رمان موریانهای بر تابوت خیال به قلم م.میشی (زینب میشی)
پسری روستایی دلباختهی دختری هنرمند از اقوام میشود. دختری که از قبل دل در گرو عشق سپرده است .
در عصری که تکنولوژی بر مرکب قدرت سوار است، پسر با زیرکی، از سادگی مادر دختر استفاده کرده و جایی برای خود در قلبش باز میکند و با همدستی مادر، دختر را به عقد خود درمیآورد؛ اما همین که وارد زندگی مشترک شده، دختر راضی به تمکین نشده و تقاضای طلاق میدهد. دختر با این کار خشم همسر را برمیانگیزد و ناگهان همسر تغییر رویه داده و بازی جدیدی را شروع میکند .
غافل از این که خانوادهاش در غیاب او، نقشههایی برای دختر چیده و ...
در این بین دست حوادث روزگار از همه قدرتمندتر، به میدان آمده و همه را غافلگیر میکند .
این رمان روایتی از واقعیتهاست که در پیرامون ما جولان میدهند. حوادثی پر فراز و نشیب که در زندگی هر یک از ما وجود دارند و گاهی سرنوشت ما را میسازند .
ایدهی اصلی از داستانی واقعی الهام گرفته شده؛ ولی شخصیتها مطابق تخیل نویسنده شکل گرفتهاند.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۵ دقیقه
با آموزشهای قابلی که دیده بود، گوشه گوشهی خانه را لبریز از گلهای مصنوعی دستساز نموده بود. هر میهمانی که وارد میشد، حیران از این همه زیبایی شده و لب به تحسین گشوده و گاهی دقایقی در این رابطه به گفتگو مینشستند و هنر دستانش را میستودند.
با شهرت و ثروتی که آقای سلیمی داشت و هنرهای ریز و درشتی که از انگشتان ظریف مینو به نمایش گذاشته میشد، پای خواستگاران متعددی آن هم از همه رنگ به خانهی آنها باز شده و مینو این دختر ظریف جثه، از این اتفاق خرسند بود.
روبروی آینه ایستاده بود و موهای مواجش را شانه میکرد که تصویر مادر را از پشت سر در آینه دید.
- مامان، مینو رخت چرک اگه داری بده میخوام ماشین لباسشویی رو روشن کنم.
- چشم مامان تو برو اینها که دستت هست توش بنداز، من لباسهای خودم رو جمع میکنم و میارم.
- مینو دیر نیای مامان! زنداییت زنگ زد و گفت میخواد بیاد.
- اتفاقی افتاده؟
- نه چه اتفاقی؟ مگه اتفاقی باید بیفته که مهمون بیاد؟
- آخه زندایی؟!
- نه، ذهنت رو به بیراهه نکشون. خاله فاختهات داره از تهران میاد حالا زنداییت شنیده میخواد...
- آهان، گفتم یه چیزی شده! حالا زندایی میخواد بیاد جلوتر جا بگیره. دیدی درست حدس زده بودم!
مادر در حالی که اخمی به چهره نشاند، با دلخوری گفت:
- این چه حرفیه دختر! خجالت بکش. حالا بعد از قرنی زن داداشم میخواد بیاد، باید انگی بهش بچسبونی؟
این را گفت و با همان دلخوری رو برگرداند تا برود. مینو که هوا را پس دید با عجله زبان در دهان چرخاند و گفت:
- وا مامان؟! شوخی کردم، ببخشید منظور بدی نداشتم.
مادر رو برگرداند و تنها به گفتن زود بیا اکتفا کرد.
به اتاق برگشت تا لباسها را جمع کرده و به مادر برساند. روبروی آینه شکلکی درآورد و پوفی کشید و با تمسخر گفت:
- زندایی سیما! ایش بدم میاد ازش. مفسد فی الارض با اون دختر از دماغ فیل افتادهاش!
موهایش را در پشت سرش جمع کرد و سپس به مرتب کردن اتاقش پرداخت. به یاد حرف مادر افتاد. با خود گفت «یعنی شروین هم با خاله میاد؟»
و از یادآوری اسم شروین در ذهنش، گونههایش گل انداخت و احساس خوشی زیر پوستش دوید.
