رمان آرامی که من باشم به قلم missmasi
داستان راجع به دختریه که طی اتفاقاتی پدرش رو که خلافکار بوده از دست میده و مجبور میشه با خانواده ی پلیسی که پدرش روبالای دار فرستاده زندگی کنه اما همین ماجرا باعث میشه زندگیش مسیر جدیدی رو طی کنه…
دوستان عزیز این رمان،اولین رمان منه.لطفا بخاطر ضعف هام واشتباهاتم ببخشید.ممنون از خواهرای گلم محدثه ومهدیه جون که کمکم میکنند وانرژی میدن.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲ ساعت و
با صدای در هر سه تامون به اون سمت نگاه کردیم.سرهنگ و سرگرد با تعجب نگاهمون کردن.
سرگرد به حرف اومد:چی شده؟چرا گریه میکنی؟
سروان به جای من جواب داد:چیزی نیست تو این دو روز فشار روش بوده طبیعیه بخواد خودش رو سبک کنه.
سرگرد سری تکون داد و دوباره کنار سروان نشست.سرهنگ هم رفت سرجاش.
بعد از چند دقیقه سرهنگ در حالی که مخاطبش من بودم گفت:ببین ارام جان منو سرگرد بیرون باهم صحبت کردیم.کارایی که پدرت کرده هیچ ربطی به تو نداره اینو هممون میدونیم.ما هم نمیتونیم همینجوری در حالی که کسی رو نداری ولت کنیم به امان خدا.شاید قسمت این بوده ما با تو اشنا بشیم.سروانی که روبروت نشسته سروان هومن راده پسرمن و سرگرد مهران راد هم برادر زاده ی منه.ما دو خانواده یعنی ما و خانواده ی مهران به همراه مادر و پدر من توی عمارت بزرگ زندگی میکنیم.طبقه ی آخر این عمارت خالیه تو میتونی بیای اونجا با ما زندگی کنی؟
چی؟نمیفهمم!من برم با خانواده ی کسی زندگی کنم که دارن بابامو میفرستن بالای دار؟اینکه به فکرم بودن و نمیتونستم نادیده بگیرم و محبتی که داشتن.ولی سخت بود هرروز ادمایی رو ببینی که اونا رو مسبب بدبختیات بدونی.البته خودمم میدونم مسبب بدبختیام پدرم بود.پدری که زندگیمو نابود کرده بود.باید فکر میکردم من که کسی رو نداشتم.جاییم نداشتم که برم اونجا.دوست و آشناییم نداشتم که ازشون کمک بگیرم.بابا هیچوقت نمیذاشت توی مدرسه یا دانشگاه با کسی دوست بشم.حالا میفهمم چرا؟اون بخاطر شغلش همیشه محافظ داشتو رفت وآمدای منو محدود میکرد.منو بگو تواین 20 سال فکر میکردم مراقب منه و داره به قولی که به مامان داده بود عمل میکنه.
صدای سرهنگ باعث شد برای چندمین بار در امروز ازفکر بیرون بیام:ما کاری داریم میریمو برمیگردیم تو این مدت تو همینجا میتونی بهش فکر کنی و تصمیم بگیری.ولی دخترم بدون ما بخاطر ترحم یادلسوزی نبود که این پیشنهاد و دادیم فقز بخاطر دینیه که فکر میکنیم به گردنمونه.همین.اینجا باش تا بگم برات یه چیزی بیارن بخوری.
نگاش کردم چه چهره مهربونی داشت.صداقت رو میشد تو تموم حرفاش حس کرد.پیرمرد دوست داشتنی ای که حالا با وجودش حس میکردم یه نفر هست که به فکرمه و دارمش.
چشمی گفتم و هر چهارتاشون از اتاق خارج شدن.باید فکر میکردم.چیکارکنم؟برم یانه؟من که کسی رو ندارم بهترین انتخاب بود.اما اگه برم و بخاطر اینکه دختر یه قاچاقچی بودم بهم سرکوفت بزنن چی؟نه بابا اگه میخواستن الانم میتونستن اینکارو کنن.دیدی که گفت بخاطر دینه.
پس میرفتموولی به یه شرط اینکه اجارشونو بدم.آره میتونستم برم سرکار و اجارشونو ماه به ماه بدم اینجوری بهتر بود.
یه چند دقیقه گذشته بود که یه خانوم چادری 25-26 ساله وارد شدو یه سینی هم دستش بود که توش نون و پنیر و سبزی بود.
