رمان قمار سرنوشت به قلم coral & makhmal.65
داستان روایتگر زندگی دختری به اسم سوگل که تو یه قمار خونه که متعلق نامادریشه کار میکنه… مشکلاتی این وسط گریبان این دختر تنها رو میگیره و سرنوشت راهی رو جلوش میذاره که...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۱۲ دقیقه
فشار دستاش رو بازوهام انقدر زیاد که احساس می کنم الان که استخونام بشکنه ... همون لحظه مهمانداری پرده رو کنار می زنه و با لبخند شیطنت آمیزی از کنارمون می گذره ... بیچاره فکر کرده مچ دو جوون عاشق و با هم گرفته ... ولم می کنه و برای حفظ ظاهر می گه :
عزیزم من همین جا منتظرم تا تو برگردی ...
می رم داخل و خودم تو آیینه نگاه می کنم ... دیگه نمی تونم این بغضو نگه دارم ... به اشکام که به سرعت پایین میان تو آیینه خیره می شم ... دستمو جلوی دهنم می گیرم تا صدای هق هقم بیرون نره ...
لعنت به تو ... از اونجا اوردیم تو یه زندان دیگه؟ ... خدایا چرا سرنوشت من اینجوری میشه؟ خدا یعنی فقط منو آفریدی که این آدم های خودخواه عذابم بدن؟ خسته شدم خدا.....منم آدمم ....
صورتم رو آب میزنم و میام بیرون .... خیره میشه به چشمای سرخم و سرش رو تکون میده ... برام مهم نیست با دستش به سمت جلو اشاره میکنه ... راه میافتم و اونم حرکت میکنه و دنبالم میاد ... دوباره رو صندلی ها جا میگیریم و اون هم به کارش مشغول میشه چشمام رو می بندم و به این فکر می کنم: سرنوشت تا کجا داری منو میبری؟ ...
***
با تکون های هواپیما از خواب بیدار میشم و چشمام رو باز میکنم .... اصلا نفهمیدم کی خوابم برد .... نگاهی بهش میندازم, در حال باز کردن کمربندش میگه: چه عجب خانوم از خواب بیدار شدین؟ ...
لحنش با کنایه همراهه, اهمیت نمیدم و به پنجره نگاه میکنم, پس بالاخره رسیدیم!
دقایقی بعد در حالی که بلیط ها رو نشون میده از گیت رد میشیم ... وقتی چمدون ها رو تحویل گرفت و اونا رو به باربری که کنارمون ایستاده بود تحویل داد, دستمو تو دستش گرفت و بی هیچ حرفی راه افتاد, سعی کردم دستم رو از تو دستش بکشم بیرون اما اجازه نداد و تا ماشین دستم رو محکم نگه داشت, فکر کنم میترسید من در برم! آخه تو کشور غریب کجا رو دارم که برم؟
******
از ماشین پیاده می شیم ... خدای من عجب جاییه ... خیلی اعیونیه ... در حالی که اون داره با راننده حساب می کنه و ساک ها رو پایین می ذاره من محو اون طبیعت و زیبایی اطرافشم ... نگام می افته بهش داره در رو با کلیدش باز می کنه ... می ره کنار و بهم اشاره می کنه برم داخل ... بعد از اون ماجرا تو هواپیما باهام خیلی سرسنگین شده تمام حرفایی که بهم میزنه با طعنس... آهی می کشم می رم تو ...
واوو باور نکردنی عجب باغی عین کارت پستال می مونه ... نگام به جاده شنی می افته که به یه خونه ویلایی بزرگ زیبا ختم می شه ... بی توجه به من به سمت ساختمون راه می افته ... منم همونطور که مبهوت اطرافم دنبالش راه می افتم ... از همون فاصله می تونم پارکینگ ماشین ها را کنار ساختمان ببینم که توش چند تا ماشین آخرین مدل ... یعنی همش مال خودش ... آخه جوون تر از اونه که صاحب این همه ثروت باشه ... انقدر غرق اطرافم که متوجه نشدم اون دقایقی جلوی در ورودی منتظرمه ...
