رمان هیوا به قلم پریسا غفاری
داستان هیوا داستان زندگی دختری معمولیست که دست سرنوشت بازی هایی را برایش رقم زده که مسیر زندگی اش را به واسطه گذشته خانواده اش ، تغییر می دهد . داستان مثل خیلی از داستانهای دیگر آبستن رازهایی است که یکی یکی روشن می شوند. و او تن به یک زندگی اجباری خواهد داد و سایه مردی در زندگی اش می افتد که هیوا از نیتش خبری ندارد. بعد از گذر چند فصل، داستان اصلی پوسته خود را می شکافد و نمایان میشود. داستانی موازی با خط اولیه.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۴ ساعت و ۵۲ دقیقه
-که اینطور...بهتره از خاطره های شخصی در محیط کار فاصله بگیریم و بریم سر اصل موضوع
لحنش به وضوح جدی و غیر دوستانه شده بود به طوریکه یک کم بیشتر از کمی ، بهم برخورد و اخمهامو توو هم کردم و منتظر شدم تا ادامه بدهد
-خب اول از معرفی خودتون شروع کنید اسمتون تحصیلاتتون رشته تون خانواده تون و معرفی کلی بی زحمت
با لحن بسیار بسیار جدی شمرده شمرده گفتم:( هیوا صدرایی هستم. فارغ التحصیل رشته عمران .پدرم را اخیرا از دست دادم و م*س*تقل زندگی می کنم )
-چندسالتون خانوم صدرایی و سابقه کار دارید یا خیر؟
-نزدیک بیست و هفت سالمه وبله قبلا حدود سه سال در یک شرکت ساختمونی کار می کردم مسئول قسمت کنترل سازه بودم
-چی شد که کارتونو ترک کردید
-به علت اختلاف نظر با مدیریت شرکت
-سر چی؟
-کاری بود
-صرفا کاری بود یا دلایل شخصی هم داشتید
-ببخشید خیلی این جواب براتون مهمه
-خب دوست دارم بدونم که شخصی قراره با من همکاری کنه چه خصوصیات و ویژگی های رفتاری داره دوست دارم بدونم چه مسائلی می تونه باعث ترک کارش بشه حق دارم یا نه؟
-بله ...خب حق با شماست ...من ...راستش من فکر کردم قراره با آقای فاتح همکاری کنم منظورم پدرتونه طبق شرح شغلی که به من دادن...ولی ..
میان حرفم پرید و گفت:( بهر حال شما قراره به استخدام این شرکت در بیایید ...ولی سرپرست م*س*تقیمتون من هستم ...) بعد با نگاه کنجکاوش صورتم را کاوید و بعد از مکثی گفت :( نگفتید چه چیز باعث اخراجتون شد؟) چشمهام از تعجب گرد شد و بلافاصله گفتم :( اما من به شما نگفتم که اخراج شدم شما چطور متوجه شدید؟) احساس کردم یک نگرانی ناگهانی که حاکی از دستپاچه شدنش بود را با نفس بلندی بیرون دادو گفت:( خب معلومه توی بازار آشفته کار دیگه هیچ کس به میل خودش کارشو ول نمی کنه که ...حتما اخراج شدید دیگه) با لحن سردی گفتم :( اگر هم اخراج نمی شدم خودم اونجارا ترک می کردم...) او با سماجت گفت :( و دلیلش؟) نفس عمیقی کشیدم و با اعتراض به او خیره شدم ولی چون هنوز منتظر بود جوابش را بدهم و از رو نرفته بود گفتم:( دوست نداشتم توو محیطی کار کنم که یه جفت چشم مرتب منو تحت نظر داشته باشند و تازه در مورد اشتباهاتشون هم حق به جانب رفتار کنند) احساس کردم لبخند شیطنت آمیزی از توی چشمانش رد شد و با تردید گفت:( منظورتون از یه جفت چشم ،چشمای مدیر شرکتتون بود درسته؟ ایشون به خاطر چی مراقب شما بود؟) با تعجب نگاهش کردم نمیدونم واقعا نمی فهمید یا خودش را به خنگی زده بود . با بی حوصلگی گفتم:( خواستگار من بود ) حس کردم موقع گفتن این کلمات گوشهایم داغ شده است . یک کم غیر معمول بود که آدم در اولین برخوردی که با یک مرد جوان دارد راجع به خواستگارش حرف بزند بخصوص که قرار باشد آن مرد رئیسش بشود. سرم را برای لحظاتی پایین انداختم تا تجدید قوایی کنم . او ادامه داد:( فکر کنم خیلی سماجت کرده که باعث فرار شما شده) سرم را بالا آوردم و به زور لبخندی در تائید حرف او زدم. فاتح از جایش بلند شد . گفت :( قصد ادامه تحصیل دارید؟) انتظار چنین سوالی را نداشتم به همین خاطر کمی مکث کردم و گفتم :( بله اگه قبول بشم حتما)
-پس دانشگاه شرکت کردید؟
-بله منتظر جوابش هستم
-خیلی خوبه اگه همون دانشگاه خودتون قبول بشید به محل کارتون هم نزدیکه
-بله همینطوره
یک دفعه شاخ هام زد بیرون و با تعجب به سمت او که حالا پشت سر من قرار گرفته بود چرخیدم و گفتم :( شما از کجا می دونید من چه دانشگاهی درس خوندم یادم نمیاد بهتون گفته باشم) به وضوح دیدم که دست پاچه شد و به من ومن افتاد وگفت :( بله ...ش..شما نگفتید ...ول..ولی همون معرفتون گفتن) بی معطلی گفتم :( ولی من مطمئنم که معرفم نمیدونه من کجا درس خوندم ) او که مشخص بود نمی دونه چه جوابی می خواد بده گفت:( راستش خودم هم نمی دونم از کجا شنیدم حتما یکی گفته و گرنه من مطمئنم که علم وغیب ندارم ....بگذریم ) بعد دو باره سر جایش نشست و گفت:( خب خانوم هیوا صدرایی...راستی هیوا به چه معناست کجاییه اصلا؟)
-به معنای امید و آرزوست ...فکر میکنم کردی باشه
-قبلا هم شنیده بودم ولی خیلی اسم نادریه ...و البته من یه آقایی رو میشناختم که این اسم را داشت
-بهرحال اسمیه که روم گذاشته شده حالا اگه اسم پسر بوده از این به بعد اسم دخترونه است
-به نظر می یاد بی حوصله شدید درسته ؟
-نه به هیچ وجه
-خب خانوم صدرایی ...منزلتون کجاست ؟ از حیث مسافت می خوام بررسی کنم
-راستش تا یکی دو روز دیگه باید به فکر یه جای دیگه باشم و هنوز جایی پیدا نکردم که بخوام دقیقا آدرس بدم.منزل فعلی هم نهایت تا دو روز دیگه متعلق به منه پس نمی تونم به این سوالتون جواب بدم
-خیلی خوب میشه اگه بتونید همین اطراف محلی برای سکونت پیدا کنید اینطوری به محل کارتون هم نزدیک میشه
-منظورتون اینه که من استخدام شدم؟
-آه بله ...شما از طرف وکیل پدر معرفی و سفارش شدید ...باید استخدامتون کنیم ولی حتما می دونید که کارتون اصلا مرتبط با رشته تون نیست ...این موضوع ناراحتتون نمی کنه؟
-بهر حال الان شرایطم جوریه که ترجیح می دم تا موقعی که کار مناسبی پیدا می کنم بیکار نباشم
-یعنی هنوز نیومده فکر رفتن هستید
- نه دقیقا فقط دوست دارم کار مناسب با رشته م را پیدا کنم
-فکر نمی کنید این رشته اصلا مناسب خانومها نیست...به خصوص در آینده که وظایف زندگی خانومها بیشتر از مردها میشه ...بهتر نیست دنبال کارهای نیمه وقت باشید.