با مهربونی اومد جلو و سینی رو گذاشت رومیز.بعد گفت:جناب سرهنگ گفتن از صبح چیزی نخوردی.اینو بخور ضعف نکنی دختر جون.
_مرسی.نمیدونین جناب سرهنگ کی میان؟
_نه عزیزم.رفتن ستاد برای پرونده ی پدرت.فکر نکنم حالاحالاها بیان.این نون و پنیرو بخور کاریم داشتی بیا بیرون صدام کن.من استوار میرزاییم.باشه عزیزم؟
_ممنون واقعا چشم.
_چشمت بی بلا.فعلا.
از در که خارج شد رفتم کنار اون پنجره بزرگه.اواسط پاییز بود و بارون نم نم میبارید.من عاشق بارون بودم.وقتی بارون میومد حس میکردم خدا نزدیکتره و حواسش به بنده هاش هست.توی حس بودم که صدای قاروقور شکمم باعث شد برم سمت میز و اون نون وپنیرو کامل بخورم.
یعنی بابا الا داره چیکار میکنه؟نمیگم محبت میکرد بهم که حالا بارفتنش محبتاشو نداشته باشم اما پدر بود.حامیم بود.بالاخره بودنش از نبودنش بهتر بود.هر چی که بود بابام بود.متاسف بودم که عاقبتش قرار بود این بشه اعدام.امیدروار بودم که حداقل حبس ابد بهش بخوره.حداقل داشتمش.هـــــــی روزگار.
دیگه داشت هوا تاریک میشد و سرهنگ و افرادش هنوز نیومده بودن.میخواستم بدونم زمان اجرای حکمش کیه؟البته شاید نمیدونستم بهتر بود اما...نمیدونم گیج شدم هضم این اتفاقا برای من یکم سخت بود.روی مبل دو نفره ی توی اتاق دراز کشیدم.یکم دراز بکشم .استوار گفت فعلا نمیان از صبح سرپا بودم کمرم داشت منفجر میشد.دراز کشیدم و به سقف و پنکه سقفی که روشن بود نگاه کردم.
یعنی قرار بود چی بشه؟با رفتنم به خونه ی سرهنگ چه اتفاقاتی قرار بود برام بیفته؟یهو یاد عمارت خودمون افتادم.دلم خیلی تنگ شده بود.دلم برای اتاقمم تنگ شده بود.اتاق سفید آبیم که پر آرامش بود.از بچگی عاشق رنگ آبی بودم و بهم حس آرامش خوبی میداد.دلم برای دوربینم و عکاسی کردن هم توی این دو روز تنگ شده بود.دو روز گذشته بود اما برای من دو سال گذشته بود از بس سخت و شوک آور بود.نفهمیدم چی شد که چشمام گرم شدو به خواب رفتم.
با صدای پیچ پیچ صحبت کردن کسی هوشیار شدم اما چشمامو باز نکردم.
_آخه پدر من میخوای به مامان چی بگی ؟بگی این دختر کیه؟دختر خلافکار بزرگ تهران؟اونم میگه آخی قدمش رو چشم؟
صدای سرگرد اومد:اه هومن بس کن.این دختر به کمک نیاز داره.ماهم میخوایم کمکش کنیم.وقتی اون طبقه خالیه چرا ندیمش به کسی که نیاز داره؟تازه خاله و مامان هم کلی خوشحال میشن که یه دختر پا بذاره تو عمارت.میدونی که اونا آرزو داشتن به جای منو توی عتیقه دختر داشتن.
_خب حالا مهران چته؟چی شده تو طرفدار این دختره شدی؟
_هومن نرو رو اعصابما.میگن فقط میخوام کمکش کنم.وقتی عمو قبول کرده تو چی میگی؟
_آخه منم تو اون خونم دلم نمیخواد موضوع اون دختره ی دزد دوباره بوجود بیاد.
سرهنگ عصبی گفت:بسه دیگه.چقدر حرف میزنین مگه نمیبینید اون دختر خوابه؟گ*ن*ا*ه داره از دیروز استراحت نکرده.من میرم بیرون تا با مینو صحبت کنم بگم این دختره قرار عضو جدید خانوادمون باشه.شماهم ساکت شین تا برگردم بریم خونه.
بعد صدای بسته شدن در اومد.آروم چشمامو باز کردم که نگام با نگاه سرگرد گره خورد.توی جام نشستم و آروم سلام کردم.