داخل خونه قشنگتر از بیرونش ... خیلی بزرگتر از اون چیزی که تصور کرده بودم ... ولی کاملا" مشخصه که مدت هاست کسی اینجا زندگی نکرده ... روی تمام مبل ها و صندلی ها پارچه سفید کشیده شده ... عجیبه یعنی قرار تو این خونه به این بزرگی با اون تنها زندگی کنم ...
پشت سرش از پله ها بالا می رم ... از یک راهروی تاریک و دراز عبور می کنه ته راهرو جلوی یک در می ایسته و می گه : این اتاق توئه ... در رو باز می کنه و میره کنار ... وقتی که وارد می شم اولین چیزی که نظرمو جلب می کنه نرده های جلوی پنجره هاس ... متوجه نگاهم می شه ولی با خونسردی ساکم رو گوشه اتاق میذاره و می گه : این وضعیت موقتیه تا وقتی که خدمتکارها برگردند و اتاقی مناسب تو آماده کنند اینجا می مونی ...
بدون اینکه چیزی بگم نگاه دیگه ای به اتاق میندازم ... اتاق قشنگیه ... همون طور که داره از اتاق بیرون میره می گه : می تونی کمی استراحت کنی منم یه سری کار دارم که باید بهشون برسم واسه شام بیدارت می کنم ...
با بسته شدن در انگار منم از اون رکورد و بی حسی بیرون میام ... با کنجکاوی به سمت یکی از درها می رم سرویس بهداشتی و حمام بسیار شیک ولی در دیگه قفل ... به طرف ساک لباسام میرم ... دلم ضعف میره واسه یه دوش حسابی و بعدش هم یه خواب راحت ... بعد از حموم انقدر خسته ام که تا روی تخت افتادم نفهمیدم کی خوابم برد ...
پارت 5
با صدای در از خواب بیدار میشم ... سرمو بلند می کنم تو چهارچوب در وایستاده از همونجا میگه : وقت شام ... بهتر بیدار شی
سرمو با گیجی تکون می دم ... موهامو که هنوز خیسند جلوی آیینه شونه می کنم و از اتاق میام بیرون ... چراغ راهرو روشن ... آروم از پله ها پایین میرم ... چقدر همه جا ساکته فقط صدای سوختن هیزم شومینه شنیده می شه ... نگاهمو دور سالن می چرخونم ... نمی دونم کجاست ...
_بیا اینجا
بر می گردم به عقب به چهارچوب دری تکیه داده و همونطور که دست به سینه وایستاده می گه : خوب خوابیدی ؟
_بله
_خوب منتظر چی هستی بیا غذا از دهن افتاد!
خودش کنار میره و اجازه میده که من وارد شم ... آشپزخونه قشنگیه با یه میز هشت نفره در وسط... ولی اون چیزی که بیشتر از همه توجه ام و به خودش جلب کرد دری بود که به محوطه باغ باز می شد انقدر ذوق زده شدم که با هیجان در رو باز کردم ... صداشو از پشت سرم شنیدم که در حالی که غذا رو روی میز میذاشت گفت : فردا بهتر می تونی باغ رو تماشا کنی ولی الان بهتر بیای تو چون چیزی جز سرماخوردگی عایدت نمی شه
راست می گفت هوا انقدر تاریک بود که هیچ چیزی دیده نمی شد,در رو بستم و به او که در حال چیدن وسایل روی میز بود خیره شدم واسم جالب بود ... اصلا بهش نمی اومد که از این کارام بلد باشه ...
_به چی نگاه می کنی ؟ مگه گرسنت نیست ؟ بیا دیگه ...
آروم سر میز می شینم و با تردید به غذای جلوی روم نگاه می کنم ... تکه ای گوشت توی ظرفم میذاره می گه : نترس زندگی این جا توی این خونه مثل ایران می مونه ... فقط امشب از این سبک غذاهاست ... از فردا که سرور خانم برگرده خودت متوجه حرفام می شی ...