سریع لباسها را به مادر رساند و به آشپزخانه رفت تا اگر در آنجا کاری باقی مانده، انجام دهد.
***
میهمانان پس از یک استراحت چند ساعته، به سالن آمده و دور هم جمع شده بودند. خانه در هیاهویی غرق شده بود. فرهاد با سلیمی و بهنام حرف میزد. دخترش افسانه با مینو دربارهی آخرین مد دستبند طلایی که به تازگی خریده بود، صحبت میکرد و سیما به دنبال فخری به آشپزخانه رفته و طبق معمول سرگرم پچ پچ کردن و شاید هم غیبتی زنانه بود.
سیما سرش را به گوش فخری نزدیکتر کرد و در حالی که چهرهاش را غرق در حیرت نشان میداد، گفت:
- آره، نمیدونی که! وقتی تهران بودم همین فاخته مثل کنیز حلقه به گوش چنان به حرف شروین بود که نگو!
آخ آخ! شروین رو نگو که چه دیکتاتوری بود برا خودش! اینجوری مظلوم نبینش! یه امپراطوریه که بیا و ببین!
سیما گفت و گفت تا این که فخری که دیگر تحمل حرفهای خاله زنکی سیما را نداشت. با چشمهایی که از فرط تعجب و ناباوری در مقابل حرف سیما گرد شده بودند، سری به تمسخر تکان داد و گفت:
- وا زن داداش؟! انگار اینهایی که دربارهشون حرف میزنی خواهر و خواهر زادهی من هستن!
سیما که انتظار این حرف را از جانبش نداشت و توقع داشت فخری حرفش را باور کند، پشت چشمی نازک کرد و تابی به گردن و سرش داده و صورت استخوانیاش را برگردانده و ادامه داد:
- من رو باش که خواستم چشم و گوشِش رو نسبت به اطرافش باز کنم تا گول آدمهای به ظاهر مظلوم رو نخوره. ایش!
این را گفت و با دلخوری فنجانی چای از سینی برداشت و دو حبه قند در دست گرفت و بق کرده به سالن آمده و روی مبلی کنار مینو و افسانه نشست.
فخری با خود گفت «الله اعلم! شاید هم حرفهای سیما دروغ نباشه. فاخته تجربهای نداره و خیلی لی لی به لالای پسرش میذاره و به اون مینازه!» این را با خود گفت و سینی چای را بلند نمود و به سالن آمد.
سیما وقتی دید دخترش با آب و تاب در مورد خریدهای اخیرش با مینو حرف میزند و مارک بودن اجناس خریداری شدهاش را به رخش میکشد، نگاهی به آنها کرده و گفت:
- مینو جون نمیدونی چه لذتی داره فلان لباس مارک رو بپوشی و توی مجلس وارد شی! آخ اون وقته که چشمها چهار تا میشه و...
فخری که در حال تعارف چای به برادرش فرهاد بود، رو به سیما گفت:
- زن داداش درسته الان دورهای شده که عقل مردم تو چشمشونه؛ اما باز هم مهم آدمیه که اون لباس رو به تن میکنه! عقل و فهم و شعور چیزی نیست که با فلان مارک لباس و ظاهر آدمها مشخص بشه!
چه بسا آدمهای فقیر و نداری هستن که محبت و درک و شعورشون به صد تا پولدار با فلان لباس و ماشین میارزه و از ظاهر و لباسهای پاره پورهشون مشخص نیست. پس همه چی به پول و مارک و لباس ختم نمیشه.
سیما دلخورانه اخمی کرد و چایش را لاجرعه سر کشید.
***
فرودگاه مثل همیشه زنده و پر شور بود و مسافران در رفت و آمد.
آقای میرداماد با دیدن خانوادهی آقای سلیمی از جا برخاست و به پیشواز آمد.
- به به آقای سلیمی چه عجب یادی از ما کردی مرد!
آقای سلیمی به گرمی دست او را فشرد و او را به آغوش مردانهاش کشید. دو همکار قدیمی پس از مدتها به دیدار هم رسیده بودند.
آقای میرداماد شانههای سلیمی را گرفت و قدری به عقب کشید تا بهتر به صورتش نگاه کند. همانطور که به چهرهاش خیره شده بود گفت:
- راه گم کردی مرد؟ رفتی حاجی حاجی مکه؟
سلیمی لبخندی گرم بر لب راند و در جواب گفت:
- مگه گرفتاریها میذاره؟ الان هم مسافری داشتیم که اینوَرا پیدامون شده و خودش خندید.
