رمان اریکا به قلم هیوا بهرامی
داستان درباره ی دختری به اسم اریکاس که از خ و نه فرار میکنه و راهی مسیری میشه که پایانش رو نمیدونه که در همون ابتدا مزاحمت سه پسر باعث میشه که….
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۳ ساعت و ۵۷ دقیقه
- سلام.
مهرسا با چشمانی فراخ و گونه هایی گل انداخته از هیجان، دستش را پیش کشید و گفت:
- اسم من مهرساست.
اریکا بعد از مکثی نسبتا طولانی دست او را در دست گرفت و سعی کرد مانند او لبخند بزند:
- منم... اریکام!
دست ِ اریکا را فشرد:
- از آشنایی باهات خیلی خوشوقتم.
اریکا با تعجب به او خیره شد و سعی کرد تعجبش را پشت لبخند مسخره اش پنهان کند. سری به نشانه ی تایید تکان داد:
- آره... مَ... منم... همینطور...
به لباس های خود خیره شد و ادامه داد:
- می بخشید که... زحمت دادم.
دستش را عقب کشید و اضافه کرد:
- بابت لباس ها ممنون.
مهرسا لبخندی زد و سرش را به سرعت به سمت چپ و راست تکان داد:
- تعارف و بذار کنار. اگه به خجالت باشه من از همه خجالتی ترم. خیلی خوشحالم که یه دختر همسن و سال ِ خودم اینجاست.
چشم از اریکا گرفت و به پله ها نگاه کرد. دوباره نگاهش را به اریکا دوخت و لبخندی زد:
- من می رم سر ِ میز صبحانه... تو هم... زودی بیا، آخه من باید برم دانشگاه...
و لبخند زد و یک قدم به سمت عقب برداشت، اریکا نیز لبخندی مصنوعی زد و گفت:
- یه... آبی به صورتم بزنم... میام!
مهرسا سری تکان داد و از پله ها به سمت پایین سرازیر شد. اریکا به اتاق برگشت تا آبی به دست و صورتش بزند. در واقع این کار بهانه ای برای فرار از زیر نگاه های ِ کنجکاو مهرسا بود. اما حالا واقعا نیاز داشت تا با آب ِ سرد کمی حال خود را جا بیاورد. خوشحال بود از اینکه درون ِ آن اتاق یک سرویس ِ بهداشتی ِ مختلط از حمام و دستشویی وجود دارد. هر چند همیشه از این نوع سرویس ها بدش می آمد. «همینم از سرت زیاده. یه دختر فراری و چه به ناز کردن!»
به خود در آینه خیره شد. از دیدن رنگ پریده ی صورتش به وحشت افتاد. صورتی استخوانی، گونه هایی برجسته، چشمانی درشت به رنگ قهوه ای تیره با موهایی مجعد و خرمایی رنگ؛ لبانش لرزید و از هم باز شد:
- لعنت به تو...
از شدت بغض چانه اش لرزید. نگاهش را از آینه گرفت. با نفرتی زیاد که در خود احساس می کرد مشتی آب به آینه پاشید و از سرویس بیرون آمد. با دستمال کاغذی دست و صورتش را خشک کرد.
به سمت دَر ِ اتاق رفت. در را باز کرد و قدم به بیرون گذاشت که ناگهان با کسی برخورد کرد؛ شانه اش درد گرفت؛ دست به شانه گرفت و به نگاه گستاخ و عصبانی ِ پسر جوان خیره شد. «این آرین ِ؟!»
پسری که در مقابل خود می دید زیبایی عجیبی داشت، زیبایی که نگاه خیره ی هر دختری را به خود جلب می کرد.
چشمانی آبی که رنگ خاص و عجیبش نگاه اریکا را به سمت خود کشید، بیشتر فیروزه ای می زد، لب های کوچک و قلوه ای، ابروانی کمانی و کشیده، هیکلی متوسط و استخوانی، بیشتر که دقت کرد متوجه شد این پسر چهره ای دخترگونه دارد، هیچ نقصی در صورت او پیدا نمی شد. در ذهن خود آرین را به یک فرشته ی زمینی تشبیه کرد و از توصیف خود پوزخندی به لب آورد.
وقتی نگاه ِ هیز و حریص آرین را روی اجزای بدن خود دید، اخمی به چهره نشاند و کمی خود را جمع و جور کرد، نگاه خیره و طولانی ِ او را تاب نیاورد و سر به پایین انداخت. هیچ وقت دختر خجالتی ای نبود، اما نمی دانست که چرا حالا احساس خجالت و خشم را با هم تجربه می کند؟ خیلی جدی و محکم گفت:
- سلام. می بخشید.
