
رمان دختر شرور
- به قلم محدثه فارسی
- ⏱️۴ ساعت و ۳۹ دقیقه
- 88.5K 👁
- 455 ❤️
- 326 💬
یه دخترِ بد، بدِ، بدِ، دیگه. از نظر اخلاق و رفتار؛ شیطونی بیش از اندازه و آزار مردم باعث خوشحالیش میشه! ولی یک دفعه همه چی تغییر میکنه و عاشق میشه! تصور کنید همچین دختری عاشق بشه، واویلا! آیا دوست دارید نتیجش رو ببینید و بخندید؟ پس با ما همراه باشید.
- الان میای؟ الان؟ این ساعت؟
هاله دستش رو توی هوا تکون داد و گفت:
- ولم کن مامان!
خواست بره توی اتاق که داد زدم:
- وایسا ببینم.
خداروشکر از من میترسید که وایساد، با دستم زدم روی ساعت مچیم و گفتم:
- تا این موقع کدوم گوری بودی؟
با تته پته گفت:
-مَـ... مدرسه دیگه!
به طعنه گفتم:
- مدرسه آره؟
بلند شدم و با قدم های تند رفتم سمتش، انگشتم تهدید وار جلوی صورتش تکون دادم:
- دفعه آخرت باشه اینطوری با مامان حرف میزنی!یه بار دیگه ببینم چنان میکوبم توی دهنت برق از چشمات بپره، یه بار دیگه دیر کنی زندت نمیذارم هاله، فهمیدی؟
با ترس چشمی گفت و بدو بدو رفت توی اتاق، برگشتم سمت مامان و اشاره کردم ولش کنه، با قدمهای آروم وارد اتاق شدم. در و بستم و به حرکتای وحشت کرده هاله خیره شدم، آروم پرسیدم:
- اون پسره کی بود؟
رنگش پرید و برگشت من رو نگاه کرد، با تته پته گفت:
- کدوم پسره آجی؟
قیافم و خشمگین کردم و گفتم:
- فکر کردی من خرم؟ هاله، اگه میبینی من الان با سیاوشم، چون قصدمون ازدواجه، چون مامان میدونه، چون 19 سالمه و وقت ازدواجمه ولی همسن تو بودم این غلطا رو نمیکردم، امروز و گذشتم. اگه یه بار دیگه ببینم همچین غلطایی میکنی گوشیت رو ازت می گیرم و اصلا نمیذارم بری مدرسه! خودت که خوب من رو میشناسی.
تمام مدتی که من حرف میزدم سرش رو انداخته بود پایین و با مقنعه مدرسش ور میرفت، نگاهی به سرتاپاش انداختم و گفتم:
- لباست رو عوض کن بیا ناهار بخور!
سرش رو آروم تکون داد و من از اتاق رفتم بیرون، نشستم روی مبل که دیدم هیربود میخ تلویزیون شده. از حالتش خندم گرفت، باور کن اصلا دعوا و بحثهای ما رو هم متوجه نشده، از بس این بچه معتاد تلویزیونِ!
به ناخنام که لاک کالباسی زده بودم روش خیره شدم و بعد به فکر فرو رفتم، واقعا مامان تا کی باید حرص ما رو بخوره؟ لبم رو گزیدم و گوشیم و از توی جیب شلوارم در آوردم و دیدم سیاوش بیست تا پیام داده، مشغول چت باهاش شدم، آخرین پیامکم رو جواب نداد و فهمیدم خرس خوش خواب مثل هرروز به خواب بعد از ظهر فرو رفته!
سرفهای کردم و دوباره به هیربود نگاه کردم، چشماش داشت ازش اشک میومد از بس زل زده بود به تلویزیون... با تعجب گفتم:
- پلک بزن بچه، نگاهش کن توروخدا.
دستای کوچولوش رو به عنوان ساکت شو گرفت سمتم که چشمام گشاد شد، بچه پررو.
یه پسی آروم بهش زدم و بلند شدم رفتم توی آشپزخونه، تا وارد شدم هاله هم پشت سرم وارد شد. سعی کردم دیگه به روش نیارم تا پرروتر از این نشه!
ناهارش رو برای خودش آماده کرد و مشغول خوردن شد، رفتم سر یخچال و درش رو باز کردم. نگاهی بیحوصله به درونش انداختم، هیچی نبود برای خوردن! دوباره در یخچال و بستم و از آشپزخونه رفتم بیرون. بذار یکم برم بخوابم وگرنه میدونم میترکم از بیکاری!
***
بلند خندیدم و با دستم زدم به بازوی سیاوش. همراهم خندید و گفت:
- یواش تر الان حراست میاد!
در حالی که آخرای خندم بود گفتم:
- گورباباشون.