میرداماد با دست به بازویش زد و خندید و گفت:
- خوبه خودت اعتراف کردی پیرمرد!
و آن وقت بود که به خود آمده و تک تک با اعضای خانوادهی سلیمی احوالپرسی کرد.
فخری به همراه بچهها و فرهاد و خانوادهاش روی صندلی منتظر فرود هواپیما نشستند. هنوز چند دقیقهای تا فرودش باقی مانده بود. میرداماد سلیمی را به کناری کشید و گفت:
- پسرهات چی کار میکنن شغلی دست و پا کردن یا نه؟
- آره مسعود که مغازه مبل فروشی زده و بهنام هم که همراه نامزدش آتلیه کار میکنه. مهرداد هم که هنوز درس میخونه و فعلا مونده تا موقع کارش و این حرفها!
میرداماد ته ریشش را خاراند و گفت:
- دخترت مینو خانم چی؟ دیپلم گرفته بود درسته؟
- آره، مینو هیچی فعلا مصرف کنندهست! و با این حرف لبخند زد.
میرداماد ادامه داد:
- اگه موافق باشی چند روز دیگه اینجا آزمون داره برا استخدام و بعد هم مصاحبه. مینو خانم میتونه شرکت کنه و میدونم با وجود کارمند لایقی مثل خودت، مینو توی آزمون و مصاحبه موفق میشه.
طالی
00متاسفانه هنوز هم هستن کسایی که به خیال دانستن مصلحت چنین ظلم هایی میکنند.خدا بیامرزه همه رو.خیلی چیزها و به خاطر احترام نمیشه باهاشون جنگید
۱۰ ماه پیشفهیمه
02ممنون از نویسنده فقط رمان سراسر تلخی بود
۱۱ ماه پیشپریا
00رمان خوبی نبود چون آخرش معلوم نشد چه اتفاقی میفته ولی سازنده زحمت کشیده پس خیلی ممنون
۱۲ ماه پیشسوگند
۱۶ ساله 00توجه توجه نویسنده ی عزیز هنگام رسیدن به اخر رمان خوابش برد🤣🤣🤣🤣 خدایی این چه وضعشه،نفهمیدیم یدالله آزاد شد یا نه و همینطور مینو مرد یا زنده موند😐😐😐😐😐😐
۱ سال پیشبتوچه
۹۹ ساله 11نویسنده شیشه میزنه؟؟ فک کنم تو فضا بوده موقع نوشتن ای رمانه
۳ سال پیشسحر
۳۵ ساله 10من که با دیدن نظرات از خوندن رمان منصرف شدم
۲ سال پیشفرفری
۲۸ ساله 11خوب بود کاش آخرش می نوشت چه اتفاقی برای یدی و مینو میوفته
۲ سال پیشنیکی
00اسم رمانتون رو خانم میشی گذاشتم روی چنلم امید وارم راضی باشد:)
۳ سال پیش
10حیفه این اسم واسه این رمان😐
۳ سال پیشدخی استقلالی
34مگه میشه دختر به زور شوهر داد؟؟؟؟ این هرکی دختر به زور شوهر بده... بیش نیست
۳ سال پیشسحر
۱۶ ساله 61فقط اسمش خوب بود 😅✌
۳ سال پیشمهدیه
21داستانش مثل صفحه حوادث بود خیلی جدی وبدون احساس نوشته بود .موضوعش قشنگ بود ولی اخرش باز بود .در کل سر وته داستان خوب جمع نشده بود
۴ سال پیشCggcc
00خوب بود
۴ سال پیشاخــــر❌شـــر
۱۸ ساله 51اصلا جالب نبود ادمو جذب نمیکرد😟💔
۴ سال پیش
Setayesh
00بابا انقدر نگید آخرش چی شد😂خب مینو تا آخر عمرش به این زندگی***بارش ادامه داد دیگه و من اگه جاش بودم هیچوقت مادرم رو حلال نمیکردم و حتما هم همون موقع طلاق میگرفتم و دوباره گول نمیخوردم