رمان تسکین قلبم به قلم نگین رستمی
لیدوکایین میزنین دردش اروم میشه
یا وقتی که معده تون درد میکنه یه دونه
رانیتیدین میخورین دیگه اثری از درد نیست
یا بهتره بگم سرتون که درد میگیره با یه ژلوفن به دردش خاتمه میدین
ولی قلبتون,قلبتون که درد بگیره با هیچی خوب نمیشه
این قلب چیه که نه با لیدوکایین نه رانیتیدین نه ژلوفن با هیچی اروم نمیشه
واقعا این قلب چیه؟
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۱۶ دقیقه
مامان افسانه بدون در زدن وارد اتاق شد طبق عادت همیشگیش
با دیدنش از جام بلند شدم که با دیدنم پوزخند زد و گفت:میبینم که کبکت خروس میخونه خودتو ترگل ورگل کردی معلومه از نبود فربد خیلی خوشحالی ولی کور خوندی من نمیزارم یه اب خوش از گلوت پایین بره فکر میکنی حالا که فربد نیست میتونی خوش باشی؟نه این فکرارو از سرت بیرون کن چون من بیشتر از اون عذابت میدم
تموم مدت که این نیش و کنایه هارو بم میزد سرم پایین بود من خودم قلبم زخم خورده اینم با حرفاش زخمی ترش میکنه من کجا بودم این کجا
هیچ حرفی نزدم چون با یه کلمه حرف من ممکن بود یورش بیاره سمت منو دق و دلیشو سرمن بدبخت خالی کنه هنوزم تموم بدنم از کتک های خودشو بابام درد میکرد
یه چشم غره بهم رفت فهمید که من نمیخوام حرفی بزنم در اتاق رو کوبید و رفت
بدبختی های من تمومی نداشت تو این موقعیتم دست از سرم برنمیداشت من حتی تا حالا یک بارم بهش بی احترامی نکردم
رفتم سراغ کمدم همش رو از نظر گذروندم تموم لباسام واسه نسترن بود بابا فقط یه مقدار پول تو جیبی بم میداد اونم خرج نمیکردم و جمع میکردم که حتی اگه سه ماهم ازش خرج نمیکردم تازه می شد یه جفت ساده خرید باهاش ولی در کل من خرجی نداشتم اصلا از خونه بیرون نمیرفتم
یه مانتو سرمه ای با شلوار جین مشکی پوشیدم موهامم یکم نم داشت نبافتمش و رو سرم جمعشون کردم یه روسری انداختم رو سرم و گوشیمو انداختم تو کیفم و از اتاقم رفتم بیرون خونه خیلی سوت و کور بود و این به نفع من بود کفشامو برداشتم از خونه رفتم بیرون
گوشیمو از تو کیفم بیرون اوردم پیامک رو نگاه کردم ادرسش زعفرانیه بود از خونه ی ما تا اونجا حدود نیم ساعت راه بود
دو ساعت دیگه وقت داشتم رفتم سمت ایستگاه اتوبوس کسی نبود اخه تو این گرما وایستادن تو ایستگاه اتوبوس خیلی طاقت فرسا بود
تو ایستگاه منتظر بودم بعد از ده دقیقه اتوبوس اومد سوار شدم فقط دو نفر تو اتوبوس بودن روی یکی از صندلی ها جا گرفتم اتوبوس حرکت کرد
بعد از عوض کردن دو اتوبوس به ادرس مورد نظر رسیدم
با دیدن ساختمون روبه روم چشمام نزدیک بود از حدقه بیرون بزنه ساختمون که چه عرض کنم یه برج بود وارد شدم فضای داخلش عالی بود رفتم سمت نگهبانی یه اقا با لباس فرم گفتم ببخشید با اقای تهرانی کار داشتم
بدون اینه جواب سلاممو بده با یه نیم نگاهی گفت طبقه ی6
اینم که از اون ریسش بد عنق تر بود که اه اه حالم از همچین ادمایی بهم میخوره وارد اسانسور شدم و دکمه ی طبقه ی 6 رو زدم با صدای زنی که طبقه ی 6 رو اعلام میکرد از اسانسور رفتم بیرون
بدون اینکه کل طبقه رو انالیز کنم مستقیم رفتم سمت میزی که یه دختر با یه ارایش زننده پشتش قرار گرفته بود و سرشو کرده بود تو لپ تاپش
سلام دادم گفت بفرمایید:
ظاهرا اینجا با کلمه سلام اشنا نیستن
گفتم ببخشید من با اقای تهرانی کار داشتم
منشی:وقت قبلی داشتین
گفتم نه ولی از اومدن من به اینجا اطلاع دارن
بگم که کی اومده؟بگین عظیمی خودشون میشناسن
نگاهشو ازم گرفت باز سرشو کرد تو لپ تاپش از این بی خیالیش و کندیش داشت حرصم میگرفت با نااااز از جاش بلند شد و رفت سمت یکی از اتاقا و رفت داخل بعد از چند مین اومد بیرون و بم گفت برم داخل
