رمان خبیث تر از عشق
- به قلم آرمیتا.ب ، بهنوش.ه
- ⏱️۶ ساعت و ۳۴ دقیقه
- 83.6K 👁
- 155 ❤️
- 350 💬
دختری ساده و معمولی به نام باراناست؛ داستان ازجایی شروع میشه که یک شب بارانا و دوستش به یک مهمونی بیرون از شهر میرن اما نیمه شب توسط گشت گرفته میشن غافل ازاینکه اون ماشین گشت نبوده! یعنی چی میتونه باشه؟
رو به دختره گفتم:صحرا خانوم؟
لبخندي زد و گفت:آره و تو؟
بارانا:بارانا هستم
صحرا:تازه كارى؟
بارانا:آره،اردلان گفت تا موقعي كه اتاقم آماده ميشه باشم و شما چيزاى لازمو بهم بگين.
صحرا:آها باشه برو روى تخت بشين.
بارانا:باشه
رفتم و روى تخت نشستم كه صحرا هم اومد كنارم نشست.دختر خشگلی بود، دخترى با پوست سفيد و چشم های خاکستری.
صحرا گفت: به نظر ناراحت مياى.
بارانا:به نظر نه، واقعا ناراحتم.
صحرا:براى چي؟
بارانا:دزديده شدن و آوردنم يجايى كه میگن بايد باهامون كار كنى اونم کار خلاف، خانوادمم ديگه نمى تونم ببينم و تا آخر عمر بايد اينجا باشم، ناراحتي داره ديگه نه؟
صحرا:آره خوب منم با خواست خودم نيومدم اينجا اوايلش ناراحت بودم ولى الان ديگه عادت كردم.
بارانا: میشه بپرسم الان دقیقا چند ساله اینجایین؟
صحرا: حدودا یک ۷سالی میشه!
همونجا یک قطره اشک از شدت بغض از چشام ریخت یعنی آدم چقدر میتونه بدشانس باشه که گیر همچین کسایی بیفته اونم ۷سال مطمئنم تقدیر من اگه بدتر از صحرا نباشه بهترم نیست...
اونم که متوجه اوضاع شد سری بحث و عوض کرد...
صحرا: خب بسه دیگه بهتره بری یکم استراحت کنی که فردا کلی کار داریم...
تو تختم بودم و داشتم به اتفاقات اخیر فکر میکردم که کم کم خواب مهمون چشم هام شد.
غرق خواب بودم که با صدای صحرا بیدار شدم ...
صحرا:پاشو دیگه چقدر میخوابی امروز کلی کار داریما...
مثل طلب کارا از تخت اومدم پایین که دیدم داره بهم میخنده فکر کنم بخاطر موهای درهم و لباسای عروسکیم داشت بهم میخندید بهش مهل ندادم که گفت: حاضر شو پایین تو سالن متظرتم.
بعد از شستن دست و صورتم رفتم سری یک تیشرت مشکی با شلوار جین آبی پوشیدم، موهامو دم اسبی بستم.(وجدان: اِاا بدون روسری میخوای بری پایین؟!)
تروخدا تو دیگه ول کن اول صبحی کی میاد به من نگاه کنه؟ کلا از همون اولم خیلی اهل حجاب و این چیزا نبودم...
چند دقیقه بعد که رفتم پاییین صحرا رو دیدم که منتظر من کنار چندتا مانیتور واستاده، رفتم پیشش و شروع به توضیح دادن کرد.
صحرا: ببین خود منم خیلی نمیدونم اما ما یعنی این باند تو کار قاچاق اسلحه هست و منم به عنوان هکر اینجام الانم باید به تو مراحل اولیه هک کردن و یاد بدم که شاید اونجا به دردت بخوره
اومد حرفشو ادامه بده که سری پریدم وسط حرفش: دقیقا کجا به دردم بخوره؟
صحرا: من فقط وظیفمه به تو آموزش بدم نه این که آمار بدم...
منم دیگه هیچی نگفتم و تمام حواسمو گذاشتم روی چیزایی که صحرا داشت آموزش میداد حدود سه ساعتی کارمون طول کشید که خوشبختانه گفت دیگه واسه امروز بسه و میتونم برم ولی گفت که شب باید برم سالن تیراندازی تا کار با اسلحه و این جور چیزا رو هم یاد بگیرم.
