رمان بر خاک احساس قدم میگذارم به قلم f@rnoosh76
بعضی وقتا..بعضی جاها..تو یه برهه زمانی اتفاقاتی میافته که میتونه یه زندگی رو عوض کنه..یه احساس رو..یه ارزو رو..یه اینده رو..
گاهی در اون برهه هرکاری که از دستت بربیاد انجام میدی..حتی اگه کل دنیا بر علیه تو بسیج بشن و نذارن تو به خواسته دلت برسی… بعضی جاها تو میشی پیروز میدون..و بعضی جاهای دیگه میشی بازنده و مجبوری خودت رو از گود کنار بکشی…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۰ ساعت و ۶ دقیقه
دوباره به هق هق افتاد و گفت : هانا....ه..همش..تقصیر...م..من بود
-هانا قربونت بره..عزیزم..این اشکارو نریزی واسه من..واسه کی اینجوری گریه میکنی عزیز دلم؟ لرزش صدامو به وضوح حس میکردم
یه ربع بعد سر هانیه رو از رو شونم جدا کردم وقتی منو دید خندید.
-چته دختر ؟چرا میخندی؟
بالبخند گفت:-چشات شده قده دو تا گردو.
اون شب هانیه پیشم موند و باهم حرف زدیم براش گفتم درد دو دل کردم تا اروم شم..به خودم که اومدم دیدم ساعت 2/5 نصفه شبه سرم سنگین بود..یه بالش برداشتم و همونجا روی زمین خوابیدم
***************************
نور خورشید از پنجره به اتاق میتابید و فضارو روشن کرده بود..نورش چشممو زد..دستمو گرفتم جلو چشمام تا دوباره بخوابم
یدفعه پریدم و ساعت رو نگاه کردم وای خدا ساعت 9/5..دانشگاهم دیر شد.. ولی از طرفی چون سرمم درد میکرد قید امروزو زدم.
حسابی خوابیدم و چشماموکه باز کردم هانیه بالا سرم نشسته بود و موهامو نوازش میکرد..
-بیدار شدی؟صبح بخیر.
-هانیه-ظهر بخیر خانم خابالو.
-مگه ساعت چنده؟
-دو ظهره.
-بیخیال...خیلی خسته بودم..بلند شدم برم یه ابی به سر و صورتم بزنم از جلوی ایینه که رد شدم چشمام از تعجب 4تا شد..
لباسای دیشبم هنوز تنم بود. دستی به صورتم کشیدم که حسابی دردم گرفت و صورتم جمع شد..
اصلا فکرشم نمیکردم انقدر ناجور کبود شه.از دستشویی اومدم بیرون لباسامو عوض کردم و موهامو بستم کلی هم کرم زدم تابپوشونمش ولی کامل رفع نشد
هانیه-هانا میخوای ناهارت بیارم بالا؟
-نه واسه چی؟
-ا..اخه گفتم..شایدبخاطر دیشب ...حرفش قطع کردمو گفتم:
-هانی اون بابامه...حق داره..منم کم مقصر نبودم.
-یعنی با وجود اینکه روت دست بلند کرد..هنوزم..هنوزم..میگی حق داره؟؟؟
-بله حق داره...مقصر من بودم که تا اون موقع شب داشتم تو خیابونا پرسه میزدم..
-ببین...من نمیدونم اینارو داری واسه دلخوشی من میگی یا نه...ولی تو خواهرمی...همیشه از مامان بیشتر نه ولی کمتر ازاونم بهم
محبت نکردی..نزدیکم بودی..همیشه. وقتی دیدم بابا اونجور دیشب زدت...خورد شدم..انگار من زدن..من نمیتونم بخاطر خودخواهی بابا ببینم ساکتی و هیچی نمیگی...
-بس کن ..یه دفعه گفتم مقصر من بودم الانم میریم بپایین و ناهارو میخوریم..دیگه هم نمیخوام حرفی بشنوم.
-ولی اخه....
-ولی بی ولی..
-اگه تو ساکتی من ساکت نیستم...
