چطور میشه عاشق واقعی رو شناخت؟ وقتی که زیبایی آرامش ثروت و سلامتی هست عاشق بودن و عاشق موندنم کار زیاد سختی نیست. اما اگه یه روز تک تک اینا رو از عشقت بگیرن حتی برای یه مدت زمان محدود بازم میتونی عاشق بمونی؟ اونجاست که شاعر میگه گر همسفر عشق شدی مرد سفر باش ورنه ره خود گیر و یکی راهگذر باش... یه قصه ی عاشقانه پر از هیجان و احساس پر از شک و تردید موندن یا رفتن

ژانر : پلیسی، عاشقانه، اجتماعی

تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۰ ساعت و ۵ دقیقه

مطالعه آنلاین آرزو کردم عشق همسفرت باشد
نویسنده : نرگس رضایی

ژانر : #عاشقانه #اجتماعی #پلیسی

خلاصه :

چطور میشه عاشق واقعی رو شناخت؟ وقتی که زیبایی آرامش ثروت و سلامتی هست عاشق بودن و عاشق موندنم کار زیاد سختی نیست. اما اگه یه روز تک تک اینا رو از عشقت بگیرن حتی برای یه مدت زمان محدود بازم میتونی عاشق بمونی؟

اونجاست که شاعر میگه گر همسفر عشق شدی مرد سفر باش ورنه ره خود گیر و یکی راهگذر باش...

یه قصه ی عاشقانه پر از هیجان و احساس

پر از شک و تردید موندن یا رفتن

فصل اول

نیکان

پک عمیقی به سیگارم زدم و به صورت ارکیده خیره شدم. یـادم نـمی آمد آخرین بار کی اینطور با حرص و ولع سیگار کشیده بودم. داشت با آرامش و حوصله عکس هایی که رو به روش روی میز پخش شده بودند نگاه می کرد. گردنم را چرخاندم و به صندلی های لهستانی کافی شاپ که تک و توک خالی بودند چشم دختم. اینجا همان جایی بود که برای اولین بار به قهوه دعوتش کردم.

موسیقی ملایم فرانسوی با عطر چوب های جنگلی در فضا پـخش می شد. سیگارم تا نصفه سوخته بود و خاکستر بی رمق میل جدا شدن نداشت. درست مثل من، که در دلم التماس می کردم ارکیده با دیدن عکس ها از خودش دفاع کند و همه چیز به شکل سابق برگردد. موهای طلایی و بلندش را از جلوی صورتش با ناز کنار زد و به چشمانم خیره شد.

- خیلی جالب بودن!

پوزخندی زدم و سیگارم را درون زیر سیگاری له کردم.

- آره منم موافقم خیلی جالب بودن مخصوصاً برای من!

حـالت چهره اش تغییر کرد. با حرص پوشه ی سیاه عکس ها را بست و به صورتم خیره شد. با خونسردی نگاهش کردم.

- نمی خوای توضیحی بدی؟!

پوست لبش را با دندان کند.

- چه توضیحی بدم؟! همش ساختگیه! اینها رو به هر بچه ای نشون بدی متوجه می شه همشون فتوشاپه!

لبخند کجی زدم و موبایلم را روشن کردم و فیلم کوتاهی را که از لحظه ی خروج ارکیده و آن مرد از آن رستوران گرانقیمت داشتم نمایش دادم.

برای چند لحظه مات و مبهوت به صفحه ی گوشی خیره شد. دیدم که حالت چهره اش چقدر تغییر کرد. قلبم گرفته بود اما باز دلم می خواست از خودش دفاع کند و بگوید آن ملاقات ها برای موضوع خاصی بودند نه آن چیزی که دیده بودم و به نظر می آمد نیم خیز شد که از روی صندلی بلند شود. زودتر دسته چوبی کیفش را گرفتم و پائین کشیدم.

ـ اگه امروز از در این کافه بدون هیچ توضیحی بیرون رفتی دیگه هیچ جایی توی زندگی من نداری!

یک لحظه مردّد ماند و بعد نشست. نفسم را با حرص بیرون دادم.

ـ چه ارتباطی با اهورا سحرخیز داری؟!

جلو آمد و با صدایی که لرزشش به وضوح قابل شنیدن بود غرید:

ـ من از اون آدمهایی نیستم که فکرش رو می کنی، تو هم وکیلم نیستی جناب نیکان بهمنش، پس منو بازجویی نکن!

با آرامش به پشت صندلی ام تکیه دادم و به چشمهای آبی و زیبایش خیره شدم.

ـ ارکیده! تو با موکل من اهورا سحرخیز چه کار شخصی و خصوصی داشتی که تا حالا چند بار با هم ملاقات کردین؟!

ـ نیکان بس کن! این طوری با من حرف نزن! صورتش ظریف و زیبا بود و چشمهای آبی اش در صورت سفیدش می-درخشیدند. پیشانی بلند و بینی کوچک ترکیب عروسکهای زیبای خارجی را در صورتش ساخته بودند. همیشه دلم با دیدن صورتش پر از عشق می شد امّا امروز آمیزه ای از حس نفرت و ترحم جایگزین احساسات قبلی ام شده بودند.

ـ نیکان بهت توضیح میدم امّا امروز نه! امروز تو اینقدر عصبانی هستی که هر حرفی بزنم اوضاع بدتر میشه.

ـ قبلاً هم بهت گفته بودم، همه چیز برام قابل چشم پوشیِ غیر از این مورد.

ـ نیکان داری زود قضاوت می کنی.

با آرامش کیف پولم را بیرون آوردم و چند اسکناس سبز روی میز گذاشتم.

ـ نیکان صبر کن.

بلند شدم.

ـ دیگه نمی خوام ببینمت ارکیده! کیف دستی چرمی ام را از روی صندلی کناری برداشتم و بلند شدم.

ـ نیکان صبر کن، داری اشتباه می کنی...

دیگر به صورتش نگاه نکردم. از کافی شاپ که خارج شدم، باران تندتر شده بود. ماشین را روشن کردم و از انتهای کوچه دور زدم. دیدمش که زیر باران ایستاده و به دور شدن ماشین خیره شده. رفتم امّا تکه ای از قلبم زیر باران جا ماند. هنـوز وقتی نفـس می کشیدم عطـر شیرین و گرم اش را در ماشین حس می کردم. یک سـال و اندی از آشنـایی مان می گذشت. اولین بار در دفتر پدر ملاقاتش کردم. داشتم برای کاری از دفتر خارج می شدم که با دیدن آن دو جفت چشم تیله ای آبی که به صورتم خیره شده بودند درجا میخکوب شدم. چند ماهی از آمدن پروانه وکالتم نمی گذشت و اولین پرونده را زیر نظر پدر پیگیری می کردم.

با آنکه می دانستم برای رفتن به دادسرا وقت زیادی ندارم امّا بی خیال رفتن شدم. همان روز هم همین عطر شیرین و گرم را زده بود.

با پدربزرگ پیرش برای پیگیری سندهای زمین هایی که در شمال داشتند به دفتر وکالت مراجعه کرده بود.

پرونده شان را با اصرار از پدر گرفتم. روزی که سند زمین ها به دستشان رسید اولین قرار ملاقات ما در همین کافه بود. عاشق اش شدم. خیلی زودتـر از چیزی که تصـور مـی کردم. برای من که قبل از ورود ارکیده هیچ تجـربه ی عاشقـانه ای نداشتم، ارکیـده و زیبـایی و زنانگی بی نظیرش یک جادوی درخشان بود.

ارکیـده عروسک زیبای من بود. قلبـم با دیدنش همیشه به طپش می افتاد و از شنیدن تعریف های اطرافیان از انتخاب خوبی که داشتم دلم لبریز از شادمانی می شد. از نگاه دوسـتان و همـکاران، ما زوج عالی و ایده آلی بودیم. نامزدی مختصری گرفتیم، به اصرار ارکیده فقط او و پدربزرگش و من و خانواده ام. روزها با شادی و عشق می گذشت. همزمان با ورود ارکیده به زندگی ام، از لحاظ کاری هم پیشرفت فوق العاده ای پیدا کرده بودم و با به سرانجام رساندن چند پرونده مهم، با وجود کم سن و کم سابقه بودن به شهرت خوبی رسیده بودم. آنقدر که دایم فکر مستقل شدن و جدایی از دفتر وکالت پدر را داشتم.

