رمان خبیث تر از عشق به قلم آرمیتا.ب ، بهنوش.ه
دختری ساده و معمولی به نام باراناست؛ داستان ازجایی شروع میشه که یک شب بارانا و دوستش به یک مهمونی بیرون از شهر میرن اما نیمه شب توسط گشت گرفته میشن غافل ازاینکه اون ماشین گشت نبوده! یعنی چی میتونه باشه؟
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۳۴ دقیقه
رو به دختره گفتم:صحرا خانوم؟
لبخندي زد و گفت:آره و تو؟
بارانا:بارانا هستم
صحرا:تازه كارى؟
بارانا:آره،اردلان گفت تا موقعي كه اتاقم آماده ميشه باشم و شما چيزاى لازمو بهم بگين.
صحرا:آها باشه برو روى تخت بشين.
بارانا:باشه
رفتم و روى تخت نشستم كه صحرا هم اومد كنارم نشست.دختر خشگلی بود، دخترى با پوست سفيد و چشم های خاکستری.
صحرا گفت: به نظر ناراحت مياى.
بارانا:به نظر نه، واقعا ناراحتم.
صحرا:براى چي؟
بارانا:دزديده شدن و آوردنم يجايى كه میگن بايد باهامون كار كنى اونم کار خلاف، خانوادمم ديگه نمى تونم ببينم و تا آخر عمر بايد اينجا باشم، ناراحتي داره ديگه نه؟
صحرا:آره خوب منم با خواست خودم نيومدم اينجا اوايلش ناراحت بودم ولى الان ديگه عادت كردم.
بارانا: میشه بپرسم الان دقیقا چند ساله اینجایین؟
صحرا: حدودا یک ۷سالی میشه!
همونجا یک قطره اشک از شدت بغض از چشام ریخت یعنی آدم چقدر میتونه بدشانس باشه که گیر همچین کسایی بیفته اونم ۷سال مطمئنم تقدیر من اگه بدتر از صحرا نباشه بهترم نیست...
اونم که متوجه اوضاع شد سری بحث و عوض کرد...
صحرا: خب بسه دیگه بهتره بری یکم استراحت کنی که فردا کلی کار داریم...
تو تختم بودم و داشتم به اتفاقات اخیر فکر میکردم که کم کم خواب مهمون چشم هام شد.
غرق خواب بودم که با صدای صحرا بیدار شدم ...
صحرا:پاشو دیگه چقدر میخوابی امروز کلی کار داریما...
مثل طلب کارا از تخت اومدم پایین که دیدم داره بهم میخنده فکر کنم بخاطر موهای درهم و لباسای عروسکیم داشت بهم میخندید بهش مهل ندادم که گفت: حاضر شو پایین تو سالن متظرتم.
بعد از شستن دست و صورتم رفتم سری یک تیشرت مشکی با شلوار جین آبی پوشیدم، موهامو دم اسبی بستم.(وجدان: اِاا بدون روسری میخوای بری پایین؟!)
تروخدا تو دیگه ول کن اول صبحی کی میاد به من نگاه کنه؟ کلا از همون اولم خیلی اهل حجاب و این چیزا نبودم...
چند دقیقه بعد که رفتم پاییین صحرا رو دیدم که منتظر من کنار چندتا مانیتور واستاده، رفتم پیشش و شروع به توضیح دادن کرد.
صحرا: ببین خود منم خیلی نمیدونم اما ما یعنی این باند تو کار قاچاق اسلحه هست و منم به عنوان هکر اینجام الانم باید به تو مراحل اولیه هک کردن و یاد بدم که شاید اونجا به دردت بخوره
اومد حرفشو ادامه بده که سری پریدم وسط حرفش: دقیقا کجا به دردم بخوره؟
صحرا: من فقط وظیفمه به تو آموزش بدم نه این که آمار بدم...