_سرور خانم ؟
_آره گفتم که خودت فردا باهاش آشنا می شی حالا هم بهتره غذاتو بخوری...
لجم گرفت مثل همیشه هر وقت سوالی ازش می پرسم یا جوابمو نمیده یا نصفه و نیمه جواب می ده ... شام در سکوت خورده شد ... بعد از شام پیشنهاد شستن ظرف ها رو دادم اونم بدون هیچ حرفی قبول کرد...
روی صندلی نشستم و از پنجره آشپزخونه به آسمون خیره شدم ... به فکر فرو رفتم خنده دار بود ولی من هنوز اسمشم نمی دونستم ... یعنی در اصل هیچی ازش نمی دونستم ... من با این آدم که هیچ شناختی ازش نداشتم توی یک کشور غریب و توی این خونه تنها چی کار می کردم ؟ ناخودآگاه ترس همه وجودمو گرفت ... من قبلا" هم باهاش تو هتل تنها بودم پس الان چه مرگم شده بود ؟ چرا تمام وجودمو لرز گرفته ؟ ... صدای زوزه باد و حرکت شاخه های درختا که سایه شان روی پنجره افتاده بود باعث شد که نخوام حتی یک لحظه دیگه هم اونجا بمونم ... سریع بیرون اومدم تا به اتاقم برگردم بالای پله ها نگاهم بهش افتاد که خیره به شومینه در سکوت در حال دود کردن سیگارش بود ...
***
از سر و صداهایی که از پایین می اومد بیدار شدم ... مدتی طول کشید که بفهمم کجام غلتی می زنم و به بیرون پنجره نگاه می کنم هوا چه قدر گرفته و ابری ... با این که دیشب خیلی بد خوابیدم و تا نیمه های شب بیدار بودم ولی با این سر و صدا هم دیگه نمی تونم بخوابم ... پس از شستن دست و صورتم از اتاق میام بیرون ... از بالای پله ها خم می شم و پایینو نگاه می کنم ... چند کارگر در حال تمیز کردن پایینن...آروم از پله ها میرم پایین با کنجکاوی به آشپزخونه سرکی می کشم ... کسی داخلش نبود همینطور بلاتکلیف ایستاده بودم که صدایی با هیجان گفت : تو باید سوگل باشی درسته دخترم ؟
قبل از این که چیزی بفهمم تو آغوششم ... بوسه مهربانی از صورتم گرفت و با علاقه بهم خیره شد ... با خجالت سرمو تکون دادم و سلام کردم ... با مهربانی دستمو گرفت و سر میز نشوند و همانطور که تر و فرز واسم صبحانه رو آماده می کرد از این که نتونسته دیروز بیاد متاسف بود و گفت: امید خیلی دیر بهش خبر داده و اون نتونسته زودتر بلیط قطار پیدا کنه
همین طور که در حال صحبت بود و می گفت, بهش نگاه کردم هیکل چاق بامزه ای داشت و یه جورایی به دل می نشست در حالی که با مهربانی چایی رو جلوم میذاشت گفت : خوش اومدی دخترم وجود یه دختر جوون تو این خونه خیلی خوبه, باعث نشاط آدم می شه اونم واسه من که از صبح تا شب هم زبونی نداشتم امید که صبح زود می ره شب دیر وقت بر می گرده...
وسط حرفش پریدم و گفتم : امید ؟
آره دیگه امید حالا خودت یه کم باهاش زندگی کنی می فهمی
بعد با افسوس و حسرت اضافه کرد : انقدر خودشو درگیر کار و اون شرکت می کنه که آخرش خودشو از پا در میاره ... به حرف منم که گوش نمی ده ... بعد انگار تازه متوجه من شده با لبخند می گه : حالا اینا رو ولش کن دخترم از خودت بگو چند سالته ؟ ماشاءالله چقدرم خوشگل و نازی...بذار اول واست یه اسفند دود کنم چشت نزنن مادر ...
