دختر شرور به قلم محدثه فارسی
یه دخترِ بد، بدِ، بدِ، دیگه. از نظر اخلاق و رفتار؛ شیطونی بیش از اندازه و آزار مردم باعث خوشحالیش میشه! ولی یک دفعه همه چی تغییر میکنه و عاشق میشه! تصور کنید همچین دختری عاشق بشه، واویلا! آیا دوست دارید نتیجش رو ببینید و بخندید؟ پس با ما همراه باشید.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۳۹ دقیقه
- الان میای؟ الان؟ این ساعت؟
هاله دستش رو توی هوا تکون داد و گفت:
- ولم کن مامان!
خواست بره توی اتاق که داد زدم:
- وایسا ببینم.
خداروشکر از من میترسید که وایساد، با دستم زدم روی ساعت مچیم و گفتم:
- تا این موقع کدوم گوری بودی؟
با تته پته گفت:
-مَـ... مدرسه دیگه!
به طعنه گفتم:
- مدرسه آره؟
بلند شدم و با قدم های تند رفتم سمتش، انگشتم تهدید وار جلوی صورتش تکون دادم:
- دفعه آخرت باشه اینطوری با مامان حرف میزنی!یه بار دیگه ببینم چنان میکوبم توی دهنت برق از چشمات بپره، یه بار دیگه دیر کنی زندت نمیذارم هاله، فهمیدی؟
با ترس چشمی گفت و بدو بدو رفت توی اتاق، برگشتم سمت مامان و اشاره کردم ولش کنه، با قدمهای آروم وارد اتاق شدم. در و بستم و به حرکتای وحشت کرده هاله خیره شدم، آروم پرسیدم:
- اون پسره کی بود؟
رنگش پرید و برگشت من رو نگاه کرد، با تته پته گفت:
- کدوم پسره آجی؟
قیافم و خشمگین کردم و گفتم:
- فکر کردی من خرم؟ هاله، اگه میبینی من الان با سیاوشم، چون قصدمون ازدواجه، چون مامان میدونه، چون 19 سالمه و وقت ازدواجمه ولی همسن تو بودم این غلطا رو نمیکردم، امروز و گذشتم. اگه یه بار دیگه ببینم همچین غلطایی میکنی گوشیت رو ازت می گیرم و اصلا نمیذارم بری مدرسه! خودت که خوب من رو میشناسی.
تمام مدتی که من حرف میزدم سرش رو انداخته بود پایین و با مقنعه مدرسش ور میرفت، نگاهی به سرتاپاش انداختم و گفتم:
- لباست رو عوض کن بیا ناهار بخور!
سرش رو آروم تکون داد و من از اتاق رفتم بیرون، نشستم روی مبل که دیدم هیربود میخ تلویزیون شده. از حالتش خندم گرفت، باور کن اصلا دعوا و بحثهای ما رو هم متوجه نشده، از بس این بچه معتاد تلویزیونِ!
به ناخنام که لاک کالباسی زده بودم روش خیره شدم و بعد به فکر فرو رفتم، واقعا مامان تا کی باید حرص ما رو بخوره؟ لبم رو گزیدم و گوشیم و از توی جیب شلوارم در آوردم و دیدم سیاوش بیست تا پیام داده، مشغول چت باهاش شدم، آخرین پیامکم رو جواب نداد و فهمیدم خرس خوش خواب مثل هرروز به خواب بعد از ظهر فرو رفته!
سرفهای کردم و دوباره به هیربود نگاه کردم، چشماش داشت ازش اشک میومد از بس زل زده بود به تلویزیون... با تعجب گفتم:
- پلک بزن بچه، نگاهش کن توروخدا.
دستای کوچولوش رو به عنوان ساکت شو گرفت سمتم که چشمام گشاد شد، بچه پررو.
یه پسی آروم بهش زدم و بلند شدم رفتم توی آشپزخونه، تا وارد شدم هاله هم پشت سرم وارد شد. سعی کردم دیگه به روش نیارم تا پرروتر از این نشه!
ناهارش رو برای خودش آماده کرد و مشغول خوردن شد، رفتم سر یخچال و درش رو باز کردم. نگاهی بیحوصله به درونش انداختم، هیچی نبود برای خوردن! دوباره در یخچال و بستم و از آشپزخونه رفتم بیرون. بذار یکم برم بخوابم وگرنه میدونم میترکم از بیکاری!
***
بلند خندیدم و با دستم زدم به بازوی سیاوش. همراهم خندید و گفت:
- یواش تر الان حراست میاد!
در حالی که آخرای خندم بود گفتم:
- گورباباشون.
گوشیش زنگ خورد و اخماش رفت توی هم، از اخمهای اون منم لبخندم رو خوردم و گفتم:
- کیه؟
گوشیش رو گرفت سمت من که نوشته بود: «بابا» پدرش داشت بهش زنگ میزد، لبخند تلخی زدم و گفتم:
- باید همیشه جوابشون رو داد.
