رمان فریاد زیر آب به قلم shania*swan
تو از من صداقت خواستی و من حماقت کردم، چشم به حمایت تو داشتم و تو مرا شماتت کردی…
و این شد که هر دو به فلاکت افتادیم!
اشتباه من، خشم تو شد، و خشم تو درد من…
درد من زجر تو شد و زجر تو فریاد من!
داستان دختری که برای تکیه گاه بودن ضعیف بود و شکست! و مردی که به این شکستگی دامن زد. شکستن بی صدایی که فریاد هر دو رو به آسمان برد.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۹ ساعت و ۷ دقیقه
-از كی می تونم كارم رو شروع كنم؟
سرش را بالا می گیرد و با چشمان قهوه ای روشنش به نگاه شادم خیره می شود و می گوید:
-از فردا
قبل از اینكه از در خارج شوم با صدایش متوقف می شوم:
-خانوم یكتا...
بر می گردم،پیپ به دست كنار پنجره ایستاده است:
-تو اینجا یه كار و وظیفه ی مشخص نداری پس..
سوالی نگاهش می كنم،ادامه می دهد:
-پس هر كاری كه من ازت بخوام باید انجام بدی
سرم را به نشانه ی موافقت تكان می دهم و از اتاق خارج می شودم و در تمام مدتی كه قرارداد را امضا می كنم به این می اندیشم كه این مرد جذاب و نفس گیر چه كینه ای از من به دل دارد؟!
جلوی آیینه ی تمام قد اتاق مریم كه در آن مهمان هستم می ایستم.تركیب بژ بارانی ام با طلایی زیبای كیفم را دوست دارم...هرچه از درس بی زارم زیبا بودن را دوست دارم...ریاضی ام ضعیف است اما عشوه را خوب بلدم، دكتر نیستم اما...بالا بردن طپش های قلب را خوب بلدم...از كودكی آموختم،از سلطان قلب پدرم آموخته ام...از مادرم...به زن بودنم می بالم...من بارش یكتا به ناز كردن و نیاز آفریدنم می بالم...نمی دانم چرا هیچكدام را برای نادر انجام ندادم...شاید چون در قلب من نیز آن ازدواج یك اجبار بود....به خودم دروغ نمی گویم ...با وجود غرور شكسته ام،این روز ها عجیب سبكم...بار تحمل یك زندگی اجباری از دوشم برداشته شده است و حال تنها مشكلم،دوری از باران و پدرم است...
صدای گوش خراش كشیده شدن ناخن بر دیوار روانم را به بازی می گیرد. محمد ! این موجود مردم آزار!
-محمـــــد! ازت متنفرم...می دونی تا آخر شب اعصاب واسم نمی مونه
مریم اما،لبخند به لب دارد، بیچاره به این دیوانه بازی ها عادت دارد:
-بارش جونی غصه نخور من دكترام رو بگیرم تشخیص میدم مامان سر زایمان این چی كار كرده كه این منگل رو تحویل جامعه داده
محمد لبخند می زند، اهل كل كل نیست، آزار می دهد و بعد عقب می كشد!آستین هایش را تا ساعد بالا می كشد و می گوید:
-بجنب اَبری جان كه امروز افتخار رسوندنت به شركت با منه
جلوی در شركت پیاده می شوم و به سوی پله ها پرواز می كنم. برای اولین روز كاری ذوق و شوقی وصف ناپذیر دارم.برای دیدن آبدارچيِ با مزه و مهربان شركت هم همینطور...خانوم صالحی اتاقم را نشان می دهد،حتی اتاق دلگیر و كوچك و شلوغ بایگانی كه به من داده شده هم، ذره ای از این شوق كم نمی كند.گوشه ی اتاق در دیگری هم قرار دارد كه قفل است و ذهن من را عجیب درگیر خود كرده...
پرونده ها را ترجمه می كنم با دقت...اتاقم مثل جزیره ای دور افتاده است كه در راهرو فرعی...نه به سالن شركت دید دارم و نه كسی اتاق مرا می بیند..حتی رئیس بد اخلاقم را هم ندیده ام...با ذوق كار می كنم،از این متروكه بودن می شود نهایت استفاده را كرد، گاه پاهایم را روی میز دراز می كنم، گاه ایستاده ترجمه می كنم و گاه مثل الان در اتاق را می بندم، روسری ام را در می آورم ،روی میز چهار زانو می نشینم،لیسك مورد علاقه ام را به شوق آدامس آخرش در گوشه ی دهان می گذارم و كار می كنم.
