مهندسی که دختر زیبایی را برای پرستاری از مادرش استخدام میکنه اما کم کم بهش علاقه مند میشه…اما مهندس سالهای زیادی ازپرستار بزرگتره و یک پسر 11 ساله داره و...

ژانر : عاشقانه

تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۱ ساعت و ۲ دقیقه

مطالعه آنلاین پرستار مادرم
نویسنده : شادی داوودی

ژانر : #عاشقانه

خلاصه :

مهندسی که دختر زیبایی را برای پرستاری از مادرش استخدام میکنه اما کم کم بهش علاقه مند میشه…اما مهندس سالهای زیادی ازپرستار بزرگتره و یک پسر 11 ساله داره و...

وقتي از دفتر ثبت بيرون اومدم حس ميكردم تمام وجودم رو عصبانيت پر كرده...

هنوز ازش متنفر بودم.

وقتي فكر ميكردم كه چقدر اين سالها زندگيم رو در كنار اون به تباهي گذروندم از خودم؛از زندگيم؛از دنيا بيزار ميشدم.

صداي كفشهاي پاشنه بلندش كه پشت سر من از پله ها پايين مي اومد باعث ميشد حس كنم روي مغزم قدم ميزنه...

با اينكه همين چند دقيقه پيش حكم طلاق در محضر رويت شده و صيغه ي طلاق هم جاري شده بود و ديگه هيچ تعلقي نسبت بهش نداشتم اما حس نفرت و عصبانيت از تمام وجودم فرياد ميزد...دلم ميخواست هر چه زودتر اين پله هاي لعنتي تموم ميشد تا ديگه حتي صداي اون كفشهاي پاشنه بلندشم تا آخر عمر نميشنيدم.

وقتي از درب ساختمان قدم بيرون گذاشتم روشنايي محيط بيرون مثل تيغي بود كه به چشمم وارد ميشد...حتي ديگه نميخواستم براي يك ثانيه هم شده ريختش رو ببينم براي همين با عجله به سمت ماشينم رفتم و در همون حال سعي داشتم گره كراواتم رو هم شل كنم...آخ كه چقدر احساس خفگي ميكردم!

با ريموتي كه توي دستم بود سريع درب ماشين رو باز كردم و به محض اينكه خواستم سوار ماشين بشم صداي اعصاب خوردكنش به گوشم رسيد كه گفت:سياوش؟

برگشتم نگاهش كردم.

حالم از اون تيپ و ريختش بهم ميخورد...اون موهاي دكلره كرده اش كه بيشترش از زير اون روسري كوتاه و مسخره اش بيرون ريخته بود...اون صورت غرق آرايشش...و اون مانتو و شلوار تنگ و زننده ايي كه تنش بود...با اون آدامس گنده ايي كه چقدر ظاهرش رو مشكل دار تر از هميشه نشون ميداد!براي لحظاتي به سرتاپاش نگاه كردم.

من...مهندس سياوش صيفي...يكي از برجسته ترين مهندسين كشور كه به قول خيلي ها هميشه ي خدايي توي پول و موقعيت اجتماعي داشته خفه ميشده چطور ممكن بود مدت10سال اين زن رو با اينهمه فضاحت تحمل كرده باشه؟!!!حتي دلم نميخواست جوابش رو بدهم.دوباره برگشتم به سمت ماشين كه با لحن كش دارتري گفت:وايسا كارت دارم.

به طرفش برگشتم و با عصبانيت گفتم:زود باش...حرفت رو بزن.

- چيه حالا كه ديگه زن و شوهر نيستيم...نكنه هنوزم از اينكه مردم ما رو ببينن احساس ناراحتي ميكني...؟

- الان ديگه بدتر...البته خيلي خوشحالم كه ديگه ريختت رو نميبينم ولي حتي در اين شرايط هم حاضر نيستم لحظه ايي تحملت كنم.

- خيلي خوب بابا...فقط خواستم بپرسم چكي كه بابت مهريه ام دادي رو هر وقت ببرم بانك ميتونم نقدش كنم يا نه؟

- آره...همين الانم بري بانك نقد نقد ميتوني همه اش رو يكجا بگيري...

- مثل هميشه دست و دلبازي...حتي توي اين وقت.

- لحظه شماري ميكردم براي اين موقع.

- ميدونم...درست مثل من.

برگشتم كه سوار ماشين بشم دوباره صدام كرد:سياوش؟

- ديگه چيه؟

- من دو ماه ديگه از ايران دارم ميرم.

- به جهنم...زودتر.

- خواستم بگم...ميخوام بعضي وقتها تلفني با اميد حرف بزنم...

نگاه حاكي از تمسخر به سرتاپاي جلفش انداختم و ديگه حرفي نزدم و سوار ماشين شدم و راه افتادم به سمت شركت.

از توي آينه ي مقابلم ديدمش كه سوار يه ماشين پروتون قرمز رنگ شد.مطمئن بودم راننده ي ماشين همون كسي هست كه از مدتها پيش با هم رابطه داشتن...

واي خداي من چقدر راحت شدم...ديگه همه چي تموم شد...زنيكه ي فاسد!

يك لحظه متوجه شدم چراغ قرمز شده...با شدت ترمز كردم...صداي گوشخراش ترمز ماشينم باعث شد افسر پليسي كه سر چهار راه ايستاده با تعجب به من نگاه كنه و با حركت دست بگه:چه خبرته؟!!!

منم با همون حركت دست از داخل ماشين ازش عذرخواهي كردم...

لحظه ايي به چهره ي خودم توي آينه نگاه كردم.چقدر خسته بودم!

احساس ميكردم تمام مدتي كه در پي گذروندن مراحل قانوني و به نوعي آبروريزي طلاق بودم حتي يك ساعت هم آرامش نداشتم...مشكلات شركت از يك طرف؛مشكلات قضايي و دادگاه طلاق و خانواده از طرف ديگه...نگراني براي اميد پسرم كه فقط8بهار زندگيش رو پشت سر گذاشته بود اما هميشه توي محيطي پر از تشنج و زد و خورد بزرگ شده بود و حالا توي اين سن جدايي والدينش رو ميديد...و از همه بدتر مادرم؛مادري كه واقعا"برام زحمت كشيده بود و حالا سه سال ميشد بعد از اينكه يه موتور سوار نامرد قصد دزديدن كيفش رو داشته در اثر كشيده شدن روي زمين و بعد هم برخورد به جدول كنار خيابون دچار اون حادثه شده بود...سه سال تمام در بستر بودن و قطع نخاع شدن و در آخر سر هم رفتن آخرين پرستارش...

توي بدترين شرايط در به در دنبال يه پرستار براي مادرمم بايد ميگشتم!

و حالا بعد از اينهمه مدت تازه صورت خودم رو توي آينه ميديدم كه چقدر خسته و كلافه هستم...اما چاره ايي نبود...رودخانه ي خروشان زندگي با شدت هميشگي خودش در جريان بود و منم يكي از میلیونها ماهي زنده در اين رودخانه بودم!..نه قدرت ايستادن داشتم و نه توان شنايي بر خلاف جريان رود...پس بايد با جريان آب ادامه ميدادم.

چهار راه رو كه بعد از سبز شدن چراغ راهنمايي رد كردم گوشي موبايلم زنگ خورد.نگاهي به شماره انداختم...از منزل بود؛سريع پاسخ دادم:جونم بابا؟

- سلام بابا.

- سلام پسرم.

- كجايي بابا؟

- توي ماشين...دارم ميرم شركت.

- بابا بيا خونه...مامان بزرگ از روي تخت افتاده پايين...لباسشم خيس شده...نميگذاره من بهش دست بزنم...داره گريه ميكنه...بابا بيا...

و بعد صداي گريه ي اميد رو شنيدم.

به ساعتم نگاه كردم...دقيقا"12:30بود؛گفتم:گريه نكن بابا؛همين الان خودم رو ميرسونم...تا من بيام زنگ بزن خونه ي خانم شكوهي...

- هر چي تلفن زدم كسي جواب نداد...

- باشه پسرم الان خودم رو ميرسونم.

گوشي رو قطع كردم و با عجله مسير رو دور زدم و برگشتم.بايد هر چه زودتر خودم رو به خونه ميرسوندم.

تا به خونه برسم با شركت تماس گرفتم و به منشي شركت گفتم:جلسه ي ساعت2رو كنسل اعلام كن...در ضمن امروز بعدازظهر نميتونم بيام شركت اما شايد ساعت آخر كاري يه سر بزنم...

و بعد گوشي رو قطع كردم.

وقتي با ماشين وارد حياط شدم اميد رو ديدم كه روي پله هاي بالكن نشسته و با ديدمن سريع از جا بلند شد و به طرفم دويد.