از حرکاتش خندم می گیره اصلا به اون قد و هیکل نمیاد انقدر فرز باشه ... به یاد حرف کاویانی می افتم که می گفت: با وجود سرور خانم فکر می کنی هنوزم تو ایرانی
راست می گفت ... حالا متوجه منظورش می شم ... دوباره به سمتم بر می گرده و می گه : نگفتی چند سالته ؟
_17 سال
با حسرت سرشو تکون میده : دنیا بازی های زیادی داره خیلی سخته که آدم تو این سن راهی دیار غربت بشه
بعد آه سوزناکی می کشه : من از تو هم کوچک تر بودم که از خانواده ام جدا شدم ...
وقتی نگاه کنجکاومو دید ادامه داد : می دونی من از 12 سالگیم واسه این خانواده کار می کنم یعنی وقتی که خانم ازدواج کرد پدر خدابیامرز خانم منو همراهشون فرستاد ... یه جورایی من واسه امید مثل مادرشم ... آخه وقتی امید جانم به دنیا اومد خانم مواظبت از اونو به عهده من گذاشت
پس اسمش امید ... سرور خانم جوری در حال تعریف از امید جانش بود که اگه نمی شناختمش با خودم می گفتم چه جواهریه ...
خوب از خودت بگو چی شد که سر از اینجا دراوردی حتما واست سخت بوده پاشی بیای این سر دنیا نه ؟ ...
نمی دونستم چی بگم معلوم بود کاویانی چیزی از وضع من بهش نگفته ... دلم نمی خواست هنوز هیچی نشده و چند دقیقه از آشناییمون نگذشته ماجرای اومدنم به این جا و آشناییم با کاویانی رو بهش بگم ... وقتی دید حرفی نمی زنم دوباره پرسید : چه جوری با امید آشنا شدی ؟
قبل از که بخوام چیزی بگم صداشو شنیدم که گفت : شما که باز نرسیده شروع کردین, به جای این حرفا بیاین اینارو از دستم بگیرین ...
کلی نایلون خرید رو روی میز آشپزخونه گذاشت ... نیم نگاهی به منم انداخت و در حالی که بیرون می رفت گفت : من تو سالنم لطف کن یه چای واسم بیار
سرمو با گیجی تکون دادم
******
همونطور که چای را روی میز میذاشتم نگاهی به دور رو بر سالن انداختم خبری از کارگرها نبود ، احتمالا برای تمیز کردن قسمت های دیگه خونه رفته بودن ... امید پشت به من روبروی پنجره ایستاده بود و به باغ نگاه می کرد ... سعی کردم بی سر و صدا خارج شم که صدای جدیشو شنیدم : بشین ، باید باهات صحبت کنم ...
برگشتم و روی نزدیک ترین صندلی نشستم ... زیرچشمی نگاش کردم همونطور که سیگاری واسه خودش روشن می کرد نشست و بهم خیره شد ... زیر نگاه خیره ش معذب بودم و به زمین چشم دوختم ...
پارت 6
فکر کنم خودت بدونی می خوام در چه موردی صحبت کنم ... وقتی نگاه سردرگمم دید ادامه داد : اگه درست فهمیده باشم دوست نداشته باشی کسی از ماجرای آشنایی ما خبردار بشه ... حقیقتش خود منم اصلا" خوشم نمیاد کسی این ماجرا رو بدونه ... در نتیجه این قضیه باید فقط بین خودمون بمونه ... بدون این که بهم اجازه صحبت بده گفت : می دونم چی می خوای بگی ... اگه کسی سوالی پرسید بهترین راه اینه که بگیم من سرپرستی تورو به عهده گرفتم ... وقتی نگاه متعجبمو دید در حالی که پکی به سیگارش میزد گفت :
چیه تعجب کردی ؟ ... یعنی تو پیش خودت نگفتی من چطوری تونستم با تو از کشور خارج شم؟ ... با پول میشه خیلی کارا رو کرد ... از نظر قانونی من قیم تو هستم ولی در اصل همونطور که خودت می دونی نامادریت تو رو در قبال اون قمارخونه به من واگذار کرده و براساس اون سند من صاحب تام الاختیار توام و همونطور که قبلا" هم بهت گفتم بدون اجازه من حق انجام کاری و نداری مگر اینکه قبلش از من اجازه بگیری ، حرفام واضحه ؟ ...
