این رمان دارای دو بخش می باشد. دفتر سفید و دفتر سیاه که هر دو روایتگر زندگی یک شخص هستند. اولی داستان تخیلی و رویایی دخترک را و دومی داستان واقعی و زندگی اسفناک او را بازگو می کند که برایش پایانی زیبا در پی دارد. واقعیت داستان از این قرار است که مسئولیت دختری که در پرورشگاه بوده و حالا بزرگ شده است، پس از چندین سال به عمویش که در یک روستا زندگی می کند واگذار می شود. پس از مدتی جوان خیرخواهی با خواندن دفتر سفید دختر که از پرورشگاه گرفته، جنازه نیمه جان او را در بیمارستانی می یابد. و بنا به دلایلی تصمیم می گیرد مسئولیت او را به عهده بگیرد و…

ژانر : عاشقانه، اجتماعی، غمگین، تخیلی

تخمین مدت زمان مطالعه : ۹ ساعت و ۳۰ دقیقه

مطالعه آنلاین اتوبوس
مان دارای دو بخش می باشد.

دفتر سفید و دفتر سیاه که هر دو روایتگر زندگی یک شخص هستند.

اولی داستان تخیلی و رویایی دخترک را و دومی داستان واقعی و زندگی اسفناک او را بازگو می کند که برایش پایانی زیبا در پی دارد.

واقعیت داستان از این قرار است که مسئولیت دختری که در پرورشگاه بوده و حالا بزرگ شده است، پس از چندین سال به عمویش که در یک روستا زندگی می کند واگذار می شود.

پس از مدتی جوان خیرخواهی با خواندن دفتر سفید دختر که از پرورشگاه گرفته، جنازه نیمه جان او را در بیمارستانی می یابد.

و بنا به دلایلی تصمیم می گیرد مسئولیت او را به عهده بگیرد و…

بسم الله الرحمن الرحیم

دفتر سفید

نامه ای به بدری !

به همه چیز می توانم فکر کنم جز اینکه یتیم شده ایم . چگونه می توانم باور کنم که خوشبختی مان در اثر بی مبالاتی یک راننده خواب آلود اتوبوس تبدیل به مصیبت و بد بختی شده باشد ؟ این اتفاقات فقط در ستونهای حوادث روز نامه باور کردنی است و پذیرفتن اینکه ما نیز جزو آن دسته افراد مصیبت دیده قرار گرفته ایم برایم قابل پذیرش نیست .

هنوز دوست دارم به گذشته فکر کنم و با تو از آن روز ها سخن بگویم . از روز های شاد ، روز هایی که هر ثانیه اش با خوشبختی قرین بود و ما از آن غافل بودیم . در ذهن فارغ از غم ما مرگ مخصوص پیر مردان و پیر زنانی بود که کام دل از دنیا گرفته و به قدر کافی از آن متمتع شده اند . هرگز تصورش را هم نمی کردم که داس مرگ روزی دو تا از بهترین عزیزانمان را از روی زمین درو کرده ، بهار زندگیمان را مبدل به پاییز کند .

آیا تو باور می کنی ؟

من در کابوس غوطه ورم و می خواهم خود را از آن برهانم . شب با این اندیشه به خواب می روم که صبحی روشن و تابناک را آغاز خواهم کرد و کابوسها پایان گرفته اند . اما هیهات صفحه روز نامه خبر می دهد که آنچه درج شده ، تنها یک خبر نیست و به راستی من و تو و منصور یتیم شده ایم .

ای کاش ما سه تا هم با پدر و مادر همسفر بودیم و همگی در آن سانحه کشته می شدیم ، این طوری دیگر غم و دردی هم وجود نداشت .

با تو گفتم که ، دوست دارم در گذشته بمانم و حوادث جاری را فراموش کنم . چه دوران خوشی بود وقتی با هم از آموزشگاه پرستاری بر می گشتیم . مادر بی وقفه دستور می داد و می گفت " مینو ، بدری ، زود لباسهایتان را در بیاورید و بیایید عصرانه بخورید " و من و تو لباسهایمان را در می آوردیم و هر جا می رسید ولو می کردیم و خود را برای خوردن عصرانه به مادر می رساندیم . و شب ، پدر با پاکتهای میوه به خانه می آمد و پیش از همه نام تو را بر زبان می آورد ، و من همیشه فکر می کردم تو را بیش از من دوست دارد . چقدر احمق بودم که برای خود سهم بیشتری از محبت می خواستم . حالا که فکر می کنم ، به خود می خندم و منظور پدر و مادر را که به تو بیش از من محبت می کردند درک می کنم .

بدری ، تو پدر و مادر را با اینکه والدین حقیقیت نبودند ، بهتر از من شناختی و هرگز کای نکردی که دختر حق نشناسی به نظر بیایی . وقتی لب به اعتراض می گشودم که – هیچ پدر و مادری به سختگیری آنها نیستند – تو سرت را می گرداندی و می گفتی که من اشتباه می کنم . حالا می فهمم که سختگیری آنها برای هدایت ما به راهی صاف و دور از سنگلاخ بود . هر دوی آنها تلاش می کردند تا از ما فرزندانی خوب و شایسته بسازند و تحویل جامعه دهند .

آه بدری چگونه من در خواب خرگوشی ، اسیر اوهام و کج اندیشیهای خود بودم ، برای جبران گذشته و اشتباه ، خیلی دیر است . اگر می دانستم که سرنوشت با ما چنین می کند ، هرگز آن روز های خوب با هم بودن را از دست نمی دادم ، و از هر ثانیه اش استفاده می کردم . چرا آن قدر به تماشای مادر ننشستم تا در نی نی چشمان سیاهش محو و نابود شوم ؟ چرا پدر با دستهای گرم و صمیمانه اش آن قدر دستهایم را نفشرد تا شکستن بند ، بند استخوانهایم را در دستهای مردانه اش حس کنم ؟ چرا اتاقمان را آن طور که مادر دوست داشت مرتب نمی کردم . ای کاش فرصتی دیگر می یافتم و به جبران کار هایی که نکرده ام می پرداختم . می دانم که رجعت ممکن نیست . آنها دیگر زنده نمی شوند تا خطاهایم را جبران کنم . اما چرا تو در آن روز ها خود سریهایم را نا دیده گرفتی و بار وظایف مرا بر دوش کشیدی ؟ چرا مو هایم را با آن پنجه های استخوانیت نکشیدی تا از درد به خود بپیچم ؟ تو با سخاوتت ، با فروتنیت مرا گستاختر کردی و این باور را به من دادی که از تو برترم و نمی بایست ذرات غبار سینه ام را تحریک کند . تو مادر را می فهمیدی و چشمانت نگاه خسته او را می دید و بوسه های گاه و بی گاهت بر دست و صورت او ، حکایت از همدلی تو داشت . یادت می آید به مناسبت روز مادر پارچه ای خریدی و شبانه آن را دوختی ؟ من در آن شب نشسته بودم و با دفتر عقاید یکی از آموزشیاران کلنجار می رفتم تا قصیده ای زیبا به رسم یادگار برایش بنویسم . چشمانم تلاش تو را می دید ، اما ذهنم از حقیقت دور بود و در رویا سیر می کرد . قصیده کنار دستم بود ، اما در رویا به دنبال یک واژه می گشتم ! ای کاش با سوزن و نخ مرا به حقیقت می دوختی . می دانم از تو بر نمی آید که سخت بگیری . می دانم که خواهی گفت افسوس دردی را دوا نمی کند . اما ای کاش برای زخم درونم مرحمی می داشتی . چقدر خوب بود که تو در کنارم می بودی و من سر بر شانه ات می گذاشتم و می گریستم .

شب آخر با هم بودنمان را هرگز از یاد نخواهم برد . عمو نصرالله و دایی کاظم با پدرت در اتاق نشسته بودند و ما را مثل سیبی که رو به رویشان قرار داشت میان خود تقسیم کردند . در آن شب ، من و تو چه حالی داشتیم ؟ دو ماه از شب چهل پدر و مادر گذشته بود و آنها می خواستند به راه خود بروند . تمام وجودمان گوش شده بود و از لای در نیمه باز ، به سخنان آنها گوش می کردیم . پدرت از اصفهان آمده بود تا تو را ببرد ، تو دیگر دختر بزرگی بودی که می توانستی یار و یاورش باشی . وقتی پدرت تو را دست پدرم سپرد ، تو دختری شش ساله بودی . درست هم سن من ! تو را به تهران آوردند تا با من زندگی کنی و من و تو از علت واقعی بی خبر بودیم . شاید به دلیل ورم مفاصل پدرت بود که نمی توانست تو را یک تنه بزرگ کند ، پدرم تو را آورد تا با من هم بازی شوی ؟ یادت می آید تو با لهجه شیرین اصفهانی ات گفتی " من آمده ام خواهرت باشم . مرا به خواهری قبول می کنی ؟ " و من که از طرز صحبت تو خوشم آمده بود ، دستت را گرفتم و گفتم " بیا بریم بازی کنیم " و این شروع یک زندگی شیرین در کنار تو بود .

آن روز ها ، قلبهای کوچکمان پذیرای محبت و دوستی بود و انس و الفتمان نا گسستنی . اما ای کاش در بزرگسالی هم محبت و انس خود را از یکدیگر دریغ نمی کردیم و در مقابل تقسیم غیر عادلانه بزرگتر ها ایستادگی می کردیم . تو باید با پدرت می رفتی ، و من نمی دانم . چرا منصور باید از من و تو جدا می شد . و من باز نمی دانم چرا و به چه علت ما نمی توانستیم در کانون خود باقی بمانیم . پدرت پایش را که هنوز از رماتیسم درد داشت دراز کرده بود و به سخنان دایی کاظم گوش می کرد . من و تو گریه می کردیم و نمی خواستیم از هم جدا شویم . با تو گفتم که ما هر سه نفر به قدر کافی بزرگ هستیم که بتوانیم خودمان برای آینده و سرنوشتمان تصمیم بگیریم . گفتم که به دایی کاظم خواهم گفت حق ندارد تو را از من جدا کند . من و تو تازه درس پرستاری را شروع کرده ایم و می خواهیم در آینده پرستار بشویم – تو لبخند محزونی بر لب آوردی و گفتی – همه چیز زیبا بود ، اما افسوس . . . –

تو بهتر از من می دانستی که تصمیم بزرگتر ها قابل تغییر نیست . منصور را دایی برگزید تا در مسافرتهای تجاری شریک راهش باشد و من را عمو نصرالله بر داشت تا با خود به شمال ببرد تا بتوانم در کنار او و خانواده اش درد یتیمی را تحمل کنم . و تو همراه پدرت می رفتی . پولی که دایی کاظم برای ساختن آینده تو به پدرت داد ، اشک شادی به چشمان او آورد ، اما اشک ما اشک شادی نبود . آن پول گسستن من و تو بود که مبادله شد . گریه ما گر چه جانسوز بود اما قلب آنها را که از سنگ خارا بود نرم نکرد و ناله و فغان من و تو را نشنیدند . شب یلدای من و تو در آغاز تابستان فرا رسیده بود . گرمای هوا با بغضی که راه گلویمان را بسته بود ، نفس کشیدن را مشکل می کرد . با هم رفتیم روی بام تا برای آخرین بار ستاره ها را شماره کنیم . دستهای ما به یکدیگر قفل شده بود و ستاره ها در بلور اشک ما می شکستند و کم و زیاد می شدند و به شماره نمی آمدند . تو گفتی " مینو ! همه چیز تمام شد " و من گفتم " بیا تا چشمهایمان را ببندیم و بعد باز کنیم ! این یک خواب است . خوابی توام با کابوس " و تو با لبخندی حزن آلود گفتی " این یک کابوس حقیقی است ، آن چه گذشته ها داشتیم خواب بود ، خوابی رویایی و شیرین ، بله ، این حقیقت است ، حقیقتی تلخ که باید بپذیریم و آن را باور کنیم " .

من ستاره ای را دیدم که به زمین سقوط کرد و ابری که با شتاب می رفت تا روی ماه را بپوشاند . آن شب ، شب غریبی بود ، چرا که آسمان پر ستاره را ابر سیاه پوش کرد و آسمان ، به حال من و تو رقت آورد و گریست و ما بی مهابا جسم خسته مان را به قطرات باران سپردیم و باران را همراه با اشکهای شورمان مزمزه کردیم . نگاهمان به یکدیگر دوخته شده بود . بیزار از رفتن و به دیگران پیوستن ، خیس شدن از باران را بر قلبهای سنگ آنها ترجیح دادیم و تا زمانی که از آسمان باران بارید ، از چپشمهای ما هم اشک بارید . صدای دایی کاظم که تکرار می کرد ( مینو ، بدری ، شما دو نفر کجا غیبتان زد ) بار دیگر نگاهمان را به هم پیوند داد و بی تفاوت از آوایی که می شنیدیم ، فقط به باران پناه برده بودیم . گفتم " بدری من بدون تو تنها می مانم " و تو آرام گفتی " من هم " . گفتم " تو خوشبختی ، چون با پدرت بر می گردی . تو او را داری هر چند که بیمار است . اما هست ، زنده است ، و تو می توانی دستهای کوچکت را میان دستهایش بگذاری و بگویی – پدر دستهایم را بفشار ! آن قدر که حس کنم تو مال منی و به من تعلق داری – " . خندیدی و در خنده ات هزاران راز نهفته بود . از میان بغض گلویت گفتی " دستهای پدرم از بیماری ورم کرده و دیگر نمی تواند مشت کند " . گفتم : " با او باش و تنهایش نگذار . از تمام لحظه های با او بودن لذت ببر و به پدرت تکیه کن ! اگر چه او بیمار و نا توان است ، برای تو ستونی سخت و محکم است . قدرش را بدان و با او خوشبخت باش . شاید روزی ، روزگاری دوباره توی همین خانه دور هم جمع شدیم و از خاطراتمان برای هم گفتیم . من به همین امید راهی می شوم ، به امید روزی که بر گردم و دوباره با تو همخانه شوم " . تو دستم را به گونه ات گذاشتی و گفتی " قول بده که فراموشم نکنی " . ما یکدیگر را در آغوش کشیدیم و برای اولین بار در مو های یکدیگر چنگ انداختیم . حس لمس کردن و به خاطر سپردن . در آن لحظه دوست داشتم تمام وجودت را چون اسفنج در خودم جمع می کردم و در مشتم پنهان می کردم و دور از چشم عمو نصرالله و دایی کاظم و پدرت ، به شمال می بردم . همیشه آرزو هایم به نا کاکی می انجامند . قدرت ساحری افسانه ای بیش نیست .

صبح هر دو راهی شدیم هر کدام با چمدانی در دست تا سر خیابان . تا اینجا راهمان یکی بود . اما سر خیابان ، دو اتومبیل مخالف هم پارک شده بودند . یکی به طرف شمال ، دیگری به طرف جنوب . بدری ! تو گریه نکردی و من هم ! شاید به راستی هر دو سحر شده بودیم ، یا اینکه نمی خواستیم بقیه غرورمان جلو چشم آنها که ظالمانه ما را از یکدیگر جدا کرده بودند خرد شود . و یا اینکه هنوز باورمان نشده بود ما برای همیشه از یکدیگر جدا می شویم . خواب بودیم و هر دو در خواب راه می رفتیم . بی اراده و مسخ . دستهای یخ کرده یکدیگر را فشردیم و از هم فاصله گرفتیم . هر دو راهی سرنوشتی نا معلوم شدیم ، با نجوای منصور در گوشمان ، که گفت " روزی همه باز دور هم جمع خواهیم شد . تا آن روز مقاوم و محکم باشید و زندگی را سخت نگیرید " .

من در تمام طول سفر چشم بر هم گذاشتم تا جاده را نبینم . از جاده ای که ما را از همدیگر جدا می کرد متنفر بودم و به گمانم تو نیز چنین کرده باشی . شامه علفهای باران خورده را بو می کشید ، اما چشم ، زیبایی طبیعت را نمی دید . دست عمو نصرالله به گرمی دست پدر بود اما نه به مهربانی دست او . کف دست عمو نصرالله زبر و زمخت بود ، درست مثل دست کشاورزان ، اما وقتی سرم را روی شانه اش گذاشتم ، احساس غریبی نکردم ، شاید بوی پدرم را می داد . هوای دم کرده اتوبوس و بوی عرق بدن همسفران در هم مخلوط شده بود . از میان تمام بو ها ، بوی شانه عمو نصرالله زننده نبود . بوی همخونی از آن به مشام می رسید . مقابل یک مهمانخانه وقتی اتوبوس از حرکت باز ایستاد ، عمو نصرالله کنار گوشم زمزمه کرد " مینو جان ! بیدار شو تا چاشت بخوریم و کمی رفع خستگی بکنیم " . دلم می خواست مثل آن بار که همگی به شمال سفر کرده بودیم و من میل پیاده شدن و رفتن به مهمانخانه را نداشتم ، می نشستم و به طبیعت زیبا نگاه می کردم . اما این بار فرق می کرد . دیگر من جذب هیچ چیز زیبا نشده بودم که بخواهم از خوردن صرفنظر کنم . دیده که باز کردم اغلب مسافران پیاده شده بودند . تنها من و عمو نصرالله مانده بودیم . عمو به انتظار ایستاده بود . بلند شدم و همراه او از اتوبوس پیاده شدم . همه مسافران شاد ، و به پندار من بی غم ، وارد مهمانخانه می شدند . من و عمو در کنار شیر آبی که به حوضچه کوچکی می ریخت ایستادیم تا عمو صورتی تر کند . من دستهایم را زیر شیر گرفتم و خنکی آب را حس کردم . ما در ایوان مهمانخانه نشستیم و یک مرد برایمان صبحانه آورد . تخم مرغ بود و تو می دانی که من هیچ وقت از بوی زخم تخم مرغ خوشم نیامده است . اما بوی آن را تحمل کردم و با لیوانی چای آن را فرو دادم .

عمو برای آنکه مرا با طبیعت آشتی دهد گفت " مینو ! شمال مثل بهشت است " و من به جای پاسخ پرسیدم " عمو ما زود تر می رسیم یا بدری ؟ " عمو گفت " فکر می کنم با هم برسیم " . گفتم " ای کاش هر دو از یک گاراژ سوار می شدیم تا من می توانستم باز هم او را ببینم " . عمو سر تکان داد و گفت " می بینی ! کمی که اوضاع رو به راه بشود و منصور بتواند از شما دو تا سر پرستی کند ، همه تان باز هم دور هم جمع می شوید " . گفتم " این اشتباه بود که ما را از همدیگر جدا کردید . ما هر سه نفرمان کار می کردیم و چرخ زندگی را می گرداندیم " . عمو گفت " منصور باید همراه دایی ات می رفت . پدر مرحومت شغلی به او یاد نداد تا بتواند روی پای خودش بایستد ، تو و بدری هم آن قدر سن ندارید که بتوانید مشکلات را تحمل کنید . تصمیم من و دایی ات به نفع خود شما بود . چند سالی که بگذرد خودتان این حقیقت را بهتر درک می کنید " . با صدای کمک راننده به پا خاستیم . من نگاهی اجمالی به پیرامونم انداختم . فکر می کردم در آن سفری که همگی با هم بودیم ، به این مهمانخانه آمده بودیم . به درستی یادم نیست ، شاید شباهت مهمانخانه های میان راه مرا به این فکر انداخت . اما در آن لحظه بی اختیار با چشم به جستجوی تو و دیگران بودم . شاید به این امید که همگی با من سوار شوید و باز هم من مثل آن سفر مجله فکاهی را با صدای بلند برایتان بخوانم . آخرین کسانی که سوار شدند من و عمو بودیم . عمو داشت می گفت که ( زندگی مثل عبور کردن اتوبوس ، شاید هم گفت اتوبوس مرکب مرگ است که بالاخره همه سوار می شوند ، یکی زود تر و یکی دیر تر . فکرش را نکن ) . در صدای عم ، غم موج می زد و می توانستم بفهمم که یاد برادر از دست رفته آتشی در وجودش انداخته است . نگاهش کردم و در عمق چشمانش شبنم اشکی را که برق می زد دیدم . عمو سر به زیر انداخت و آرام گفت " تو شکل مادرت هستی و همان نگاه را داری . خدا هر دوی آنها را رحمت کند " .

وقتی سوار شدیم اشکهایم را بدرقه راهی کردم که روزی همگی از آن عبور کرده بودیم . چه روز های خوشی بود . آن روز ها . من باز دیده بر هم گذاشتم تا به خوشبختی فکر کنم . مه آنقدر از کوه پایین آمده بود که دید راننده را مشکل می کرد و عمو نصرالله از من می خواست دیده باز کنم و به این منظره نگاه کنم . شیشه باز اتوبوس رطوبت مه را به صورتم نشاند و همراه با بوی سبزه و درخت ، رخوتی در وجودم بر انگیخت . اگر غمی در کار نبود ، این طبیعت می توانست جادو کند . آیا در بهشت هم انسان غمگین پیدا می شود ؟

به شهر که رسیدیم کنار فلکه ای پیاده شدیم و عمو مرا به پارک برد . نگاههای گاه و بیگاهی که عمو به ساعتش می کرد ، به من فهماند چشم به راه کسی است که برای بردن ما می آید . احساس خستگی می کردم . نه آن خستگی که جسم را آزرده باشد ، روحم از اضطراب آینده ای مجهول ملول شده بود و اگر به اختیار خودم بود راه را پیش می گرفتم و می رفتم . آن قدر می رفتم تا از پا در بیایم . اما روی نیمکت نشستم . رو به رو باغچه ای بود با گلهای شیپوری قرمز . من برای فرار از کسالت ، یک گل چیدم و بدون آنکه حتی آن را بو کنم ، ریز ریز کردم . این یک واکنش بود ، می خواستم به خودم ثابت کنم که هنوز توانایی دارم و هنوز می توانم کاری انجام بدهم .

شاید به نظرت مسخره بیاید ، اما در تمام طول سفر ، من بیش از یک مرده متحرک نبودم . حتی در مهمانخانه وقتی لیوان چای را به لبم نزدیک کردم ، حسی در لبهایم نبود ، شاید هم به همین دلیل بود که توانستم آن تخم مرغ را فرو بدهم . تنها سر انگشتانم بود که گرمی لیوان را حس کرد . گمان می کنم از گردن به بالا فلج شده بودم ، یا بهتر بگویم : بی حس شده بودم . سرم سنگین و منگ بود . بی حسی موضعی ، و با پر پر کردن گل می خواستم حسهای رفته را به دست آورم . گلهای آن باغچه مرا به یاد باغچه خانه خودمان انداخت که در بهار با گلهای بنفشه زنده اش می کردیم . . . چه بهار سیاهی را گذراندیم . دیگر گمان نمی کنم از هیچ بهاری خوشم بیاید . جعبه کوچک بنفشه را بین خود تقسیم می کردیم . عادلانه . همیشه همین طور بود . همیشه همه چیز میان من و تو عادلانه تقسیم می شد . اما امیدوارم در مورد زجر کشیدن و تقسیم بد بختی این طور نشده باشد . آیا تو هم به اندازه من زجر می کشی ؟

بدری ! سخت است در نگاه دیگران ترحم را تحمل کردن . و من در نگاه پسر عمو نصرالله ، این را دیدم . او با وانت به استقبال ما آمده بود . وقتی به ما رسید سلام کرد و به من گفت ( فوت والدینتان را به شما تسلیت می گویم ) . من و تو هیچگاه او را ندیده بودیم و من آن ساعت نمی دانستم چه کسی است که دارد به من تسلیت می گوید . بعد از آن بود که عمو نصرالله گفت ( داین پسرم نیماست و از برادرت منصور دو سال بزرگتر است ) . نیما به انتظار پاسخ نماند و ساکهای من و عمو را عقب وانت گذاشت و در را برای ما گشود . اسم نیما مرا به یاد نیمای شاعر انداخت و بی اختیار این شعرش از حافظه ام گذشت که گفت :

در فرو بند که با من دیگر

رغبتی نیست به دیدار کسی

فکر کاین خانه چه وقت آبادان

بود بازیچه دست هوسی

نیما به زبان محلی شروع کرد با عمو نصرالله صحبت کردن . و من مبهوت به جاده چشم دوختم که ما را با خود می برد . عمو نصرالله به خانه ای زیبا اشاره کرد و گفت " این خانه ماست . زمستان اینجا زندگی می کنیم اما وقت نشا و میوه چینی توی ده هسنیم " از خنه که رد شدیم ، فهمیدم که راه ده را در پیش داریم . و هنگامی که وانت به جاده خاکی پیچید مجبور شدم شیشه را بالا بکشم تا گرد و خاک به داخل نیاید .

بدری ! از هنگامی که به جاده خاکی پیچیدیم تا زمانی که وانت مقابل یک در آهنی بزرگ ایستاد ، به این فکر می کردم که اگر این مرد جوان پسر عموی من است ، چرا ما تا به حال او را ندیده ایم و چرا به جای این که بگوید ( فوت عمو و زن عمویم را به شما تسلیت می گویم ) از کلمه والدین استفاده کرد ؟ آیا او ما را فامیل به حساب نمی آورد ؟ یا این که او فرزند حقیقی عمو نیست و زن عمو پیش از این همسر دیگری داشته و این جوان ثمره ازدواج اول اوست ؟

در این فکر بودم که با صدای بوق ، آن در آهنی قرمز رنگ باز و وانت وارد محوطه وسیعی شد . درختان با نظم و ترتیب در کنار هم کاشته شده بودند و ساختمان با فاصله ای نه چندان دور از در حیاط بنا شده بود . زن عمو را دیدم که برای استقبال و خوش آمد گویی آمد . یادت می آید که اندام فربه او را مسخره کرده بودیم و پنهانی به او خندیدیم ؟ اما به نظرم رسید که او ضعیف شده است . نمی دانم چرا در مراسم ختم متوجه این دگرگونی نشده بودم . بهر حال او پیش آمد و مرا در آغوش کشید و خوش آمد گفت . حرفهایی که برای تسلای قلب مجروحم بر زبان آورد به دلم نشست و از اینکه کسی غمم را درک می کند آرامش یافتم . دختر عمو ها لباسهای قشنگی بر تن داشتند ، اما رفتارشان مثل زن عمو گرم نبود . وقتی عمو آنها را به من معرفی کرد دستشان را فشردم و هر دو آرام گفتند ( خوش آمدید ) . فکر نمی کنم هیچ ملاقاتی به زیبایی ملاقات من و تو باشد ! نرگس کوچکتر است و نسترن دو سال از او بزرگتر . هر دو دبیرستانی هستند . نرگس به نظرم شیطان تر رسید و بعد ها گمانم تبدیل به یقین شد . او دختر زیرک و شلوغی است که گربه ها را دوست دارد و از سگها فرار می کند . ما هیچ وقت در این مسئله که چرا پدر با عمو نصرالله معاشرت نمی کرد کنجکاوی نکردیم ، و من هنوز نمی دانم چه چیزی موجب جدایی این دو برادر بود و چرا در تمام عمرمان بیش از دو بار او را ملاقات نکرده بودیم . یادت می آید که وقتی به شمال هم سفر کردیم ، پدر به دیدن او نرفت ، حتی ما نمی دانستیم عمو در کدام استان از شمال زندگی می کند . باید رازی در میان باشد که آن دو از یکدیگر دوری می کردند . وقتی دوری تو تا این حد مرا آزار می دهد ، در حیرتم که چگونه دو انسان ، دو برادر ، دو همخون از دوری یکدیگر زجر نمی کشند و چگونه عمو نصرالله که زاده پایتخت است توانسته به زندگی در شهرستان عادت کند ؟ وقتی به این مسئله می اندیشم که چگونه حضور دیگران را در زندگی نا دیده گرفته ام ، بر خود خشم می گیرم و به دختر عمو ها حق می دهم که با من مثل بیگانه رفتار کنند و یا اینکه نیما به جای ( عمو ) از کلمه ( والدین ) استفاده کند . من هیچ چیز از زندگی نزدیکترین اقوام خود نمی دانم . این کاملا مسخره است که کسانی قیم من شده اند که فقط نام فامیلمان ما را به هم نزدیک ساخته .

آنها هنگام خواب پشه بندی برایم افراشتند تا از گزند حشرات در امان باشم و عمو بالای سرم نشست و با من گفت و گو کرد تا بخوابم . کاش صدای عمو را می شنیدی که محزون و غمگین ، در حالی که دستش را روی پیشانی ام گذاشته بود گفت ( فکر هیچ چیز را نکن من و تو همدردیم و درد هم را می فهمیم . باید با بودن در کنار هم ، خودمان را تسلی بدهیم و غم را فراموش کنیم ) و من آرام گریه کردم و اولین شب را بدون تو به صبح رساندم . صبح زود هنوز خورشید طلوع نکرده بود که از بانگ خروس و صدای ماکیان بیدار شدم . نسیم خنکی می وزید و میل دوباره خوابیدن را در خود حس می کردم . غلتی زدم تا دوباره خواب رفته از چشم را به دیده باز گردانم ، اما این بار از صدای زنگوله و بع بع گوسفندان بیدار شدم و نشستم و بوی تند احشام شامه ام را آزرد . از چادر خارج شدم . کار ، پیش از طلوع آفتاب آغاز شده بود .پسر کوچکی دو گاو و چند گوسفند را با چوبدست به خارج از خانه هدایت می کرد و تعداد زیادی غاز و بوقلمون و اردک ، دور زن عمو حلق زده بودند و به درون ظرفی که او غذایشان را در آن خیس می کرد نوک می زدند . نزدیکش رفتم و دیدم که او مقداری نان را با چیز دیگری در طشت کوچکی برای آنها خیس می کرد . زن عمو چادری را سفت و محکم دور کمرش بسته بود و گالش به پا اشت . سلام کردم و او نگاه مهربانش را در دیدگانم دوخت و گفت " سلام ، صبحت به خیر ، از سر و صدا بیدار شدی ؟ برو به اتق و روی تخت عمویت بخواب " . گفتم " نه ، متشکرم . دیگر خوابم نمی آید . این همه مرغ و خروس و اردک مال شماست ؟ " خندید و سر فرود آورد . گفتم " غذا دادن به این همه باید مشکل باشد ؟ " باز هم خندید و گفت " نه ، ما عادت داریم " زن عمو تشت را برداشت و گفت " باید تنور را گرم کنم . خواهرم برای پختن نان می آید . وقتی توی ده هستیم همه کار ها را خودمان انجام می دهیم " . با زن عمو به پشت ساختمان رفتیم و او طشت نان خیس کرده را نزدیک لانه مرغها گذاشت و بعد چوبهای نازکی را از میان چوبهای دسته شده جدا کرد تا تنور را روشن کند . در همین زمان زنی چاق با قدی کوتاهتر از زن عمو آمد و با زن عمو به زبان محلی شروع به صحبت کرد . من سلام کوتاهی کردم و از آن قسمت دور شدم . بوی درختها و علفهای خود رویی که زمین را فرش کرده بود ، مرا به آخر محوطه کشاند . در آنجا کنار سیمهای خار دار که به جای دیوار کشیده شده بود ، ایستادم و به شالیزار وسیع نگاه کردم . حضور کسی را در کنارم حس کردم . نسترن بود و با گفتن سلام پرسید " تا به حال شالی ندیده بودید ؟ " گفتم " نه ، از آبی که پای این بوته هاست ، حدس زدم که اینجا شالیزار است " . گفته ام را تایید کرد و گفت " بله ، معمولا برنج در اواسط اردیبهشت و خرداد کاشته می شود و شهریور ماه درو می شود . اواسط خرداد یک وجین و بعد به نوبت تیر ماه و مرداد باز هم وجین می شود تا شهریور که محصول برداشت شود . بعد از صبحانه اگر فرصت شد با هم می رویم بیرون و ده را نشانتان می دهم " . با نسترن به طرف اتاق می رفتیم که عمو هم به ما ملحق شد و گفت " سحر خیز هستی یا اینکه از سر و صدا بیدار شدی ؟ " گفتم " هر دو " . لبخند زد و گفت " به نرگس گفته ام سفره را توی ایوان بیندازد تا تو ضمن خوردن صبحانه درختها را هم تماشا کنی " .

سر سفره صبحانه متعجب شدم وقتی دیدم هیچ کس چایش را شیرین نکرد و تنها من و عمو بودیم که چای شیرین خوردیم . دیگران با خامه و سر شیر خود را سیر کردند و بعد چای نوشیدند . من آن روز طعم صبحانه را حس کردم . فکر می کنم بی حسی لبهایم بر طرف شده بود .

بعد از صبحانه هر کسی به کاری مشغول شد و کار خانه زود سر و سامان گرفت . از پنجره به تلاش دیگران نگاه می کردم . مردی شاخه خشک شده ای را از درخت برید و به زمین انداخت . با خود فکر کردم برای نمو شاخه نو ، جدا کردن و بدور انداختن شاخه خشک لازم است . پس برای ساختن یک زندگی نو ، فراموش کردن گذشته . صدای در ، نگاهم را از بیرون گرفت . نرگس بود ، به درون آمد و گفت " پدر اجازه داده با هم برویم بیرون و من ده را به شما نشان بدهم " .