تقه ای به در زدم که با شنیدن صدای بم و مقتدر اقای تهرانی که اجازه ی ورود رو بهم داد وارد شدم یه اتاق شیک بزرگ که با رنگ کرم و قهوه ای ترکیب شده بود دکوراسیون شیک و در عین حال چشم گیر اقای تهرانی پشت به من رو به پنجره ایستاده بود و یه دستش تو جیبش بود و بیرون نگاه میکرد با همون حالت گفت:در رو ببند
با یکم مکث در رو بستم و بدون حرفی ایستادم رفت و پشت میزش جا گرفت رو به من گفت که بشینم روی یکی از صندلی ها نشستم
استرس و دلشوره داشت دیونه ام میکرد نوک انگشتام یخ بود دستام رو مشت کردم که یکم گرم بشن ولی فایده نداشت
با صدای اقای تهرانی به خودم اومدم که تلفنی دوتا قهوه رو سفارش داد طولی نکشید در باز شد و یه پیرمرد با یه سنی که حاوی دوتا فنجون قهوه و چند برش کیک بود اومد داخل چشمش که به من افتاد یه لبخند مهربونی زد سینی رو روی میز گذاشت و با اجازه ای گفت و رفت بیرون
من بدون هیچ حرفی مثل مجسمه اونجا نشسته بودم و هیچی واکنشی از خودم نشون نمی دادم
اقای تهرانی گفت:بخور سرد نشه
منم که دو روز بود چیزی نخورده بودم مخالفت نکردم همشو با ولع خوردم باز به حالت قبلیم برگشتم
اقای تهرانی از پشت میزش بلند شد اومد روبروی من نشست نگاهشو بهم دوخت و گفت:خب مستقیم میرم سر اصل مطلب میدونم توهم میخوای دلیل اینجا بودنتو بدونی
همونطور که خودت میدونی بابات پول زیادی رو به من بدهکاره این پول واسه من پشیزی ارزش نداره من اونقدر دارم که این پول اصلا به چشم نیاد و میتونمم ازش چشم پوشی کنم ولی از اینکه باعث شده غرورم جریحه دار بشه و منو احمق فرض کنن نمیتونم ازش بگذرم
ولی یه راه دومی هم هست هم به نفع منه هم تو
تموم وجودم گوش شده بود و با کنجکاوی تمام بهش چشم دوخته بودم که چه کاری رو از من میخواست که طولی نکشید گفت:حاضری بخاطر بابات ازدواج کنی؟
ازدواج؟با لرزش اشکاری که تو صدام بود گفتم :ازدواج؟شما میدونین چی دارید میگید؟اخه از سنتون خجالت نمی کشید ؟این به کنار انقدر پست هستین که به دختری که همسن دختر تونه پیشنهاد ازدواج می دید؟ اگه این سو استفاده نیست چیه؟شما دیگه چه ادمی هستین؟
یه نیشخندی زد و گفت تو که گفتی بخاطر بابات هرکاری میکنی؟ چی شد جا زدی که
راست میگفت منه احمق خودم بدون اینکه به عواقبش فکر کنم این حرفو زده بودم پای بابام وسط بود و مجبور بودم بخاطر بابام مجبور بودم که با دستای خودم زندگیم رو نابود کنم
تهرانی: ببین دخترم من که نگفتم با من ازدواج کن تو زندگی بابات برات مهمه منم پسرم از جسارتت خوشم اومد دختری که انقدر به باباش وفاداره انقدر باباش رو دوست داره نصفشو واسه پسر من خرج کنه پسر من خوشبخت میشه من از دار دنیا همین یه دونه پسر رو دارم که از جونمم برام با ارزش تره و اینده اش و همینظور زندگیش خیلی برام مهمه پسر من تن به ازدواج نمیده من خودمم به این دخترای امروزی هیچ اعتمادی ندارم که فقط چشمشون دنباله پوله من یکیو میخوام که مواظبش باشه که بهش ارامش بده
پسر من دخترای زیادی دورو ورش هستن و هرشبشو با یکی میگذرونه از من دور شده و تحت هیچ شرایطی به حرف من گوش نمیده اگه تو قبول کنی که باهاش ازدواج کنی از کل طلبم مبگذرم و بابات رو از زندان میارم بیرون حالا بم بگو قبول میکنی؟
تمام احساسات بد بهم هجوم اورده بودن و قدرت تکلم رو ازم گرفته بودن صورتم گر گرفته بود ذهنم درگیر بود این راهی بود که خودم توش قدم گذاشته بودم من که الانشم زندگیم داغونه چیزی واسه از دست دادن نداشتم ولی با این کارم میتونسم بابامو نجات بدم
بهش چشم دوختم بدون مکث گفتم قبول میکنم
لبخند عمیقی زد و گفت تصمیم عاقلانه ای گرفتی با وکیلم حرف میزنم همین فردا پدرت ازاد میشه به تکون دادن سر اکتفا کردم از جام بلند شدم همزمان با بلند شدن من اقای تهرانی هم از جاش بلند شد
