رمان آفرت به قلم سارا رایگان
آفرت دختری از تبار نسل تافته جدا بافته است که در بدترین شرایط توانست خودش را نجات بدهد و
برای انتقام سر دوراهی قرار میگیرد،دختری که در حال وهوای اولین مرد زندگیش است ودر این میان مرد دیگری هم وارد زندگیش میشود
رمان آفرت داستان چند زن ومرد را میگوید که هرکدام به نحوی به آفرت مربوط میشوند،جدال میان۳ضلع یک مثلث،
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۴۰ دقیقه
میمونه خاله ارژین ودوتا یتیم خواهرش که اونا رو مثل بچه های خودش بزرگ میکنه ودایی شم که وضعش خوب بوده خواهرش پریچهر رو با بچه های دیلان میبره پیش خودش والان همه شون توی یه باِغ نزدیکهای خونه باغ حاج اسماعیل زندگی میکنن ارژین زیاد اونجا نیست بیشتر یا شهر های دیگه میره یا خارج از کشور واسه پروژه هاش ناکس رو دست نداره تو کارش.
آفرت که اسم ورسم ارژین محمدی را به وفور شنیده بود گفت خوب حالا از اخلاق خودش بگو!
_تو میخوای سود میلیاردی ببری من این وسط همش حرف زدم رحم داشته باش شتر بااون دوتا کوهانش به اندازه من تحمل این خشکی زبون رو نداره.
_خیلی خوب بریم هرچز دلت خواست برات میگیرم بعدشم باید به سوال های من جواب بدی.
بهبد که که فرصت رو برای باج گرفتن غنیمت شمرده بود گفت:تا بستنی نوبهار نخورم یه کلمه هم نمیگم وبه حالت قهر رویش راسمت خیابان برگرداند.
افرت ازشکم پرستی بهبد به خوبی با خبر بود
_باشه هر چی تو بخوای.
بهبد دو تا بستنی با یه باقلوا خورد وافرت هم فقط با نی داخل اب هویجش بازی میکرد که بهبد ان را ازدستش کشید وخودش یک نفس خورد آفرت با تعجب گفت _بهبد میترکی پسر تازه دهنی هم بود.
_لبخند مرموزی زدوگفت تا باشه از این دهنی ها باشه.
آفرت کیفش را برداشت وبه شانه اش زد.
_خوب از اخلاقش بگو من وقت زیادی ندارم فردا ساعت۸بایدبرم.
بهبد دستمالی برداشت ودور دهانش را پکا کرد.
_ بد جور عصبانی،حس میکنی از هیچی خوشش نمیاد،زورگووبی منطق وخیلی باهوش طوری که هر طرحش کلی میارزه ،تنهایی رو به هر چیزی ترجیح میده وبیشتر شبها دیر میخوابه یه جورایی شبیه جغد.
آفرت بهبد را مقابل خانه پیاده کرد وخودش هم داخل رفت بعد از سلام واحوال پرسی با پری همسر مهندس به سمت اتاق استادش رفت واخرین حرفهایشان که تنها مخصوص ان دوبود را گفت وخانه را ترک کرد دم در خانه قبل ازسوارشدن روبه بهبد گفت:
_بهبد خیالم راحت باشه که از عکسایی مشترکمون تو فضای مجازی چیزی نیست!
_خیالت راحت من عکس نازی هم نذاشتم اصلا عکس دختر نمیذارم که واسه دوست دخترهام سوءتفاهم نشه.
افرت با لبخند داخل ماشین نشست که بهبد با اشاره گفت شیشه رو بکش پایین،نزدیک آفرت شد ومچ دستش را که روی فرمان بود را گرفت وبا حالتی که آفرت کم از او دیده بود گفت:آفرت به جون اقا جون یه دنیا واسه ام با ارزشی واسه خاطر همین پابه پای خواسته دلت میام ولی به محض اینکه حس کنم جات امن نیست بی برو برگرد میکشونمت کرمانشاه این پسر ارژین با تموم دخترهای دانشگاه بوده هفت خط روزگار میبره تا ته خط طرف وخودش تنها برمیگرده با وجود دونستن اینا اگه میذارم بری فقط واسه اینه که خیالم راحت از اینکه تا طرف نخواد تا اهلش نباشه ارژین نگاشم نمیکنه وحرمت هیچ دختری رو نمیشکنه واهل بی ابرو کردن نیست.
به خانه که برگشت خواهرش هنوز هم انجا بود دلتنگ خواه*ر*زاده اش بود وکلی با ب*و*سیدن وقربان صدقه رفتنش رفع دلتنگی کرد.