از ماشين پياده شدم و ب*غ*لش كردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هنوز صورتش از اشك خيس بود! لبخندي زدم و گفتم:خجالت بكش اميد...نبينم پسر بابا گريه كنه...چيزي نشده كه...مامان بزرگ افتاده مثل هميشه...حالا بيا بريم دو تايي كمكش كنيم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دست اميد رو گرفتم و به سمت پله ها رفتيم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با يك نگاه تمام حياط و ساختمون مجللي كه شايد آروزي هر كسي توي اين مملكت باشه رو از جلوي چشمم گذروندم.اينهمه ثروت و زيبايي اما وقتي دل خوش و اعصاب درست وجود نداره پشيزي هم نمي ارزه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ثروتي كه حالا بيشتر از اونچه كه آرامش بياره دردسر ساز شده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حتي براي پيدا كردن پرستار دچار مشكل شدم..!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

توي اين زمونه نميشه به هر كسي هم اعتماد كرد و به عنوان پرستار راهش داد توي خونه ايي كه پر شده از اشياء لوكس و قديمي و عتيقه و فرشهاي ابريشمي...فرشهايي كه وقتي جمعش ميكني قدر يه بقچه ميشه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از همه ي اينها گذشته وجود خود اميد برام خيلي مهم بود...بچه ايي نبود كه با هر كسي سازش كنه..! به خصوص كه اين اواخر به شدت بدخلق و بهانه گير تر از سابق شده بود و حتي ميدونستم بار آخري كه خانم شكوهي همسايه ي دیوار به ديوار لطف كرده بود و براي كمك به مادرم اومده بود منزل ما از لحن صحبت زشت و برخورنده ي اميد به شدت رنجيده بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتي همراه اميد وارد هال شدم بهم ريختگي و شلوغي و كثيفي خونه مثل پتك توي سرم ميخورد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اين خونه فقط به يه پرستار نياز نداشت...بايد كسي رو هم مي آوردم براي كارهاي خونه ولي مطمئن بودم اميد با رفتاري كه داره هيچكس نمي تونه اين خونه رو تحمل كنه..! مگه قبلا"كسي رو نياروده بودم؟...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خدايا چي ميشد زندگي منم مثل خيلي از بنده هاي ديگه ات روي آرامش رو ميديد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتي به سمت اتاق خواب مامان رفتم ديدم اميد ديگه دنبالم نيومد و نشست جلوي تلويزيون و خيلي سريع سي دي كارتوني رو در سيستم گذاشت و مشغول تماشاي اون شد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لحظاتي ايستادم و نگاهش كردم...هيچ اثري از حالات نگران و مشوش دقايق پيش در اون به چشم نميخورد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت اتاق مادرم رفتم...دلم براي مامانمم ميسوخت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ميدونستم چقدر برايش زجرآوره كه تنها پسرش در اين سن و سال بخواد لباسهاي آلوده ي اون رو تعويض كنه...براي خودمم خيلي سخت بود...اما چاره ايي نداشتم! بايد بي توجه به خيلي از مسائل به وضعيتش رسيدگي ميكردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تمام مدتي كه ميشستمش و لباس تنش كردم و روي تخت خوابوندمش؛چشماش رو بسته بود و فقط از گوشه ي چشمهاش اشكهاي بي شمارش بودن كه جاري ميشد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتي همه ي كارها رو انجام دادم ساعت تقريبا" نزديك3بود...صداي آروم مامان رو شنيدم كه گفت:خدا خيرت بده سياوش جان...من كه شرمنده ي تو ام...خدا من رو مرگ بده كه اينقدر باعث زحمت تو هستم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پيشوني مامان رو ب*و*سيدم و دستي به موهاي سفيد مثل پنبه اش كشيدم و گفتم:اين چه حرفيه مامان...من نوكرتم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتي از اتاق بيرون رفتم با فيله هاي مرغي كه شب پيش خريده بودم وتوي يخچال بود غذايي براي ناهار درست كردم؛خودم زياد نتونستم بخورم و فقط سعي كردم با شوخي و خنده به اميد غذا بدهم و كمي هم به مامان غذا دادم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساعت نزديك5بود كه دوباره از منزل خارج شدم و به شركت رفتم چون يكسري كارها رو يادم اومد كه حتما بايد بهشون رسيدگي ميكردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وارد شركت كه شدم در ضمني كه به سمت اتاق خودم ميرفتم تند تند گزارشهاي لازم رو از منشي شركت گرفتم؛در پايان وقتي ميخواستم وارد اتاقم بشم خانم افشار منشي شركت گفت:آقاي مهندس...يه خانومي براي آگهي استخدام پرستاري كه در روزنامه داده بودين اومده...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با بيحوصلگي گفتم:بهش بگو بره فردا بياد...الان خيلي كار دارم...فردا بياد مي بينمش...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ولي آقاي مهندس...اين خانوم الان7ساعته كه توي سالن انتظار نشسته...حتي ناهارم نرفته...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برگشتم به سمت خانم افشار و با تعجب به اطراف نگاهي انداختم و گفتم:7ساعت؟!!!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در اون ساعت از روز چون زماني به پايان ساعت اداري شركت نمونده بود سالن انتظار خلوت بود و نيازي به جستجو نبود...بلافاصله كسي رو كه خانم افشار ازش صحبت كرده بود رو ديدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از روي مبل هاي چرمي كنار سالن به آرامي بلند شد و با صدايي گرفته گفت:سلام آقاي مهندس...ببخشيد اما من واقعا به اين كار نياز دارم...براي همينم هست كه تا الان منتظرتون موندم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانم افشار با نگراني نگاهي به من و سپس به او كرد و دوباره به سمت من برگشت و گفت: به خدا من خيلي بهشون گفتم كه شايد شما امروز اصلا تشريف نيارين شركت ولي گفت كه تا ساعت آخر اداري منتظر ميمونه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانم افشار با نگراني نگاهي به من و سپس به او كرد و دوباره به سمت من برگشت و گفت: به خدا من خيلي بهشون گفتم كه شايد شما امروز اصلا تشريف نيارين شركت ولي خودشون گفتن كه تا ساعت آخر اداري منتظر ميمونه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهي به اون خانم كردم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ظاهرش بالاي50سال نشون ميداد و چهره ايي بسيار خسته و كسل داشت؛از اون چهره هايي كه به هر چيزي شبيه هست جز يك پرستار!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ميدونستم با اون اخمي كه در چهره داره آدم كاملا" بي حوصله ايي بايد باشه و مادر من بيماري بود كه به يك پرستار با شرايطي ويژه نياز داشت؛شرايطي كه با همون نگاه اول ميشد فهميد اون خانم فاقد اونهاست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفتم:ميدونم خيلي وقته انتظار كشيدين...ولي من الان واقعا" نمي تونم شرايط شما رو بسنجم...بهتره فردا بياين...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اون خانم كه معلوم بود به شدت عصبي و بي حوصله شده با عصبانيت گفت:....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اون خانم كه معلوم بود به شدت عصبي و بي حوصله شده با عصبانيت گفت:لازم نكرده...متوجه شدم...فردا هم بيام حتما" به منشي خودتون از قبل سپردين كه جوابم كنه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بعد بدون هيچ حرف ديگه ايي پشتش رو كرد و از دفتر خارج شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانم افشار نفس عميقي كه حاكي از به دست آوردن آرامش بود كشيد و گفت:باور كنيد آقاي مهندس...مطمئن بودم حتي اگه باهاش حرفم ميزدين اون رو براي پرستاري از مادرتون قبول نميكردين.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به خانم افشار نگاهي كردم وگفتم:چطور؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چون اصلا" شخصيت خوبي نداشت...توي همين چند ساعتي كه اينجا بود كلي اعصابم منم خورد كرد...وقتي هم برگه ي فورم مشخصات رو بهش دادم تا پركنه كلي غر غر ميكرد..بعدشم كه خوندم فهميدم شوهرش سابقه زندان داشته و در حال حاضرم معتاد...و اين درست چيزهايي بود كه ميدونستم شما روشون خيلي حساسين...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پس چرا همون موقع ردش نكردي بره پي كارش؟!!!...بايد رك بهش ميگفتي با شرايطي كه داره من نمي پذيرمش...از اين به بعدم بار آخرت باشه كسي كه چنين مشكلاتي داره رو معطل ميكني...وقتي ميدوني من روي چه چيزهايي حساسم پس ديگه معطل كردن نداره...سريع بايد طرف رو جواب كني بره پي كارش...متوجه شدي؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله اقاي مهندس.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ديگه منتظر نشدم حرف ديگه ايي بزنه و وارد دفترم شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به كارهاي عقب افتاده ام نگاهي انداختم و مواردي كه نياز به رسيدگي فوري تري داشت رو در اولين مرحله بهشون رسيدگي كردم و چندين برگه هم كه لازم به امضا بود انجامشون دادم...به پشتي صندلي تكيه دادم و گره كراواتم رو شل شل كردم و پاهام رو روي ميزم گذاشتم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