نفس عمیقی کشیدم و ماشین را پارک کردم. از جایی که بودم تهران و خانه هایش به راحتی دیده می شدند. همه چیز زیر پایم بود در بام تهران. کنار تپه ای خاک نشستم و به خورشید که آخرین تلاش اش را برای روشن نگه داشتن شهر می کرد چشم دوختم. عاشق اش بودم، امّا تصـور خیانت اش دیـوانه ام مـی کرد.

می خواستمش آنـقدر که برای تمام آینـده ام در کنـارش برنامـه ریزی کرده بودم، امّا دیدن آن فیلم و عکاس ها که فرد ناشناسی به دفتر کارم فرستاده بود همه چیز را تغییر داده بود. آنقدر بهم ریخته و آشفته بودم که دیگر برایم اهمیتی نداشت چه کسی و به چه منظوری عکس ها و فیلم را فرستاده، فقط این مهم بود که ارکیده دیگر آن فرد سابق برای من نبود. هر چند که قلبم باز تقلا می کرد راهی برای تبرئه اش پیدا کند اما عقل و منطقم می گفت که همه چیز پایان گرفته. تا آخرین لحظه ی غروب خورشید همانجا نشستم. شاید اگر آن چند پرونده ی مهم را برای رسیدگی نداشتم چند وقتی را به سفـر می رفتم. در آنـصورت می شد آرامشم را باز بیابم، امّا حجم کاری زیاد و مهّم بودن تک تک پرونده ها، از فکر سفر منصرفم می کرد.

ماشین را که روشن کردم آفتاب کاملاً غروب کرده بود. پشت ترافیک طولانی عصرگاهی ذهنم پر بود از خاطره های مشترکی که با ارکیده داشتم. ضربه ای که خورده بودم آنقدر سخت و تند بود که هنوز باورش نمی کردم. شروع کردم به یادآوری زمانهایی که به دلایل مختلف از دیدارمان طفره می رفت. هر روز و هر بهانه اش را مثل قطعات پازل به هم می-چسباندم. گاهی آنقدر در ذهنم با خودم و خاطرات مشترکمان کلنجار می رفتم که متوجه حرکت ماشین های جلویی نمی-شدم. تنها بوق های بلند و مکرر از وهم و خیال بیرون می کشیدم.

قطره های ریز تگرگ به شیشه می خوردند. نفس عمیق و پردردی کشیـدم، قلبـم چـون قطعـه ی فرسـوده و یخ زده قفسه-ی سینـه ام را می خراشید.

صدای زنگ تلفن همراهم که در پخش ماشین پیچید، از ترافیک خارج شده بودم. با دیدن شماره ی آرتین که از دوستان صمیمی و قدیمی ام بود چند لحظه ای مردد ماندم. حوصله ی صحبت کردن نداشتم امّا برای اینکه از حال و هوای بدی که داشتم خارج شوم دکمه ی اتصال تماس را لمس کردم.

ـ سلام نیکان جان خوبی.

ـ سلام آرتین قربانت تو خوبی داداش؟!

ـ کجایی نیکان دفتر زنگ زدم نبودی؟

ـ بیرونم.

