رمان بیزار به قلم mehrnaz
داستان دختری به نامِ الیکاس که تو بچگی سرِ راه گذاشته شده از دستِ روزِگار این و یه خانواده بسی خلاف کار برمیدارن. که باعث میشه الیکا توی نوزده سالگی یه پا جیب بر خفن باشه اینا رو داشتین؟ اینا میره تا وقتی که با کسی به اسمِ فرهود آشنا میشه غافل از اینکه…..
پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲ ساعت و ۵۴ دقیقه
ـ بی خیال آجی. هر وقت خودمون سر در آوردیم، یه تلگراف به تو می زنیم که بیای سر در بیاری ازش!
خنده ای کرد و سرش رو تکون داد.
ـ الی وقتی آدم شدی هم یه زنگ بزن.
ـ اون که دیگه شرمنده اتم. به کل آدم شدنی نیستم!
یه نگاه به ساعتم کردم. ای تو روحش. باید سریع برم خونه، وگرنه بازم صدای سگ شهربانو در میاد. یهو دیدی واقعا سگ شد و راهم نداد خونه! از جام بلند شدم. خب دیگه راهِ رفتنی رو باید رفت. فرانک هم با من بلند شد.
ـ داری میری؟
یه نگاه، از اونا که به احمقا می کنن، بهش انداختم. این دیگه چه سوالی بود که پرسید؟
ـ آره دیگه، شهربانو صداش در میاد، میگه کارت که تموم شد، سریع برگرد خونه، وگرنه راهت نمیدم!
ـ خب حتما نگرانته.
پوزخندی زدم و با یه خداحافظی از شیرخوارگاه زدم بیرون. نگرانم باشه؟ کی؟ اون؟ نگرانِ یه بچه ی سرِ راهی؟ کی نگرانِ من میشه؟ اون بیشتر دلش می خواد دیر برم که دیگه راهم نده تو خونه، اما بهتر. اگه دیگه اون جا نرم، از دستِ امر و نهیشون راحت می شم. اما آخه کجا رو دارم که برم؟ خاک تو سرت الی که خیلی بدبختی! نمی دونی ننه و بابات کی هستن و چرا گذاشتنت سرِ راه؟ تنها چیزی که می دونی، اسمته که به خانواده های با کلاس می خوره. آخه تو رو چه به کلاس الی خانم؟
در حالی که راه می رفتم و با خودم فکر می کردم، با پا هم قوطیِ بیچاره ای که جلوم افتاده بود و قل می دادم.
خیلی خواستم از طریقِ این شیرخوارگاه به پدر و مادرم برسم، اما هیچی به هیچی. خب اگه هم می رسیدم، تنها کاری که ازم بر می اومد، این بود که یه تف بندازم تو صورتشون که نوزاد رو اون جوری ول نکنن!
اَه توله سگا. نشد من به یادِ اونا بیفتم و عصبی نشم! اگه مرده باشن هم تا الان کلی نفرین به جونشون فرستادم. مگه دستِ من بود که خونه ی شهربانو و منوچهرِ معتاد باشم؟ تازه کیه که بدش بیاد بابا و ننه اش نازش رو بکشن؟ کیه که دوست نداشته باشه یه خونه ی درست و حسابی داشته باشه؟ نه الی، تو دوباره رفتی تو اون خراب شده و محله های بالا و هوا برت داشته. خفه. دیگه زیادی زر زرات رو دارم تو گوشم می شنوم.