براي لحظاتي چشمانم رو بستم و تازه مي خواستم براي چند دقيقه افكارم رو جمع كنم كه درب اتاقم باز شد و مسعود با كلي سر و صدا و شوخي كه عادت هميشگي اون بود وارد اتاقم شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مسعود يكي از قديمي ترين دوستانم محسوب ميشد...از اون تيپ دوستهايي كه چه در خوشي و چه در غم و ناراحتي هيچ وقت تنهام نگذاشته بود.شروع عمر اين دوستي به سالهاي دوران دبيرستان برميگشت و بعد از اونم در دانشگاه با هم هم رشته بوديم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از اون مردهايي بود كه هيچ وقت دوست نداشت خودش رو در قيد و بند ازدواج قرار بده و هميشه يك ديد خاصي نسبت به تمام زنها داشت و اين تنها نقطه ي تفاوت من و اون محسوب ميشد...چون من هميشه سعي داشتم براي خانمها احترام خاصي قائل بشم...چيزي كه مسعود اصلا بهش اعتقادي نداشت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به محض اينكه وارد اتاق شد جعبه ي بزرگ شيريني كه توي دستش بود رو بالا كنار صورتش گرفت و در حاليكه ميخنديد گفت:مبارك باشه...مبارك باشه...آزاديت رو تبريك ميگم...بالاخره3ماه آخري هم گذشت و بر همگان مشخص شد جنابعالي دست از پا خطا نكردي...اي جان...قربون اون اصالتت بشم كه لنگه ي خودمي...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بسه مسعود خجالت بكش...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خجالت؟!!...از كي؟...از چي؟!!...ببينم نكنه هنوز يه روز از آزاديت نگذشته باز خر شدي و يه زن ديگه گرفتي و الانم همين گوشه و كنارها قايمش كردي؟!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چرند نگو مسعود...مگه مغز خر خوردم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- حيف مغز خر كه تو خورده باشي...آخ سياوش به جون تو...امروز از صبح كه توي اون شركت لعنتي بودم همه اش به تو فكر ميكردم...به اينكه بالاخره راحت شدي و شرش كم شد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از روي صندلي بلند شدم و كتم رو از پشت صندلي برداشتم و تنم كردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مسعود نگاهي به من كرد و گفت:اي خاك برسرت...لااقل بابت شيريني كه آوردم يك كلمه بهم بگو دستت درد نكنه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خنديدم و گفتم:تو كه با يه دست درد نكنه راضي نميشي...بلند شو جعبه ي شيرينيتم بردار بريم...من كه ميدونم تا شام بهت ندم ول كن نيستي...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مسعود خنديد و درب جعبه ي شيريني رو باز كرد و يكي در دهان خودش گذاشت و يكي هم به من داد و بعد جعبه رو روي دستم خانم افشار قرار داد و در آخر كلي هم سر به سر خانم افشار گذاشت و اگه من صدام در نمي اومد بعيد نبود چهار تا شوخي ناجور هم با خانم افشار كه البته اونم همچين از اين وضع ناراضي نبود؛بكنه...اما با صداي من كه ازش ميخواستم به دنبالم از شركت خارج بشه با خنده از دفتر خارج شديم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتي به خونه رسيديم شامي كه از بيرون گرفته بودم رو به همراه مسعود و اميد خورديم...البته من تا غذاي مامان رو بدم و سرميز برگردم غذام كاملا" سرد شده بود و بازم طبق معمول اين مدت اخير با بي اشتهايي فقط تونستم چند لقمه ايي از غذا رو بخورم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مسعود اون شب كلي سر به سر اميد گذاشت و حتي بعد از شام هم كلي با همديگه پلي استيشن(ps3 )بازي كردن.منم ظرفها رو شستم كمي هم آشپزخانه ي فوق العاده كثيف خونه رو مرتب كردم ...وقتي به هال برگشتم اميد روي يكي از مبلها خوابش برده بود و مسعود اون رو از روي مبل بلند كرد و در آ*غ*و*ش گرفت و به اتاق خوابش برد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتي به هال برگشت من تقريبا" روي يكي از مبلها ولو شده بودم و پاهام رو روي ميز جلوي خودم دراز كرده بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مسعود روي مبل رو به روي من نشست و با ريموت تلويزيون رو خاموش كرد...بعدم سيگاري آتش زد و گفت:سياوش واقعا" حالم از زندگي كه براي خودت درست كردي داره بهم ميخوره...ميدوني چيه...براي لحظاتي حس كردم اومدم خونه ي يه زن بيوه ي بدبخت كه يه مادر مريض و يه بچه از شوهر مرده اش داره...اين چه وضعيه براي خودت درست كردي؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ميگي چيكار كنم؟...نكنه توقع داري مامان رو بسپرم به يه آسايشگاه؛اميدم بفرستمش يه مدرسه ي شبانه روزي...بعدشم به قول جنابعالي برم با يه زن خوش بگذرونم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خوب اگه عقل داشتي كه خيلي وقت پيش بايد اين كار رو ميكردي...ولي متاسفانه عقلم نداري...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بس كن مسعود...تو كه ميدوني دو دفعه ي قبلي دو تا پرستاري كه خير سرشون اومدن توي اين خونه هر كدوم با چه وضعيتي رو به روم كردن و چقدر مشكل ساز شده بودن برام...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره...آره...تو رو خدا باز شروع نكن...اما آخرش چي؟...تو تازه وارد38سال شدي...يعني ميخواي تا آخر عمرت به اين وضع ادامه بدي...حالا كه ديگه از دست اون زن احمقتم راحت شدي و فكرت يه ذره آزاد شده...سياوش واقعا" هيچ برنامه ايي براي زندگيت نداري؟!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چرا دارم...كي گفته ندارم؟...الان ميخوابم؛فردا صبح بيدار ميشم؛صبحانه ي خودم و مامان و اميد رو آماده ميكنم؛ميرم شركت؛ظهر برميگردم خونه؛ناهار درست ميكنم؛به وضع مامان ميرسم؛دوباره برميگردم به...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بسه...بسه...بسه سياوش...مرده شور اين برنامه ريزيت رو براي زندگيت ببرن...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مسعود من خسته ام الانم ميخوام بخوابم...اينجا ميخوابي يا ميري خونه ي خودت؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مسعود از جايش بلند شد و در حاليكه كتش را از روي صندلي برميداشت گفت:تو هميشه اخلاقت همينه...تا ميخوام چند كلمه جدي باهات حرف بزنم و بهت حالي كنم كه بدبخت تو هنوز زنده ايي و بايد مثل آدمها زندگي كني و از زندگيت لذت ببري؛زود ميزني توي ذوقم و از خونت بيرونم ميكني...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از روي مبل بلند شدم و خنده ام گرفت و گفتم:پس چقدر روت زياده كه بازم حرفات و كارات رو تكرار ميكني...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مسعود كتش رو پوشيد و در حاليكه سوئيچش رو از روي ميز ناهار خوري برميداشت گفت:سياوش ميخواي من بگردم يه پرستار خوب و قابل اعتماد برات پيدا كنم كه هم به وضع خونه ات برسه...هم اميد رو نگه داره...هم مامان رو به طور كامل مراقبت كنه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- برو گمشو...خبر نداشتم شغلت رو عوض كردي...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مسخره نكن سياوش جدي ميگم...يه بارم شده بگذار من توي اين قضيه دخالت داشته باشم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با هم وارد حياط شديم و قدم زنان به سمت درب حياط رفتيم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مسعود دوباره گفت:جوابم رو ندادي سياوش...نظرت چيه؟...ميخواي يه پرستار برات جور كنم يا نه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مسخره؛من كه ميدونم تو اين كاره نيستي...حالا راستش رو بگو ببينم كدوم يكي از دوست دخترات دلت رو زده و ميخواي از سر خودت بازش كني و به اسم پرستار بندازيش گردن من؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مسعود خنديد و گفت:تو كاريت نباشه...فقط بگو اگه من يه آدم مناسب برات بيارم من رو سنگ روي يخ نميكني؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- جدي داري حرف ميزني مسعود؟!!...واقعا آدم حسابي و خوبي سراغ داري؟!!...آدمي كه بشه از هر نظر بهش اعتماد كرد؟!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مسعود لبخندي زد و سوار ماشينش شد و گفت:تا دو روز ديگه خبرش رو بهت ميدم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتي مسعود رفت به داخل خونه برگشتم.اونقدر خسته بودم كه حتي لباسمم عوض نكردم و درست مثل يه جنازه روي كاناپه ي گوشه ي هال دراز كشيدم و خوابم برد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نيمه هاي شب بود كه با صداي مامان بيدار شدم:سياوش؟...سياوش؟......سياوش ؟.........

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمهام به سقف خيره بود...به صداي مامان گوش ميكردم...اما مثل اين بود كه براي لحظاتي همه چيز رو فراموش كرده بودم و نميدونستم بايد چه واكنشي نسبت به صداي مامان از خودم نشون بدم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوباره صداش رو شنيدم:سياوش مادر خوابي؟...سياوش؟......من دستشويي دارم.........

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

يكدفعه همه چيز رو به خاطر آوردم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سريع از روي كاناپه بلند شدم و با عجله به اتاق رفتم...اما مثل اينكه مدت زمان زيادي بوده كه مامان من رو صدا ميكرده چون وقتي وارد اتاق شدم ديگه دير شده بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خسته بودم...عصبي و كلافه بودم...به ساعت نگاه كردم بيست دقيقه به سه نيمه شب بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دست به كار شدم و در حاليكه باز هم ديدن چهره ي شرمنده و خجالت زده ي مامان تا مغز استخوانم رو مي سوزوند سعي كردم به سرعت همه چيز رو مرتب كنم و اين در حالي بود كه مامان دائم سعي داشت از من عذرخواهي كنه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خيلي دلم براش ميسوخت و خستگي و عصبانيت از وضع ايجاد شده كلافگي من رو بيشتر ميكرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتي دوباره ميخواستم بخوابم ساعت نزديك4:30صبح بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با تمام خستگي جسمي و روحي كه به شدت تحت فشارم قرار داده بود اما هر كاري كردم نتونستم بخوابم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

يه فنجون چاي آماده براي خودم درست كردم و به حياط رفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چراغهاي رنگي و كم نور حياط كه به روي چمنها در ارتفاعي پايين به طور پراكنده حياط رو روشن كرده بود كم كم با اولين روشنايي هاي صبح رنگ پريده تر از هميشه به نظرم مي اومدن...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نسيم ملايم سحر وقتي به صورتم ميخورد حس ميكردم انگار سالهاست از خودم دور بودم...براي خودم غريبه ايي محسوب ميشدم كه هيچ آشنايي نسبت بهش نداشتم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به موجهاي ملايم و زيبايي كه در اثر وزش نسيم روي سطح آب استخر بزرگ حياط ايجاد شده بود نگاه كردم...زندگي منم درست مثل همون موجهاي لرزان و پشت سر هم شده بود...با اين تفاوت كه وقتي نسيم صبحگاهي ديگه نوزيد موجهاي روي آب هم كم كم ناپديد ميشدن اما امواج دردناك و لرزان زندگي من گويا تمامي نداشت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ده سال زندگي با كسي كه از همون روز اول با هم درگير بوديم حسابي داغونم كرده بود و اين چند سال اخير مريضي مامان هم مزيد بر علت گرفتاريهاي بيشمارمم گشته بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در اون لحظات صبح تنها صدايي كه توي گوشم طنين انداز ميشد صداي مسعود بود كه ميگفت:تو تازه وارد38سالگي شدي...يعني ميخواي تا آخر عمرت به اين وضع ادامه بدي؟!!...بدبخت تو هنوز زنده ايي...بايد مثل بقيه ي آدمها زندگي كني و از زندگيت لذت ببري.......