ـ داری میای؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با تعجب به صفحه مانیتور خیره شدم و ذهنم را برای قرار ملاقات یا برنامه ای که شاید فراموش کرده بودم جستجو کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ کجا بیایم؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ ای بابا! یادت رفته مگه امشب، شب تولد آینازه مگه نگفتم بهت، دعوتتون کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کلافه دستم را روی پیشانی ام کشیدم. فراموش کرده بودم حق هم داشتم. امروز آنقدر روز پر دغدغه و شلوغی داشتم که تولد همسر بهترین رفیقم را فراموش کرده بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدایم را با سرفه ای صاف کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ ببخش آرتین جان فراموش کرده بودم، راستش فکر نمی کردم امشب باشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خیلی خوب عیبی نداره دیر نشده فوری با ارکیده خانم بیاین همون جای همیشگی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سکوت کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ علو!؟ کجایی؟ بیاین ها! نیکان من فقط تو و خانمت رو دعوت کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفس عمیقی کشیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ ارکیده امشب نیست آرتین!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سکوت کرد. آنقدر رفاقتمان عمیق و طولانی بود که حتی در این شرایط بد روحی که داشتم برایش بهانه نیاوردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ اما خودم دارم میام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ منتظرتم نیکان!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از نزدیک ترین دور برگردان از اتوبان خارج شدم. نیم ساعت بعد روبه روی آرتین و نامزدش در کافه نشسته بودم. همان کافه ی لعنتی که چند ساعت قبل من و او چند صندلی آن طرف تر نشسته بودیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درحالیکه سعی می کردم چهره ام آرام و شاد باشد به انگشتان بلند آرتین که در دستان ظریف دخترک کنارش گره خورده بود چشم دوختم. این دومین دیدارمان بعد از جشن نامزدی شان بود. دخترک ظریف و زیبا بود و چشمان درشت سیاهش از نور عشق می درخشیدند. در ذهنم ناخودآگاه چهره اش را با ارکیده مقایسه کردم. صورت ساده و سبزه اش کاملاً با پوست سفید و درخشان ارکیده تفاوت داشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ نیکان چرا ارکیده رو نیاوردی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به صورت شاد و خندان آرتین چشم دوختم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ راستش یه کاری براش پیش اومده بود، عذرخواهی کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ انشاا... در اولین فرصت بیشتر با هم آشنا می شیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد چرخید و به صورت کوچک آیناز خیره شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ نیکان از بهترین دوستای منِ، یه وکیل پایه یک و درجه یک! هر دو خندیدند و من به زحمت با لبخند کوتاهی حالت چهره ام را تغییر دادم. نگاهم برای لحظه ی کوتاهی روی ساعت دیواری بزرگ کافه خیره ماند. دلم می خواست زودتر ثانیه ها سپری شوند و از این کافه با آن حجم وسیع خاطرات بیرون بروم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امشب بودن در اینجا و دیدن خنده ها و زمزمه های عاشقانه برخلاف همیشه برایم عذاب آور بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ نیکان کی ما باید شیرینی بخوریم؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با تعجب به صورت آرتین خیره شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ شیرینی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ آره دیگه! کجایی تو؟! الان یک سالِ که همش وعده امروز و فـردا می دی؟ پس چی شد جشن تون؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به زحمت ماهیچه های گونه ام را فرم دادم و لبخند نصفه نیمه ای زدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ به زودی انشاا... در خدمتتون هستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در دلم دعا می کرد هر چه زودتر این مهمانی تمام شود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیدن عکس ها و ملاقات امروزمان در همین کافه حسابی اعصابم را بهم ریخته بود. امّا بخاطر دوستی چندین ساله مان دلم نیامد دعوت آرتین را قبول نکنم. هرچند که اصلاً دعوتش را بخاطر نمی آوردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ سلام....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ سلام عزیز دلم تولدت مبارک!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای ظریف و زنانه که از روبه رو می آمد سرم را بلند کردم. آیناز نامزد آرتین از روی صندلی اش بلند شده بود و با دختر و مرد جوانی که روبه رویش ایستاده بودند خوش و بش می کردند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفس عمیقی کشیدم و به رسم ادب از صندلی ام بلند شدم. با خودم فکر کردم آرتین گفته بود تنها من و ارکیده را دعوت کرده پس حتماً این دختر و مرد همراهش مهمانهای همسرش بودند. دختر جوان قد متوسط و چهره ای گندمگون داشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به چشمان قهوه ایش نگاه کردم. به نظرم خیلی آشنا می آمد، مثل یک آشنای قدیمی. سلام و احوالپرسی مختصری کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آنقدر محو تماشای چهره اش و یادآوری اینکه کجا دیده اش بودم که برای لحظه ای مرد جوانی را که به صورتم خیره مانده بود ندیدم. نگاهم را به سرعت دزدیدم و لبخند نصفه و نیمه ای به صورت مرد جوان زدم. آرتین جلو آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ نیکان جان ایشون استاد شهریار مفید از اساتید هنر و استاد قدیمی آیناز جان هستن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستم را جلو بردم و به صورت صاف و روشن مخاطبم خیره شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ استاد ایشون هم از دوستان قدیمی من جناب نیکان بهمنش از بهترین وکلای دادگستری!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دست ظریف اش که در دستم جای گرفت، نگاهش موشکافانه تمام صورتم را کاوید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ از آشنایی شما خوشوقتم جناب بهمنش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند زدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ من هم همینطور استاد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند آرامی زد و چرخید و نزدیک ترین صندلی را به دختری که همراهش بود انتخاب کرد. آرتین دوباره جلو آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ ببخشید فراموش کردم، غزل خانم رو هم معرفی کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خانم غزلِ... بعد به سمت دختر جوان برگشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ راستی فامیلیت چی بود غزل جان؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آیناز خندید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ وای آرتین چقدر تو بی حواسی بعد از یک سال هنوز فامیلی غزل رو نمی دونی؟! حالا که اینطور شد باید حدس بزنی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاه گیج و گنگ آرتین روی صورت خندان آیناز ثابت ماند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ غزل صباحی هستم جناب بهمنش!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدایش در آن لحظه انگار آشناترین صدایی بود که شنیده بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از شخصیت و آرامش خاصی که داشت لذت بردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ بنده هم خیلی خوشوقتم سرکار خانم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برای لحظه ای کوتاه نگاهمان درهم گره خورد. انگار او هم به همان احساس آشنایی عجیبی دچار شده بود که آنطور با دقت به صورتم نگاه می کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای مرد جوان رشته ی نامرئی که بین چشمهایمان بسته شده بود را پاره کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ البته بهتره بفرمائید استاد غزل صباحی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آیناز با تعجب و شادی به صورت دوستش خیره شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بوی عطر تند و گرانقیمتی که از لباس مارکدار جناب استاد می آمد در ریه ام پیچید. سالها قبل خودم هم از این عطر استفاده می کردم. در سکوت به صورت بشاش اش که به دخترک خیره مانده بود نگاه کردم. گوشی تلفنم را روی میز گذاشتم. و به صورت تراشیده و مرتب استاد جوان چشم دوختم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ غزل جان از این هفته کلاس های سفالگری رو توی کانون هنر شروع کردن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آیناز با اشتیاق گفت: وای عالیه! غزل تبریک می گم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دختر جوان لبخند زد و من ردیف دندان های سفید و مرتب اش را در نور کم کافه دیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ ممنون آیناز جان، البته به لطف استاد که من رو که دانشجوی سال آخر هستم به عنوان مربی کلاس شون انتخاب کردن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دست استاد را دیدم که آرام و نوازش گر خواست روی دستان ظریف دخترک بنشیند. حدس زدم که روابـطی فراتر از شـاگرد و اسـتادی بـین شان وجود داشته باشد، امّا دختر آرام دست هایش را از روی میز برداشت و با خجالت چین های دامن گل دار و سنتی اش را صاف کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ غزل از بهترین های هنر مجسمه سازی و سفالگری ایرانِ، اینو نه تنها من بلکه تموم اساتید دانشکده هم بهش باور دارن. ناخودآگاه نگاهم به دستهای کوچک و ظریف دخترک که شبیه دست دختران نوجوان بود کشیده شد. دلم برای دستان سفید و انگشتان بلند و زیبای ارکیده تنگ شده بود. سکوت کردم. دیگر برایم مهم نبود از چه تعریف می کنند. در جمعی گرفتار شده بودم که هیچ سر رشته ای از آن نداشتم. در خانواده ما هیچکس نه دنبال هنر بود و نه هنرمند. منطق و استدلال در خانه ی ما حرف اول را می زد و هیچکس به دنبال احساسات نبود. تنها هنری که در خانه ما به چشم می آمد تابلوهای فرش دستباف بودند که مادرم علاقه ی خاصی به جمع آوری و نگهداری شان داشت. نفس عمیقی کشیدم و باز نیم نگاهی به ساعت انداختم با خودم فکر کردم ای کاش چند ساعت فیل به منشی دفتر نگفته بودم که هیچ تماسی را برقرار نکند. دلم در آن لحظات تنها، خلوت و تنهایی و تفکر می خواست. هنوز مات و مبهوت اتفاقات رخ داده بین خودم و ارکیده بودم. ذهنم انباشته از تضاد و طغیان بود. صدای ظریف دخترک رشته ی افکارم را پاره کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ البته آرتین جان شما خودت هم هنرمند هستی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرتین خندید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ اگر بساز و بفروشی توی دسته ی هنرها جا بگیره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آیناز با دلخوری نگاهش کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ آرتین تو مهندس معماری عزیزم، این چه حرفیه می زنی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

غزل ادامه داد: آرامشی که توی کارکردن با گِل و سفال هست من توی هیچ جای دیگه ای تجربه نکردم. انگار داری قطعه-ای از وجود خودت رو لمس می کنی و بهش شکل می دی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چرخیدم و به صورت گندمگشون با دقت بیشتری نگاه کردم. با آنکه همه ی اجزاء صورتش در کمال سادگی بودند امّا در کنار هم ترکیب جذاب و چشمـگیری سـاخته بودند. تنـها آرایـشی که در صـورتـش مـی توانستم ببینم برق اندکی بود که روی لبهایش می درخشید. ناخـودآگاه با چهره ی پر از رنـگ و لعاب ارکیده مقایـسه اش کـردم. نمـی دانستم در قلبم چه اتفاقی رخ داده که امشب همه را با او مقایسه می کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمهای آبی و زیبایش لحظه ای از ذهنم بیرون نمی رفتند، امّا به هر مسیری که می رفتم باز عقلم ادامـه ی ارتباطم با او را ناممکن تلـقی مـی کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با آمدن کیک و پر شدن فنجان های قهوه بحث هنری جمع که من هیچ حضوری در آن نداشتم خاتمه پیدا کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خدا را شکر می کردم که زودتر از این جمع ناهمگون با خودم رهایی پیدا می کنم و فرصت برای فکر کردن به اتفاقات امروز را پیدا خواهم کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از خوردن کیک تولد و قهوه، جعبه ی مخمل قرمز که روی میز قرار گرفت، تازه به یاد کادوی تولد افتادم. این چند روز آنقدر درگیر کار بودم که همه چیز را فراموش کرده بودم. دستم را لای موهایم کشیدم با خودم فکر کردم که چطور با وجود چند بار یادآوری آرتین این تولد را فراموش کرده ام! آرتین رفیق سالهای دورم بودم. جرقه ای در ذهنم روشن شد. با عذرخواهی کوتاهی بلند شدم و با قدمهای تند به سمت ماشین که در پارکینگ کافه پارک کرده بودم رفتم. در دلم دعا می-کردم که آن عطر گرانقیمت که چند روز قبل برای ارکیده گرفته بودم هنوز در صندوق ماشین باشد. عادت کرده بودم که به هر بهانه ای سوپرایزش کنم و این عطر که شیشه ی زیبا و بوی فوق العاده عالی و ماندگاری داشت آخرین چیزی بود که برایش گرفته بودم. خدا را شکر می کردم که هنوز همانجا با همان بسته بندی زیبا مانده بود.جعبه را برداشتم و به داخل کافه برگشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرتین با لبخند نگاهم کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جعبه ی مخمل کادوی آرتین باز شد. گردنبند زیبا که دو کبوتر کوچک و پر از نگین روی شاخه ی درخت بودند در دستان ظریف آیناز درخشیدن گرفتند. چشمهایشان از عشق نورانی بود و قلب من از اندوه لبریز.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هدیه دوم همان جعبه ی عطری بود که قرار بود روزی به دست ارکیده برسد. دیگر برایم فرقی نمی کرد. می دانستم که دیگر هرگز ارکیده ای برایم وجود نخواهد داشت. امّا باز قلبم پر از اندوه دوری اش شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ وای مرسی آقا نیکان من عاشق این عطرم، شما خیلی با سلیقه هستین.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به لبخند کوتاهی کفایت کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خواهش می کنم خانم قابل شما رو نداره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جمله ی بعدی اش اندوه قلبم را بیشتر کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ از ارکیده جان هم خیلی تشکر کنین. جاشون امشب اینجا واقعاً خالیه، سلام ویژه منو بهش برسونین.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرام زمزمه کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ حتماً خانم! خیلی ممنون از لطف شما.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ من امشب به مهمانی شما دعوت نشده بودم و یه جورایی مهمان ناخوانده بودم. به سمت صاحب صدا برگشتم. شاید این استاد جوان چند سالی از من بزرگتر بود. امّا صورتش کاملاً بشاش و شاداب بود و فقط چند تار سفید کنار شقیقه هایش نشان از گذر عمر داشت. برخلاف من که بیشتر موهایم رو به جوگندمی شدن رفته بودند. البته که ژنتیک هم در این امر بی-تقصیر نبود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ این هم هدیه ی من، ناقابلِ! چاپ آخر از کتاب شعرم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به جلد چرمی و زیبای کتاب چشم دوختم. در دلـم به این همه هنـر احسنت گفتم. فـوق العاده بود که در این سن کم به موفقیت های زیادی رسیده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ وای استاد خیلی عالیه! واقعاً منو خوشحال کردین. ببـخشید من نمی دونستم که غزل جان از امروز کارشون رو توی آموزشگاه شما شروع کردن و اگر نه وظیفه ام بود که دعوتتون کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مرد جوان خندید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ یعنی فقط بخاطر دوستت می خواستی دعوتم کنی؟ یادت رفته که چند ترم شاگردم بودی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای خنده ی جمع بلند شد. به زحمت لبخند زدم. هر ساعت که از دوری اش می گذشت. غم بیشتر گریبانگیر ذهنم می شد. تازه داشتم باورم می کردم که چه بلایی بر سر عشقمان نازل شده! نه هنوز باور نمی کردم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چرا فرصت دفاع به عشقم را نداده بودم؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باید می رفتم و باز آن عکس های لعنتی را با دقت نگاه می کردم شاید کسی می خواست شعله ی حسد در میان خرمن روزهای عاشقانه مان روشن کند. به خودم نهیب زدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ این هم یکی از شعرهای مجموعه اشعارم که فکر می کنم با حال و هوای امشب این جمع جور باشه ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای رسا و خاص استاد که در جمع پیچید، فکر ارکیده کنج ذهنم جاخوش کرده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