منم دیگه هیچی نگفتم و تمام حواسمو گذاشتم روی چیزایی که صحرا داشت آموزش میداد حدود سه ساعتی کارمون طول کشید که خوشبختانه گفت دیگه واسه امروز بسه و میتونم برم ولی گفت که شب باید برم سالن تیراندازی تا کار با اسلحه و این جور چیزا رو هم یاد بگیرم.
رفتم تو اتاق خودم و یکم استراحت کردم طرفا شب بود که یک دستی به سر و روم کشیدم و رفتم سالن تیراندازی تا ببینم این دفعه کدوم شاخ شمشادشو واسه تدریس برام گذاشته.
همینجوری با خودم کلانجار میرفتم که دیدم این دفعه خودش واسه ی تدریس اومده نمیدونم چرا ولی یک گوشه دلم یکمی ذوق داشت اما سعی در پنهون کردنش داشتم...
تیشرت جذب مشکی و شلوار ورزشی مشکی پوشیده بود که عضله هاش کاملا مشخص میشد، مثل همیشه آدمو جذب خودش میکرد...
قسمتی از موهاشو که ریخته بود تو صورتش رو کنار زد و همون لبخند شيطونش و تحويلم داد... موقع لبخند زدن لبش و به طرف چپ کج مي کرد و ابروي راستش و يه کم بالا مي داد...
دیدم که دیگه دارم خیلی تابلو بازی در میارم شروع به صحبت کردم: اوه چیشده این دفعه خودتون برای تدریس تشریف آوردین اردلان خااان؟!
اردلان: متاسفانه تنها خِبره تو تیراندازی منم و مجبورم خودم بهت آموزش بدم.
منم با لحن تمسخر آمیزی گفتم: نه اتفاقا خوب شد اینجوری چشمم به جمالتون باز شد اردلان خااان..
اردلان بجای این که عصبی بشه دوباره از اون خنده های شیطونش تحویلم داد و گفت: میدونی از همین کاراته که خوشم میاد فقط بخاطر همینه که الان اینجا نگه داشتمت، اگه یکم روت کار بشه میدونم که میتونی به دردم بخوری...
یک دفعه ضربان قلبم اوج گرفت یعنی اردلان ازم تعریف کرد یا دارم توهم میزنم؟!!! (وجدان: اعتراف کن که خر ذوق شدی..)
اِااا نخیرم هیچم اینجوری نیست منو چه به یک خلافکار !..
(وجدان: آره آره منم که باور کردم)
باور نکن اصلا مشکل خوته ...
کنار صندلیی که اردلان روش نشسته بود یک میز بزرگ بود که روش پر از اسلحه های حرفه ای و خفن و کلی تیر هم بود.
از همون بچگی علاقه شدیدی به تفنگ و اسلحه داشتم و خداروشکر کم و بیش اسم همشون رو بلدم...
اردلان: خب از اسم تفنگ ها شروع میکنیم..
بارانا: من اسم همشون رو بلدم لازم به توضیح نیست!
اردلان که مشخص بود تعجب کرده دستش رو گذاشت روی یکی از تفنگ ها و گفت: خببب الان اسم این چیه ؟
منم شونه بالا انداختم و سری گفتم: M4E4
اردلان: نههه خوشم اومد کار بلدی!..
دوتا کلت برداشت و یکیش رو هم داد به من و شروع کرد به تیراندازی، در حین تیراندازی به منم آموزش میداد .
از حق نگذریم واقعا تیراندازیش عالی بود...
دو ساعتی از تدریس می گذشت که احمد اومد داخل و گفت: اردلان خان اتاق خانم آمادس
اردلان رو به من کرد و گفت که میتونم برم.
توی اتاقی که بهم داده بودند، این چند روز همینجا زندانیم کرده بودند البته هروز صبح باید میرفتم پیش صحرا تا بهم آموزش بده، نشسته بودم و زانوهامو از سرما بغل گرفته بودم .
وقتی که دزدیدنمون فکر میکردم ممکنه گیر آدمهایی افتاده باشم که برای باند قاچاق انسان و یا اعضای بدن کار میکنند؛اما الان خیالم راحت شد، دیگه حداقل میدونم که کارشون قاچاق اسلحه است و کاری بهم ندارند.
