رمان بلندترین سکوت به قلم Specialstar
داستان واقعى چهار انسان که روى کره ى خاکى زندگى مى کنند…نقطه ى مشترک انها، سکوتى ست با جنس هاى متفاوت…ترانه ، دختر رئیس باند قاچاق مواد مخدر است که تا به حال فعالیت چندانى نداشته. اما شرایطى پیش مى آید که او را وارد بازى خطرناکى مى کند…کیارش ، یک فرد آموزش دیده و حرفه اى است که به عنوان راننده به باند پدر ترانه وارد مى شود. اما او نمى خواهد فقط یک راننده باشد. براى اهداف بزرگترى به میدان آمده است…بهار با پاى نهادن در دوران نوجوانى، دنیایش تغییر کرده و دریافته که همه چیز مطابق تصورات او نیست. در این زمان راز تلخى را کشف مى کند که روحیه ى ماجراجو و شجاعش به وى اجازه نمى دهد که تا آخر داستان پیشنرود..سپهر به تازگى فهمیده که زندگى خانواده اش مانند گذشته نیست و تلاش مى کند آن را اصلاح کند. اما اتفاقى براى خواهرش رخ مى دهد که زندگى همه را وارونه مى کند. او هم چنان امید دارد…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۵۷ دقیقه
بقيه ى طبقات يخچال خالى ست و خوراكى ها خورده شده. درش را مى بندم و از اتاق خارج مى شوم. نزديك راه پله مى روم تا طلا را صدا كنم. اما او را مى ببينم كه به اتاقش نرسيده و روى مبل خوابش برده. پايين مى روم تا بيدارش كنم. موهاى قهوه اى اش روى صورتش ريخته و دهانش باز مانده است. دلم نيامد صدايش كنم. پتويى رويش كشيدم و به آشپزخانه رفتم.
- طلا خانوم چرا يخچال بابا خاليه؟
سرش را پايين مى اندازد و مى گويد: ببخشيد خانوم. مى خواستم همين الآن برم پرش كنم. امروز يه كمى كارم زياد بود.
- چرا؟
- آقا قبل از اينكه برن گفتن امروز جلسه دارن و من بايد وسايل پذيرايى رو فراهم كنم.
- چرا پس به من چيزى نگفت؟
- به من گفتن آقاعرفان در جريان هستن.
پوزخندى مى زنم: مگه اين نوشيدنى ها براش حواس مى ذاره؟ چه توقع هايى دارى طلا خانوم...خيلى خب برو به كارات برس. يخچال يادت نره.
به اتاقم باز مى گردم. روى صندلى، رو به روى آينه نشستم و موهاى بلندم را شانه كردم. بالايش صاف صاف است مانند آبشارى سياه رنگ ولى پايين مانند سيم تلفن با حلقه هاى درشت است.
در آينه خيره مى شوم و به تك تك اعضاى صورتم نگاه مى كنم. انقدر كه بابا زيبايى ام را تحسين مى كند و مى گويد كه زيباترين دخترى هستم كه تا به حال ديده است، خودم هم باورم شده كه زيبا هستم. ولى اين طور نيست. خيلى معمولى هستم و هيچ چيز به خصوصى در من وجود ندارد. انگار چيزى هم كم دارم ولى هر چه به عمق صورتم نگاه مى كنم چيزى نمى يابم.
چشم ها و ابروهاى سياه...بينى کوچك و خوش فرم...لبانى سرخ كه نه كلفت هستند نه نازك...مژه هاى بلندى كه خودم آن ها را خيلى دوست دارم...و پوست گندمى ام پس زمينه ى تمام اين اجزاست!
چند خال روى صورتم هست...به گمانم شش تا كه بعضى را دوست نداشتم و مى خواستم آنها را بردارم ولى بابا نگذاشت. مى گفت كه خال هايت زينت صورتت شده اند و زيباتر شده اى. هنوز هم نمى دانم چرا بابا مرا زيبا مى خواند با وجود اينكه در ميان دختران بسيار معمولى هستم. شايد دليلش اين است كه هر دخترى براى پدرش زيباترين است.
صداى تق تق بلند مى شود و طلا از پشت در مى گويد: آقا تشريف آوردن و گفتن شما بريد اتاقشون.
از جا برخاستم و موهايم را با كش بستم. به اتاق بزرگ بابا رفتم. روى صندلى اش لم داده بود و همه دور ميز نشسته بودند. همان شش نفر هميشگى! حتى عرفان هم بود ولى با چشمان نيمه باز و در حال چرت زدن. سلامى مى كنم و روى صندلى خودم رو به روى عرفان مى نشينم. در اين جمع تنها من و دينا جنس مونث هستيم. دينا تنها دوست من است و منشى باباست و برنامه هاى او را تنظيم مى كند.
بابا سكوت را مى شكند: خب ترانه همه چيز بدون دردسر تموم شد؟
- آره... به راحتى باور كردن.