رفتم تو اتاق خودم و یکم استراحت کردم طرفا شب بود که یک دستی به سر و روم کشیدم و رفتم سالن تیراندازی تا ببینم این دفعه کدوم شاخ شمشادشو واسه تدریس برام گذاشته.
همینجوری با خودم کلانجار میرفتم که دیدم این دفعه خودش واسه ی تدریس اومده نمیدونم چرا ولی یک گوشه دلم یکمی ذوق داشت اما سعی در پنهون کردنش داشتم...
تیشرت جذب مشکی و شلوار ورزشی مشکی پوشیده بود که عضله هاش کاملا مشخص میشد، مثل همیشه آدمو جذب خودش میکرد...
قسمتی از موهاشو که ریخته بود تو صورتش رو کنار زد و همون لبخند شيطونش و تحويلم داد... موقع لبخند زدن لبش و به طرف چپ کج مي کرد و ابروي راستش و يه کم بالا مي داد...
دیدم که دیگه دارم خیلی تابلو بازی در میارم شروع به صحبت کردم: اوه چیشده این دفعه خودتون برای تدریس تشریف آوردین اردلان خااان؟!
اردلان: متاسفانه تنها خِبره تو تیراندازی منم و مجبورم خودم بهت آموزش بدم.
منم با لحن تمسخر آمیزی گفتم: نه اتفاقا خوب شد اینجوری چشمم به جمالتون باز شد اردلان خااان..
اردلان بجای این که عصبی بشه دوباره از اون خنده های شیطونش تحویلم داد و گفت: میدونی از همین کاراته که خوشم میاد فقط بخاطر همینه که الان اینجا نگه داشتمت، اگه یکم روت کار بشه میدونم که میتونی به دردم بخوری...
یک دفعه ضربان قلبم اوج گرفت یعنی اردلان ازم تعریف کرد یا دارم توهم میزنم؟!!! (وجدان: اعتراف کن که خر ذوق شدی..)
اِااا نخیرم هیچم اینجوری نیست منو چه به یک خلافکار !..
(وجدان: آره آره منم که باور کردم)
باور نکن اصلا مشکل خوته ...
کنار صندلیی که اردلان روش نشسته بود یک میز بزرگ بود که روش پر از اسلحه های حرفه ای و خفن و کلی تیر هم بود.
از همون بچگی علاقه شدیدی به تفنگ و اسلحه داشتم و خداروشکر کم و بیش اسم همشون رو بلدم...
اردلان: خب از اسم تفنگ ها شروع میکنیم..
بارانا: من اسم همشون رو بلدم لازم به توضیح نیست!
اردلان که مشخص بود تعجب کرده دستش رو گذاشت روی یکی از تفنگ ها و گفت: خببب الان اسم این چیه ؟
منم شونه بالا انداختم و سری گفتم: M4E4
اردلان: نههه خوشم اومد کار بلدی!..
دوتا کلت برداشت و یکیش رو هم داد به من و شروع کرد به تیراندازی، در حین تیراندازی به منم آموزش میداد .
از حق نگذریم واقعا تیراندازیش عالی بود...
دو ساعتی از تدریس می گذشت که احمد اومد داخل و گفت: اردلان خان اتاق خانم آمادس
اردلان رو به من کرد و گفت که میتونم برم.
توی اتاقی که بهم داده بودند، این چند روز همینجا زندانیم کرده بودند البته هروز صبح باید میرفتم پیش صحرا تا بهم آموزش بده، نشسته بودم و زانوهامو از سرما بغل گرفته بودم .
وقتی که دزدیدنمون فکر میکردم ممکنه گیر آدمهایی افتاده باشم که برای باند قاچاق انسان و یا اعضای بدن کار میکنند؛اما الان خیالم راحت شد، دیگه حداقل میدونم که کارشون قاچاق اسلحه است و کاری بهم ندارند.
اگه بتونم لیاقت خودمو ثابت کنم، مطمئنا همونطوری که اردلان خودش گفت آینده خوبی در انتظارمه و راحت تر میتونم فرار کنم از این عذاب الهی...
دراز کشیدم و دستمو زیر سرم گذاشتم :-مثلا میشم دست راست اردلان پارسا!
هوووم بدم نیست، بارانا راد نزدیکترین فرد به اردلان!..
چند تقه به در خورد و یک دختر جوون تقریبا ۲۶-۲۷ اومد داخل و گفت که اردلان نظرش عوض شده و می خواد که برم پیش خودش زندگی کنم!