اگه بتونم لیاقت خودمو ثابت کنم، مطمئنا همونطوری که اردلان خودش گفت آینده خوبی در انتظارمه و راحت تر میتونم فرار کنم از این عذاب الهی...
دراز کشیدم و دستمو زیر سرم گذاشتم :-مثلا میشم دست راست اردلان پارسا!
هوووم بدم نیست، بارانا راد نزدیکترین فرد به اردلان!..
چند تقه به در خورد و یک دختر جوون تقریبا ۲۶-۲۷ اومد داخل و گفت که اردلان نظرش عوض شده و می خواد که برم پیش خودش زندگی کنم!
Sh
۱۹ ساله 00رمان بی نظیری بود ولی متأسفانه پایان بسیار تلخی داشت و خیلی بی معنی تموم شد
۳ هفته پیش.
00آخرش بد شد اردلان هم مغرور بود و زندگی دختر باراند رو هم خراب کرد
۴ هفته پیشخ
۸ ساله 00تانالن
۲ ماه پیشفاطمه
۱۵ ساله 00سلام... آخرش خیلی خیلی تلخ بود. آدم با خونن آخرش افسرده میشه. من با تمام رمان هایی که خونده بودم فرق داشت.... اگر آخرش بهتر تمام می شد... می تونستیم بگیم رمان خوبی بود.
۲ ماه پیشفاطمه
۱۴ ساله 00سلام اول از همه دستتون درد نکنه زحمت کشیدین وقت گذاشتین برای همچین رمانی 💐 ولی واقعا تِر زدین تو آخرش واقعا افتضاح تمام شد. و اینکه من یکی بشدت وقتم برای خواندن این هدر دادم چون آخرش به شدت مرخرف شد.
۳ ماه پیشفاطمه ۱۳
۱۳ ساله 00رمان خوبی بود ولی کاش بارانا نمی مرد اگه فصل دوم داشت خیلی خوب میشد
۳ ماه پیش*--*
00خیلی عالی بود ولی شروع و پایانش به هم نمی خورد مثلا میتونست اردلان هم عشق دیگه ای پیدا کنه یا به خاطر عشقه به بارانا اون را راحت بزاره 👌🏻عشق تو ی این رمان به خوبی توصیف نشده بود متاسفانه 🖤😔ممنون🙏
۳ ماه پیشمریم
۱۵ ساله 00واقعا خیلی اوایلش خوب بود ولی آخرش بد تموم شد و اشک مارو در آورد اگه خوب تموم میشد بهتر بود ولی بازم از نویسندش تشکر میکنم
۴ ماه پیشدهقان
۵۴ ساله 00رمان جالبی نبود و جذب کننده نبود ولی آخراش هیجان داشت و دوست داشتی بخونی که تلخ تموم شد و به ناحق
۴ ماه پیشدلیار
00رمان خوبی بود ولی آخرش خیلی بد تموم شد بارانا نباید میمرد
۴ ماه پیشسحر
۲۰ ساله 00از نظر من رمان خوبی بود ببینید رمان های که من میخوندم همشون خوب تموم نمی شود از نظر من اشکال نداره بد تموم شد
۴ ماه پیشترنم
۱۳ ساله 00چرا همچین رمانی می نویسی که سرو ته نداره اول رمانتو عالی بود ولی تهش خرابش کردی آهو باید به رایان می رسید
۵ ماه پیشلنا
00واقعا خیلی خیلی تلخ بود آخرش الان رایان چی شد دنبال دخترش نگشت یا وقتی فهمید دخترش بردن چه واکنشی نشون داد رایان خیلی بد شانس بود مادرش از دست داد دردش از دست داد عشقشو از دست داد بچشم از دست داد
۶ ماه پیشامیرمحمد
00پایان داستان خیلی مزخرف وچرت بود
۶ ماه پیش
S
00خیلیییی بد تموم شد خواهشااا انقد غمگین ننویسین