رمان تاوان سکوت به قلم راضیه روستا
درموردپسرى به نام شهابه که عاشق دخترى که برادرش خلاف کاره و خانواده شهاب مخالف ازدواج هستن ولى شهاب با ستاره ازدواج میکنه شهاب که پلیس مواد مخدر هست پرونده ناصر در دست شهاب میفته و ناصر متوجه این موضوع میشه و به فکر کشتن شهاب میفته
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲ ساعت و ۱۴ دقیقه
_ نامردا ضعیف گیر آوردین.
شهاب خودش را کشید گوشه ای و لب چاک خورده اش را با دست گرفت. در همین لحظه متوجه چاقوی توی دست محسن شد. محسن داشت به ناصر نزدیک می شد و ناصر بی خبر از همه جا افتاده بود میان دو سه نفر از بچه محله های محسن و داشت از خجالت آن ها در می آمد. شهاب از ترس خشکش زده بود. عقلش می گفت باید کاری کند اما جرأت نمی کرد. دست آخر دلش را به دریا زد و دوید سمت محسن و ناصر. دو قدمی آن ها رسیده بود که پایش گرفت به چیزی و همین طور که تلو تلو می خورد، رسید به ناصر و خورد به او. ناصر افتاد زمین و چاقویی که محسن پرتاب کرده بود به سمت ناصر، بازوی شهاب را شکافت و فریادش را به هوا بلند کرد. محسن و دار و دسته اش پا گذاشتند به فرار و ناصر بی کله و بچه ها دور شهاب جمع شدند. کامران همین طور که شانه های شهاب را گرفته بود، گفت:
_ بابا ای ول... بچه مون مردی شده واسه خودش.
مهراب ادامه داد:
_ واقعأ دمت گرم اگه نبودی الآن داش ناصر آش و لاش شده بود.
شهاب خنده ی تلخی کرد و بیهوش شد.
به هوش که آمد بازویش را بخیه کرده بودند و همه ی بچه ها دور تختش جمع شده بودند. تا چشمش به چشم های عسلی ناصر افتاد، ناصر لبخندی زد و گفت:
_ خدا رو شکر که به هوش اومدی.
بعد سرش را جلو آورد و ادامه داد:
_ دمت گرم اگه نبودی شاید من الان مرده بودم...
و بعد در میان حیرت شهاب گفت:
_ جونم رو مدیون تو اَم... تا زنده م این لطفت رو فراموش نمی کنم.
شهاب خوش حال از جملات ناصر زل زد به چشم های عسلی او. چقدر چشم های ناصر شبیه چشم های ستاره بود. هر چند چشم های ستاره آرامش را به روح شهاب تزریق می کرد و چشم های ناصر ترس و اضطراب را.
هر چند این دفعه چشم های ناصر مهربانی بیشتری داشت و به همین دلیل شهاب توانست برای اولین بار لحظاتی به چشم های ناصر خیره شود.
دستی کشید جای زخم روی بازویش و جای بخیه ها که حسابی می خاریدند. از خاراندن جای بخیه ها احساس خوبی داشت؛ بر عکس روزهای اول که همه اش درد بود و دلهره. درد بود و سر کوفت های مادر که می رفت و می آمد و غرولند می کرد. هر بار که پانسمان بازوی شهاب را عوض می کرد از اول کار تا آخر پانسمان یک ریز به جان شهاب غر می زد که: «آخر بابات چاقو کش بوده، مادرت اهل دعوا بوده، من نمی فهمم تو به کی رفتی. مگه این داداشت علی نیست توی یک روز و یک ساعت و یک دقیقه به دنیا اومدید ولی اون کجا تو کجا و...»
