رمان سفید یخی به قلم فاطمه دشتی
دختر ماجرای ما یه دختر فاقد احساساته، یه دختر که بلد نیست بخنده، نمیدونه عصبانیت چیه. از غم، نگرانی، کسالت، اضطراب و دوستداشتن فقط اسمشون رو بلده. این دختر تو ماجرایی درگیر میشه. ماجرایی که اون رو تو مسیر کینه دیگران قرار میده. انتقام چیز قشنگی نیست؛ اما شاید قربانی انتقام شدن بتونه اون رو به بلوغ عاطفیاش برسونه. شاید با محبت دیدن تو لحظات تنهاییاش بتونه احساسات رو درک کنه.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۹ دقیقه
در واقع فائزه اشاره غیر مستقیمی به ماجرای شهر بازی کرد که فاطمه ساندویچ فائزه رو از دستش قاپید و یه لقمه چپش کرد. این بار همه به خنده افتادند و فقط من بودم که نمیخندیدم و حواسم به هادی بود که درحال خندیدن داشت پاشو ماساژ می داد. بعد اینکه کلی خندیدن کامی به بچه ها گفت:
جمع کنین خودتونو ببینم. عین مرده ها نقش زمین شدن، بریم ادامه بازی که من دارم ضعف میکنم برای ضایع کردن.
هادی گفت:
-کامی اشتباه نکن، ضایع کردن نه، ضایع شدن.
به بقیه حرفاشون نرسیدم چون رفتیم داخل خونه. یکم منتظر موندیم و در آخر هادی لنگ لنگان با کمک کامی در حالی که همچنان بحث میکردن داخل شدن و پیش ما نشستن. کامی گفت:
-فائی جان، نمیشد یه چیز دیگه به این میگفتی تا بخت شومش ما رو هم نگیره؟
فائزه گفت:
-صد بار بهت گفتم اینم صد و یکمین بار، اسم منو مخفف نکن. بعدشم نگو حال نداد که من کلی خندیدم وقتی داشت بپر بپر می کرد و باغچه رو دور می زد. خودتم کلی خندیدی.
کامی پوزخند صدا داری زد و گفت:
-هه!
دوباره بطری رو چرخوندیم و این بار افتاد به عمه هدی و کامی. کامی هم طبق معمول گفت جرئت. عمه با چشمایی که شرارت درش موج میزد گفت:
میری کنار دیوار میایستی و یه سیب بالای سرت میزاریم تا یکی از بچهها چاقو رو پرت کنه طرفش.
کامیار یا حضرت جرجیسی گفت و مظلوم به عمه هما نگاه کرد.عمه هم خندید و با نگاه بدجنسی که به ندرت دیده میشد، جوابش رو داد. اصولا کامیار آدم ترسویی بود و بیشتر صلح طلب بود؛ اما وقتی سر عشقش میرسید عجیب شجاع میشد. رو به عمه هدی گفت:
-جون سه تا بچههات بهم رحم کن.
عمه هدی اخمی کرد و گفت:
-هوی جناب! مگه بچههامو از سر راه آوردم که به جونشون قسم میخوری؟ برو به جون بچه خودت قسم بخور.
کامی یه دفعه ذوق کرد و گفت:
-قربونش بره باباش! تا پنج ماه دیگه که بیاد من دق میکنم آخه، بعدشم مگه من مرض دارم به جون بچم قسم بخورم؟
عمه هدی نوچ نوچی کرد و گفت:
-گاهی اوقات یادم میره تو یه سال از امیرعلی بزرگتری. ببین چطور آقامنشانه رفتار میکنه.
هادی هم خندید و گفت:
-آره آبجی راست میگی. اصلاً نباید آبجی جوونمون رو به این نره غول می دادیم. نیگا نیگا موهاش داره از دست این پسربچه سفید میشه، اصلاً داداش چرا رضایت دادی ها؟
بابام هم خیلی خونسرد جوابشو داد:
-دیدم تو گفتی تو آزمایشگاه خودم کار میکنه، با اخلاقه، منم جواب مثبت دادم. بعدشم فکر کنم بیست و یک سالگی زمان مناسبی واسه ازدواج یه خانوم باشه. این طور نیست؟
کامیار با ذوق هم گفت:
-زدی تو خال محمد آقا! اگه به من نمیدادینش که میترشید میموند رو دستتون. بعدشم یکی نیست به این هادی رو مثال بزنه و بگه تو که بیست و پنج سالته چرا انقدر بچگانه رفتار میکنی. همه دق و دلی تون رو میریزین رو سر من بدبخت.