آرین لبخند پر کنایه ای زد و در حالی که هنوز نگاهش روی صورت اریکا میخ شده بود، با لحن ِ بدی گفت:
- باریکلا! این بابای ِ ما هم ایول داره والا! چه عجب ما یکی و توی دوست و آشنا دیدیم که بشه بهش نگاه کرد. افتخار آشنایی با چه کسی و دارم؟
اریکا که دیگر حوصله اش از دست آن پسرک گستاخ و نگاه هیز و مسخره اش به سر آمده بود، سرش را بالا گرفت و به چشمان او خیره شد؛ خیلی جدی گفت:
- اریکا، اگه امر دیگه ای نیست می خوام برم.
بالاخره اخلاق قدیمی خود را بازیافته بود. آرین ابرویی بالا انداخت و سوتی حاکی از تعجب و شوق کشید:
- اوه اوه چه خشنی تو دختر! نه به قیافه ی ملوس و بانمکت نه به این اخلاق گندت!
اریکا که حسابی آتیشی شده بود و پره های بینی اش از شدت خشم می لرزید، نگاه پر نفرتش را از آرین گرفت و گفت:
- لطفا درست حرف بزنید! حالا هم برید کنار می خوام رد شم.
بعد با تندی از کنارش گذشت و از پله ها سرازیر شد. پله ها را که تمام کرد در جای خود ایستاد.
- پسره ی نکبت! پدرت حق داره... بیشعور!
لحظه ای بعد با ترس اندیشید: «نکنه یه وقت آمار ِ من و به این پسرش بده! نه بابا وقتی به زنش نمی گه پسرش چی کاره س! ولی از کجا معلوم شاید به زنش گفته و اون به روی من نمیاره؟»
حالا با وجود گرسنگی زیاد حوصله ی روبه رو شدن با حامد خان و مهناز خانم را نداشت، اما تا ابد که نمی توانست آنجا بایستد و به در و دیوار نگاه کند؟ یا به آرین فحش دهد؟
نفس عمیقی کشید و به راه افتاد، به میز که رسید زیر لب سلام آرامی کرد و نشست. مهناز با لبخند جواب سلامش را داد. وقتی حامد خان را آن نزدیکی ها ندید با ترس و دلهره به چهره ی مهربان زن خیره شد و پرسید:
- عَ... عمو... حامد رفتن؟
مهناز در حالی که لیوانی چای جلوی او می گذاشت پاسخ داد:
- آره عزیزم، همین چند دقیقه ی پیش رفت مطبش...
اریکا سکوت کرد و چیزی نگفت، همان موقع کسی کنارش نشست، سر چرخاند و آرین را دید.
- صبح بخیر!
اخم کرد و ترجیح داد سکوت کند. کمی خجالت می کشید اما با اصرار های زیاد مهناز شروع به خوردن صبحانه کرد. در حین نوشیدن چای به فکر فرو رفت، آنقدر که حواسش به نگاه های تمسخر آمیز آرین روی نیم رخ خود نبود. صدای مهناز رشته ی افکارش را گسست:
- اریکا جان، من امروز باید برم کلاس، مهرسا هم تازه رفته، منتظرت موند با هم صبحانه بخورین ولی دیر کردی و بیشتر از این نمی تونست منتظر بمونه. اما آرین خونه هست و تنها نیستی. خواستم بهت بگم که بدونی عزیزم، دلم نمی خواد احساس غریبی کنی. اینجارو مثل ِ خونه ی خودت بدون.
با شنیدن نام آرین رنگ از چهره اش پرید. دیگر باقی حرف های مهناز را نمی شنید. با چشمانی گرد شده از ترس به آرین خیره شد، می توانست لبخند مسخره ی او را ببیند. «می خوان که با این پسر الدنگشون تنها باشم؟! دیوونه ان!!»
بازدمش را با حرص و ترس بیرون فرستاد و سر به زیر انداخت. «نه دیوونه تر از تو!»
مهناز که متوجه ی ترس و نگرانی اریکا شده بود، دست ِ او را در دست گرفت و فشرد، با لبخند اشاره ای به آرین کرد و گفت:
- نگاه به شکل و شمایل این پسر ما نکن، یکم شیطون هست، ولی توی دلش هیچی نیست.