دوباره همون محله قدیمی خودمون. حتی این جا هم واقعا محله ام نبود. من کی بودم؟ اصلا اهمیتی داشت؟ نه، جز برای خودم اهمیتی نداشت. با یه لگد محکم درِ پوسیده امون رو باز کردم. از همون جا صدای دادِ شهربانو بلند شد. بیشین بینیم باو! انگار خونه اشون قصره و یه خط به درشون انداختم! اینا دیگه کیَن اصلا؟
رفتم سرِ حوض و دستم رو شستم که با دستِ کثیف نرم تو خونه. خواستم برم تو که دلم ناجور هوسِ سیگار کرد. حوصله ی صدای شهربانو رو هم نداشتم. واسه همین بی خیال شدم و نشستم رو پله ها و یه سیگار گذاشتم گوشه ی لبم. یه پک عمیق کشیدم. حتی همین رو هم به زور می خریدما. کافی بود یه تیکه پارچه برای خودم بگیرم، صداشون می رفت بالا. حالا خوبه پولِ خودم بود. پولِ اونا بود که همین سیگارم نداشتم! بعد به من میگن که پاشم برم از این کارا دست بکشم. با وجودِ اینا مگه می شه؟ مرض ندارم که میرم دزدی! از این دخترای پولدارم نیستم که بیماریِ روانی دارن و بازم میرن دزدی. آقا محتاجم، محتاج! می فهمی؟ ای خدا کی قراره بدبختی ماها رو درک کنه؟ تا می بینن، داد می زنن دزد. تا حالا شده فکر کنن که مشکلم چیه؟ دردم چیه؟ نه به خدا اگه فکر کرده باشن، من اسمم رو عوض می کنم و می ذارم یه اسمی که در حدِ خودم باشه، نه به خدا فکر نمی کنن!
یه پکِ دیگه و این بار دقیق تو دوداش نگاه کردم. خوش به حالش. حداقل آزاده. دخترای مثلِ من وقتی بخوان پاک بمونن، باید یا به دزدی تن بدن، یا… حتی فکر به اون موردِ دوم هم حالم رو بهم می زنه. بیچاره اونا.
پک آخر رو کشیدم و سیگار رو تو پله ها خاموش کردم. ای بابا… الی تو هم به چه چیزایی که فکر می کنی! آخه مگه دستِ توئه که چی می شه و نمی شه؟ فکر کردی خیلی بدبختی؟ به خدا دیوونه ای!
فکر کنم دوباره پتانسیل سوسول بودنم زده بالا و دارم با خودم زر می زنم! احساس کردم یکی از گردنم آویزون شد و چشمام رو با دستاش پوشوند. حدسش سخت نبود که کیه!
ـ اِ موشی؟ بازم اذیت کردنت شروع شد؟
دستش رو از چشمام برداشت و بهم اجازه داد تا ببینم. یه کم رفتم کنار تا بتونه بیاد و بغلم بشینه.
موشی ـ الی؟
ـ بله؟
ـ می شه وقتی داری میری، منم باهات بیام؟
حواس پرت پرسیدم:
ـ کجا؟
ـ سرِ کارت دیگه.
ـ دختر خودت داری میگی سرِ کار. اون جا که جای بچه ها نیست.
از رو پله ها بلند شدم و لباسم و از خاک تکوندم در همون حال رو به موشی گفتم:
ـ پاشو، پاشو، دیگه هم نبینم از این خوابا برای من ببینیا. جایی که من میرم، جایِ بچه ها نیست.
از جاش بلند شد و پاهاش رو کوبید رو زمین.
ـ اما من می خوام ببینم.
بهش براق شدم.
ـ چه غلطا؟ نبینم رو حرفِ من حرف بزنیا؟! این کارا چیه یاد گرفتی؟
من به این نتیجه رسیدم که این بیماریِ سوسولیسم به سرعتِ نور داره بینمون رخنه می کنه. اول اون فری که خب بنده خدا از ابتدای بچگی هم این مشکل رو داشت و بعدم من که یه محله پشتِ سرم قسم می خوردن و بعدم این موشی که دیگه نوبر بود، والا!
با قدم هایی محکم خودم رو رسوندم به داخل خونه. ای وای باز گفتم خونه! آقا من شرمنده. به قصرمون مشرف شدم! خوب شد این شهربانوی خیر ندیده تو افکارِ من نیستا، وگرنه از دستم دلگیر می شد.
