رمان پاتریشیای تنها به قلم هربرت جن کینز
پاتریشیا بعد از فوت پدرش در لندن به عنوان منشی سیاستمداری مشغول به کاره و در یک پانسیون زندگی می کنه ، تا اینکه یه شب وقتی برای شام وارد سالن غذا خوری می شه متوجه غیبت هایی در مورد مجرد بودنش می شه و اینکه کسی در زندگیش نیست ، پاتریشیا تصمیم می گیره برای انتقام هم که شده خلاف این موضوع رو ثابت کنه بنابراین به دروغ ادعا می کنه نامزد داره و...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۱۸ دقیقه
انتخاب پاتریشیا از طرف خانم بونسور به سمت منشی شوهرش بدین جهت بود که پاتریشیا نسبت به مردان کاملا بی اعتنا و خونسرد بود و توجهی به جنس مخالف نداشت. پس از ازدواجش با آقای بونسور ، خانم بونسور چنین صلاح دید که با اقوام و خویشان خود که از طبقه ی متوسطی بودند قطع رابطه کند ولی پدرش از این قاعده مستثنی بود زیرا که ماهیانه ی قابل ملاحظه ای از طرف آقای تریگز دریافت می کرد و اگر این ماهیانه نبود آنها نمی توانستند در «اتن اسکوور» زندگی کنند. بنابراین گاهگاهی سر و کله ی آقای تریگز در خانه ی دامادش پیدا می شد.
خانم بونسور در باطن از پدرش عار داشت ولی به روی خود نمی آورد. ابتدا خیلی کوشش کرد که جلوی آمد و رفت وی را بگیرد ولی آقای تریگز که مردی عامی و ساده دل بود از حقه های دخترش سر در نمی آورد و همچنان گاهی به «اتن اسکوور» می آمد و در آنجا بود که با پاتریشیا آشنا شد و از اینکه در جوار پاتریشیا بنشیند و با وی حرف بزند لذت فراوان می برد و پاتریشیا نیز از مصاحبت با این مرد پاک نیت خوشحال می شد. آقای تریگز پاتریشیا را «جونی» خطاب می کرد و اغلب یک جعبه شکلات برایش هدیه می آورد. و این موضوع خانم بونسور را به کلی از کوره به در می کرد و یک بار با خشم زیاد به پدرش گفته بود که او نباید منشی شوهرش را اینچنین لوس کند و در جواب وی آقای تریگز گفته بود:
_ چه حرف ها می زنی«اتی»! پاتریشیا دختر فوق العاده ای است . اگر من یک کمی جوان تر بودم حتما پاتریشیا را برای«خانم تریگز» دومی انتخاب می کردم.
خانم بونسور با تعجب فریاد زده بود:
_پدر! فراموش نکن که او فقط منشی آرتور است.
آقای تریگز چنان به قهقهه خندید که به سرفه افتاد و نفسش تنگی گرفت.
یک روز که آقای تریگز پهلوی میز پاتریشیا نشسته بود ناگهان پرسید:
_ تو چرا ازدواج نمی کنی جونی؟
پاتریشیا یکه خورد و سرش را از روی کار بلند کرد و گفت:
_ من؟ شوهر بکنم؟ آه نمی دانم ، اول به دلیل اینکه کسی مرا نخواسته و دوم اینکه من کسی را نخواسته ام.
آقای تریگز سری تکان داد و گفت:
_ خوب می کنی جونی. شوهر نکن مگر اینکه کسی را با تمام قلبت دوست داشته باشی و هرگز برای پول شوهر نکن . من و زنم برای این عروسی کردیم که دیدیم بدون یکدیگر نمی توانیم زندگی کنیم.
در اینجا صدای آقای تریگز خفه و چشمانش نمناک گشت و چنین ادامه داد:
_ نمی دانی جونی که از نبودنش چقدر رنج می برم و چگونه احساس تنهایی می کنم ، با اینکه الان هشت سال از مرگ او می گذرد.