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ده سال زندگي با كسي كه از همون روز اول با هم درگير بوديم حسابي داغونم كرده بود و اين چند سال اخير مريضي مامان هم مزيد بر علت گرفتاريهاي بيشمارمم گشته بود...در اون لحظات صبح تنها صدايي كه توي گوشم طنين انداز ميشد صداي مسعود بود كه ميگفت:تو تازه وارد38سالگي شدي...يعني ميخواي تا آخر عمرت به اين وضع ادامه بدي؟!!...بدبخت تو هنوز زنده ايي...بايد مثل بقيه ي آدمها زنديگ كني و از زندگيت لذت ببري...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتي چايي رو خوردم يخ يخ شده بود و تلخي اون بيشتر حس ميشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دهنم از تلخي چاي حالت گس به خودش گرفته بود و من بي توجه به طعم بدي كه هر لحظه با خوردن چاي بيشتر برام ملموس ميشد تمام فنجان را تا ته سركشيدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برگشتم به داخل خونه و صبحانه رو آماده كردم و در سكوتي عجيب و تا حدي آزار دهنده تنها روي صندلي در آشپزخانه نشستم و صبحانه ام رو خوردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ميز رو براي اميد آماده گذاشتم و بعد صبحانه ي مامان رو در سيني قرار دادم و به اتاقش رفتم.ساعت نزديك شش صبح بود كه صبحانه ي مامان رو هم بهش داده بودم و لباسم رو پوشيدم و از خونه بيرون رفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بي هدف در شهر رانندگي ميكردم! مطمئن بودم هيچ صاحب و مدير شركتي اون وقت صبح توي خيابون نيست و همه توي خونه كنار همسر و خانواده در خواب ناز هستن...اما من چي؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جلوي شركت كه رسيدم٬موقع ورود٬آبدارچي شركت از ديدنم تعجب نكرد...اونم به ديدن من اون وقت صبح در هر روز عادت كرده بود و چون سن و سالي ازش گذشته بود اين سحر خيزي و اومدن اين وقت صبح من رو به شركت از مردونگي و جوهره ي كاري زياد در وجود من ميدونست و هميشه با لبخندي تحسين آميز و سلام عليكي گرم ورودم رو به شركت خوش آمد ميگفت...اما از دل من خبر نداشت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تا ساعت10:30 اونقدر خودم رو سرگرم كارهام كرده بودم كه گذر زمان رو از ياد برده بودم و اين كه مش رحمت(آبدارچي شركت)چند بار چايي هاي سرد شده ي من رو عوض كرده بود هم ديگه از دستم در رفته بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از منزل يك بار تماس تلفني داشتم كه وقتي پاسخ دادم فهميدم اكرم خانم دختر عموي مامانم اونجاس و همين باعث شده بود از اينكه مامان و اميد تا بعدازظهر تنها نيستن كمي خيالم راحت باشه و با آسودگي بيشتري به كارهاي معوقه ي شركت رسيدگي ميكردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساعت نزديك يازده بود كه خانم افشار آيفن رو زد.وقتي جواب دادم گفت كه............

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساعت نزديك يازده بود كه خانم افشار آيفن رو زد.وقتي جواب دادم گفت كه شخصي براي مصاحبه پرستاري در خصوص همون آگهي مربوطه در روزنامه اومده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چون كارم كمي سبك شده بود و تا حدي هم ميخواستم استراحت كرده باشم از خانم افشار خواستم اون فرد رو به داخل اتاقم بفرسته.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهم هنوز روي پرونده ي پخش شده بر روي ميزم بود كه صداي باز و بسته شدن درب رو شنيدم و در ادامه صداي ظريف و جواني كه گفت:سلام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهم رو از روي ورقها گرفته و به صاحب صدا نگاه كردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دختري بسيار ظريف با چهره ايي كودكانه و نگاهي به معصوميت دختران خردسال در جلوي درب ايستاده بود...به چهره اش ميخورد17يا18سال بيشتر نداشته باشد و اصلا بهش نميخورد كه دنبال كاري مثل پرستاري از يك مريض بدحال در منازل باشه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

براي لحظاتي سر تا پايش را برانداز كردم و متعجب از اينكه اين شخص در اينجا و در دفتر من چه كاري مي تواند داشته باشد سلامش رو پاسخ دادم و بعد بي اراده سوال كردم:بله؟...كاري دارين؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حالا نگاه اون دختر متعجب شده بود...با انگشت شصتش گوشه ي بيني ظريفش رو كمي ماليد و بعد گفت:ببخشيد...به خاطر آگهي كه داده بودين مزاحم شدم...پرستار در منزل...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بعد نزديك ميزم اومد و برگه ي فورم مشخصاتي كه قبلا" خانم افشار در بيرون از اتاق بهش داده و پر كرده بود رو به طرفم گرفت و گفت:بفرماييد...تمام مشخصاتم رو توي اين برگه وارد كردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برگه رو از دستش گرفتم و ناشيانه گفتم:ولي شما خيلي جوون هستي براي اين كار...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دو قدم عقب رفت و ايستاد و گفت:ولي شرايط سني كه در ورق ذكر كردين رو دارا هستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هنوز داشتم به ظرافت بچه گانه و دلنشين چهره اش نگاه ميكردم و بدون اينكه به ورق در دستم نگاهي بيندازم گفتم:اما من شرايط سني رو زير30سال ذكر كردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- يعني به من ميخوره بيشتر از30سال داشته باشم؟!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه...نه...شما خيلي كمتر از اوني كه مد نظر منه بايد سن داشته باشيد...البته اينطوري فكر ميكنم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند فوق العاده مليحي در چهره اش نقش بست و گفت:نميدونم شما چي فكر ميكني...ولي من 22سالمه و ليسانس پرستاري دارم...فكر ميكنم اگه مريض شما خيلي وضعش وخيم نباشه بتونم از پس مشكلاتشون بربيام...البته اگه قبولم كنيد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از اينكه مي شنيدم22سالشه بيشتر تعجب كرده بودم چون من با توجه به ظاهري كه از چهره ي اون و ظرافت خاص و چشمگيري كه داشت گمون كرده بودم بايد17يا18ساله باشه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهي گذرا به برگه ي فورم مشخصات انداختم و دوباره با حالتي حاكي از ناباوري براندازش كردم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قد متوسطي داشت اما ظرافتش فوق العاده بود...درست مثل يك عروسك چيني كه هر لحظه هراس شكستنش در ذهن هر بيننده اي قبل از هر فكر ديگه ايي متصور ميشد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

معصوميت و ظرافتي كه در چهره داشت هم بي تاثير در كمتر نشان دادن سنش نبود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به برگه ي فورم مشخصات نگاهي دوباره انداختم...هنوز چند سطري بيشتر از اون رو نخونده بودم كه شنيدم گفت:ببخشيد مثل اينكه مشكلي اين وسط وجود داره...باشه اشكالي نداره...ببخشيد كه وقتتون رو گرفتم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همانطور كه ورق در دستم بود نگاهش كردم.ديدم به سمت درب اتاق برگشت كه خارج بشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ورق رو روي ميز گذاشتم و گفتم:من چنين حرفي به شما زدم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برگشت به سمت من و دوباره سرجايش ايستاد و گفت:نه...ولي حس كردم شرايط لازم رو ندارم...براي همين...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با حركت دستم به صندلي كنار ميزم اشاره كردم و گفتم:لطفا" بشينيد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به آهستگي نزديكترين صندلي به خودش رو انتخاب كرد و همونجا نشست و كيفشم روي پاش گذاشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مانتو كرم رنگي به تن داشت با شلوار مشكي و يه روسري چهارخونه ي كرم و مشكي هم سرش بود.كفشهاي ساده و پاشنه كوتاهي هم به پا داشت...روي هم رفته ميشد از تيپ ظاهرش به راحتي حدس زد كه از طبقه ي نيمه مرفه هم نيست اما بسيار سنگين و خانومانه رفتار ميكرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

براي لحظاتي بي اراده به صورتش نگاه كردم...چقدر برام عجيب بود...اون هيچ آرايشي به صورت نداشت!...درست به همون پاكي و معصوميت دختران خردسالي كه در همان لحظه ي نخست از اون در ذهنم نقش بسته بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوباره مشغول خوندن بقيه ي فورم مشخصات و پاسخهايي كه به سوالات مربوطه داده بود شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

طبق اونچه كه در ورق پاسخ و توضيح داده بود تنها فرزند خانواده ميشد كه در محله ايي واقع در جنوب شرقي تهران يك منزل استيجاري داشتن...پدرش چندين سال پيش از دنيا رفته و در حال حاضر با مادرش كه او نيز در يك كارگاه خياطي شاغل بوده زندگي ميكنه...و...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در پايان ورق وقتي چشمم به بخش ذكر نام ضامن خورد براي دقايقي خشكم زد!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پس مسعود اين رو فرستاده!!!...ولي گفته بود دو روز ديگه...پس چطور اينقدر عجله به خرج داده؟!!!...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوباره نگاهش كردم...اونم با نگاهي منتظر به من خيره شده بود.گفتم:شما رو مسعود فرستاده؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با حركت سر حرفم رو تاييد كرد و گفت:بله...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خوب پس با اين حساب در واقع من با مسعود طرفم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه...نه...اينطوري نباشه كه شرايط رو نداشته باشم و فقط به خاطر اينكه مسعود معرفم هست بخواين قبولم كنيد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از لحن صحبتش فهميدم اعتماد به نفس بالايي رو در كنار نجابت و وقار خاص خودش داراست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخندي زدم و گفتم:نه...اينطورها هم نيست...خوب شما جوون و با حوصله هستي...تحصيلات پرستاري هم كه داري؛مشكلاتي كه براي من مهمه هم در پيشينه ي شما وجود نداره مثل سابقه ي...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه...از اون نظرها خيالتون راحت باشه...اگه لازم ميدونيد برگه ي عدم سو پيشينه هم تهيه ميكنم و براتون ميارم...من فقط دنبال يه كار خوب با يه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- با يك حقوق خوب هستيد...درسته؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله...دقيقا"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از صداقتش خوشم اومد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفس عميقي كشيدم و بيشتر به ميزم نزديك شدم و دستهام رو روي ميز گذاشتم و گفتم:فقط يك سوال...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روسريش رو مرتب تر روي سرش تنظيم كرد و گفت:بفرماييد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شما با توجه به اينكه ليسانس پرستاري داريد؛چرا در هيچ بيمارستاني مشغول به كار نميشيد و اصلا" چرا دنبال اين هستيد كه از يك بيمار بدحال در يك منزل نگهداري كنيد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