« تا ابد عاشقم باش

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بگذار در سالهای دور

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی بادها

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خاکستر تن مرا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بر شهرهای دور می افکنند

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شمیم مهر بر تن ساقه ها بنشیند

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و دانه ها از عشق جوانه زنند

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از تن پر ز شور و قلبِ من

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

که می تپد هنوز

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در ذرّه ای خاک نرم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بگذار باد بِوَزَد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و همه جا پر از عشق شود

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ببین گوش کن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای باد می آید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تا ابد عاشقم باش»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آنقدر محو شعر شده بودم که برای لحظه ای ارکیده را فراموش کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ فوق العاده بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ متشکرم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ الحق که زیبا بود استاد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خیلی ممنون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برای لحظه ای به چشمان سیاه عمیق اش چشم دوختم. ابروان مشکی و بلند و پرپشت سایه بان چشمهای سیاه و در صورت مردانه اش بودند. در آن لحظه بی اختیار حس احترام و نزدیکی زیادی به آن استاد جوان کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خیلی عالی احساس تون رو بیان کردین جناب مفید. با لبخند به صورتم نگاه کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خیلی ممنونم جناب بهمنش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ آشنایی با شما باعث افتخاره منِ استاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خندید، نگاهش دوستانه شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ بنده هم همینطور البته فکر می کنم در جمع امشب شما تنها کسی هستین که در رشته ی ما فعالیت نداره، امیدوارم صحبت ها و بحث های ما حوصله تون رو سر نبرده باشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ نه اصلاً اینطور نیست، من واقعاً از بودن در جمع دوستان هنرمند لذت می برم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با لبخند سر تکان داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خوب با اجازه همگی این هم هدیه ی کوچک من به آیناز عزیزم و همسر محترمشون!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهها روی بسته ی بزرگ روی میز ثابت ماند. کاغذ کاهی قهوه ای و نخ های کنفی با زیبایی دور قاب کوچک را پوشانده بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمهای آیناز از دیدن قاب و دو پرنده ی کوچکی که به صورت سفالی بالای قاب قرار داشتند درخشیدن گرفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این عالیه! بی نظیره عزیزه من!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قاب چوبی کنده کاری شده که برخلاف تمام قابهایی که تا آن روز دیده بودم رنگ آبی فیروزه ای داشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داخل قاب قطعه شعری به صورت نقش برجسته های پیچیده درهم به چشم می خورد که با کمی دقت می شد مضمون نوشته را خواند. اثر هنری فوق العاده زیبا و چشمگیری بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با عشق ممکن است تمام محال ها...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرتین با خوشحالی روی نوشته های برجسته دست کشید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ کار خودتونه غزل جان؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

غزل لبخند زد. استاد گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ یک درصد فکر کن غزل اینو خریده باشه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خیلی خوبه، خیلی خوبه غزلم! این عالیه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آیناز بلند شد و با خوشحالی گونه های دخترک را بوسید. نفس عمیقی کشیدم. چه خوب بود که دیگر مهمانی به پایان رسیده بود. هر چند که در دقایق آخر و آشنایی بیشتر با استاد و دوستان آیناز و آرتین احساس بهتری را تجربه می کردم امّا هنوز همان حس دلتنگی و درد لعنتی را داشتم. خداحافظی چند دقیقه ای به طول انجامید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آخرین دیدارم با جمع در پارکینگ کافه بود. راستش خودم هم انتظار دیدن استاد جوان را با آن ماشین خاص و گرانقیمت نداشتم. رنگ خاص ماشین اش حتی در آن ساعت شب با نور کم هم زیبا بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وارد اتوبان که شدم، باران بند آمده بود. پخش ماشین را روشن کردم. در حافظه اش تمام آهنگ ها و موسیقی های مورد علاقه ارکیده را ذخیره کرده بودم. هرچند که خودم چندان علاقه ای به آن سبک از موسیقی نداشتم امّا بخاطر خوشحالی ارکیده تحمل می کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وارد پارکینگ برج محل سکونتمان که شدم، ساعت از یازده گذشته بود. سرم سنگین و گنگ شده بود. آنقدر تا رسیدن به خانه فکر کرده بودم که ذهنم انباشته از وهم شده بود. پیاده شدم. کیف دستی ام را برداشتم و خواستم ریموت را بزنم که صفحه مانیتور گوشی روشن شد و چند ثانیه بعد آهنگ زنگی که ناآشنا بود در سکوت پارکینگ پیچید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به صفحه مانیتور که عکس صورت دختر جوان را در زمینه داشت چشم دوختم. چند ثانیه ای طول کشید که از گیجی بیرون بیایم. تصویر همان دختری بود که در کافه دیده بودم همان دوست آیناز، که بود؟! غزل!...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مات و مبهوت به تصویر و نام غزل که داشت زیر عکس نقش بسته بود خیره شدم. در آن ساعت از شب با آن حجم وسیع فکر و خستگی عجیب ترین چیز دیدن صورت آن دختر و ذخیره بودنش در لیست مخاطبین گوشی تلفنم بود. هر چقدر که فکر می کردم بخاطر نمی آوردم که بیشتر از چند جمله مختصر بین مان رد و بدل شده بود. حتی بین صندلی هایی که نشسته بودیم فاصله بود. پس چطور نام و عکس اش در تلفنم ذخیره شده بود!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حیران و مات اتصال تماس را لمس کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای خاص و رسای مردانه که در گوشی پیچید. حیرانی ام بیشتر شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ سلام جناب بهمنش!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با آنکه در تشخیص صداهای آشنایی که قبلاً شنیده بودم تبحر داشتم. امّا در آن لحظه و با خستگی و اتفاقاتِ روز سختی که داشتم صدایش را نشناختم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ سلام؟! جمله ی بعدی اش شکم را به یقین مبدل ساخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ مفید هستم جناب بهمنش!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ بله جناب مفید، خواهش می کنم در خدمتتون هستم استاد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای خندانش را از پشت گوشی می شد تشخیص بدهم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ فکر می کنم امشب اشتباهی رخ داده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در ماشین را بستم و همانجا ایستادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ اشتباه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ بله! گوشی تلفن بنده و شما به علت شباهت جابه جا شدن و هیچکدون هم متوجه نشدیم تا این لحظه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای خنده اش که در گوشی پیچید. تلفن را از گوشم جدا کردم و با حیرت به رنگ و مدل گوشی که کاملاً مشابه تلفن شخصی ام بود چشم دوختم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حتماً این اتفاق در کافه رخ داده بود وقتی هر دو تلفن هایمان را روی میز گذاشته بودیم و در وقت خداحافظی احتمالاً من بودم که اول گوشی اشتباه را برداشتم چون من اول از کافه خارج شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ بله همین طوره استاد! متأسفانه گوشی ها جابه جا شدن. اگر نشانی رو لطف کنین الساعه خدمت می رسم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دعا می کردم که آدرسی که می دهد، نزدیک باشد. امّا نشانی دورترین نقطه تهران از جایی بود که من در آن قرار داشتم. شاید اگر در دفتر کارم بودم مسیر کوتاهتری را برای رسیدن به آن نشانی پیش رو داشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با ناامیدی ریموت را دوباره فشار دادم و به قصد سوارشدن در ماشین را باز کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدایش در گوشی پیچید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ جناب بهمنش فاصله زمانی بین ما خیلی زیاده اگر برای شما موردی نداره و کار ضروری با تلفن تون ندارین، من صبح فردا در محدوده ی دفتر شما کار اداری دارم، نشـانی دفتر رو از آرتین گرفتم. می تونم فردا صبح خدمت برسم و با این کار یک تیر و دو نشان بزنم. نفسم را با خیال راحت رها کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ باعث زحمت میشه استاد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ زحمتی نیست، اگر کار خاصی با گوشی ندارین صبح میام. نه فکر نمی کنم از این ساعت شب تا صبح فردا تماس مهمی داشته باشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خیلی هم عالی! بسیار خوب! اطمینان داشته باشید. زحمت نیست. فردا صبح اول وقت خدمت می رسم جناب بهمنش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فصل دوم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

