رمان دلنا
- به قلم لیلا_Lila_m
- ⏱️۲۹ دقیقه ۵۲ ثانیه
- 5.5K 👁
- 67 ❤️
- 48 💬
دلنا در مسیر رسیدن به پناهگاه حیوانات با سگش گرفتار جنگلی مرموز میشود او به زودی متوجه میشود این جنگل خروجی ندارد….
_ "این جا... چرا من؟"
دختر فقط سرش را کمی کج کرد و فانوس را بالاتر گرفت، حالا روشنایی بیشتری اطرافش را در بر گرفته بود. او به آرامی گفت:
_ "چون تو تنها کسی هستی که میتونی از این جا خارج بشی... اما باید انتخاب کنی."
حرفهایش در سرم پیچید. انتخاب؟ کجا باید میرفتم؟ چطور میتوانستم از اینجا خارج بشوم؟
در همین لحظه، کوکی با یک پارس ریز از کنارم جست. همهی نگاههایم به آن سوی جنگل چرخید، جایی که در تاریکی حرکتهای مشکوکی میدیدم.
دختر، بدون هیچ ترسی، به جلو نگاه کرد. چشمانش در میان نور فانوس درخشیدند و انگار چیزی در آنها به من میگفت که آماده باشم.
_ "اون که نباید، دنبالت اومده."
این جمله باعث شد که قلبم از جایش کنده شود. در همین حال، صدای شکستن شاخهها از پشت سرم به گوش رسید. به شدت برگشتم. چیزی در حال نزدیک شدن بود. در میان تاریکی، سایهای سیاه و درشت شروع به حرکت به سمت ما کرد...
دست نرم و لطیفش به آرامی دستم را گرفت و در حالی که با صدای آرامی گفت _ "بدو"، بدون حتی یک لحظه درنگ، قلاده کوکی را کشیدم و همراه او دویدم. نفسنفس میزدم، اما همچنان پا به پایش میدویدم، مانند یک نیرو نامرئی که مرا به جلو میکشید. بدنم دیگر قادر به تحمل نبود، اما چیزی در درونم نمیگذاشت متوقف شوم.
بالاخره ایستاد. دستهایم را به زانوهایم تکیه دادم و با صدای نفسهای بریده بریده، به سختی نفس کشیدم. نگاهش، از آن نگاههای بیاحساس و خالی، به تاریکی درختان دوخته شده بود. حتی با آن همه دویدن، تنفسش آرام و منظم بود. باد سرد شب موهای بلند مشکیش را در هوا میچرخاند و پیراهن بلند سیاهش مانند سایهای در دل شب به نظر میرسید.
چشمانم به پاهای برهنهاش افتاد. قلبم از ترس یک تپش تند زد. آب دهانم را سخت فرو دادم و با صدای خشدار گفتم _ "میشه کمک کنی از این جنگل لعنتی بیرون برم؟"
او به آرامی جواب داد: _ "دیگه دیر شده... توجهشون بهت جلب شده."
ترس در دل من نشست. به دستان لرزانم نگاه کردم و با صدای لرزان گفتم _ "کی رو میگی؟"
او بدون اینکه لحظهای تردید کند، گفت: _ "سایهها... شب نمیتونی از دستشون در امان باشی."
_ "تو... تو کی هستی؟ چطور تنها تو این جنگلی؟" کلماتم بریده بریده بیرون آمدند، اما او انگار هیچ توجهی به سوالاتم نداشت. فقط به آرامی گفت: _ "همراهم بیا. امشب رو میتونی پیشم بمونی."
نگاهش تیز و نافذ بود، و به لحن تاییدیاش اضافه کرد: _ "فقط امشب."
آب دهانم را دوباره قورت دادم. دل و دماغی برای رد کردن نداشتم. نگاه به سایههایی که در دل شب در حال چرخیدن بودند انداختم. هیچ راهی جز همراهی با او نبود. باید با او میرفتم، وگرنه شب را باید در دل این جنگل مرگبار میگذراندیم. سایهها... ترس از آنها، ترس از آن موجودات پنهان در دل تاریکی، مرا به سکوت وا داشت.