با او از خانه خارج شدم . کوچه باغی مصفا که پیچکهای وحشی از روی دیوار باغها به کوچه ریخته بود . خانه عمو هم در همین کوچه است . خودم را در اختیار نرگس گذاشتم تا هر کجا که دوست دارد مرا ببرد . از کوچه که خارج شدیم ، سر بالایی را پیش گرفتیم تا در برابرمان استخری بسیار بزرگ نمایان شد . این استخر کاملا طبیعی بود و نرگس از آن به اسم ( آب بندان ) نام برد . مرغابیها در بستر فراخ آب به شنا مشغول بودند . سکوتی عجیب بر فضا حاکم بود . گویی تنها من و نرگس و این مرغابیها ساکنین این ده بودیم . در کنار پایم غوکی به درون آب پرید که باعث وحشتم شد و جیغ بلندی کشیدم . نرگس به این کار من خندید و گفت " قورباغه که ترس ندارد ، اگر چیز دیگری نشانتان بدهم حتما از وحشت غش می کنید " . به این دختر پانزده ساله که خود را شجاع و نترس قلمداد می کرد نگاه کردم و گفتم " ترس یک غریزه است . انسان از چیزی که با آن مانوس نیست می ترسد " . گفت " معذرت می خواهم ، باید می دانستم که شما توی شهر قورباغه ندارید . دلتان می خواهد آن چیزی را که گفتم ببینید ؟ " چون نمی دانستم آن چیست ، خونسرد گفتم " بله ، نشانم بده " . نرگس ترکه ای برداشت و میان بوته ای را باز کرد و گفت " نگاه کنید ! " چندین مار زیر بوته به هم پیچیده بودند و به محض آنکه نرگس ترکه را به آنها نزدیک کرد به جنبش در آمدند . من با دیگر از وحشت جیغ کشیدم و این بار فرار کردم و از همان راهی که رفته بودیم باز گشتم و شیب آب بندان موجب شد سر بخورم و به زمین بیفتم . پایم به شدت درد گرفته بود . اما اهمیت ندادم و باز هم فرار کردم . صدای نرگس را می شنیدم ، اما بی توجه به آن ، خودم را به کوچه رساندم و با شدت در حیاط را کوبیدم . نسترن در را گشود و مرا که وحشت زده بودم با تعجب بر انداز کرد و دیگران را نیز خبر کرد . عمو که روی نردبان بود ، با دیدن من که سراپا گل آلود بودم ، از پله ها به سرعت پایین آمد و خودش را به من رساند و پرسید " مینو ! چی شده ؟ چه اتفاقی اقتاده ؟ " زبانم بند آمده بود و قادر به تکلم نبودم . نسترن به دستور عمو یک لیوان آب آورد و عمو مجبورم کرد جرعه ای بنوشم . زن عمو نگران ، پشت سر هم تکرار می کرد " چی شده مینو ؟ چه اتفاقی افتاده ؟ " و عمو با خشم بر سرش فریاد کشید " مگر نمی بینی زبانش بند آمده ؟ کمی صبر کن حالش جا بیاید " مرد باغبان گفت " شاید سگی به او حمله کرده " در همین زمان نرگس هراسان وارد شد و تمام نگاهها را متوجه خود کرد . او به زبان محلی شروع به صحبت کرد و من با مشاهده خنده دیگران کمی آرامش یافتم . عم بغلم کرد و گفت " مینو ، عزیزم ، تو از مار آبی ترسیدی ؟ مار آبی که ترس ندارد " ولی ضمن این حرفها نگاه خشم آلودی به نرگس کرد که او شرمنده سر به زیر انداخت و به درون اتاق رفت .

به حال عادی که باز گشتم از خود ، خجل و شرمنده بودم . حرکتی که از من بروز کرد ، از یک دختر نوزده ساله بعید می نمود . عمو کار را رها کرد و آن مرد به تنهایی روی شیروانی رفت .

عمو کنارم نشست و شمرده و آرام گفت " کار نرگس کاملا بچگانه بود . او باید قبلا به تو می گفت که این اطراف مار آبی فراوان است . اما ترس ندارد . تو کم کم به چیز هایی که می بینی عادت می کنی " . دستش گرم و نگاهش مهربان بود . گفتم " عمو معذرت می خواهم . کار من بچگانه بود و نمی بایست از دیدن مار این طور وحشت زده می شدم . نرگس هشدار داده بود و ترسیدن من زیاد هم به جا نبود . به هر حال مرا می بخشید " مویم را نوازش کرد و گفت " برو استراحت کن . برای دیدن ده بهتر است با نسترن بروی . او عاقلتر است " . وقتی بلند شدم گفتم " عمو لطفا او را دعوا نکنید " . لبخندی زد و رفت .

به درون اتاق رفتم . نسترن و نرگس هر دو کنجی نشسته بودند و نرگس گریه می کرد . لحظه ای ایستادم و نگاهشان کردم ، درست مثل آن موقع که تو از من می رنجیدی و گوشه اتاق کز می کردی . گویی با تو سخن می گفتم ، لب به عذر خواهی گشودم . نرگس چشمان اشکبارش را به من دوخت و گفت " من باید معذرت بخواهم . کار نا شایستی کردم " . دستم را به سویش دراز کردم و گفتم " بیا فراموش کنیم " . لبهای آن دو به تبسمی گشوده شد و دستم میان دستهای نرگس فشرده شد . و این آغازی دیگر بود برای شناختن و ساختن .

یاد کلام پدر افتادم که می گفت ( عذر خواهی هیچ وقت انسان را کوچک نمی کند . اگر بدانی که قلبی را شکسته ای ، باید آن را ترمیم کنی ) و من گمان می کنم که قلب شکسته نرگس را ترمیم کردم .

من دیگر کسالت نداشتم و در ضمن غمی که در سینه داشتم ، می توانستم لبخند بزنم . آن روز عصر وقتی که عمو پرسید مایل هستم همراهش تا شهر بروم ، نپذیرفتم و ترجیح دادم پیش دختر عمو ها بمانم و برای چیدن سبزی از باغچه خانه به آنها کمک کنم .

روستاییان غالبا خود کفا هستند و مایحتاج خودشان را تامین می کنند ، نسترن در مورد اینکه – کار در روستا زیاد است و زن و مرد باید همدوش یکدیگر کار کنند – صحبت کرد و مرا با شیوه زندگی در روستا آشنا کرد . همان شب نسترن و نرگس اجازه گرفتند و در چادر من خوابیدند و من از تو برایشان گفتم و از آینده ای که ما می توانستیم داشته باشیم حرف زدم و اینکه چگونه تصمیم بزرگتر ها ما را از یکدیگر جدا کرد . . . صدای گریه هر دو را شنیدم و سکوت کردم . آنها دستهایشان را به گردنم آویختند و هر سه گریه کردیم ، برای تو که در کنارمان نبودی و من نمی دانستم در اصفهان چه می کنی .

صبح ، باز هم از صدای رمه بیدار شدم . این صدا ، زنگ ساعت من بود . مخصوصا زنگوله ای که به گردن یکی از بره ها که متعلق به نرگس بود آویزان بود . دختر عمو ها زود تر بیدار شده و چادر را ترک کرده بودند . زن عمو را چون روز قبل مشغول غذا دادن به مرغ و خروسها و دیگر پرنده ای خانگیش دیدم . رفتم تا به دختر ها در فراهم کردن صبحانه کمک کنم . عمو آن شب از شهر به ده برنگشته بود ، اما غیبت او وقفه ای در کار روزانه ایجاد نکرد . هر کس وظیفه خود را انجام داد . سر سفره صبحانه زن عمو پرسید " مینو دوست داری چه غذایی برایت درست کنم " و من به جای پاسخ دچار احساس شدم و اشکم سرازیر شد . گمان می کنم تو هم که این سطر را بخوانی چون من به گریه بیفتی . یادت هست که صبحها پیش از رفتن به مادر می گفتیم که برای نیمروزمان چه غذایی درست کند . یک روز نوبت تو بود و یک روز نوبت من . و زن عمو بدون آنکه بداند جای مادر را گرفت . اشک بی هنگام من موجب حیرت آنها شد .

اگر بخواهم بسازم ، باید گذشته را فراموش کنم . باید خاطرات شیرین و تلخ گذشته را فراموش کنم و باید به خود تلقین کنم که نگاه به گذشته دردی را دوا نمی کند .

بار دیگر در خود فرو رفتم و غم به سراغم آمد . بغض مثل یک هلوی بزرگ راه گلویم را بسته و هر چه گریه می کنم از آن کم نمی شود . و همین بغض است که به کوچکترین تلنگری اشکم را در می آورد . آه که نمی دانم چه باید بکنم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هفته ها می گذرد و من روز را به امید شب سپری می کنم . دیشب هوا بارانی بود . آنقدر باران بارید که گویی سینه آسمان از آن نقطه باز شده بود . عمو می گوید که باید خود را آماده رفتن به شهر کنیم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روز پیش برنجها را بر داشت کردند و عمو بسیار راضی بود . فکر می کنم دیگر به این محیط خو گرفته ام ، در شهر صدای بع بع گوسفندی نیست که مرا از خواب بیدار کند و غذا دادن به مرغ و خروسهایی که مرا سرگرم می کنند .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با شروع پاییز ، نرگس و نسترن به مدرسه می روند و من تنها خواهم شد . اما عمو خوشحال است که روز های استراحت فرا می رسد . البته این گمان من است چون کار هیچ وقت پایانی ندارد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برایت بگویم که به جنگل رفتم . تنها نبودم ، همگی رفتیم . آن هم با وانت نیما ، من و دختران پشت وانت نشستیم . در جنگل عمو برایمان آواز خواند . مرد جوان ، در تمام طول راه ساکت و خموش بود فقط به کار هایی که از او خواسته می شد عمل می کرد . عقیده نسترن این است که نیما پسر خجول و کم رویی است که با هیچ کس نمی جوشد . او برایم تعریف کرد که نیما برادر تنی او نیست ، پس حدس من درست از آب در آمد . زن عمو همسر دیگری پیش از عمو داشته که موقع ماهیگیری در دریای طوفانی غرق شده و نیما ثمره آن ازدواج است . زن عمو سالهای سختی را پشت سر گذاشته ، او با از دست دادن شوهر جوانش ، بی یار و یاور بار زندگی را بر دوش می کشد و در کارخانه ریسندگی شروع به کار می کند تا اینکه عمو نصرالله به محله آنها می آید و با او آشنا می شود و کار این آشنایی به ازدواج ختم می شود . زیباست بعد از سختی به آرامش دست یافتن . آیا من و تو و منصور هم روی آرامش خواهیم دید ؟ شبها خواب می بینم ، اما دیگر کابوس نیست . هر شب یک رویا را به خواب می بینم . این رویا که روز های فراق به پایان رسیده اند و ما بار دیگر دور هم جمع شده ایم . نیما قول داده که ما را کنار دریا ببرد . ما از دریا دور هستیم ، اما بوی دریا را از اینجا می شود حس کرد . مخصوصا شبها وقتی هوا صاف و مهتابی باشد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدری ! چرا در یک نقطه آن قدر آب فراوان است که کافی است چند بیل ماسه را از سطح زمین برداری تا به آب برسی و در نقطه ای دیگر مردم در حسرت یک قطره آب می سوزند و لبهایشان داغمه می بندد ؟ این چه حکمتی است که کویر تشنه آب بماند و دریا به دنبال خشکی خود را بر سینه صخره بکوبد ؟ می دانم که خواهی گفت کتاب زمین شناسی و جغرافیا را دو مرتبه مطالعه کن .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امسال محصول برنج و مرکبات به قدری خوب بود که عمو می گوید از یمن قدم من بوده ، اما من به این حرفها اعتقاد ندارم . او می خواهد برای نیما اتومبیلی بخرد . زن عمو برایم یک تختخواب خریده ، وقتی تو به شمال بیایی آن را تقدیمت می کنم . من هیچ چیز را بدون تو نخواسته ام . هر چه دارم مال توست ، حتی لباس شکلاتی رنگی که عمو خریده و من هنوز آن را بر تن نکرده ام . آه بدری . . . همیشه من و تو یکی بودیم . تو هم همین طور فکر می کنی ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باز هم بوی باران می آید و فکر می کنم دوباره خواهد بارید . چراغ روشن بالکن با وزش باد تکان می خورد و مرا می ترساند . عصب ترس زیر پوست دست است ، قبول نداری ؟ من هر گاه که بترسم ، اول مو های دستم تحریک می شوند . من این تجربه را آزموده ام . دوست دارم یک جفت مرغ عشق داشته باشم و اسم یکی از آنها را بدری بگذارم . اما قفس . . . از همه قفسها بیزارم . محدود در یک فضای کوچک سیمی . زندان و حبس دو پرنده عاشق حکم مرگ را صادر کردن است .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ما هر دو در قفسهایی زندگی می کنیم که دیواره آن از آجر است . قفسی که می توانیم در آن راه برویم ، حتی بدویم و هر کجا خسته شدیم جسم خسته مان را به دیوار آن تکیه بدهیم . من و تو می توانیم روی بام برویم و به سوی یکدیگر فریاد بکشیم . من این کار را کردم . . . رفتم روی آخرین پله نردبان و به سمت جنوب ایستادم و نام تو را از اعماق وجودم فریاد زدم . در آن لحظه باد می آمد و یقین داشتم که صدایم را به جانب تو خواهد برد . تو هیچ صدایم را شنیدی ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیما دیشب با عمو بر سر آینده من گفت و گو می کرد . البته خیلی آهسته و زمانی که یقین کرده بود من در خواب هستم . اول عمو شروع کرد به اینکه ( نمی دانم ما توانسته ایم وسایل آسایش مینو را فراهم کنیم یا نه ؟ ) و نیما گفت " کنار آمدن با برادر زاده تان واقعا مشکل است . او ساکت و آرام است و آدم نمی داند چه باید بکند تا او خوشحال شود . هیچ متوجه هستید که نرگس و نسترن تمام هم و غم خودشان را صرف خوشحالی او می کنند ؟ اما مینو خانم فقط به تبسمی اکتفا می کند . هفته های اول فکر می کردم که او دختر لوس و نازک نارنجی است . مثل اکثر دختر های تهرانی که خودشان را بالا تر از دیگران می دانند ، اما بعد پی به اشتباهم بردم و دیدم او مغرور نیست ، اما شکستن قفل سکوتی که به لب دارد کار ما نیست . او توی این خانه هر روز پژمرده تر می شود و کاری از دست ما ساخته نیست . به گمانم بهتر است بیشتر وقتش را بیرون از خانه سر کند و جایی مشغول کار بشود . اگر بتواند تحصیلاتش را ادامه بدهد خیلی بهتر است . این طور که از نسترن شنیدم او برای ادامه تحصیل رشته پرستاری را انتخاب کرده بود و یک سال هم خوانده ، اگر شما بتوانید او را ترغیب کنید که درسش را دنبال کند قدم موثری برای آینده و زندگی او برداشته اید " .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیما گفت " اگر برادرش را انتخاب کرده بودید کنار آمدن با او آسانتر بود . اما در مورد مینو کاری از من ساخته نیست . شاید مادر و دختر ها بتوانند ، اما من که گمان نمی کنم بتوانم مثمر ثمر باشم ".

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عمو گفت " منصور اینجا آینده اش تباه می شد . از کشاورزی هیچی نمی داند . او دنبال شغل پدرش رفت و من کار او را تایید می کنم . برادرم با اینکه شغل مهمی توی کارخانه ذوب آهن اصفهان داشت ، اما سفر و تجارت را هم خیلی دوست می داشت . با دایی بچه ها شریک بود . حالا که او دیگر نیست ، منصور باید منافع پدرش را حفظ کند . سفر از او مرد با تجربه ای می سازد و آینده خوبی پیش رویش هست . اما در مورد مینو ، فراموش نکن که داغ از دست دادن پدر و مادر هنوز تازه است و تا او بخواهد این مصیبت را فراموش کند خیلی وقت می گیرد . من مطمئن هستم که اگر با او مدارا کنید روحیه خودش را به دست می آورد . حالا دیگر وقت خواب است برو بخواب که فردا خیلی کار داریم ".

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند روز بعد ، وقتی زمزمه رفتن به شهر آغاز شد نیما به مادرش گفت " پیش از آنکه به شهر برویم ، باید تغییراتی در خانه بدهیم . من می خواستم پیشنهاد کنم که اتاق مرا دو قسمت کنند تا مینو هم اتاقی از خودش داشته باشد ".

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زن عمو پیشنهاد را پذیرفت . من روال زندگی آنها را بر هم زده ام . به زن عمو گفتم " من با دختر ها هم اتاق می شوم ". اما نپذیرفت و گفت که درس خواندن دختر ها موجب سلب آرامشم می شود و من دیگر چیزی نگفتم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دریا آنقدر کف آلود بود که ما را از آمدن پشیمان کرد . باد تندی می وزید و ساحل از مسافران خالی شده بود . چقدر غمگین شدم وقتی نتوانستم آن طور که دریا را دوست داشتم ببینم ، در حالی که خورشید غروب می کرد و کم کم در سینه آب جای می گرفت . ما بیهوده به تماشا ایستاده بودیم و دختر ها که حوصله شان سر رفته بود ، به طرف اتومبیل حرکت کردند . هیچ کس از من نپرسید که آیا دوست دارم تا غروب خورشید آنجا بمانم ؟ . و من که اختیار نداشتم به دنبال آنها راه افتادم و ساحل را ترک کردم . من فقط تماشاگر بودم و پشت ویترینها را سر سری نگاه می کردم . دختر ها قصد خرید داشتند و شوق آن در چشمان کنجکاوشان که ویترینها را می کاوید دیده می شد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی شوقی نداشته باشی ، زیبایی رنگ می بازد . من احساس بی نیازی می کردم . گویی همه چیز داشتم ، در حالی که هیچ چیز نداشتم . حتی ساک لباسی را که از تهران با خود آورده ام دیگر متعلق به خودم نمی دانم . وقتی چیزی نداشته باشی ، آسوده تر زندگی می کنی . دستم خالی بود و این خیلی خوب بود که می توانستم آزادانه آن را تکان بدهم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در دستهای دیگران کیسه هایی بود که از خرید انباشته شده بود ، اما دست من آزاد بود . دلم نمی خواست حتی برای کمک بسته ای از روی دستهای نیما بردارم تا راه رفتن را برایش آسانتر کنم . وقتی خسته و نفس زنان بسته ها را عقب وانت گذاشت ، از نگاهش خواندم که شماتتم می کند . می دانم اگر تو به جای من بودی کمکش می کردی زیرا تو همیشه برای یاری به دیگران آماده ای و من فراموش نمی کنم آن روز را که زنبیل زن همسایه را تا دم خانه اش با خود حمل کردی . تو انسان فداکاری هستی و این خصیصه از تو موجودی مهربان ساخته است .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چقدر دلم برای تو و منصور تنگ شده ، عمو نصرالله می گوید ( وقتی آنها برگردند به اولین جایی که سر خواهند زد شمال است ) اما من مطمئن نیستم . فکر می کنم اول به دیدار تو بیایند . فکر می کنم حس حسادت در من بر انگیخته شده . قلبا دوست دارم نین باشد ، چون وقتی به دیدار من بیایند ، بوی تو را هم با خود خواهند آورد و چه بسا خود تو را .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانه شهر بزرگ است ، به صورت باغی . اما عمو آن را باغچه می خواند . و من اتاقی دارم که می گویند به خودم تعلق دارد . اما چه تعلقی ! پرده ای که جلو پنجره اش آویخته اند ، پرواز پروانه ها را نشان می دهد ، پرواز در رویا و آنچه در حقیقت امکان پذیر نیست . و من حالا مرکبی دارم و می توانم سوار بر بال پروانه ها به سوی تو بشتابم . راستی اگر تمام پروانه های روی پرده بزرگ شوند و جان بگیرند ، می توانند مرا از زمین بلند کنند ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در چهار شنبه بازار چشمم به چند لاک پشت افتاد که در طشت آبی شنا می کردند و نرگس بدون ترس لاک آنها را لمس کرد . لمس لاک لاک پشت که بسیار هم سخت است ، مرا به وحشت نینداخت و مو های دستم راست نشد . من عادت کردم . عادت کردم که صبحها تخم مرغ بخورم . بوی زخم دیگر آزارم نمی دهد . عادت کردم که چون نرگس و نسترن دستمال بر سر بگذارم و گره اش را روی پیشانی ببندم . عادت کرده ام که پستان گاو را قبل از دوشیدن تمیز کنم . این کار را در ده یاد گرفتم و اولین تجربه چقدر مضحک بود . لمس پستان گاو مشمئزم کرد و بوی بدن گاو و آغل حالم را به هم زد ، اما تکرار ! حساسیت را از بین برد و من عادت کردم . من توانایی خیلی از کار ها را که گمان نمی کردم روزی انجام دهم ، به دست آوردم . من یاد گرفتم مرغ کرچ شده را روی تخم بخوابانم . باورت می شود که مینو تنور روشن کند و به ماکیان نان خیس کرده گندم بدهد ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهر دنیای دیگری است که با ده قابل مقایسه نیست ، حال و هوای خودش را دارد . اما نه . در اینجا هم هوا بوی سبزه و گیاه و دریا دارد و پشت بامهایش نیز شیروانی است . نانهایی که عمو از نانوایی می خرد ، به خوشمزگی آن نانی نیست که خواهر زن عمو می پخت . اما من عادت کردم که ایراد نگیرم و برای آنچه در مقابلم می گذارند ، بگویم ( متشکرم ) .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پاییز سختی را آغاز کرده ایم . باد و باران ، چون شلاق به همه چیز ضربه می زند . بوی زخم ماهی ، بوی مرداب و بوی سوزاندن برگهای خشک . به همه بو ها عادت کرده ام ، دیگر صدای جرق و جروق چوبی که به آرامی در بخاری می سوزد مرا به خود مشغول نمی کند . گاهی کتاب می خوانم و گاهی بی هدف در زیر درختان باغ قدم می زنم . یک نامه مختصر از منصور داشتم که نوشته بهار و هنگام شب سال مادر ، بر می گردد . به زن عمو گفتم که ( می خواهم کار کنم . آیا می تواند در همان کارخانه ای که پیش از ازدواج با عمو کار می کرده برایم کار پیدا کند ؟ ) چنان با عصبانیت نگاهم کرد که ترسیدم و از گفتن پشیمان شدم . او پر مرغ را از انگشتانش گرفت و با شماتت گفت " دیگر این حرف را تکرار نکن . اگر عمویت بفهمد از غصه دق می کند . اگر نیازی داری بگو تا برایت فراهم کنیم " و من کوتاه و مختصر گفتم " نه ! "

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیدن مرغ بی جانی که دقایقی پیش جان داشت و همراه دیگر مرغان از زمین دانه می چید ، مرا غمگین می کند و با خود فکر می کنم آیا او از مرگ خود آگاهی داشت ؟ جای شاهپر کنده شده اش ، روی پوست چال انداخته و شکل آبله به خود گرفته . آیا خوردن مرغی که شاهد سر بریدن و پر کندنش بوده ای می تواند لذت بخش باشد ؟ باور کن به دیدن خون عادت کرده ام و دیگر جلو چشمانم را نمی گیرم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مردی با یک اتومبیل سواری آمد دنبال زن عمو و ما را با خود برد به خانه اش. او برادر زن عمو و بسیار ثروتمند است . ماشین شیک او گرم و روان بود . احساس نمی کردم که در حال حرکتم . زن عمو به او افتخار می کند . او صاحب دو کارگاه چوب بری است . خیلی جوان است . از سی سال کمتر دارد . در خانه اش سفره نذری انداخته بود و مقدار زیادی مهمان گرد سفره نشسته بودند . زنی مسن ، دعا می خواند و دیگران در سکوت می شنیدند . زن عمو گریه می کرد . وقت روضه من هم با دیگران گریه کردم . ابهت آن مجلس مرا گرفت و بی اختیار یاد ختم مادر و پدر افتادم . شمعها می سوختند و گریه پنهان آنها در صدای گریه ما محو شده بود . چشمم به برگ سبزی افتاد که درون یک کاسه بلور بی حرکت به تماشا نشسته بود . بی اختیار نذر کردم و از خدا خواستم تا ما را از سرگردانی نجات دهد و همه ما را دور هم جمع کند . سفره که تمام شد ، زن عمو گفت " برو کمی قدم بزن تا من به خواهرم کمک کنم . من سهم آجیل خود را برای تو کنار گذاشتم " و زن عمو یک شمع نیمه سوخته را هم به آن اضافه کرد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

انتهای باغ آنها آبگیری هست که مرغابیها و غاز ها در آن شنا می کنند . این آبگیر مرا یاد ده انداخت . روی کنده درختی نشستم و تماشا کردم . صدای پایی شنیدم ، و چون روی برگرداندم ، برادر زن عمو را دیدم که به من نزدیک می شد . وقتی کنارم رسید گفت " تنها نشسته اید ؟ " گفتم " شنای مرغابیها را تماشا می کنم " . لبخند زد و گفت " بله ، زیباست . دوست دارید بگویم برایتان نوشیدنی بیاورند ؟ توی این محیط زیبا می چسبد " گفتم " نه ، متشکرم " . بدون آنکه بپرسد من مایل هستم یا نه ، روی کنده درختی نزدیک من نشست و پرسید " شما زمستان را هم در شمال می مانید ؟ " چه می توانستم بگویم ! . خجالت کشیدم به او بگویم من جز خانه عمو جای دیگری ندارم . به ناچار گفتم " نمی دانم " . بغض شدیدی در گلو داشتم ، و تلنگر آن مرد بر شیشه احساس من ، اشکم را جاری نکرد . مثل این بود که چشمه اشکم سر سفره خشکید . با صدای لرزان و آرامی شروع به صحبت کرد و گفت " من تازه از سفر آمده ام . همین چند روز پیش بود که خواهرم در مورد شما صحبت کرد . او به من گفت که شما بهار غم انگیزی داشته اید . هنوز هم آثار غم در چهره تان پیدا است . من متاسفم ، هر چند برای اظهار تاسف دیر است ، اما می دانم که روز های تلخ ، آن قدر پر دوامند گویا همین یک ساعت پیش اتفاق افتاده . در صورتی که روز های خوش زندگی زود می گذرد" . گفتم " بله همین طور است " و او ادامه داد " مثل اینکه هرگز اتفاق نیفتاده اند .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما من این روز را هرگز فراموش نمی کنم . و از یاد نمی برم که روزی دختر زیبای غمگینی روی کنده درخت نشسته بود و به رقص مرغابیها نگاه می کرد . مرا در غم خود شریک بدانید " . نمی دانم کلمه " متشکرم " را که از دهانم خارج شد شنید یا نه ! چون بلند شد و آهسته به طرف اتاق رفت .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