براي لحظاتي هجوم غم رو به وضوح در چشمان درشت و شفافش ديدم...سرش رو پايين انداخت و به پاركت كف اتاق خيره شد و دوباره به من نگاه كرد و گفت:به چند دليل...اول اينكه استخدام در بيمارستانها پارتي ميخواد كه من ندارم...دوما"حقوق اونجاها برخلاف كار طاقت فرسايي كه دارن خيلي پايينه...سوما"محيطهاي بيمارستان براي من هضمش خيلي سخته و كلا روابط بين پرستارها با...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله...بله...متوجه شدم.خوب فقط يه سوال ديگه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بفرماييد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ميخوام بدونم چرا مسعود شما رو به من معرفي كرده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند كمرنگي روي لبهاي خوش فورمش نقش بست كه باعث شد زيبايي صورتش رو چندين برابر بكنه بعد گفت:به عبارت ديگه ميخواين بدونين چه رابطه ايي بين من و ايشون هست...درسته؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از ذكاوتش متعجب شدم!...چون دقيقا"سوال اصلي من همين بود!..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوباره به صندليم تكيه دادم و دستهام رو به روي سينه ام گره كردم و گفتم:شايدم اين صورت ديگه ي سوال من باشه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به محض اينكه خواست پاسخ سوالم رو بگه درب اتاقم باز شد و مسعود در حاليكه مشخص بود با عجله خودش رو به شركت رسونده وارد شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاه سريعي به اون دختر كه حالا ميدنستم اسمش سهيلا گماني هست انداخت و بعد با لبخند به طرف من اومد و با هم سلام و احوالپرسي كرديم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانم گماني هم از روي صندلي بلند شد و فقط با گفتن يك كلمه سلام به حالت انتظار سرجايش ايستاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مسعود بعد از سلام و احوالپرسي با من پاسخ سلام خانم گماني رو داد و گفت:خوب سهيلا...اينم از يه كار خوب در يه جاي مطمئن و قابل اعتماد...فقط مونده مامان اين شاخ شمشاد رو از نزديك ببيني.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانم گماني با همون لبخندي كه چهره اش رو مليح تر ميكرد نگاهي به مسعود و سپس به من انداخت و گفت:ولي آقاي مهندس كه هنوز نگفتن من مورد تاييدشون قرار گرفتم يا نه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از لحن صحبت مسعود با خانم گماني حدس زدم بايد آشنايي ديرينه داشته باشن ولي بعد به اين فكر كردم كه مسعود كلا" با جنس مخالفش خيلي زود صميمي ميشه كه اونم براي اهداف مسخره اش هست و بس...اما اينكه مسعود در اون لحظه به اسم كوچك صداش كرده بحث ديگه ايي بود برام!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهي به حالات و رفتار مسعود كه با خانم گماني صحبت ميكرد انداختم...برعكس هميشه اثري از لودگي و شوخي در رفتار مسعود نبود!...به نوعي در كنار صميميت رفتاريش يك حس خاص ديگه هم به چشمم ميخورد كه نمي تونستم اسمي روي اون رفتار بگذارم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صداي مسعود رو شنيدم كه گفت:نگران نباش سهيلا...من قبلا" قولش رو از اين جناب بداخم و بداخلاق گرفتم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانم گماني نگاهي به من كرد و گفت:ولي من خدمت ايشون عرض كردم كه اگه فقط به خاطر سفارش تو قراره قبولم كنن من...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مسعود لحن صدا و چهره اش جدي شد و گفت:سهيلا...تو خواستي يه جاي مناسب برات كار پيدا كنم كه كردم...ديگه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به ميان حرف مسعود رفتم و رو كردم به خانم گماني و گفتم:نگران نباشيد...دليل اينكه شما رو تاييد كردم فقط اين نيست كه مسعود معرف شما بوده گرچه اين خودش خيلي مهمه...اما خوب با توجه به توضيحاتي كه در اين برگه نوشتيد هم دليلي نمي بينم كه تاييدتون نكنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مسعود نگاه تشكر آميزي به من كرد و سپس رو به خانم گماني گفت:خوب سهيلا...ميتوني تا ساعت ناهار اينجا منتظر باشي تا سياوش ببرت خونه و خانم صيفي رو هم ببيني يا اينكه ميخواي فردا صبح؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانم گماني به من نگاه كرد و گفت:ممنونم آقاي مهندس...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بعد رو كرد به مسعود و گفت:نه ديگه...فردا صبح كه به اميد خدا كارم رو شروع ميكنم همون موقع هم مادرآقاي مهندس رو مي بينم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بعد خداحافظي كرد و برگشت به سمت درب كه گفتم:آدرس رو داريد؟...در مورد ساعتهاي كاري...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوباره برگشت به طرف من و پاسخ داد:بله...آدرس رو از خانم افشار ميگيرم...تمام شرايط ذكر شده رو در برگه ي استخدام خوندم و زيرشونم امضا كردم...من مشكلي با ساعتهاي ذكر شده ندارم...بازم ممنونم كه قبولم كردين..............

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ادامه دارد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

براي تاييد وبلاگ شطرنج عشق لطفا" به روي ستاره ها كيليك نماييد.با تشكر

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوباره برگشت به طرف من و پاسخ داد:بله...آدرس رو از خانم افشار ميگيرم...تمام شرايط ذكر شده رو خوندم و زيرشونم امضا كردم...من مشكلي با ساعتهاي ذكر شده ندارم...بازم ممنونم كه قبولم كردين.و بعد با مسعود هم خداحافظي كرد و بدون معطلي از اتاق بيرون رفت.گيج و مات به رفتارش نگاه كرده بودم و متوجه شدم مسعود هم پشت سر او از دفترم خارج شد!روي صندليم نشستم و برگشتم به سمت پنجره ي قدي و بلندي كه پشت سرم بود و از اونجا به منظره ي دود گرفته و بي انتهاي تهران در اون روز گرم تابستون چشم دوختم...دلم ميخواست زودتر مسعود برگرده به دفترم تا چند سوالي كه توي ذهنم درباره ي اتفاقات چند دقيقه پيش نقش بسته بود رو بپرسم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

انتظارم خيلي طول نكشيد چرا كه مسعود در همون لحظه به اتاقم برگشت و اومد به طرف من و روي لبه ي ميزم نشست و به همون منظره ايي كه من خيره شده بودم نگاهي كرد و گفت:دنبال چي ميگردي؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همانطور كه خيره به منظره ي بد شكل تهران در اون ارتفاع خيره بودم گفتم:دنبال جواب سوالهاي توي ذهنم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همانطور كه خيره به منظره ي بد شكل تهران در اون ارتفاع خيره بودم گفتم:دنبال جواب سوالهاي توي ذهنم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متوجه شدم مسعود نگاهش رو از پنجره به سمت من برگردوند و براي لحظاتي كوتاه به من نگاه كرد و گفت:نگران نباش...دختر خيلي خوب و مطمئنيه...تحصيلات عالي كه داره...جوون و با حوصله هم كه هست...باباش فوت كرده داداشي هم نداره بخواد معتاد يا دزد باشه...خيالت راحت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مسعود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چيه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- با اين دختره چه رابطه ايي داري؟...اصلا" از كجا پيداش كردي؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو مگه دنبال يه آدم خوب و مطمئن نبودي؟...اينم همون آدم ديگه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اين جواب سوال من نبود مسعود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چي رو ميخواي بدوني تو؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مسعود اين اولين باري بود كه ميدیدم در برخورد با يه دختر...اونم دختري با اين مشخصات...از خودت لودگي و دله گي در نياوردي!!!...اصلا" نگاههايي كه بهش ميكردي انگار يه معني خاصي داشت كه هيچ وقت توي برخوردهات با دخترها و زن ها نديده بودم!!!...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خوب شايد عاشقشم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چرند نگو...نگاههاي تو عاشقانه هم نبود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پس چطوري بود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- يه جور خاص...يه احساس مسئوليت...يه تعهد...يه تعهد اخلاقي توي نگاهت به اون ميديدم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خوب مگه بده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مسعود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- كوفت...مرض...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- جواب من رو بده...بين تو و اون دختر چه رابطه ايي وجود داره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آقا جان مگه تو فضولي؟...اصلا" به تو چه...تو دنبال يه آدم مطمئن مي گشتي كه برات پيدا كردم...اونم كه مشخصاتش رو همراه با فتوكپي شناسنامه و مدرك تحصيلي و...همه چي رو در اختيارت گذاشته...ديگه مرضت چيه كه هي اين جوري مثل مفتش ها سين جينم داري ميكني؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مسعود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اي مرگ و مسعود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت ميزم چرخيدم و نگاهي به برگه ي فورم مشخصات سهيلا گماني انداختم و بعد در حاليكه دوباره چهره اش توي ذهنم نقش مي بست براي لحظاتي سكوت كردم و سپس گفتم:مسعود...چهره اش چقدر برام آشنا بود...يه جورهايي انگار قبلا" اين صورت رو ديده بودم!!!...مسعود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مسعود از روي ميز من بلند شد و رفت روي مبلي كه كنار اتاق بود نشست و سيگاري از جيبش بيرون آورد و آتش زد و گفت:هان؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