تا هادی دهنش رو باز کرد تا جوابش رو بده، عمه هدی گفت:
-از بحث خیلی دور شدیما، جناب کامیار من کوتاه نمییام. کامیار با پاهایی لرزون به سمت دیوار رفت. اون نمیدونست که بابام تو نشونه گیری چقدر قویه. چاقو رو گرفت. کامی چشماشو بسته بود و ذکر میگفت. رنگش با میت مو نمیزد. عرق از پیشونیش جاری شده بود و از لرزش بدنش می شد فهمید که حسابی ترسیده. بابام فقط بخاطر گل روی خواهرش بود که مجبور بود چاقو رو پرت کنه وگرنه این کار واقعاً یک ریسک بزرگ بود. نشونه گرفت و چاقو رو پرت کرد. تا چاقو پرتاب شد کامی گفت:
-یا امام زاده بیژن، غلط کردم! حلالم کنیـ...
صدای برخورد چاقو فریاد کامی رو خفه کرد. سیب دونیم شده از روی سر کامی افتاد رو زمین و کامی با چشمانی گشاد شده که از حدقه بیرون می زد سیب رو نگاه کرد. آب دهنش رو پر سر و صدا و آهسته قورت داد و نقش زمین شد.
رفتم نبضشو چک کردم. هدفم از قبل پزشکی بود. برای همین از خواهر دوستم یه چیزایی یاد گرفتم و یِکَمَکی سرم میشد. نبضاش رو که گرفتم فهمیدم که چه نقشه ای تو ذهنشه. ازش فاصله گرفتم. عمه هما با صدایی لرزون پرسید:
-چش شده؟
گفتم:
-چیزی نیست فقط میخواد...
یه دفعه صدای پخ بلند کامیار اومد و نذاشت حرفم رو ادامه بدم. دخترا جیغ بلندی از ترس کشیدن و چشماشون رو بستن. پسرا هم یه متر از جاشون پریدن بالا و گوشاشونو بخاطر جیغ دخترا گرفتن و فقط من بودم که بی تفاوت کامی رو نگاه میکردم. چشمکی زد و گفت:
-نمیشه دیگه، میخواستی ما رو لو بدی، راستی محمد آقا نگفته بودی نشونه گیریت انقدر خوبه!
در حال که بلند میشدم بابام گفت:
-چیز قابل تعریفی نبود که بگم.
یه دفعه عمه هما که از ترس و بهت در اومده بود با صدای بلند گفت:
-کامی!
کامی با شیطنت خندید و گفت:
-جون دلم؟
دیگه نایستادم تا ببینم چی میگن. من حتی حس فضولی هم نداشتم. به سمت اتاق خوابم رفتم. اتاقی که شاید آرام ترین مکان ممکن بود. یک ساعتی مشغول خوندن کتاب تفسیر سوره حدید شدم و پس از مسواک خوابیدم.
************ فردای اون روز قرار شد بریم دانشگاه برای کارای ثبت نام. موهام رو برس زدم و با کلیپس محکمشون کردم.شلوار راسته کتانم رو که رنگ سبز زیتونی تیره داشت پوشیدم با یه مانتوی سفید که نه خیلی گشاد بود و نه خیلی تنگ که برجستگی های بدنم رو به نمایش بذاره پوشیدم. طول مانتوم به زیر زانوم می رسید و خیلی به روسری زیتونی مدل لبنانیم مییومد. همیشه همینطور بودم. یا روسری به این مدل یا مقنعه،همیشه رسمی، کیف لبتاپم رو که توش مدارکم رو گذاشته بودم برداشتم و به همراه امیرعلی به دانشگاه رفتیم.
وارد حیاط دانشگاه که شدیم، امیرعلی لبخند محوی روی لباش نشست و به سمت ساختمون راه افتادیم. توی راه پسرای جوون بهش متلک میانداختن که: «my friend جوونتر پیدا نکردی؟»، «داداش ما خوشگل تراشو سراغ داریما!» و بدون توجه به مسخره بازیاشون ادامه دادیم به داخل رفتیم. همون جا بهم گفتیم:
-حالا کدوم اتاق بریم برای ثبت نام؟
امیرعلی برای عملیات جست و جوی اتاق ثبت نام منو تنها گذاشت. چشمم خورد به مرد جوونی حدوداً بیست ساله که با دوستاش مشغول صحبت بود. رفتم سمتش. یه اخم غلیظ کردم که به سمتم برگشت و با دیدن من سرشو انداخت پایین و گفت:
-بله با من امری دارین خانم؟
من بی توجه گفتم:
-نشکنه؟
- هان؟
-گردنتون رو میگم، نشکنه؟ من از نظر پوشش مشکلی ندارم که سرتون رو انداختین پایین.