مادرش رادر خواب ب*و*سید وبه چهره ناراحتش خیره شد که با شنیدن دوباره رفتنش مثل همیشه دلگیر و دل نگران شده بود اما به دختر مرد شده اش اطمینان کامل داشت وبلافاصله پیشانی پدرش راهم ب*و*سید وبه اتاقش پناه برد دیگر وقتش رسیده بود که چندساعته باقی مانده خود آفرت شود آفرت واقعی نه آفرت همیشه مقاوم واراسته.
ارایش صورتش راپاک کرد وقضای نمازش را خواند کسی فکر نمیکرد آفرت تا این حد به خدایش نزدیک باشد وآفرت هم هیچوقت دوست نداشت در مقابل دیگران نماز بخواند او بندگی اش با خدایش با دیگران متفاوت بود.
شلوارک کوتاه سفیدی پوشید وپیراهن مخفی شده مسعود را در کمدش بیرون کشید وپوشید وچقدر خوب شد که ان روز هوا بارانی بود ومسعود مجبور به تعویض لباسش در خانه انها شد وآفرت ان را برداشت بدون اینکه کسی بداند انرا پنهان کرده بود ،پیراهن مشکی با۴خانه های مشکی وقرمز را که چند دکمه اش رابست وبقیه را ازاد گذاشت پیراهن در تنش چند برابر بزرگ بود که یاد اور هیکل درشت وقد بلند مسعودش بود.
روی تخت دراز کشید و طبق عادت همیشگی گوشیش را روشن کرد و عکس مسعود را که چندوقت پیش روی پروفایلش دیده بود وذخیره کرده بود ب*و*سید ومشغول درد و دل کردن با اوشد دران عکس هم پیراهن مشکی با ۴خانه قرمز پوشیده بود وآفرت به این فکر میکرد که این رنگ مورد علاقه اش چقدر به او میاید لحظه ای از ازاینکه عکسش را ب*و*سیده بود احساس گ*ن*ا*ه کرد او دیگر متعلق به دختر دیگری بود واین یعنی خ*ی*ا*ن*ت،آفرت بر خلاف ظاهرش دراین مسائل خیلی مقید بود در دوران بودنش با مسعود هم همیشه مراقب خط قرمزهایش بود،یقه ی لباس را نزدیک بینی اش برد وبا تمام وجود عطر تنش را در حس بویاییش ذخیره کردوچهره مسعودش راتجسم کرد با ان چشمان قهوای وپوست سبزه وبینی کشیده ولبهای متناسبش روی هم رفته خوب بود وصدالبته برای افرت جذاب قطره اشک سمج گوشه چشمش را پاک کرد وبعد ازتنطیم ساعتش چشمهایش را ارام بست.
لاصدای الارم گوشی به سرعت از خواب پرید وچند دقیقه ای طول کشیدتا موقعیتش را درک کند بعداز پوشیدن لباسهایی که از قبل اماده کرده بود گوشی ایفونش را خاموش کرد وگوشی قدیمی اش را از داخل کشو میزش بیرون کشید ومموری وسیمکارت گوشی را دران قرار داد ولحظه اخرلباس ۴خانه اش راهم داخل ساک گذاشت بدون ان خوابش نمیبرد.
صبح ساعت از ۸گذشته بود که همراه با اسماعیل خان راهی شد فقط یک ساک کوچک برداشته بود وهیچ ارایشی به چهره نداشت که با ان ابروهای دست نخورده ومانتو مشکی ساده وکفش کتانی شبیه دخترهای دبیرستانی شده بود خنده دار تر ازان حضور در کنار اسماعیل خان با ان راننده شخصی وماشین گران قیمت بود که هیچ رقمه به ظاهر الانش نمیخورد.
_ببین دخترم اگر ارژین روبهم برگردونی دست رو هرچی بخوای ندیده به نامت میکنم.
_ففط ارژین؟پس خواهرش چی!اون مهم نیست.
اسماعیل خان با شنیدن اسم آوین لبخندی زد.
_اون پدر سوخته که هر روز خدا پیش خودم البته به دور ازچشم برادرش.
اسماعیل خان چهره جدی اش را دوباره به خودش گرفت و ادامه داد
_عزیز حاج احمد عزیزکرده منم هست هر وقت حس کردی که نمیتونی فقط کافی یه اشاره کنی تا شهر نیم ساعت بیشتر راه نیست خودم برت میگردونم.