كمي پيشونيم رو با دست چپم ماليدم و سپس سرم رو به همون دستم روي ميز تكيه دادم و گفتم:داره يادم مياد...ميدوني...ميدوني اين دختره من رو ياد كي ميندازه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مسعود با نگاهي دقيق صورت من رو كاويد و گفت:ياد كي؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوباره به پشتي صندليم تكيه دادم و گفتم:من رو ياد چهره ي مرتضي ميندازه...مرتضي رو يادته؟...همون كه باهاش توي دانشگاه دوست شده بوديم و سال دوم تصادف كرد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مسعود از جايش بلند شد و جلوي پنجره ايستاد و از همان ارتفاع به خيابون چشم دوخت و گفت: سهيلا خواهر مرتضاس...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چي؟!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره...سهيلا خواهر همون مرتضي سليمي هستش...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پس چرا...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ميخواي بگي چرا فاميلي اين با مرتضي فرق داره...آره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خوب چون پدراشون با هم فرق دارن...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خنده ام گرفت و در همون حال گفتم:مسعود تو اينهمه اطلاعات رو از كجا به دست آوردي؟...اصلا" ببينم..اون روز آخر توي دانشگاه كه تو و مرتضي با هم گلاويز شدين و منم نفهميدم سر چي مثل سگ و گربه كتك كاري كردين و بعدشم همون روز مرتضي تصادف كرد...تو اونقدر از مرتضي بدت مي اومد كه حتي حاضر نشدي با من و بچه هاي دانشكده توي مراسمشم شركت كني...حالا چطور شده كه اينقدر كامل و دقيق از وضع و حال خواهر و مادر اون خدا بيامرز مطلعي؟!!...نكنه خواهر اين آقا مرتضي خدابيامرز باعث شده دل از كف...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متوجه شدم مسعود كمي عصبي شده چرا كه هر وقت عصبي ميشد پكهاي عميق و پشت سر همي به سيگارش ميزد...از اينكه عصبي شده بود متعجب شدم و گفتم: مسعود حالت خوبه؟!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوباره پك عميقي به سيگارش زد و گفت: سه سال پيش خيلي تصادفي ديدمش...بيشتر از اين سوال نكن سياوش...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

احساس كردم واقعا" اگه بخوام بيشتر از اين كنجكاوي كنم حسابي اعصاب مسعود رو بهم مي ريزم...براي همين ترجيح دادم موضوع رو بيشتر كشش ندهم چون مطمئن بودم بالاخره در فرصتي مناسب خود مسعود همه چيز رو برام خواهد گفت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فقط يك سوال ذهنم رو شديد مشغول كرده بود كه با تمام خودداري كه در خودم سراغ داشتم اما نتونستم اين سوال رو نپرسم؛بنابراين گفتم:مسعود؟...جدي جدي نكنه چشمت دختره رو...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مسعود سيگارش رو در زيرسيگاري روي ميز خاموش كرد و با جديت گفت:سياوش چرند نگو...من فقط ميخوام كمكش كنم...همين.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حس كردم مسعود واقعا" داره كلافه ميشه...!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ديگه حرف رو ادامه ندادم و مداركي كه از خانم گماني روي ميزم بود رو جمع كردم و در كشوي ميزم قرار دادم و گفتم: ناهار پيش من هستي يا نه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مسعود به سمت درب اتاق رفت و در حاليكه داشت از اتاق خارج ميشد گفت:نه...بايد برم شركت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بعد بدون خداحافظي اتاق رو ترك كرد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لحظاتي به فكر فرو رفتم و پيش خودم حدس زدم شايد مسعود به خاطر رفتار بد گذشته اش با مرتضي هميشه دچار عذاب وجدان بوده و حالا كه به قول خودش فرصتي پيدا كرده ميخواد با محبت و كمك به خواهر مرتضي و خانواده ي اون كمي از فشار خاطرات گذشته اش كم كنه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خوب به خاطر داشتم در اون سالهاي اول و دوم دانشگاه مرتضي و مسعود كه هيچ وقت هم نفهميدم دليلش چيه؛هميشه با هم سر جنگ داشتن...بارها و بارها با هم گلاويز شده بودن...حتي يكي دو بار هم دفتر انضباطي اونها رو خواسته بود...چندين بار هم خود من و بچه هاي ديگه ي دانشگاه اون دو تا رو كه در محيط اطراف دانشگاه با هم گلاويز شده بودن رو از هم جدا كرده بوديم...تا اينكه بالاخره سال دوم دانشگاه مرتضي در اثر اون تصادف كه توي تاكسي بود به همراه دو نفر ديگه در مسير تهران- كرج كشته شده بود و بعد از اون واقعه من و چندتايي از بچه هاي دانشگاه كه در مراسم خاكسپاري مرتضي شركت كرديم ديگه هيچ خبري از خانواده اش نگرفتيم...چون لزومي نداشت...درسته كه دوست بوديم اما دوستي من و اون عميق نبود و فقط براي عرض تسليت در مراسم شركت كرديم و بس...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حالا حدس ميزدم تمام اين سالها كه چيزي حدود18يا19سالي ميشده؛احتمالا"مسعود هميشه در عذابي ناشناخته از رفتارش با مرتضي بوده و هميشه در پي فرصتي براي جبران مي گشته...چرا كه مسعود كلا" بچه ي مهربوني بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اون روز تا پايان وقت اداري در شركت موندم و تونستم به خيلي از كارهام رسيدگي كنم و از اين بابت ممنون دختر عموي مامانم بودم كه در اون روز با اومدنش پيش مامان حسابي فكر و خيال من رو آسوده كرده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شب وقتي رسيدم خونه؛دختر عموي مامانم كه خاله صداش ميكردم كمي خونه رو مرتب كرده بود و حتي مامان رو هم حموم برده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

براي شام هر چي من و مامان اصرار كرديم ديگه قبول نكرد بمونه و حتي نگذاشت من به منزل برسونمش و خودش آژانس گرفت و رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شب بعد از شام اميد خيلي زود به اتاقش رفت و خوابيد و منهم سر فرصت با مامان در مورد پرستار جديدي كه استخدام كرده بودم صحبت كردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان از اينكه به قول خودش زحمات من كمتر ميشد بي نهايت خوشحال بود...خودمم هنوز هيچي نشده از اينكه ميدونستم فردا شخصي به عنوان پرستار در منزل حضور خواهد داشت بي نهايت احساس رضايت ميكردم و حتي شب هم به راحتي خوابيدم...مامان هم اون شب تا صبح راحت خوابيد و اصلا" براي هيچ كاري بيدار نشد و صدام نكرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صبح ساعت7:00بود كه صداي زنگ درب منزل به صدا در اومد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حدس زدم بايد خانم گماني باشه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از روي تخت بلند شدم و سريع لباس مناسبي پوشيدم و درب خونه رو با اف.اف باز كردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتي وارد خونه شد از ته دل خدا رو شكر ميكردم كه ديروز خاله كمي وضع خونه رو مرتب كرده بود وگرنه مطمئن بودم اگه با شرايط قبل كسي وارد اين خونه ميشد وحشت ميكرد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانم گماني به محض ورود و سلام و عليك خواست كه اتاق مامان رو نشونش بدهم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با راهنمايي من به اتاق مامان وارد شد...مامان هنوز خواب بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

براي لحظاتي به اتاق و اطرافش نگاه كرد و بعد گفت:مسعود گفته شما يه پسر كوچولو هم داريد...ميتونم اونم ببينم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله...البته...اما فكر ميكنم اتاقش حسابي بهم ريخته باشه...آخه8سالش بيشتر...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخندي زد و گفت:بله ميدونم...مسعود همه چيز رو بهم گفته...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتي به اتاق اميد وارد شديم اونم هنوز خواب بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانم گماني براي لحظاتي به صورت اميد خيره شد و بعد به آرومي طوريكه اميد بيدار نشه گفت:چقدر شبيه خودتونه؟!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخندي زدم و با سر حرف او را تاييد كردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با هم به هال برگشتيم٬خواستم به آشپزخانه برم كه گفت:اجازه بدين من صبحانه رو حاضر ميكنم...به هر حال از امروز كار من شروع شده...مسعود برام همه چيز رو گفته...درسته كه من فقط به عنوان پرستار مادرتون استخدام شدم اما ميدونم چه كارهاي ديگه ايي رو هم بايد انجام بدم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نميدونم چرا ولي كمي احساس شرمندگي كردم...به هر حال اون يك دختر جوان بود با مدرك ليسانس پرستاري و توقعي كه من داشتم خيلي بيشتر از يك پرستار خانگي از اون بود...از يك سو خوشحال بودم كه مسعود همه چيز رو براش گفته و از طرفي از موضوع شرمنده هم بودم...اما انگار خودش از نگاه من متوجه موضوع شد چون با همون لبخند مليحي كه چهره اش رو بيشتر از حد معمول دلنشين ميكرد گفت:نگران نباشيد...كار اين خونه سخت تر از كارهاي بيمارستان نيست...مادرتون كه نياز به مراقبت دائم نداره...بنابراين به جاي اينكه خيلي از ساعتهام رو بيكار در منزل بگذرونم ميتونم با كمال ميل به امور ديگه هم رسيدگي كنم...فقط اميدوارم از پس وظايفم به خوبي بربيام و شما رو پشيمون نكنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت آشپزخانه رفت و در همون حال مانتو و روسريش رو در آورد و روي يكي از صندليها گذاشت.تي شرتی بلند كه آستينهاي كوتاهي داشت به تنش بود؛يك شلوارمشكي هم به پا داشت...موهايش را با يك گل سر ساده پشت سرش جمع كرده بود اما كاملا" مشخص بود كه بايد موهاي بلندي داشته باشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