همون دمِ در شال رو از دور گردنم باز کردم. دیگه داشتم خفه می شدم. اصلا هم شک نکنید که از دودِ سیگاره. بهم بر می خوره. تا شهربانو من رو دید، بهم توپید.
ـ لباسات رو دربیار و بیا کمکم سفره بندازیم.
شنیده بودم می گن لعنت بر دهانی که بی موقع باز می شه ها، اما به جانِ خودم ندیده بودم. واسه خاطرِ همین بود که خودم به صورتِ جدی موردِ بررسیش قرار دادم.
ـ خب حالا انگار چی هست؟ یه دو تا بشقاب شکسته این حرفا رو داره؟
یه نگاه از اون نگاه خطرناکا بهم کرد و با حالتی جیغ مانندی گفت:
ـ ناراحتی؟ آره؟ هِری… بیرون بربر خانوم. مگه به زور نگهت داشتم؟
بی خیال شدم که بهش جواب بدم. یکی من می گفتم، یکی اون، دعوا می شد. اونم که مسن و احترامش بر من واجب. حتی یه لحظه هم شک نکن که ترسیده باشم که همین سر پناه رو هم از دست بدما. ابداً! واسه من چیزی که ریخته خونه است. فقط من دلم نمیاد اینا رو تنها بذارم!
بعد از در آوردن آخرین لباس از تنم که قابلِ در آوردن بود، رفتم و کنار بقیه نشستم. کنارِ سفره ی کوچیکمون.
به به ناهار. مثلِ روزایی که اعیون بودیم. آبگوشت! من نظرم عوض شد. من اگه از این جا نمیرم، واسه خاطرِ همین آبگوشته. کلِ دنیا یه طرف و این آبگوشت یه طرف.
*****
ای خـــــــدا، دوباره این فضولی اومد سرم. نمی دونم چرا دلم می خواست یه بار دیگه اون کیفی که صبح زدم رو یه چکِ اساسی بکنم! دوباره کارتِ ملی و پنج تا تراول که الان فقط سه تاش مونده بود. یه شماره تلفن که فکر کنم یارو خل بوده و همین جوری گذاشته تو کیفش و در آخر یه بلیط.
ای وای بیچاره با هواپیما می خواسته بره دَدَر و من زدم عیشش رو ناعیش کردم. ببین چه دخترِ بدی شدی الی!
مدارک رو برگردوندم سرِ جاش. به تو چه دختر. تو فقط قراره پولا رو نوشِ جون کنی! همین.
اَه، اما اگه بخواد یه جایی بره که براش مهم باشه چی؟ اَه به تو چه؟ فوقش یه بلیط دیگه می خره. دیگه اون که اون قدر پولداره، خودت برو تا تهش. حتما پولش از پارو میره بالا، تو فقط اون پولا رو خرج کن.
با این فکر رفتم که سر جام بخوابم. اما مگه خوابم می برد؟ هی از این دنده به اون دنده می شدم. ای تو روحت! آخه الانم وقتِ عذاب وجدان گرفتنه؟ ای بمیری الی! یه عمر دزدی کردی، یه عمر نون حروم اومده تو سفره ات، الان که نزدیک بوده بگیرنت، این گند بازیا رو راه انداختی! بگیر بکپ دختره ی نفهم. تو که تو عمرت هیچی نداشتی، این وجدانم روش. من نمی فهمم، ماها که هیچی نداریم، این وجدان رو واسه چی باید داشته باشیم؟!
بعد این پولدارا که پولشون از پارو بالا میره، باید وجداناشون خواب باشه؟ آخه اوس کریم، مصبت رو شکر. اینم آدمیزاده تو ساختی؟ اصلا یه وضعیه! نمی دونم سیستمِ بدنیمون چه جوریه که با افزایش پول وجدانمون با خاک یکسان می شه؟
دوباره یه غلت دیگه که پام صاف خورد تو صورتِ فری و از همون جا اشهدم رو خوندم و منتظر شدم که بلند شه و یه حرکتی بزنه. اما اون انگار مگس نشسته باشه رو صورتش. دستش رو تو هوا تکون داد! بعدم یه کم وول خورد و دوباره صدای خر و پفش رفت هوا.