غزل

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داشت برف می بارید. از آنجایی که نشسته بودم راحت می شد دانه های ریز سفید را دید که تند تند روی لبه ی پنجره فرود می آیند. سردم شده بود خودم را کمی جمع کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ سردته؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با خجالت نگاهم را از پنجره ی پشت سر استاد گرفتم و گفتم: نه ... لبخند زد و روی صندلی چرمی پشت میزش نشست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ چائیوتو بخور گرم بشی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستم را دور لیوان سفالی آبی حلقه کردم و عطر خوش چای را نفس کشیدم. بخار گرم روی گونه هایم نشست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم را که بلند کردم هنوز داشت با لبخند نگاهم می کرد. معذب شدم و آرام لیوان را پائین آوردم و روی پایم گذاشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خوب نگفتی؟ نظرت در مورد پیشنهادم چی شد؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آب دهانم را قورت دادم. عطر گرم و خوشبویی که زده بود فضای کوچک دفتر کارش را پر کرده بود. به چشمهای سیاه و ابروان پرپشت و مشکی اش خیره شدم. اولین بار بود که با دقت و از این فاصله کم صورتش را نگاه می کردم. جذاب و مردانه بود. بی خود نبود در کل دانشکده هنر این همه طرفدار دلخسته داشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ می دونم که به این کار عشق مـی ورزی و تـوی این رشته مـوفق مـی شی امّا دلیل تعلّل ات رو نمی فهمم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیوان را روی میز گذاشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ استاد حق با شماست. من واقعاً به کارم و رشته ام عشق می ورزم، امّا دلیل شک و تردیدم برای قبول پیشنهاد شما، اینِ که نمی دونم آیا خودم به اون مرحله از تبحر و مهارت رسیدم که بتونم مربی خوبی باشم یا نه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند زد و به پشتی صندلی اش تکیه کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ اطمینان داشته باش تو بی نظیری دختر! فقط نمی دونم چرا اینقدر اعتماد به نفس ات کمِ.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با خجالت لبخند زدم. جلو آمد و از کشوی میزش برگه ای بیرون آورد، بعد بلند شد و رو به رویم نشست و برگه را روی میز شیشه ای که بین صندلی هایمان قرار داشت گذاشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ امضاء کن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیوان سفالی را روی میز گذاشتم و به برگه خیره شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ این چیه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خندید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ حکم اعدامت! خوب معلومه دیگه قرارداد کاری بین کانون هنر و سرکار خانم استاد غزل صباحی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ امّا استاد من هنوز دانشجو هستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خودکار نقره ای را روی برگه گذاشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ سرکار خانم بنده اسم دارم، اسمم هم شهریار هست. ضمناً کسی که باید مهارت و تبحّر اساتید این کانون رو تشخیص بده شخص بنده است، لطفاً دیگه با من بحث نکن و زودتر برگه قرارداد رو امضاء کن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با تردید به برگه خیره شدم. می دانستم تمام مربیان این آموزشگاه هنری معتبر و معروف از بهترین اساتید رشته های خودشان هستند که سابقه طولانی در زمینه کاری شان دارند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با اینکه از کار خودم مطمئن بودم امّا باز تردید داشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ غزل؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از اینکه به نام کوچکم صدایم زد برای لحظه ای جا خوردم. به روی خودم نیاوردم. آرام خودکار را برداشتم و پائین قسمت مشخص شده را امضاء کردم. حتی به مبلغ قرارداد و روزهای کاری که برایم در نظر گرفته شده بود هم نگاه نکردم. بلند شد. شلوار مشکی خوش دوخت و بلوز سفیدی پوشیده بود. برگه را برداشت. ناخودآگاه ایستادم. هنوز همان حالت شاگرد و استادی را داشتم و در حضورش احساس شرم و احترام زیادی داشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ به جمع اساتید کانون هنر مفید خوش آمدی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ ممنونم استاد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خندید. دندان هایش در صورت سفید و اصلاح کرده اش برق می زدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خوشحالم که تصمیم درستی گرفتی اطمینان دارم موفق می شی. نیم نگاهی به ساعت مچی ام انداختم. به قراری که با آیناز و نامزدش در کافه داشتم هنوز چند ساعتی باقی مانده بود. می خواستم به خانه برگردم و هدیه ی تولدش را کادو کنم و بعد از تعویض لباسهایم به کافه بروم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خوب استاد! با اجازه تون من باید برم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای زنگ تلفن که روی میز کارش بود جمله ام را ناتمام گذاشت. بی اعتنا به زنگ نگاهم کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ کجا به این زودی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیفم را برداشتم و آرام مقنعه ام را مرتب کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ راستش یه قراری دارم که باید بهش برسم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زنگ تلفن همچنان ادامه داشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ بشین می رسونمت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیفم را روی شانه ام جابه جا کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ نه ممنون!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت میزش برگشت و دستش را به علامت سکوت جلوی صورتش گرفت، قبل از برداشتن گوشی اشاره کرد که بنشینم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