او مرد زیبایی است . چشمانی آبی و پوستی سفید دارد . و مو هایی صاف به رنگ قهوه ای روشن که او را زیبا تر می نماید . نمی دانم چرا در این لحظه به او فکر کردم و حتی تصویرش را به ذهن سپردم . دیدن مردی که با دیگران فرق داشت . بله باید همین باشد . چشمان نیما هم آبی است و همین طور چشمان دختر عمو ها . تازه متوجه شدم که تنها من و عمو در میان آنها دارای چشمانی سیاه هستیم . اما رنگ چشم این مرد با دیگران فرق دارد . یک شفافیت خاصی دارد . به گمانم روشن تر است . شاید بگویم زاغ و بور است ، اما من هیچ وقت رنگ شناس خوبی نبوده ام .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی زن عمو روی بالکن ظاهر شد و مرا به اسم خواند ، هنوز داشتم به راهی که او می رفت نگاه می کردم . بلند شدم و مسیر او را دنبال کردم . حس کردم گامهایش را کند بر می دارد تا به او برسم ، همین طور هم بود . وقتی در یک خط قرار گرفتیم ، بار دیگر نگاهش را به من دوخت و بدون حرف قدم بر داشت . او در ورودی بالکن را برایم گشود و منتظر شد تا داخل شوم . زن عمو لیوان آبی به دستم داد و گفت " بخور ، این آب دعاست " . و من نوشیدم . انتظار داشتم طعم و مزه بخصوصی داشته باشد ، اما کمی بعد متوجه معنویت آن شدم و به نظرم گوارا آمد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هنگام برگشتن ، زن عمو برای غایبین از هر چه در سفره مانده بود سهمی بر داشت و کنار برادرش نشست و حرکت کردیم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سنگینی نگاه او را حس می کردم . چشم به جاده دوخته بودم و کومه های روستاییان را که در دشت بنا شده بود شمارش می کردم . او از خواهرش پرسش می کرد و زن عمو با دقت تمام پاسخ می گفت . حرفهایشان را می شنیدم . آنچه از دهان زن عمو خارج می شد ، شرح زندگی من بود و من که مصیبت دیده این فاجعه بودم ، شرح تلخ زندگی خود را از زبان دیگری می شنیدم . شنیدن از زبان دیگران حزن انگیز است . بدری چرا ما دوست داریم غمهایمان را دیگران باز گو کنند ؟ آیا لازمه تسکین درد ، بر انگیختن حس ترحم دیگران است ؟ وقتی قصه به پایان رسید ، من در چشم آن مرد رگ سرخی دیدم . گمان می کنم گریه کرده بود . گریه از بار اندوه می کاهد . من همیشه گریه می کنم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیگر من یک دختر خود خواه نیستم . غروری که همیشه با من بود و وادارم می کرد تا خود را بالا تر از دیگران بدانم و حرف خود را بر کرسی بنشانم ، در من شکسته و فرو ریخته است . روزی که نام پدر و مادر را در صفحه تسلیت به چاپ رساندند ، اسم ( مینو ) را هم جزو کشته شدگان نوشتند . اما مرکب نام من ، به پر رنگی نام پدر و مادر نبود .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه می گویند زمستان سختی در پیش خواهیم داشت ، اما زمستان هر قدر هم که سخت باشد تحمل خواهم کرد ، چون با رسیدن بهار شما را خواهم دید .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اینجا رنگین کمان بسیار زیباست و به آسانی می شود رنگهایش را شمرد . نسترن گفت " رنگین کمان را که دیدی آرزو کن ، آرزویت بر آورده می شود " و من این کار را کردم . آرزو کردم بهار را با هم آغاز کنیم و برای همیشه در کنار هم بمانیم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گل قاصدک . من یک نایلون پر قاصدک جمع کرده ام و دور از چشم دیگران از ده با خود آورده ام . می دانم که اگر هر روز دو تا قاصدک هم راهی کنم کم نمی آورم . کار های کودکانه است ، اما برای منی که مونسی ندارم کار های کودکانه نشاط انگیز است . یادت باشد وقتی همدیگر را دیدیم ، به تو هم قاصدک بدهم . قاصدک سفر را دوست دارد و راه دور خسته اش نمی کند .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برادر زن عمو برایمان ماهی آورد و عمو نصرالله را خوشحال کرد . وقتی آمد خورشید می رفت تا در افق پنهان شود . لباس تیره ای پوشیده بود و ریش هم داشت . نگاهش غمگین و گرفته بود . عمو زود به اندوه او پی برد و پرسید : " شاهین حالت خوب نیست ، چرا گرفته ای ؟ " و او نگاهش را به صورت عمو دوخت و آرام زیر لب گفت " خوبم ! " عمو که قانع شده بود ، دستش را روی شانه شاهین گذاشت و گفت " مال دنیا خسته ات کرده جوان ! کمی هم به فکر خودت باش و از زندگی لذت ببر " . شاهین تبسمی کرد و هیچ نگفت . خواهرش از روی دلسوزی گفت " شاید سرما خورده . هوا بد طوری تغییر کرده ! " شاهین بی حوصله بلند شد و کنار پنجره ایستاد و پرسید : " نیما کی می آید ؟ " زن عمو گفت " دیر نکرده . از وقتی که آقا نصرالله قول اتومبیل سواری به او داده ، هوش و حواسش پیش ماشین است . هر شب که می آید ، قیمت یک ماشین را گزارش می دهد . آخر هم معلوم نیست که چی بخرد " . عمو گفت " خوب ، او جوان است و دل نازکی دارد . یک روز ماشین کوچک را خوب می داند ، روز دیگر ماشین چند سیلندر می خواهد . حقش این است که هر چه می خواهد برایش بخرم ، منتی سرش ندارم . او مزد زحمتش را می گیرد " . شاهین گفت " شما حق پدری به گردنش دارید و محبت به او را کامل کردید " . عمو سر تکان داد و گفت " نیما جوان پاکی است . توی کار حق را نا حق نمی کند . سنگ تموم می گذارد . اگر خدا پسری به من می داد ، فکر نمی کنم بیشتر از نیما دوستش داشتم . دلم می خواهد او به هر چی که دوست دارد برسد و اگر زنده بمانم یک عروسی مجلل برایش می گیرم و سر و سامانش می دهم ". توی صورت زن عمو شادی نشسته بود و از این که عمو نصرالله از نیما تعریف می کرد ، اشک شوق در چشمانش حلقه زده بود . صدای وانت که آمد ، نسترن بلند شد و گفت " نیما آمد " .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دایی و خواهر زاده صورت همدیگر را بوسیدند و کنج اتاق به گفت و گو نشستند . نجوا های آن دو ، مرا به یاد خودمان انداخت که گوشه اتاق می نشستیم و پچ و پچ می کردیم . و این کار موجب عصبانیت مادر می شد و می گفت ( شما چه حرفهای خصوصی دارید که یواش صحبت می کنید ) و من و تو به شک مادر می خندیدیم . فکر می کنم آن روز هم مادر مثل امروز من ، به ما حسادت می کرد . یادم نیست حسادت مادر او را به کجا می کشاند ، اما حسادت من موجب شد تا اتاق را ترک کنم و به حیاط بروم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانه عمو آبگیر ندارد ، فقط حوضی شش ضلعی در میان درختان نارنج دارد که مجسمه سنگی یک فرشته به جای فواره وسط آن نشسته و چند ماهی قرمز در آن شنا می کنند . مرغدانی خانه عمو قفس نسبتا کوچکی است که با سیم مسی از حیاط جدا شده و تعداد مرغ و خروسها محدود است . بهانه دادن دانه ، آن هم در آن وقت شب خودم را به خنده انداخت . نمی دانم چرا در جواب عمو که پرسید ( کجا می روی ) چنین گفتم . کنار قفس نشستم و به مرغها و خروسها نگاه کردم . روی شیروانی سقف مرغدانی چند جعبه خالی میوه بود . یکی را برداشتم و از آن به جای صندلی استفاده کردم و نشستم . خروس که حضور بیگانه ای را نزدیک حریم لانه اش حس کرده بود ، بلند شد و با سر و صدا دور لانه شروع به گردش کرد . پی بردم که حضور من در کنار لانه مانع از استراحت اوست . بلند شدم و قدم زدم . نگاهم به پشت وانت افتاد که کثیف بود و بوی زننده ای از آن به مشام می رسید . شیلنگ را به شیر وصل کردم و مشغول شدم که از صدای ریزش آب شاهین پشت شیشه آمد و مرا در حال شستن وانت دید . نیما هم کنار او آمد و مرا از شیشه نگریست . طولی نکشید که هر دو به حیاط آمدند و شیلنگ را از من گرفتند . آن دو به گمان خود مرا از کار و زحمت باز داشتند . چیزی که آنها نمی دانستند این بود که این تنها کاری بود که مرا برای چند دقیقه از کلافگی می رهانید و مدتی سرگرمم می کرد . عمو به گمان این که – من با این کار درس خوبی به نیما دادم تا دیگر وانت را کثیف به خانه بر نگرداند – به رویم لبخند زد و کارم را تایید کرد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قضاوت میان نیت و عمل دشوار است . من قصد درس دادن نداشتم اما این طور تعبیر شد . چگونه است که گاهی یک عمل نا خواسته جایگاهی منطقی و با ارزش پیدا می کند ، دز صورتی که ممکن است اگر با قصد قبلی صورت بگیرد نتیجه مطلوبی به دست ندهد ؟ . . .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هنگامی که آن دو با شلوار های خیس به اتاق باز گشتند ، عمو نتیجه گیری خودش را با صدای بلند ابراز داشت و نیما را شرم زده کرد . نرگس و نسترن به جمع پیوستند و نرگس دفتری با جلد ضخیم در مقابل دایی اش گذاشت و گفت " دایی جان بنویس ! " شاهین برای یک لحظه لبخند به لب آورد و گفت " باز هم ؟ " و نسترن ادامه داد " روز از نو ، روزی از نو . سال جدید ، انشای جدید " . شاهین دفتر را باز کرد و اولین صفحه را آورد و با نگاهی به موضوع گفت " بهتر است بدهی مینو خانم بنویسد . خانمها زبان یکدیگر را بهتر می فهمند " . نرگس نگاهم کرد و من فقط چند بار سر تکان دادم . شاهین مخالفتم را دید و بدون گفت و گویی دیگر ، قلم را برداشت و نوشت .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چرا مخالفت کرد ؟ به درستی نمی دانم . شاید به دلیل این بود که میل همکاری در من مرده بود ، و یا این که نمی خواستم به گذشته برگردم . من فقط برای تو می نویسم ، چون تنها تو هستی که احساسم را درک می کنی . ابراز احساس برای دیگران ، بیان کردن مکنونات درون است ، و من نمی خواهم کسی به درونم راه پیدا کند . باید اندیشه هایم در صندوقچه سینه پنهان بماند . ما که دیگر شاگرد مدرسه نیستیم تا بخواهیم عقیده ای ابراز کنیم که رضایت معلم را تامین کند .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نرگس با صدای بلند خواند ، لحظه ای کنار پنجره بایست و به ریزش باران نگاه کن . دیدن باران حتی از پشت پنجره بسته هم زیباست . به مردی بنگر که برای دیدار تو شبانه به راه افتاده و به ریزش تند باران اعتنا نکرده . چشمانش تمنای دیدن را با خود آورده و لبهایش واژه سلام را . او می خواهد به تو باران سلام بگوید .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لحظه ای کنار پنجره بایست و به ریزش باران نگاه کن . خواهی دید که مسافر بدون نگاه با لبهایی کبود از سرما سر به زیر انداخته ، از زیر پنجره ات می گذرد . و شتاب می کند تا از فرو ریختن ذره های غرورش که در برابر چشمان تو با صلابت ایستاده اند ، جلوگیری کند . او به امید یک نگاه ، یک تبسم آمد اما . . .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نرگس در اینجا مکث کرد و پرسید " دایی جان این چیست که نوشتی ؟ پس چرا بقیه اش را ننوشتی ؟ این که سه خط بیشتر نیست ! " شاهین سر تکان داد و گفت " متاسفم ، آمادگی ندارم . اصلا این انشا نیست " . و با این کلام کاغذ را چند تکه کرد و در مشت مچاله کرد . نیما گفت " دایی را راحت بگذار برو به اتاقت و فکر کن . حتما می توانی بنویسی " . نرگس ناراحت اتاق را ترک کرد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عمو نصرالله بلند شد و در حالی که روی سخن به نیما داشت گفت " امشب دایی ات خودش نیست . به ما که چیزی نگفت ، شاید تو بفهمی کجا سیر می کند " . این را گفت و اتاق را ترک کرد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بارام مجددا شروع به بارش کرد و صدای آن نیما را به حیاط کشاند تا وانت را زیر درخت پارک کند . شاهین آرام به نسترن گفت " به نرگس کمک کن ! این اولین بار است که نمی توانم انشا بنویسم " . نسترن هم بلند شد و اتاق را ترک کرد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دود ماهی که داشت سرخ می شد در اتاق پیچیده بود . شاهین کمی پنجره را باز کرد و گفت " از زمستان متنفرم . از خمودی آدمها ، از کنجکاویهای بی جا نفرت دارم . ای کاش نمی آمدم . اما گاهی اختیار از دستم بیرون می رود " .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و من آن شب بی اختیار بودم . چه می توانستم در جواب اعتراف او بگویم . و سکوتم موجب شد تا او هم از اتاق بیرون برود . زمانی به اتاق بازگشت که آب از مو هایش می چکید . نیما می خندید . شاید به او ، یا به من . شاید هم به باران که او را خیس کرده بود .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سخت است وقتی میلی به حرف زدن نداری ، وادارت کنند چیزی بگویی و یا این که مجبور باشی به حرفهای دیگران گوش کنی . من اگر به جای شاهین بودم می رفتم و آن فضای خسته کننده را تحمل نمی کردم . می رفتم تا شاید حوصله خود را پیدا کنم بعد بر می گشتم و حرف می زدم . بدون تصمیم ، سر گردان ماندن کسالت آور است . باید تصمیم گرفت . یا باید رفت و حرف نزد ، و یا باید ماند و حرف زد . کاری که شاهین انجام نداد . او ماند و حرف نزد . سکوتش غم آفرین بود . نه برای من که دوست داشتم در تنهایی و سکوت بنشینم و فقط تماشاگر باشم ، برای آنها که زندگی را می دیدند و لحظه های شاد آن را به حافظه می سپردند .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در سر سفره همه ساکت بودند . سکوت شاهین به دیگران سنگینی می کرد و همه در سکوت مشغول خوردن شام بودند . صدای نا به هنگام خروس و قد قد مرغان عمو را از سر سفره بلند کرد . از پشت شیشه چیزی معلوم نبود . زن عمو گفت " دزد آمده " . این سخن به همه بر پا داد . مرد ها به حیاط رفتند . نرگس هم تاب نیاورد و دنبال آنان روان شد . بعد از دقایقی که همه برگشتند ، عمو گفت " کسی نبود . مگر دزد دیوانه است که توی این هوا بیاید دزدی ؟ " . نرگس پارچه ای به دست داشت و بعد از همه وارد شد . او در حالی که می خندید گفت " من دزد را گرفتم " و ضمن صحبت شروع کرد به خشک کردن چیزی که درون پارچه بود . بعد آرام آرام پارچه را پس زد و ما توانستیم سر یک گربه را ببینیم . گربه با دیدن دیس ماهی آن چنان با شتاب از پارچه بیرون پرید و خود را به ماهی رساند که هیچ یک از ما فرصت عکس العملی پیدا نکردیم . گربه تکه ای ماهی به دندان گرفت و فرار کرد . لحظه ای بهت همه را فرا گرفت و سپس همه زدند زیر خنده . حی شاهین هم خندید . و نرگس گفت " حالا من می دانم چه انشایی بنویسم ! اتفاقی واقعی در یک شب بارانی " .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عمو کنارم نشست و پرسید " به چه فکر می کنی ؟ " سر تکان دادم و گفتم " هیچی " . گفت " نگاهت همیشه غمگین است ، ای کاش لبت کمی می خندید " . به رویش لبخند زدم . دستم را گرفت و گفت " این طور بهتر است . دلم می خواهد وقتی به صورت غمگینت نگاه می کنم " لبخند ژوکوند" را روی آن ببینم " . گفتم " عمو جان تعبیر شاعرانه ای کردید " گفت " خیلی دلم می خواهد خودم باشم . یک روزی همین طور می شوم ، روزی که مجبور نباشم برای خوشحال کردن دیگران بخندم . گاهی فکر می کنم وقت آن رسیده که به خودم فکر کنم و بروم دنبال پیدا کردن خودم . بچه ها دیگر بزرگ شده اند و به خواست خدا چیزی کم و کسر ندارند . می خواهم ولشان کنم و بروم برای خودم زندگی کنم . وجدانم نمی گذارد . و هی به من نهیب می زند که هنوز کار تمام نشده و مسئولیت تو هنوز به آخر نرسیده . و می دانم که این مسئولیت تا دم مرگ هم با من هست . یکی در زندگی برنده می شود و یکی بازنده " . پرسیدم " و شما زو کدام دسته اید ؟ " نگاهم کرد . عمیق و ژرف . و به جای پاسخ گفت " می توانست همه چیز کامل باشد ، اما هیهات . ما آدمها خلق شده ایم که چند صباحی زندگی کنیم و بعد برویم . حالا خوب زندگی کردن و یا بد زندگی کردن دیگر به عهده خود ماست . می شود خوب زندگی کرد ، البته اگر احساسات به خرج ندهی و از کاه کوهی برای خودت نسازی . می شود بی تفاوت هم بود ، مثل خیلی ها که معنی خوب و بد و غم و شادی برایشان یکی است . این طور آدمها زندگی می کنند و زیاد هم عمر می کنند ، اما آدمی که غصه را می فهمد و با درد آشناست ، زود نابود می شود . فکر و خیال کوه را ویران می کند . آدمهایی که نه تنها غم خودشان را می خوردند بلکه برای دیگران هم دل می سوزانند ، کم نیستند . اما چه سود ؟ آن که می فهمد دستش خالی است ، اما آن که نمی فهمد مستغنی است . و بدبختانه برد با کسی است که مستغنی است . مرد فاضلی را می شناختم که برای تامین معاشش ، پیش کسی کار می کرد که اسمش را بلد نبود بنویسد ، اما پولدار بود و به سبب همین مال و مکنت ، حرفش خریدار داشت . این کباب می خورد و آن دیگری دود کباب . کدامشان فکر می کنی در زندگی برد کردند ؟ " گفتم " نمی دانم " . عمو خندید و گفت " هیچکدامشان . وقتی نتوانی از فضل و دانش خوب استفاده کنی و بهره بگیری مثل این است که هنوز مکتب نرفته ای و درس نخوانده ای . آن یکی هم به دلیل اینکه فقط از زندگی ثروت اندوزی را یاد گرفته جاهل است . پس هیچ کدام برد نکرده اند " . گفتم " اما شما چند لحظه پیش گفتید برد با کسانی است که ثروتمند هستند " . عمو گفت " هر بردی برد نیست . همان طور که هر باختی باخت نیست . همه فکر می کنند که من در زندگی برد کرده ام . آنها ظاهر را می بینند و قضاوت می کنند ، اما خودم می دانم که چنین نیست . آدم نا شکری نیستم و به آنچه کسب کرده ام راضی ام ، اما خودم را کامیاب نمی بینم . سالها به امید به دست آوردن چیزی تلاش می کنی و بعد وقتی خوب فکرش را می کنی می بینی که برای هیچ و پوچ تلاش کرده ای . این در مورد همه صدق نمی کند ، من از خودم حرف می زنم که سالها برای تبدیل یک رویا به حقیقت تلاش کردم و آخر هم به نتیجه نرسیدم . خوب که فکر می کنم می بینم در یک راه محال قدم برداشته و پیش رفته بودم و حالا دیگر از پا افتاده ام . نه می توانم برگردم و نه قدرت پیش رفتن دارم . در جا می زنم و خود را فریب می دهم . کاری را می کنم که دیگران می کنند . فقط برای اینکه شکست را در سیمایم نبینند . همین که می شنوم دیگران مرا مرد موفقی می دانند ، ارضایم می کند . اما به خودم که نمی توانم دروغ بگویم ، من شکست خوردم و پدرت برد " .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از سخن عمو رنجیدم . اما لب فرو بستم و سکوت اختیار کردم . به گمان عمو ، پدر در زندگی برد کرده بود . بردی که من نمی دانستم چیست و کدام است " . پدر که پا به مرز پیری نگذاشته جان خود را از دست داد و از زندگی کام نگرفته جهان را وداع کرد و فرزندانی یتیم و بی سر پرست از خود بر جای گذاشت خوشبخت بود ، اما عمو که هنوز زندگی می کند و فرزندانش را در کنار خود دارد خوشبخت نیست . عقیده او را قبول نداشتم . می خواستم بگویم ( پدر هیچ لذتی از زندگی نبرد ! ) اما وقتی به صورت غم گرفته او نگاه کردم ، خاموش ماندم و هیچ نگفتم . آیا عمو حسرت زندگی پدر را می خورد ؟ اما او که چیزی از پدر کمتر ندارد و می توان گفت از لحاظ مال و مکنت برتر از پدر هم هست ؟ !

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیما گفت " باران بند آمد . آقا جان فراموش کردم بگویم که موش به انبار راه پیدا کرده و باید کاری بکنیم ". نرگس گفت " تله بهتر است ، اگر یکی را زنده بگیرید من می برم مدرسه ، برای تشریح خوب است " . در آن لحظه موش مصلوب شده را پیش خود مجسم کردم و از تصور تشریح او مشمئز شدم . برق چشمان نرگس و قساوت او بیزارم کرد و پیشاپیش به حال موش بیچاره دل سوزاندم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آن شب با دلخوری که از نرگس داشتم به رختخواب رفتم و به این اندیشیدم که هرگز قادر نخواهم بود زجر هیچ موجودی را تحمل کنم . چشمانم رابستم و به چیز های خوب فکر کردم . جنگلی آزاد که تمام حیوانات بدون ترس از اسارت و قفس در آن زندگی می کنند و به مرگ طبیعی می میرند .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خواب هنوز کاملا مرا نربوده بود که از صدای گفت و گوی دو مرد بیدار شدم . تمام چراغها خاموش بود و فهمیدم که آن دو مرد در بستر بیدار مانده اند . نیما گفت " من هم همین عقیده را دارم . مینو در حصار این خانه نابود می شود ، اما آقا جون نمی خواهد قبول کند که کار کردن برای او مفید است . هر روز که می گذرد رنجور تر می شود و هیچ کس به فکر او نیست " . صدای شاهین هم به گوش رسید که گفت " آوردنش به شمال اشتباه بود . او می بایست با برادرش راهی سفر می شد یا اینکه با خواهرش به اصفهان می رفت . جدا کردن آنها از یکدیگر اصلا درست نبود . اما حالا که او را آوردید باید اسباب آرامشش را فراهم کنید . نگاهش آنقدر غمگین است که آدم فکر می کند التماس می کند تا او را نجات بدهیم . من متحیرم که چرا آقا نصرالله این غم را می بیند اما کاری نمی کند " . نیما گفت " آقا جون نگاه غمگین او را می بیند ، اما تفسیری که از این نگاه می کند ، با تفسیر ما فرق دارد . او این بر داشت را کرده که مینو هنوز از فقدان پدر و مادرش زجر می کشد و گمان می کند که اگر یک سال از این ماجرا بگذرد ، او فراموش می کند . آقا جون با فلسفه خودش مینو را نابود می کند . نه می گذارد این دختر درس بخواند ، و نه می گذارد بیرون کار کند . فقط دلش به این خوش است که مینو خود را با شرایط ما وفق داده و در کار ها کمکمان می کند " . شاهین گفت " او آنقدر با خلوت خودش خوش است که حضور کسی را حس نمی کند . اگر کاری می کند ، به دلیل تمایلاتش نیست ، بلکه می خواهد سر بار دیگران نباشد . من امشب کاملا به حرکات او دقت داشتم . این را فهمیدم که او در جمع هست ، اما در عالم دیگری سیر می کند . اتفاقاتی که پیش آمد ، ( منظورم گربه و نوشتن انشا است ) هیچ کدام مینو را تکان نداد . وقتی من گفتم قادر نیستم انشا بنویسم و از او کمک خواستم ، نمی دانم متوجه بودی یا نه ؟ او فقط سرش را تکان داد ، اما معلوم بود که توی ذهن خودش مشغول نوشتن است . و وقتی که نرگس انشای نا تمامش را خواند ، من درک کردم که دنباله نوشته خودش را تمام کرد . سر شام هم وقتی گربه ماهی را برداشت و فرار کرد ، همه خندیدیم اما برای او مثل این بود که گربه باید سهمش را بر دارد و فرار کند ، چون نه تعجب کرد و نه خندید . او می بیند و می شنود ، اما با ما نیست و حرکات ما هم خیلی گذرا از مقابل چشمانش عبور می کند و من می ترسم . می ترسم وقتی که او به خودش بیاید از همه ما متنفر شود ، چرا که ما برای ارضای خودمان با آینده و سر نوشت او بازی کردیم . محبت آقا نصرالله موجب نابودی برادر زاده اش می شود و بهتر است یک بار دیگر با او صحبت کنی " . نیما با گفتن ( می دانم بی تاثیر است ، اما صحبت می کنم ) به گفت و گو خاتمه داد . از اینکه افکار آنها تا این حد به فکر من نزدیک است خوشحال شدم و سعی کردم بخوابم . خواب موثر ترین داروی فراموشی است .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صبح با فریاد عمو از خواب پریدم . او بر سر نیما فریاد می کشید . این عمل در این مدت که با آنها سر کرده بودم بعید می نمود . روی بستر نشستم و خوب گوش سپردم ، اشتباه نمی کردم ، صدای خشم آلود عمو بود که می گفت ( من بهتر از تو می دانم که چه طور با برادر زاده ام کنار بیایم . او اگر ناراحت باشد به خود من می گوید . دلیلهای تو به درد خودت می خورد . دوست ندارم بار دیگر بشنوم که من او را بد بخت می کنم . مگر بچه است که نتواند خوب و بد را تشخیص بدهد ؟ او همه چیز را از من و تو بهتر می داند کنجکاوی نکن و سرت به کار خودت باشد . من می دانم دارم چه کار می کنم . این حرف آخر من است و بحث و گفت و گو هم ندارد ! )

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیما را دیدم که خشمگین در حیاط را باز کرد و زن عمو دنبالش به حیاط آمد و با او لحظه ای به گفت و گو ایستاد . وقتی نیما سوار شد و از خاته خارج شد ، دلم به حالش سوخت و از این که به خاطر من مورد شماتت عمو قرار گرفته بود ، از خودم بدم آمد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شاهین را ندیدم ، او هنگامی که من خواب بودم خانه را ترک کرده بود . زن عمو در حیاط را بست و به اتاق رفت . کمی دیگر نشستم تا اگر مشاجره ای دیگر رخ دهد شاهد آن نباشم . اما چنین نشد و سکوت بر فضا حاکم شد . نمی دانستم چه باید بکنم . آیا باید اتاق را ترک می کردم یا اینکه آنقدر منتظر می شدم تا عمو هم خانه را ترک کند .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در این فکر بودم که عمو در اتاقم را گشود و مرا بلا تکلیف روی تخت دید . کنارم روی لبه تخت نشست و پرسید " امروز نیامدی با من صبحانه بخوری " . گفتم " متاسفم ، خواب ماندم " . دستم را گرفت و به چشمهایم نگاه کرد و گفت " می خواهم از تو سوالی بکنم ، به عمو راستش را می گویی ؟ " گفتم " خواهش می کنم " عمو گفت " از بودن در کنار ما ناراحتی ؟ آیا دوست داری جایی غیر از اینجا زندگی کنی ؟ " گفتم " من احساس ناراحتی نمی کنم ، اما دوست دارم در خانه خودمان زندگی کنم . که می دانم چنین چیزی در این شرایط ممکن نیست . من اینجا راحتم و همه چیز دارم و برای محبتی که به من می کنید از همه شما ممنونم " . عمو چانه ام را بالا گرفت و گفت " من خود خواهم ، این را قبول دارم . چون دلم می خواهد تو را در کنار خودم داشته باشم . این آرزویی است که پس از گذشت سالها به آن رسیده ام و نمی خواهم آن را از دست بدهم . اما با این وجود دوست ندارم مستبد قلمداد شوم و بگویند با سر نوشت و آینده تو بازی می کنم . تو تصور می کنی که من آینده ات را خراب می کنم ؟ " پوزخندی زدم و گفتم " عمو جان من هرگز چنین تصوری از شما نخواهم داشت . من می توانم آینده ام را طوری بسازم که کسی قادر به خراب کردنش نباشد . اما در حال حاضر این آمادگی را ندارم " . عم دستم را فشرد و گفت " من حرف تو را می فهمم ، اما این جوانها فکر می کنند که از من بهتر می دانند . برای تسلی دل عمو بگو که همیشه دوستم خواهی داشت و از من متنفر نمی شوی " . گفتم " دوستتان دارم و از شما جدا نخواهم شد " . اشک در چشمش حلقه زد و گفت " بگو که هیچ وقت به جای محبت تنفر توی قلبت نمی نشیند " و من تکرار کردم . گفت " یک روز مادرت این جمله را بر زبان آورد و من سالها با آن زندگی کردم و به آن صدا اعتماد کردم . اگر چه مقدر نبود ما با هم زندگی کنیم ، ولی من یقین دارم که او تا آخرین لحظه عمرش به این کلمات پایبند بود و همین برای من کافی است . و تو امروز همان حرفها را به زبان آوردی و آهنگ صدایت این یقین را به من داد که اشتباه نکرده ام " .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عمو بی اختیار در برابر من اقرار کرده بود . وقتی بلند شد و برابر پنجره ایستاد ، در خود فرو رفته بود . و من می دانستم که دارد خودش را محاکمه می کند . کنارش ایستادم و گفتم " عمو ! آنکه می فهمد دستش خالی است و آنکه دستش پر است نمی فهمد ". نگاهم کرد . در عمق چشمان درشت و سیاهش غمی به وسعت دریا دیدم . تبسمی تلخ بر لب آورد و گفت " به نظر تو من کدام یک هستم " . گفتم " شما از جمله کسانی هستید که از خود گذشتید تا دیگری به خوشبختی دست پیدا کند " . سرم را به سینه اش فشرد و گفت " عزیزم ، عزیزم ، عمویت آن قدر شجاع نبود که از خود گذشتگی کند . من یک بزدل و ترسو بودم . اما پدرت یک مرد کامل بود " . پرسیدم " شما مادر را دوست می داشتید ؟ " دستش را به شیشه چسباند و سر به زیر انداخت و گفت " دوست داشتن تنها کافی نیست . من او را می پرستیدم " . " پس چرا با او ازدواج نکردید ؟ گ چند بار سر تکان داد و با صدای بغض آلودی گفت " نمی توانستم ، چون برادرم هم او را دوست داشت و عشق او با شکوهتر بود . و چون به آن رسید ، من و یک نفر که نمی توانم اسمش را بر زبان بیاورم ، عقب نشستیم . آن یک نفر از من و پدرت بیشتر می دانست . اما برای آنکه خودش را به پدر بزرگت نزدیک کند ، حاضر شد میرزای او بشود و به حقوق نا چیزی که می گرفت قناعت کند ، و من که اسیر احساساتم بودم ، به آینده ای خیالی چشم دوخته بودم . تنها به یک صدا و یک قول خودم را دلخوش کرده بودم که او مال من است و متعلق به کسی دیگر نخواهد شد . اما برادرم فهمید که چه باید بکند . او رفت و استخدام شد و با دایی ات کار تجارت را شروع کرد و آن چنان در قلب پدر یزرگت جا گرفت که امیدی برای دیگران باقی نگذاشت . او برد ، چون دانست باید چه کار کند و مادرت دوستش داشت . باور کن ! " " دیگر کتمان حقیقت فایده ای ندارد . چون هر دوی آنها از این دنیا رفته اند . پس حقیقت را بگویید و مطمئن باشید که از مادرم متنفر نخواهم شد . او هم شما را دوست داشت ؟ " شراره خشم از چشم او بیرون جهید و گفت " من حقیقت را پنهان نمی کنم ، او مرا هم دوست داشت ، اما نه آنقدر که صبر کند تا کلبه ام را بسازم . اگر مرا بیش از پدرت می خواست صبر می کرد . من احمق بودم که با یک احساس و یک امید واهی زندگی کردم " . این را گفت و از اتاق خارج شد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اعتراف عمو ، چنان ضربه سختی بر روح و جان من وارد آورد که دیگر قادر به ایستادن نبودم . لب تخت نشستم و به فکر فرور رفتم . حالا می دانستم که چرا هیچ گاه در خانه مان صحبتی از عمو نصرالله یر زبان جاری نمی شد . و چرا پدر از یگانه برادرش چشم پوشیده بود .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای زن عمو مرا به خود آورد که پرسید " مینو جان ، صبحانه نمی خوری ؟ " نگاهش کردم . لبخندی ملایم و صمیمی روی لبش نشسته بود . کنارم آمد و دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت " حرفهای عمویت تو را شوکه کرده . بیا برویم ، چند مشت آب خنک حالت را جا می آورد " . با بهت نگاهش کردم و پرسیدم " شما هم می دانید ؟ " لبخندش به خنده مبدل شد و گفت " بیست و سه سال است که می دانم . دیگر برای من کهنه شده " . و کمکم کرد تا بر خیزم . او مرا با خود به حیاط برد تا هوای تازه تنفس کنم . هیچ کس در خانه نبود جز من و او . کنار سفره نشستم و زن عمو گویی هیچ اتفاقی رخ نداده ، برایم چایی ریخت . پرسیدم " شما از من و مادر من متنفر نیستید ؟ " با تعجب نگاهم کرد و پرسید " چرا باید متنفر باشم ؟ مادرت زن پاکدامنی بود ، تو هم دختر خوبی هستی . ما همه دوستت داریم . اما عمویت بیشتر ، چون تو یادگار اولین عشق اویی و در ضمن برادر زاده اش هم هستی . تو خیلی به مادرت شباهت داری ، این را می دانستی ؟ " با فرود آوردن سر ، حرفش را تایید کردم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و زن عمو ادامه داد " در زندگی هر انسانی اتفاقات تلخ و شیرین فراوانی می افتد که گاهی یکی از این اتفاقات به کلی مسیر زندگی را تغییر می دهد . در مورد خودم ، فوت پدر نیما مسیر زندگی ام را از این رو به آن رو کرد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی پدر نیما توی دریا غرق شد ، مانده بودم حیران و سرگردان او هیچ چیزی از خودش باقی نگذاشت . شاهین هم خیلی کوچک بود ، پنج – شش سال بیشتر نداشت و نمی توانست به من کمک کند . مانده بود ارث پدری خودم که بد نبود ، اما چون شاهین صغیر بود ، مشکل می توانستیم به آن دست بزنیم . پس مجبور شدم بروم کار کنم . تا اینکه عمویت به ده ما آمد و با کمک شوهر خواهرم زمینی خرید و به کشاورزی مشغول شد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من توی یکی از اتاقهای خانه خواهرم جا گیر شده بودم ، که همنیما تنها نباشد و هم کرایه ندهم . عمویت وقتی فهمید من در اول جوانی بیوه شده ام و یتیم هم دارم ، دلش سوخت و آمد خواستگاری و همه چیز را برایم تعریف کرد . و به من گفت که قبلا عاشق بوده . بالاخره تمام زندگی اش را برایم تعریف کرد . من هم قبول کردم که در شادیهایش شاد باشم و در ناراحتیها تنهایش نگذارم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عمویت من و بچه ها را دوست دارد ، اما هنوز عشق اول خودش را فراموش نکرده . این تقصیر مادر تو نیست ، تقصیر پدرت هم نبود . قسمت این بود . حالا عمویت تو را به دست آورده و می خواهد آن چه را که به دست نیاورده در تو پیدا کند . پس با او مدارا کن و بگذار با این فکر که تو می توانی زندگی اش را کامل کنی ، دلخوش باشد . او گمان می کند که خداوند نتیجه صبرش را به او داده و تو نتیجه این صبر هستی . اگر تو او را ترک کنی ، دیگر زنده نمی مند . او با یاد مادرت زندگی کرد ، اما او را به دست نیاورد . اگر تو هم او را ترک کنی مسلم بدان که نابودش کرده ای " .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زن عمو دستم را گرفت و گفت " آینده من و بچه هایم بعد از خدا به دست توست . تو می توانی او را برای من و بچه هیم نگه داری ، یا نابودش کنی " . گفتم " من به عمو قول داده ام که همیشه در کنارش باشم و این کار را هم می کنم " . زن عمو اشکی را که در حال سرازیر شدن بود ، با پشت دست زدود و گفت " تو دختر مهربانی هستی . مهربانی را از مادرت به ارث برده ای . من بیش از دو بار او را ندیدم . اما توی همین دو ملاقات فهمیدم که زنی مهربان و با گذشت است . او برای من و بچه هایم ارزش قائل بود و هرگز کاری نکرد تا زندگی به کام ما تلخ بشود . من از او دعوت کردم که به شمال بیاید و چند روزی مهمانمان باشد ، اما او با خوش رویی دعوتم را رد کرد و به بهانه اینکه هوای شرجی شمال بیمارش می کند ، از آمدن سر باز زد . مادرت فکر می کرد که من از گذشته آقا نصرالله خبر ندارم . نمی خواست موجبی فراهم شود تا خاطرات گذشته برای خودش زنده شود . پدرت آقا نصرالله را دوست داشت ، اما علاقه به همسر و فرزندانش موجب شد که یکی را فدای دیگران کند . او می ترسید ، از سایه های شک و تردید می ترسید . با آن که سالها گذشته بود و نصرالله هم زن و فرزند داشت ، باز هم می ترسید . شاید هم حق داشت . نمی دانم ! حالا دیگر گفت و گو درباره گذشته بیهوده است . خدا هر دوی آنها را رحمت کند . نصرالله هم فراموش خواهد کرد . من مطمئنم . اما اگر هم فراموش نکند ، خرده نمی گیرم . تو هم به او مهلت بده ، بالاخره راضی می شود خارج از خانه کار بکنی . اما در حال حاضر می ترسد . او نگران است که مبادا تو را از دست بدهد " . گفتم " حال عمو را درک می کنم . او می خواهد به خود تلقین کند که برد با او بوده و شکست نخورده " . زن عمو سر فرود آورد و گفته ام را تایید کرد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدری جان ! من غم عمو را حس می کردم و دلم برای اینکه یک عمر داغ عشقی نا فرجام را تحمل کرده بود ، می سوخت . هنگام غروب وقتی باز آمد ، صورتش پف کرده بود . بدری ! دیدن صورت تکیده یک چقدر دردناک است . او دیگر نمی توانست نقش بازی کند و مرا با سوژه های مختلف به خنده اندازد ، او می دانست که دیگر من فریب ظاهر بی تفاوتش را نخواهم خورد و می دانم که در چه آتشی می سوزد . عمو ، خودش شده بود . در خود فرو رفته و اخمو !