متقابلا لبخندی زد و خم شد پیشونیم و بوسید و از کنارم بلند شد و رفت اون ور تر، شاید بخواد با باباش خصوصی حرف بزنه. من نباید دخالت کنم!
نگاهم به رهام نوری افتاد، پوزخندی زدم و گفتم:
- شاسمنگول!
درست روی نیمکت رو به روی من نشست، من روی چمنها نشسته بودم، دوباره به رهام نگاه کردم و فکر بدی توی ذهنم جرقه زد. لبخند بدجنسی زدم و گفتم:
- آهای حاج آقا؟
اخماش در هم رفت و برگشت من رو نگاه کرد و گفت:
- بله؟
پاهام رو دراز کردم که زیرلب لا اله الا الله گفتی و من با بدجنسی گفتم:
- چیه چرا نگاه نمیکنی؟ میترسی برات گناه بنویسن مُطَهر؟
خشم درون چهرش بیداد میکرد، با عصبانیت و صدایی که دورگه شده بود گفت:
- حیا کنید خانم!
خونم به جوش اومد، حالا خوبه پاهام لخت نیست وگرنه چیا میگفت مرتیکه عوضی، بلند شدم و با صدای بلند گفتم:
- چه زری زدی؟
نگاهش رو بیحوصله گردوند که به سمتش حمله بردم و دستم رو گذاشتم روی بازوش و ناخنام رو فشردم توی عضلاتش. با اخم دستم رو پس زد و گفت:
- شرم کنـ...
نذاشتم حرفش تموم شه که محکم خوابوندم توی گوشش. همه متعجب به ما نگاه میکردن، حتی سیاوشی که تلفنش تموم شده بود و سرجاش میخکوب شده بود!
رهام دستش رو گذاشت روی صورتش و نگاه پر از غرورش رو دوخت توی چشمام، چشمام وحشی شده بودن و پاچه ی هرکسی رو میگرفت.
- این دفعه بفهم داری با کی حرف میزنی.
با صدای آقای پشت سرم با خشم برگشتم و گفتم:
- من کاری نکردم.
حراست بود، پوزخندی زد و گفت:
فاطیما
۱۸ ساله 00دوست داشتم درباره ازدواج رهام هانا بودنم... ولی در کل رمان خوبی بود
۲ ماه پیشHasti
00رمان خوشگلی بود پیشنهاد میکنم بخونید
۴ ماه پیشدخترخان
00چرا باید چشم ابی تخیلی باشه واقعا فقط منم که چشم ابی دوست ندارن؟ بنظرم چشمای مشکی قشنگ ترن مگه چشم های ابی تکن؟ چشم ابی داریم تا چشم ابی
۶ ماه پیشعسل
00دست نویسنده درد نکنه امااااااااا کلاااااااا از رماهایی که دختره چشم ابی و خوشکله بدممممممممممم میااااااااد شدید خیلی خز خیلی
۶ ماه پیشکوثر
00یه رمان عالی و جذاب ک از همون اول ذهن کسی ک داره این رمانو میخونه مشغول خودش میکنه
۶ ماه پیشکمند
00وای عالی بود مثل رمانهای دیگت 😍🤩❤💋
۶ ماه پیشمهدیه
00عالی بود دمت گرم
۷ ماه پیش.کوثر
00نویسنده عالی نوشته ولی از شخصیت هانا نیومد .همش به همت دستور میداد و خودشو دست بالا میگرفت
۸ ماه پیشMelina
00به نظر من اگه سیاوش زنده بود خیلی قشنگ میشد و کاری به اینا ندارم حداقل شب عروسی رو مینوشت
۸ ماه پیشسما
۲۴ ساله 10خداییش طنز بود رمان 😂😂منتها به دلایل متفاوت. خداییش کمر پلیس رو شکوندین تو این رمان. حالا اون هیچی سازمان اطلاعات 🤦🏻 ♀️🤦🏻 ♀️🤦🏻 ♀️🤦🏻 ♀️
۸ ماه پیشنفس
۱۷ ساله 10عالی بود دمت گرم
۸ ماه پیشMillo
00عشق دروغه و این حرفا چیه ، بخدا این فقط ی رمان بود ، بعضیا خیلی جدی گرفتنش و فشار خوردن😭😂😂
۹ ماه پیشاسم ندرم حلع
۰ ساله 10نم، نخوندم هنو 🗿
۱۱ ماه پیشساحل
۱۹ ساله 60داداش:///الان ینی شاخی تر زدی تو مملکت و حرفو اینا نم نخوندم هنو:///
۹ ماه پیشیسی
۱۶ ساله 10عالی بود ولی انصافا شخصت دختر زیادی وحشی بود پای پسر بیچارخ دو ناقص گرد😂
۹ ماه پیش
مطهره
00رمانش عالی بود