رمان آوای شهر به قلم معصومه اسدی( رز نقره ای )
دختری به اسم آوا که برعکس خیلی دخترهای دیگه، "دختر بابا" نیست، دختری طرد شده از سوی پدر که از آیندهاش منع میشه…
دختری که کنکور داره و در خانه با مشکلات فراوانی رو به روست. خانوادهای سخت گیر و بی منطق که عذابش میدن. بعد از مشکلاتی که برای کنکورش پیش میاد، آوا پیش پدربزرگش میروه تا بتونه به تنهایی و با تمرکز بیشتری درس بخونه. بعد از مدتی برای مراسم عروسی نوگل، دختر داییاش، به تهران میره و آنجاست که فصل دیگری از زندگیاش شروع میشه…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۶ ساعت و ۱ دقیقه
- ول کن شکست ...
دستش را برمیدارد و با لبخندی جای دستش را ماساژ میدهد . چیزی نمیگویم . یعنی چیزی به ذهنم نمیرسد که بگویم . من به این شوخی ها عادت ندارم . نمیدانم باید چه واکنشی در قبالشان نشان بدهم . نمیدانم چه برداشتی از سکوتم میکند که بلند میشود . با لحن خنثی میگوید
- بسه دیگه اینقدر خر نزن ...پاشو بپوش بچه ها رو هم جمع کن تا شورش نکردن
از لحنش دلم میگیرد . تمام اعتماد به نفسم از بین میرود . انتظار بهتری در مقابل شوخی اش داشت . لحنش دلم را میشکند . طوری گفت خر نزن که انگار هیچ امیدی به آینده ی من نیست . انگار هر چقدر هم که تلاش کنم و درس بخوانم باز هم قرار نیست به جایی برسم ...
بهامین و این نیش های پنهانی اش همیشه جگرم را خون میکرد . باید اهمیت نمیدادم . باید بی خیال میشدم اما نمیشد . نمیتوانستم . من بین دایی ها بهامین را از همه بیشتر دوست دارم . نه ...بین دایی ها نه ! بیت همه ی فرزندان پدربزرگ بهامین را بیشتر از همه دوست دارم .
بهامین دوست داشتنی ترین دایی دنیا بود ...
ذهنم پوزخندی میزند ! شاید هم بی رحم ترین دایی دنیا بود ...
خاصیت غیر قابل تحمل همه ی انسان ها این است که از کسی که بیشتر از همه دوستش دارند ، بیشتر از همه هم انتظار دارند . من هم از این قائده مستثنا نیستم . دوست داشتم حداقل بهامین بیچارگی ام را به سرم نکوبد .
- آوا ...
با شنیدن صدای صدرا به سمتش برمیگردم . با سرعت و با قدم های کج و کوله به سمتم میدود . دلم میرود برای اینطور دویدنش . دویدن را تازه یاد گرفته و وقتی اینطور به سمتم میدود دوست دارم بگیرم و میان بازو هایم آنقدر فشارش دهم که استخوان هایش صدا دهند !
می آید و خودش را به آغوشم پرت میکند . با نفس های تند و هیجانی اش مدام تکرار میکند
- آوا منو قایم کن . الان میان منو میگیرن میکشن .
" آوا فدای این زبان شیرینت ... "
محکم نگهش میدارم و با دست هایم سرش را پنهان میکنم . ریحانه و سارا با خنده به سمتمان می آیند . ریحانه میگوید
- صدرا کجاست ؟ ندیدیش ؟
صدای خنده ی صدرا بلند میشود ولی همچنان سرش را در سینه ام پنهان کرده
- نه من ندیدمش نمیدونم کجاست
هر دو میخندند و میگوید
- پس اون کیه تو بغلت ؟!
صدرا باز هم میخندد
" آوا فدای این خنده های زیبایت ..."
- اینو میگین ؟ این که صدرا نیست . این گربه ی همسایست
به دنبال این حرفم صدرا در همان وضعیتی که دارد بلند میگوید
- آره آره من صدرا نیستم گلبه ی هسمایم نگاه صدای گلبه در میارم : میو میو میو ...
دیگر نمیتوانم خودم را کنترول کنم و بلند میخندم . صدرا از بغلم بیرون می آید و با دیدنم او هم میخندد . لب های کوچک و زیبایش از هم باز میشوند و دندان های کوچک و ردیف شده اش را نمایان میکنند .
اگر بهامین بد است اشکالی ندارد . پسرش بدی های پدرش را از دلم در می آورد .
به سختی خنده ام را جمع میکنم و رو به بچه ها میگویم
- پاشین بریم آماده شیم بریم بیرون .
صدرا از روی پایم بلند میشود و جیغ میکشد
- آخ جون میریم گردش ...
ریحانه با ذوق میگوید
- کجا میریم حالا ؟
شانه ای بالا می اندازم و میگویم
- من نمیدونم از بابات بپرس
با عجله دست سارا را میگیرد و میروند سراغ بهامین . کتاب هایم را جمع میکنم و بلند میشوم . وارد خانه میشوم و به سمت اتاقم میروم .
لبخند میزنم . همان اتاقی که پدربزرگ برای من خالی اش کرده تا هر وقت که به این جا می آیم با آسایش آنجا درس بخوانم . اتاقی متفاوت با جاهای دیگر خانه . زیباترین و دلنشین ترین اتاق این خانه ...
بعد از تعویض لباس هایم چند کتابچه و دفترچه داخل کیفم می اندازم . باید وقت های مرده را هم زنده میکردم و درس میخواندم .
بیرون که میروم با بهامین رو به رو میشوم . نگاهی موشکافانه به سر و وضعم میکند و بعد به نشانه ی تایید سرش را تکان میدهد
- خوشتیپ شدیا مایماخ .
