رمان نگهبان آتش به قلم مریم آهون
مردی که تو سال اول جوانی شاهد اتفاقی میشه که باعث میشه همه ی احساساتش کشته بشه و جز خشم و کینه و انتقام چیزی تو وجودش باقی نمونه.. حالا بعد از سال ها برگشته تا انتقام بگیره.. اما از کی؟!
تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از یک دقیقه
بااین حرف زانوهام شل شد و خودمو وادار به ایستادن کردم اما کمی روی شکم خم شدم..
-آآآآخخ
حرفش نیمه موند و هین کشیده به سمتم اومد:
-چیشد ای وای خوبین؟
وبه صورتم دست کشید:
-وااای باز تب کردین
حرف میزد و من تنها به یک چیز فکر میکردم.. این همون دختر بود؟ چشم به صورت نگرانش دوختم تازه داشت یادم میومد.. با صدای پر از خط و خش لب زدم:
-بعدش چی شد بگو؟
دستی به موهای به هم ریختش کشید و صاف نشست
-خوب بعدش از آقا بشیر خواستم که ببینه چه خبره...
زمزمه کردم:
-بشیر
بی حواس گفت:
-آره.. باهم اومدیم دیگه صدایی نمیومد
استرس داشت مدام با انگشتش بازی میکرد
-من صدای یه آهنگ شنیدم.. صدا رو که دنبال کردیم یه موبایل روی زمین افتاده بود و مدام زنگ میخورد.. نزدیک که شدم با دیدن شما که غرق خون بودین جیغ زدم..
اسم خون بی اراده باعث شد چهره درهم بکشم دست رو دهنش گذاشت:
-خیلی ترسیدم مرده باشین
کمی تو جام جابجا شدم دردم بیشتر شده بود اونقدر که لبمو برای ناله نکردن به هم فشردم.. دست رو پیشونیم گذاشت:
-تب دارین
بدنم سرد و گرم میشد.. مثل مار به خودم می پیچیدم
-فکر کنم اثر مسکن ها رفته الان بهتون دارو میدم
اینو گفت و زود از اتاق بیرون رفت..
پلکم مدام روی هم می افتاد و ذهنم روی یه مسئله ثابت نمیشد.. اون اینجا بود؟ اینجا چه خبره؟ از این سردرگمی کلافه بودم.. چرا من از دلیل نیومدنش بی خبر بودم؟ آخ نریمان.. آخ.. زمزمه کردم:
-اون عوضی ها..
آخ.. داشتم هزیون میگفتم.. انگار ناله هام داشت به فریاد تبدیل میشد.. درد رو تو جای جای بدنم حس میکردم
-دارم میمیرم..
از ناتوانی که درد باعثش بود متنفر بودم.. پس کجا رفت؟ حالا دیگه کل اتاق پر از صدای نفس های کشدارم شده بود که در با شتاب باز شد و من بین پلک های نیمه بازم همون دختر و یه مرد با کت شلوار و کیف به دست دیدم که وارد شدند.. کمی بعد سوزش چیزی توی دستم و مایه ای که وارد رگم شد درآخر از بین رفتن درد بی امانم.. کم کم صداها داشت به گوش کرم می رسید.. همون مرد که متوجه شدم دکتر بود منو مخاطب قرار داد:
-پسر جان چرا از جات بلند شدی؟ به بخیه هات فشار اومده برای همین اینطور شدی..
-من باید برم
-کجا بااین وضعیت؟ شکمت سیزده تا بخیه خورده.. خیلی شانس آوردی صدف خانوم پیدات کرده..
با شنیدن حرفاش اخم کردم.. صدف..
بی توجه به گره کور اخمم، رو به صدف گفت:
-واسش سوپی چیزی آماده کنید.. داروهاشم سرساعت بخوره..
صدف سرتکون داد و تشکر کرد.. بعداز خداحافظی تا دم در همراهیش کرد و من شنیدم که خیلی آهسته گفت:
-باورم نمیشد این اتفاق زمانی بیفته که شما تازه برگشتین و صاحبخونه هم نیستن..
صدف با نیم نگاهی به من رو گرفت.. اما من نگاه نگرانش رو به خوبی درک کردم.. صاحبخونه؟ اون لعنتی کجا بود؟ سرم از تکرار این سوال رو به انفجار بود.. باید می رفتم.. بیش از این توان موندن نداشتم.. همه چیز می تونست به بهترین شکل پیش بره اما.. آخ نریمان..
-موردی نیست.. من خودم رسیدگی می کنم.. دست شما درد نکنه.. ممنون که قبول کردین اینجا معالجش کنین..
دکتر دستی به ریش های مرتب شده ش کشید و سری تکون داد:
-خواهش می کنم.. من وظیفمو انجام دادم روز خوش..
دکتر نگاه آخر رو به من انداخت و رفت و من دستم روی درد مشت شد.. صدف در رو بست و باز برگشت..
-الان بهترین؟
حالم دست خودم نبود:
-میشه گوشیم رو بدی؟ باید یه زنگ بزنم
نزدیک شد ازداخل کشو گوشیم رو بیرون آورد برای گرفتنش دست آزادمو بالا آوردم که گفت:
-من هنوز از دست شما ناراحتم.. بعد از این اتفاق من چنین برخوردی رو انتظار نداشتم..
انتظار چطور برخوردی رو داشت؟ باید به خاطر وادار شدن به ادامه ی این زندگی نفرین شده برخوردی جز این داشته باشم؟ زندگیم رو هوا بود.. اخم غلیظی بین ابرو آوردم.. عذرخواهی کردن جزو برنامم نبود هیچ وقت از هیچ احدی..
-من خیلی کار دارم و باید برم..
پیروزمندانه خندید:
-واقعا؟
صفحه قفل گوشیمو باز کرد:
-البته که همینطوره.. حتما خیلی ها نگرانتونن.. مثلا اینکه 149 بار زنگ زده 43 تا پیامک کیه؟
پلکم بالا پرید مطمئن بودم با سیستم امنیتی که روی گوشیم بود نمیتونست جواب بده.. عملا توانایی انجام هیچ کاری نداشت..
-فکر نکنم لازم باشه بهت جواب پس بدم.. زودباش بده من
شیطون خندید و تخت رو دور زد و به طرف دست آزادم اومد تمام حرکاتش آروم و باناز بود:
-چون مریضی بهت گیر نمیدم اما بعد باید جبران کنی
و گوشی رو به دستم داد.. یکباره به اول شخص مفرد تبدیل شدم.. سرد و عصبی گفتم:
-آدم وقتی لطف میکنه منتظر جبران نمی مونه..
آمین
10در کل رمان خوبی بود اما قسمت عاشقانه رمان واقعا ضعیف بود و یک عشق خیلی سطحی و بی دلیل بین تاویار و صدف بود اصلا این دوتا برخوردی با هم نداشتن که بخوان عاشق هم شن
۴ ماه پیشنازیلا
00خیلی ممنون نویسنده عزیز میتونم بگم عالی بود کارتون خیلی لذت بردمامیدوارم بازم از شما بخونم مثل این رمان غرق لذت بشم
۵ ماه پیشمن
00ممنون از نویسنده ولی ای کاش اخرش یکم ادامه داشت و از خوشیاشون بیشتر میخوندیم
۵ ماه پیشHaniyeh
۱۸ ساله 00عااللی بود
۶ ماه پیشهلی
00من این رمانو نخوندم ولی! ی چیزی خیلی بنظرم خلاقانه اومد اینکه تاویار معنیش میشه نگهبان آتش و اسم رمان هم همین بود واقعا جالب بود این ایده
۷ ماه پیششیرین
20سلام خسته نباشید نویسنده عزیز خیلی ممنون رمان خیلی خوبی بود خیلی لذت بردم
۱۰ ماه پیشعالی عالی
۲۹ ساله 10واقعا زیبا بود
۱۰ ماه پیشنفیسه
۲۶ ساله 20عالی بود خیلی دوست داشتم من چند ساله رمان میخونم جزو بهترین رمانهایی بود که خواندم
۱۰ ماه پیشmahya
۲۴ ساله 02دوس نداشتم چشمم خشک شدتا یه حرکت عاشقانه ازتاویارببینم
۱۱ ماه پیشفرفری
۲۹ ساله 20عالی بود خیلی دوسش داشتم
۱۲ ماه پیشرمان خوبیه
20خوبه
۱ سال پیشراضیه
10رمان جالبی بود ولی من شخصیت صدف رو دوست نداشتم میتونست شخصیت بهتری داشته باشه یا کلا این شخصیت تغییر داده میشد ولی در کل رمانی بود ک هیجان خوندن ب اون تزریق میکرد
۱ سال پیشنگین
30رمانی عالی باقلمی قوی خیلی وقت بودرمانهایی که میخوندم را سرسری ازشون میگذشتم ولی این رمان واقعا جذبم کرد،،عاشق رمانهایی با قلم قوی هستم مرسی از نویسنده عالی بود🙏🌹
۱ سال پیشفاطمه
20داستان خوبی بود ممنون از نویسنده قلم و تخیل خوبی داره
۲ سال پیش
پرنسس
00رمانش قلم قوی نداشت موضوع شاید خوب بود ولی با قلم ضعیفش ادم رو جذب نمیکرد