همیشه همین طور بوده. علی را خیلی دوست داشت. برادر دو قلویش بود؛ اما از این که پدر و مادرش چپ و راست آن ها را با هم مقایسه می کردند، متنفر بود. علی شده بود پسر خوبه ی خانه و او شده بود پسر بده. مهمانی می رفتند علی پسر عاقل و ساکت بود و شهاب شیطان و پر جنب و جوش. وقتی هم که برایشان مهمان می آمد علی می شد عصای دست مادر و شهاب زلزله ی خانه. در حالی که واقعأ این طور نبود. علی هم آب زیر کاهی بود که نگو. حتی بیشتر اوقات همه ی آتش ها از گور او بلند می شد ولی در نهایت کاسه کوزه ها سر شهاب می شکست. چرا؟ چون شهاب پر جنب و جوش بود و علی آرام و سر به زیر. یک بار که عمو شاهرخ آمده بود دیدن شان، وقتی رفت تا نماز بخواند، علی عینک عمو را برداشت و رفت سراغ مورچه های توی باغچه. شهاب داشت توی حیاط توپ بازی می کرد. علی نور آفتاب را از توی شیشه های عینک زوم می کرد روی مورچه های بیچاره و آن ها را برشته می کرد. دو سه تا از مورچه ها را سوزانده بود که شهاب متوجه علی و عینک توی دستش شد. آمد بالای سر علی و گفت:
_ این مال کیه؟ چکار داری می کنی.
علی موذیانه جواب داد:
_ مال عمو شاهرخه.
در همین لحظه مورچه ی بیچاره ی دیگری کباب شد.
شهاب با دیدن این صحنه چندشش شد. زد توی سر علی و گفت:
_ این چه کاریه دیوانه.
علی جواب داد:
_ هووی مگه مرض داری.
شهاب گفت:
_ معلومه کی مرض داره. روانی چکار این بیچاره ها داری آخه.
علی جواب داد:
_ دلم می خواد به تو هیچ ربطی نداره شهاب خانوم.
شهاب حسابی از حرف علی ناراحت شد. توپ توی دستش را به سمت صورت علی پرتاب کرد. علی بی اختیار دستش را گرفت جلوی صورتش و توپ خورد به عینک توی دست علی. عینک از دست علی افتاد روی کاشی کف حیاط و هم شیشه اش در آمد و هم دسته اش کج شد. وقتی بزرگ ترها فهمیدند، علی خودش را به موش مردگی زد و ادعا کرد که او فقط عینک را گذاشته بوده روی صورتش و این شهاب بوده که با توپ عمدأ زده به صورت علی و هم صورت علی را کبود کرده و هم عینک را داغان. و طبق معمول خانواده به همان نتیجه ی همیشگی رسیدند که شهاب شیطان است و بی تربیت.
حتی وقتی که چاقو خورده بود و از درد به خودش می پیچید هم مادر ول کن نبود و خوبی های علی را به رخش می کشید و دردش را عمیق تر و دو چندان تر می کرد. شهاب مقابل تمام سر کوفت های مادر سکوت می کرد و خود خوری. گهگاه قاطی می کرد و داد و بیداد به راه می انداخت اما بیشتر مواقع ترجیح می داد سکوت کند و ناراحتی اش را بریزد توی خودش. در این مورد هم همین کار را کرد. با خودش گفت:
« آخر مادر چه می داند، علی ستاره اش کجا بوده. شاید اگر علی هم ستاره ای توی دنیا داشت الان جای من بود.»
و بعد به ستاره فکر کرد و چشم های عسلی او. و به ناصر بی کله فکر کرد که بعد از ماجرای چاقو از این رو به آن رو شده بود و با او جور دیگری رفتار می کرد. حالا کمتر برایش خط و نشان می کشید و حتی گاهی خودش دست شهاب را می گرفت و او را به خانه شان می برد تا شهاب توی درس ها به ستاره کمک کند. هر چند خودش همان جا کنارشان می نشست و در تمام مدت، شهاب را می پایید و شهاب جرات نمی کرد سرش را بالا بیاورد و چشم های عسلی ستاره اش را ببیند، اما همین که کنار ستاره بود و صدایش را می شنید عالی بود. همین که گرمای حضور ستاره را کنارش حس می کرد برایش رویایی بود. با خودش می گفت:
« کاش زودتر چاقو خورده بودم!»
بعد به لیچارهای پدر و مادرش می خندید و همین طور به علی که نمی دانست چقدر با شهاب تفاوت دارد با این که برادر دو قلوی اوست. شهاب حاضر بود هر کاری بکند تا توجه ناصر را جلب کند؛ تا بیشتر با ستاره اش باشد. هر چند هنوز درست نمی دانست ستاره هم احساسی نسبت به او دارد یا نه. هر دوی آن ها آن قدر زیر نگاه های سنگین ناصر له شده بودند که هیچ کدام از حال و روز دیگری خبر نداشتند و هیچ وقت هم جرأت نمی کردند از درونیات همدیگر سراغی بگیرند و متوجه دلبستگی های همدیگر بشوند. هر دو تنها به هفته ای یکی دو ساعت درس خواندن و تمرین حل کردن کنار همدیگر قانع بودند و دل خوش. چند باری شهاب می خواست دل به دریا بزند و لابلای فرمول های ریاضی از حس و حالش با ستاره حرف بزند.
اما نمی توانست به ستاره اش بگوید که چقدر دلش می خواهد به جای حد و مشتق برایش فریدون مشیری بخواند که:
«بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم.
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم.
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم.
شدم آن عاشق دیوانه که بودم.»
اما نمی توانست. دلش می خواست زل بزند به چشم های ستاره و سکوت کند. نگاه کند و سکوت کند. تا آخر دنیا فقط نگاه کند به چشم های عسلی ستاره و سکوت کند. اما نمی توانست. دلش می خواست مثل بچگی ها، سرش را بگذارد روی دامن ستاره و چشم هایش را ببندد تا ستاره آرام آرام دست بکشد روی موهای سیاهش و برایش لالایی بخواند و او مثلأ به خواب برود. که بعد ستاره آرام بلند شود و تا شوهرش یک چرت می زند، شام را آماده کند و بعد آرام بیاید بالای سر شهاب و بگوید:
«آقا شهاب، شهاب جان، بلند شو شام آماده است.»
و شهاب خودش را به خواب بزند و این دنده آن دنده بشود که ستاره دوباره صدایش بزند:
«بلند شو مرد گنده. بلند شو شامت رو بخور بعد برو توی جات بخواب.»
اما نمی توانست. سایه سنگین ناصر را درست مثل همان روز که آمد و خواباند بیخ گوشش، روی سرش حس می کرد. حتی حالا که جان ناصر را نجات داده بود هم این سایه ی سنگین را روی سرش حس می کرد و ترجیح می داد سکوت کند. و به همین دیدار یکی دو ساعته بسنده کند. می ترسید اتفاقی بیفتد و ناصر بشود همان بد خلق همیشگی که اجازه نمی داد شهاب ده متری خانه شان بیاید چه برسد به
« نه، نباید کاری کن که همه چیز خراب شود، نه.»
شهاب تصور یک روز دوری از ستاره را هم نمی کرد چه برسد به چند ماه، شاید هم چند سال. به ستاره و دوری از او که فکر می کرد تصمیم می گرفت، بی خیال دانشکده افسری بشود. ولی به پدر که فکر می کرد و به بقیه منصرف می شد.
یک شب پدر آمد خانه و شهاب و علی را صدا کرد:
_ بچه ها کجایید؟... علی... شهاب.
شهاب به دلش مانده بود برای یک بار هم که شده پدر اول صدا بزند شهاب. ولی پدر همیشه اول می گفت علی و بعد صدا می زد شهاب. آن روز هم همین کار را کرد.
_ کجایید مردهای گنده.
علی و شهاب یکی یکی از اتاق هایشان بیرون آمدند و توی هال روبروی پدر نشستند. پدر ابتدا شروع کرد به آسمان ریسمان بافتن:
_ ببینید بابا، زندگی سخت شده. دیگه مثل قدیما نیست که یک نفر می تونست ده سر عائله رو بچرخونه یا چهار تا خانواده توی یه وجب جا با هم زندگی کنند. حالا زمونه عوض شده و همه چیز به هم ریخته. متوجه هستید که. علی و شهاب نگاهی به همدیگر کردند و با این که متوجه اصل موضوع نشده بودند با هم گفتند:
_ بله حق با شماست. همین طوره که می گویید.