پشت سرش به راه افتادیم. از میان شاخ و برگهای به هم پیچیده گذشتیم؛ صدای خشخش برگها زیر قدمهایمان به طرز عجیبی گنگ بود، انگار که صدا در هوا گم میشد. فانوس در دست دخترک تکان میخورد و نور لرزانش به سختی راه را نشان میداد. قدمهایش آهسته و بیصدا بود، انگار که زمین زیر پایش زنده بود و با او همگام میشد.
ناگهان از لابهلای درختان، کلبهای کوچک و چوبی پدیدار شد؛ سقف شیبدار و دیوارهای کهنهاش زیر نور فانوس سایهای ترسناک داشتند. دخترک جلوتر از من رفت و درست مقابل در کلبه ایستاد. بدون اینکه به من نگاه کند، چرخید و با صدایی تیز و نافذ گفت:
_ تو انتخابت رو کردی؟
کلماتش مثل سیخی در گوشم فرو رفت. قلبم تندتر زد. دستم را محکم دور بند کولۀ کولی پیچیدم و گفتم:
_ منظورت چیه؟
چهرهاش در تاریکی محو بود، ولی برق چشمانش در نور لرزان فانوس میدرخشید. با لحنی که نمیدانستم پرسش است یا سرزنش، گفت:
_ تو منو انتخاب کردی؟
یک چیزی از درونم فریاد میزد که "فرار کن"، ولی پاهایم سست شده بود. ضعف و خستگی مثل طنابی به دور بدنم پیچیده بود. کولی هم با چشمانی خسته کنارم ایستاده بود. نفس عمیقی کشیدم و با تردید گفتم:
_ آره.
بدون حرف در را باز کرد و منتظر ماند تا من جلوتر از او وارد شوم. همین که قدم به داخل گذاشتم، موجی از گرما به صورتم خورد؛ تازه فهمیدم چقدر سردم بوده است. نور فانوسهای کوچک در چهار گوشهی کلبه سوسو میزد و شعلههای شومینه با هرم گرمایشان فضا را پر کرده بودند. کلبه کوچک بود؛ یک میز چوبی دو نفره، آشپزخانهای محقر با چند ظرف ساده و شومینهای که شعلههای آتش در آن شعلهور بود.
نفس راحتی کشیدم و دستی به سر کولی کشیدم که با احتیاط کنار در ایستاده بود. گلولای به لباسهایم چسبیده بود و حس بدی داشتم. انگار دخترک افکارم را خوانده باشد، بدون اینکه برگردد، گفت:
_ برین کنار شومینه، لازم نیست اونجا بایستین.
همراه کولی نزدیک شومینه شدیم و روی خزی که روی زمین پهن شده بود، نشستیم. گرمای شعلهها پوست یخزدهام را نوازش میکرد. دختر هنوز پشت به من ایستاده بود و از پنجره به بیرون زل زده بود. با صدایی محتاط پرسیدم:
_ تو اینجا تنهایی...؟ میتونم اسمت رو بدونم؟
بدون اینکه برگردد، زمزمه کرد:
_ صبح راهها نمایان میشه.
حرفش در گوشم زنگ زد. "راهها نمایان میشه"... یعنی چی؟ حس عجیبی در دلم پیچید، انگار که تهدیدی در پس آن جمله پنهان بود. گلویی خشک شده پرسیدم:
_ چی؟
این بار بهآرامی به سمتم برگشت. نگاهش خالی از احساس بود، اما چیزی در چشمهایش برق میزد که نمیتوانستم معنایش را بفهمم.
_ گرسنهای؟
تردید کردم. گیج بودم، ولی واقعاً ضعف داشتم. با مکث گفتم:
_ آره... یکم.
لبخندی محو زد و به سمت آشپزخانه رفت. صدای برخورد ظرفها در سکوت کلبه پیچید. وقتی برگشت، یک لیوان چوبی پر از شیر گرم به طرفم گرفت و ظرفی کوچک کنار کولی گذاشت.
_ بگیر.