سرگرد جوابمو داد اما سروان نه.داشتم سروانو نگاه میکردم که سرگرد سقلمه ای به سروان زد و گفت:هومن جان سلام دادن بهتون.
_خب برفرض علیک چیکار کنم خب؟
خیلی ناراحت شدم.از الان معلوم بود توی اون خونه میخواد چجوری باهام رفتار کنه؟یعنی با وجود این سروان برم تو اون خونه؟
بعد از چند دقیقه سکوت سرهنگ وارد شد تا منو دید گفت:اِ بیدار شدی؟من با خانومم صحبت کردم.همه منتظرن که همخونه جدیدمون رو ببینن.اگه حاضرید پاشین تا بریم خونه.
سرگرد بلند شد و گفت:حتما عمو.هممون خسته ایم بهتره بریم دیگه.دست سروان و کشید و بلندش کرد.اما من تکون نخوردم.
هرسه نگاهی بهم کردن.سرهنگ گفت:چی شده دخترم ؟چرا بلند نمیشی؟نمیخوای بیای؟
_نه خواستن که میخوام..
اینبار سرگرد گفت:پس چی؟
نگاهی به سروان کردم و گفتم:من واقعا ممنونم که به فکر منید اما نمیخوام با اومدنم کسی رو ناراحت کنم.
سرهنگ و سرگرد منظورمو فهمیدن و با عصبانیت نگاهی به سروان کردن بعد سرهنگ گفت:مطمئن باش کسی از اومدن دختر خوبی مثل تو ناراحت نمیشه.تازه همسر من و مادر سرگرد هم کلی از اومدن تو خوشحال میشن قسم میخورم.
باز هم صداقت رو میتونستم حس کنم.بنابراین بلند شدم.تنها راه همین بود.سرهنگ با خوشحالی نگام کرد و راه افتاد.سرگرد اشاره کرد منم راه بیفتم.پشت سر سرهنگ رفتم پشت من سرگرد و بعدشم سروان اومدن.از استوار میرزایی که جلوی در ایستاده بود خداحافظی کردمو با هرسه از کلانتری بیرون اومدیم.سرهنگ رفت طرف یه هیوندا و سوییچ و زد.
سرگرد گفت:عمو میخواین من رانندگی کنم؟
سرهنگ سری تکون داد و گفت:آره خیرببینی پسر.بیا که از خستگی دارم میمیرم.من و آرام جان پشت میشینیم و تو و هومنم جلو بشینید.
سرگرد چشمی گفت و پشت ماشین نشست.سروان هم جلو سمت شاگرد.سرهنگ وقتی دید دارم هاج و واج نگاه میکنم گفت چرا وایستادی بیا بشین دیگه؟با حرفش رفتم پشت راننده نشستم سرهنگم کنارم.جو ماشین خیلی خفه بود.خواستم شیشه رو بدم پایین که دیدم قفله.روبه سرگرد گفتم:جناب سرگرد میشه قفلو بزنین؟
_چرا گرمته؟
_نه همینجوری.
باشه ای گفت و قفل و زد:منم شیشه رو دادم پایین و یه نفس عمیق کشیدم.
سنگینی نگاهی رو حس کردم.نگاهی به آینه ی جلو کردم.سرگرد داشت نگام میکرد که با نگاهم غافلگیرش کردم.سریع نگاهشو به جلو دوخت.چرا انقدر ازم طرفداری میکرد؟واقعا قصیه دینه؟نکنه بخواد اونم مثل سروان برخورد کنه؟خیلی سخت میشه اگه همچین اتفاقی بیفته. تا خونه نه من حرف زدم نه سرگرد و نه سروان.با صدای رسیدیم سروان به روبرو نگاه کردم.یه در بزرگ کرم قهوه ایه زیبا دیدم.با بوق زدن سرگرد پیرمردی در و باز کرد و تا رسیدیم بهش سرگرد و سروان سلام دادن.اونم با مهربونی گفت:سلام پسرا.خسته نباشین پس سرهنگ کو؟
سروان گفت:بابا پشت خوابه.
پیرمرد پشت و نگاه کرد که منو دید.منم سلام دادم.
_سلام دخترم.تو همونی هستی که قراره اینجا زندگی کنه؟
_بله.
_خوش اومدی دخترم.
_ممنون.