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما دیگر زن عمو کسی را داشت تا حرف دلش را بشنود و بداند که حرف او را می فهمد . میان من و زن عمو نگاه مبادله می شد و ما با زبان نگاه با یکدیگر صحبت می کردیم . وقتی عمو به ده می رفت و شب را آنجا صبح می کرد ، زن عمو می گفت ( وقت تنها شدن و خلوت کردن است ) . زن عمو یار و پشتیبان عمو است ، اما نمی دانم چرا در طول این سالها نتوانسته جای مادر را بگیرد . آیا یک مرد می تواند به دو زن عشق بورزد ؟ دلخوش بودن با سایه یک عشق زود گذر آیا گرمتر از آفتاب عشقی است که هر روز بر زندگی اش می تابد ، او یک عمر با یک سایه زندگی کرد و آفتاب را ندید . به نظر من عشق زن عمو با شکوه تر است . تو این طور فکر نمی کنی ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من با عمو به ده رفتم . هر دو در طول راه ساکت بودیم و به قول زن عمو با خود خلوت کرده بودیم و من به این می اندیشیدم که چرا باید دیدن تکراری جاذبه اولیه آن را از بین ببرد و به صورت عادی در آید ؟ دیدن هر مکان جدید گیراست اما وقتی تکرار شد ، دیگر لطف و گیرایی خود را از دست می دهد . و در این جا بود که فکرم به عمو معطوف شد و اندیشیدم که اگر او مادر را بار ها و بار ها می دید ، شعله عشقش رو به خاموشی می نهاد و سردی رفتار مادر ، او را متوجه اشتباهش می کرد . وقتی می دید زنی که کعبه آمال اوست ، زنی است که همسرش را دوست دارد و فرزندانش را می پرستد و از علایق گذشته نشانی در او نیست ، به خودش می آمد و دست از عشق نا فرجام می کشید و تمام مهر و محبتش را نثار زنی می کرد که چراغ خانه اش را روشن می نماید . پدر هم اشتباه کرد که ترک برادر کرد . او باید به وفاداری همسرش اطمینان می کرد و اجازه می داد تا برادرش این تجربه را کسب کند .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از سر کوچه باغ گذشتیم و عمو توقف نکرد . سکوت را شکستم و گفتم " رد شدیم " . گفت " می دانم ، می خواهم تو را جایی ببرم که تا حالا ندیده ای " . دوباره من سکوت کردم . از کنار آب بندان هم گذشتیم و عمو توقف نکرد و ما محله را ترک کردیم . نمی دانم به کدام سمت می رفت . کوچه باغهای مشابه زیاد بودند . وارد مسیر آسفالته ای شدیم . به نظرم رسید که از ده خارج شده ایم . هوا آفتابی بود و صاف ، اما سوز می آمد و نشستن در اتومبیلی نو که بخاری اش به خوبی کار می کرد ، لذت بخش بود . مقداری از جاده را که طی کردیم ، اتومبیل به کوچه باغی پیچید و مقابل در کوچک چوبی و کهنه ای ایستاد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عمو گفت " رسیدیم ، پیاده شو ! " در را باز کرد و هر دو قدم به باغ بزرگ و مصفایی گذاشتیم که برگهای زرد و سرخ پاییزی آن را فرش کرده بود . طبیعت به قدری زیبا بود که دقیقه ای همانجا ایستادم و نگاه کردم . انبوهی از درختان و بوی گلها که از باران خیس شده بود مرا در خلسه فرو برد . عمو زیر بازویم را گرفت و گفت " اینجا بهشت من است " . به رویش لبخند زدم و او تحسین من را در نگاهم خواند و مرا با خود برد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در انتهای باغ کلبه ای بود که متروک به نظر می رسید و بام آن را گالی پوشانده و بسیار زیبا بود . شاخه هایی در هم تنیده ، کلبه را در حصار خود گرفته بودند . عمو در کلبه را گشود و گفت " بیا تو " . قدم به اتاق نسبتا بزرگی گذاشتم که یک میز چوبی پایه کوتاه و چند کنده درخت که دور آن چیده شده بود ، تو جهم را جلب کرد . یک بخاری دیواری و دیگر هیچ . عمو مرا روی یکی از کنده ها نشاند که از پنجره رو به رویش می شد زیبایی باغ را دید . عمو گفت " این اولین خانه ای است که داشته ام ، و با دست خود ساخته ام . تک تک این درختها با عشق کاشته شده اند و تمام حرارت و شور جوانیم در بطن این درختها جریان دارد . زیباست چون هر کدام از اینها و برگ برگشان ، ثانیه به ثانیه عمرم را از من گرفته اند . من آن روز ها با عشق اینجا را بنا کردم " بی اختیار زمزمه کردم " همچون فرهاد بیستون را ! " لبخند محزونی بر لب آورد و گفت " دختر ! تو چقدر به احساسات من نزدیکی ! بله ، من درست همان کار را کردم . فرهاد برای شیرین کوه را کند و من این باغ را به وجود آوردم ، به امید اینکه روزی مادرت قدم به این مکان بگذارد و زیر سایه درختهایش استراحت کند ، اما بی حاصل بود . و من سرنوشتی مثل فرهاد پیدا کردم . نه او به شیرین رسید ، و نه من به مادرت . با مرگ او این باغ برای همیشه متروک خواهد ماند . این اتاق کوچک و محقر برایم جلوه یک قصر را دارد . اما نه ! یک کلبه زیبا و با شکوه ! نمی دانم چرا وقتی با تو هستم فکر های اشرافی به مخیله ام راه پیدا می کند . در صورتی که همیشه از این فکر ها بیزار بوده ام . سادگی را دوست دارم شاید چون تو شبیه مادرت هستی این فکر به من تلقین می شود ، بله ، باید دلیلش این باشد ! او هم زندگی اشرافی را دوست داشت ! این کلبه ساده است ، اما برای من از هر قصری با شکوه تر است . می خواستم این کلبه را به او تقدیم کنم ، اما او خانه خیابان بهار را ترجیح داد . تو هم درست اخلاقت مثل اوست . خانه زیبایتان در تهران را به خانه روستایی ما ترجیح می دهی " .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کنار پنجره ایستادم و به منظره خزان چشم دوختم و زمزمه کردم " من و مادر سادگی را دوست داریم و عاشق طبیعت هستیم . اگر دلم خانه مان را می خواهد ، فقط برای خاطراتی اشت که در آن دارم . مادر همیشه عاشق این جور جا ها بود ، من این را خوب می دانم . وقتی به شمال می آمدیم ، مادر غرق طبیعت می شد و می گفت ( دوست دارم توی کلبه ای زندگی کنم که از جلبکها پوشیده باشد و دیدن کلبه از بیرون غیر ممکن باشد ) و پدر او را می برد به جنگل .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عمو آه بلندی کشید و گفت " می توانست داشته باشد ، اما نخواست و من هرگر نفهمیدم چرا ! " عمو کمی صبر کرد و گفت " وقتی تابستان می رسید پدر بزرگت ما را به باغی که توی دماوند داشتیم می برد و سر تا سر تابستان را آنجا می گذراندیم . دایی ات با برادرم بیشتر می جوشید ، چون هر دو اهل شکار بودند و با تیر و کمان گنجشک شکار می کردند . اما من عاشق سیر و سیاحت بودم و دیدن خون حالم را به هم می زد و پروانه می گرفتم تا به مادرت نشان بدهم . او کوچکتر از ما بود و شیطنتهای مخصوص به خودش را داشت . وقتی هوس گردو می کرد ، من و عبدالله بدون معطلی بالای درخت می رفتیم تا بزرگترین گردو را برایش بچینیم ، یا قیسی یا هر چیز دیگر که هوس می کرد فی الفور برایش حاضر می کردیم . برادرم با گل قصر می ساخت و من کلبه ای کوچک و حقیر . عبدالله گنجشک شکار می کرد و من پروانه . مادرت اسارت پروانه را دوست نداشت ! اما گنجشک کباب شده را با لذت می خورد . او به من لقب بی رحم می داد اما کندن سر گنجشک را تماشا می کرد و بوی زخم گوشت را تحمل می کرد ! من پروانه را نمی کشتم و کباب نمی کردم ، اما او به پیشانی بلندش چین می انداخت و می گفت ( تو چقدر بی رحمی که پروانه را اسیر کرده ای ، ولش کن برود بازی کند ) و بغض می کرد . من دستم را باز می کردم و می گفتم ( گریه نکن ! ببین ! رفت ) . هنوز بوی گنجشک کباب شده می آمد ، که پروانه پرواز می کرد و اثری از خودش باقی نمی گذاشت . کدام یکی مان بی رحم بودیم ؟ من که برای خوشایند او شکار می کردم ، یا برادرم که شکار را برای کباب شدن می کشت و برای رضایت مادرت سر پرنده را با یک ضربت می کند ؟ آه که مادرت قساوت کوچک را باور داشت ، اما جنایت بزرگ را نمی دید . وقتی ما بزرگ شدیم ، هنوز در خاطر مادرت شکار پروانه زنده بود ، اما مرگ گنجشک برایش فراموش شده بود . یک روز به من گفت ( کلبه تو تله ای است برای به دام انداختن پروانه های بیچاره ، اما قصر عبدالله برای راحت زندگی کردن تمام آدمهاست ) . حرفهای کوکانه او مرا به خنده می انداخت . اما خنده ای عصبی که بغض به همراه داشت . من با چه زبانی می توانستم به او بگویم که قلب من به کوچکی کلبه ای است که با دستهای خودم می سازم ، و دلم می خواهد فقط یک نفر که تو باشی توی آن زندگی کند . احساس دوست داشتن و زبان الکن برای ابراز علاقه ، مرا از عبدالله عقب انداخت . او پیش رفت ، با خواسته و تمایلات مادرت پیش رفت ، و من هنوز در فکر ساختن یک کلبه بودم ، اما آن یکی آمار و ارقام پدر بزرگت را چرتکه می انداخت . عبدالله خانه اش را ساخت ، اما من هنوز نقشه کلبه را از ذهن روی کاغذ نیاورده بودم و پدر بزرگت او را تایید کرد و به او سرمایه داد تا علاوه بر کار خودش با پسرش تجارت را هم شروع کنند .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آخرین تابستان که در دماوند بودیم کنار نهر آبی نشسته بودم و با ترکه روی شنهای نرم ، کلبه را برای مادرت از ذهن ترسیم می کردم و مادرت غرق نگاه بود . به او گفتم – با همین دستها آن قدر اطراف کلبه درخت خواهم کاشت که کلبه در انبوه درختها از دیده پنهان شود – و او با شادی دستهایش را به هم سایید و گفت ( وای چه زیبا ، من این طور کلبه ها را دوست دارم . دلم می خواهد از پنجره کوچک آن به درختها و شکوفه ها نگاه کنم . تو باید این کلبه را برایم بسازی ) . ( اگر کلبه را ساختم حاضری با من توی آن زندگی کنی ؟ ) خندید و گفت ( اگر نمی خواستم که نمی گفتم آن را بساز ) . به او گفتم ( بگو که هیچ کس را به من ترجیح نمی دهی و همیشه با من زندگی خواهی کرد ) و او تکرار کرد . به هیجان آمده بودم ، باز از او پرسیدم ( قول می دهی که هیچ وقت عشقمان را به نفرت تبدیل نکنی و از کلبه خسته نشوی و هوای قصر به سرت نزند ) و او قول داد و گفت ( همیشه با تو در آن کلبه زندگی خواهم کرد ) . آن قدر ذوق زده شده بودم که گمان نمی کردم در حقیقت این گفت و گو انجام گرفته باشد . با خود می گفتم – این یک خواب بیشتر نیست و من در رویا هستم – آه . . . باز خیالاتی شده ام ، در خیال است که می بینم ( پروانه ) به من می گوید کلبه را بساز . آن قدر در این فکر غوطه ور بودم که حتی متوجه نشدم مادرت از کنارم دور شده .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از آن روز ، دیگر من روی زمین نبودم که راه می رفتم . توی آسمان قدم بر می داشتم و احساس بی وزنی می کردم . یک پارچه شوق و امید شده بودم . امید اینکه با او زندگی خواهم کرد . و او مرا به عبدالله و آن دیگری ترجیح داده . به قصد خریدن زمینی که مادرت دوست داشته باشد و بتوانم کلبه ای را که او دوست داشت در آن بسازم ، به شمال آمدم . در هیچ کجا نمی توانستم زمینی جادویی پیدا کنم ، جز اینجا . خیلی جست و جو کردم و زمینهای زیادی دیدم . هر جا را که انتخاب می کردم ، ساعتی بعد دچار ترس می شدم . ترس اینکه مادرت آن را لایق خودش نداند و بگوید دوست ندارم . من مردد و بی تصمیم مانده بودم . تا اینکه به خودم گفتم – پروانه خودش انتخاب می کند . او را می آورم هر جا را که او انتخاب کرد همان را می خرم – با این هدف برگشتم . اما غافل از اینکه ورق زندگی ام هم برگشته بود . وارد خانه که شدم ، مادرم را دیدم که صورتش زخمی و خون آلود است . متوحش شدم و پرسیدم ( چه اتفاقی افتاده ؟ ) که مادر گفت ( پدر پروانه تو و برادرت را مثل خودش دوست داشت و گمان نمی کرد که مار توی آستین پرورش داده و شما دو نفر قصد اغفال دخترش را کرده اید . چطور می توانید به صورت او نگاه کنید ؟ ) تا گفتم ( اما مادر من . . . ) نگذاشت حرفم را تمام کنم و گفت ( او هر دوی شما را مقصر می داند و تو را بیشتر . چرا می خواهی دختر یکی یک دانه اش را با خودت به ده ببری و مثل یک زن دهاتی وادارش کنی توی یک کلبه زندگی کند ؟ تو فکر می کنی پدر پروانه می گذارد او با تو به ده بیاید ؟ از اینها گذشته ، تو چطور به خودت اجازه می دهی در مقابل برادرت بایستی وقتی که می دانی او به امید ازدواج با پروانه خانه ساخته و رنج سفر را به خودش هموار می کند و حالا از غصه مریض شده و توی بیمارستان افتاده . اگر برادرت از دست برود تا عمر داری عذاب وجدان راحتت نمی گذارد . من صورتم را کندم چون از همین حالا مرگ او را می بینم ) .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حرفهای مادرم مثل نیش خنجر که پوست و گوشت را می شکافد و پیش می رود قلبم را شکافت . بلند شدم و دویدم ، اما نه به طرف بیمارستان . بلکه به طرف مادرت ، تا او یک بار دیگر تکرار کند و بگوید که – برو و کلبه را بساز – اما او خانه نبود . به اتفاق پدرش به عیادت برادرم رفته بود . و این پایان همه چیز بود . من سر خورده و حیران به خانه برگشتم و با یک چمدان راهی شمال شدم . آمدم تا کلبه را بسازم و ساختم . بعد به انتظار او نشستم و نهالها را یکی یکی با دست خودم کاشتم ، تابستان و پاییز و زمستان و بهار ، همیشه به انتظار فصل بعد ، اما بیهوده و عبث .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آن دو با هم ازدواج کردند و مادرت ساکن قصر شد . باید هم این طور می شد . هیچ ملکه ای توی کلبه زندگی نمی کند و خوشبخت نخواهد شد . ملکه به قصر تعلق دارد . کلبه چوبی من محل صید پروانه ها و عنکبوت ها شد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی انتظار فرسوده ام کرد ، در باغ را بستم و رفتم به یک روستای دیگر و آنجا زمین دیگری خریدم و خانه دیگری ساختم . و با شهین ازدواج کردم . این زن ترک است . از اردبیل به اینجا مهاجرت کرده . دیگر خوی و خصلت زنهای شمالی را گرفته . این زن ، روشنی خانه من است و از همه مهمتر مادر بچه های من است ، اما هنوز بعد از گذشت بیست و چند سال نتوانسته ام او را عشق خود بدانم . خود شهین این را می داند . می گوید – تو من را دوست داری ، اما شیدای پروانه هستی – البته ( شیدا ) برای بیان احساس من کلمه کوچکی است .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمی دانم این چه آتشی است که هنوز روشن است و خاموش نمی شود . مادرت هرگز بعد از ازدواج به چشمهای من نگاه نکرد ، چون می ترسید . حق هم داشت . چطور ممکن بود آتشی که همه وجود مرا سوزاند و خاکستر کرد او را نسوزانده باشد ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند سال از ازدواج هر دوی ما گذشته بود که به اتفاق شهین به تهران آمدم ، در حالی که دستهای نیما را در دست داشتم . منصور سه سال داشت و تو یک ساله بودی . من به خانه مادرم وارد شده بودم . پدر و مادرت بدون اطلاع از حضور ما به آنجا آمدند . مادرت با دیدن نیما که روی زانوهایم نشسته بود دچار چنان بهتی شد که تو از آغوشش به زمین رها شدی و من تو را میان زمین و آسمان گرفتم . تو به رویم لبخند زدی . لبخندی که کینه را مبدل به محبت کرد . وقتی تو را بوسیدم ، سرت را توی سینه ام پنهان کردی ، مادرت تو را از من گرفت و از اتاق خارج شد . پدرت دستم را گرفت و در آغوشم کشید . از یکدیگر رنجشی نداشتیم ، اما از هم خجالت می کشیدیم و نمی توانستیم به چشم هم نگاه کنیم . از اتاق دیگر صدای گریه تو می آمد و من توی این اتاق بی تابی می کردم . دلم می خواست می توانستم بلند شوم و بیایم و تو را از آنها بگیرم و آرامت کنم . احساس می کردم اگر تو را توی بغلم بگیرم آرام می شوی . اما به خودم نهیب زدم و سر جایم نشستم . سر سفره شام باز هم تو گریه کردی . این بار شهین تو را بغل کرد ، اما تو از دست او خودت را روی شانه ام انداختی و من بغلت کردم . سرت را توی سینه ام فشردی و آرام گرفتی . این حرکت تو همه را متعجب کرد و مادرم گفت ( بچه ، همخونش را می شناسد و بدون اینکه او را دیده باشد از بو تشخیص می دهد ) . تو از آن شب چنان در قلبم نشستی که حاضر بودم همه چیزم را بدهم و تو را داشته باشم . اما پدرت این علاقه را همان شب مهار کرد و گفت ( مینو غریبه و آشنا نمی شناسد . با هیچ کس غریبی نمی کند ) با این حرف به من فهماند که به تو دل نبندم و بهانه ای برای دیدار تو نداشته باشم . شاید هم چنین قصدی نداشت . خدا می داند ، اما من در آن لحظه این طور برداشت کردم . این بار سدی بستم روی طغیان احساسم نسبت به تو و تو را که آرام توی بغلم خوابیده بودی به شهین دادم و دیگر بغلت نکردم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برادرم چه می دانست که یک نگاه می تواند محبتی عمیق و فراموش نشدنی به وجود بیاورد ! شاید اگر می دانست با آن سنگدلی حرف نمی زد ! و من این بار محبت تو را توی قلبم جا دادم و با خودم به شمال آوردم . خنده کودکانه تو مفهومی بزرگ برایم داشت . احساس کردم که تو به من می گویی – عمو غصه نخور ، من بزرگ می شوم و پیش تو می آیم ! فقط تحمل کن .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

احمقانه است که یک خنده بتواند چنین حسی را القا کند . اما من چنین برداشتی کردم و باز هم تحمل کردم . وقتی تو مادرت نیامدید ، به فکر افتادم که خود صاحب فرزندی بشوم ، شاید نگاه و لبخند تو را داشته باشد . نسترن به دنیا آمد ، زیبا بود و لبخندش زندگی بخش . با وجود نسترن می توانستم تو را فراموش کنم . اما اقرار کی کنم در دو چشم آبی نسترن به دنبال یک جفت چشم سیاه می گشتم . و نسترن زندگی ام شد و به دنبال آن نرگس . دیگر خودم را فراموش کردم و احساسم را ندیده گرفتم . شب و روز تلاش کردم ، الان هم کار می کنم تا آینده آنها مثل پدرشان نشود .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی مادرم چشم از دنیا پوشید ، باز هم تو را دیدم . دختری بودی بزرگ و دبیرستانی . تو و مادرت سیاه پوشیده بودید و خواهرت بدری پذیرایی می کرد . بدری از نظر قیافه با تو فرق داشت ، اما مهربانی اش مثل تو بود . تو من را توی حیاط دیدی و بلند شدی آمدی کنار پنجره ایستادی و گفتی ( عم سلام ، تسلیت می گویم ! ) و من نگاهت کردم بدون آنکه جوابت را بدهم ، فقط نگاهت کردم . تو خندیدی و پرسیدی ( عمو مرا نمی شناسی ؟ ) جلو پنجره آمدم و دستت را گرفتم و گفتم ( چه کسی است که یک بار این صورت زیبا را دیده باشد و بعد فراموش کرده باشد ؟ ) و تو با تبسمی شیرین گفتی ( و چه کسی است که بتواند از میان تمام صورتها صورت زیبا و مردانه عمویش را بدون آنکه حتی یک بار دیده باشد ، تشخیص دهد ؟ ) این کلام تو اشک به چشمهایم آورد و از تو رو برگرداندم تا اشکم را نبینی . تو چند لحظه دیگر ایستادی و بعد پیش مادرت برگشتی .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میان من و تو پیوندی بود نا گسستنی که دوری و بی خبری آن را پاره نکرده بود . نسترن و نرگس نیامده بودند تا تو آنها را ببینی و بدانی که عمویت با نگاه به رنگ آسمانی چشمان آنها رنگ چشمان تو را هم در آمیخته .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به مادرت گفتم ( من آنجا کلبه ای ساخته ام که میان شاخ و برگ درختان پنهان شده ، اجازه بده لااقل مینو از آن دیدن کند ) . تبسمی تلخ به لبهایش آمد و گفت ( عجله نکن ، او خواهد آمد و به جای من لذت خواد برد ، اما تا به حال کسی آن را دیده ؟ ) می دانستم که منظور مادرت ، همسر و فرزندانم بود . گفتم ( نه ، هیچ کس ، جز خودم که سازنده آن هستم ) . مادرت با شنیدن این حرف گونه اش رنگ گرفت و گفت ( خوشحالم که بالخره حرف را تبدیل به عمل کردی . هر چند که خیلی دیر این کار را کردی ، اما عیب ندارد ، همه که به آرزویشان نمی رسند . ببینم ! پنجره کلبه ات رو به باغ باز می شود ؟ ) گفتم ( از پنجره می توانی تمام زیبایی باغ را ببینی ) . بعد پرسید ( پنجره باز است ؟ ) سر تکان دادم و گفتم ( تا نیایی پنجره به روی طبیعت بسته است ) . لبخند محزونش را تکرار کرد و گفت ( تو مرد بی رحمی هستی که در را به روی پروانه ها باز نمی کنی ) گفتم ( آن روز که پروانه شکار می کردم بی رحم بودم حالا هم که پنجره را بسته ام باز هم بی رحم حساب می شوم ؟ ) گفت ( تو هیچ وقت شکارچی خوبی نبوده ای و من خوشحالم . صدای گنجشکان ذهن مرا به سوی پروانه هایی که شکار می شوند می کشاند و پنجره ای که می توان کنارش نشست و به شکوفه ها نگاه کرد . و خوشحالم که نگذاشتم آن کسی که احساسم را درک می کرد ، دستش به خون پرنده ای آلوده بشود . وقتی مینو را با خودت بردی ، به او شکار یاد نده ! بگذار با این احساس که – شکارچیها انسانهای بی رحمی هستند – بزرگ بشود . به او تمام خوبیها را پیش کش کن و هر چه را که روزی برای من می خواستی به او هدیه کن . و بدان که مینو هم احساس من است . وقتی او لذت ببرد ، من خوشحال هستم ، اما تا رسیدن آن روزی که او قدم به باغ پروانه بگذارد ، هیچ کس را به آنجا راه نده . این سهم من است و تو این را به من مدیونی ) . نگاهش کردم . پر غرور بود اما صدایش می لرزید . وقتی از من رو برگرداند ، گفت ( برای همیشه خداحافظ ) . کلام آخرش آتش به جانم زد و من دیگر او را ندیدم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی برگشتم ، پیش از هر کاری به اینجا آمدم و پنجره را باز کردم . حالا اینجا مامنی شده برای پروانه ها . تا امروز که تو اولین مهمان این کلبه شدی .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفتم " مادر رسیدن مرگ را حس کرده بود " . عمو دستهایش را به چار چوب پنجره گذاشت و نفس عمیقی کشید و گفت " بله ، حس کرده بود . چون بعد از بیست و اندی سال سکوت لب باز کرد و حرف زد . به دایی کاظم التماس کردم تا – اجازه بدهد جسد آنها را به شمال بیاورم و اینجا دفن کنم – نپذیرفت . و مادرت هرگز این باغ را ندید " .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرسیدم " با این باغ چه می خواهید بکنید ؟ " نگاه از باغ بر گرفت و چشمان سرخش را به دیدگانم دوخت و گفت " ما باغ را محافظت می کنیم . تا زمانی که من هستم از آن مراقبت می کنم و پس از من نوبت تو است که آن را نگه داری و برای آن باغبانی دلسوز باشی . این باغ متعلق به تو است و سهم مادر توست . روزی فرزندان تو شاد و خوشحال زیر این درختها می دوند و بازی می کنند . و تو به یاد خواهی داشت که عمویت تک تک این درختها را با عشق به ثمر رسانده . و تو هیچ وقت فراموش نمی کنی که به فرزندانت بیاموزی شکار گنجشک و پروانه ممنوع است . تو به پسرت شکار یاد نمی دهی و آنها با این احساس که همه باید آزاد باشند و در اسارت نمیرند بزرگ بشوند و تو هیچ وقت از روی میل گوشت شکار نخواهی خورد " . گفتم " عمو جان ! من هرگز بوی زخم گوشت گنجشک را تحمل نخواهم کرد و اسارت پروانه ها را دوست نخواهم داشت " . اشک روی گونه هایش غلتید و میان گریه و خنده گفت " می دانم دختر جان می دانم ! "