ولی پسرش که منو نمیخواد اون اصلا تن به ازدواج نمیده قراره چجوری راضیش کنه؟فکرمو به زبون اوردم
من:ولی شما میگین که پسرم تن به ازدواج نمیده
تهرانی: اونم حل کردم اون تنها وارث منه ولی اگه من نخوام یه قرونم بهش نمی رسه پس مجبوره قبول کنه
حرفی واسه گفتن نداشتم.اصلا مگه من میتونستم حرفی هم بزنم.اون که واسه خودش بریده بود و دوخته بود
بخاطر بابام مجبور بودم به این زندگی اجبای تن بدم
دسته ی کیف رو تو دستم فشردم بدون هیچ حرفی به اقای تهرانی زل زده بودم
نگاهشو ازم گرفت و رفت سمت میزش و روی صندلی چرخ دارش نشست
منم دیگه موندن و جایز نمیدونستم رو به اقای تهرانی گفتم:من دیگه باید برم تو خونه نگرانم میشن
از حرفی که زده بودم خودم خنده م گرفت دروغ از این شاخدارتر؟اخه کی نگران من بود؟بود ونبود من که براشون فرقی نداره مامان افسانه و نسترن که از خداشونه سر به تنم نباشه منم خداییش زیادی خودمو تحویل میگیرما
تهرانی:باشه پس من همه چی رو اماده میکنم فردا ساعت 10 اماده باش راننده رو میفرستم دنبالت که بیارتت محضر الانم میتونی بری
مثه یه ربات شده بودم هرچی میگفت مخالفت نمیکردم جایی واسه مخالفت نزاشته بود برام
زیر لب خداحافظی گفتم و رفتم بیرون
منشی انقدر تو عمق گوشیش بود که اصلا حضور من رو احساس نکرد این فقط پولی رو که میگرفت حروم میکرد
اوف اصلا به من چه که انقدر فوضولی میکنم رفتم جلو اسانسور که طبقه ی اول بود حال نداشتم که منتظر بمونم بیاد ترجیح دادم از پله ها برم
بعد از یه ربع بلاخره رسیدم طبقه ی اول پاهام از درد ذوق ذوق میکرد تا من باشمو دیگه از این غلطا نکنم اخه یکی نیست بگه تو نمیتونی راه بری میمردی 5 دیقه منتظر اسانسور میموندی؟
از ساختمون بیرون رفتم حالم چنان تعریفی نداشت از دلشوره ی چند ساعت پیش خبری نبود استرس جای خودشو با غم و اندوه عوض کرده بود
عا
00عالی بود
۱ ماه پیشسولماز
00رمان خوبی بود
۱ سال پیشM
00عالی بود
۲ سال پیشبدبخت
10پسره اونه نمی خواست بعد این هر روز میرفت در خونش بابا با چه زبونی بهت بگه نمیخوامت دختره کنه 🤣🤣🤣
۲ سال پیشفاطی
10دختره خیلی بدبخت و تو سری خور بود واقعا متاسفم اگه تو این زمونه گرگ نباشی تیکه میشی آدم باید توی حال زندگی کنه درسته خدا تقاص بی گناهان رو میگیره ولی همون خدا هم گفته در مقابل ظلم به پا خیز چه کوچک
۲ سال پیشنور ماه
00روند داستان خیلی تند بود انگار همه داخل این رمان در مسابقه دو شرکت می کردن در ضمن رادمان خیلی زود بخشیده شد به هر حال رادمان اشتباه بزرگی کرد و اینکه نامزد کرد درسته سوری بود اما بازم خیانته
۲ سال پیشRaHa
10تکراری بود جای پیشرفت داره رمانت باید می گفتی ک چ بلایی سره نسترن اومده خیلی زود زود رد می شدی در کل برا تازه رمان خونا خوبه جذابیتی برا اونا ک خیلی رمان می خونن نداره خیلی زودم عاشق هم شدن
۳ سال پیشسننن
۲۲ ساله 51یعنی خلاصتون تو حلق م مرسی از آشنایی با انواع قرص ا
۳ سال پیشtabasom
۱۲ ساله 11قشنگ بود تکراری هم بود واسه اینایی که تازه شروع به خوندن کردن خوبه ولی برا من تکراری بود چون میلیون ها رُمان خوندم🙂
۳ سال پیشآرام
۱۶ ساله 00شخصیت دختره رو دوست نداشتم ادم نباید توزندگی ضعیف باشه وفقط بشینه گریه کنه خیلی وقتا زندگی تومسیرباورای انسان پیش نمیره مثلا اگه پسره عاشق دختره نمیشد دختره با یه بچه چیکارباید می کرد؟موضوعش تکراریبود
۳ سال پیشسنا
۲۳ ساله 01به نظرم موضوعش تکراری بود ولی در کلبد نبود برای کسایی که تازه رمان خوندنو شروع کردن خوبه چون من زیاد رمان میخونم مبگم که تکراریه
۳ سال پیشz
00عالی😍
۳ سال پیشامیر
۵۱ ساله 11خیلی زیبا بود.
۳ سال پیشمبینا
۱۳ ساله 10رمان قشنگی بود.
۳ سال پیش
شروق
۱۹ ساله 00عالیییی بود😍❤