معذب نشستم و به پنجره چشم دوختم. برف تندتر شده بود. با آنکه مایل نبودم، امّا مجبور بودم به گفتگوی تلفنی اش گوش کنم. روی صندلی اش نشست و زیر چشمی نگاهم کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ جانم دنیای من!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از صدای ظریف و کودکانه ای که از پشت گوشی شنیده می شد، حدس زدم که مخاطبش دخترش دنیاست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی اختیار نگاهم روی قاب های کوچک و بزرگی که روی میز چیده شده بود افتاد. در تمام قاب ها عکس دخترک کوچکی با حجم وسیعی از موهای فر و طلایی به چشم می خورد. حتی چند پرتره از او هم که با سیاه قلم و رنگ روغن نقاشی شده بود روی دیوارهای دفتر جا خوش کرده بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ باشه عزیز دل بابا، نگران نباش من کتاب ها رو به دستت می رسونم. فقط از مادربزرگ بپرس مادرت کلید خونه اش رو اونجا نگذاشته؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برای چند ثانیه که سکوت برقرار شد نگاهش با نگاهم گره خورد، به انگشتانم خیره شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ گفتم نگران نباش دنیا، امشب کتاب هات رو برات میارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تماس که خاتمه یافت. بدون هیچ حرفی به سراغ گوشی تلفن همراهش که روی میز شیشه ای گذاشته بود آمد. گوشی را برداشت و نگاهی به من که منتظر نشسته بودم انداخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ نگران نباش می رسونمت، دیر برسی بهتره از اینکه توی این هوا پیاده بری و آدم برفی بشی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند نصفه و نیمه ای زدم. گوشی را کنار گوشش گذاشت و از دفتر خارج شد. صدای صحبت کردنش را در آن ساعت خلوت آموزشگاه به خوبی می شنیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ واقعاً که آدم بی فکری هستی کیانا، تو با خودت فکر نکردی توی این یک هفته دنیا باید بره مدرسه چرا کتابهاشو نفرستادی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ بله حق با توست! برای تفریح و گردش و خوشگذرونی همیشه وقت داری، امّا برای وظایف مادرانه ات هیچ زمان وقت نیست. من بحثی با تو ندارم کیانا، به من بگو چطوری من کتاب ها رو از آپارتمانت بردارم؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ یعنی تو هیچ کلید یدکی اینجا نگذاشتی؟ باشه، من با کلیدسـاز می رم و قفل آپارتمانت رو عوض می کنم بعد از اینکه کتاب ها روبرداشتم، کلیدهای جدید رو به سرایدار آپارتمانت می دم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ باشه، وقتی دنبال دنیا اومدی کلیدها رو ببر.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از نفس عمیقی که کشید و سکوتی که برقرار شد فهمیدم تماس اش تمام شده. صدای زمـزمه هایش را که با حرص کلمات نامفهومی را ادا می کرد می شنیدم. به دفتر که برگشت صورتش از حرص و خشم سرخ شده بود. بدون اینکه نگاهم کند به سمت کت و کیفش رفت. بلند شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ معذرت می خوام غزل جان!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

معذب نگاهش کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خواهش می کنم استاد، من عذرخواهی می کنم که توی این شرایط مزاحمتون شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند کمرنگی زد و در حالیکه قفل درها را می بست گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ توی این شرایط تنها کسی که مزاحم من نیست تو هستی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماشین زیبایش زیر لایه ی نازک و سفیدی از برف پارک شده بود. ریموت را زد و در جلو را با احترام برایم باز کرد. صورتش هنوز اخم داشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گرمای مطبوع ماشین دستهای منجمدم را گرم می کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ چند ساعت تا قرارت مونده؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به ساعت مچی ام نگاه کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حدود دو ساعتی وقت دارم. چرخید و با دقت به صورتم خیره شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ از الان می خوای بری سرقرار؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با خجالت لبخند زدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ نه، الان می رم خونه که حاضر بشم. آرام سر تکان داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ مسیر خونه ات رو بلدم البته طبق آدرسی که پای برگه قرارداد خوندم، همونجا میری دیگه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ بله، استاد اگر مزاحمتون هستم... البته من در نزدیک ترین مسیری که سر راه شماست رفع زحمت می کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دکمه پخش ماشین را لمس کرد و گفت: قبلاً گفتم که مزاحم نیستی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سکوت کردم و به آهنگ زیبای موسیقی سنتی که نوای تار و سه تار فوق العاده ای داشت گوش سپردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ غزل اشکالی نداره قبل از رسوندنت توی مسیر چند دقیقه ای جایی بریم؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در سکوت نگاهش کردم. غافلگیر شده بودم. هنوز برای رفتن به کافه وقت داشتم، امّا دلم نمی خواست ساعت طولانی با او تنها باشم. حس راحتی و صمیمیش معذب و آزرده ام می ساخت. سکوتم را که دید ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ باید برم خونه ی مادرِ دخترم و کتاب های درسی دنیا رو بردارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با کف دست به فرمان کوبید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ نمی دونم این زن چرا اینقدر بی فکره! وقتی برای یک هفته خوشگذرونی و سفر با دوستاش برنامه ریزی می کنه، اصلاً وضعیت دنیا براش مهم نیست! سکوتم را که دید. نفس عمیقی کشید و صورتش را به سمتم چرخاند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ معذرت می خوام، واقعاً اعصابم رو بهم ریخته!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به برف پاکن ماشین که آرام برفها را از روی شیشه پاک می کرد خیره شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ اول می رسونمت! راستش بخاطر این گفتم که مسیر خونه ی همسر سابقم سر راهمون بود و من دلم نمی خواست دوباره توی این ساعت پر ترافیک به این مسیر برگردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آب دهانم را قورت دادم. نمی دانم در آن لحظه چرا هیچ جمله ای مبنی بر همدردی و آرامش دادن به زبانم جاری نشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فقط گفتم: عیبی نداره استاد، شما به کارتون برسین من هنوز زمان دارم، حتی همین جا هم میتونم پیاده بشم. اخم کرد و بعد لبخند کمرنگی زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ قول میدم سر ساعت برسونمت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در سکوت هوای گرم و مطبوع را که با عطر سحرآمیزش مخلوط شده بود نفس می کشیدم. تصورش را هم نمی کردم که روزی روی این صندلی بنشینم. امّا هیچ وقت آرزویش را هم نداشتم. استاد مفید با وجود تمام جذابیت هایی که برای همه داشت تنها برای من یک استاد بود که در زمینه ی حرفه اش بسیار موفق و قابل احترام بود. جوایز بسیار و تقدیرنامه های زیادی که از نمایشگاههای داخل و خارج کشور کسب کرده بود شور و اشتیاقم را برای شاگردی اش بیشتر می کرد و در آن زمان هیچ احساسی جز حس شاگرد و استادی مرا به سمتش جذب نمی کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از گذشت نیم ساعت نزدیک نگهبانی مجتمع مسکونی بزرگ و زیبایی ماشین اش را متوقف کرد و با سلام و احوالپرسی گرمی که با نگهبانی داشت وارد محوطه شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به ساختمان بلند که نمای سنگ سفید داشت خیره شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ ممکنه کارم چند دقیقه ای طول بکشه غزل جان و اینجا توی ماشین سرده. بیا داخل لابی اونجا گرمتر از داخلِ ماشینِ.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از ماشین پیاده شدم. کل محوطه ی وسیع پارکینگ و حیاط سفیدپوش شده بود. با احتیاط روی برفها فدم برداشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ بیا این طرف دستت رو بگیرم روی برفها سر نخوری.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهش کردم و جدی گفتم: ممنون استاد خودم با احتیاط رد می شم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند دقیقه ای که روی مبل راحتی کنار شومینه بزرگ لابی منتظر آمدن کلیدساز بودیم به سرعت سپری شد. به ساعتم نگاه کردم. یک ساعتی وقت داشتم. به دیوارهای بلند لابی که با تابلوهای زیبای نقاشی پوشانده شده بودند چشم دوختم. معلوم بود که این سازه از بهترین و گرانترین ساختمان های تهران به شمار می آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قبل از جدایی مون هم اینجا زندگی می کردم. نگاهم را از در و دیوار گرفتم و به صورت استاد که روی صندلی رو به رویم نشسته بود چشم دوختم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ بعد از جدایی بخاطر دنیا و اینکه توی اون شرایط یک دفعه وارد محیط جدید و غریبه ای نشه ترجیح دادم همچنان با مادرش توی همین آپارتمان بمونن و خودم یه واحد نزدیک آموزشگاه گرفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با آمدن سرایدار که همراه مرد جوانی بود گفتگو نیمه کاره ماند. بلند شد سوئیچ و تلفنش را روی میز روبه رویم گذاشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زود برمی گردم. لبخند کمرنگی زدم و سر تکان دادم. بعد از رفتن اش کمی روی مبل چرم که بسیار راحت بود جابه جا شدم و آرام سرم را روی بالش پشت مبل تکیه دادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گرمای مطبوع شومینه استوانه ای که وسط لابی بود پلکهایم را سنگین کرده بود. نفهمیدم که چند دقیقه گذشت که پلکهایم روی هم افتادند. با صدای زنگ گوشی تلفن اش چشم باز کردم. تصویر دخترک مو طلایی کل صفحه را پر کرده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند لحظه به گوشی با تعلل نگاه کردم. راهرو و لابی ساکت و خلوت بود. زنگ که قطع شد دوباره چشمهایم را بستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امّا چند دقیقه بعد باز همان صدای زنگ و تصویر آشنا روی صفحه گوشی نقش بست. بلند شدم و به سمت آسانسور رفتم. همزمان با زدن کلید آسانسور در دومین آسانسور باز شد و سرایدار و مرد کلیدساز از آسانسور بیرون آمدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ ببخشید منزل استاد مفید کدوم واحده؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرایدار که مرد میانسالی بود نگاهی به گوشی تلفن که همچنان زنگ می خورد انداخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