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راز باغ پروانه را تنها من و عمو می دانیم و تو . هیچ کس دیگر از وجود این باغ خبر ندارد . فکر می کنم که هر مردی دوست دارد رازی را فقط برای خودش نگه دارد ، همان طور که شاهین هم دوست داشت کسی به راز درونش آگاه نشود .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کار دزدانه من و عمو تکرار شد . و آن زمان ، آغاز زمستان بود . گامهای عمو سست و بی ثبات بود . خیال می کردی که به اختیار خود گام بر نمی دارد . او بی توجه به مناظر اطرافش قدم بر می داشت و مرا به دنبال خود می کشید . هوای درون کلبه سرد و نمناک بود . مدتی بدون حرف پشت میز نشستیم و به صدای باد که زوزه کشان از میان درختان می گذشت گوش سپردیم . احساس سرما می کردم . اما عمو ، بدون توجه به سرما در خود فرو رفته بود . بی اختیار گفتم " چقدر سرد است ! بیایید برگردیم " . عمو به خود آمد و پرسید " چه گفتی ؟ " سخنم را تکرار کردم . عمو از روی تاسف سر تکان داد و گفت " متاسفم ، هیچ حواسم نبود . الان اینجا را گرم می کنم " . بلند شد و اتاق را ترک کرد . من هم بلند شدم و پنجره را بستم . عمو با مقداری چوب باز گشت و در اندک مدتی بخاری دیواری را روشن کرد . درخشش آتش در مقابل روشنایی روز تلالویی نداشت ، اما گرمای اجاق لذت بخش بود . دو تا از کنده ها را مقابل بخاری گذاشتیم و دستهای سردمان را روی شعله آتش گرفتیم و گرم شدیم . عمو نگاهی به سقف انداخت و با چشم اطراف را کاوید . می خواست یقین کند که از جایی آب به درون راه پیدا نکرده باشد . در همین وارسی چشمش به پنجره افتاد که بسته بود . بلند شد و بدون آنکه از من پرسشی کند آن را گشود . فهمیدم که نمی خواهد پنجره بسته بماند . گفتم " عمو جان ای کاش این کلبه را فرش می کردید و قدری لوازم اولیه هم برایش تهیه می کردید تا می توانستم برایتان چای درست کنم " . به رویم لبخند زد و گفت " خیال می کنی می توانستم توی این خانه زندگی کنم ؟ اگر تو با من نبودی حتی به خودم اجازه نمی دادم این آتش را روشن کنم . این کلبه باید بکر و دست نخورده باقی می ماند " . پرسیدم " حالا چی ؟ باز هم نمی خواهید آن را فرش کنید ؟ " نگاهم کرد . نگاهی عمیق که چیزی را در آن جستجو می کرد . پرسید " دوست داری از چه فرشش کنم ؟ " و من بدون فکر گفتم " از فزش هایی که ترکمنها می بافند " . مثل برق گرفته ها قدمی عقب گذاشت و گفت " بس کن ، لطفا بس کن " . عمو این را گفت و در میان حیرت من از اتاق خارج شد . گیج و مبهوت نشسته بودم و به کار عمو فکر می کردم . به نظرم رسید که عمو برای یک لحظه مشاعرش را از دست داده است . بلند شدم تا او را بیابم . او را میان درختان دیدم که سرش را بر درختی گذاشته بود . صدای خش خش پایم را که از روی برگها بر می خواست شنید . سرش را بلند کرد . کنارش ایستادم . او نگاهی ژرف به چشمانم دوخت و با صدایی که آشکارا می لرزید پرسید " دیگر چه می خواهی ؟ " گفتم " متاسفم عمو جان ! اگر نمی پرسیدید اظهار عقیده نمی کردم " . چنان با صدای بلند خندید که موجب وحشتم شد . گفت " همیشه همین طور بوده ای ، بخواه ، بخواه آرام جانم . هر چه دوست داری بخواه . اگر از من نخواهی از چه کسی می توانی بخواهی . تو فقط فرمان بده تا من اطاعت کنم " . دستش را گرفتم و از سرمای آن مشمئز شدم . دست او را به دهانم نزدیک کردم و ها کردم تا گرم شود . با دست دیگرش مویم را نوازش کرد و گفت " من گرمم ، سرمای دستم را نبین . توی کلبه یک لحظه خون در عروقم یخ زد ، اما حالا گرمم . بیا برویم آتش را خاموش کنیم " .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از باغ که خارج شدیم ، به جای خانه ، راه بازار را در پیش گرفتیم و خرید کردیم . به هر چیزی نگاه می کردم عمو می خرید و در مقابل اعتراضم می گفت " تو فقط نگاه کن و انتخاب کن " .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باور کن بدری که من در خیلی از انتخابها دخالتی نداشتم . فقط بی اراده چشمم به شیئی می افتاد و عمو آن را می خرید . تخته پوست وسط فرش اتاق پذیرایی را که یادت هست ؟ که مادر چقدر به آن توجه نشان می داد ! ما نظیر همان تخته پوست را خریدیم و حالا که فکر می کنم می فهمم که من و مادر سلیقه هایمان چقدر به هم نزدیک است . یکی از فروشندگان به گمان اینکه عمو جهیزیه تهیه می کند ، به ما تبریک گفت و موجب خشم عمو شد . وقتی از آن فروشگاه خارج شدیم ، عمو گفت " دیگر از آشنا خرید نمی کنیم . هیچ کس نباید بداند ما این لوازم را برای چه تهیه می کنیم و کجا خواهیم برد " . و من گفتم " برای امروز کافی است ، بیایید تا شب نشده اثاث را به باغ برسانیم " . و راه را بازگشایم و لوازم را با کمک هم در کلبه قرار دادیم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عمو نگاهی اجمالی به اثاثها انداخت و گفت " می خواهی همین الان اینجا را فرش کنیم ؟ " گفتم " نه ، وقت دیگری می آییم خیلی خسته ام " . عمو گفت " هر طور دوست داری " گفتم " اجازه بدهید پنجره را ببندم " . خندید و گفت " هر کار که دوست داری بکن " و من پنجره رابستم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آن شب عمو میخندید و سر به سر دیگران می گذاشت . پس از ماهها شور و شادی به خانه باز گشته بود و زن عمو بیش از دیگران از این شادی سهم می برد . نیما کتابی را مطالعه می کرد ، اما صدای خنده عمو وادارش کرد که کتاب را کناری بگذارد و در شادی دیگران شرکت کند . نگاه شوخ و معنی دار زن عمو به من ، حکایت از یک سپاس و امتنان می کرد . او می اندیشید که باعث این تغییر روحیه من بوده ام و با نگاهش قدردانی می کرد . دختر ها جرات یافتند تا خواسته های خود را بر زبان آورند و عمو با خوشحالی گفت " می خرم ، می خرم ، هر چه بخواهید می خرم . شما اگر از من چیزی نخواهید پس از چه کسی باید بخواهید " .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدری ، حرفهای عمو مرا لرزاند و پی به حقیقت تلخی بردم . خنده های او طبیعی نبود ، همان طور که حرکاتش در باغ به اختیار خودش نبود . یقینا او هنوز در رویای خودش سیر می کرد و با کسی گفت و گو می کرد که دیگر در قید حیات نبود .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عمو دست به گردن همسرش انداخته بود و می پرسید " دوست داری گردن بندی به شکل پروانه برایت بخرم تا همیشه با نگاه کردن به آن به یاد من باشی ؟ " زن عمو گونه هایش از شرم به سرخی نشست و گفت " من همیشه به یاد تو هستم ، چه با گردن بند ، چه بی گردن بند " . عمو گفت " من بی رحمم که می خواهم پروانه ای را به زنجیر بکشم ؟ " زن عمو درمانده از پاسخ ، نگاهش را به من دوخت و من به ناچار گفتم " زن عمو اسارت پروانه ها را دوست ندارد . برایش گردن بندی بگیرید که اسم شما روی آن حک شده باشد " . عمو به صورتم زل زد و گفت " آن وقت دیگر بی رحم نخواهم بود ؟ " گفتم " بله ! " و بلند خندید و گفت " همین کار را می کنم " .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زن عمو نفس عمیقی کشید و از جا بلند شد تا سفره شام را آماده کند . من هم برای فرار از سوالات دیگر ، به او پیوستم و در جواب نرگس که گفت ( شکر خدا که خنده دوباره با ما آشتی کرد ) هیچ نگفتم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک هفته گذشت و عمو کم کم به خود آمد . شاید هم فراموش کرد که در باغ چه اتفاقی رخ داده ، چون اصلا اشاره ای به باغ و اثاثی که بلا تکلیف در وسط اتاق رها شده بود نکرد . دلم به شور افتاد . و بیشتر می ترسیدم دزدی به آنجا دستبرد بزند . از اینکه پیشنهاد فرش کردن آن را به عمو داده بودم احساس پشیمانی می کردم . تا آن کلبه فاقد اثاث بود ، ترسی هم وجود نداشت . اما حالا با آن همه جنس بسته بندی شده خیالم مشوش بود و نمی دانستم چگونه به عمو بگویم که نگران هستم . من به رازی واقف بودم که دیگران نمی دانستند و دوست داشتم مثل یک ماجرا آن را تا به آخر دنبال کنم . وقفه ای در حرکت موجب کسالتم می شد . گمان مکن که به عنوان سرگرمی به آن می نگریستم . نه ، هرگز ! من با احساس عمو در آمیخته بودم و کند کاریهای او عصبانی ام می کرد . دوست داشتم وقتی اقدام به کاری می کند ، آن را تا آخر دنبال کند و در میان راه توقف نکند . اما عمو پشتکار لازم را نداشت و می بایست کسی او را به جلو هل بدهد . یک هفته سکوت و انتظار را تحمل کردم به امید اینکه عمو لب بگشاید و بگوید که – وقت رفتن به باغ است – اما چون اشاره ای نکرد حسی موذی و شیطانی مرا وا داشت تا تلنگری بر او وارد کنم . این کار را با کشیدن پروانه ای روی یک تکه کاغذ کردم . بالهای پروانه را با خالهای ریز و درشت در حالی که پشت شیشه بسته ای به انتظار داخل شدن بود ، رنگ کردم . عمو کارم را زیر نظر داشت و هنگامی که دید پنجره به روی پروانه بسته است ، مداد و کاغذ را از دستم گرفت و خودش پنجره ای باز را به سوی افق کشید که پروانه ای در حال ورود به اتاق بود .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ضمن کار گفت " دلت هوای پروانه کرده ؟ " با نگاه به او پاسخ دادم . همه چیز را فهمید . مداد و کاغذ را زمین گذاشت و گفت " فردا می رویم ، ساعت ده آماده باش " . حرف عمو ، زن عمو را خوشحال کرد و گفت " به جعفر بگویید چند مرغ و خروس سوا کند و شما با خودتان بیاورید . گونی پشم هم توی انباری است ، اگر بیاورید می دهم یک تشک پشمی برای مینو درست کنند " . تشکر کردم و گفتم " زحت نکشید " . زن عمو گفت " زحمتی ندارد ، هوا سرد است و تشک پشمی لازم است " . آن شب خود را به سبب عملی که انجام داده بودم سرزنش کردم . من از احساس عمو به نفع خودم بهره برداری کرده بودم و این عذابم می داد . صبح وقتی کنار دستش نشستم و حرکت کردیم مسافتی از راه را ساکت بودیم . تا بالاخره من سکوت را شکستم و گفتم " شما باید مرا ببخشید " . نگاهم کرد و گفت " برای نقاشی دیشب ناراحتی ؟ " سر فرود آوردم و تایید کردم . گفت " من که به تو گفته بودم پنجره باید باز بماند تا هیچ پروانه ای اسیر نباشد . شاید تو اسارت را در بیرون از اتاق می بینی و اتاق برایت حکم آزادی را دارد ؟ " گفتم " عم متاسفم ، چون من دیشب عمدا شکل پروانه را کشیدم تا شما را به یاد باغ بیندازم " . گفت " مادرت هم همین کار را می کرد . وقتی گردو می خواست ، شکل آن را می کشید و از من و عبدالله می پرسید – این شکل چیست ؟ - و من و عبدالله برای چیدن گردو از درخت بالا می رفتیم تا بزرگترین گردو را برای او از شاخه جدا کنیم . کاری که تو کردی تعجب نداشت و خوشحالم که مرا به یاد باغ انداختی . من نباید غافل بشوم " . گفتم " اما شاید بهتر این باشد که فراموش بشود " . پوزخندی زد وگفت " من اول هر فصل به باغ می آیم و خوشحالم که تو باعث شدی در طول یک ماه دو بار به باغ بروم و این بار سوم است . من از گردش لذت می برم و تو خوب این را می دانی " . گفتم " لذتی توام با درد ! " گفت " تو هنوز خیلی جوانی . نمی دانی گاهی سوزش یک درد چه لذتی به دنبال دارد . درست مثل تزریق یک مسکن به بیمار است . سوزش سوزن سخت است ، اما تاثیر دارو درد را تسکین می دهد . من سوزش سوزن را حاضرم هر لحظه تحمل کنم ، به امید مسکنی قوی که دردم را تسکین بدهد . تو طبیب منی . هر زمان لازم دانستی سوزن را فرو کن " .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من دیگر حرفی نزدم . از تاثیر مسکنی که عمو به من تزریق کرد دچار آرامش شدم و تا رسیدن به مقصد چشم فرو بستم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کار سامان دادن به کلبه را با هم شروع کردیم و اتاق را با یک فرش ترکمنی مفروش ساختیم و تخته پوست را روی آن ، نزدیک بخاری انداختیم . در خیال خانه را برای ورود مادر آماده کردم . در آن لحظات اصلا به پدر فکر نکردم . باید از خود متنفر باشم ، اما نیستم و بیش از پدر دلم برای عمو می سوزد . دوست دارم او دست کم در رویا هایش احساس خوشبختی کند . این خود خواهی است اگر بخواهم منطقی باشم و منطقی فکر کنم . چه ایراد دارد که با او و در دنیای او قدم بردارم . ما به دیگران بدهکار نیستیم و به آنها آسیبی نمی رسانیم . عمو تمام زندگی اش را وقف آسایش دیگران کرد . و حق دارد برای خودش نیز آن طور که دوست دارد دنیایی بسازد . خوشحالم که پدر نمی تواند این دنیا را خراب کند . پدر با زرنگی خود را به پدر بزرگ نزدیک کرده بود و توانسته بود قلبهای آنها را از آن خود کند و همه چیز را به دست آورد . او کامیاب بود و عمو نا کام . نمی دانم چرا دلم برای پدر نمی سوزد ! دوستش داشتم و خواهم داشت ، ولی تو فکر نمی کنی که کمی هم بد جنس بود ؟ آه ، خدای من ! مرا برای این سخنم ببخش . فکر می کنم که دختر نا سپاسی هستم . اما بدری ! واقعا دلم برای عمو می سوزد . اگر تو هم بودی مثل من دلت ، برای او می سوخت . من تحت تاثیر همین احساس ، کار نا شایستی کردم . خودم به آن اقرار می کنم ، اما پشیمان نیستم . من قاب عکس مادر را که با خودم آورده بودم به دیوار کلبه آویختم . همان عکس که روی نیمکت نشسته و روبرویش گنجشکها در حال دانه چیدن هستند ، را می گویم . کلبه را شاعرانه آراستم تا هر وقت عمو قدم به کلبه می گذارد احساس آرامش کند . تو کارم را تایید نمی کنی ، می دانم ! اما من این کار را انجام دادم و حاضر به پذیرفتن عقوبت آن نیز هستم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عمو برای آوردن چوب کلبه را ترک کرده بود وقتی با بغلی از هیزم قدم به درون کلبه گذاشت و عکس مادر را روی دیوار دید ، چوبها از دستش بر زمین ریخت . عمو با گامهایی لرزان به قاب نزدیک شد و مقابل آن ایستاد و گفت " خوش آمدی " . نا خود آگاه گفتم " متشکرم " . این کلام که بی اراده از دهانم خارج شده بود عمو را متوجه من کرد و بدون تغییر حالتی پرسید " پس چرا نگفتی که می آیی تا باغ را برایت چراغانی کنم ؟ " گفتم " حالا که اینجا هستم قدرم رابدان و با سهل انگاریهایت حرصم را در نیاور " . عمو پرسید " اهمال کردم می دانم پیدا کردن یک زمین یک سال طول کشید و تو طاقت نداشتی . اما خوشحالم که آمدی . هر چند که خیلی انتظار کشیدم " . دستم را گرفت و برد مقابل عکس و گفت " به او بگو . به او بگو که اول هر فصلی به انتظار می نشسته ام . به او بگو درختانی که این چنین خودشان رالخت و بی لباس کرده اند ، خیلی روز ها به انتظار او سبز پوش بوده اند . به او بگو حتی تا ماه پیش لباس طلایی تنشان کرده بودند . و گمان نکند که ورودش را بی تفاوت تلقی کرده ایم . از او بپرس چرا وقتی درختها پر از شکوفه بودند و می توانست کنار پنجره بنشیند و به آنها نگاه کند نیامد تا با شکوفه ها و غنچه ها به او خیر مقدم بگوییم ؟ تو بهار را خیلی دوست داشتی و در بهار هم آن فاجعه رخ داد . من از بهار که تو را اسیر خاک کرد متنفرم . ببین که باز هم حرافی می کنم و کار ها نا تمام می ماند . من عوض نشده ام . عنوز هم همان مرد حراف گذشته ام و تو هنوز همان دختر ساکت بی طاقت . به من حق بده که بخواهم حرفهایی که بیست سال نگفته مانده به تو بگویم . هر چند که می دانم خسته ای و از راه دور آمده ای . برای گفتن دیگر وقت کافی خواهیم داشت . بنشین و به طبیعت بی جان نگاه کن ، تا من کلبه را برایت گرم کنم " .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عمو قاب را بر داشت و روی پیشخوان بخاری گذاشت و گفت " از اینجا بهتر می توانی طبیعت را نگاه کنی " . و وقتی اطمینان یافت که جای مادر راحت است به جمع آوری هیزمها پرداخت و کلبه را گرمتر کرد و من برایش چای درست کردم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تا وقتی که خورشید می رفت غروب کند در کلبه سر کردیم و آنجا را سر و سامان دادیم . هنگام غروب با نگاهی به یکدیگر درک کردیم که وقت رفتن رسیده است . درد جدایی را تحمل کردم و با این تسکین که دیگر تنها نیستم و مادر با من است ، باغ را ترک کردم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هر دو فراموش کرده بودیم که از ده مرغ و خروس با خود ببریم . گونی پشم هم فراموش شده بود و عمو مجبور شد دروغ بگوید . او به زن عمو گفت که ( به ده نرفته بودیم . تمام شهر را برای یافتن سمی که موشها را هلاک کند گشته ایم ) . در صورت عمو فشار عذاب وجدان را دیدم . در فرصتی که پیش آمد ، عمو گفت " اولین دروغ را طی زندگی ام به شهین گفتم " . پرسیدم " ناراحتید ؟ " کمی به فکر فرو رفت و گفت " نمی دانم ، من به خاطر مادرت همه کار کردم . حتی آن مرد را که نمی توانم اسمش را بیاورم کتک زدم تا خودش را عقب بکشد و مادرت را آسوده بگذارد . دستها و صورتم خون آلود و پیراهنم پاره شده بود ، اما مادرت می خندید و من برق رضایت را در چشمش می دیدم . او هم دوست نداشت آن مرد به پدر بزرگت رشوه بدهد تا بتواند همراه ما به ییلاق بیاید . من حاضر بودم آن مرد را خفه کنم تا دیگر چشمش را از مادرت بردارد . من خیلی کار ها به خاطر او کردم ، اما او نفهمید " . گفتم " مادر فهمید ، اما شما خودتان اهمال کردید " . سر فرود آورد و حرفم را تایید کرد . گفتم " ما دیگر به باغ نمی رویم تا شما مجبور به دروغ گفتن نشوید " . متحیر نگاهم کرد و گفت " حالا دیگر غیر ممکن است . حالا دیگر نمی شود او را تنها گذاشت . چیزی را که من می دانم و تو نمی دانی این است که مادرت از تنهایی می ترسد " . گفتم " پس چرا در باغ که بودیم نگفتید ؟ می توانستیم مادر را با خود بیاوریم " . گفت " باید یک امشب با خودش تنها باشد تا بفهمد که من چه زجری را تحمل کردم " . خندیدم و پرسیدم " شما دارید انتقام می گیرید ؟ " به صورتم زل زد و گفت " فقط یک شب او به جای من می نشیند و تنهایی را هم با این حواس ظاهری درک نخواهد کرد . این بی رحمی است که یک عکس با تنهایی من شریک بشود ؟ " گفتم " شما از کجا می دانید ؟ شاید مادر هم سالها تنهایی را تحمل کرده باشد و مثل شما مهر سکوت بر لب زده باشد " . به فکر فرو رفت و گفت " تو مرا به تردید می اندازی و از خودم متنفر می کنی . من نمی خواهم بی رحم قلمداد شوم " . عمو این را گفت و اتاق را ترک کرد . به گمانم رسید که برای انجام کاری اتاق را ترک کرده است ، اما وقتی صدای زن عمو را شنیدم که پرسید ( این وقت شب کجا می روی ؟ ) هراسان بلند شدم و کنار پنجره ایستادم . عمو لباس پوشیده بود و عازم رفتن بود و گفت ( کار مهمی دارم و باید به ده بروم شا بخوابید و منتظر من نمانید ) .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باران شروع شده بود و همراه آن سوزی جانکاه می وزید . دلم به شور افتاد و از گفته خود پشیمان شدم . اما کار از کار گذشته بود و عمو رفته بود . آن شب وقتی همه به خواب رفتند ، من از شدت نگرانی بیدار نشسته بودم و انتظار می کشیدم . نور چراغ اتاق من مانع از استراحت نیما شده بود . او با ضربه ای به دیوار چوبی مرا صدا کرد و آهسته پرسید " مینو شما خوابید ؟ " گفتم " نه ، نگران عمو هستم . نمی توانم بخوابم " . او گفت " آقا جون به ده رفته و امشب مسلما بر نمی گردد . راحت بخوابید . صبح بر می گردد ! " پذیرفتم و چراغ را خاموش کردم . تاریکی بر نگرانی و وحشتم می افزود . و تو می دانی که من چقدر از تنهایی و تاریکی می ترسم . نمی دانم تا کی بیدار بودم که از شدت خستگی خوابم برد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صبح وقتی چشم گشودم ، هیچ کس در خانه نبود ، عمو هم هنوز بر نگشته بود . بغض راه گلویم را گرفته بود و دلم می خواست فریاد می کشیدم . آه اگر برای او اتفاقی رخ داده باشد من مقصر هستم . اگر نمی آمد و دیگران به جستجو می پرداختند ، چگونه می توانستم از راز باغ پروانه پرده بردارم و آن را افشا کنم ؟ زن عمو چه فکر می کرد ؟ آیا مرا دو رو و ریا کار قلمداد نمی کرد ؟ من با بردن عکس مادر ، او را بیش از پیش اسیر اوهام خودش کردم . و به جای آنکه سعی کنم او را برهانم بیشتر غرقش کردم . آه خدای من ! کمکش کن تا سلامت به خانه برگردد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داشتم گریه می کردم که صدای توقف اتومبیل را شنیدم و هراسان در را باز کردم . خودش بود . صحیح و سالم . آن قدر ذوق زده شده بودم که خودم را به آغوشش انداختم و باز هم گریستم . مو هایم را نوازش کرد و پرسید " نگران من بودی یا مادرت ؟ " چشمان اشکبارم را به او دوختم و گفتم " خدا شاهد است که نگران شما بودم " پیشانی ام را بوسید و گفت " می دانم و ممنونم . پس شهین کجاست ؟ " گفتم " نمی دانم . از خواب که بیدار شدم هیچ کس در خانه نبود " .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عمو در صندوق عقب اتومبیل را گشود و تعدادی مرغ و خروس که پا هایشان را با ریسمانی گره زده بود بغل کرد و به طرف مرغدانی رفت . کمکش کردم تا مرغها را آزاد کند و ضمن کار پرسیدم " چرا همان شبانه بر نگشتید " . خندید و گفت " اجازه نداشتم . هوای بسیار بدی بود و احتمال تصادف می رفت . نمی دانی چقدر گرسنه ام . از صبح زود تا حالا توی راه هستم . صبح زود هم رفتم به خانه مان و از جعفر مرغ و خروسها را گرفتم و بدون آنکه چاشت بخورم حرکت کردم . می دانستم نگرانی و نمی خواستم بیشتر از این در نگرانی باقی بمانی . به عمو صبحانه می دهی ؟ " آن قدر از سلامت عمو خوشحال بودم که گفتم " عمو جان صبحانه که هیچ ، حاضرم جانم را برایت بدهم . نمی دانید چقدر خوشحالم که سلامت به خانه بر گشتید " . عمو بار دیگر با صدای بلند خندید و گفت " ما تا رسیدن بهار ، دیگر حق نداریم به باغ برویم . پس خیالت آسوده باشد " . نگاهش کردم و در عمق چشمان شاد او پی به حقیقت گفتارش بردم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شاید تو گفته های عمو را باور نکنی ، اما من باور می کنم و می دانم که او توام با کار هایی که برای امرا معاش خانه انجام می دهد ، از گذشته نیز غافل نمی کاند . تلفیق گذشته و حال شخصیتی دو گانه به عمو بخشیده که برای دیگران تشخیص آن دشوار است . نسترن و نرگس پدرشان را مردی مهربان ، اما دمدمی مزاج می دانند . و نیما عقیده دارد آقا جون در عین مهربانی کم حوصله و عصبانی است و زن عمو او را مردی می داند که وقایع گذشته ، اثرات نا مطلوبی روی اعصابش گذاشته که قابل اصلاح و ترمیم نیست . او به حال همسرش دل می سوزاند و غم او را درک می کند . من هم دلم برای عمو می سوزد ، اما معتقدم که او می داند چه می کند و مالیخولیایی نشده . گوشه و کنایه های عمو سلامت حافظه اش را می رساند و کوچکترین حرکت و حرف نا معقول از او دیده نمی شود . وقتی در جمع است به همه چیز تسلط دارد و تمام ریزه کاریهای مسایل شغلی و خانوادگی را مو به مو انجام می دهد و فراموشکاری به ندرت در او دیده می شود . قول و قرار هایش همه به جای خود انجام می پذیرد و هیچ کس شکایتی از اینکه او چیزی را فراموش کرده باشد ندارد . و این دقت و نظم او را می رساند . تمام مواردی که شمردم ، در مورد به یاد آوردن گذشته نیز صدق می کند . تمام گذشته را بدون آنکه لحظه ای درنگ و اندیشه کند بر زبان می آورد و تمام جزییات را مو به مو شرح می دهد . گویی که فیلمی را بر پرده عریض سینما تماشا می کنی ، لحظه به لحظه و گام به گام با عمو پیش می روی و حال را فراموش می کنی .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آه بدری ، نمی دانی ترسیم گذشته و دنیایی که تو در آن نقشی نداشته ای ، اما بوده و اتفاق افتاده چقدر شگفت انگیز است . من لحظه به لحظه زندگی مادر را می بینم و به روحیات کودکی تا جوانی او پی می برم و حس می کنم که همراه مادر در چهار راه آبسردار بزرگ می شوم . خانه ای بزرگ و قدیمی با دو حیاط بیرونی و اندرونی . و پدر بزرگ را می بینم که در حجره نشسته و مردی که نمی دانم اسمش چیست میرزای پدر بزرگ است و دو جوان رشید و زیبا که در حیاط بیرونی با مادرشان زندگی می کنند و هر دوی آنها دل به دختری داده اند که از کودکی با او بزرگ شده اند . و پدر بزرگ ، برادر بزرگتر را که همسن پسرش می باشد ، بیشتر دوست دارد ، چرا که پر جنب و جوش است و یک لحظه بی کار نمی ماند . او وقتی به شکار می رود شکارش را تقدیم پدر بزرگ می کند تا هر چه بیشتر در قلب او جای گیرد . پولهایش را هم نزد او نگه می دارد تا روزی به کار تجارت مشغول شود . و این مرد بعد ها پدر ما می شود . مردی فعال که خوب می داند از زندگی چه می خواهد و آن دیگری مسافر شهر رویا که فقط خوب حرف می زند و خواسته هایش در تصویر های رویایی اش شکل می گیرند و جامه حقیقت نمیپوشند . مردی کند که احتیاج به حمایت دارد تا قوه رابه فعل در آورد و کسی دست حمایت برایش بلند نمی کند . و مادر بزرگ نیز پسر ارشدش را بر پسر کوچکتر ترجیح می دهد و او را حامی و حمایت کننده خود می داند . تمام برگها به سود پسر بزرگتر است و این یکه تاز میدان می داند که حریفانش ناتوان هستند و شانس پیروزی ندارند . پس چرا خود را عقب بکشد و قلب دختر یکی یکدانه را به سود خود نرم نکند ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدر بزرگ دامادی می خواست که آینده ای روشن و صاف برای دخترش فراهم کند و این کار فقط در توان پدر بود . و عمو که تنها مانده است دلش را به یک قول خوش می کند و حرکت دیگران را ندیده می گیرد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

او می رود تا یک قطعه زمین در سرزمینی جادویی پیدا کند . و این کار با تانی صورت می گیرد ، غافل از آن که دیگری زود تر حرکت می کند ، و زود تر به مقصد می رسد . و حالا با همان ایده و همان تصورات شیرین جوانی ، به دنبال سعادتی می گردد که از دست داده است . عمو هیچ گاه مادر را متهم به بیوفایی نمی کند و از او نجشی به دل ندارد . شاید خوب می داند که سعادت به دست نیامده ، به دلیل اهمال خودش بوده است . و این واقعیت را می داند و از آن فرار نمی کند . اما پوزخند هایش گیجم می کند و این تصور را به من می دهد که در ورای چیز هایی که از او می دانم ، حقایقی دیگر نهفته است که از آن بی خبرم . . .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

" آن که شب را برای رسیدن به آینده ای روشن انتخاب میکند ، خواب را فراموش خواهد کرد . و آن که روز را بر می گزیند خوابی شیرین خواهد داشت . و من شب را انتخاب کردم ، چون از هیاهو بیزار بودم . و روز چشم خود را بستم تا انسان نما های طماع و سالوس رانبیند . می شود در شب زندگی کرد و خسته نشد . می شود شب را به جای روز برگزید و از کار کردن خسته نشد . و می شود خوب بود و جفای دیگران را ندیده گرفت . من کار کردم اما نفعش را دیگری برد . و هیچ کس نفهمید که سرخی چشمانم از چیست . من هرگز نخواستم مهم باشم . اما پدر بزرگت صاحب منصبان را دوست می داشت و آب باریکه برایش خیلی ارزشمند بود . از ترس به همه چیز چنگ می انداخت و با آن که ثروتمند بود ، از فقر می ترسید . از این که هستی اش نابود شود هراس داشت و دلش پشتوانه محکمی می خواست . به زبان انکار می کرد ، اما روشنایی چشم و دلش از تخته های فرش نور می گرفت . او چه می دانست که بیخوابی چیست و شب چگونه است . او روز را می دید و روز را باور داشت .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هر وقت از خانه خارج می شد از مادرم می پرسید ( نصرالله کجاست ؟ ) و مادرم سز تکان می داد و با تاسف می گفت ( خواب است ) . نه اینکه به حالم دل می سوزاند ، نه ! تاسف او به زعم خودش برای تلف کرذن ساعات روزی بود که آغاز شده بود . و من در زیر پتو می خندیدم . با خود می گفتم ( بگذار فکر کنند کهنصرالله روز را به بطالت می گذراند و در فکر ترقی نیست اما یک شب به همه آنها خواهم خندید ) و آن یک شب هرگز نیامد !

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زبان مرد شب را ، مرد شب می داند ! و در آن خانه هیچ کس مرد شب نبود . نمی خواستم بدانند که من شبها چه می کنم . نمی خواستم پروانه بداند که دارم شبها کار می کتم تا بتوانم پول زمین را جور کنم . مزد شب کاری بیشتر از مزد روزانه بود . و من مرد شب شدم تا زود تر بتوانم زمین بخرم . حرف درد بسیار است و بدبخت آن کس که غمخواری نداشته باشد . با تو گفتم که می شود خوب بود و جفای دیگران را ندید . تو این را باور کن ! چون به مادرت قول داده ام با تو از خوبیها صحبت کنم . از مهر و عاطفه . از گذشت و ایثار ! و غم باید فقط در صندوقخانه قلب عمویت بسته بماند ! به پروانه ها فکر کن که در انتظار بهار ، در پیله جا خوش کرده اند . و به آینده نگاه کن که روشن و صاف در انتظارت نشسته است . از من دیگر گذشته . چه فایده که دمل شکافته شود ؟ مرحمی اگر می بود سالهای پیش باید بر آن گذاشته می شد که چرک نکند . این زخم کهنه است و علاج پذیر نیست . دارویی اگر می خورم تاثیر آن موقتی است . من به درد کشیدن عادت دارم " .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی عمو حرف می زند ، یکپارچه سکوت می شوم و دلم می خواهد او را از لا به لای صحبتهایش بهتر بشناسم . می توانم حرفهایش را کنار هم بگذارم و نتیجه بگیرم ، اما او همیشه در میانه راه از حرکت می ایستد . گویی از پا می افتد ، زبانش از گفتن می ماند . در آن لحظات چشمان مشتاق مرا نمی بیند .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرسید " تا به حال پروانه ای را در دست گرفته ای ؟ " گفتم " نه ! " گفت " بال پروانه به قدری ظریف است که اگر انگشتت را هر چند آرام روی آن بکشی خالهای پروانه همچون پودری نرم بر سر انگشتت خواهد نشست " . و من می خواهم در این بهار بال پروانه را لمس کنم . می دانم که عمو به باغ پروانه می رود ، این را از نگاهش و وضع آشفته اش تشخیص می دهم . شب بلند زمستان او را کلافه کرده و روز شماری زمستان از او مردی عاصی و بی حوصله ساخته است . زن عمو می گوید که ( بد اخلاقی او به سبب نزدیک شدن شب سال است ) و من باور دارم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شاهین هنوز لباس تیره بر تن می کند و هنوز ته ریشی دارد که صورتش را مردانه و جذاب می کند . بالای سرم ایستاده می پرسد " چه می خوانید ؟ " و من پشت جلد کتاب را نشانش می دهم . نگاهی به آن می اندازد و نگاهش را به حیاط می دوزد و باز می پرسد " در سکوت به دنبال چه می گردید ؟ " نگاهش می کنم ، اما او به من نظر ندارد . می گویم " شاید هیچ " . لبخندی بر لب دارد . می گوید :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

می گویند چون بگذشت روزی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بگذرد هر چیز با آن روز .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باز می گویند خوابی هست کار زندگانی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زان نباید یاد کردن ،

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خاطر خود را

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی سبب نا شاد کردن . ( نیما یوشیج )

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بعد زمزمه می کند " هر چند که اندوه شما بی علت نیست ، اما چه سود ! دوست دارم بدانید در خلوت روشن با تو گریسته ام

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برای خاطر زندگان ،

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و در گورستان تاریک با تو خوانده ام

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زیبا ترین سرود ها را

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زیرا که مردگان این سال

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عاشق ترین زندگان بوده اند . ( احمد شاملو )

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

****

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفتم " این شعر ادامه ندهید " . گفت " بسیار خوب . نخواهم خواند ، اما حرفی بزنید و این سکوت را بشکنید " و من گفتم :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قصه نیستم تا بگویی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نغمه نیستم که بخوانی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدا نیستم که بشنوی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یا چیزی چنان که ببینی .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یا چیزی چنان که بدانی . . .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و چون سکوت کردم پرسید " چرا بقیه اش را نمی خوانید ؟ من بر خلاف شما شوق شنیدن دارم " . گفتم " تمام شد ! "

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخندش را تکرار کرد و دست زیر بغل برد و سنگینی جسمش را به لبه پنجره تحمیل کرد و گفت " می دانی که تمام نشده ! من این شعر را تا آخر می دانم " . گفتم " پس اگر می دانید لزومی به تکرار آن . . . گ سخنم را قطع کرد و گفت " بسیار خوب ، بسیار خوب . اما خواهشی دارم . وقتی که من رفتم ، در خلوت این شعر را تکرار کنید و از اول تا آخر بخوانید . و بدانید که کلام نا گفته من در بیت ، بیت این شعر نهفته است " .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدری برایت نمی نویسم که پس از رفتن او من چه کردم . هر چند که هیچ وقت هیچ رازی میان ما پوشیده نمانده است . پس می گویم که آن را تکرار نکردم . زیرا پی به احساس او بردن ، یعنی با او در آن احساس شریک شدن . و من هنوز قلبم از داغی عظیم می سوزد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شب وقتی همه به بستر رفتند ، در تنهایی عمو شریک شدم و سرم را با خواندن روز نامه گرم کردم . دوست داشتم خودش لب به سخن باز کند . چند بار از زیر چشم نگاهش کردم . او در عالم خود غرق بود .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عمو نگاهم کرد و پرسید " تو فکر می کنی منصور و دایی کاظم به موقع بر می گردند ؟ " به چشمانش نگاه کردم و گفتم " منصور نوشته که بر می گردند ! " عمو گفت " اگر دایی ات اجازه داده بود تا آنها را بیاورم ، دیگر دلشوره ای نداشتیم . اگر رسیدند که چه بهتر ، در غیر این صورت خودمان مراسم شب سال را بر پا می کنیم و تمام اهالی ده را هم دعوت می کنیم . من می دانم که از این کار هم پدرت خوشحال می شود و هم مادرت ! " گفتم " عمو جان نگران نباشید . آنها به موقع می رسند . هنوز تا بهار خیلی مانده " . عمو سر تکان داد و گفت " بله ، خیلی مانده . من دیگر تحمل ندارم . دلم می خواهد هر چه زود تر هوا گرم بشود و من بتوانم به باغ بروم . می خواهم زیر پنجره جلبک بکارم ، ولی اول باید باغچه ای درست کنم . مثل اینکه این سرما خیال رفتن ندارد " . با شیطنت گفتم " اما شما که به باغ می روید ، فقط مرا با خودتان نمی برید " . عمو گفت " بله ، می روم ! می روم تا اجاق را روشن نگه دارم " . بی اختیار خندیدم . عمو چشمانش را تنگ کرد و پرسید " به چه چیز خندیدی ؟ اینکه نمی گذارم اجاق خاموش بشود ؟ " گفتم " عمو جان ! هر دوی ما می دانیم که برای تصویر داخل قاب ، اتاق سرد و گرم فرقی نمی کند " . از همان پوزخند های مرموز بر لب آورد و پرسید " مطمئنی ؟ " سر فرود آوردم و عمو در حالی که بلند می شد تا اتاق را ترک کند گفت " زیاد هم مطمئن نباش ! اگر او را می دیدی این طور با قاطعیت صحبت نمی کردی " . بلند شدم و مانع خروجش شدم و گفتم " عمو جان ! شما مادر را می بینید ؟ " سر فرود آورد و من با بهت نگاهش کردم و پرسیدم " چه طوری ؟ من هم می خواهم او را ببینم " . دستم را فشرد و گفت " او در وجود توست . او با تو یکی است ، تو اویی و او تو . دیگر دنبال چه می گردی ؟ " گفتم " شما مادر را در من می بینید ؟ " خندید و گفت " من او را هر طور که دوست داشته باشم می بینم ! گاهی روی بام می بینم که نشسته و گلهای زرد و سرخ خلنگ را از آن بالا بر سرم می ریزد ، گاهی او را می بینم که سوار مرکب باد شده و از میان شاخه ها عبور می کند ، و گاهی او را می بینم که کنار اجاق روشن چمباتمه نشسته و منتظر آن است که اجاق را برایش روشن کنم . چند روز پیش هم او را دیدم که سوار اتوبوس مرگ توی جاده حرکت می کرد . فریاد زدم ( به این سفر نرو ) اما او دستهایش را از شیشه بیرون آورده بود و با من وداع می کرد . تو هنوز خیلی جوانی و درک این حرفها برایت مشکل است . من خیلی چیز های دیگر هم می بینم که تو حتی تصورش را هم نمی توانی بکنی . برو بخواب و آرزو کن که خداوند عمویت را هم همسفر آنها قرار بدهد " . اشک در چشمم حلق زد و گفتم " نه ! خواهش می کنم این را بر زبان نیاورید . من دیگر تحمل ندارم که عزیزی را از دست بدهم . شما گفتید که مادر مرا به دست شما سپرده ، چطور می توانید مرا رها کنید ؟ در صورتی که می دانید تنها به شما دلخوش هستم " . عمو نوازشم کرد و گفت " می دانم دختر جان ، می دانم . تو فکر می کنی اگر این وظیفه به عهده ام نبود بعد از فوت آنها من زنده می ماندم ؟ من ماندم تا تو را حمایت کنم . آن روزی که تو سر انجام بگیری با خیال راحت راهی می شوم . حالا برو استراحت کن و خوابهای شیرین ببین " .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عمو با خط درشت روی تقویم دیواری نوشته است – روز را با خنده آغاز کن که زندگی با خنده در دستانت شکوفا می شود – و من به خاطر عمو خندیدم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شاهین به دیدار خواهر آمد و قفسی در دست داشت که دو مرغ عشق مهمان آن بودند . نسترن و نرگس از شادی فریاد کشیدند و جلو قفس زانو زدند . شاهین که خود به تماشا ایستاده بود ، قفس را بر داشت و روی میز گذاشت و سپس از زن عمو پرسید " خواهر می توانیاز این دو پرنده خوب مراقبت کنی ؟ " زن عمو شانه بالا انداخت و گفت " من به قدر کافی گرفتاری دارم . چرا از دختر ها نمی خواهی مواظب پرنده ها باشند " . شاهین نگاهی گذرا به نرگس کرد و گفت " گربه های نرگس دشمن جان این پرنده ها هستند و نسترن هم که باید به درسهایش برسد . می ماند مینو خانم که نمی دانم حاضرند این مسئولیت را قبول کنند ؟ " سر فرود آوردم و موافقت خودم را اعلان کردم . زن عمو خوشحال از رهایی از این مسئولیت گفت " قفس را به اتاق مینو ببر ! جایشان آنجا امن است " . و شاهین قفس را به اتاق من آورد و جلو پنجره آویخت و پرسید " زیبا نیست ؟ " گفتم " چه چیزی ؟ قفس ؟ " لبخندی زد و گفت " نه ، مرغ عشق " . گفتم " زیباست ، اما دلم می سوزد و فکر می کنم این بی رحمی است که مرغها اسیر قفس باشند " . گفت " من فقط می خواستم شما زیبایی این مرغها را ببینید و ازنزدیک عشق و عاطفه پرنده ها را شاهد باشید . بهار که بیاید آزادشان می کنم تا دیگر به من نگویید بی رحم هستم " . و من خندیدم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همان روز نیما با یک تیهوی شکار شده به خانه آمد و مرا متعجب کرد . وقتی شکار را روی میز آشپزخانه گذاشت ، پرسیدم " شما تیر اندازی هم می دانید ؟ " گفت " چند سالی است یاد گرفته ام . این فصل ، فصل شکار است ، پرندگانی که بدون غذا مانده اند طعمه شکار چی می شوند " . گفتم " شما آن شکار چی هستید که به کمین نشسته ؟ " خندید و من هم بی اختیار خندیدم . نه برای آنکه راضی و خشنود بودم نه ! فقط به این دلیل که فکر می کردم سخنم و شاید طعنه ام او را به تاسف وا دارد اما چنین نشد و او به تصور آنکه من کارش را تایید کرده ام افزود " این دفعه شما را با خودم می برم و به شما هم یاد می دهم که چطور تیر اندازی کنید " . و شاهین با تمسخر پوزخندی بر لب آورد و به اتق دختر ها رفت . بوی بهار را حس می کنم . در شمال بهار زود تر آغاز می شود . ببین که یک سال چه زود گذشت . مثل طوفان که هر چه سر راه ببیند با خود می برد . اما نه برای من که یک سال انتظار کشیدم ام . چه کسی باور می کند که ما این همه مدت یکدیگر را ندیده باشیم ؟ دستهایم نوازشهای تو را فراموش کرده اند و به جای بوی آشنای تو ، بوی گیاه می دهند ، بوی علف خود رو . من دیروز به باغ رفتم تا عمو در زیر پنجره باغچه درست کند . هوای اتاق گرم و دلچسب بود و ما یک فنجان چای خوردیم و بعد شروع به کار کردیم . عمو روی قاب عکس مادر دستمالی ابریشمی انداخته است . گمان می کنم برای حفظ آن از گرد و غبار این کار را کرده باشد . دور از چشم عمو دستمال ابریشمی را بر داشتم و نگاه کردم . نگاهش مثل گذشته به زمین بود ، به دانه چیدن پرندگان . فکر می کنم مادر گاهی دزدانه از زیر دستمال به بیرون نگاه می کند . می دانم فکر می کنی دیوانه شده ام ، اما باور کن که این طور احساس کردم . خمیدگی پشت مادر راست تر شده است . عکس را به خاطر بیاور ! یادت می آید که مادر خم شده بود و به گنجشکهایی که دور نیمکت نشسته بودند دانه می داد ؟ این بار وقتی به تصویر نگاه کردم به گمانم رسید که حالتی نشسته تر دارد و می تواند دزدانه از زیر دستمال بیرون را نگاه کند . وقتی از کلبه خارج شدم ، عمو کار کندن باغچه را به اتمام رسانده بود و داشت جلبکهایی با برگهای سبز درون باغچه می کاشت . کمکش کردم و تمام لباس و دستم گل آلود شد . عمو خندید و گفت " تو هرگز باغبان خوبی نخواهی شد " . هر دو خندیدیم و من دیگر در صورت به عرق نشسته او آثار خستگی ندیدم . دیدن خاک و باغچه ، مرا به یاد گور پدر و مادر انداخت . یادت هست که گور کن چه پر شتاب و بی خستگی دو گور کند ؟ دو بستر یک شکل و یک اندازه . من در آغوش عمو نصرالله از حال رفتم و نفهمیدم که اول کدام یک از آنها به خاک سپرده شدند . مادر یا پدر ! این تسکینم می دهد که آن دو در کنار هم دفن شده اند و تنها نیستند . بدری ! من و تو هم باید در کنار آنها دفن شویم ، چون من از تنهایی و تنها ماندن می ترسم . باید وصیت کنم که روزنه ای به آن اندازه که یک دست بتواند از آن عبور کند میان دو قبر به وجود آورند و دستهای ما را در دست هم قرار دهند تا دیگر نترسم . می دانم می خندی و با خودت خواهی گفت – باز هم فکر های بچگانه به سرش زده – و این حقیقتی است . می دانم می خندی و افکارم را بچگانه تلقی می کنی . می دانم که میان من و تو به وسعت ابری که بالای سرم در حال شکل گرفتن است ، فاصله وجود دارد . نفرین بر جدایی ، نفرین بر تمام تعلقات که انسان را پای بند می کند . من احساس را نفرین می کنم و قاتلان را که برای سرکوب علایق جنایت می کنند بی گناه می دانم . من دارم قاتل خودم می شوم و می خواهم تمام علایقم را در درونم خفه کنم و دیروز اولین جنایت را مرتکب شدم و مرغ عشق را از جفتش جدا ساختم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اصلا گریه نکردم ، باورت می شود ؟ من در حالی آن دو را از یکدیگر جدا کردم که مرغ عشق ماده سرش را بر بال نر تکیه داده بود و مرغ نر با منقارش پر او را نوازش می کرد . به صدای اعتراض مرغ نر توجه نکردم و چشمم را بر نگاه التماس آلود مرغ ماده بستم و دومین جنایت را با پاره کردن دیوان شعری که شاهین برایم به ارمغان آورده بود مرتکب شدم . نمی دانی وقتی برگهای پاره را بدون ترتیب در کنار هم قرار دادم چه اشعار هجوی از آب در آمدند به یک نمونه گوش کن . اما نه ! بگذریم . تو چرا باید در این جنایت شریک جرم باشی . فکر می کنم دیشب شب لعنت بود . چون من به اندازه یک سال دوری لعنت کردم . به بیهودگی دستی که زمین زا بی مهابا چال کرد نفرین فرستادم و به جلبکها که هیچ گاه چشمی رویش و باوریشان را نخواهد دید لعنت فرستادم . لعنتی زیر لب . به عمو هم که با شوق کودکانه نهال در باغچه می کاشت لعنت کردم . برای دیدن باید به درون نگریست و از قالب تن رها شد . اما من قادر به انجام این کار نیستم و بر بی عرضگی خود نیز نفرین کردم . من چرا نمی توانم چون عمو بر ماده غالب شوم ؟ فاصله ای بعید است میان دیدگاه من و عمو . اولین قدم در راه دیدن ، نداشتن ترس است و تو بهتر از هر کسی می دانی که من می ترسم . عمو می گوید ( برای دیدن باید تمرکز داشت و فکر را از چیز های دیگر تخلیه کرد ) و من قادر به این کار نیستم . در یک لحظه به همه چیز فکر می کنم و تمرکز حواس ندارم . شاید هم می ترسم آن طور که عمو می بیند من نبینم . من از اسرار می ترسم و دوست دارم جریان عادی زندگی را ببینم . چه ساده بودم که فکر می کردم اگر قاب را بردارم عمو دیگر نخواهد دید . راست و دروغ کار های عمو گیجم می کند . به من تلقین می کند که از گفتن فقط قصد شوخی دارد . اما کار هایی انجام می دهد که مشکوکم می کند . مثل خرید فرش ترکمن و یا کاشتن جلبک .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به هر حال همان طور که من تصمیم گرفته ام کنجکاوی نکنم ، تو هم مطلب را فراموش کن .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عمو بی رحم است چون به فکر دختر ها نیست . او فقط به خودش فکر می کند و در فکر ساختن است . آن هم برای موجودی که دیگر حیات ندارد . او سهم زندگان را فراموش کرده و با خود خواهی اش عمر را سر می کند .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زن عمو زن نمونه ای است که تحمل می کند و زبان به شکایت باز نمی کند هر چند که از اسرار باغ پروانه خبر ندارد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خواهر زن عمو برایمان نان آورد . از همان نانها که در ده داشتیم ، اما این بار خودش نپخته بود و به خوشمزگی نانهای خودش نبود . تکه ای نان برداشتم و به اتاقم رفتم . مرغ عشق غمگین بود و با نگاه التماس می کرد . التماس مرا نیرومند ساخت و از اینکه قادر بودم سعادتی را بر هم بزنم ، احساس قدرت کردم . میان اجابت خواهش و رد کردن آن تردید کردم . اما بی اختیار اجابت کردم و مرغ ماده را به نر باز گرداندم . نبوی تا ببینی با چه عشقی نوک بر یکدیگر ساییدند و همدیگر را نوازش کردند . مهربانی بهتر از شقاوت است . با خود گفتم ( من هرگز قاتل خونخواری نخواهم شد ) . به خیابان رفتم و دیوانی به جای دیون پاره شده خریدم ، اما آن دیوان نگوبخت را دور نریختم . می دانم که دیوان شعری استثنای در اختیار دارم . تو هم همین کار را بکن تا بعد کتابهایمان را به یکدیگر قرض بدهیم . می دانی اولین شعری که بعد از چسباندن خواندم چه بود ؟ نه ، مثل اینکه نمی شود تو را شریک نکرد . من همیشه در همه چیز با تو شریک بودم ، پس باید این بار تو شریک جرم من باشی . حالا که حاضری بگذار برایت بخوانم :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آسمان را بار ها

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با ابر های تیره تر از این

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از درون سفالینه ها

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

می شنیدم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و نگاهم در خلوص سکوت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به تانی فرو رفته بود .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حالا دیدی چه اشعار نابی شده اند ؟ !