يكي از صندليها را عقب كشيدم و نشستم و او خيلي سريع مشغول آماده كردن چاي و ميز صبحانه شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به حركاتش نگاه ميكردم و در همان حال كه گاه جاي بعضي از وسايل رو كه مي پرسيد بهش نشون ميدادم گفتم:ببخشيد خانم گماني...فقط پسر من اميد يك كم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوباره لبخند زيبايي به چهره نشاند و در حاليكه ميز صبحانه رو مي چيد گفت:بله...در مورد اميد هم مسعود همه چيز رو بهم گفته...ميدونم بچه ي ديرجوش و عصبي هست...سعي ميكنم با اون هم رابطه ي خوبي برقرار كنم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه...فقط ميخواستم بگم اگه يه وقت حرف نامربوط به شما زد يا كاري كرد كه باعث ناراحتيتون شد كافيه به خودم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به ميون حرفم اومد و گفت:خواهش ميكنم آقاي مهندس...شما نگران نباشيد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در همين لحظه اميد با چهره ايي خواب آلود در حاليكه هنوز بليز و شلوار خواب به تنش بود وارد آشپزخانه شد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوباره لبخند زيبايي به چهره نشاند و در حاليكه ميز صبحانه رو ميچيد گفت:بله...در مورد اميد هم مسعود همه چيز رو بهم گفته...ميدونم بچه ي ديرجوش و عصبي هست...سعي ميكنم با اون هم رابطه ي خوبي برقرار كنم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه...فقط ميخواستم بگم اگه يه وقت حرف نامربوط به شما زد يا كاري كرد كه باعث ناراحتيتون شد كافيه به خودم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به ميون حرفم اومد و گفت:خواهش ميكنم آقاي مهندس...شما نگران نباشيد.در همين لحظه اميد با چهره ايي خواب آلود در حاليكه هنوز بليز و شلوار خواب به تنش بود وارد آشپزخانه شد...براي لحظاتي سر جايش ايستاد و خيره خيره به خانم گماني نگاه كرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانم گماني با لبخند به طرف او رفت و گفت:به به...به به ببين چه پسر خوشگلي...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اميد عقب عقب رفت و سپس برگشت و با عجله از آشپزخانه خارج شد؛متوجه شدم كه به اتاق خودش برگشت و درب اتاق را به شدت بهم كوبيد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانم گماني سر جايش ايستاد و دیدم كه لبخند از صورتش محو شد و بعد به من نگاه كرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفس عميقي كشيدم و گفتم:با كسي صميمي نميشه...حتي توي مدرسه هم با كسي دوست نيست و هميشه وقتي ميرم مدرسه اش بهم ميگن تنهايي رو به هر چيزي ترجيح ميده...توي مدرسه هم وقتي بچه هاي همكلاسي بهش ميخوان نزديك بشن كارش به كتك كاري و دعوا ميكشه..واقعا"بعضي وقتها نميدونم بايد چيكار كنم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانم گماني چايي براي من در فنجان ريخت و خودش هم صندلي مقابل من رو عقب كشيد نشست و گفت:مادرش رو خيلي دوست داشته؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بي اراده خنده ي تمسخر آميزي روي لبم آوردم و گفتم:مادرش؟...نه...اصلا"...هيچ وقت با مهشيد رابطه ي خوبي نداشت...هيچ وقت...يعني ميشه گفت مهشيد اصلا"مادري نكرد براي اميد....به تنها چيزي كه اهميت ميداد لباساش و لوازم آرايشش بود و هميشه سعي داشت به اميد حالي كنه كه براي اون يه مزاحم و يه موجود دست و پاگيره...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شما چي؟...رابطه اش با شما چطوره؟...............

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بي اراده خنده ي تمسخر آميزي روي لبم آوردم و گفتم:مادرش؟...نه...اصلا"...هيچ وقت با مهشيد رابطه ي خوبي نداشت...هيچ وقت...يعني ميشه گفت مهشيد اصلا"مادري نكرد براي اميد....به تنها چيزي كه اهميت ميداد لباساش و لوازم آرايشش بود و هميشه سعي داشت به اميد حالي كنه كه براي اون يه مزاحم و يه موجود دست و پاگيره...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شما چي؟...رابطه اش با شما چطوره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

كمي از چايي رو خوردم و گفتم:ميشه گفت عاشقشم...اون هم خيلي به من وابسته اس و دوستم داره...بعد از من فكر ميكنم با تنها كسي كه حرف ميزنه و بازي ميكنه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مسعود...درسته؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره...مسعود خيلي خوب با اميد ارتباط برقرار ميكنه...گرچه بعضي اوقات مسعود رو هم نمي پذيره...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- وضع درسش چطوره؟...فكر ميكنم مهر امسال ميره به كلاس سوم...درسته؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- فوق العاده باهوشه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مثلا"چقدر؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خيلي...اونقدر كه الان سه ساله كه سالي يك بار تست آي.كيو كه ازش ميگيرن جز بچه هاي تيزهوش معرفي ميشه...نمراتشم هيچ وقت نديدم غير از20نمره ي ديگه ايي باشه...البته اينم بگم هيچ وقت توي خونه به غير از انجام تكليف مدرسه نديدم كتاب درسيش رو مطالعه كنه...مشخصه همه چيز رو در همون مدرسه ياد ميگيره...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانم گماني لحظاتي به فكر فرو رفت و بعد م*س*تقيم به چشمهاي من نگاه كرد و گفت:آقاي مهندس...فكر ميكنم اميد چون به گفته ي شما به مادرش علاقه ايي نداشته و همه ي محبت رو در وجود شما براي خودش پيدا كرده از اينكه شخص ديگه ايي مثل من در اين خونه باشه وحشت داره...دليلشم اينه كه ميترسه نكنه اين شخص تازه وارد باعث بشه حضور شما در خونه كمرنگ بشه و شما بيشتر از گذشته خودتون رو در كارهاي بيرون از منزل و شركت غرق كنيد و ديگه دلواپسي براي منزل نداشته باشيد و تقريبا"اين كه اميد رو در حاشيه قرار بدين...و فكر ميكنم ناسازگار بودنش با پرستارهاي قبلي مادرتونم به همين دليل بوده...شما اينطوري فكر نميكنيد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تا حالا اين طوري به قضيه نگاه نكرده بودم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ميشه يه خواهشي از شما بكنم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به قدري صادقانه و با صدايي آرام بخش صحبت ميكرد كه براي لحظاتي احساس كردم مدتهاست از اينكه با كسي هم صحبت شده باشم اينقدر لذت نبرده ام!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهي به صورتش كردم...چشمهاي درشت و شفاف و مشكي داشت كه وقتي بهش نگاه ميكردم حس ميكردم چقدر اين نگاه عميقه...ابروهاي كشيده و سياه كه در حد يك دختر آرايش شده بود جذابيت چشماش رو صد برابر ميكرد و اين تنها آرايش صورتش بود...بيني ظريفي داشت كه باعث ميشد برجستگي لبهاي خوش فورمش بيشتر به چشم بياد...لبهايي كه كاملا" صورتي بود و هنگام صحبت دندانهاي سفيد و مرتبش من رو به ياد مرتضي می انداخت...مرتضي هم تقريبا"چهره ايي دخترونه داشت و يادم مي اومد بعضي وقتها توي دانشگاه سر به سرش ميگذاشتيم و ميگفتيم:مرتضي خدا ميخواسته تو رو دختر بیافرینه...همه كار رو هم كرده بوده ولي آخر كاري پشيمون شده...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