الهه
3آغا چرا انقد تخمی بوددددددد اصن نویسنده اصول رمان نویسی رو بلد نبود اصن اگه میدونستم انقد پایان بدی داره نمیخوندمش این همه اشک ریختم انتظار داشتم پایان بهتری داشته باشه
۱ ماه پیشصحرا
3به پایانش کاری ندارم.ولی خب چطور میشه بدزدنت بعد راحت باهاشون صمیمی شی بگی بخندی 😂یکممم هیجان میدادی
۲ ماه پیشبارانا
3بارانا مرد و این رمان هم از زبان باران نوشته شده و اونوقت چطور کسی که مرده می تونه رمان بنویسه؟
۴ ماه پیشماهلین
2ببین اگه آخرش بارانا نمی مرد طرفتار بیشتری داشت در اصل نقش اصلی داستان مرد
۴ ماه پیش...
4آخر رمان یه جورایی بی سر و ته بود یعنی چی که رایان با دوتا پلیس نتونستن بعد از این همه سال بچه رو پیدا کنن یا چطور بچه رو دزدید یا اینکه چرا بارانی مرد اگه زند میموند و در کنار هم با رایان میموندبچشون و بزرگ میکردن خیلی داستان بهتر و پر مخاطب تری میشد ای کاش ژانر غمگین میزاشتین تا کسی که نمیخواد نخو
۴ ماه پیشبهار
1نویسنده عزیز وقتی رمان می نویسی آخرش با پایان خوش تموم کن نه اینجور ضدحالی وقتمون هدر رفت واسه خوندنش
۴ ماه پیشثنا حسن زاده
2خیلی بد بود پایان خیلیییی بدی داشت بلد نیستید ننویسید 😒 اصلا نخونید فقط اعصاب خوردیه🤮😕😟😟😤
۵ ماه پیشالیسا
3رمان پلیسی اینجوری خیلی خلاصه وبی معنی بدون هیجان اونی که دزدیدع شده اینقدر راحت با صاحب خلافکارا شوخی و خنده میکنه راحت.بی معنی بود
۵ ماه پیشمریم
9رمان خوبی بود اما اگه آخرش مثلا بارانا از کما بیرون میومد حافظش رو از دست داده بود اردلان میدزدتش بعد میتونست وقتی حافظش برگشت بیاد پیش رایان و دخترش نویسنده عزیز میتونی ادامه این داستان رو بنویسی به نظر من اگه اجازه میدی من ادامه بدم رمانتو
۱۰ ماه پیشفاطمه
2اگه اجازه داد بنویس ادامه شو آخرش بد تموم شد منتطر بودم رایان سرپا بشه خودش بره دنبال دخترش آهو
۶ ماه پیشمهدیه
8تا حالا رمانی نخونده بودم ک اینقد پایانش تخمی باشه ینی چییی این پایان خیلی بد بود
۶ ماه پیشماهتیسا
4این چه رمان بدی بود کسی که این رو نوشت فکر کنم مشکل روحی و ناراحتی داشت واقعا وقتم رو تلف کردم ..... یکی نیست بگه اخه تو نویسنده ای الکی میاد رمان می نویسه مشهور بشه ...والا😒😒
۶ ماه پیشعسل
3چرته و مسخرهههههه
۶ ماه پیشنادیا
4این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
عاطی
6نویسنده عزیز ناراحت نشی از حرف اما به بقیه پیشنهاد میدم نخون مثل من که تا یه هفته فقط گریه کردم و باعث شد افسردگی بگیرم😭😭😭😭 نویسنده برایه زحمات تونم ممنونم 🥰🥰🥰
۷ ماه پیشمبینا
9رمان خوبی بود ولی اخراش اشکم در اومدد و اینکع رایان چیشد ادامشو بنویسین زود😕
۷ ماه پیشساغر
6رمان خیلی خوبی بود ولی من دوس داشتم جای رایان از اردلان خوشش میومو و با اردلان میموند
۹ ماه پیش
ملورین
1چقدد تخ.می تموم شد بعد نویسنده میگه من تازه کار نیستم اخه یه تازه کار هم میدونه رمانو انقدر تخ.می تموم نمیکنن حتی اخرشم ناتموم بود حیف وقتم که چشام کور شد از هشت شب تا 10صبح نشستم اینو خوندم اولاش بدک نبود ولی اخرش واقعاا حال بهم زن بوپ