با خنده روی پنجه هایم بلند میشوم و گونه اش را میبوسم
- چه کنیم دیگه خوشتیپی تو ذاتمه .
لبه ی بالایی روسری ام را میگیرد و میکشد . جیغ خفیف و حرص آلودی میکشم که خنده اش میگیرد
- اعتماد به نفست منو کشته .
دست در جیبش میکند و ژست میگیرد
- محض یادآوری میگم ؛ حلال زاده به داییش میره ...
روسری ام را باز میکنم . خوب میدانست که چقدر زحمت کشیدم تا موهایم را با این روسری ساتن بپوشانم . نفس عمیقی میکشم و نگاه خبیثی به موهای مرتب و ژل خورده اش می اندازم . برای تلافی دوباره روی پنجه بلند میشوم و در یک حرکت ناگهانی کل دکوراسیون موهایش را منهدم میکنم . با دیدن قیافه اش صدای خنده ام به هوا میرود . تعجب کرده چون فکر نمیکرد برای تلافی چنین کاری بکنم . کلا فکر میکرد آدم تلافی کردن نیستم . درست هم فکر میکرد . آدم تلافی کردن نبودم . حتی همین الآن عذاب وجدان داشتم به خاطر به هم ریختن موهای زیبایش . دست دراز میکند که گردنم را بگیرد ولی از زیر دستش در میروم .
- پدر سوخته کجا میری ؟ عوضشو درنیام بهامین نیستم
برمیگردم و زبانم را برایش در می آورم . اتاق های به هم متصل را یکی یکی طی میکنم و در آخر جلوی آینه ی بزرگ روی دیوار یکی از اتاق ها می ایستم . دوباره روسری ام را سر میکنم و نگاه گذرایی هم به چهره ام می اندازم . بهامین را میبینم که شانه و ژل به دست می آید و پشت سرم می ایستد
- نگاه کن چی کار کردی موهامو
در دلم مدام قربان و صدقه ی موهای خوش حالت و نرمش میروم .
با وسواس موهایش را شانه میزند . دلم برای حرکت دست های مردانه اش پر میکشد . دست بلند میکنم تا شانه را از دستش بگیرم
- ول کن بینم . دیگه چه بلایی میخوای سر موهام بیاری ؟
صاف میزند به پرم . یعنی اشتیاق توی چشمانم را ندید ؟! غرورم اخم میکند . سعی میکنم اخمش را نادیده بگیرم . با لحن خندانی میگویم
- بلد نیستی درست شونه بزنی خب میخوام برات شونشون کنم .
با بی خیالی چشم از من میگیرد و به آینه میدوزد
- لازم نکرده خودمون میدونیم و موهامون ...
گاهی اوقات بهامین غیرقابل تحمل ترین فرد روی زمین میشود . و عجیب است که من تنها فردی هستم که اینطور فکر میکند .
ظاهرم را حفظ میکنم و بدون نگاهی به بهامین میروم تا کفش هایم را بپوشم . حین رفتن میگویم
نهال
۳۴ ساله 00خیلی خوب بود دوستَش داشتم
۴ ماه پیشچیز
00عالی محشر بود
۸ ماه پیشفرخنده
۰۹ ساله 10رمان های زیادی خوندم ولی این رمان فوق العاده وزیبا بود دست نویسنده دردنکنه
۱۰ ماه پیشمیترع
10سلام ،خیلی حرف برای گفتن داشت،جای خالی مردی که پدرباشه یا پدربزرگ محرمی که تکیه گاه مطمئنی که مثل ستون بدترین جاها پشتتوخالی نکنه ،و آوایی که معلم میشه دوستانه،مادرانه ،خواهرانه ودرسایی خیلی خوب ممنون
۱۰ ماه پیشستاره
۲۲ ساله 10واقعا عالی بود با خنده هاش خندیدم با گریه هاش بغض کردم و پا ب پاش استرس کشیدم واقعا رمان بی نقصی بود عااالی✨🤍
۱۱ ماه پیشدلارام
۱۷ ساله 00رمانش عالی من بار صدمه که دارم میخونمش از اول
۱۲ ماه پیشم
10آخ که چقدر چسبید مثل یه چای داغ در هوای سرد خیلی خیلی ممنون بابت این رمان
۱ سال پیشنازنین
10سلام،خیلی قشنگ بود،واقعا لذت بردم از نگارش و طرز نگاه نویسنده، خسته نباشید میگم واقعا وقت گذاشته بودن،مخصوصا عشقِ زیبا و حمایتگر ماهان:))
۱ سال پیشالهه
10بسیار زیبا وآرامبخش ودلنشین .واقعا از خوندن این رمان زیبا لذت بردم وبنظرم جزو دوست داشتنی ترین رمانهایی هست که خوندم
۱ سال پیشمریم
۱۹ ساله 21عالی بود
۱ سال پیشآیسان
۲۳ ساله 10سلام عالی بود مرسی از نویسنده عزیز
۲ سال پیشمعصومه
31من فصل اولم ولی خیلی اغراق آمیز ناله میکنه مثلا دایی اش به شوخی اش نخندیده میگه چقدر ستم گر و کلی می نالند بنظرتون بعدش قشنگه بخونم یا نه
۲ سال پیشTina
۱۹ ساله 00فقط تا قسمت ۱۳ اومد بقیش کو
۲ سال پیشTina
۱۹ ساله 01😐😐چرا انقد مزخرف تموم شد کو اخرش چرا تموم نکرده
۲ سال پیش
فاطمه
00یکی از بهترین رمان هایی بود که خوندم نویسنده اینقدر خوب نوشته بود که یه جاهایی برای آوا گریه کردم