_اسماعیل خان شما من دو نشناختین من اگه اهل کم اوردن وجا زدن بودم که الان اینجا نبودم جدا از موفقیت با ارزش این پروژه ،خوشحالی حاج احمد که برای من مهمه.
_دخترم تو ارژین رو نمیشناسی میسوزونه بد جورم میسوزونه یه کلمه میگه یه شبانه روزت رو حروم میکنه.
بایه کلمه فقط یک شبانه روز حرام شود؟او بیشتر از این را چشیده بود مثلا همان جمله اخر مسعودش مگر چند کلمه شده بودکه۶سال تمامش را سوزانده بود بعضی از حرفها تنها چندکلمه اند اما تیترخوبی میشوند برای مخاطب دل شکسته تا جمله ها با ان برای خودشان بسازند.
آرژین که تا صبح ۱۰دقیقه هم نخوابیده بود کلافگی از سر و رویش میبارید عادتش بود تا نقشه را تمام نمیکرد دست بردار نبود به پاکت های سیگارش نگاه کرد برای شب گذشته زیاده روی کرده بود هیچکس سراغش نیامده بود واین یعنی دایان از او عصبانی بود که به هیچکس اجازه نزدیک شدن به او را نداده.
اتاقش یک سوئیت ۱۰۰متری در گوشه خانه باغ بود که تا ساختمان اصلی ۲دقیقه ای راه بود بی خیال خوردن قهوه اماده شد وبرای خوردن یکی از چایی های تازه دم دایان عزیزش به سمت ورودی ساختمان رفت.
به محض ورودش جوسنگینی حاکم شد با یک نگاه زیرچشمی اوین را درکنار آوات پیدا کرد زیر لب طوری که فقط آوات بشنود گفت پامیشی یا بلندت کنم!
اوین خوب میدانست اینکه هنوز ارژین به او توجه دارد و رویش غیرت دارد یعنی جای امید هست با این دلخوشی رو به دایان گفت:من یه چایی تازه واسه خان داداشم بریزم.
دایان رو ترش کرده گفت:لازم نکرده خودم میریزم.
ارژین کنارش زانو زد وبه ارامی پیشانی دایان را ب*و*سید.
_چی ناراحت کرده این عزیزکرده دل بی کس من رو.
دایان خودش را از آغوش آرژین بیرون کشی.
مگه صدبارنگفتم کاری به این دختر نداشته باش تو نمیخوای ببینیش خوب نبین،ولی حق نداری این بچه رو از دیدن پدر بزرگش محروم کنی.
آرژین خواست لب به اعتراض باز کند که دایان پیش دستی کرد.
_به روح خواهرم دیلان قسم اگه بی خیال رابطه این دخترو اسماعیل خان نشی تا عمر بگیرم ازخدا باهات دهن به دهن نمیشم.
دایان خوب دانسته بود چه بگویید که این پسر عزیز تر از جانش را خلع سلاح کند مگر جایی که اسم مادرش میامد میتوانست کم نیاورد!
دایان روبه آوین گفت:دخترتو هم اینجوری به داداش گوشت تل*خ*ت زل نزن برو وسایل صبحانه رو بیار یه لقمه نون بخوره این که فقط دود سیگارمیخوره.
آوین سریع خم شد وگونه برادرش رامحکم ب*و*سید وبی معطلی به سمت اشپزخانه دوید آرژین که متوجه نگاه های خیره دیلا شده بود با اخم وتشر گفت:توچته چرا اینجوری نگاه میکنی !
دیلا مثل همیشه که ترسی از ارژین به دل داشت سریع از جاش بلند شد وگفت دایان من برم کمک آوین .
دیلا به محض رسیدن به اتاقش دستش را روی سینه اش گذاشت وچشمهایش رابست وآرژین را تصور کرد که با ان پیراهن استین کوتاه سرمه ای که دکمه هایش بازبود ورکابی سفیدش را به نمایش گذاشته بود چقدر خواستنی شده بود.
با توقف ماشین بلافاصله پشت سر اسماعیل خان پیاده شد وبه سمت در بزرگی که
که در مقابلش ایستاده بود خیره شد همانطور که اسماعیل خان گفته بود کمتر از نیم ساعت باشهر فاصله بود تقریبا تمامی خانه ها باغ بود وداخل کوچه ها مملو از درخت بود،به خاطر فصل پاییز برگها خیلی زیبا به طیفی از رنگ زردونارنجی در امده بود وسوز نسبتا سردی میوزید راننده به سمت در رفت وبعداز کمی صحبت با پیرمردی که در آستانه در قرار داشت روبه اسماعیل خان گفت اقا رفتن خبر بدن.