پدر لبخندی زد و ادامه داد:
_ بارک الله به پسر های با شعورم.
بعد گفت:
_ می دونید که توی این دوره و زمونه کار کیمیا شده.
دوباره یادش به گذشته ها افتاد و ادامه داد:
الیتا۳۳
00عالی دوستان جلددوم داره حتما بخونید چقدرغصه خوردم
۳ ماه پیشAriiii
۲۰ ساله 00جلد دوم کدومه؟
۲ ماه پیشهانیه
20رمانش فوق العاده بود اما پایان غم انگیز و مجهولی داشت اینک ناصر چیشد یا ستاره و شهاب اخرشون چیشد این رمان اگ ادامه دار باشع میتونم بگم یکی از برترین رمان ها میشه
۱۲ ماه پیشمروش
00ادامه داره جلد دومش هم هس
۴ ماه پیشادامه بدین.عالیه
۱۴ ساله 00طلفا رومان را ادامه بدین تا خیلی خش حال شیم و خژلی هم احساساتی شد اخرش عالیه بهترین رومان
۴ ماه پیشغزل
۱۴ ساله 00واقعن خیلی خوب بود و احساساتی بود اینقدر احساساتی شدم که گریه می کردم
۴ ماه پیشفاطمه
۱۵ ساله 10بی سر و ته تموم شد، نباید انقدر غمگین تموم می شد
۱۱ ماه پیشزهرا
۱۵ ساله 00آخرش رمان چیشد ؟ شهاب مرد ؟
۴ ماه پیشماهرخ
00ادمو به خوندن ترغیب نمیکرد میتونست هیجان انگیز تر و عاشقانه تر باشه
۶ ماه پیشآتنا
۱۶ ساله 00رمان خیلی خوبی و خب داستان عجیب و قشنگی هم بود یعنی میتونم بگم نمونه یه داستان عاشقانه واقعی اما حیف که ادامه ندارد و ای کاش انتقام شهاب از ناصر هم مینوشت
۷ ماه پیشmahsa
۱۲ ساله 00این رمان از همی رمان هایی که تا الان خوندم قشنگتر
۷ ماه پیشمهری
۳۴ ساله 00خوشم نیومداصلا
۸ ماه پیشفاطی
۱۴ ساله 10خیلی خوب بود رمان خفنی بود🫠❣️
۸ ماه پیشستاره
01ممنونم بابت رمان خوبتون از اینکه احساسات یک عاشق رو خوب نشون دادی و از اینکه حقیقت تلخ زندگی رو نشون دادی ممنونم ازت🌹
۹ ماه پیشمحبونه چند قسمتشو خو
۵۷ ساله 20چند قسمتشو خوندم عایه
۱ سال پیشفدایی
۵۲ ساله 10جالب وعبرت آموز واینکه کم نیستند خانواده هایی که عاشقانه در کنار هم زندگی میکنند وجانشان را برای عشقشان فدا می کنند... از نویسنده این رومان آموزنده تشکر میکنم ،👏👏👏
۱۰ ماه پیشمعصومه
۳۰ ساله 00تازه میخونم
۱۰ ماه پیشآرزو زارع
۲۸ ساله 31خواهشا وقتتون رو صرف خوندنش نکنین فوق العاده مزخرف بود
۱۱ ماه پیشمعصومه
۳۵ ساله 20باید ادامه میداد وانتقام ستاره را از ناصر می گرفت و ر آخر خانواده بخصوص علی وپدرش را درس عبرتی میداد پشیمونیشون میدید
۱۲ ماه پیش
خوشم نیومد
۲۷ ساله 00همون اولش رو دیدم خوشم نیومد کتابی نوشته بود