بغض کردم از این که اون طوری با تحکم باهام حرف می زد بدون این که احساسات منو در نظر بگیره ازش متنفر شدم ... دلم می خواست فریاد بزنم که داری درباره یه انسان حرف می زنی نه یه کالا ... ولی حیف که زیر اون نگاه یخ زده و سرد جرات انجام اینکارو نداشتم ...
وقتی ازت سوالی می پرسم دوست دارم جواب روشن و واضحی هم بگیرم پرسیدم حرفام واضحه یا نه ؟
فهیمه
00فصل دوم جملات مرتب تکرارمیشد
۵ روز پیشمائده
00خوب بود ولی اینهمه تعصب و بی عرضگی دختره واقعت جالب نبود
۳ هفته پیش
00واقعا از امید متنفرم تو همه چی محدودش میکرد ب همه چیز شک داشت سوگلم فقط گریه میکرد بعد امید میگفت جبران میکنم جبران میکنم😑ولی خیلی دلم برا سوگل میسوزه انقدر براش گریه کردم خودش نکرده بود😂😂
۲ ماه پیشثنا
۲۰ ساله 00اول از همه به نویسنده این رمان یه خسته نباشید میگم، با احترام زیادی که به نویسنده قائلم باید بگم من نتونستم تا قسمت ۷ ادامه بدم، واقعیتش رمان فضا و روایت خوبی داشت و شخصیت های دوست داشتنی داشت!
۳ ماه پیشReyhaneh
۱۵ ساله 00خیلی رمان قشنگی بود ممنونم از نویسنده اش🙏🏻 تنها ایرادی که به نظرم داشت این بود که پایان خوبی نداشت😅 ولی با این حال خیلی رمان خوبی بود🙏🏻🌹
۳ ماه پیشپیشی
00چرتاً پرتاً👍
۴ ماه پیشساحل
۱۸ ساله 00سلام به همگی به نظر من خیلییی رمان خامی بود روی یک ایده تکراری بار ها و بار ها مانور میداد که امید اجازه هیچچی نمیده عصبی میشه این گریه می کنه بعد یه جور دیگه طرف جبران می کنه همه اش یه چیز تکراری بود
۴ ماه پیشزهرا
00رمان خیلی خوبی بود ولی تا نصفه بود بقیه اش رو ننوشته اگه میشه ادامه دهید
۴ ماه پیشپری
00رمان جالبی بود نمیشه گفت بد بود نه چون بلخره نویسنده محترم واسش زحمت کشیده بود یه سریا که گفتن خوب نبود اتفاقا خیلی موضوع و اسم جالبی داشت ولی یه کم این حساسید امید رو مخ بود در هر حال ممنون خوب بود💖
۴ ماه پیشآتاناز
00عالی بود اصلا فکر نمی کردم آخرش اینطوری بشه مثل بقیه رمانایی که خوندمنبد شبیه به زندگی روز مره بود تشکر
۴ ماه پیشبتوچ
00چرت و پرت بود:/
۵ ماه پیشنیلگون
۱۳ ساله 00نصفه بود! و اینکه زیاد لوس بود نازنین هعی میزد زیر گریه و کاش شخصیت امید یکم با اعتماد تر بود اما خوب بود ارزش خوندن و داره!
۶ ماه پیشمحیا
00خیلی الکی طولانیش کرده بودذخیلی ضعیف و مسخره میتونستید با این موضوع یه رمان بینظیر بنویسید
۷ ماه پیششیوا
۲۰ ساله 00رمان خوبی بود ولی از مردایه شکاک اصلا خوشم نمیاد
۹ ماه پیش
نازی
۱۸ ساله 00چرا هر قسمتشو که میخام باز کنم باید انترنت باشه بقیه رمان ها اصلا اینجوری نیستن اینجوری نمیتونم هروقت که دلم خاست رمان بخونم