اعتقادم این بود که مرد جلوی نامحرمی که پوشش درستی نداره و یا کسی که دوست داره ولی بهش محرم نیست، باید سرشو بندازه پایین. برای همین دلیل سر پایین انداختنش رو نمیفهمیدم. با همون سر پایین افتادش جواب داد:
-منو ببخشین، این طوری راحت ترم، میفرمودین!
سنگین گفتم:
-میتونم بپرسم باید کجا برای ثبت نام برم؟
سر به زیر آدرسو داد. یه پونزده سانتی بلند تر بود.سرمو بالا گرفته بودم و با همون نگاه شیشهای و خیرهام گفتم:
-خیلی ممنون. یکم که دور شدم شنیدم که گفت:
Fatemeh
00رمان خیلی خوبی بود
۸ ماه پیشسحر ۳۵
00بد نبود
۱۰ ماه پیشمینو
00هیچی نمیگم چون هم خوب بود هم بد نویسنده خسته نباشی
۱ سال پیشدلارا
۲۵ ساله 00راجبه همه حرف میزد این داستانو مسخره کرده
۱ سال پیشروانشناس روانی
۰ ساله 00اول اینکه من رمان را تاحالا نخوندمش ولی خب درمورد این مریضی اغراق نشد فرد بیمار کلا هیچ احساسی نداره حتی بعضیشان نمیتونن لبخند بزنن و این مشکل اینه که ما پشت گوشامون یه چیزی مثل بادام داریم که اگه ک
۱ سال پیشوانیا
00نمیشه گفت بد بود ولی خیلی اغراق کرده بود و از نظرم بیماری انقدر حاد نمیشه ولی خوب به نظرم نویسنده یکم ناشی بوده و تلاش بیشتری رو توی نویسندگی بکنه به هر حال ممنون از نویسنده
۱ سال پیشهه
۱۳ ساله 00میشه اسم ی رمان خعب بگید همه خوب هارو خوندیم اینا واقعا مسخرن گناهکار رو بخونید خعبه به نظر من ولی اینا چین اه هرکی میره متن هارو رمان دیگه رو مینویسه یکم اپدیت شین
۲ سال پیشجون هیسون
10شاهزاده عشق وحشی
۱ سال پیشافسون
۱۹ ساله 10یه جوری بود اغراق کرده بود من خودم نویسنده ام و تا حالا همچین رمانی نه دیدم و نوشتم ولی خوب و در عین حال بد بود اگه یه خورده کم تر اغراق میکرد بهتر میشد نویسنده رمان چند سالشه که همچین رمانی نوشته؟!
۱ سال پیشرستا
00ودر داستان همه چیز ممکنه
۱ سال پیشحدیثه ,
20رمان زیبایی بود ارزش خوندن داشت اما میشد که بهتر از این باشه
۱ سال پیشنرگس
23برای ما ک چندساله رمان میخونیم خیلی رمان مزخرفی بود و ابی اصلا از چرت هم چرت تر بود
۱ سال پیشمریم
01عزیزم من یه روانپزشکم دراوقات فراغتم رمان میخونم امااین رمان اشکال داشت اشکالش این بودکه نویسنده عزیز زیادی اغراق کرده بیماری های مثل این هست اما نه آنقدر شدید
۲ سال پیشفاطمه
۱۴ ساله 00بد نبود
۲ سال پیشمهسا
۱۶ ساله 00خیلی خیلی رمان خوبی بود و البته بگم که من خیلی دوست داشتم اینجوری باشم بنظرم خیلی فواید خوبی هم داره این بیماری بی عاطفگی فقط بعضی از حسا رو نداشته باشی مثل ترس استرس غم کلا احساسا منفی رو نداشته باشه
۲ سال پیش
سلام سلام
00هر وقت اونقدر برای زبان فارسی ارزش قائل شدی که خوب رو خعب ننوشتی اونوقت رمان بخون لطفا