پاتریشیا از غم و دلتنگی آقای تریگز خیلی ناراحت شد و نمی دانست چکار بکند، بی اختیار دستش را دراز کرد و روی دست پیرمرد گذاشت.
تریگز چند لحظه دست پاتریشیا را در دست نگاه داشت و همینکه پاتریشیا خواست دست خود را کنار بکشد قطره اشکی روی دستش چکید و آقای تریگز بلند شد و گفت:
_ خدا تو را حفظ کند که چنین به درد دل من گوش می کنی.
خب من دیگر می روم خدانگهدار.
آن شب هنگامی که پاتریشیا به پانسیون مراجعت کرد متوجه شد که همه مهمانان پانسیون در سالن جمع هستند. در گذشته آمد و رفت پاتریشیا توجه کسی را جلب نمی کرد ولی آن شب همهمه صحبت از دم در شنیده می شد و همین که پاتریشیا قدم به سرسرا گذاشت همه نظرها به طرف وی برگشت.
پاتریشیا چند لحظه در درگاه ایستاد سپس تبسمی کرد ، سری تکان داد و از پله ها بالا رفت ولی همین که پشت به حاضرین کرد در گوشی ها و پچ پچ ها تا بالای پله به گوش می رسید.
پاتریشیا مدتی جلو آینه ایستاد و مردد بود که چه بپوشد و ناگهان یکی از حرف های نخبه میس وانگل به یادش آمد که گفته بود :«یک زن بی آلایش و ساده هرگز لباس سفید یا سیاه یکدست نمی پوشد مگر اینکه کاسه ای زیر نیم کاسه داشته باشد.»
میس وانگل معتقد بود که رنگ سیاه و سفید زن را سکسی تر نشان می دهد . لذا پاتریشیا مخصوصا و علیرغم عقیده میس وانگل یک لباس ساده ابریشمی سیاه برای آن شب انتخاب کرد .
میس وانگل قبلا این لباس را دیده و اظهار داشته بود که اقلا پنج سانتیمتر کوتاه است. سپس پاتریشیا کلاه مخملی کوچکی که یک دسته گل سفید به گوشه آن سنجاق شده بود به سر گذاشت و به آینه نگاه کرد و آنگاه دسته گل میخک قرمزی به کمرش سنجاق کرد و با خود گفت:
_ «نمی دانم جناب سرگرد راجع به این گل های سفید و قرمز چه نظری دارند؟»
پاتریشیا در لباس پوشیدن هنرمند ماهری بود و آن شب هر فوت و فنی که می دانست در لباس و توالت خود به کار برد و آخر سر دستکش های سفیدش را به دست کرد و مقابل آینه ایستاد و مثل همیشه خطاب به عکس خود کرد و پرسید:
_ خوب پاتریشیا فکر می کنی که چتر برداریم یا نه؟
سپس چند دفعه جلوی آینه قدم زد و گفت:« نه! چتر یعنی اتوبوس و دختری که با سرگرد ارتش امپراطوری شام می خورد سوار اتوبوس نمی شود.»آنگاه به قیافه خود دقیق شد و گفت:
_ پاتریشیا با این چشم های بنفش رنگ وموهایی که به غروب آفتاب می ماند و این لب های قرمز بد از آب در نیامده ای .
هنگامیکه از پله ها پایین رفت بیست دقیقه به هشت بود و همه مهمانان پانسیون در سالن جمع بودند. سرها همه به طرف وی برگشت و چشم ها خیره شد. پاتریشیا با گونه های برافروخته و چشمانی براق به وسط جمعیت رفت و رو به میس وانگل کرد و گفت:
_ فکر می کنید جناب سرگرد مرا می پسندد؟
میس وانگل با چشمانی گشاد او را نگاه کرد و جوابی نداد.