با تعجب نگاهش کردم ...خودش مرا برای کاری استخدام میکرد که نه تنها نیمه وقت نبود که ساعت درست حسابی هم نداشت پس چطور می تو نست اینطوری حرف بزنه. با اینحال بدون اینکه بخوام حتی برای لحظه ای به حرفاش فکر کنم بی معطلی گفتم :( شاید... و بابت استخدامم ممنون)
حالا رفتارش کاملا دوستانه بود و با لبخندی که به چهره داشت گفت :( می تونید همین اطراف ساکن بشید؟) من شانه ای بالا انداختم و گفتم :( اگه می شد عالی بود ولی فکر نمی کنم ...با بودجه من نمی خونه) خدا خدا می کردم نگه بودجه ت چقدره و راجع به مسائل مالی من کنجکاوی به خرج نده دلم نمی خواست در جریان اوضاع مادی من باشه و بفهمه اینقدر وضعم خرابه که الان توی کیفم به زور سه هزار تومن پول دارم. نمی خواستم غرور ظاهری ام خدشه دار شود. ولی ظاهرا او اصلا دست بردار نبود و در ادامه حرفش گفت:( لطف کنید شماره تون را این جا یادداشت کنید) و بعد برگه ای به سمتم گرفت و ادامه داد:( من جای مناسبی را می شناسم که احتمالا به درد شما بخوره...راستی یه شماره حساب هم یادداشت کنید حقوق ماه اول شما پیش پرداخت می شود این رسم این شرکته....یه سری فرم هست که فردا که تشریف اوردید پر می کنید...) بعد کاغذ را از من گرفت و در حالیکه آنرا بررسی می کرد ادامه داد:(منتظر تماسم باشید امروز به شما زنگ می زنم شاید حتی یکی دو ساعت دیگه ...می خوام اون موردی که گفتم را نشونتون بدم) با اعتراض گفتم :( ولی آقای فاتح همونطور که گفتم امکان این رو ندارم که ...) او نگذاشت حرفم را تمام کنم و گفت:( بله بله گفتید منهم شنیدم خانوم...اینقدر هم بی استعداد نیستم که متوجه حرف شما نشده باشم...عرض کردم این جایی که موردنظرمه مناسب شماست ...) لحنش به وضوح غیر دوستانه شده بود دوباره . ادامه داد:( میل خودتونه ...می تونید همراهم بیایید و ببنید یا خیر ...به هر حال این لطفی بود که از دست من در حق شما بر می اومد...خود دانید) مانده بودم چه بگویم . از طرفی ازش ممنون بودم از سمتی از رفتار غرورمآبانه ش عصبی شده بودم . از این رو بعد از کمی تعلل گفتم:( بسیار خب از لطفتون هم ممنون...منتظر تماستون هستم ) و از جایم بلند شدم و زیر نگاههای خیره و نافذ او گفتم :( فردا چه ساعتی باید سر کار حاضر باشم؟). بدون اینکه بخواد به احترام من بلند شه دستهایش را در هم قلاب کرد و تکیه گاه چانه اش کرد و گفت:(بهتون اطلاع می دم ...کار شما یه کم از حساب کتاب کار های اداری خارجه...ساعتش متفاوته و همونطور که حتما پدر توضیح دادند یکی از شرایط اصلی متقاضی کار این بود که همیشه در دسترس باشه و وقت آزادی داشته باشه....وقتی ازتون پرسیدم قصد ادامه تحصیل دارید به این خاطر بود که مسلما تحصیل شما یک سری محدودیت ایجاد می کنه و این به نفع ما نیست . با این وجود ذاتا با ادامه تحصیل موافقم ) سری تکان دادم و گفتم:( بسیار خب ...پس اگه امری نیست با اجازه تون) اوسری تکان داد و حتی بدون اینکه زحمت خداحافظی گفتن را به خود بدهد اشاره کرد که می تونم بروم. خیلی حرصم گرفت و حرصم را سریع زمین خالی کردم و با قدمهایی محکم و سنگین به سمت در رفتم هنوز در را باز نکرده بودم که گفت:( خداروشکر که اینقدر قد بلند هستید که برای رفع کوتاهی قد مجبور نباشید پاشنه بلند بپوشید و گرنه پاشنه های بی جون زیر قدمهای سنگین و کوبنده شما دو دقیقه هم دووم نمی آوردند) نمی دونستم چه جوابی باید بدم از حرفش حسابی جا خورده بودم فقط برای لحظاتی بهش نگاه کردم بعد سریع در را باز کردم و زدم بیرون .حال خاصی داشتم انگار مچم را گرفته باشند. نمی دونم با این حرفش می خواست صمیمیت خودش را نشون بده یا اینکه حالیم کنه چقدر حواس جمعه هم نسبت به ظاهرم هم باطنم ، یا اینکه نشونم بده اگه لازم باشه از رک گویی و تیکه انداختن هراسی نداره و بسیار جسوره.