خدا رو شکر! بگیر بکپ الی تا همه رو با اون لنگات بیدار نکردی. لنگ نیست که، پروانه ی هلیکوپتره که تا بیست متر رو شعاع میده. با حرص چشمام رو، روی هم فشار دادم تا بالاخره خوابم برد.
*****
صدای خروس چی میگه؟ اینا هر روز باید من رو به یه بهونه ای بیدار کنن؟ یه روز صدا دعواست، یه روزم که مثلا مثلِ امروز خوشبختم، صدای خروس بیدارم می کنه. خوبه وسط شهریم، وگرنه با صدا بز بیدار می شدم! پتو رو کشیدم رو سرم که این صدا رو نشنوم که ای به خشکی شانس. دقیق یه لگد خورد وسط کمرم.
ـ ای تو روحت صلوات، واسه چی می زنی؟
صدای شهربانو اومد که گفت:
ـ پاشو دیگه دختره ی خرسِ گنده. تو مگه نباید بری سرِ کارت؟ پاشو کار دارم. مهمون داریم.
Z,
۱۵ ساله 00خیلی زیبا بود ..نشون دهنده ی سرسختی و مبارزه کردن با بد بیاری و سرسختی ها بود ..درواقع داشت یه نمایه از مشکلات زندگی رو میگفت ..قشنگ و تاثیر گزار✨️💗
۳ ماه پیشباران
۳۱ ساله 10افتضاح بود
۵ ماه پیشسارا
۴۲ ساله 10قشنگ بود ولی آخرش خراب کردی بایدآخرشوقشنگتربااحساستر بنوشتی
۵ ماه پیشnarges
20خیلی بیخود بود انگار فقط نویسنده توهماتش رو نوشته و هیچ مطالعه ای درمورد پرورشگاه یا قوانین نداشته . پشیمونم ازوقتی که برای خوندنه این رمان گذاشتن سردرد گرفتم
۸ ماه پیشZhr
01قشنگ بود
۱۰ ماه پیشOmoli
۱۷ ساله 11یعنی بی معنی ترین رمانی که خوندم این بود کاملا چرت موندم نویسنده باچه امیدی اینو نوشته آخه موضوع نداری ننویس کسی مجبورت کرده اسکل
۱۱ ماه پیشSajedeh
00به نظرم خوبه اما نه خیلی
۱۲ ماه پیشلیلا
۱۷ ساله 02این رمان هنوز ادامه داره اون پیر زنه ک الی باش حرف زد چیش بود با فرهود ازدواج میکنه یا ن بنفشه چرا جایگزین شد بهار دلیل اینکه ب شوهرش خیانت کرد چی بود خیلی ممنون از نویسنده رمان خوب بود ولی هنوز ادامه
۱۲ ماه پیشزینب
20به شدت مزخررررررف بود و بی سروته
۱۲ ماه پیشندا
۱۸ ساله 00چرا همچین شد خو میتونستی از دسشویی ک بیای باقی شو بنویسی
۱ سال پیشزهرا
00خوب بود ولی آخرش فکر کنم نویسنده دستشویی داشت که سریع تمومش کرد تا بره دستشویی چون داشتم میخوندم یهو دیدم نوشته پایان شکه شدم
۱ سال پیشrehoon
00عالیه خیلی ممنونم از نویسنده
۱ سال پیشعلی
00اخرش خیلی مسخره تموم شد درسته ک تایم رمان کم بود ولی مخاطب و اینقد تاب دادین اخرشم اینجوری ب پایان رسید؟؟ خیلی مسخره تموم شد
۱ سال پیشندا
00این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
نازنین
00خیلی بد بود