فرم قرارداد ترجمه شده را در دست می گیرم و بعد از هماهنگی وارد اتاقش می شوم. بدون اینكه سرش را بالا بیاورد با دست اشاره می كند كه جلو بروم.جواب سلامم را هم با سر می دهد.بدون كوچكترین نگاهی به من...نمی دانم علتش چیست اما دوست دارم صدایش را بشنوم...می دانم منتظر است فرم را روی میزش بگذارم و من هم بی صدا بروم...اما من...صدایم را صاف می كنم و می گویم:
-خدایی نكرده سرما خوردین؟
با تعجب سرش را بالا می گیرد و می گوید:
-نه،چرا همچین فكری كردین؟
نمی دانم چرا اما این مرد نیامده،مرا جذب خودش كرده است...مثل یك معما كه دوست دارم حل كنم،دوست دارم دیوار سر سخت اطرافش را بشكنم...باید از محمد درباره ی او بپرسم تا ذهنم كمی آرام بگیرد! كمی تعلل می كنم و می گویم :
-آخه با ایما و اشاره حرف می زدین ،دیروز هم كه حرف می زدین پس یعنی لال نیستین،گفتم شاید سرما خوردین...
چشمانش را محكم روی هم فشار می دهد تا بر اعصابش مسلط شود ،دستش را روی صورتش می كشد و می گوید:
-فكر می كنم باید جایگاهت رو بهت یادآوری كنم...تو اینجا...هیچكاره ای ...پس حد خودت رو بفهم
غرورم...مدت هاست شكسته...اما نمی دانم چرا از حرفش دلم ترك می خورد،هیچكاره...هیچكاره...آری حق با اوست...
بحث نمی كنم،این روز ها بارش قدیم گاهی می آید شیطنت می كند، كوچكش می كنند و دوباره در وجودم پنهان می شود...داغ حرف های خانواده عجیب مظلومش كرده...سر به زیر می اندازم و می گویم:
-متاسفم ... این اون قرارداد هایی كه خواستین ،اگر امر دیگه ای ندارین من می تونم برم؟
باز هم نگاهش متعجب است،این عقب نشینی های یكباره را هنوز نمی تواند درك كند،سری تكان می دهد و می گوید:
-ممنون ،می تونی بری
بر روی برگ های پاییزی قدم می گذارم ، این روز ها توان جنگ ندارم، دلم برای باران تنگ است ، دلم بی تاب آغوش پدر است...محتاج محبتم...محتاج توجه...چشمانم را می بندم تا چهره ی كودكانه ی باران را در ذهنم تصور كنم اما هربار...نقش مردانه ی رستگارا در تار و پودِ خیالم نقش می بندد....
هوا سرد تر شده است. یك ماه است كه به شركت می روم،با هیچكس صمیمی نیستم .آهسته به اتاقم میروم ،كارم را انجام می دهم و آخر وقت به اتاقش می برم بی هیچ حرف اضافه روی میزش می گذارم و او حتی یك نگاهش را هم از من دریغ می كند. ساعت 6 بعد از ظهر است ، آخرین صفحه را هم پرینت می گیرم و به سمت اتاقش می روم. صالحی رفته است ،دوبار در می زنم و وارد می شوم.
او و مرد جوان دیگری كه در اتاقش هستند هر دو سرشان را به سمت من می چرخانند.آن مرد را صبح در آبداخانه دیده بودم ،نگاه كثیفی دارد،اینگونه نگاه ها را خوب می شناسم ، به رستگارا نگاه می كنم،چهره اش از شدت عصبانیت به سرخی می زند. كاغذ ها را روی میزش می گذارم و می گویم:
-ببخشید كارم یكم طول كشید
صدایش همچون فریاد است:
-مگه اینجا طویله است كه بی اجازه اومدی تو؟
بغض در گلویم دیوار می سازد!...پهن تر از دیوار چین...می گویم:
-به خدا در زدم ،خانوم صالحی هم نبود...
-من نگفتم دلیل بیار،پرسیدم اینجا طویله است یا نه؟جوابمو بده
چشمانش سرخ است و رگ گردنش بیرون زده،چشمانم را می بندم...از ترس..و سرم را پایین می اندازم و زیر لب می گویم:
-نه
از پشت میز بیرون می آید و می گوید:
-دیگه نمی شه این وضع رو تحمل كرد
مرد هیز چاپلوسانه می گوید:
-مهرداد حالا مگه چی شده كه این خانوم زیبا رو انقدر اذیت می كنی؟
به او می غرد:
-تو ساكت باش بردیا
بعد رو به من ادامه می دهد:
-خانوم یكتا تشریف ببرید تو اتاقتون تا من بیام و تكلیفم رو با شما روشن كنم
هجوم اشك اجازه ی بیشتر ماندن را نمی دهد، به سمت در اتاق پرواز می كنم...بس است ..تحقیر بس است...توهین بس است...سرم را میان دستانم می گیرم و به سد اشكهایم اجازه فروپاشی می دهم....بس است...همینجا اعلام می كنم...غرورم مرد...جنازه اش را دوباره دار نزنید!