طبقه هفتم واحد 13.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وارد آسانسور شدم و کلید شماره هفت را فشار دادم. با اینکه دلم نمی خواست امّا بخاطر چند بار زنگ خوردن گوشی مجبور شدم بالا بروم. در واحد 13 باز بود. جلو رفتم و از پشت در چوبی کنده کاری شده صدایش زدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ استاد مفید؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدایی به جز جابه جایی وسیله ها نمی آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ استاد مفید گوشی تلفن تون زنگ خورد فکر می کنم دخترتون باشه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدایش را شنیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ بیا تو غزل جان، لطفاً در رو هم ببند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برای لحظه ای مردد ایستادم. من... تنها... اینجا در این آپارتمان خالی... از آخرین اتاق سرک کشید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ بیا تو دیگه دختر، دارم دنبال کتابهای دنیا می گردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرام وارد شدم و در را بستم. سالن نشیمن بزرگ و نورگیر بود. و با مبلمان سلطنتی زرشکی و طلایی پر شده بود. همه ی وسایل زیبا و گرانقیمت به نظر می رسیدند امّا همه چیز بهم ریخته و نامرتب بود. روی دسته مبل ها چند روسری و شال رنگی آویزان بود و کمی آن طرف روی کانتر آشپزخانه پر بود از بطری های پر و خالی مشروب و چند زیر سیگاری که پر بودند از خاکسترهای سیگار...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند دست لباس زنانه هم کنار تلویزیون بزرگ روی زمین پخش بود. در نگاه اول تمام زیبایی خانه و اثاثیه با این همه بهم ریختگی و شلوغی به جای چشم نواز بودن آزاردهنده به نظر می رسید. آنقدر سرگرم تماشای آن بازار شام بودم که گوشی تلفن را فراموش کردم. وقتی برای سومین بار مانیتور صفحه گوشی روشن شد تازه به بخاطر آوردم برای چه آنجا هستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ غزل جان لطفاً گوشی رو بیار اینجا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از راهروی کوچک که با سنگهای آنتیک رنگی تزئین شده بود عبور کردم و وارد اتاق خواب بزرگی که معلوم بود اتاق دنیاست شدم. اتاق پر بود از مجسمه فرشته های کوچک سفید و صورتی، دقیقاً همرنگ دکوراسیون اتاق. استاد کنار کمد سفید ایستاده بود و کشوها را برای پیدا کردن کتاب ها زیرورو می کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