لبخندی مصنوعی زد و سری تکان داد، در دل گفت: «آره ارواح عمه ش! هیچی تو دلش نیست همه رو تو چشاش ذخیره کرده.»
قبل از رفتن مهناز، اریکا به داخل اتاق ِ ستاره رفت، بعد از قفل کردن در ِ اتاق نفس راحتی کشید و به آن خیره شد.
- این از این! دیگه چیزی برای ِ ترسیدن وجود نداره. حالا آروم باش...
ناگهان با صدای در از جا پرید و قدمی به سمت عقب برداشت. وقتی دید کسی به دَر ضربه می زند، با عجله و ترس به پشت دَر رفت، سعی کرد صدایش نلرزد:
- بَ... بله؟!
صدای خندان آرین را شنید:
مرجان سماء
00راستش داستانتون یه جاهایی تکراری بود و در آخر داستان قلبم با موردن محمد خیلی شکست .
۵ روز پیشناشناس
00پیشنهاد می کنم رمان گناهکار رو بخونید بهترین رمانی بود که خوندم واقعا فوق العاده است . تو بخش رمان های هیجانی
۳ هفته پیشیونا
۱۳ ساله 20به نظرم رمان فوق العاده ای بود و حتما پیشنهاد می کنم که بخونیدش. هر چند که آخرش فوق العاده غم انگیز تموم میشه و من خیلی باهاش گریه کردم اما پیشنهاد می کنم.
۳ هفته پیشلیلی ارغوانی
۱۸ ساله 30سلام خیلی بد تموم شد کاش محمد اینجوری نمیمرد
۳ هفته پیشآیلا
30به نظرم خیلی خوب بود ولی ایکاش اینقدر غمگین تموم نمیشد که آدم رو از خودش متنفر کنه کاش هیچوقت محمد نمی کرد کاش هیچوقت این رمان حقیقیت پیدانکنه من خیلی باهاش گریه کردم درحالی که اولش ازمحمد بدم نیومد
۴ هفته پیشR
10رمان متفاوت و خوب و قشنگی بود در کل ولی یکی از اشکالاتش این بود که یه تیکه های از رمان قاطی شده بود و یه تیکه های مهمی هم نبود و متاسفانه پایانش هم خیلی غمگین بود و کاشکی این نکته رو اول رمان میگفتن
۱ ماه پیشمارال
۲۰ ساله 20عالیه خیلی عالی ولی آخرش خوب تموم نشد باید ب هم میرسیدن
۱ ماه پیشسایه رزمجو
۱۸ ساله 10اگه همچین رمانی با پایان خوش البت سراغ دارید معرفی کنید 🙏🏻
۱ ماه پیشgolami
30اگه رمان این مدلی میخوایی ولی با پایان خوش عزیزم رمان گناهکارو بهت معرفی میکنم از خودنش پشیمون نمیشی مطمئن باش🥰
۱ ماه پیشgolami
10رمان خیلی زیبایی بود واقعا یه خورده کمو کاستی داشت وبه دقت بیشتری احتیاج داشت چون خود رمان واقعا جذاب بود ولی اخرش خیلی غمگین بود منکه شوکه شدم درکل رمان زیبایی بود با تشکر از نویسنده عزیز❤️
۱ ماه پیشیاسمن
20رمان خیلی خوبی بود ولی آخرش خیلی بد تموم شد و ای کاش محمد نمی مرد خیلی غمگین تمومش کردین
۱ ماه پیش۰
20عالییی ولی کاش غمگین تموم نمی شد
۲ ماه پیشالهه بیگدلی
۳۷ ساله 10سلام رمان قشنگی بود فقط یه بخش هایی از رمان اشتباهی تکرار شده بود و در عوض یه قسمت که مهم هم بود حذف شده بود، آخرش هم خیلی خلاصه وار تمومش کردن، ولی در کل قشنگ بود
۲ ماه پیشآویسا
۱۲ ساله 10عالییییییی دمتون گرم خیلی خوب بود 🌹🌹 بهترین رمان عمرم بود 🌹🌹
۲ ماه پیشمینا
۲۵ ساله 10چرا اخه آخرش اینطوری شد من با رمانها زندگی میکنم اخرش طرف میزنین میکشین خوب ادم نابود میشه خیلی نارحتم از موقعی که تمومش کردم ذهنم درگیر محمد چرا میزنین میکشین اخرش پایان خوش لازم داشت
۲ ماه پیش
Bahar
۲۲ ساله 00کاش پایانش بهتر بود و اشکالات زیاد داشت ولی اخرش خوب نبود