ساعت 7:30 است كه در اتاقم باز می شود. چشم هایم به زور باز می شود،مثل همیشه بعد از گریه سردرد عجیبی گرفته ام،سرم را بالا می گیرم ،می بینمش اما تار...توان تحقیرشدن را ندارم...دیگر ندارم..كیفم را به دوش می اندازم و می گویم:
- منتظر شدم جلسه تون تموم بشه ،تو این یه ماه سعی كردم اصلا نباشم اصلا من و نبینین ،چون متوجه شدم تنها كاری كه از نظر شما اشتباه انجام میدم اینه كه حضور داشته باشم!سعی كردم مثل روح باشم تا این تنفر عجیبی كه از روز اول نسبت به من داشتین باعث آزار هیچ كدوممون نشه
بینی ام را بالا می كشم و در حالی كه سرم همچنان پایین است می گویم:
- نگران عمو اینها نباشین می گم خودم خواستم بیام بیرون از شركت،انقدر دم دمی مزاج هستم كه حرفمو باور كنن
به چارچوب در رسیده ام، اما راه را برای عبور من باز نمی كند، سرم را بالا می گیرم و با تعجب به او نگاه می كنم، در چشمانم زل می زند و می گوید:
- متاسفم من زیادی تند رفتم..
طالی
00قشر نوجوان و جوان هستن حیف هست که ذهن و فکر مخاطب بااین طور مسائل که رواج بی حیایی و از بین بردن بنیان خانواده هست پر بشه .
۱۰ ماه پیشطالی
00چقدر خوبه که خدا عقل این نعمت عزیز رو بهمون داده.فقط یک زن بی شعور و بی عقل با داشتن همسر و دونستن این که باردار هست حرمت شکنی می کنه و غیرت همسر و پدرش رو به سخره میگیره.با توجه به این که مخاطبان شما
۱۰ ماه پیشفهیمه
10ممنون از نویسنده از خواندنش لذت بردم
۱۲ ماه پیشناهید
۳۹ ساله 10رمان نسبتاًخوبی بود ولی سیرتکاملی داستان یه مقدارضعیف بود،نویسنده عزیز قلمتون مانا.
۱ سال پیشFtm
۲۲ ساله 00میشه گفت قلم خوبی داره نویسنده اما اول داستان رو خیلی غیر طبیعی خلاصه کرد یهوعاشق شد و یهو ازدواج و...میشد خیلی بهتر نوشت درکل خسته نباشی
۱ سال پیش.
11از نظر من یکمی از داستان های واقعی دور بود و اون چیزی که بخوایم رو به من یکی نداد اما باز. خوب بود
۲ سال پیشماهور
00خوب بود
۲ سال پیشفریبا
۳۰ ساله 10عالی بود
۲ سال پیشSetareh
۲۲ ساله 10حداقل نزاشت بفهمیم بچشون پسر بود یا دختر، فامیلی مهرداد یه جا سازگار بود یه جا رستگار 😐از نظر من بدک نبود
۲ سال پیشالهام
۳۰ ساله 00خیلی رمان زیبایی بود خیلی خوشحالم از وقتی که برای خواندن این رمان بی نظیر گذاشتم.
۲ سال پیشالههه
10برای دومین بار خوندم ولذت بردم
۲ سال پیشهستی
۲۵ ساله 00سلام دوستان عزیز به نظرم رمانش خوب بود ولی عالی نبود البته سلایق با هم فرق داره
۲ سال پیشعاطفه
۲۸ ساله 00رمان خوبی بود به قول بعضی دوستان آبکی نبود. اما سلایق باهم فرق داره خوبه دوستان نظر کلی بدن.برای منی که ۶ساله رمان میخونم خوب بود،عالی نبود.اگه بخوام از بیست نمره بدم ۱۸. دست نویسنده طلا خسته نباشی
۲ سال پیشنازنین
۳۰ ساله 12خیلی رمان زیبایی بود خیلی خوشحالم از وقتی که برای خواندن این رمان بی نظیر گذاشتم.ممنون نویسنده جان
۲ سال پیش
فرحناز
۳۰ ساله 00رمان خوبیه فقط نیاز به یه ویرایش داره ممنون از نویسنده عزیز