گوشیش زنگ خورد و اخماش رفت توی هم، از اخمهای اون منم لبخندم رو خوردم و گفتم:
- کیه؟
گوشیش رو گرفت سمت من که نوشته بود: «بابا» پدرش داشت بهش زنگ میزد، لبخند تلخی زدم و گفتم:
- باید همیشه جوابشون رو داد.
متقابلا لبخندی زد و خم شد پیشونیم و بوسید و از کنارم بلند شد و رفت اون ور تر، شاید بخواد با باباش خصوصی حرف بزنه. من نباید دخالت کنم!
نگاهم به رهام نوری افتاد، پوزخندی زدم و گفتم:
- شاسمنگول!
درست روی نیمکت رو به روی من نشست، من روی چمنها نشسته بودم، دوباره به رهام نگاه کردم و فکر بدی توی ذهنم جرقه زد. لبخند بدجنسی زدم و گفتم:
- آهای حاج آقا؟
اخماش در هم رفت و برگشت من رو نگاه کرد و گفت:
- بله؟
پاهام رو دراز کردم که زیرلب لا اله الا الله گفتی و من با بدجنسی گفتم:
- چیه چرا نگاه نمیکنی؟ میترسی برات گناه بنویسن مُطَهر؟
خشم درون چهرش بیداد میکرد، با عصبانیت و صدایی که دورگه شده بود گفت:
- حیا کنید خانم!
خونم به جوش اومد، حالا خوبه پاهام لخت نیست وگرنه چیا میگفت مرتیکه عوضی، بلند شدم و با صدای بلند گفتم:
- چه زری زدی؟
نگاهش رو بیحوصله گردوند که به سمتش حمله بردم و دستم رو گذاشتم روی بازوش و ناخنام رو فشردم توی عضلاتش. با اخم دستم رو پس زد و گفت:
- شرم کنـ...
نذاشتم حرفش تموم شه که محکم خوابوندم توی گوشش. همه متعجب به ما نگاه میکردن، حتی سیاوشی که تلفنش تموم شده بود و سرجاش میخکوب شده بود!
رهام دستش رو گذاشت روی صورتش و نگاه پر از غرورش رو دوخت توی چشمام، چشمام وحشی شده بودن و پاچه ی هرکسی رو میگرفت.
- این دفعه بفهم داری با کی حرف میزنی.
با صدای آقای پشت سرم با خشم برگشتم و گفتم:
- من کاری نکردم.
حراست بود، پوزخندی زد و گفت:
Janan
20قشنگ بود دوستش داشتم ولی کاش سیاوش زنده میموند
۲ ماه پیشمهسا ۱۳۸۱
10همین ۷ قسمت ؟ چرا پایان نداشت
۲ ماه پیش۱۲۹۰مهسا
00چرا پیام نداشت رمان قسمت آخر چیزی نداشت
۲ ماه پیشزهرا
10رمان خیلی خوبی بود اما اگه سیاوش زنده میموند بهتر بود درکل عالی بود
۵ ماه پیشناشناس
00حداقل اسپویل نمیکردی
۲ ماه پیشفاطی
20عاشقتم دختر من دختر افسانه ای و میشا دختر خون آشام 1و2و دختری با اسانس سیگار رو قبلا خونده بودم وای تو بی نظیری دقیقا تمام رمان های مورد علاقم رو تو نوشتی دختری با اسانس سیگار درجه یک بود هیچوقت یادم نمیره خیلییییییی قشنگ بود دمت گرم تو واقا عالیییییی🥰🥰🥰😍😍
۴ ماه پیشنازی
10عالی پیشنهاد میکنم حتما بخونین ❤❤
۵ ماه پیشموسوی
00وقتی خواندن رمان رامیزنیم مینویسد رمان موردنظر یافت نشد لطفا رسیدگی کنید سپاسگزارم
۵ ماه پیشعالی بودفصل د❤ونداره
10ای کاش فصل دو داشته بود هعی. عالی بود هلنا کپی منه ولی زبونم لال پدرم نمرده و اینکه منظورم شجاعت پرویی و لجبازی ش بود 🌪️❤️ خدا قوت من ک عاشقش بودم 🫣😘
۵ ماه پیشیاسمن
10رمان خوبی بود ولی می تونست بهتر هم باشه و اینکه رهام خیلی زود عاشق هانا شد،ولی به هر حال رمان خوبی بود
۶ ماه پیشعلیرضا
10عالی بود کاش فصل دوم داشته
۶ ماه پیشFAFA
10عالی بود حتما بخونید
۶ ماه پیشرمان جالبیه
00رمان جالبیه خوشم اومد
۶ ماه پیشF
10خسته نباشید. خوب بود ولی عالی نبود. می تونست طولانی تر و بهتر باشه.
۷ ماه پیشتو یه آدم اشتباه بود
00جالب بود نبود؟!
۸ ماه پیش
ناشناس
00خیلی جذاب و خنده دار بود ممنون😍