لبخندى از روى رضايت مى زند و از عرفان مى پرسد: كسى كه تعقيبتون نكرد؟
سريع از زير ميز به پايش مى زنم.
به خودش مى آيد و من من كنان مى گويد: نه...نه..
بابا هم از این رفتارهای عرفان ناراحت است اما می داند اگر اعتراض کند همان حرف ها به خودش برمی گردد. پسر به پدرش رفته ولی هزاربرابر بدتر!
- ترانه ى عزيزم مى دونم خسته شدى ولى ديگه مرحله ى آخره...
- من براى كمك بهت هيچ وقت خسته نمى شم. بعدم يه جورايى كار من اين شده...
سرى تمان مى دهد و با لبخندش مرا تائيد مى كند. افتخار مى كند به داشتن چنين دخترى و من از اين احساس لبريز غرور مى شوم...
دينا آرام زير گوشم مى گويد: پاچه خوار...
- نه كه تو نيستى...
جواب نمى دهد و سرش را بر مى گرداند.
بابا به بابك، يكى از دوستان نزديكش، طراح و برنامه ريز گروه اشاره مى كند و مى گويد: خب اين دفعه چه برنامه اى ريختى؟
بلند مى شود و چراغ ها را خاموش مى كند. ويديو پروژكتور را روشن مى كند و عكس ها را نشان مى دهد. همزمان توضيح هم مى دهد.
- مى دونم همه مى شناسيد ولى بيشتر براى ترانه مى گم تا اين چيزا خب تو خاطرش بمونه...بهنام خداوردى...٣٨ ساله...مهندس مكانيك...دست راست بهبهانى و مغز متفكرشون...
برايم يك چيز بسيار خنده دار است. آن را به زبان مى آورم: ببخشيد بابك وسط حرفت مى پرم ولى تو هر دفعه همين حرفو مى زنى. يعنى اين چند نفر همشون دست راست بهبهانى هستن؟ اينجورى كه نميشه..پ
نمی دانم چرا بابا هیچ وقت از بابک ایراد نمی گیرد.
- درست مى گى...ولى يه لحظه برگرد به جلسه ى اول كه باهات حرف زديم. همشون به بهبهانى نزديكن. اما اين فرق مى كنه...تو نمى تونى از راه قبلى وارد شى. راستش برنامه ى اين بار خيلى متفاوته...و البته ريسكش بالايى داره و اگه نتونيم موفق نشيم مى تونم بگم ٩٩ در صد بدبختيم...
دستم را زير چانه ام مى گذارم و به ادامه ى حرف هايش گوش مى دهم.
- ببين بذار بيشتر توضيح بدم...سر ماهان و تيرداد چون زندگى عادى داشتن و از خانوادشون جدا نبودن تو تونستى از اون طريق برى جلو كه همزمان هم نادرو انداختى تو سطل آشغال. ولى بهنام از همه چيز جدا شده و با هيچ كس ارتباط برقرار نمى كنه...
بابا خميازه اى مى كشد و مى گويد: برو سر اصل مطلب...
جواب بابا را مى دهد: باشه ولى بذار مطمئن شم ترانه قانع شده. اگه غير اين باشه با مشكل مواجه مى شيم.
سرم را بلند مى كنم و چشم در چشم او مى شوم.
سرى تكان مى دهم و مى گويم: قانع شدم...
- خوبه...من و بچه ها همه ى تلفن هاشون رو زير نظر داشتيم. رمزى حرف مى زدن ولى تونستيم يه چيزهايى كشف كنيم.
بهبهانى قصد داره امسال يه جشن بزرگى چهارشنبه ى آخر سال برگزار كنه و مواد منفجره ى جديدشو به نمايش بذاره.
هر كسى كه دعوت نامه داشته باشه مى تونه وارد بشه و ترانه هم داره...
كارتى را روى ميز مى گذارد و به طرفم هل مى دهد. آن را مى گيرم و مى خوانم.
- ترانه وارد باغ ميشه و با بهنام ارتباط برقرار مى كنه. بايد درباره ى چزى كه اون دوست داره حرف بزنه. يعنى كارش..
بعد آتيش بازى شروع ميشه. ترانه مى ره وسط و مى خوره زمين. بهنام مى ره طرفش...اينجاست كه يكى از مهموناى بهبهانى كه اتفاقا ماده ى منفجره ى وحشتناكى دستشه، وارد مى شه و اونو به سمت بهنام پرت مى كنه و مى ره روى هوا...
با دست هايش بازى مى كرد و نقشه اش را توضيح مى داد. در آخر هم اضافه كرد كه حرف هايش بدون جزئيات بوده.
در حيرت بودم از اين نقشه. من بايد با پاى خودم در دهان شير مى رفتم...
رو به بابا برمى گردم تا عكس العملش را ببينم. او هم صورتش در هم رفته و اخم كرده بود.