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من و عمو با نیما و شاهین به تهران خواهیم رفت تا در مراسم شب سال شرکت کنیم . عمو نگران است که چرا منصور و دایی کاظم تماس نگرفته اند .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با خود می گویم آیا تو را در تهران خواهم دید . ما همگی باید به خانه دایی برویم ، زیرا دیگر از خود مامنی نداریم و چه دردناک است که خانه ای از خود نداشته باشی .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تهران را چگونه خواهم دید و تو را ؟ آه که نمی دانی چه تصوراتی از تو دارم . گمان می کنم خیلی تغییر کرده باشی و باز هم با لهجه شیرین اصفهانی ات با من صحبت کنی و من با شیطنت به تو بخندم . دلخور نشو این را گفتم که تو را متوجه کنم که خودم نیز لهجه پیدا کرده ام . قول بده که به رویم نیاوری . تو به اصل و اصالت خود برگشته ای ، اما من چه ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آواز رهگذری که شعری محلی را با صدای بلند می خواند مرا اندوهگین می کند ، چرا که هنوز خیلی از کلمات را یاد نگرفته ام . اما خوشحالم . خوشحال که هنوز نوشتارمان یکی است زنان شمالی هنگام برداشت محصول آواز می خوانند تا کمتر احساس خستگی کنند ، این را می دانستی ؟ زن عمو هم هنگام انجام کار های روزانه آواز می خواند و صدای خوشی دارد . اما من هرگز صدای خوبی نداشته ام و خواننده خوبی نخواهم شد !

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اتوبوس شلوغ است و جاده از آن شلوغتر . مسافران نوروزی به شمال می آیند و من و عمو و نیما و شاهین به تهران می رویم . توی ساکم بیش از هر چیز گل قاصدک است . آنها را با دقت در کیسه ای نایلونی ریخته ام تا وقتی تو را دیدم ، تمامش را به تو تقدیم کنم . هیچ کس نمی داند من چه ره آوردی با خود دارم . عمو برای تو کلوچه خریده و زن عمو نان ده سوغات داده با یک شیشه مربای بهار نارنج . سوغاتیها در ساک نیماست و من تنها گل قاصدک به همراه دارم . وقتی در انتظار باشی جاده بی انتها می شود . خمی در خم و پیچ دیگر . آن قدر به دور خود می پیچیم که به گمانم می رسد الان است که راننده سرش گیج برود و به ته دره سقوط کنیم . مه از کوه پایین آمده و چون چتری فضای سبز ده را پوشانده است . دلم می خواهد پنجره را باز کنم و دستم مه را لمس کند . اما هنوز هموا سرد است و شیشه ها ورود بهار را باور نکرده اند . وقتی به شمال می رفتم بیشتر جاده را با چشم بسته طی کردم . اما حالا که به سوی تو برمی گردم ، چشم به جاده دوخته ام این جاده کی به پایان می رسد . شوق انتظار و دیدار عزیزان ، از من موجودی منقلب ساخته و قادر نیستم آرام بگیرم . عمو نصرالله حالم را می فهمد و برای آرام ساختنم گاهی فشاری به انگشتانم وارد می کند . نگاهم نمی کند او هم چشم به جاده دوخته و منتظر پایان است .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در مهمانخانه میان راه توقف کردیم و همگی صبحانه خوردیم . به خوردن تخم مرغ عادت کرده ام . نیما مجله فکاهی اش را با صدای بلند برای شاهین می خواند . آه که از هر جاده است بیزارم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از عمو پرسدم " عمو ما زود تر می رسیم یا بدری ؟ " گفت " فکر می کنم با هم برسیم و چقدر خوب بود که هر دو در یک محل پیاده می شدیم و هر دو در همان جا یکدیگر را ملاقات می کردیم . اما عیب ندارد ، من که این همه روز را تحمل کردم ساعتی دیر تر .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی به تهران رسیدیم اشک در چشمم حلقه بست و هوای دود آلود شهر پذیرایم شد . از اتوبوس که پیاده شدم ، اولین کاری که کردم ریه ام را از هوای تهران پر کردم و سپس به اطرافم نگاه کردم . شهرم را دوست دارم و به زادگاهم که روز های کودکی و جوانی ام را به یاد دارد عشق می ورزم و به این معتقدم که هر انسانی باید به زادگاه خودش برگردد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از اسم مهاجرت بیزارم و رویای سفر مرا مجذوب نمی کند . کمتر از یک سال است که از زادگاهم جدا مانده ام . اما گویی قرنی است آن را ندیده ام . با حرصی سیری نا پذیر به خیابانها و اتومبیلها چشم دوخته ام و عبور شتاب آلود رهگذران را نگاه می کنم و همپای آنها بر سرعت گامهایم می افزایم . تند و پر شتاب می روم و برایم مهم نیست که مقصد کجاست . شمال و جنوب خیابان برایم یکی است همه جا یکی است و من در سطح خیابان شهری راه می روم که از آن خودم است . احساس تملک می کنم و دوست دارم با صدایی بلند فریاد بزنم و به همه اعلان کنم که به شهر خود باز گشته ام . دلم می خواهد به مهاجران فخر بفروشم چنانکه آنها به من فخر فروخته بودند .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در شمال هرگز احساس یکی بودن نکردم اما در تهران حتی طاقی مغازه ها با من مانوس است . اگر عمو زیر بازویم را نمی گرفت و مسیرم را تغییر نمی داد ، همچنان می رفتم . او مرا از حرکت باز داشت و گفت " فراموش کردی ؟ خانه دایی ات شمال شهر است نه جنوب " . گفتم " خانه دایی برایم مهم نیست می خواهم باور کنم که روی آسفالتی آشنا با پای خود قدم می گذارم . اینجا سبزه نیست ، اینجا بوته ای نیست که مار آبی زیر آن لانه کرده باشد . اینجا هر چه هست ، اگر دود آلود و نا زیباست شهر من است . اگر تنفس کردن هوایش بیماری زاست ، برای من از هر منظره ، هر بو دلنشین تر است . من عاشق این شهرم و این شهر مال من است .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عمو تبسمی کرد و گفت " فراموش نکن که اینجا زادگاه من هم هست و من در این شهر قلب و احساس خودم را به اسارت دادم " . گفتم " پس بیایید راه برویم ، پشت هر ویترین بایستیم و بی قصد خرید ، فقط نگاهی بکنیم . بعد وقتی سیراب شدیم به سمت شمال شهر حرکت کنیم " . و او بدون سخن پشت هر ویترین می ایستد و من هم تماشا می کنم . وقتی به سمت شمال شهر حرکت می کنیم دستهای من پر است از خرید و نمی توانم دستم را به هر سو که دلم می خواهد پرواز دهم . نیما ساک مرا در دست دارد و شاهین بسته ای بزرگ . آن دو دنبال من و عمو ، پشت هر ویترین می ایستند و بی تفاوت نگاه می کنند خسته اند آنها نمی توانستند احساس مرا درک کنند . جاذبه تهران آنها را نگرفت و مثل هر شهرستانی مبهوت اجناس نشدند .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پشت در خانه دایی کاظم ایستادیم ، زنگ ، زنگ ، زنگ ، اما هیچ کس در را به روی ما نگشود . لحظه بهت رسید . پس کجا باید رفت ؟ این سوال نیما بود و من که بسته ها خسته ام کرده بود ترجیح دادم روی پله خانه مجاور بنشینم . عمو مایوس نشد باز زنگ زد . ظهر شده بود . توی گلو بغض داشتم . یک تلنگر کافی بود گریه ام را در آورد . باورم شد که در شهر خودم ، زادگاهم ، یک غریبه ام ، یک غریب . عمو خانه بغل را زنگ زد . زنی چادر به سر در را باز کرد . عمو با خجالت پرسید " می بخشید همشیره ، آقای مهاجر از سفر برگشته ؟ " زن با یک نگاه همه چیز رافهمید . پرسید " از ده اومدید ؟ " این سخن تاب مرا از کف برد . فریاد زدم " اگر تهران روستاست بله ما از ده آمده ایم " . عمو دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت " ساکت باش " . زن با خشم و تغیر به عمو گفت " نخیر " و سپس در را بست .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صبر کردن بیهوده بود . شاهین بسته به دست راه افتاد و به دنبالش نیما . دوست داشتم لگد محکمی به در آن خانه نثار می کردم . سر خیابان ایستادیم و به این اندیشیدیم که ( کجا باید رفت ) . نیما گفت " کاش با اتومبیل خودمان می آمدیم " و عمو تایید کرد . زن عمو می ترسید . او از جاده شلوغ بیمناک است . و شب آخر با گریه از عمو خواست که با اتوبوس حرکت کنیم و اتومبیل همراه نبریم . عمو حال او را می فهمید و برای اطمینانش گفت " باشد هر چه تو بگویی همان کار را خواهیم کرد " . عمو کمی دیگر صبر کرد و سپس گفت " هتل " . آه ، بدری ! باور می کنی که من در شهر خودم مسافر باشم ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آن روز غروب هم عمو باز به در خانه رفت و مایوس برگشت . من گریه می کردم و آن دو مرد جوان نمی دانستند چگونه تسلایم دهند . آن شب شام غریبان داشتیم و هر کسی با فکر خودش مشغول بود .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صبح زود رفتیم سر خاک مادر . آن قدر گریه کردم که در آغوش عمو از حال رفتم . عمو دور از چشم ما خاک با خود برداشته بود . تو نبودی ، منصور نبود ، دایی نبود ، شب سال و روز سال ، ما چشم به آمدن شما دوخته بودیم . آه افسوس که انتظار بیهوده بود . عمو خاک مزار پدر و مادر را که بوی گلاب می داد و هسته خرمایی که دزدکی در میان خاک جا خوش کرده بود ، با خود برداشت . نیما گریه می کرد و همین طور شاهین ، آن قدر که خون ، رنگ آبی چشمانشان را از بین برد . چون نیامدی من تمام گلهای قاصدک را به دست باد سپردم و با چمدانی خالی برگشتم . با خود گفتم چه فایده که در شهر خودت غریبه باشی ! تو هم باید مثل عمو مهاجر شوی و خاک زمینی را اشغال کنی که مانوس تو نیست . من شهرم را به زنی هدیه کردم که با لهجه غلیظ ، مرا شهرستانی خواند و حصار خانه ام را به او بخشیدم تا خود را تهرانی قلمداد کند .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی برگشتم دیگر آزاد بودم ، از همه تعلقها گسسته بودم و چون پروانه ای آزاد ، سیر باغ می کردم . یک مشت خاک کافی بود . عمو مشتی خاک به من داد و زن عمو برایم خاک تیمم ساخت و بقیه آن پای جلبکها ریخته شد . باورت می شود از پدر و مادر تنها نصیبم مشتی خاک آغشته به گلاب باشد ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با شاهین قفس مرغها را برداشتیم و با هم بردیم به ده . من در قفس را زیر درختان نارنج باز کردم و به انتظار پرواز آن دو پرنده نشستم . مرغ نر تا نزدیک در آمد و حتی سرکی هم به بیرون کشید اما بی توجه به آزادی که انتظارش را می کشید ، کنار مرغ ماده نشست و به معاشقه مشغول شد . به شاهین گفتم " شاید متوجه نیست که در قفس باز شده ! " خندید و گفت " چرا ، خوب هم می داند . مگر ندیدی که سرکی به بیرون کشید ؟ این مرغ آزادی را به شکل دیگر می بیند . این قفس نیست خانه اوست و کنار جفتش همه چیز تکمیل است " . و چنین شد که مرغ در حصار قفس ، بند بندش آزادی یافت و خود و جفتش را به فریب شاخه و هوای بیرون پر نداد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شاهین گفت " می شود به زندان هم انس گرفت و احساس آزادی کرد . می شود در حصار یک خانه گلی قصری ساخت ، می شود که با همه همدل بود . فقط باید طالب بود " . گفتم " ای کاش می شد ، اما می دانم در من ، جاه طلبی نیست ، میلی نیست ، شور و شوقی هم نیست . هر چه هست اجبار است . اختیاری اگر می داشتم ، می رفتم . نه به تهران و یا جایی خاص ! می رفتم ، سواربر اتوبوسی که راه را خوب بشناسد و بداند که مقصد کجاست . من اگر جای این مرغها بودم می رفتم . وقتی بالای درختی می نشستم آن وقت می خندیدم . نه به تو ! بلکه به قفس ! "

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شاید آن وقت می توانستم فکر کنم ، و محبت دستهای را که روزی صمیمانه به سویم دراز شده بودند باور کنم . باور کنم که اجباری در کار نیست . ترحم و دلسوزی به حال دختر یتیمی در بین نیست . همه را می دانم . اما دانستن و باور کردن از هم جداست . من باید بروم !