*****
نمیدونم چرا خسته بودم.زندگی یکنواخت و غم بار من عادت به این همه تغییر در عرض مدت یکی دوهفته نداشت. در عرض این مدت دو تا ملاقات خاص داشتم ؛ دایی ام و آقایان فاتح. جنس زندگی هر دوی آنها کاملا با جنس زندگی من متفاوت بود. ترس عجیبی داشتم . نمی دونستم این آقایان فاتح چقدر قابل اعتماد بودند. من دختر ترسویی نبودم ولی اصلا آدم خوش بینی هم نبودم.بخصوص اینکه تنها زندگی می کردم و این را همه اطرافیانم می دونستند حتی این کارفرمای جدیدم که تازه قصد داشت دنبال خونه هم برام بگرده. یک کم شرایط غیر عادی بود . امثال این لطفها در جامعه امروزی خیلی عجیب بود . یک کار با این درآمد و یک کارفرمای دلسوز و همه چی به نظر غیر عادی می آمد. انگار زندگیم داشت حسابی آلیسی ( آلیس در سرزمین عجایب) میشد. ناگهان یادم افتاد که مصطفی سهند فقط یک ماه بهم فرصت فکر کردن داده بود و این یکماه هم تمام شده بود و هنوز خبری از آنها نشده بود....یعنی منصرف شده بودند یا اتفاقی افتاده بود...مطمئنم که انها بی خیال این قضیه نمی شدند پس چه چیز باعث شده بود سراغی از من نگیرند؟!.... مغزم داشت سوت می کشید...پر از فکر و خیال و اوهام و ترس بود. نمی دونستم آینده چه چیزی برایم رقم زده.
از در شرکت که بیرون اومدم. بدون اینکه مقصدم را مشخص کرده باشم فقط قدم می زدم و به این موارد فکر می کردم هرچه بیشتر فکر می کردم بیشتر احساس ترس می کردم . کمتر مطمئن می شدم که این کار را قبول کنم. نمی دونم چند ساعت قدم زده بودم که از شدت درد کف پا به خودم اومدم. گوشه ای ایستادم تا ببینم دقیقا به کجا رسیدم. نزدیک های تجریش بودم. هیچی از مسیر نفهمیده بودم. به ساعتم نگاه کردم کم مانده بودم شاخ در بیارم اونهم از نوع خالدارش. ساعت از پنج بعد ازظهر هم گذشته بود و من تووی اوج گرما زیر آفتاب ساعتها مثل دیوانه ها قدم زده بودم .تازه احساس کردم که اصلا حالم خوب نیست. یاد کارتونهای تام و جری افتادم . وقتی تام طفلک قرار بود از یک پرتگاهی پرت بشه تازه وقتی به زیر پاهاش نگاه می کرد و می دید چندین قدم روی هوا برداشته ، و چیزی زیر پاهایش نیست می فهمید که باید بیفته و سقوط می کرد. حالا درست عین زندگی من شده بود . تا وقتی که توی شرکت بودم و حقوق مناسبم را شنیدم و اوضاع را بر وفق مراد می دیدم اصلا به زیر پاهام فکر نکرده بودم ولی حالا که فکر می کنم می بینم این کار یه کم بو داره. یا حتی همین حالا ، تا وقتی به ساعت نگاه نکرده بودم و حواسم نبود زیر آفتاب وحشتناک یک روز گرم تابستانی دارم قدم می زنم ، احساس گرما نکرده بودم ولی حالا که به ساعتم نگاه کرده بودم فهمیدم که از شدت گرما حالم داره بد می شه. از اینرو با عجله خودم را به یک آبمیوه فروشی توی میدون رسوندم و با عجله یک خاکشیر سفارش دادم دعا دعا می کردم قیمتش بیشتر از دو هزار تومن نباشه. تمام پولم را برای تسویه حساب کرایه به صاحبخونه داده بودم و دو سه روز بعدهم مقدار قابل توجهی برای آب و برق و گاز و تلفن بهش داده بودم. فکر می کنم به زحمت بیست هزار تومن در کارت بانکیم باقی مانده بود. وقتی لیوان خاکشیر را از فروشنده گرفتم دستهام آشکارا می لرزید. فکر می کنم صورتم هم خیلی بر افروخته شده بود چون فروشنده با نگاهی خاصی لیوان را به دستم داد و حتی با نگرانی گفت:( چیز دیگه ای هم میل دارید) من فقط با سر جواب منفی دادم و او اضافه کرد:( خیلی خنکه حالتونو جا میاره ) تشکر کوتاهی کردم و پیش خودم فکر کردم این آفتاب لعنتی امروز از کدوم طرف در اومده که آدماش با من مهربون شدند و اوضاع داره روی دنده متفاوتی می چرخه؟!
هنوز چند جرعه بیشتر نخورده بودم که موبایلم به صدا در اومد. با دستان لرزانم گوشی را از جیبم درآوردم و به شماره نا آشنایش نگاه کردم و دکمهcall را زدم:
-بله؟
-سلام خانوم صدرایی
-سلام ؟؟؟
-فاتح هستم خانوم به جا اوردید؟
-آقای فاتح؟!