-ببینم مشکل تو چیه؟هان؟مشکل بابا با منه نه تو فهمیدی؟از این به بعدم ببینم کوچکترین بی احترامی بهش کردی من میدونم و تو.
-بغض کرد:بی احترامی بهش نمیکنم..خودمو دخالت نمیدم..ولی اون سیلی دیشب حق من بود..اگه من دیشب به اون زنگ نمیزدم،اگه اون دوباره به بابا زنگ نمیزد تو سیلی نمیخوردی،بابا دوباره بخاطر اون عصبانی شد...وگرنه الان هچ کدوم از اینا اتفاق نمی افتاد
-هانی جون..عزیزم..نبینم چشماتو واسه من اشکی کنی..تو هیچ تقصیری نداری..منِ احمق ازت خواستم زنگ بزنی اگه میدونستم هیچ وقت همچین چیزی و ازت نمیخواستم...این بحث رو بهتره تمومش کنیم باور کن با یاداوریش فقط عذاب میکشم
-هر جور خودت میدونی ولی من ساکت نمیشینم ببینم بابا دستی دستی داره بدبختت میکنه..پایین منتظرتم..
حرفش منو به فکر فرو برد ،من موندم و یه دنیا فکر.. با هربار فکر کردن فقط به بن بست میرسیدم بنابراین از خدا خواستم کمکم کنه و بهم بهترین راهو نشون بده..بالاخره بعد از کلی کشمکش فکری رفتم پایین که از دیشب تا حالا هیچی نخورده بودم و ضعف وجودمو گرفته بود
از پله ها پایین میرفتم که نمیدونم چی شد ،چشمام سیاهی رفت و سرگیجه عجیبی گرفتم! با سقوط فاصله ای نداشتم که درست همون لحظه احساس کردم دستی دور کمرم حلقه شد و منو به طرف خودش کشید..برگشتم تا فرد مورد نظرو ببینم اما وقتی دیدمش نمیدونم چرا ولی هول کردم و به تته پته افتادم:
-س...س.سلام..صبح بخیر..!
ولی بابا جواب ندادو به جاش یه لبخند محو نشست رو لباش..تازه فهمیدم چی گفتم...2ظهر از خواب بلند شدم تازه میگم صبح بخیر..نترکی تو دختر!..
نگاهش رو صورتم چرخید و به گونه ام خیره شد..همون لبخند محو از لباش پاک شدو حالت چشماش عوض شد..یه جورایی اول خشمگین ولی بعد پشیمونی تو چشماش موج میزد...پشیمونی شاید از کاری که کرده بود..
بی هیچ حرفی رفت سر میز نشست و منم پشت سرش.. اشتها نداشتم ولی برای کنترل ضعف و سرگیجه ام بالاجبار یکم برنج و کمی هم مرغ واسه خودم کشیدم و مشغول شدم، سر میز کوچکترین حرفی از بحث دیشب نشد و این منو در حضور خانوادم معذب میکرد،تمام مدت سرم پایین بود! ناهارم که تموم شد ، تشکر کردم و راه اتاقم رو در پیش گرفتم
رو تخت دراز کشیده بودم و به سقف خیره شده بودم..قسمت من چیه خداجون؟؟چکار باید بکنم؟؟
دستگیره در باز شد و هانیه اومد تو اتاق..-بیام تو؟؟
رو جام نشستم:بیا.
-هانا حوصلم سر رفته..امشبم مامان اینا میخوان برن خونه مامان جون.
-جدا؟؟پس با این حساب امشب تنهاییم...
اهی کشید و گفت: اره.. همون لحظه فکری به ذهنم خطور کرد:
-هانی میخوای بریم یه مسافرت یکی دو رو زه که فقط من تو باشیم؟؟بدم نیست...یکم روحیمون عوض میشه..نظرت چیه؟
-به نظرت بابا میذاره؟؟نه یه فکر دیگه کن..از اون گذشته من مدرسه دارم نمیتونم!