سرگرد با لبخند گفت:مش رحیم اجازه میدی بریم تو بعد بیای خوشامدگویی؟
مش رحیم خنده ای کرد و گفت:آخ ببخشید آقا بله برید که خانوما منتطرتونن.تا الانم شام نخوردن تا شما بیاید.
سروان گفت:اخ آخ مردیم از گشنگی.چه کاره خوبی کردن.برو برو مهران که تلف شدیم.
سرگرد خنده ای کرد وراه افتاد.روبرومون یه عمارت بسیار زیبا و بزرگ بود.یه راه ماسه ای از جلو در تا عمارت کشیده شده بود که دو طرفشم باغچه ای با گلای خیلی خوشگل و خوشرنگ بود.بوی خیلی خوبی هم از این گلا به مشام میرسید.عمارت واقعا خوشگل بود.بیرونش که اینه داخلش چیه دیگه؟رسیدیم به عمارت.سرگرد برگشت پشت و گفت :پیاده شو.بعدم با دست زد به سرهنگ و گفت:عمو؟عمو رسیدیم پاشو.
سرهنگ تکون هم نخورد.سرگرد خنده ای کرد و گفت:ای بابا حالا کی میخواد اینو بیدار کنه.دوباره رو کرد به منو گفت:پیاده شو بریم خاله رو صدا کنیم بیاد عمو رو بیدار کنه.
لبخندی زدم و آروم پیاده شدم.سروان جلو تر از ما حرکت کرد و رفت داخل.رسیدم به در ساختمون.وایستاده بودم چیکار کنم که سرگرد رسید بهم:چرا وایستادی برو تو دیگه.
مریم
00عااااااالی با این که رمان اولین بود عالی بود نویسنده موفقی میشی
۳ ماه پیشبیتا
۱۴ ساله 00عالییییییییی بود خیلی خوب بود خیلی عاشقانه و احساسی نوشته شده بود به نظرم اینکه دختره یا مریض بود یا تو خطر بود و پسره نجاتش میداد خیلی زیبا بود
۵ ماه پیشناشناس
۰۰ ساله 00خیلییی هوب بود ولی ای کاش وقتی که ارام تیر خورد اونجای که داخل بیمارستان بود یا یه خلاصه میزاشتین ممنون بابت رمانتون
۶ ماه پیشیگانه
۱۶ ساله 00عالی بود
۶ ماه پیشOmoli
۱۷ ساله 30رمان ضعیفی بود وهمچنین خیلی خلاصه وار بود شخصیت آرام رو اصلا دوست نداشتم چون خیلی خودشو ضعیف جلوه میداداگه بیشتروقت میذاشت رمانی عالیی میشد
۱۰ ماه پیشپری
30رمان قشنگی بود ولی ای کاش رمان به چالش میکشیدی رمان جذاب تر میشد و آرام وهومن بدون هیچ هیجانی به اعتراف کردن واین هیجانی رمان کم کرد
۱۰ ماه پیشفاطمه
۱۹ ساله 00عالی ترین رمانی که خوندم موفق باشی 🙏🤗
۱ سال پیشناشناس
14اوکی ولی کاش آرام میمرد
۲ سال پیشندا
۱۵ ساله 21من دوست داشتم صحنه اس که توی بیمارستان بود رو هم مینوشت یعنی چی پرید تو عروسی به هر حال دوست داشتم ممنون
۱ سال پیشماهرخ
۳۲ ساله 00قشنگ بود اما خیلیییییییی کوتاههههه بود
۱ سال پیشسارینا
10خیلی رمان قشنگی بودش خیلی خوشم او ازش واقعا راضی بودم
۱ سال پیشندا
30عالی بود درضمن چون رمان اولت بود که دیگه عالی با بقیه رمانا متفاوت بود افرین به هوشت ولی کاش بیشتر باهاشون وقت می گذروند بعد عروسی و هر چهارنفر تو همون خونه با بقیه زندگی می کردند و بچه امیدارم جلددوم
۱ سال پیشNarges
00خوبه
۱ سال پیشرها
31خیلی تند پیشرفت و هیچ صحنه احساسی نداشت . به هر حال ممنون
۲ سال پیشندا
۱۸ ساله 11خیییلیئی رمان خوبی بود برای منی ک ی رمان خون حرفه ای ایم خیییلیی خوب بود قسمتایی ک ایناز با مهیار حرف میزدن خیلییی دلگیر بود ادم دوس داشت بشینه ی ماااه گریه کنه فقط بخاطر عشق اونا 🥺
۲ سال پیش
هدیه
00خوب بود