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به عمو گفتم " من باید بروم . جای من اینجا نیست دیگر تاب نگاه مردم در توان من نیست . توی ده وقت نشاست ، بگذارید بروم ، محصول که آماده برداشت شد می آیم " . عمو پرسید " آخر به کجا ؟ توی تهران که کسی با تو نیست نه منصور ، نه بدری ، حتی دایی کاظم . من تو را دست چه کسی بسپارم ؟ می خواهی پشت سرم حرف بزنند ؟ می خواهی مردم ده طعنه بزنند که آقا نصرالله عرضه نداشت ؟ نه ! من تو را آوردم و اینجا خانه توست ! " بدری ! خواهرم ! یک کلام ساده همه چیز را به هم ریخت . تخم نفاق پاشیده شد . دیدن اخم و نگاه های معنی دار همه دست و پایم را بست . زن عمو آخر شب ، زیر لبی نفرین کرد . باورت می شود که فقط یک کلام ، یک کلام ساده بتواند مهر را به کینه تبدیل کند . من این ده را چگونه تحمل بکنم ؟ این ده قفس است و نفس کشیدن در آن وقتی یک بغض به بزرگی قلب در گلویت باشد خفه ات خواهد کرد . زن عمو لب تنور چمباتمه زده بود و نگاه مبهوتش به خمیر پف کرده ثابت شده بود . خواهرش وردنه را روی خمیر می غلتاند و نگاهش را با تغیر گاه گاهی به خواهرش می انداخت . می گفت " چه اصراری داری ؟ بگذار برود . او که قدر نشناس است . حیف زحمت نیست که برایش بکشی ؟ " زن عمو آه عمیقی کشید و نگاهش را از روی خمیر به تنور دوخت و گفت " با نصرالله چه کنم ؟ اگر مینو برود او هم می میرد ، نسترن و نرگس بی پدر می شوند .نه ، من طاقت ندارم " . هاله غم گرد صورتش نشست و ادامه داد " من می دانستم ، همه چیز را از روز اول فهمیدم . مینو طالب نبود . او به حکم اجبار به شمال آورده شد . مسئله من و بچه ها و ده نیست . مسئله تهران است . مینو اگر برود ، نصرالله هم خواهد رفت " . خواهر زن عمو سر جنباند و گفت " چه قدمش شوم است ! چه زبانی دارد که شوهرت را خام و اسیر خودش کرده ؟ تو چرا خام شدی و رضایت دادی که توی این خانه وبالت باشد ؟ ای کاش او هم با ننه اش نابود شده بود " . زن عمو از جا پرید و با صورتی سرخ شده رو به خواهر کرد و گفت " این حرف را نزن ، زبانت را گازبگیر ، او خیلی جوان است ! ای وای خدای من حرفمان را نشنیده بگیر . ما مینو را دوستش داریم . بهش علاقه داریم . اما اون . . . خب تقصیر خودش نیست . یک سال تحمل کرده و حالا دیگه دوست ندارد با ما هم خانه باشد . درد من نصرالله است ! اون به مینو دل بسته . شایدم حق دارد ، چون فقط او و منصور برایش مانده اند . من زن خود خواهی هستم که می خواهم فقط مال من و بچه هایش باشد . من همه چیز و همه کس دارم . اما او . . . " خواهر زن عمو نگذاشت حرفش را تمام کند و گفت " یک موضوع دیگر ! چند شب پیش شاهین داشت درد دل می کرد صحبت از کار و بار می کرد که یکهو گفت – اگر بخواهد هر چی دارم می فروشم می روم تهران خانه می خرم و یک کارگاه چوب بری همان جا دایر می کنم – از حرف شاهین پشتم لرزید . پرسیدم اگر کی بخواهد ؟ گفت مینو ! اگر بدانم راضیش می کند هر چه دارم می فروشم و راهی می شوم . اینجا بود که فهمیدم علت بی خوابیها و کسالتهایش ، از کجا آب می خورد . نصیحتش کردم که مینو به درد تو نمی خورد . آقا نصرالله او را به تو نمی دهد نه به تو ! به هیچ کس نمی دهد . پس بی خودی دل خوش نکن ، خودت را آواره نکن ! گفت مهم نیست ، صبر می کنم . برای همین است که می گویم ای کاش نبود . تا نه تو ناراحتی می کشیدی نه شاهین ! " زن عمو گفت " من هم حدس می زدم که شاهین به مینو علاقه پیدا کرده باشد . وقتی می آید دایم توی فکر است و آه می کشد . مینو دختر قشنگی است مثل مادرش ! حالا شاهین اسیر او شده و من می ترسم . زندگی نصرالله نابود شد ، حالا نوبت شاهین رسیده . آه . . . باید خدا کمک کند ، کاری از دست ما بر نمی آید " .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خواهر زن عمو ، اقدس خانم نانها را روی هم دسته می کرد . لحظه ای هر دو تا ساکت شدند . به گمانم فکر می کردند . بلند شدم تا از پشت شیشه دزدانه باز هم نگاهی بکنم دیدم اقدس خانم آهسته از خواهرش پرسید " حالا تو اتاق دارد چه کار می کند که نمی آید بیرون یک کمی کمک بکند " . زن عمو گفت " ولش کن ! با او چه کار داری ؟ او به قدر خودش زحمت می کشد . تازه ، دور از چشم عموش . اگر آقا نصرالله بو ببره که مینو کار می کند هیچی برایمان نمی گذارد . اما مینو تنبل نیست . پا به پای من و بچه ها کار می کند ، فقط یک عیب دارد ، این که ساکت است ، حرف نمی زند " . اقدس خانم گفت " یک ساله که او اینجاست . من فقط صدای سلام کردنش را شنیده ام . مثل مجسمه مات است " . زن عمو گفت " غمگین است ، دلش تنگ شده ، خیلی برای شب سال مادرش نقشه کشیده بود . اما آنها نیامدند . حتی خواهرش بدری ! برای او که کاری نداشت . می آمد خواهرش را می دید و بعد می رفت . این که دیگر زحمت نداشت . به آقا نصرالله گفتم بگذار مینو برود خواهرش را ببیند ، قبول نکرد . فکر می کند اگر برود خواهرش را ببیند دیگر بر نمی گردد نمی دانم ! خودم هم گیج شده ام " . اقدس خانم گفت " فکر خوبی کردی . اگر بتوانی آقا نصرالله را راضی کنی و مینو برود ، همه چیز درست می شود ، هم خیال تو راحت می شود و هم شاهین فراموش می کند . تا برود و برگردد آقای مهاجر و منصور هم برگشته اند و یک فکری به حالش می کنند . من اگر جای تو بودم اصرار می کردم تا راضی بشود " . زن عمو سفره را جمع کرد و با گفتن ( تا ببینم چه پیش می آید ) به انباری رفت .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همان شب وقتی خود را برای خواب آماده می کردم صدای زن عمو را شنیدم که با عمو صحبت می کرد . دلم می خواست می توانستم در آن گفت و گو شریک شوم و خودم هم برای جلب رضایت عمو تلاش کنم . ولی در بسته اتاق سدی بود . لحظه ای تامل کردم و سپس با این امید که زن عمو موفق خواهد شد ، به بستر رفتم و دیده بر هم نهادم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صبح سر سفره صبحانه تنها من و زن عمو نشسته بودیم . او فنجانی چای مقابلم گذاشت و بدون مقدمه گفت " من دیشب با آقا نصرالله صحبت کردم تا اجازه بدهد تو چند روزی به اصفهان بروی و از خواهرت دیدن کنی " . و چون برق خوشحالی را در چشمم دید ، از روی تاسف سر تکان داد و گفت " اما متاسفانه قبول نکرد . نظر عمویت این است که تا آمدن منصور دایی ات باید صبر کنی و اگر آنها اجازه دادند آن وقت راهی بشوی " . گفتم " شاید آنها تا چند ماه دیگر هم نیامدند ! " زن عمو تایید کرد و گفت " من هم همین را به آقا نصرالله گفتم ، اما او گفت مینو یک سال تحمل کرده چند ماه دیگر هم می تواند تحمل بکند " . احساس کردم که لقمه گلو گیرم شد . به سختی توانستم آن را فرو دهم . این بغض لعنتی هنوز هم مثل یک دمل در گلویم نشسته و آزارم می دهد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باید بیاموزی که پیرو خط دیگران باشی و از آنها تبعیت کنی . این جمله را بار ها با خود تکرار کردم تا توانستم قدری آرام بگیرم . می دانی بدری وقتی از خود استقلال نداشته باشی باید بگذاری دیگران برایت تصمیم بگیرند و آنها برایت خط مشی تعیین کنند . عمو به عنوان قیم و سرپرست اراده اش را بر من تحمیل می کند و من قدرت سرپیچی از فرمان او را ندارم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیما خبر آورد که اقدس خانم سخت بیمار است و در بستر خوابیده . وقتی زن عمو پرسید ( برای احوالپرسی همراه من می آیی ؟ ) با خوشحالی پذیرفتم . نه برای دیدار اقدس خانم چون می دانم او نظر خوشی نسبت به من ندارد . دوست داشتم بار دیگر آبگیر را از نزدیک ببینم . ولی اقرار می کنم که ته دلم به حال او می سوخت . تو که می دانی نظر من نسبت به بیماران چیست . هرگز دلم به ناراحتی انسانی رضایت نداده ، هر چند که او دشمن باشد . به هر حال با زن عمو برای عیادت رفتیم . اقدس خانم در بستر سفید رنگی خوابیده بود . وقتی مرا همراه زن عمو دید ، لبخندی تصنعی بر لب آورد و خوش آمد گفت . حرفهایش بر دلم ننشست ، اما من هم چون او نقش بازی کردم و با لبخندی از او تشکر کردم و حالش را پرسیدم . آه عمیقی کشید و گفت " ای . . . بد نیستم " . بعد با زبان محلی با زن عمو شروع به صحبت کرد . هاله اندوهی که بر صورت زن عمو نقش بست ، به من فهماند که صحبت مسرت بخش نیست . از خلال حرفها هم چیزی نفهمیدم . من در فرا گیری زبان محلی کند هستم . حوصله ام سر رفت و از زن عمو اجازه گرفتم که کنار آبگیر بروم . زن عمو قبول کرد و اقدس خانم ضمن خارج شدن من ار اتاق گفت " می شود خواهش کنم که به غاز ها غذا بدهی همه چیز توی انباری کنار آبگیر هست " . قبول کردم و با شتاب خود را به آبگیر رساندم . غاز ها و اردکها ظرف غذا را که در دستم دیدند با سر و صدای زیاد دورم حلقه زدند . منظره غذا خوردن ماکیان ، زیبا و سرگرم کننده بود . کنار آبگیر نشستم و بی اختیار به یاد اولین ملاقات با شاهین افتادم و احساس غریبی وجودم را در بر گرفت . دلم می خواست او روی کنده درخت نشسته بود و با هم صحبت می کردیم . مرد خوبی است و نگاهش صاف و صادقانه است . از آن نوع مردانی است که در نگاه اول هیبت مردان اساطیری را به ذهن می آورد . فکر می کنم قبلا در مورد خصوصیات او برایت نوشته ام ، اما اینکه چرا باید او برایم مهم باشد را نمی دانم ، می دانی حس بخصوصی دارم . گمان می کنم حرفم را می فهمد . یعنی خیلی بهتر از دیگران . و حتی از عمو ! او مرد تحصیل کرده و دانشگاه دیده ای است و به خوبی می داند چگونه صحبت کند . مثل نیما از این شاخه به آن شاخه نمی پرد . کلامش موزون و دلنشین است . به چشم نگاه نمی کند چون برای تاثیر کلامش از نگاه بهره نمی گیرد و به خوبی می داند که سخنش بر قلب و روح تاثیر خواهد گذاشت . از حرافی گریزان است و این امتیاز بزرگ اوست .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از کنار آبگیر بلند شدم و شروع به قدم زدن کردم ، این کار به من توان می دهد تا بهتر فکر کنم و به مفهوم جملات گفته شده بیشتر اندیشه کنم . می دانم که در هر کلمه از سخنانش رازی نهفته است . درک سخنانش دشوار نیست . اما طمانینه های کلامش گاهی درک را مشکل می کند و در لفافه صحبت کردنش احتیاج به تعمق دارد و من در آن لحظات مطلب را زود فراموش می کنم و باید که در فرصتی مناسب بنشینم و باز مروری به سخنان گفته شده بکنم و تازه در این هنگام نیز پاره ای از آنها را فراموش می کنم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای زن عمو که مرا به داخل دعوت می کرد ، مانع شد تا از آن محیط ساکت توشه بر گیرم و فکر کنم . زن عمو فنجان چای معطری مقابلمگذاشت و اقدس خانم به خاطر زحمتی که تقبل کرده بودم تشکر کرد . او نمی دانست که غذا دادن به ماکیان تا چه حد باعث شادی ام می شود . هر سه کنار سفره کوچکی نشستیم و در غذای ساده بیمار شریک شدیم . هیچ گاه به یاد ندارم خواب نیمروز کرده باشم ، اما وقتی اقدس خانم پیشنهاد کرد ، پذیرفتم و زن عمو مرا به اتاقی راهنمایی کرد و من روی تخت دراز کشیدم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دست شستن از حیات و چشم بستن بر دنیا . همیشه خواب را به دلیل فراموشی اش ستایش کرده ام . چشم بستم تا ذهنم را متمرکز کنم و در آن حالت خوابم برد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی چشم گشودم به نظرم رسید که خورشید در حال غروب است . روی تخت نشستم و به اطرافم نگاه کردم . سکوت بود و سکون . کنار پنجره ایستادم و از دور کسی را دیدم که روی کنده درخت نشسته است . قلبم فرو ریخت . شاهین به خانه باز گشته است . از شاهین می ترسم ، اما نه یک احساس مخوف ، یک نوع ترس همراه با گریز . می ترسم اگر نزدیکش باشم نتوانم استقامت کنم و او به التهاب و هیجانم پی ببرد . ای کاش او هم مثل نیما بود ، اما این مرد روی هر واژه مکثی دارد . گویی تاثیر کلام بیش از خود کلام برایش اهمیت دارد . می دانم که خواهی گفت این توصیفات را قبلا کرده ای ، اما دست خودم نیست ، راستش از او می ترسم . زن عمو در اتاق را گشود و پرسید " بیدار شدی بیا عصرانه بخوریم و حرکت کنیم تا برسیم شب می شود " . زن عمو شاهین را هم صدا زد و او با گامهایی موزون به سوی اتاق پیش آمد . حس کردم قلبم بیش از حد به تپش در آمد . برای آرام ساختن قلبم ، نفس عمیقی کشیدم و کنار طاقچه ایستادم . شاهین که وارد شد ضربان قلبم باز هم شدت گرفت . با صدای آهسته که لرزش صدایم را هویدا نکند سلام کردم . نگاهی گذرا به من انداخت و گفت " چه عجب شد که یاد ما کردید " . زن عمو سینی عصرانه را مقابل ما گذاشت و گفت " زود بخورید که حرکت کنیم ." . اقدس خانم گفت " عجله نکن به موقع می رسی " اما زن عمو سر تکان داد و گفت " ما آن وقت که شاهین رسید باید حرکت می کردیم ، اما نگذاشت تو را از خواب بیدار کنم " . گفتم " متاسفم ، من نمی دانم چطور شد که به خواب رفتم . هوای اینجا آدم را کرخت می کند . به هر حال می بخشید " . اقدس خانم گفت " خواهرم بی علت ناراحت است . هنوز چند ساعتی تا شب مانده " . زن عمو گفت " اگر خیال خرید نداشتم مهم نبود ، می خواهم خرید کنم . به همین دلیل است که نگرانم " . صورت شاهین را خشمی گذرا پوشاند ، اما تبسمی بر لب آورد و گفت " من شما را فوری می رسانم " آن گاه دعوتم کرد تا عصرانه بخورم . از مزه عصرانه چیزی نفهمیدم و با شتاب خودم را آماده حرکت کردم . شتاب من ، شاهین را هم عصبانی کرده بود و هم لبخند می زد . چند بار پشت سر هم تکرار کرد " عجله نکنید . به موقع می رسیم " اما من بی توجه به او خودم را آماده کردم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی در اتومبیل نشستیم شاهین گفت " اگر می دانستم مهمان داریم زود تر می آمدم " . زن عمو گفت " ای کاش به نیما می گفتم که با تو تماس بگیرد ، اگر زود تر آمده بودی ما هم زود تر بر می گشتیم " . شاهین نگاهم کرد و بدون حرف به رو به رو چشم دوخت . نزدیک یک فروشگاه زن عمو دستور توقف داد و گفت تا من هم پیاده شوم . هر سه پشت ویترین به تماشا ایستادیم . زن عمو لباسی زیبا انتخاب کرد و به درون فروشگاه رفت . شاهین گفت " شما هم یک لباس انتخاب کنید " گفتم " نه ، احتیاج ندارم " . از روی تاسف سر تکان داد و گفت " تا کی می خواهید این خاموشی را ادامه بدهید ؟ " نگاهش کردم و او گفت " متاسفم ، قصد رنجاندن شما را نداشتم " . به درون فروشگاه رفت . زن عمو لباس را پرو می کرد و شاهین لباسها را بر انداز می کرد و گاه گاهی به من نیز می نگریست . زن عمو لباسی را انتخاب کرد و گفت برایش بپیچند و سپس از من پرسید " اگر لباسی برای نسترن انتخاب کنم تو پرو می کنی ؟ " من قبول کردم بار دیگر بر انداز لباسها شروع شد . از میان لباسها یکی را انتخاب کردم و به جای نسترن پرو کردم . زن عمو با شادی گفت " چقدر قشنگ است . کاملا برازنده خودت است . بگذار از این لباس دو تا بخرم تو و نسترن تقریبا همقد هستید " . تشکر کردم و زن عمو آن لباس را برای نسترن انتخاب کرد . من و زن عمو از فروشگاه خارج شده و سوار شدیم . اما هنوز شاهین توی فروشگاه بود . وقتی آمد ، جعبه لباسی در دست داشت که موجب حیرت زن عمو شد . زن عمو کنجکاو شد و پرسید " شاهین برای کی لباس خریده ای ؟ " شاهین خونسرد گفت " روز پنجشنبه می فهمی " . برقی در چشم زن عمو جهید و گفت " هان . . . حالا فهمیدم ، این لباس مال نسیم است . می خواهی روز تولدش به او کادو بدهی " . شاهین تبسمی کرد که در آن جواب مشخصی نبود . مقداری از راه در سکوت طی شد و باز زن عمو بود که سکوت را شکست . این بار مرا مخاطب قرار داد و پرسید " چرا لباس انتخاب نکردی ؟ روز پنجشنبه دیگر نمی گذارم لباس سیاه بپوشی " . گفتم " من که پنجشنبه همراه شما نمی آیم " . ودر پاسخ " چرا" ی او گفتم " چون هنوز آمادگی شرکت در این جور جا ها را ندارم " . زن عمو با قاطعیت گفت " تو همراه ما می آیی . عمویت نمی گذارد توی خانه تنها بمانی " . شاهین مداخله کرد و گفت " تا پنجشنبه دو روز مانده ، ممکن است تا آن روز تغییر عقیده بدهند " . در آن لحظه حوصله نداشتم . اگر داشتم هر دوی آنها را از این بحث بیهوده باز می داشتم . ولی اجبارا شنیدم و خاموش نگاه کردم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چه فایده که لب به سخن باز کنی وقتی عقیده ات به حساب نمی آید . موجود تحمیلی ! به عقیده تو چه کسی بر دیگری تحمیل شده ؟ آنکه بدون در نظر گرفته شدن میل و خواسته اش پذیرفته شده ، یا آنها که پذیرنده اند ؟ اگر هر دو به یکدیگر تحمیل شده ایم پس چرا من این حس را دارم که تنها من به آنها تحمیل شده ام و حق خود نمی دانم که روی میل و خواسته ام پا فشاری کنم ؟ من خود را به خواسته دیگران سپرده ام و هر کدام از آنها می تواند به راحتی نظر خودش را به من بقبولاند . در آنجا بود که به شهامت تو آفرین گفتم . یادت می آید یک روز که خشمگین بودی گفتی ( با اینکه من با میل خودم به خانه تان آمدم ، فکر می کنم که به من تحمیل شده اید ! ) تو آن روز حرفت را زدی و بعد پشیمان شدی . اما در آن لحظه احساس آرامش کردی . ای کاش من نیز می توانستم شهامت تو را داشته باشم . روزی گفتم که باید کاری کرد . یا ماند و حرف زد ، و یا باید رفت و لب فرو بست . من بی خود این فکر را می کنم که دیگران از سکوتم جواب می گیرند . احساس رکود و بی هویتی می کنم . دوست دارم عقیده ام بر عقاید دیگران رجحان می داشت و یا دست کم برایشان قابل تامل بود و آنها را کمی به فکر وا می داشت . اگر با آنها زندگی نمی کردم ، اگر همچون یک میهمان به شمال آمده بودم و نظر آنها اینگونه نبود . خوب . . . همین است و چاره ای نیست .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به خانه که رسیدیم ، همه جمع بودند . دختر ها مادرشان را دوره کردند و با سوالات گوناگونشان حوصله ام را سر بردند . بلند شدم و اتاق را ترک کردم . برایم تعجب آور بود که عمو آن گروه سر حال را رها کرد و به اتاق من آمد و گفت " چقدر پر چانه اند ! " پرسیدم " چه کسی ؟ " لب تختم نشست و گفت " همه ، هیچ حوصله سر و صدا ندارم . تو هم مثل من طالب آرامشی . بیا فردا با هم برویم به باغ . تو چند وقتی است که سراغ باغ را نمی گیری . دیدن باغ دیگر برایت جاذبه ندارد ؟ " گفتم " نمی دانم . شاید حق با شما باشد من . . . " عمو سخنم را قطع کرد و گفت " می دانم که دلت می خواهد به اصفهان بروی و بدری را ببینی ، اما به من حق بده تا رسیدن داییت تو را اینجا نگه دارم . دلم نمی خواهد آنها فکر های نا روا بکنند . اگر منصور قبول کرد خودم تو را به اصفهان می برم و برت می گردانم . خوب حالا موافقی ؟ " گفتم " هر چه شما بگویید " . لبخند رضایتمندانه ای بر لب آورد و گفت " می دانستم دختر عاقلی هستی و دلایلم را می پذیری تو و من حرف یکدیگر را خوب می فهمیم . یک خواهش دیگر هم دارم . اینکه برای روز پنجشنبه و شرکت در جشن تولد نسیم هیچ عذر و بهانه ای نیاوری . اگر تو از رفتن خودداری کنی ، نسترن و نرگس هم نخواهند رفت و من می دانم که بچه ها تا چه اندازه دلشان می خواهد به این جشن بروند " . خواستم لب به سخن باز کنم و بگویم که ( من مانع رفتن هیچ کس نیستم و واقعا آمادگی شرکت در این جشن را ندارم ) که عمو از نگاهم همه چیز را خواند و گفت " هیچ نگو ! فقط به من نگاه کن و بگو که شرکت خواهی کرد " . نگاهش کردم و به اجبار گفتم " شرکت خواهم کرد " . لبخند رضایتش را بار دیگر تکرار کرد و گفت " فردا به باغ می رویم و تو کار هایی را که کرده ام می بینی " .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صبح هنوز از خانه خارج نشده بودیم که پستچی نامه منصور را آورد . آنقدر ذوق زده شدم که چند بار آن را بوییدم و بر سینه گذاشتم . می خواستم به داخل خانه برگردم که عمو گفت ( توی ماشین بخوان ! ) و ما حرکت کردیم . نمی دانم چرا صبر کردم تا نامه را در باغ باز کنم . شاید دلم می خواست مادر هم نامه را ببیند و خوشحال شود . به هر حال آنقدر صبر کردم تا به باغ رسیدیم . تحولاتی که عمو از آن نام می برد ، خریدن دو چراغ لاله بود که اطراف عکس مادر روشن کرده بود .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تغییراتی هم در دکور اتاق داده بود . اتاق دلچسبتر شده بود و جلبکها روی پنجره در حال پیشروی بودند . مقابل عکس مادر نشستم و نامه منصور زا باز کردم . او بیش از آنکه از خود بگوید زبان به نصیحت و دادن امید گشوده بود . منصور نوشته بود ( من به این امید تلاش می کنم که روزی بتوانیم دوباره کانون گرمی از آن خود داشته باشیم و تو و بدری زندگی سعادت باری را دنبال کنید ) . منصور از اینکه نتوانسته بود در مراسم شب سال مادر و پدر شرکت کند اظهار تاسف کرده بود . من هنگام خواندن نامه گریه کردم . سر که بلند کردم ، عمو را دیدم که گوشه اتاق ایستاده و نگاهم می کرد . همراه با گریه خندیدم و گفتم " منصور به شما و خانواده سلام رسانده " . عمو متوجه نشد و من بار دیگر تکرار کردم . به خود آمد و گفت " او صحیح و سالم بر می گردد و تو نباید نگران او باشی . حالا اشکهایت را پاک کن . نمی خواهم مادرت اشکهایت را ببیند " . بعد برای آنکه صحبت را تغییر داده باشد پرسید " از تغییر دکور راضی هستی ؟ " گفتم " خیلی قشنگ شده " . گفت " این لاله ها جلوه اتاق را بیشتر کرده اند . یک روز این لاله ها به تو تعلق خواهد گرفت " . گفتم " عمو جان من به چیزی دلبستگی ندارم و این چراغها هم مال من نیست . فراموش نکنید که شما دو تا دختر دارید و باید به فکر آنها باشید ! " عمو با صدای بلند خندید و گفت " برای آنها هم می خرم . تو و مادرت همیشه همین طور بوده اید . وقتی دزدکی بزرگترین گردو را از عبدالله بلند می کردم و پیش مادرت می بردم ، قبول نمی کرد . او از پذیرفتن گردوی دزدی خودداری می کرد . تو هم گمان می کنی که این شمعدانها مال دختر های من است ، نه مال تو . اما دخترکم ! عمو در جوانی برای رضایت و خوشحالی مادرت ، دست به کار های اشتباه می زد ، نه حالا ! حالا من آنقدر عاقل هستم که حقی را نا حق نکنم . حالا که اینجا هستیم و می توانیم به راحتی با هم صحبت کنیم ، خواستم تو هم بدانی که من اجازه گرفته ام که تو را به سر کار روانه کنم ، اما نه هر کاری و در هر جایی ! کاری که تو انتخاب می کنی باید مورد تایید باشد " . خوشحالی را به وضوح در صورتم دید و او هم لبخندی غاز خوشحالی بر لب آورد و گفت " به عقیده ما بهترین شغل برای تو رسیدگی به امور حساب و کتاب دفتر خودم است ، تو با من کار می کنی و نیما فرصت کافی پیدا می کند تا به بقیه امور رسیدگی کند " . از شغلی که عمو برایم انتخاب کرده بود چندان راضی نشدم و می خواستم لب به اعتراض باز کنم که عمو پیش دستی کرد و گفت " وقتی کنارم باشی خیالم آسوده تر است و جای حرف و نقل هم نمی ماند . دلم می خواهد پس از من کسی باشد که به نیما کمک کند " . و من به ناچار تسلیم شدم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دختر ها خودشان را برای رفتن به جشن آماده می کردند و من به تماشا نشسته بودم . فکر می کنم شور و شوق آنها در من نیز اثر کرده بود چون با هیجان در مورد آرایش و لباس آنها اظهار عقیده می کردم همچنین زن عمو را هم برای آراستگی هر چه بیشترش راهنمایی میکردم . به زن عمو قول داده بودم که همراه عمو در این جشن شرکت کنم . به این معنی که من و عمو جدا از دیگران و کمی دیر تر حرکت کنیم . نیما در کت و شلوار مشکی برازنده تر شده بود . وقتی گروه آنها آماده حرکت شد ، زن عمو بار دیگر از من قول گرفت و سپس آنها خانه را ترک کردند .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از سکوتی که به وجود آمد ، یک لحظه دلم گرفت . شاید هم ترسیدم . به اتاقم رفتم و کمد را گشودم و به تماشا ایستادم . لباس بنفش مادر را برداشتم و بر انداز کردم . این لباس که بادگار او بود ، کششی در من به وجود آورد . و آن را بر تن کردم و سپس با آرامش خودم را برای رفتن آماده ساختم و به انتظار عمو نشستم . وقتی صدای اتومبیلش را شنیدم ، یک بار دیگر خودم را در آینه بر انداز کردم . عمو کلید انداخت و وارد خانه شد و من به استقبالش رفتم ، ولی با تعجب دیدم که شاهین نیز همراه اوست و کمی پس زدم . آن دو لحظه ای از دیدن من هاج و واج ماندند . مشاهده من در آن لباس ، آنها را جذب کرده بود . قبل از آن مرا فقط در لباس مشکی دیده بودند .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عمو گوشه چشمش را تنگ کرد و گفت " عزیزم ! واقعا تو زیبایی " . گفتم " متشکرم " او جلو آمد و پیشانی ام را بوسید و سپس رو به شاهین کرد و گفت " ببین من و مینو تا چه حد از لحاظ احساس به یکدیگر نزدیکیم ! رنگ بنفش ، رنگ ایده آل من است و مینو هم همین رنگ را دوست دارد " . می خواستم بگویم که این لباس مال مادر است . او زنده نماند تا خودش این را بر تن کند . اما پشیمان شدم و لب فرو بستم . عمو ادامه داد " تا تو از شاهین پذیرایی کنی من لباسم را عوض می کنم " شاهین گفت " متشکرم ، چیزی میل ندارم . فقط دلم می خواهد اگر مینو خانم اجازه بدهند کمی به تماشای مرغهای عشق بنشینم " . من در اتاق را گشودم و او داخل شد . چند لحظه مقابل قفس ایستاد و به آن نگاه کرد و بعد بدون آنکه نگاهم کند گفت " خوشحالم که شما هم در جشن شرکت می کنید . وقتی شنیدم قبول کرده اید خوشحال شدم " . " متشکرم . ولی اگر در انتخاب آزاد بودم ، مسلما نمی آمدم متاسفانه انتخابی در کار نبود " . نگاهم کرد و سرش را به عنوان درک صحبت من حرکت داد و گفت " گاهی تابع رای اکثریت شدن هم مفید است . شاید اگر ما را به اختیار خودمان رها کنند باعث نابودی خودمان بشویم . من می توانم درک کنم که چرا رغبتی به حضور در جمع ندارید ، همچنان که خودم رغبت چندانی ندارم ، ولی باید رفت . چرا که عدم حضور ما تعبیراتی نا خوشایند به دنبال خواهد داشت و ما نا گزیریم با دیگران زندگی کنیم " . گفتم " و همین امر است که مرا وادار می کند علی رغم میلم در این جشن شرکت کنم " . تبسمی کرد و گفت " ما شرکت می کنیم و در شادی آنها سهیم می شویم . کسی چه می داند ؟ شاید جو آن محیط باعث شود که چند ساعت از خود غافل شویم و درد و اندوه را فراموش کنیم " . نگاهش کردم و لبخند زدم . لبخندم آرامشی تصنعی به همراه داشت .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رفته رفته خودم را برای حضور در این جشن آماده کردم . شاهین نگاه دیگری به قفس انداخت و در قفس را که باز بود امتحان کرد و پرسید " در را نمی بندید ؟ " گفتم " نه ! شاید مرغها هوس کردند پرواز کنند " . او رو به من کرد و گفت " شما هنوز معتقد هستید که باید رفت ؟ " گفتم " حس می کنم دیگر شوق پرواز ندارم و دارم معتقد می شوم که می شود به محیط انس گرفت و در آن احساس آزادی کرد " . برقی در چشمانش جهید و پرسید " شما در این مورد که می شود در یک خانه کوچک هم خوشبخت بود ، فکر کرده اید ؟ " شانه بالا انداختم و گفتم " دارم معتقد می شوم که همه چیز پوچ و بی معنی است و ما با زندگی کردن ، خودمان را گول می زنیم و خودمان را به بازی می گیریم . شبها از پس روز ها و روز ها از پس شبها می آیند و می گذرند . این سیر تغییر نا پذیر است ، مثل گذر عمر . پس چه فرقی می کند که من در کجا باشم و در کجا عمر را سر کنم ؟ هیچ چیز زندگی مهم نیست " . لبخند خشکی بر لب آورد و گفت " دلم را خوش کردم که بالاخره لحظه دلخواهم رسید و شما به احساس من واقف شدید . در یک لحظه و یک آن خودم را خوشبخت احساس کردم . اما مهم نیست ، من هم می توانم خودم را گول بزنم و این را به خودم بقبولانم که روزی نه به طور اجبار ، بلکه از روی اختیار ساکن این شهر بشوی ، روزی که تعلق خاطری پیدا کنی و با عشق به زندگی نگاه کنی " .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عمو در اتاق را باز کرد و گفت " بچه ها من حاضرم اگر کاری ندارید حرکت کنیم " .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جشن تولد با شکوهی بود . گمان نمی کردم در اینجا نیز جشنی چنین با شکوه برگزار شود . خانه نسیم بسیار بزرگ و مجلل بود و مهمانان نیز هر کدام به بهترین نحو خود را آراسته بودند . تزیینات محل برگزاری جشن زیبا و چشم نواز بود و از همه با شکوهتر ، خود نسیم بود ، که در آن لباس سفید و بلندش به نظر ، یک پرنسس جلوه می کرد . او چشمانش درشت و گیرا است و رنگ عسلی آن با مو های خرمایی اش هماهنگی کاملی دارد . نسیم هفدهمین سال تولدش را جشن گرفته بود . او با مهربانی و صمیمیت به من خوشامد گفت و من در کنار خانواده عمو جا گرفتم . انبوهی مهمانها و شور و نشاطشان مرا مجذوب کرد و همان طور که شاهین گفته بود ، غم و اندوه را فراموش کردم . شاهین و نیما با نسترن حرف می زدند . در آن هنگام من به این اندیشیدم که – شاهین چقدر برازنده دیگران است – و حسادت کردم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

می دانم خنده ات گرفته ، به تو حق می دهم بخندی . اما باور کن . من در آن زمان بغض کردم . بغضی نا خواسته راه گلویم را بست و برای آنکه اشکم جاری نشود ، سالن را ترک کردم . هوای خنک حالم را جا آورد و زمانی که عمو کنارم ایستاد ، دیگر آرام شده بودم . عمو پرسید " خسته شدی ؟ " گفتم " نه ، فقط به هوای تازه احتیاج داشتم ". گفت " من و تو طرفدار سکوتیم و سر و صدا روی اعصابمان تاثیر منفی می گذارد . بیا با هم همین جا بنشینیم " . و ادامه داد " هیچ می دانی امشب خیلی زیبا شده ای ؟ " گفتم " عمو جان شما همیشه خوبیهای مرا می بینید و عیبهایم را ندیده می گیرید . من چندان هم زیبا نیستم " . او با صدای بلند خندید و گفت " تو یک جفت چشم جادویی داری و نگاهت هم مثل آهن رباست ، این را باور کن و قدر چشمانت را بدان " . من هم خندیدم و گفتم " پس چشمهایم را بیمه می کنم " . دستم را گرفت و گفت " بیمه چشمان تو تسخیر قلبها است . من می دانم بدون آنکه خودت بخواهی قلب چند مرد را تسخیر کرده ای . تو بی توجه از تاثیر نگاهت مرد ها را اسیر می کنی " . گفتم " هرگز این طور نشده ! " . باز هم خندید و گفت " پس کمی به اطرافت نگاه کن و چشمهای مشتاق را ببین که چطور تو را زیر نظر دارند . می خواهی یک نفر را به عنوان نمونه اسم ببرم ؟ " گفتم " لطفا این کار را نکنید . نمی خواهم بدانم " . ندانستن بهتر از آن است که بدانی ، و نخواهی که بدانی . عمو پرسید " می ترسی ؟ " گفتم " بله ، می ترسم ، چون هنوز آمادگی ندارم " . عمو به چشمانم نگاه کرد و پرسید " ـآمادگی چه چیزی را نداری ؟ " گفتم " آمادگی این که با احساس کسی شریک شوم . من دارم تلاش می کنم که به تدریج بعضی از تعلقات را در خودم نابود کنم . اگر اجازه بدهم دیگر این مینویی که الان جلو شما نشسته نخواهم بود " . به اینجا که رسید ، عمو پرسید " یعنی می خواهی بند ها را پاره کنی و چشمت را به روی همه چیز دوست داشتنی ببندی ؟ " گفتم " من این مبارزه را شروع کرده ام و تا حدی هم موفق شده ام " . پرسید " یعنی می خواهی محبت خودمان را هم فراموش کنی " . گفتم " ببین عمو جان ! مرا به شک و تردید نیندازید . علاقه ما گسستنی نیست . همه چیز جز این مورد ! " تبسمی لبهایش را از هم گشود و گفت " پس با این حساب برادرت و بدری و دایی کاظم هم استثنا هستند ؟ " گفتم " بله ، آنها هم استثنا هستند " . گفت " پس کدام تعلق را می خواهی ازخودت دور کنی ؟ " گفتم " تعلق و دوست داشتن زادگاهم را ، تعلق و دلبستگی به اینکه کجا باید با شم و چرا باید باشم . دیگر نمی خواهم کاخ و کوخ برایم تفاوت داشته باشد . من مثل مادر قصر را به کلبه ترجیح نخواهم داد . من مثل او با زندگی هیچ انسانی بازی نمی کنم . وقتی به چیزی دل نبندی ، زجر هم نمی کشی " . عمو با تاسف سر تکان داد و گفت " متاسفم . نه برای تو ، برای طرز قضاوتت که می بینم در مورد مادرت این طور قضاوت می کنی . اگر او زنده بود و این را می شنید ، مسلما از تو می رنجید ، همین طور که من از تو رنجیدم . محبت ما پاک و خالص بود . من پشیمان نیستم که دل به او باختم . یک روز هم به تو گفتم مقصر خودم بودم که اهمال کردم . زمانه ما زمانه ابراز نبود . واضحتر بگویم : این طور تربیت نشده بودیم که راحت زبان باز کنیم . پدر بزرگت سرنوشت دخترش را قلم زد و مادرت خودش را رسوا نکرد . من اگر گفتم او کاخ را به کوخ ترجیح داد ، می خواستم با محکوم ساختن او غقده ام را بیرون بریزم . اما حقیقت این است که او صبر کرد و من تعلل کردم . تو نمی توانی او را به چیزی محکوم کنی ! به من نگاه کن و بگو آیا هر بار که من به خطایم اعتراف میکنم ، تو آرامش پیدا نمی کنی ؟ " گفتم " چرا ، فکر می کنم که یک جسم سنگین از روی قفسه سینه ام برداشته می شود و بهتر تنفس می کنم ". عمو تبسم کرد و گفت " من تو را دوست دارم و از این که هر بار به گناه خودم اعتراف کنم پشیمان نیستم . پس بلند شو تا برویم و به دیگران بپیوندیم " گفتم " عمو ! " نگاهم کرد . گرم و عمیق . گفتم " اگر بتوانم همه را فراموش کنم ، شما را نمی توانم ! " با صدای بلند خندید و گفت " همین اعتراف را می خواستم بشنوم . بلند شو عزیزم ، بلند شو که دنیا به روی ما می خندد " .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شاهین کنار مادر نسیم نشسته بود . هنگام ورود از کنار او گذشتم . سرش را بالا گرفت و به من نگاه کرد . عمو دستش را روی شانه او گذاشت و رد شد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نسیم مهمانها را سر میز شام دعوت کرد . من و عمو هم با مهمانها سر میز حاضر شدیم . کنجکاو شده بودم ، و یا شاید وسوسه ! بله ، دوست دارم بگویم کنجکاو شده بودم که ببینم میان شاهین و نسیم چه روی می دهد . گاهی به شاهین نگاه می کردم و زمانی به نسیم ، اما هیچ ندیدم . نسیم کاملا در سرور و شادی غرق بود و شاهین در خود فرو رفته .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ظرف غذایم را برداشتم و از میز دور شدم و کنار پنجره ، رو به بالکن نشستم . نیما هم به تقلید از من غذایش را برداشت و مقابلم نشست و پرسید " از این جشن خوشت می آید ؟ " گفتم " جشن خوبی است " . لبخند زد و گفت " نسیم امشب اطلاعات جامعی درباره تو کسب کرد " . و بعد به نگاه متعجب من خندید و گفت " او دختر حسودی نیست ، اما کنجکاو شده بود و می خواست بداند کدام یک از ما دو نفر در دل تو جا گرفته ایم " . گفتم " منظورت را درک نمی کنم " . گفت " دوستان و آشنایان منتظرند تا تو یکی را انتخاب کنی . نسیم هم می خواست بداند که آن مرد خوشبخت کدام یک از ماست . بی تفاوت به او گفتم " خب شما به او چه گفتید ؟ " چشمکی زد و گفت " من او را توی تردید باقی گذاشتم " . پرسیدم " چرا ؟ چرا به او حقیقت را نگفتید ؟ " کلمه ( حقیقت ) را تکرار کرد و گفت " چون خودم از حقیقت خبر ندارم " . گفتم " خیلی روشن و آشکار است . شما می توانستید به او بگویید مینو هیچ کدام . . . " نیما سخنم را قطع کرد و گفت " نه من قادر به گفتن این حرف نیستم . هر چه باشد ما مرد ها هم برای خودمان غروری داریم " . بی اراده و با صدای بلند خندیدم و گفتم " حفظ غرور شما باید با بد نامی من تثبیت شود ؟ " گفت " بد نامی نه ! از میدان بدر کردن رقیب بهتر است " . پرسیدم " کدام رقیب ؟ " و نیما با اشاره ، نگاه مرا متوجه جایی کرد که مردی در کنار عمو ایستاده بود و هر دو لیوان های نوشابه به دستشان بود . پرسیدم " او کیست ؟ " گفت " چطور او را نمی شناسید او کسی است که به عنوان نماینده به مجلس گسیل می شود و . . . " گفتم " من که او را نمی شناسم چون به این اطراف آشنایی ندارم . اما چطور است که او مرا دیده و می شناسد ، اما من . . . " نیما سخنم را قطع کرد و گفت " او از دوستان صمیمی آقا جون است و می داند که چطور موقعیت خودش را مستحکم کند . اگر او با ما فامیل بشود ، رای کافی به دست می آورد و این مسئله موقعیتش را تثبیت می کند " . پرسیدم " چطور ؟ " نیما دور دهانش را پاک کرد و گفت " به وسیله نفوذ آقا جون . مردم اینجا روی آقا جون حساب می کنند . اگر آقا جون خودش را کاندید کرده بود به طور قطع انتخاب می شد و رای می آورد ، اما آقا جون همیشه خودش را از سیاست کنار کشیده و نظرش برای مردم حجت است " . پرسیدم " این آقا چه نسبتی با نسیم دارد ؟ " و نیما در حالی که بلند می شد تا بشقابها را جمع کند آهسته گفت " او برادر نسیم است " . نفس عمیقی کشیدم و گفتم " که این طور " . نیما پس از گذاشتن ظرفها به کنار من باز آمد و گفت " بیشتر دقت کن و ببین چطور تو را زیر ذره بین گرفته . به کوچکترین حرکتت توجه دارد " . خنده ام گرفت . او خوشحال شد و گفت " می دانم به هیچ کس توجه نداری ، اما این کار را بکن . شاید نظر تو در مورد او غیر از نظر ما باشد " . گفتم " می دانی نظر عمو چیست ؟ " گفت " بله ، آقا جون دوستش دارد و پشتکارش را تحسین می کند . به عقیده آقا جون او مرد فعالی است که می داند از زندگی چه می خواهد " . گفتم " پس مسلما من هم نظر عمو را به دست خواهم آورد و دیگر لزومی به کنجکاوی نیست " . با بی تفاوتی شانه بالا انداخت و گفت " هر طور خودت صلاح می دانی " و از کنارم بلند شد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پس از شام ، مهمانها به شور و هیجان آمدند . آنها که نیرویی تازه یافته بودند ، با حرارت بیشتری مجلس را گرم کردند . سخنان نیما کنجکاوم کرده و موجب شده بود تا وقتی رقص و پایکوبی به اوج خود رسید ، توجهم به او معطوف شود و نگاهمان با هم تلاقی کند . او تبسمی بر لب آورد و من بدون واکنش فقط جهت نگاهم را تغییر دادم . چشمم به شاهین افتاد که با نسیم خلوت کرده بود . همین موقع دیدم که جهانبخش به اتفاق عمو به سویم می آید . خودم را بی توجه نشان دادم و وا نمود کردم که آنها را ندیده ام . عمو دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت " مینو جان ! این آقا دوست من جهانبخش است . از اول مهمانی دلش می خواست با تو آشنا بشود " . سپس رو به جهانبخش کرد و از او پرسید " حالا راضی شدی ؟ " جهانبخش دست پیش آورد و گفت " از آشناییتان خوشبختم . عموی شما مرد یکدنده و لجبازی است و دریغش می آید کسی از مصاحبت برادر زاده زیبایش بهره مند شود " . گفتم " شما لطف دارید . اما نه در مورد عمو جانم " . عمو با صدای بلند خندید و گفت " ممنونم که از من حمایت کردی . خب ، حالا که با هم آشنا شدید لازم است که به مینو هشداری بدهم ، اینکه برادر زاده ام را از زبان چرب و نرم تو بر حذر کنم " . جهانبخش خندید و گفت " لطفا از من یک دیو نساز . من معمولا در مقابل خانها دست و پایم را گم می کنم و به خودی خود نمی توانم صحبت کنم . با این توصیفی هم که تو از من کردی دیگر مجبورم ساکت بمانم " . عمو گفت " ناراحت نشو ! مینو می داند که حرفهای من از روی شوخی بود . من دوستان خوبی دارم که کاملا به آنها اطمینان دارم " .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانم صاحبخانه مهمانها را گرد میز فرا خواند تا نسیم کیک تولدش را ببرد و شمعها را خاموش کند . صدای فریاد و هورای مهمانها به هوا برخاست و نسیم میان تشویق و هلهله ، شمعها را خاموش کرد . آقای جهانبخش کنار من ایستاده بود . ما به نسیم بسیار نزدیک بودیم و جهانبخش اولین کسی بود که صورت خواهرش را بوسید و به او تبریک گفت . پس از او ، پدر و مادر و دیگر بستگان تبریک گفتند و بعد نوبت باز کردن هدیه ها رسید . کادو های دیگران برایم اهمیت نداشت . می خواستم بدانم آیا شاهین همان لباسی را که با هم خریده بودیم هدیه خواهد کرد ، یا آنکه چیزی دیگر تهیه کرده است . وقتی نام شاهین برده شد ، خودم را به میز نزدیکتر کردم . کادوی شاهین علاوه بر همان لباس ، یک ماهی طلایی بود که همراه زنجیری بسیار ظریف به نسیم هدیه شد . او زنجیر را به گردن آویخت و چند بار از سر شوق به آن نگاه کرد . زنجیر طلایی بر گردنش می درخشید و تلالویی خاص داشت .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیگر نماندم تا بقیه کادو ها را نگاه کنم و برای نوشیدن آب به میزی که لیوانها روی آن بود نزدیک شدم و برای خود آب ریختم . می دانم که فکر می کنی این کار را از روی حسادت انجام دادم ، اما نه ، اشتباه کردی . من در آن لحظه فقط می خواستم از انتخاب شاهین با خبر شوم . و این مهم نبود که او بهنسیم توجه دارد . یک نوع اطمینان وجودم را تسخیر کرده بود و فکر می کنم در آن شرایط اشباع بودم و احساس کمبود عاطفی نمی کردم . اگر بخواهم حقیقت را بنویسم ، باید بگویم که غرور وجودم را فرا گرفته بود . من تنها دختری بودم که مورد توجه جهانبخش قرار گرفته بودم ، و این خود امتیازی بود . این غرور زمانی شدت گرفت که جهانبخش خودش کیک تولد را به دستم داد و گفت " میل کنید ، اگر چه به شیرینی تبسم شما نیست " . گفتم " ممنونم " . پرسید " تولد شما چه روزی است ؟ می خواهم امیدوار باشم که به عنوان یک دوست به جشن تولدتان دعوت می شوم " . سر تکان دادم و گفتم " برای شرکت در جشن باید یک سال دیگر صبر کنید ! " چینی میان ابروانش افتاد و پرسید " یعنی تا چه ماهی ؟ " گفتم " به موقع مطلع می شوید " . خندید و گفت " تو داری شما هم مثل عمویتان است . بسیار خوب ، صبر می کنم . همین قدر که بدانم دعوت می شوم برایم کافی است . شنیده ام که شما به امور مالی عمویتان رسیدگی می کنید ، این شغل باب میلتان هست ؟ یا اینکه برای فرار از بیکاری است ؟ " گفتم " هر دو " . باز هم خندید و گفت " می توانم شما را با پیشنهاد یک کار بهتر اغفال کنم و به همکاری خودم دعوتتان کنم ؟ " گفتم " نه ، متاسفم " . جهانبخش چند بار سرش را به نشانه اینکه کلامم را درک کرده است حرکت داد . و وقتی دید نیما و شاهین به ما نزدیک می شوند ، گفت " اگر توانستم عمویتان را متقاعد کنم ، آن موقع حاضرید به ما بپیوندید " . گفتم " من کاملا از رئیس خودم راضی ام . و گمان نمی کنم بتوانم وجود رئیس دیگری را تحمل کنم . از پیشنهاد شما ممنونم " . او دیگر سخنی نگفت و مرا تنها گذاشت .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیما پرسید " خب ، نظرت چیست ؟ ما درست فکر کردیم یا آقا جون ؟ "

