کت را صبح همانروز در آنجا گذاشته بود. اطلاع داشت که هوا در نیویورک گرم است ولی در ضمن میدانست که در خانه ماریون باید با کت و کراوات حاضر شود. رعایت این نکات ضروری بود. ماریون به هیچوجه تاب تحمل هیپی ها ، یا هیچ ها ... مثل نانسی را نداشت.
در هنگام خداحافظی هر دو آگاه بودند که مایکل با چه واکنشی روبرو خواهد بود.
- موفق باشی.
فاطمه
۳۹ ساله 00سالهاقبل ازدوستان هدیه گرفتم متن کتاب بسیاردلنشین والبته غمناک بود هنوزهم برام یادآورروزهای دور جهانیست.
۱۲ ماه پیشنور
۳۱ ساله 00این رمان واقعا قشنگ و عمیقه قبلا دوبار خوندمش و الان اینجا دیدمش فوق العادست
۱ سال پیشاناستیا
۱۹ ساله 10لطفٱ رمان های یائوی هم بزارین نه یوری بلکه یائوی بزارین من همه رمان هارو بالا پایین کردم اما پیدا نکردم لطفٱ لطفٱ😭🙏
۳ سال پیشر.ش
00چندین سال پیش خوانده بودم ولی دوست داشتم دوباره بخوانم
۳ سال پیشماریا
۳۰ ساله 121رمان های مرجان فریدی عالی هستن واقعا من رو دستشون ندیدم
۴ سال پیشسحر
۳۳ ساله 20من فک کنم ۱۰ سال پیش کتاب پیمان و خوندم . عالی بود . توصیه میکنم حتما کتاباشو بخونید👌😁
۴ سال پیش...
۲۲ ساله 20بخاطر کتابی بودن مکالمات یکم حوصله سر بر بود
۴ سال پیشاکسوال
۱۳ ساله 40من خودم رمان خارجی دوست ندارم نمیخونم ولی مامانم خونده برام تعریف کرده خود داستان مهرکه. حالا من که واقعا خودم نخوندم ولی خیلی خوشم اومد از ماجراش
۴ سال پیششیرین
۱۹ ساله 21اکثرا رمان ها تون دانلود کردم وخوندم خیلی عالین
۴ سال پیشعالی
01عالی
۴ سال پیشSonia
71اه سازنده جان چند روزی یه رمان میزاری که اونم وقتی میری تو نظراتش همه دیس لایک کردن😠😠😠😠لطفا یه رمان خوب بزارید😢😢😢
۴ سال پیشسازنده برنامه
دیسلایک کردن دیگران دلیلی بر بد بودن رمان نیست.95 درصدشون رمان رو نخوندن و ما تمام سعیمون اینه نظراتی که مشخص هست رمان رو خوندن تایید کنیم و الباقی حذف که موجب گمراهی نشه.
۴ سال پیشSadaf
160سونیا جان این برنامه بیش از۱۳۰۰ رمان داره و پیداکردن یه رمان جدید و زیباو همینطور طوری که همه لایک کنن سخته و همیشه هم کسانی هستن که مخالف باشن اینکه دیسلایک کردن دلیل نمیشه رمان به سلیقه تو هم نخوره
۴ سال پیشReyhaneh
۱۴ ساله 120دوستانی که ازگذاشتن رمان هاگِل ه دارن اینمدرنظربگیرن که نویسنده تمام رمان هارونخونده وبراساس همه نوع ژانرمیزاره وهررمان طرفدار های خودش روداره شماخوشتون نمیادشایدیکی دیگه ازاین سبک خوشش بیاد
۴ سال پیشجانان
۱۵ ساله 55لطفا رمان کوتاهو مفیدو قشنگ بزارید خارجی خوب نیست نه که همشونا نه تکو تویشون خوب نیست ممنونم
۴ سال پیش?دخی بی احساس:درسا
۱۳ ساله 477خارجی ندوست😏 حالا بقیه رو نمیدونم ولی از اینکه امتیازهای منفی رمان های خارجی بیشتر از مثبتشونه فک کنم طرفدارشون کمه😎😎😎 رمان فقط از خانوم فریدی،آبدار،پور اصفهانی و فرشته 27
۴ سال پیشparmis
161منم خارجی ندوست خواهشن بیشتر رمان بزارین
۴ سال پیش
Halime
۴۷ ساله 00بسیار عالی بود