معذرت می خوام غزل جان، یادم نبود گوشی رو با خودم بیارم چند دقیقه دیگه کارم تموم میشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تلفن را به سمتش گرفتم و از اتاق خارج شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناخودآگاه چشمم به اتاق روبه رو که احتمالاً اتاق خواب مادر دنیا بود افتاد. تخت سفید بزرگ با تورهای حریر که از ستون های کنار تخت آویزان بود پوشانده شده بود و باز هم بهم ریختگی و بطری های نوشابه و نوشیدنی های مختلف کنار تخت و روی میز آرایش پخش بودند. نفس عمیقی کشیدم و به سمت در رفتم. صدایش را می شنیدم که با دخترش صحبت می کرد. چند دقیقه از بازگشتم به لابی نگذشته بود که به همراه چند کتاب و دفتر پائین آمد. بلند شدم. تشکر کوتاهی از سرایدار کرد و در حالیکه از لابی خارج می شدیم گفت: واقعاً معذرت می خوام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد نیم نگاهی به ساعتش انداخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ هنوز دیرت نشده که!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند زدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ نه دیر نشده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هوای داخل ماشین گرم و مطبوع بود. داشتم ذهنم را برای پوشیدن لباس مناسب برای مهمانی کوچک امشب آماده می-کردم که صدایش را شنیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خیلی ناراحـتم که دنیا داره توی اون خونه و با مـادرش زندگی می کنه. سکوت کردم. به روبه رو خیره شد انگار داشت با خودش حرف می زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ مادرم به خاطر شرایط جسمی که داره نگهداری از دنیا براش سختِ، منم که یا مشغول کار و تدریس و آموزشگاهم یا پروژه های داخلی و خارجی که تمام وقتم رو می گیرن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفس عمیقی کشیدم. نمی دانستم چه بگویم. حق داشت با وضعیت که من در آن خانه دیده بودم معلوم بود که مادر دنیا با چه افرادی رفت و آمد می کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خیلی سردرگم شدم غزل واقعاً نمی دونم چیکار کنم... دنیا الان نه سالشه و همه چیز رو می فهمه، دلم نمی خواد توی اون محیط بزرگ بشه. از طرفی حضانت دنیا رو به مادرش دادم و اون از بودن دنیا کنار خودش داره سوءاستفاده می کنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ شاید بهتر باشه وقت بیشتری براش بزارین.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند تلخی زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ تموم آخر هفته ها و تعطیلات دنیا پیش منِ حتی تـوی چند تا پـروژه ای که توی کیش و اصفهان داشتم برای نصب کارها چند روزی با خودم بردمش...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امّا نمیشه غزل... دنیا هنوز خیلی بچه است... بودن در کنار من توی محیط کارم براش خسته کننده است، من هم نمی-تونم اونطور که باید روی کارم تمرکز کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به روبه رو نگاه کردم. از اینکه مرا به عنوان دوست در نظر گرفته و از مشکلات زندگی اش صحبت می کرد حس خوبی داشتم امّا اینکه سرانجام این صمیمت و صحبت ها به کجا خواهد کشید می ترساندم. انگار فکرم را خوانده بود که گفت: نمی دونم چرا با تو در این مورد صحبت کردم... دور و اطراف من پره از دوست و آدمهای مختلف... امّا شاید باورش برات سخت باشه من در مورد خودم و زندگیم با هیچکس صحبت نمی کنم، البته جدیداً به این نتیجه رسیدم که یکم از این پیله ی تنهایی بیرون بیام امّا توی نزدیک شدن با آدمها خیلی وسواسی ام. تو شاگرد من بودی چند سال، شاید همین آرامش و انرژی مثبتی که داری باعث شده باهات راحت باشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرام گفتم: از لطف تون در مورد خودم ممنونم استاد، امیـدوارم مشکل تون زودتر حل بشه، راستش فکر می کنم آینده و زندگی دخترتون ارزشش رو داره که وقت بیشتری از کار براش بزارین.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گردنش را چرخاند و در سکوت به صورتم خیره شد. مژه هایش بلند و تاب دار بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ لطفاً میدون رو دور بزنین استاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برای بار آخر به تصویر خودم در آینه قدی اتاقم خیره شدم. پیراهن زرشکی گلدار و جلیقه ی بلند مشکی ام را که پر بود از سوزن دوزی های بلوچ برای مهمانی انتخاب کرده بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با آرامش روی موهای بافته ام دست کشیدم و نیم نگاهی از پشت پرده به کوچه انداختم. هوا کاملاً تاریک شده بود امّا ماشین استاد مفید با آن رنگ خاص زیر نور چراغ تیر برق می درخشید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با آرامش شال زرشکی را روی موهایم کشیدم و قاب کادو پیچ شده را برداشتم. از اینکه بدون دعوت می خواست همراهیم کند تعجب کردم امّا وقتی یاد آشنایی اش، با آیناز و اینکه چند ترم استاد مشترکمان بود افتادم سکوت کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تنهایی اش و دغدغه هایی که برای دخترش داشت را درک می کردم امّا هرچه بیشتر فکر می کردم کمتر خودم را به او و زندگی اش نزدیک حس می کردم. سوار ماشین که شدم لبخند زنان کتاب جلد چرمی را روی پاهایم گذاشت. با تعجب به کتاب نگاه کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ آخرین چاپ از کتاب شعرهای من! هدیه تولد دوست شماست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با لبخند روی جلد چرمی دست کشیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خیلی عالیه مطمئنم آیناز از دیدن شما و هـدیه ی نفیس تون شـگفت زده می شه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماشین رو روشن کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ این کتاب برای شماست، هدیه ی دوستتون هم پشت ماشینِ.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قدرشناسانه نگاهش کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ خیلی از لطف تون ممنونم استاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وارد کافه که شدیم نیم ساعت از زمان قرارمان گذشته بود. خوشحال بودم که آرتین نامزد آیناز چندین بار استاد را در نمایشگاههای مختلفی که داشتیم ملاقات کرده و آشنایی قبلی با هم دارند. برخلاف تصورم آیناز و آرتین تنها نبودند و مرد جوانی که چند دقیقه بعد فهمیدم از دوستان آرتین است. در جمع آنها حضور داشت. چهره اش بسیار برایم آشنا بود آنقدر که برای لحظه ای فکر کردم شاید از اقوام یا دوستان نزدیک فراموش شده است. انگار او هم همین احساس متقابل را داشت که چند ثانیه با دقت به چشمانم خیره شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روی صندلی ها دور میز بیضی چوبی نشستیم. صحبت در خصوص نمایشگاه و کارهای هنری در جریان بود و تنها کسی که در سکوت محض تنها شنونده بود همان مرد جوان بود که بعداً متوجه شدم نیکان نام دارد و از وکلای دادگستری است. نگاهش در آن شب آنقدر خسته و مغموم بود که برای لحظه ای فکر کردم بدون هیچ علاقه و انگیزه ای به آن مهمانی آمده. در تمام زمانی که در کافه بودیم تنها چند جمله کوتاه آن هم بعد از خواندن شعر از کتاب استاد گفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمان روشن اش به طرز عجیبی دردمند و خسته بودند امّا با مهارت ماسکی از لبخند و آرامش روی چهره اش نشانده بود. همیشه از اینکه اینطور دقیق از دریچه ی چشمهای آدمها احساس واقعی و درونی آن لحظه شان را درک می کردم در عذاب بودم موهبتی بود که خدا به قلب و روحم عطا کرده بود امّا بعضی اوقات آنقدر برایم آزاردهنده می شد که دلم می خواست هیچ وقت این احساس را نداشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از کافه که خارج شدیم زمین از بارش برف یخ بسته بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با آنکه مایل نبودم امّا به اصرار و تعارف استاد برای رساندنم پاسخ مثبت دادم. از این همه نزدیکی بیزار بودم. در آن روزها دلم نمی خواست خلوت آخرین روزهای مانده تا پایان تحصیلاتم در تهران را با هیچ کس قسمت کنم. دلم می خواست تمام حواسم را روی پروژه ی پایان نامه ارشدم بگذارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای زنگ گوشی تلفنم رشته افکارم پاره شد. گوشی را از کیفم بیرون کشیدم و به دو صورت خندان که مثل یک سیب از وسط نصف شده بودند خیره شدم. دلم برای دیدنشان پر می کشید. دکمه اتصال تماس را لمس کردم و از پشت شیشه به خیابان یخ زده از سرما چشم دوختم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ سلام عزیز دلم، حالتون چطوره؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شروع کردم به زبان کُردی سلام و احوالپرسی کردن. از گوشه ی چشمم صورت استاد را دیدم که مات و مبهوت به نیمرخ-ام خیره بود. اولین بار بود که می دید به زبان مادری ام صحبت می کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ دلم خیلی برات تنگ شده آبجی غزل! کی میای؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ منم همینطور روژین جان، خوبی روناک و بابا خوبن؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ همه خوبن، فقط خیلی دلتنگ تو هستیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ من هم همینطور روژین جان، دورت بگردم خواهرم، زودِ زود میام، روناک کجاست؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ روناک با دوستاش رفته بیرون!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ این وقت شب؟ با کدون دوستهاش؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ نگران نباش آبجی داداش سامیار رفته دنبالش الآنا دیگه میاد خونه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفس عمیقی کشیدم و با حرص گفتم: سامیار برای چی؟! آخه بابا نباید ازش بپرسه این وقت شب کجاست و چیکار میکنه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روژین سکوت کرد و من به تفاوت زیادی که این دو خواهر دوقلویم با هم داشتند فکر کردم. برخلاف دوقلوهای همسان، روژین و روناک هم از نظر ظاهر، هم اخلاق و سلیقه و استعداد بسیار با هم متفاوت بودند. روژین آرام و منطقی و درس خوان بود و روناک خواهر هفده ساله ی دیگرم پر از انرژی و شیطنت و زیبایی آنقدر که همیشه حواسم پیش روناک و کارهایش بود برای روژین که مثل زن جاافتاده و چهل ساله ای بالغ بود نگران نبودم. بعد از فوت مادر و ازدواج مجدد پدرم روناک با روحیه و طبع حساسی که داشت بیشترین ضربه را خورده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای نفس های روژین را از پشت گوشی می شنیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ باشه، روژین جان هر وقت روناک برگشت خونه بهم پیام بده. منم سعی می کنم زودتر بیام بهتون سر بزنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تماس که قطع شد من همچنان به خیابان خیره بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چقدر قشنگ به زبان کُردی صحبت می کنی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند کمرنگی زدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ ممنونم استاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ نگران به نظر می رسی، اتفاقی افتاده؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

موبایلم را داخل کیفم جا دادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ نه... نه مشکلی نیست. راستش چند ماهی میشه که به خانواده ام سرنزدم، دلتنگ شون شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ می تونی قبل از شروع کلاس ها بری و زود برگردی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اگر بخوای منم میتونم همراهیت کنم، چون چند وقتی هست که پیشنهاد یه پروژه توی یک مرکز فرهنگی، تجاری توی غرب کشور بهم شده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفس عمیقی کشیدم. خوشحال بودم که در آن ساعت شب بخاطر برف و یخبندان ترافیکی وجود نداشت و در کمترین زمان به خانه رسیده بودم. ماشین را کنار تیر برق پارک کرد و منتظر پاسخ پیشنهادش شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستگیره را گرفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ راستش فعلاً قصد رفتن ندارم، اونـقدر سرم شلوغ شده که فـکر نـمی کنم به این زودی بتونم برم. مرسی بابت امشب و همراهی تون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با لبخند کتاب را که روی صندلی عقب بود برداشت و روی زانوهایم گذاشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ یادت نره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند کمرنگی زدم. صدای زنگ گوشی سکوت ماشین را شکست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برای لحظه ای نگاه هر دویمان روی صفحه مانیتور ثابت ماند. تصویر زنی زیبا با چشمهای آبی درخشان صفحه گوشی را روشن کرده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خواستم دستگیره را بکشم و قبل از اتصال تماس شب بخیر بگویم و پیاده شوم. امّا نشد. دکمه اتصال را فوراً لمس کرد و نگاه حیرانش روی صورتم ثابت ماند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده

سلام به تمام خوانندگان عزیز
این کتاب چاپ شده و دارای مجوز ارشاد و حق نشر هست.
نویسنده عزیز این کتاب رو به صورت رایگان برای شما قرار دادند.

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.