آرژین چایی اش را بدون اینکه شیرین کند به تلخی وبه ارامی میخوردکه صدای مش حسین سرایدار باغ راشنید که دایان را صدا میزد.
دایان روسری سفیدش را مرتب کرد وبه خاطر دردپایش ارام ارام خود را به تراس رساند وهمانجا باصدای بلندگفت:خیر باشه مش حسین چی شده.
_خانوم مهمون دارین اسماعیل خان دم در
سرفه امانش رابرید بدون اینکه متوجه ترس اوان و دیلا شود به همان حالت سرفه به سمت در ورودی رفت که آوات روبروش ایستاد
_داداشم کوتاه بیا هرچی باشه بزرگ این ایل وطایفه ست احترامش واجب.
آرژین برای نشکستن دل این پسرخاله نزدیکتر ازبرادر اورا کنار زد وخودرا به در ورودی رساند تمامی اهل خانه در حیاط جمع شده بودند وهمه به یک چیز فکر میکردن،اینکه عصبانیت آرژین اخرش به خیر ختم نمیشود.
کنار دایان ایستاو وباصدای بلند گفت:چی میخوای از جون مون فکر کردی چون دایی ابراهیم ودایان واسه ات احترام قائل ان و جواب سلام تو میدن دم به دقیقه میتونی بیای اینجا من که گفتم هر کی میخواد میتونه با تو رفت وامد کنه،اما توحق نداری پاتو بزاری تو این خونه.
z
۳۳ ساله 00عالی بود ولی کاش یکم ادامه داشت
۲ ماه پیشفندق
00رمان و چندسال پیش خونده بودم ولی الان که دوباره خوندم متوجه ایراداتش شدم..خیلی اسمهارو اشتباه می نوشت. خودتون یه بار از رو نوشتتون بخونید متوجه میشوید...این اشتباه نوشتن اسمهاخیلی بد بود...
۲ ماه پیشاکرم
۳۵ ساله 00قلم و دید نویسنده نسبت به زن و مرد بسیار خوب و جالب توجه بود من خیلی خوشم اومد.ممنون
۵ ماه پیشایلا
۱۹ ساله 00عالی بود ولی افرت خیلی آرزین ازین کرددرکل ممنون از نویسنده بسیار زیبا😍
۶ ماه پیشکیانا
00عالی بود واقعا قشنگ بود پیشنهاد میکنم حتما بخونین
۷ ماه پیشانیتا
۲۵ ساله 00خیلی قشنگه
۹ ماه پیشفاطمه
۲۱ ساله 10در یک کلمه فوق العاده
۱۰ ماه پیشسمرا
00من این رمان رو قبلا چند بار خونده بودم و وقتی که توی این برنامه هم دیدمش واقعا شگفت زده شدم یکی از بهترین رمان هاست یکی افرت و یکی هم گناهکار خیلی زیبان.
۱۰ ماه پیشسمیه
00واقعا عالی بود و آخر جملش عین حقیقت ک اگه دوست داشتی کسیو و پست زده یکی از اون بهتر گیرت میاد و عاشقی را با اون تجربه می کنی مث زندگی من
۱۱ ماه پیشآوا
۲۹ ساله 10خیلی خوب بود بعداز مدتها واقعا یه رمان خوب خوندم چقدر از زنهای قدرتمند خوشم میاد دست درد نکنه نویسنده جان
۱۲ ماه پیشیارا
00رمان قشنگی بود من از شخصیت های زنی که قوی هستن و موفق خیلی خوشم میاد افرتم یه زن موفق و قوی بود حتما بخونید
۱۲ ماه پیشمریم
۳۰ ساله 01سلام خسته نباشی نویسنده جان لذت بردم ممنونم واقعا قلمت عالی بود ولی کمی اسم هاونسبت هاکمی گیج کننده بود ولی چیزی از خوبی رمان کم نمی کرد
۱ سال پیشمعصوم
۲۳ ساله 00رمان بدی نبود یه چیز معمولی و متوسطه
۱ سال پیشghazal
۳۲ ساله 00من چند باری این رمان رو خوندم و هر بار لذت میبرم واقعت به نویسنده این رمان تبریک میگم❤❤
۱ سال پیش
آیدا
00آفرت فوق العاده ست ، ولی چرا نسخه های فرق میکنن؟ نسخه دیگه ای که خوندم جمله هاش فرق دارن