توي همين فكر بودم كه بي اراده به ياد شوخيهاي دوران دانشگاه لبخندي به روي لبم نقش بسته بود كه متوجه نگاه متعجب خانم گماني شدم و گفتم:ببخشيد...شما چيزي از من پرسيدين؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند خاص خودش رو به لب آورد و گفت:خواستم ازتون خواهش كنم حداقل براي مدت كوتاهي هم كه شده بعد از ظهرها از شركت زودتر بياين خونه و اميد رو با خودتون به پارك و سينما ببريد و اينجوري بهش نشون بدين كه اومدن من در اين خونه نه تنها باعث نميشه شما خودتون رو غرق كارهاتون بكنيد؛بلكه با خيال راحتتر و وقت بيشتري كه پيدا كردين و خيالتون هم از بابت مادرتون راحت شده اون رو به گردش برده و وقت بيشتري رو براش ميتونيد بگذاريد...فكر ميكنم اين طوري اميد زودتر حضور من رو بپذيره و منم بهتر بتونم باهاش ارتباط برقرار كنم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حرفي كه ميزد به نظرم كاملا"درست بود و من با تمام عشقي که به اميد داشتم چقدر از اين فكر غافل شده بودم!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتي خوب فكر كردم ديدم به راستي چقدر مدت زمان طولاني است كه من اميد رو به گردش نبردم!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخندي زدم و گفتم:شما درست ميگيد...واقعا"من به خاطر مشكلاتي كه سر راهم بوده خيلي از اين بچه غافل شدم و فكر ميكردم همين قدر كه در درون خودم عاشقشم براش كافيه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در همين لحظه صداي مامان به گوش رسيد كه من رو صدا ميكرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانم گماني گفت:تا شما به اتاق مادر بري منم صبحانه اي ايشون رو آماده ميكنم...بعد ميام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حدس زدم ميخواد اومدنش رو به مامان در تنهايي اطلاع بدهم و بعد مامان رو ببينه؛براي همين گفتم:مامان ميدونه شما امروز مياي.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چه خوب...پس با هم ميريم به اتاقشون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به همراه همديگه از آشپزخانه خارج شديم.وقتي ميخواستيم به اتاق مامان وارد بشيم صداي اميد رو شنيدم كه از اتاقش من رو صدا ميكرد.براي لحظاتي نميدونستم به اتاق مامان برم يا به اتاق اميد كه خانم گماني گفت:شما بهتره بري پيش اميد...من خودم به اتاق مامان ميرم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با سر حرفش رو تاييد كردم وبه سمت اتاق اميد رفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتي خانم گماني وارد اتاق مامان شد لحظه ايي برگشتم و نگاهش كردم...خيلي از رفتارش كه مملو از اعتماد به نفس بود خوشم اومده بود...و بعد وارد اتاق اميد شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اميد با چهره ايي عصبي و خشمگين روي تختش نشسته و زانوهاش رو توي ب*غ*لش گرفته بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رفتم كنارش روي تخت نشستم و در حاليكه سعي داشت از كار من ممانعت كنه اما موفق نشد و من اون رو در آ*غ*و*شم گرفتم و گفتم:چيه بابا؟...چرا صبح اول صبحي اينقدر بد اخلاق شدي؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اين كيه اومده خونه ي ما؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اين خانم از اين به بعد مياد اينجا تا مواظب مامان بزرگ باشه...تو مخالفي؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ازش خوشم نمياد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پسر خوب من كه الكي نبايد از كسي بدش بياد...حالا يه مدت اينجا بمونه اگه ديديم به درد نميخوره ميگيم بره...باشه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دوست ندارم كسي غير از من و مامان بزرگ و شما توي اين خونه باشه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ولي من فكر ميكنم يه مدتي اينجا باشه تا حداقل من وقت كنم پسر خوبم رو يه ذره ببرم گردش...بريم پارك...بريم هر جايي كه تو دوست داري...اون اينجا باشه خيال من از بابت مامان بزرگ راحته و دوتايي بيشتر ميتونيم بريم بيرون گردش كنيم...تو اينطوري فكر نميكني؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اميد براي لحظاتي به چشمهاي من خيره شد و بعد خودش رو بيشتر توي ب*غ*لم جا داد و گفت:من دوستش ندارم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روي موهاي مشكي و نرمش رو ب*و*سيدم و گفتم:لازم نيست كه دوستش داشته باشي...اونم به تو كاري نداره...مهم من و تو هستيم...مگه نه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ولي پرستارهاي قبلي من رو اذيت ميكردن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اين تو رو اذيت نميكنه...بهت قول ميدم...اگه اذيتت كرد به خودم بگو زودي بيرونش ميكنم...چطوره؟...خوبه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پس بهش بگو...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چي بگم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بگو كه به من كاري نداشته باشه...بهش بگو من هر كاري دوست داشته باشم ميكنم...هر چي دوست داشته باشم ميخورم...هر جا دوست داشته باشم توي خونه بازي ميكنم...حق نداره به اسباب بازيهاي منم دست بزنه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خنديدم و بيشتر در آ*غ*و*شم گرفتمش و گفتم:باشه پسرم...همه رو بهش ميگم...حالا بلند شو با هم بريم صبحانه بخوريم...من بايد بعد صبحانه زودي برم شركت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ديگه ظهرها براي ناهار نمياي خونه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خوب حالا كه اين خانم اومده ديگه ظهر نميام ولي عصر كه اومدم با هم ميريم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو گفتي اين اومده بيشتر من و تو با هم هستيم...پس چرا الان ميگي ديگه ظهر نمياي خونه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو دوست داري بابا براي ناهار خونه باشه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- باشه...ناهار ميام...اما دوباره برميگردم شركت ولي عصر كه برگشتم خونه؛پسر گل من بايد حاضر و آماده باشه تا با هم بريم هر جايي كه دوست داره و حسابي خوش بگذرونيم...چطوره؟...موافقي؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اميد خنده ي شيرين و كودكانه ايي كرد و بعد در حاليكه هنوز اون رو توي ب*غ*لم گرفته بودم از روي تخت بلند شدم و با هم از اتاق خارج شديم و به آشپزخانه رفتيم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانم گماني رو ديگه تا وقت خداحافظي نديدم.فقط وقتي به اتاق مامان رفتم اونم اونجا بود و داشت به مامان صبحانه ميداد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از اينكه به اين سرعت اتاق و تخت مامان رو مرتب كرده بود كمي تعجب كردم ولي وقتي رضايت رو در چهره ي مامان ديدم انگار يك بار بزرگ و سنگين رو از روي دوشم برداشتن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از خداحافظي از مامان و خانم گماني؛اميد رو هم ب*و*سيدم و به شركت رفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عجيب بود...حضور اين دختر در همين مدت كوتاه چه حس آرامش قوي رو به من بخشيده بود...انگار بزرگترين و سنگين ترين مسئوليتي كه تا اون روز بر دوشم بود رو يكباره برداشته بودن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساعت يك بود كه گوشي موبايلم زنگ خورد...وقتي نگاه كردم فهميدم از منزل تماس گرفتن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گوشي رو كه جواب دادم صداي اميد رو شنيدم كه گفت:پس چرا نمياي؟!!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخندي زدم و گفتم:سلامت كو پسر خوب؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صداي اميد جدي و عصبي بود كه گفت:ميگم چرا نمياي؟...مگه نگفتي براي ناهار مياي خونه؟...بيا ديگه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- باشه پسرم...كارم تموم شده...الان ميام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتي به خونه رسيدم براي اولين بار بعد از مدتها عطر مطبوعي از غذا در فضاي خونه پيچيده بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اميد با ديدن من سريع از روي مبلي كه روش دراز كشيده بود بلند شد و به طرفم دويد و در همان موقع خانم گماني هم در حاليكه داشت دستهاش رو با دستمالي خشك ميكرد از آشپزخانه خارج شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اميد رو در آ*غ*و*ش گرفتم و ب*و*سيدم و پاسخ سلام و خسته نباشيدي كه خانم گماني گفت رو دادم و بعد به سمت اتاق مامان رفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه چيز مرتب و تميز بود و لبخند رضايت روي لبهاي مامان بيشتر از هر چيزي خوشحالم كرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به آرامي گفتم:چطوره مامان؟از پرستارت راضي هستي؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرم نگاه تشكر آميزي به من كرد و گفت:خدا خيرت بده...آره...دختر خوبيه...هم مودبه هم معلومه به كارش خيلي وارده...از همه مهمتر خوشحالم از اينكه تو ديگه اسير زحمت من نيستي...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اميد رو گذاشتم روي زمين و بعد پيشاني مامان رو ب*و*سيدم و گفتم:زحمت چيه مامان...من تا جون دارم نوكرتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- برو غذات رو بخور مادر..دست پختشم خيلي خوشمزه اس.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مگه شما ناهارتم خوردي؟!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره مادر...همه ي كارهاي دختره روي نظمه...خيالت راحت باشه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اميد دست من رو كشيد و به سمت درب اتاق برد و گفت:بيا بريم ديگه...سهيلا جون ميز ناهار رو آماده كرده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با تعجب به اميد نگاه كردم و گفتم:سهيلا جون!!!!!!....اميد بابا معلومه خيلي زود با خانم گماني رفيق شدی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صداي آرام مامان رو شنيدم كه گفت:نميدوني چقدر قشنگ با اميد حرف ميزنه...خدا خيرش بده...امروز اصلا"اين بچه هم يه حال و هواي ديگه داره...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اميد برگشت و با اخم به مامان نگاه كرد و گفت:نخيرم...من اصلا" هم دوستش ندارم...خوشحالم چون بابا بهم قول داده من رو بعد از ظهر ببره بيرون؛ببره پارك...فقط براي اينه كه خوشحالم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به مامان چشمكي زدم و در حاليكه به همراه اميد از اتاق خارج ميشديم گفتم:درسته...و بابا هم سر قولش هست...مطمئن باش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتي وارد آشپزخانه شدم اميد با عجله روي يكي از صندليها نشست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ميز ناهار كاملا" آماده بود و برنج و مرغ و سيب زميني سرخ شده عطر مطبوعي رو در همه جا راه انداخته بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متوجه بودم كه اميد به محض ورود به آشپزخانه دوباره چهره ايي اخمو به خودش گرفته و اصلا" به خانم گماني نگاه نميكنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخندي زدم و به خانم گماني كه داشت يخ در پارچ مي ريخت تا آب خنك درست كنه نگاه كردم و گفتم:دست شما درد نكنه...بعد از مدتها غذاي خونه خوردن به آدم مي چسبه...عطر و بوي غذايي كه درست كردين همه ي خونه رو گرفته...واقعا"ممنونم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانم گماني لبخندي زد و در همون حال كه مشغول به كارش بود گفت:خواهش ميكنم...كاري نكردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

براي اينكه يه لباس راحت بپوشم و از شر اون كت و شلوار و كراوات راحت بشم و آبي هم به دست و صورتم بزنم از آشپزخونه بيرون رفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صداي خان گماني رو شنيدم كه گفت:آقاي مهندس زودتر تشريف بيارين تا غذاتون سرد نشده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در حاليكه تمام وجودم از حس آرامش پر شده بود در ضمني كه به اتاقم وارد ميشدم گره كراواتم رو باز كردم و گفتم:باشه...همين الان ميام...امروز واقعا غذا مزه ميده...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وارد اتاق شدم و كراواتم رو روي تخت گذاشتم و كتم رو از تنم خارج كردم كه ناگهان صداي شكستن پي در پي ظروف از آشپزخانه به گوشم رسيد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با عجله از اتاق خارج شدم و وقتي وارد آشپزخانه شدم ديدم اميد در حاليكه هنوز گوشه ي رو ميزي توي دستش است كنار ديوار ايستاده و تمام بشقابها و غذاها روي زمين ريخته و شكسته شده...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به خانم گماني نگاه كردم...ديدم متعجب و تا حدودي وحشت زده به يخچال تكيه داده و به غذاها و ظروف شكسته شده ي روي زمين نگاه ميكنه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با عجله از اتاق خارج و وقتي وارد آشپزخانه شدم ديدم اميد در حاليكه هنوز گوشه ي رو ميزي توي دستش است كنار ديوار ايستاده و تمام بشقابها و غذاها روي زمين ريخته و شكسته شده...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به خانم گماني نگاه كردم...ديدم متعجب و تا حدودي وحشت زده به يخچال تكيه داده و به غذاها و ظروف شكسته شده ي روي زمين نگاه ميكنه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

براي لحظاتي نميدونستم بايد چيكار كنم!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اميد با ديدن من گوشه ي روميزي رو كه هنوز توي دستش بود رها كرد و با سرعت از كنار پاي من رد شد و دويد به اتاقش و درب رو محكم به هم كوبيد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانم گماني كه گويا سريعتر از من تونسته بود به خودش مسلط بشه از يخچال فاصله گرفت و شروع كرد به جمع كردن ظروف و آنچه كه به روي زمين ريخته شده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صندلي رو عقب كشيدم و با حالتي كه بي شباهت به آدمهاي درمانده نبود به روي آن نشستم و در حاليكه به حركات خانم گماني نگاه ميكردم گفتم:چرا اينجوري كرد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نميدونم...شايد اين غذا رو دوست نداره...شايد ياد چيزي افتاده...شايدم من كاري كردم كه باعث شد عصباني بشه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مگه شما كاري كردي يا حرفي زدي؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه به خدا...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید