رمان عاشقانه پاورقی زندگی 2 به قلم پریبانو
اگر تمایل به خوندن این رمان دارید،جلد اول رو از همین نرم افزار می تونید پیدا کنید وبخونید با همین اسم "پاورقی زندگی" جلد اول رو حتما بخونید چون نصف داستان توی جلد اول اتفاق می افته ...در جلد اول خوندید که پسری در اثر تصادف بینایی خود را از دست می دهد بعد از گذشت دو سال خانواده اش تصمیم می گیرند برای او همسری انتخاب کنند.
داستان به سمتی کشیده می شود که دختری به اسم مریم سر راه او قرار می گیرد و باقی ماجرا...
در جلد دوم زندگی جدید مهیار و مریم با مشکلات، شادی ها، غم واندوه مختص خودشات شروع می شود.زندگی که از نظر اطرافیانشان باید تغییر کند.
نظری یکی از آن دوموافق تغییر است ونظردیگری ان است که می توان این زندگی رابه همین منوال ادامه داد.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۱ ساعت و ۱۴ دقیقه
پرويز:خورد؟
-نه..اينقدر گشنش بود که آخرش مجبور شد شير خشک وبخوره..مي برمش تو اتاق
مهيار:بيچاره ساينا....بيچاره من
بلند شد...جان راه رفتن هم نداشت...با بي رمقي خودرا روي تخت انداخت...کنارش،تخت ساينا بود.نفسي کشيد به سمت او نيم خيز شد روي بدن دخترش دست کشيد..با انگشتش ارام روي گونه اش نوازش داد نرم بود اما...
-چقدر لاغري بابا
نفسي کشيد وخوابيد....با صداي خنده ي خواهرش چشم باز کرد.
-عمه قربونت بره
صداي ب*و*س هاي که پياپي مي شنيد.با صداي خواب آلودش گفت:
-سايه گريه نکنه ها؟؟
-کاريش ندارم ب*و*سش مي کنم
-چيزي خورده؟
-اره..بابا تمييزش کرد وشير خشک هم بهش داد
مهيارمي دانست پدرش انقدر سنگيني زندگي از دوش اوبرميدارد که او با سبکي خيال زندگي کند.
بلندشد:بابا رفت؟
-آره...عزيز اينجاست
دست وصورتش شست و به آشپزخانه رفت.
عزيز:سلام گل پسر
-سلام،شرمنده شما رو هم تو زحمت انداختم
دستش براي پيدا کردن صندلي به طرف جلو حرکت ميداد،به محض پيدا کردن نشست.
-مثل غريبه ها با من از اين تعارف ها نکن!!من که مي خواستم تو اون باغ تنها زندگي کنم اومدم اينجا
-ممنون
مشغول چيدن صبحانه روي ميز بود مهيار:چيزي نمي خورم عزيز
با تحکم گفت:لقمه آماده توي بشقابه بردار و بخور
حرفش انقدر محکم بود که اجازه نه گفتن به مهيار نداد دستش روي ميز به سمت جلو کشيد..بعد پيدا کردن بشقاب لقمه اي برداشت.
-ليوان شير کنار دستت گذاشتم ميرم پيش ساينا
-باشه..دستت درد نکنه
هنوز لقمه ي اولش فرو نفرستاده بود که صداي زنگ ايفون به گوشش رسيد بلند شد...با دست کشيدن روي ديوار گوشي برداشت.
-کيه؟
با کمي دست دست کردن جواب داد:منم باز کن
با شنيدن صداي م*س*تانه دستش مشت کرد:چي مي خواي؟
صداي عصبي ومحکمش او را ترساند:هيچي اومدم ساينا رو ببينم
-فقط ساينا؟با باباش کاري نداري؟
متوجه جمله کنايه دارش شد:در و با زکن فقط اومدم ساينا رو ببينم
-قبل از اينکه بياي تو..يه چيزي خوب تو گوشت فرو کن..همه ي اون فکرايي رو که بعد از رفتن اون زن مي توني پاتو تو زندگيم باز کني ميذاريش دم در و مياي تو
چه واژه ي غريبانه اي..آن زن...همان زني که روزي مريم نام داشت...همان مريمي که با عشق صدايش مي زد...همان عشقي که نديده در قلبش رسوخ کرد...همان قلبي که حالا شکسته
با صداي تيکي در با زشد..م*س*تانه در ان حياط پاييزي احساس بهار مي کرد..خوشحال بود که رقيب از ميدان رفته..با اين فکر که پسر داييش تنها شده وبراي بزرگ کردن دخترش نياز به کسي دارد وممکن است به سمتش بيايد قدم در آن خانه گذاشت.
-سلام
سرش پايين بود براي جواب فقط سر تکان داد.سرد بود تا گرم شدن بايد تحمل کند دلخور بود اما چيزي نگفت به اتاق رفت.
-سلام
عزيز و سايه سر بلند کردند.
-سلام مادر
-واي واي اينو ببين...چه خوشگل شده
در آ*غ*و*شش گرفت وب*و*سيد:چقدر لاغره
سايه:نترس چاق ميشه..روزي 15 بار شير مي خوره
-ماشاالله...