آقای بولتون با خنده گفت:
_ کاش من به جای جناب سرگرد بودم.
پاتریشیا چیزی نگفت و ناگهان به آنها پشت کرد و به طرف در به راه افتاد.
میس وانگل رو به میسیز موسکراپ کرد و با لحنی معنی دار گفت:
_ عاقبت بدی برای این دختر پیش بینی می کنم.
هنگامی که پاتریشیا به طرف در می رفت با تعجب متوجه شد که میس وانگل و میسیز موسکراپ پالتو پوشیده و کلاه به سر دارند و حاضر یراق بیرون رفتن هستند. گوستاو مستخدم از پاتریشیا پرسید:
_ تاکسی صدا کنم خانم؟
پاتریشیا متفکرانه سری به اثبات تکان داد و با خود اندیشید «این هم دو شیلینگ دیگر ، سرگرد بروان امان از دست تو که چقدر برای من تمام می شوی!»
طولی نکشید که گوستاو خبر داد تاکسی حاضر است. عده ای تا دم در پاتریشیا را مشایعت کردند. جلوی در ورودی ملاحظه کرد که دو تاکسی توقف کرده وی سوار یکی از تاکسی ها شد ولی قبل از اینکه تاکسی پاتریشیا حرکت کند تاکسی جلویی به راه افتاد در حالیکه میس وانگل، میسیز موسکراپ و آقای بولتون در آن نشسته بودند.
پاتریشیا آدرس گریل روم را به راننده داد و تاکسی رو به مشرق به راه افتاد. پاتریشیا احساس ناراحتی می کرد و نمی دانست وقتیکه تاکسی جلوی گریل روم توقف می کند او چه باید بکند.
هنگامی که تاکسی متوقف شد قلب پاتریشیا به شدت می زد به طوری که صدای ضربانش را خودش می شنید . وی پول و انعام راننده را داد و از پله های گریل روم پایین رفت.
پاتریشیا کوچکترین اطلاعی نداشت که یک شام در چنین رستورانی چند تمام می شود ولی پنج پوندی که در کیفش داشت به او قوت قلب می داد و با خود فکر می کرد که اگر در انتخاب غذا اسراف نکند ممکن است بدون غائله و آبروریزی موضوع پایان یابد و هرگز به فکرش نرسید که در هر صورت در چنین رستورانی یک دختر تنها شام نمی خورد.
هنگامیکه پاتریشیا از پله ها پایین می رفت عکس خود را در آینه روبه رو دید و یکه ای خورد و با خود گفت:
« این دختر باریک اندام و خوش لباس با این گل های میخک، موهای براق و قشنگ و چشم های خوش حالت و درخشان نمی تواند پاتریشیا باشد»
پایین پله ها با قوت قلب بیشتری قدم به اتاق انتظار گذاشت ، چند مرد که در آنجا ایستاده بودند برگشتند و با تحسین به پاتریشیا نگاه کردند.
قلب پاتریشیا ناگهان فرو ریخت چه در وسط راهرو میس وانگل میسیز موسکراپ و آقای بولتون را ایستاده دید و متوجه شد که آنها به قصد جاسوسی او را دنبال کرده اند و افسوس که به زودی دست پاتریشیا را می خواندند و وی مجبور می شد به همه چیز اعتراف کند. خداوندا چه گرفتاری!
راه برگشت دیگر نبود . پس در حالیکه تبسم شیرینی بر لب داشت با ظاهری آرام ومتین از بین میز ها به طرف گریل روم پیش می رفت.
وی بدن اینکه نگاه کند احساس می کرد که آن سه نفر از دنبالش می آیند. وقتی که پاتریشیا ستون آینه کاری را دور زد سرپیشخدمتی جلو دوید و پرسید که آیا میز سفارشی دارند و پاتریشیا با آهنگی که هیچ شباهت به صدای خودش نداشت جواب داد:
_ بله متشکرم.