لیوان را گرفتم. گرمایش دستان سردم را میسوزاند. بوی عجیبی از شیر به مشامم رسید؛ بویی که نمیتوانستم تشخیص دهم، شاید کمی تند و خام. تردید کردم، ولی ضعفم بر تردیدم غلبه کرد. بهآرامی جرعهای نوشیدم و مزهی غریبی روی زبانم پخش شد. با این حال، نگاهم هنوز روی دختر بود که دوباره به سمت پنجره برگشته بود انگار که چیزی در تاریکی بیرون جستجو میکرد
چشمهام داشت کمکم گرم میشد. کولی هم به من چسبیده بود و خمیازه میکشید. دستم رو دورش انداختم و به خودم نزدیکترش کردم. با این که کلی دردسر برام درست کرده بود، ولی دلگرمی کمی بود که حداقل باهاش تنها نبودم. سرش رو به پاهام تکیه داده بود و با اون نگاه مظلومش بهم خیره شده بود. لبخند خستهای زدم و آروم گفتم:
_ خب حالا مظلوم نشو... فردا همهچی درست میشه.
اما خیالم هنوز آروم نگرفته بود. فکرم به سمت مامان رفت؛ حتماً نگران شده بود. گفته بود وقتی میرسم زنگ بزنم... کاش میتونستم بهش زنگ بزنم و بگم حالم خوبه. نگاه سرگردونم رو دور تا دور کلبه چرخوندم تا شاید دختر رو پیدا کنم. شاید گوشی داشت... شاید میتونستم ازش بخوام که فقط یک لحظه بهم بده تا خبری بدم.
ولی هیچ اثری ازش نبود. خواستم از جام بلند بشم، ولی... تنم لمس بود. پاهام انگار خواب رفته بودن، سوزنسوزن میشدن و نمیتونستم تکونشون بدم. ترس توی دلم چنگ انداخت. چند بار به خودم فشار آوردم تا از جا بلند شم، ولی فایدهای نداشت. انگار بدنم سنگین شده بود، مثل اینکه هزار طناب نامرئی منو به زمین دوخته بود.
نفسهام تندتر شدن. لعنتی... یعنی از خستگیه؟ یا... نه، یه چیزی اینجا درست نیست. صدام رو صاف کردم و سعی کردم دختر رو صدا بزنم:
_ ببخشید... هی! ببخشید!
هیچ جوابی نیومد. قلبم تندتر زد. دستهام هم داشتن بیحس میشدن. کولی نالهی ضعیفی کرد و با چشمای نیمهباز به من نگاه کرد؛ انگار اونم به حال و روز من افتاده بود.
_ کولی... چی شدی؟
ناگهان سایهای روم افتاد. دختر به حالت عجیبی بالای سرم ایستاده بود، چشمهاش در تاریکی میدرخشیدند. قلبم توی سینهام یخ زد. انگار هوا سنگینتر شده بود و نمیتونستم درست نفس بکشم.
با صدایی لرزون زمزمه کردم:
_ باهام... باهام چیکار کردی؟
سرش رو کج کرد و با همون لحن سرد و خالی از احساس گفت:
_ تو منو انتخاب کردی.
_ چی... چی داری میگی؟
نگاهم به دستاش افتاد. ناخنهای سیاه و تیزش مثل چنگالهای یک درنده بود. چرا... چرا تا الان متوجهشون نشده بودم؟یعنی ..یعنی قبلن هم همین بود قلبم دیوانهوار توی سینهام میکوبید. دختر یک قدم به سمتم برداشت و بالای سرم خم شد. موهای بلند و سیاهش مثل پردهای سنگین روی صورتم سایه انداخت. از نزدیک، بوی خاک و چیزی پوسیده به مشامم میرسید.
تکون نمیتونستم بخورم. مثل پرندهای که زیر چنگال شکارچی اسیر شده باشه، فقط به چشمای گشاد و وحشیاش زل زده بودم. توی اون چشمهای سیاه و درخشان، چیزی عمیق و هولناک میلرزید.