واقعا حالم خراب بود چون یک ثانیه ای طول کشید تا مغز نابودم بفهمه کیه! از لحن متعجب خودم کمی خجالت کشیدم . حتما پیش خودش فکر می کنه این دیگه چه خنگیه که ما استخدام کردیم. حالا نمیدونستم کدوم فاتح هست ؟ پدره ست یا پسره؟
-خانوم صدرایی عرض کردم فاتح هستم
-بله بله ...سلام آقای فاتح
-گفته بودم که امروز باهاتون تماس می گیرم ...منتظر تماسم نبودید ظاهرا
-نه بله بودم( معلوم شد فاتح پسره)
-خوبید شما؟
-بله فکر می کنم
-الان منزل تشریف دارید؟
-منزل ؟ نه نه ...بیرون هستم
-خواستم به ادرسی که میگم تشریف بیارید البته اگه هنوز به دنبال خونه هستید
نمی دونستم چی بگم کاملا دودل بودم حتی دیگه مطمئن نبودم که می خوام برای آنها کار کنم یا نه...ولی وقتی یاد پولهای توی کیفم افتادم ...فهمیدم که خطر بی پولی و تنهایی از خطر حدس و گمان های من بیشتره...پس یک جورایی دل به دریا زدم و سرم را به سمت امامزاده صالح چرخوندم و گفتم :( خدایا به امید تو)
-خانوم صدرایی نشنیدم چیزی گفتید؟
انگار با صدای بلند گفته بودم خدایا به امید تو ، از این رو با عجله گفتم :( نه نه چیزی نگفتم )
م
00والا قسمتای اولو که خوندم اینقدر غرق رمان شده بودم یه دفعه ماجرا عوض شد اصلا هنگ کرده بودم میخواستم ولش کنم ولی تا آخر خوندم خوب بود ولی عالی نبود
۱۲ ماه پیشفربد
00خوب و سرگرم کننده...... ...
۱ سال پیشدنا
۲۵ ساله 02بنظرم قسمتای اولش بهتربود منک دیگ قسمت های بعدشو نخوندم تازه خیلی هم پشیمون شودم
۲ سال پیشHamta
11با اینکه در نظرات رمان خوبی هست وتایید شده ولی اصلا جذاب نبود .من خوشم نیامد.ممنون از نویسنده محترم.
۲ سال پیشبهار
20خیلی رمان زیبایی بود فقط نمیدونم چرا دلم میخاست ابتدای رمانو تا اخرش بخونم. اما جفتش عالی بود. ممنون از خانم***عزیز و خسته نباشید😇😇
۲ سال پیشماریا
۳۵ ساله 10خسته نباشی نویسنده عزیز
۲ سال پیشFghgfc
10عالییییی حتما بخونید مممنون از نویسنده
۲ سال پیشسیما
10خیلی قشنگ بود مرسی
۲ سال پیشمعتاد رمان?
۲۲ ساله 00خیل خوب بود پیشنهاد میکنم بخونید شخصیت هیوای در رمان و بیشتر از خود شخصیت نویسنده دوست داشتم (همون هیوای سیاوش)
۲ سال پیشPari
10عالی بود
۲ سال پیشفرشته
01رمان خوبی بود ولی یه کم گیج کننده بود،اول داییش بود بعد شد شوهر مادرش،به هر حال ممنون از نویسنده
۲ سال پیش...
00اونی که داییش بود شخصیت داستانی بود که هیوا نوشته بود
۲ سال پیشهَمنشینِ همیشگیه غم
۱۸ ساله 22خدای عزیزم شکرت ک قبل از اینکه دارفانیو وداع بگم این رمانو نشونم دادی 'جرقه های مطلوبی توذهنم به وجود اومد.قلم نویسنده قهار و توی بخش اول طنز آلود ومطلوب بود آرزو میکنم پریساغفاری رو روزی ملاقات کنم🤎
۲ سال پیشاوا
00عالی بود مرسی نویسنده عزیز
۲ سال پیشنازیلا
20عالی عالی بود
۲ سال پیش
الهه
00خیلی خیلی خیلی قشنگ بود اصلاهم گیج کننده نبودکه بعضی دوستان میگفتن خیلی هم جذاب بودبرای شهادت عباس آقا ومردن عاشقانه خانومش هم خیلی گریه کردم واقعا همچین عشقایی روباید پرستید ارزش خوندن دوباره هم داره