و همچنان از بین جمعیت پیش می رفت و به چپ و راست نگاه می کرد .
عده ای برگشتند و او را نگاه می کردند ولی پاتریشیا به قدری ناراحت بود که متوجه نگاه ها نبود.
در حدود نصف سالن را پیموده بود که مانند دیوانه ها به فکر افتاد که برگردد و فرار کند «خدایا چه بکنم، این چه غلطی بود که کردم، چرا به اینجا آمدم؟» آنگاه نظری به اطراف انداخت ، امیدوار بود که ترس و دلهره ای که احساس می کرد از قیافه اش پیدا نباشد. ناگهان مردی را تنها سر میزی نشسته دید که به وی خیره شده است. مردی بود با موهای بور که لباس فرمی افسری به تن داشت ، بله به پاتریشیا نگاه می کرد . یک بار دیگر ضمیر ناخودآگاه پاتریشیا او را وادار کرد که راست به طرف مرد مو بور برود و با صدایی که خاطر جمع بود به گوش میس وانگل می رسد گفت:
_ سلام! شما را گم کرده بودم.
مرد فورا از جای برخاست و پاتریشیا آهسته گفت:
_ آقا خواهش می کنم به من کمک کنید . من در بد وضعی گیر کرده ام ، شرح قضیه را برایتان خواهم گفت.
مرد بدون تردید فورا جواب داد:
_ چقدر دیر کردید مدتی در سالن منتظرتان شدم و بعد با ناامیدی آمدم نشستم.
..
10مزخرف🙂
۱۲ ماه پیشآزاد علیگل
۷۰ ساله 00دیشب نزدیک ۱۳ هزار تومان دادم جهت کتاب صوتی پاتریشیای تنها ۲ ساعت تلاسزمبکنم پیدایش کنم موفق نمی شوم چرا ؟
۱ سال پیشتارا
۶۷ ساله 00بد نیست
۱ سال پیشناهید قمصری
۲۷ ساله 00فعلا معمولیه
۱ سال پیشعالی بنظیر
۲۱ ساله 12خیلی خوب و گویا و رسا بود شخصیت دختره واسم عجیب بود ولی عالی بود..خیلی خوشحالم این رمان رو خوندم...ویک نکته غرور هیچ ربطی به عشق ندارداین راباید با دل وجان همه ماها قبول کنیم و غرور بیجاروبزاریم کنار
۳ سال پیشS
22مضخرف😒😒
۴ سال پیشکاوه
12من خو یه رمان رو یه روزه تموم میکنم ... رمان قشنگیه بود👌🏼👌🏼👌🏼
۴ سال پیشنگار
00بد نبود
۴ سال پیشعقرب پائیزی
30رمان خوبی بود ولی آخرش خیلی یهویی تموم شد.کاش ادامه میداد
۴ سال پیشAylin
20بد نبود
۴ سال پیشیک تکه تنهایی
33بد نبود نسبت به بقیه ی رمان های خارجی که خوندم خیلیییی ساده بود عین بعضی از رمانهای درپیت ایرانی بود اگه میخواین خارجی خوب بخونین لمس واژه سرنوشت عالیه
۴ سال پیشПΣGΛЯ
41سلام/من خوندمش به نظرم رمان خوبیه،فقط چون من از اون زمانا و خارج اطلاع خاصی ندارم یه جوری بود اما در کل بخوام بگم رمان خوبی بود🐣🌟
۴ سال پیشسامیار
25اگر کسی رمانش خونده میشه بگه رمانش خوبه یا بده
۴ سال پیشفاطی
00کسی این رمان خونده ؟ اگه خوندین خوب هست این رمان تا منم بخونم
۴ سال پیش
فاطیما
00خیلی جالب بود و ارزش خواندن داشت. هرچند تاحدودی خیالی و دور از زندگی واقعی بود ولی داستان همین است دیگر.🙂