عزيز:من برم براي ناهار يه چيزي حاضر کنم
-پس منيره کجاست؟
-رفته خريد الان مياد
ليوان ابي که سايه برايش اورده بود با خود برد.سايه به صورت م*س*تانه که با خنده با ساينا بازي ميکند دقيق شد...او متوجه شد وگفت:
-چيه؟
-تو مهيار ودوست داري؟
لبخندش جمع شد:چي؟...نه..ديگه اين حرف ونزن زشته،باشه؟
از تخت پايين آمد:باشه نمي گم..ولي خودم شنيدم داداشم پشت آيفون چي بهت گفت
مي خواست از اتاق خارج شود خودش را به او رساند دستش گرفت:اين حرف وپيش کسي نزن
-من کاري ندارم...مي خوام مشقامو بنويسم
دستش رها کرد..به سايه که از پله ها بالا مي رفت نگاه کرد.ساينا در آ*غ*و*شش تکان خورد وشروع به گريه کردن کرد ..تکانش داد.
-هيسسسس..آروم باش عزيزم..چي مي خواي گشنته؟
مهيار با شنيدن صداي گريه دخترش چنان سراسيمه به اتاق آمد که پايش به ميز خورد.اهميتي نداد وبه اتاق رفت.
ژالا
۵۳ ساله 00بسیار عالی قلمت طلا بی نهایت زیبا بود ۲جلدش روخوندم اصلا خسته نشدم واین عالیه با هم سپاسگزار برات بهترینها رو آرزو میکنم لیاقتش رو داری خسته نباشی گلم بازم میگم دست وقلمت طلا
۲ هفته پیشسلام اسمعیلی هستم
۴۲ ساله 00سلام رمان رو خوندم هر دوقسمتش رمان احساسی وعالی بود روایت روزانه اش هم عادی روال ومعمولی بود راضی بودم وفکر میکنم وقتم رو هدر ندادم ممنون
۴ ماه پیشماهرخ
00فوق العاده بود
۵ ماه پیشA.a
00به نظر من هم بهتر بود حالا که به هم رسیدن کمی از زندگیشون و عاشقانه هاشون نوشته می شد
۵ ماه پیشA.a
00سلام واقعا رمان قشنگی بود تمام شخصیت ها به خوبی تعریف شده بود و من واقعا عاشق شخصیت مهیار شدم ...همین متفاوت بودن شخصیت ها رمان را جذاب کرده بود ....از نویسنده عزیز بابت نوشتن این رمان جذاب تشکر میکنم
۵ ماه پیشزهرا
00خیلی قشنگ بود.کامیار حقش بود خیلی پولکی بود...ولی چقدر انسان بودن مهیاروپدرش..یعنی کسی هست اینقدر خوب باشه..ولی خداییش مریم شاید نسبت به مهیار حق داشت ولش کنه ولی ساینا نه به خاطر اون باید میماند.
۶ ماه پیشتارا
00دست نویسنده درد نکنه خیلی خیلی خیلی خوب و عالی بود
۹ ماه پیشروژین
00دست نویسنده درد نکنه هردو جلدش عالی بود فقط دونکته یک اینکه بچم مهیار خیلی خیلی خوب بود کاش یکم بدجنس بود دوم اینکه مریم خیلی خیلی بدشانس بو کاش کامیار نمیمرد😢😭
۱۲ ماه پیشسحر 35
21فصل دو را دوست نداشتم آخرش اصلا نباید مریم و مهیار به هم میرییدن واقعا حق مریم نبود خیلی بد تموم کرد
۱۲ ماه پیشسحر 35
00ببخشید اشتباه تایپ بود نباید به هم میرسیدن
۱۲ ماه پیشفاطمه
۲۹ ساله 00رمان ب نظرم رمان خوبی بود تو جلد اول خیلی ب خاطر مهیار گریه کردم اون همه چی داشت واقعا نمیفهمم مریم تو زندگیش دنبال چی بود؟؟مهیار چشماش خوب میشد
۱ سال پیشنگار
۲۱ ساله 10من این رمان رو ۳ بارخوندم وخیلی جاهاشو گریه کردم . دلم برای هردو شخصیت می سوخت.مهیار مظلوم خوب بوددرست ولی بعد اینکه دفعه دوم و سوم خوندم بعضی جاها حق رو به مریم هم دادم شاید نویسنده نگاه با اغماض دا
۱ سال پیشیه دختر
۲۳ ساله 10عالی بود ولی کاش بهم نمیرسیدن مریم و مهیار اما در کل قلمت موندگار باشه نویسنده جان
۱ سال پیشعسل
00سلام مرسی از نویسنده عزیز من چند بارخوندم عالی بود ❤️ ❤️ ❤️ موفق باشی
۱ سال پیشفاطمه
۳۲ ساله 10داستان خوبی بود ولی اگه من بود مریمونمیبخشیدم چقدرنامردبود آل ببرش😖😖
۱ سال پیش
B
00قشنگگگ بوود نویسنده عزیز شما ک به این خوبی نوشتی کاش یه رمانم بنویسی که در مورد سایه و امین باشهه😁