misha
0رمان خیلی خوبی بود. اسم فصل دوم چیه؟
۴ هفته پیشلیلا
0راز شب 💙 هنوز جایی منتشر نکردم
۳ هفته پیشمحی
0سلام عزیزم منم مثل تو نو قلمم و یه سوالی داشتم، این عادیه که پی دی اف رمان رو فرستادم *** و هنوز هم بعد دو هفته جواب نگرفتم؟! میشه لطفا جواب بدی خیلی ممنونم 🥲🤍
۴ هفته پیش
آزاده | ناظر برنامه
سلام عزیزم💚فقط در صورتی که رمانتون در بخش رمان اولی تایید شده باشه میتونید برای پشتیبانی بفرستید. در غیر این صورت برای بخش رمان اولی بفرستید
۴ هفته پیشمحی
0دوبار فرستادم هر دوبار هم قبول شده ولی کسی توی *** جوابگو نیست اسمش هم هست ماه نیلی، اگه میشه چک کنید خیلی ممنونم 🥲
۴ هفته پیشلیلا
1نمیدونم عزیزم پشتیبانی متاسفانه خیلی وقته جواب منم نداده💙
۴ هفته پیشماه...
1وای خیلی رمان جذابی بود واقعا از خوندنش لذت بردم:))) لطفا فصل دومش هم بنویس:)
۱ ماه پیشلیلا
1مرسی عزیزم فصل دوم رو تازه تموم کردم امیدوارم ازش خوشتون بیاد😍❤️
۱ ماه پیشفریبا
2این رمان عالی بود حتما این رمان را شما هم بخوانید
۲ ماه پیشلیلا
0نظر لطفته😍❤️
۱ ماه پیشمریم
2عالی بود خیلی خوشم اومد
۲ ماه پیشلیلا
0خوش حالم که خوشت اومده 😍❤️
۱ ماه پیشفاطمه.م
3سلام ساده مفیدمختصر.عالیییی بودموفق وماناباشید🌹🌹🌹
۲ ماه پیشلیلا
1ممنون عزیزم خوشحالم که دوستش داشتی❤️❤️
۲ ماه پیشرومیسا
1رمان خیلی خوبی بود اما بی سرو ته بود
۳ ماه پیشلیلا
1مرسی بابت نظر امیدارم بتونم تو فصل دوم جبران کنم❤️❤️❤️
۲ ماه پیشویسپارنا
2خیلی قشنگ بود واقعا لذت بردم قلم خیلی خوبی داری و توصیفاتت واقعا خیلی خوب بود
۳ ماه پیشلیلا
3مرسی از نظر قشنگت❤️😍
۲ ماه پیشآیسان
3رمان خیلی خیلی قشنگی بود ولی فصل دومی نداره من خیلیی خوشم آمد لطفا فصل دوم را هام بنویسید ممنون از شما
۳ ماه پیشلیلا
0نظر لطفته عزیزم بله فصل دوم داره و بزودی تموم میشه 😍❤️
۲ ماه پیشفاطمه.م
3سلام.من هنوزنخوندمش ولی عاشق رمان وفیلم ژانرارسناک ایرانی هستم وبیست ساله رمان میخونم ازدوازده سالگی تاحالا.امیدوارم قشنگ باشه والبته ایرانی.🌹🌹🌹
۳ ماه پیشلیلا
0من هم عاشق رمانم ترسناکم 😍❤️❤️امیدوارم خوشت بیاد
۲ ماه پیشNADI
0خوب بود بی صبرانه منتظر فصل دومش هستم
۳ ماه پیشلیلا
0مرسی از نگاه زیبات ❤️
۲ ماه پیش,,,,,F,,,,,
1داستان قشنگی بود ای کاش ادامش بنویسی جسم میگه اون فقط داشته خواب می دیده تو خواب فریب خورده امیدوارم زودتر فصل دومشم بنویسی 🥰🙏
۳ ماه پیشلیلا
0خوشحالم که خوشت اومده مرسی از نگاه قشنگت❤️😍
۲ ماه پیشKhazaell.
0آها ممنون🌹🌹
۳ ماه پیشKhazaell
0خواهش عزیزم.اگه فصل دو داره دیگه عالیه😍🥰 ولی این عکس که رو کتاب هست بالای لیست نظرات این خود دلناست؟ یا فقط یه عکسه معمولیه؟
۳ ماه پیشلیلا
0آره عزیزم اون شخصیت دلناست❤️
۳ ماه پیش
سارا
0خیلی رمان خوبی بود و لذت بردم