-راست میگی..حواسم نبود..پس هر جا تو بگی..دوست داری امشب بریم شهربازی..پارکی..نمیدونم ،هرجا تو راحت تری؟
-بام.
-چی؟؟
-بریم بام؟؟اونجا رو دوست دارم..خیلی..بهم ارامشی میده که خدا میدونه..بریم؟
چقدر علایقمون به هم نزدیک بود..منم بامو واسه ارامشش دوست دارم...لبخندی زدم :باشه عزیزم امشب میریم.
با ذوق دستاشو بهم کوبوند و گفت:
-به ملودی هم بگم بیاد؟؟
بد فکری نبود..منم به میترا زنگ میزدم..:اره حتما بهش بگو..
از رو تخت پرید پایین و گفت:ایــــــول...خواهری..من برم بهش خبر بدم..
-الان که خیلی زوده
بی توجه گفت:من رفتم
حدیث
۱۳ ساله 34باید بگم بد ترین رمان زندگیم همین رمان بود
۴ سال پیشدنیا
۱۳ ساله 20نه زینب جون هانا یلدا نیست یلدا دوست صمیمی هانا بود
۳ سال پیشریحانه
00الان یلدا همون میترا بوده که مرد ؟
۱۰ ماه پیش*.....*
10یلدا نباید میمرد من کلی واسش گریه کردم بعدشم هانا باید با فرنود ازدواج میکرد یعنی چی که یه هوس زود گذر بوده اونا 4 سال عاشق هم بودن در اخر خیلی غمگین و چرت بود و نویسنده قلمش خوب بود ولی رمانش نه
۱۲ ماه پیشسحر 34
01دوسش نداشتم
۱ سال پیشاکرم قهرمانی
۳۰ ساله 10اصلا خوشم نیومد که هانا و فرنود به هم نرسیدند
۲ سال پیشهستی
10واقعا لذت بردم واقعا عالی بود من از این رمان خیلی چیزا یاد گرفتم درک احساسات هانا خیلی سخته یعنب باید جای اون باشی تا درکش کنی دست مریزاد نویسنده دست مریزاد واقعا عالی بود
۲ سال پیشAnid
10چرا اینطوری شد:( از ارسام خوشم نیومد فرنود خیلی بهتر بود ک پوووف.
۲ سال پیشرقیه
۲۲ ساله 10من خودم به شخصه عاشق این رمان هستم بی نهایت دوستش دارم چون زندگی منم کمتر از هانا نبود
۲ سال پیش.
10یلدا چرا مرد 🥲
۲ سال پیشپانیذ
00خدا وکیلی حیف نبود به فرنود نرسید.... چرا تو ذوقمون میزنی اخه...... واقعا رمان دل نشینی بود.... اما... ای کاش.... ای کاش اینجوری تموم نمیشد...
۳ سال پیشدنیز
۱۸ ساله 10محشر، زیبا و درجه یک، ♥♥مرسی از نویسنده 🌺
۳ سال پیشم
۱۶ ساله 100به نظرمن که بیشتر به عاشقانه می خورد تا پلیسی . قشنگ بود ولی کاش به همون فرنو د می رسید خیلی سخته عاشق کسی باشی ولی بهش نرسی
۳ سال پیشماریه
20غمیگن بود اگه غمگین دوس دارین بخونین همین
۴ سال پیشمریم
۱۳ ساله 30چرا اخرش مرد و به عشقش رسید تو روز عروسیش
۴ سال پیشدختر الماس
۱۵ ساله 51بگین خوبه یا نه من نخوندم قصد دارم که بخونمش نمیدونم ارزش وقت گزاشتم داره یا نه شاید خب خیلی در این جور موارد سختگیر باشم چون من 4 ساله که دارم رمان های پلیسی رو دنبال میکنم و میخونم برام سخته که یکم
۴ سال پیشزری
80قشنگ بود ولی پایانش تلخه. ب عشقش نرسید:(
۴ سال پیش
زینب
۱۴ ساله 05اغا من قسمت اول و دوم و اخرشو خوندم هانا همون یلداست؟ یعنی غزال دختر هاناست