با صداى بلندى مى گويد: بابك تو از من مى خواى تنها دخترم رو بفرستم پيش كسى كه چشم ديدن منو نداره و مى خواد منو تيكه تيكه كنه؟
هومن، دوست ديگر بابا جاى بابك جواب مى دهد: مهرداد اين بهترين راه ممكنه...همه ى شرايط در نظر گرفته شده. از ترانه به خوبى محافظت مى شه. تازه مهمونى انقدر شلوغه كه هيچ كس متوجهش نميشه. افراد ما اونجا هستن...
هنگامى كه هومن و بابك با اطمينان حرف بزنند، يعنى بدون شك همه چيز دست است.
با شجاعت مى گويم: من ميرم و هيچ اتفاقى برام نميوفته...
هنوز شك داشت اما نمى توانست به حرف هاى دوستانش اعتنايى نكند. آنها تا به مال اشتباهى نكرده اند.
- باشه ولى اگه يه تارمو ازش كم شه خودم همتون رو مى كشم.
بابك با خوشحالى ادامه ى نقشه را مى گويد.
بابا خسته مى گويد: براى امروز كافيه...پاشيد بريد...
همه بلند مى شوند. عرفان هم چنان چرت مى زند و سرش به سمت راست خم شده.
صدايش مى زنم كه برود به اتاقش. با خوشحالى به سمتم اتاقش پرواز مى كند. من هم خواستم همراهش بروم كه صداى بابا را شنيدم.
- عرفان اذيتت مى كنه؟ دير مياد دنبالت؟
رقیه
00داستان در مورد سه شخصیت و قاطی پاتی و در آخر هم بی نتیجه. شوهر خواهر سپهر چی شد؟ ماجرای بنفشه و نتیجه کنجکاوی های خواهرش چی شد؟ و ماجرای ترانه و کیارش؟! جلد دوم داره؟!رمان میذاریدکامل باشه لطفا
۲ ماه پیشدنیا
۲۱ ساله 00افتضاح ترین رمان کتا فصل۳ خوندم دیگ حذفش کردم
۳ ماه پیشاَبرا
00میتونم قول بدم که هیچوقت این رمان رو فراموش نخواهم کرد چون من واقعا خیلیی بیش از حد رمان میخونم ولی این انکار یچیز دیگست نویسنده ی عزیز واقعا دمت گرم مطمئنا نویسنده رمان اولش نبود ارزش چاپ داره:)
۵ ماه پیشفاطمه
00الان تهش چی شد بالاخره بهار و سپهر به هم رسیدن؟
۷ ماه پیش***
۴۰ ساله 00سلام سه تا شخصیت ،خیلی گیج کننده بود و جالب هم نبودن ک تشویق بشی ادامه ش بدی من سه قسمت بیشتر ازش نخوندم خوشم نیومد
۱ سال پیشرها
۱۴ ساله 00عاااااااااالییییییییییییی😍😍🤩🤩 خیلی خوب بود واقعا میارزه وقتت رو بزاری و بخونی اخرش اینجوری بودم 😶🤯😯🙊 پیشنهاد میکنم بخونید😊
۱ سال پیشآرزو
00نمی دونم چی بگم نتونستم تا آخرش بخونم چون واقعا مسخره بود سه تا رمان یه جا بود خوب آدم گیج میشه خلاصه زیاد خوب نبود من که خوشم نیومد
۱ سال پیشجانان
۳۰ ساله 00قلمش خیلی سردبود وهمه چیزوگذاشت فصل اخربه هم وصل کرد
۲ سال پیشلیلی
00وب بود واقعا..نویسنده به روند داستان تسلط داشت یکمی میتونست هیجان انگیزتر باشه عاشق شخصیت ترانه شدم:)
۲ سال پیشmobina
۱۴ ساله 00عالییی بود، خیلی عالی بود. بیشتر داستان ترانه رو دوست داشتم. بعد اینکه نفهمیدم اخرش دینا و عرفان باهم شدن؟ اخرش رو یکم هول هولکی تموم کردی.
۲ سال پیشMary
00این که رمان خارجی نیست
۲ سال پیشدخی همین✌
02عایلی بید💖💖بخونید 😍
۲ سال پیشجلالی
00خیلی خوب بود عالی بود نویسنده عزیز خسته نباشی
۳ سال پیشپوکر""&quo
20داستان متفاوت بود ، سبک نوشتن و قلم ، ایدع و موضوع داستان همگی مخاطب رو جذب میکرد و واقن هم اموزشی بود همچنین ب معنای واقعی متناسب برای ی نوجوون . شخصیتا دلنشین بودن خصوصن شخصیت ترانع!! 🤍🤧☘
۳ سال پیش
صدف
00شیوه نگارش بسیار جالبی داشت ولی برای خواننده ای خوبه که تحمل بالایی داشته باشه.وگرنه سر در گم میشه.این که بتونی تو فضای داستانی چهارتا شخصیت قرار بگیری و حس بگیری سخته ولی جالبه.ولی موضوع تکراری بود