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برای آنکه سر به سر نیما گذاشته باشم گفتم " نظر عمو جان صحیح است . شما اشتباه کردید " . آن دو به یکدیگر نگاه کردند و نیما با گفتن ( مبارک است ) بلند شد و از ما دور شد . از شاهین پرسیدم " شما می دانید نیما به چی تبریک گفت ؟ " شاهین به جای پاسخ گفت " من دنبال جمله ای زیبا می گشتم تا مثل نیما به شما تبریک بگویم . عمویتان مرد شایسته ای را برای شما انتخاب کرده " . گفتم " شما چرا مثل نیما زود قضاوت می کنید ؟ در صورتی که فکر می کردم شما . . . " سخنم را قطع کرد و به آرامی گفت " مطمئن باشید که حکم صادره به نفع جهانبخش است " . گفتم " پس عقیده من چه می شود ؟ یعنی من به یک ازدواج اجباری محکوم شده ام ؟ " تبسم کرد و گفت " برای جلوگیری از تفرقه این تصمیم و راه حل منطقی است . مگر شما نخواهید ، و با قاطعیت روی عقیده تان بایستید " . گفتم " من روی حس ششم خودم حساب میکنم . می دانم که شما و نیما اشتباه می کنید . اگر این ملاقات جز یک آشنایی ساده چیز دیگری بود ، من خیلی زود می فهمیدم " . از روی تاسف سرش را تکان داد و گفت " گمان من و نیما را باور نکنید . خودتان مختارید . اما اگر شما به حس خودتان متکی هستید ، من هم به احساس خودم متکی هستم و قلبم گواهی می دهد که شما به زودی ما را ترک می کنید " . گفتم " قلبتان به شما دروغ نگفته . من به زودی همه را ترک می کنم . اما نه برای پیوستن به آقای جهانبخش ، بلکه می خواهم به اصفهان بروم و مدتی با خواهرم زندگی کنم . من هر آن منتظر برادرم هستم . اگر او امشب بیاید ، فردا با او راهی میشوم " . گفت " نمی دانستم که تا این حد از ما خسته شده اید . هنوز صدای شما در گوشم است که گفتید – دیگر شوقی به پرواز ندارید – کدام یکی را باید باور کنم ؟ " خندیدم و گفتم " تاثیر محیط را فراموش نکنید . من وقتی بی نهایت افسره و غمگین باشم ، خودم را به دست سرنوشت می سپارم . و کمترین مایه نشاط امیدوارم میسازد و قدرت مبارزه پیدا می کنم . دلم می خواهد بروم . باید خودم را محک بزنم و توانم را امتحن کنم . در حال حاضر خودم را سر بار تلقی می کنم و حقیقت هم همین است . من در حال حاضر چه هستم ؟ موجودی بی خاصیت . نمی دانم احساسم را درک می کنید ؟ دلم می خواهد خودم باشم و خودم را بشناسم . یقین دارم که می توانم انسانی مفید باشم . از اینکه دیگران برای آینده من تصمیم بگیرند متنفرم . شاید گمان کنید من از آن آدمها هستم که قدر محبت را نمی دانند ، قبول کنید که این طور نیستم ، قدر محبت را می دانم ، اما نمی دانم چرا این فکر آزارم می دهد که در محبت همه ، نوعی ترحم وجود دارد . درست یا نا درست ، این فکر همیشه با من هست . پس بهتر است بروم و تا مطمئن نشده ام که اجباری در میان نیست ، جدا زندگی کنم . خواهرم پذیرایم می شود و من در کنار او فرصت کافی خواهم داشت تا خوب فکر کنم و بعد تصمیم بگیرم " . پرسید " این احتمال هست که برای همیشه ما را ترک کنید ؟ " گفتم " تا نروم و خوب بررسی نکنم ، نمی توانم پاسخ بدهم . من در این یک سال و اندی که این جا سر کرده ام ، تعلقاتی به هم زده ام که با تمام سعی و کوششی که برای از بین بردن آن کرده ام ، متاسفانه هنوز موفق نشده ام ، گمان هم نمی کنم آنها را فراموش کنم . ولی این را می دانم که اگر برگردم برای همیشه خواهد بود . آن وقت دیگر این مینوی خود گم کرده نیستم و می دانم که از زندگی چه می خواهم " . آرام زیر لب زمزمه کرد " من به امید آن روز صبر می کنم و هر روز روی کنده درخت کنار آبگیر یک خط می کشم " .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آن شب وقتی همه خود را برای خواب آماده کردند کنار عمو نشستم و گفتم " می خواهم با شما صحبت کنم " . البته می دانم که خسته اید ، زیاد پر حرفی نمی کنم " . عمو دستم را گرفت و گفت " بگو عزیزم ! من خسته نیستم " . گفتم " عمو جان ! من تصمیم گرفته ام بروم و منتظر آمدن دایی کاظم و منصور نشوم . هر کسی هدفی را دنبال می کند . می خواهم شما اجازه بدهید تا من هم مثل دیگران دنبال هدفم بروم . من باید خودم را آزمایش کنم . یک روز شما گفتید که – پدرم برادرم را طوری بار نیاورد که بتواند روی پای خودش بایستد اما سفر از او مرد با تجربه ای خواهد ساخت – شما مرا به حساب نیاوردید و دلتان نیامد از من هم اسمی ببرید ، من هم مثل برادرم هستم و همان طور تربیت شده ام . حالا می خواهم خودم را از این خمودی نجات بدهم و با مشکلات زندگی دست و پنجه نرم کنم . مینوی یکی یکدانه هم باید بتواند زندگی کند و در برابر فشار های گوناگون دوام بیاورد . من نمی توانم مثل نسیم ناز پرورده باشم . چرا که خواهرم بدری نمی تواند از این خوشبختی بهره ای ببرد و من باید همیشه عذاب وجدان داشته باشم . خوشبختی و بدبختی باید میان هر دوی ما تقسیم شود . بگذارید بروم . اگر به چشم خودم دیدم که او آسوده و خوشبخت است پیش شما بر می گردم و با شما زندگی میکنم . نامه ای برای برادرم نوشته ام و همه چیز را برایش شرح داده ام . او مرا خوب می شناسد ، همان طور که شما می شناسید و می دانید که روح مادر و پدر هم از این کار راضی است . این شانس را از من نگیرید و بگذارید بروم " .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عمو سرش را پایین انداخت و با صدایی بغض آلود گفت " برایم نامه بنویس و مرا بی خبر نگذار . من تا تهران با تو می آیم . باید حقوق پدرت را بگیرم و تو را با دست پر راهی کنم . برای شروع ، باید کمی پول داشته باشی . قول بده که اگر کمبودی داشتی فقط به من بگویی و اگر دیدی زندگی مطابق میلت نیست برگردی " . گفتم " عمو جان قول می دهم و برای همه چیز ممنونم " . دستم را به گونه اش فشرد و گفت " یک چیز دیگر را فراموش نکن ! فراموش نکن که باغ پروانه همیشه در انتظار بازگشت تو است " .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صبح روز بعد ، در برابر چشمان متعجب همه همراه عمو راهی تهران شدم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به تهران که رسیدیم ، مستقیم به دفتر ترمینال رفتیم و بلیط رزو کردیم . پس از آن با عمو به بانک رفتیم و حقوق پدر را دریافت کردیم و برای تو کمی خرید کردم . از لحظه جدایی نمی توانم چیزی بگویم . همین قدر می گویم که رنج آور ترین و غم انگیز ترین خداحافظی میان من و عمو صورت گرفت و هر دو با چشمی اشکبار از یکدیگر جدا شدیم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نامه ای به عمو . از اصفهان .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سلام به بهترین عموی دنیا ! اگر مرا بی وفا بخوانی ، حق داری . اگر بگویی که برادر زاده ات بی عاطفه است ، خواهم گفت حق با شماست . اما اگر بگویی که مهرم نسبت به شما کم شده ، خواهم گفت اشتباه کردید . چون بیشتر از آن موقع که در کنارتان بودم شما را دوست دارم و در همه حال به یاد شما و خانواده مهربانتان هستم . شما بهتر از هر کسی مرا می شناسید و می دانید که تا مینو حرفی برای گفتن نداشته باشد ، لب به سخن باز نمی کند . و حالا می خواهم برایتان صحبت کنم . اما قبل از هر چیز باید اعتراف کنم و از شما طلب بخشش کنم . می دانم دلی که به پاکی آب چشمه ساران است هرگز زنگار کینه به خود نخواهد گرفت . عمو جان ! من در تماس تلفنی به شما دروغ گفتم و حالا دلیل آن را می نویسم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من وقتی وارد اصفهان شدم ، یکسره به آدرسی که داشتم رهسپار شدم و خیلی زود آن را پیدا کردم . خانه ای بزرگ و بسیار قدیمی که بوی سالهای فراموش شده ، از در و دیوار آن به مشام می رسد . فقط پدر بدری در خانه بود . او با رویی گشاده از من استقبال کرد و با تن بیمارش به پذیرایی از من پرداخت . وقتی به او گفتم – خیال دارم مدتی با بدری زندگی کنم – اشک در دیدگانش حلقه زد و با نا باوری پرسید ( تو می خواهی با ما زندگی کنی ؟ ) فکر کردم از این کار نا خشنود است . و وقتی به حالت التماس گفتم ( البته اگر شما اجازه بفرمایید ! ) خودداری نتوانست و های های گریه کرد . کنارش نشستم و گفتم ( اگر ناراحتید نمی مانم و بر می گردم . فقط اجازه بدهید . بدری رب ببینم ) . دستم را گرفت و گفت ( چه گمان کردی ؟ فکر کردی من نمی خواهم تو پیش ما باشی و با ما زندگی کنی ؟ اینجا خانه توست . هر چند فقیرانه و محقر است . اگر می دانستیم که می آیی خانه را برایت مرتب می کردیم و شیرینی می خریدیم . اما عیب ندارد همین قدر که آمده ای من خوشحالم و به جای شیرینی با گز از تو پذیرایی می کنم ) . پرسیدم ( بدری کجا کار می کند ؟ ) نگاهم کرد و محزون گفت ( درمانگاه . بدری توی تزریقات درمانگاه کار می کند ، در آمدش بد نیست ) . گفتم ( نمی دانید چقدر دلم برای او تنگ شده . برای سال مادر خیلی انتظارش را کشیدم . اما بی وفایی کرد و نیامد ) . آقای گرامی از روی تاسف سر تکان داد و گفت ( متاسفانه من سخت بیمار بودم و بدری نتوانست به موقع خودش را به تهران برساند . چند روز بعد به امید اینکه هنوز شما تهران هستید حرکت کرد و دست خالی و نا امید برگشت . دخترم خیلی گرفتار است . به او حق بده ! او شبها من را با یاد گذشته سرگرم می کند و هر دو با یاد آن روز ها به خواب می رویم ) . گفتم ( ما خیلی سعادتمند بودیم ، اما خدا نخواست این سعادت دوام داشته باشد ) . پیر مرد سرش را پایین انداخت و سکوت کرد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عمو جان ! خانه بدری حال و هوای بخصوصی دارد . در عین سادگی گیراست . شما خوب می دانید که من هیچ وقت توصیف گر خوبی نبوده ام . و به همین دلیل است که نمی توانم آنچه را که به چشم می بینم با قلم و زبان بیان کنم . اتاقشان بزرگ و نور گیر است و فرشی در آن گسترده شده که نو نیست ، اما زیباست . زمینه اش لاکی است . روی دو طاقچه کوچک اتاق چراغهایی است به شکل لاله ، اما رنگش به جای سرخ ، سفید است . یک آینه قدی روی طاقجه بزرگتر به چشم می خورد که قاب عکس آقای گرامی در کنار زنی دیده می شود که گمان می کنم آن زن مادر بدری باشد . این عکس را در مشهد گرفته اند و ضریح مطهر کاملا مشخص است . دو تا پشتی هم هست که یکی پشت آقای گرامی به آن است و یکی هم من . در کنار این اتاق بزرگ ، اتاق کوچکتری هم است که با پرده ای از دید پنهان شده . جنس پرده قلمکار است .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانه آنها اتاقهای دیگری هم دارد که فکر می کنم متعلق به خود آنها نباشد تا بدری نیاید من کنجکاوی نخواهم کرد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقای گرامی به سختی بلند شد و عصا زنان از اتاق خارج شد . نگاهی به ساعتم کردم . طاقتم تمام شده بود در آن زمان دلم می خواست خانه را ترک کنم و به جست و جوی بدری بروم . بلند شدم و کنار در اتاق ایستادم . فراموش کردم بنویسم که اتاق آنها از سطح زمین بلند تر است و ایوانی وسیع در جلو آن هست . به بیرون سرکی کشیدم و اتاق مجاور را نگاه کردم . قفل کوچک بر در حکایت از بسته بودن آن می کرد . آقای گرامی با سبد کوچکی از میوه ، عصا زنان از آشپزخانه کنار پله ها آمد . به یاریش رفتم و گفتم ( چرا زحمت کشیدید ) نگاهم کرد و لبخند زد . در صورتم خواند که چشم به راه بدری هستم . گفت ( تا آمدن بدری دیگر چیزی نمانده . دوست داری کمی اذیتش کنیم ؟ ) خندیدم و گفتم ( بدم نمی آید ) . گفت ( پس ساک و لباس و کفشهایت را پنهان کن تا متوجه نشود ) . با شتاب دستورات پیر مرد را اجرا کردم . همین که صدای در آمد ، آقای گرامی گفت ( پشت پرده پنهان شو ) . گفتم ( شاید پرده را کنار بزند و مرا ببیند ) . خندید و گفت ( آنجا صندوقخانه است . بدری با آنجا کاری ندارد . زود تر پنهان شو که رسید ) . رفتم پشت پرده و به انتظار شروع نمایش ایستادم . اما اقرار می کنم که ضربان قلبم به شدت می زد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از گوشه پرده او را دیدم که وارد شد . و چادر از سر بر داشت . من تا آن موقع بدری را در چادر ندیده بودم چه قدر به نظرم زیبا رسید ! او سلام کرد و پرسید " امروز حالتان چطور بود ؟ " و پدرش آه کوتاهی کشید و گفت " مثل هر روز " . همان طور که حدس می زدم بدری لهجه پیدا کرده بود و اصفهانی با پدرش گفت و گو می کرد . او ضمن تا کردن چادرش پرسید " امروز خبری نشد ؟ " پدرش باز هم آه کشید و گفت " چه خبری می خواستی بشود ؟ همه ما را فراموش کرده اند و کسی سراغ ما را نمی گیرد . تو هم داری به آتش من می سوزی . مینو هم تو را فراموش کرده است " . بدری با تغیر رو به پدرش کرد و گفت " مینو هرگز مرا فراموش نمی کند . حتما او هم گرفتار است " . آقای گرامی با تمسخر گفت " من یعنی آن قدر گرفتار است که نمی تواند برای تو نامه بنویسد ؟ " بدری گفت " من اخلاق خواهرم را می دانم . او همیشه در نامه نوشتن تنبل بوده ، من هم که تا قلم به دست می گیرم اشکم سرازیر می شود . حتما منصور از سفر نیامده ، اگر نه غیر ممکن است به من سر نزند و مینو را با خودش نیاورد . اغما امروز مت او را دیدم " . آقای گرامی نا باور پرسید " تو او را دیدی ؟ اما او به من چیزی نگفت " . بدری بهت زده جلو پای پدرش نشست و گفت " شما چه گفتید ؟ " آقای گرامی با دستپاچگی گفت " مگر تو نگفتی مینو را دیده ای ؟ " بدری گفت " چرا ، گفتم ، اما نه خود او را . یکی از مریضهایم خیلی شبیه او بود . اما شما . . . راستش را بگویید پدر ! از مینو خبری رسیده ؟ " آقای گرامی گفت " در مقابل یک خبر خوب حاضری چه به من بدهی ؟ " بدری دست او را گرفت و گفت " هر چه بخواهید . فقط بگویید نامه کجاست ؟ " آقای گرامی مو های بدری را نوازش کرد و گفت " نامه نرسیده ، از نامه بهتر رسیده " بدری مثل برق گرفته ها بلند شد و با هیجان پرسید " خودش آمده ؟ پس کجاست ؟ چرا نماند تا من بیایم ؟ " پشت بدری به صندوقخانه بود که من آرام بیرون آمدم و از پشت او را بغل کردم . صدای ( مینوی من ) را شنیدم و همدیگر را در آغوش کشیدیم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عمو جان ! صحنه ای دیدنی بود . ما میان گریه و خنده ، در مو های یکدیگر چنگ انداخته بودیم و زبانمان قاصر از بیان احساساتمان بود . آقای گرامی هم گریه می کرد . نمی دانم چه قدر گذشت ، هیچ کدام قادر به صحبت نبودیم . فقط گریه می کردیم . اشکمان ، اشک شادی بود . از آغوش هم جدا شدیم ، تازه توانستیم به صورت یکدیگر نگاه کنیم . عمو جان ! بدری ضعیف شده و پای چشمهایش گود افتاده است . به آسانی می توان خستگی را در آن چشمان زیبا دید . پرسیدم " حالت چطور است " و او سر به زیر انداخت و گفت " خوبم " . گفتم " من آمده ام تا با تو زندگی کنم ، من را قبول می کنی ؟ " بی محابا اشکش فرو ریخت و گفت " اینجا خانه توست . به خانه خودت خوش آمدی " . عمو جان این زیبا ترین کلامی است که شنیدم . وقتی بار دیگر همدیگر را در آغوش کشیدیم ، پیوند گسسته شده ما بار دیگر گره خورد و من خوشحالم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آن شب حرفهای گفته نشده یک سال را برای هم گفتیم و گذاشتم تا بدری هر چه در دلش بود بیرون بریزد . او بسیار رنج کشیده و سختی دیده است . من در مقایسه با او ، خوشبخت بوده ام ، چون هرگز رنجی تحمل نکردم و بار سنگین هیچ مسئولیتی را بر شانه نداشتم . وقتی بدری گفت که – در راه تهران تا اصفهان فقط گریه کرده ، به طوری که توجه تمام مسافران را به خودش جلب کرده – از خودم و از احساس خودم متنفر شدم . به او گفتم ( باید روز های درد و دوری فراموش شود و به روز های خوبی که در کنار هم خواهیم گذراند فکر بکنیم ) تبسمی تلخ بر لب آورد و گفت " روز های شادی عمر من کوتاهند " . به شوخی گفتم " یعنی از من سیر می شوی و من برایت یکنواخت می شوم ؟ " دستم را به صورتش گذاشت و گفت " نه ! نه ! من از هر لحظه با تو بودن احساس خوشبختی می کنم " . گفتم " پس سالهای خوشبختی ما پر دوام هستند " . تبسمش را تکرار کرد و دیگر هیچ نگفت .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فردای آن شب بدری سر کار نرفت و ما باز هم از خودمان گفتیم و از منصور که وقتی برگردد همگی دور هم جمع خواهیم شد و زندگی جدیدی را آغاز می کنیم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدری نامه منصور را نشانم داد و من برای اولین بار پی به رازی بردم که تا آن ساعت از آن بی خبر بودم . منصور بدری را دوست دارد و نامه اش پر از نوید روز های خوب و شیرین است . صورت بدری را بوسیدم و گفتم " من خوشبختم ، چون با این ازدواج ، هیچ غریبه ای تو را از من جدا نخواهد کرد " . بدری میان خنده گریه کرد و من یقین دارم که دلش برای منصور تنگ شده است .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به بدری گفتم " می خواهم کار کنم . مثل تو ور کنار تو ! " گفت " تو تازه از سفر آمده ای . بهتر است استراحت کنی " . اما من مخالفت کردم و گفتم " از اینکه در خانه بمانم و به انتظار تو بنشینم بیشتر خسته می شوم " . گفت " بسیارخوب با رئیس درمانگاه صحبت می کنم " .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و دو روز بعد ، در یک روز فرح بخش ، من با بدری بر سر کار حاضر شدم و مانند او لباس سپید بر تن کردم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عمو جان ! نمی دانید چه لذتی بردم وقتی دیدم برای دیگران مثمر ثمر هستم و با وارد کردن سوزنی ، درد را تسکین می دهم . این سوزش حقیقی است و تلنگری بر احساس آنها نیست . دلم برایتان تنگ شده و چند شب پیش هم خواب باغ پروانه را دیدم که جلبکها کاملا روی شیشه پیشروی کرده اند . ازاینکه شما را دست تنها رها کرده ام ، متاسفم . از اینکه نتوانستم در احساس مردی شریک شوم متاسفم . من همه شما را دوست دارم و به محبت تک ، تکتان محتاجم . پس این محبت را از من دریغ نکنید . دچار احساسات شده ام و اشکهای بی امان من روی نامه می چکند . این قطره ها را به نشانه دریای عشقم بپذیرید .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عمو جان تک سرفه های بدری نگرانم کرده ، اما او سرما خوردگی را عامل آن می داند . دقیق شده ام تا اگر حالش بهبود پیدا نکند ، با رئیس درمانگاه صحبت کنم . می دانم که بیمار است اما برای آنکه پدرش نگران نشود ، کتمان می کند . آقای گرامی یک بار سکته کرده و بدری می ترسد . من به ترس او خندیدم ، اما بعد پشیمان شدم . چرا که ترس از دست دادن پدر وحشتناک است .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با بدری در کار خانه همکاری می کنم و روز های تعطیل به اتفاق او به دیدار از شهر می پردازم . روی سی و سه پل عکس انداخته ایم که همراه با این طومار برایتان می فرستم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عمو جان ! وقتی می گویند – اصفهان نصف جهان است – گزاف نگفته اند . دوست دارم از مناطق دیدنی شهر بنویسم که در آخر نامه خواهم نوشت .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمی دانم چرا بدری از آزمایش می ترسد . ما روزی چندین بار ، شاید صد بار خون بیماران را به آزمایشگاه می فرستیم. همه خیلی راحت تن به این کار می دهند ، اما او راضی به این کار نمی شود . نه خواهشهای من و نه توضیحات همکاران بخش آزمایشگاه در او اثر نمی کند . نسبت به شربت سینه تمایل دارد و اگر پا فشاری ببیند می رنجد . شبها تا صبح سینه اش خس و خس می کند و مرا از خواب بیدار می کند . با خود می گویم – اگر منصور برسد ، او می تواند بدری را وادار کند که آزمایش بدهد - .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عمو جان این قسمت نامه ام را آرام بخوانید و برایم بنویسید که شاهین چه می کند . آیا از مرغهای عشق خوب مراقبت می کند ؟ من همان طور که اول نامه نوشتم اعتراف کردم . به من خرده نگیرید که چرا لب به ابراز باز نکردم ، او همه چیز را می داند و قول داده که صبر کند . خواهش می کنم به او هیچ نگویید ، چون به درستی نمی دانم نام احساسی که نسبت به او یافته ام چیست . آنقدر دوستتان دارم که به من این گستاخی را داده ، مرا می بخشید ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نامه دوم به عمو .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سلام به مرد بزرگ زندگیم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عمو جان سلامم را با اندوه و بغض سنگینی که در گلو دارم پذیرا باش . کلام مهربان تو به من امید زیستن و مقاومت می دهد . در آن لحظات احساس می کنم که من یکی از مبارزین هستم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من پرستاری دو بیمار را در خانه به عهده گرفته ام که به هر دوی آنها مهر می ورزم و مراقبت از آنها خسته ام نمی کند . دارم معتقد می شوم که آمدن من به اصفهان به اراده خودم نبوده ، بلکه خواست ، خواست خداوند بزرگ بود ، که من به اصفهان بیایم و از این دو مراقبت کنم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدری یک روز هنگام کار از حال رفت و بیهوش نقش بر زمین شد . دکتر درمانگاه او را معاینه کرد و دستور بستری شدنش را داد . وقتی او چشم گشود و خود را روی تخت درمانگاه دید گریست ، آن قدر که دکتر اجازه داد او را به خانه بیاورم و مراقبتش را به عهده بگیرم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دکتر معتقد است که ریه های او چرک کرده و باید در بیمارستان مسلولین بستری شود . من جرات ابراز این سخن را نداشتم و به سختی توانستم آقای گرامی را در جریان امر بگذارم . تمام حقیقت را به او نگفتم ، فقط به این نکته که – بدری باید تحت مراقبت شدید باشند – اکتفا کردم . پدر بهتر می تواند او را راضی کند . وقتی پدر به او قول داد که هر روز به ملاقاتش می رویم ، محزون نگاهم کرد و گفت " بری تو زیان آور است که در کنارم باشی ، خواهش می کنم از من فاصله بگیر " . و من از این سخن استفاده کردم و گفتم " اگر نگران سلامت منی ،س بستری شو تا زود تر سلامتت را به دست بیاوری " . و بالاخره او قبول کرد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اتاق بدری بزرگ است و بیمارستان مصفاست . رو به روی پنجره اتاق او درخت بزرگی هست که شاخه های آن از درون اتاق پیداست .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدری نگاهش را روی شاخه درخت ثابت کرد و آهی عمیق از سینه بر کشید و برای آنکه بتواند میدان دیدش را وسیعتر کند ، دست زیر سر گذاشت و کمی خود را بالا کشید و گفت " حالا بهتر می بینم " . پرسیدم " می خواهی پایه تختت را بلند کنم ؟ " با بی حوصلگی سر تکان داد و گفت " نه ، همین طور خوب است " . گفتم " امروز حالت بهتر است ؟ " قدری خودش را جا به جا کرد و گفت " نمی دانم . آن قدر درد دارم که دیگر به آن عادت کرده ام . دیگر خوب و بد برایم تفاوت ندارد . تو گقتی که بعد از هر سوزش آرامشی هست . من سوزش را حس می کنم اما از آرامش اثری نمی بینم " . گفتم " بس کن ! من باید بدانم که تو حالت بهتر از دیروز است که می دانم " . اما عمو جان ! در چشمان به گودی نشسته بدری گویی شب لانه کرده و خیال برخاستن ندارد . نمی خواهم به این فکر کنم که شمع زندگی او رو به خاموشی می رود و او خیال هجرت دارد . از این اندیشه بر خود می لرزم و بی اراده به چیز های خوب فکر می کنم . از او پرسیدم " دوست داری پنجره را برایت باز کنم ؟ " دست لاغر و استخوانی اش را روی سینه فشرد و گفت " نه ! دیدن خزان از پشت پنجره زیباست . من زندگی را دوست دارم و خواهان آن هستم . دوست دارم کتاب جان شیفته را بخوانم و شاخه گلی را که منصور لای آن گذاشته بو کنم . رنگ سبز بهار مرا به نشاط می آورد و این نبض کند مرا به تپش می آورد . می خواهم زنده بمانم ، آنقدر که او بیاید " . دستش را گرفتم و گفتم " حرفهایی می زنی که اشکم را در می آوری . مسلم است که تو زنده می مانی و بهاران زیادی را با این چشمان زیبایت می بینی " . گفت " بهار را دوست دارم ، هر چند در این فصل عزیزانم را از دست داده ام ، اما دست خودم نیست . من عاشق بهارم و هنوز عطش دارم . می دانی که ! دلم می خواهد اسمم را روی کارت دعوتی که برای عروسی ام چاپ می شود بنویسند ، هنوز زود است که آن را روی یک تکه سنگ بتراشند . چه خوب بود که به خواب مصنوعی فرو می رفتم و کسی به من تلقین می کرد که این بیماری مثل کندن یک دندان کرم خورده است و بعد از بیداری درد نخواهم داشت . آخ که چه خوب بود اگر این زندگی که من هنوز چیزی از آن نفهمیده ام این قدر پر شتاب نمی گذشت " . و ناگهان بدری سر بلند کرد و گفت " پنجره را کمی باز کن تا برگهای به خزان نشسته را تماشاکنم . ببینم ! زیر این درخت که من شاخه هایش را می بینم ، نیمکتی هم وجود دارد ؟ " از پنجره به بیرون و به حیاط بیمارستان نگاه انداختم . یک خیابان شنی از دو طرف درخت کشیده شده بود ، اما اثری از نیمکت نبود . به طرف بدری برگشتم و گفتم " نه ، زیر درخت نیمکتی نیست " . چشمهایش را بر هم گذاشت و گفت " حیف شد . وقتی درخت به شکوفه بنشیند ، نشستن زیر آن خالی از لطف نیست . مینو ! می دانی ما چند سال داریم ؟ " و به چشمان متعجب من لبخند زد و گفت " تعجب کردی ؟ میخواستم بگویم که من و تو از این درخت خیلی جوانتریم . اما چقدر بین ما با آن فرق هست ، او با شروع بهار جوان می شود ، اما من ممکن است هرگز بهار را نبینم . کسی در درونم به من خبر می دهد که وقت رفتن است " . گفتم " بس کن و فکر های بچگانه را از خودت دور کن و امیدوار باش " . پوزخندی زد و سرفه خشکی کرد و با صدایی خسته گفت " عقیده ، ایمان ، باور ، همه اینها رکن هستند ! من عقیده و ایمان دارم ، اما باور اینکه زود باید رفت ، من را دچار تزلزل می کند و این تزلزل سایه ای از شک بر ایمان و عقیده من می اندازد . دلم می خواست مومن بودم و از مرگ نمی ترسیدم . دلم می خواست پیر می شدم و در آن سن و سال مرگ را می پذیرفتم . فکر می کنم که عقیده و ایمان من از شدت ترس است ، یک نوع خود خواهی است که ایمان دارم . شاید می خواهم وقتی که این دنیا را نمی بینم ، لااقل یک دنیای جاودانه داشته باشم . بالاخره باید یک طرف را داشت . اما متاسفانه من میان دو نقطه سرگردان هستم . تو می توانی برای من از مرگ یک تصویر زیبا ترسیم کنی ؟ آیا تو می توانی بگویی که در لحظه انتقال ، چه خواهم دید ؟ مادر می گفت انسانهایی که نا کام چشم از دنیا می پوشند ، در لحظه انتقال بهشت را به چشم می بینند و فرشته ها او را روی بالهای خودشان سوار می کنند. این تصویر مادر از مرگ و انتقال زیباست . اما نمی دانم چرا هنوز دلم نمی خواهد سوار بال فرشته ها بشوم . شاید از نتیجه اعمال خودم می ترسم و به جای دیدن بهشت نگران دیدن دوزخ هستم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

می دانی مینو ! مادر خودم هم به علت همین بیماری از دنیا رفت و حالا نوبت من است . من آنقدر که چهره مادرمان را به یاد دارم ، چهره مادر خودم را به یاد نمی آورم . پدرم می گوید آن قدر بهشت سبز است و پر گل که به تصور نمی آید . اما اگر قرار باشد از آن بالا زمین و همه چیز را هم سبز ببینی ، رنگ سیب سرخ چه زشت خواهد بود و بعد از باران چه مهی زمین را در بر می گیرد " . گفتم " به جای مرگ به زندگی فکر کن . به مردی فکر کن که در سفر است و می خواهد تلاش کند تا بهترین زندگی را برای تو فراهم کند . امیدواری را از خودت دور نکن " . بدری تبسمی کمرنگ بر لب آورد و گفت " امید واژه زیبایی است . اگر تا این حد از مرگ نمی ترسیدم و این ترس به وجودم چیره نمی شد ، شاید می توانستم به چیز های خوب فکر کنم . و به خودم بقبولانم که فاصله میان مرگ و زندگی بیش از گشودن یک در و بوییدن یک گل نیست " . گفتم " ترس ما به دلیل کم سنی ماست . و این عجیب نیست . چون به قول تو هنوز عطش داریم و می خواهیم با همین حواس ظاهری چیز ها را لمس کنیم . تو نباید تسلیم شوی و باید رشته زندگی را محکم توی دستت بگیری . آن وقت می بینی که مرگ را به زانو در می آوری . تو باید به خاطر منصور هم که شده زنده بمانی " . بدری سرش را به جانب در برگرداند و گفت " من هنوز منتظرم ! منتظرم که در را باز کند و بگوید – بدری من آمدم . دیدی که به قول خودم عمل کردم ؟ حالا هر سه ما می توانیم به خانه برگردیم و باز هم کنار هم زندگی کنیم – او به من قول داده که پدرم را با ما همخانه کند تا دیگر از فراق زجر نکشد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مینو جان ! حرفهایی هست که باید به تو بگویم . اما سینه ام می سوزد و مجال نمی دهد " . گفتم " استراحت کن ! ما فرصت کافی برای صحبت کردن داریم " . قطره اشکی از گوشه چشم او بیرون تراوید و گفت " می ترسم چشم بر هم بگذارم . می ترسم این خواب ، بیداری به دنبال نداشته باشد . بیا دستم را بگیر ! گرمای دست تو به من نیرو می دهد و امیدوارم می کند " . دستهای او را در دست گرفتم و او دیده بر هم گذاشت . خواب داشت دیدگان مرا نیز سنگین می کرد که از صدای عصای پدر بدری دیده باز کردم . آه عمو جان ! نمی دانید چقدر پیر و تکیده شده بود . دست بدری را به آرامی از دستم خارج کردم و به کمک او رفتم . با اندوه گفت " چه مقررات خشکی این بیمارستان دارد ! مجبور شدم برایشان قسم بخورم که تست شده ام . این احمقانه است . دخترم در شرف مرگ است و آنها می خواهند من مبتلا نشوم " . گفتم " پدر برای حفظ سلامتی افرادی که ما با آنها سر و کار داریم لازم است . به آنها خرده نگیرید " . به سختی روی صندلی نشست و پرسید " امروز حالش چطور بود ؟ " گفتم " خوب است و بهتر هم می شود . دکتر ها به بهبودی او امیدوارند . پس ما هم باید به لطف خدا و کار دکتر ها امیدوار باشیم " . سر فرود آورد و گفته ام را تایید کرد و گفت " بله ، باید امیدوار باشیم . آمدن تو به اصفهان کار خدا بود ، خداوند این طور مقرر کرد که تو بیایی و پرده از بیماری بدری برداری . اگر تو نمی آمدی او هرگز به بیماری اش اقرار نمی کرد و ممکن بود مثل مادر خدا بیامرزش جان خودش را از دست بدهد . من می دانم که بدری خوب می شود و خداوند این تنها همدم و مونس را از من نمی گیرد " . گفتم " خوشحالم که شما امیدوارید . هر دو برای بهبودی بدری دعا می کنیم " . پدر بدری بلند شد و کنار تخت ایستاد و گفت " دیشب به درگاه خداوند استغاثه کردم که جان مرا به جای بدریبپذیرد . آن قدر گریه کردم تا خواب رفتم . خواب پدرت را دیدم که زیر درختی نشسته بود و یک ظرف میوه رو به رویش بود . وقتی مرا دید گفت ( میرزا خوش آمدی ! بیا کنارم بنشین ) و من از خواب پریدم و فهمیدم که خداوند به استغاثه ام توجه کرده . بدری خوب می شود . من می دانم . اما می خواهم از تو خواهشی بکنم . اینکه او را هرگز تنها نگذاری . هر کجا که می روی او را هم با خودت ببر . اگر زنده ماندم و منصور آمد ، او را به دست هر دوی شما می سپارم . اما اگر تا آمدن منصور من زنده نبودم ، تو از طرف من این وصیت را به منصور بکن . بدری دختر مهربانی است و برای تو خواهر خوبی است " . میان گریه خندیدم و گفتم " پدر جان خداوند به شما عمری طولانی بدهد تا شاهد و ناظر خوشبختی بدری باشید . منصور همان قدر که مرا دوست دارد به بدری هم علاقه دارد . می توانم بگویم که او را از من هم بیشتر دوست دارد ، چون به محض آمدن می خواهد با بدری ازدواج کند " . برقی در چشم آقای گرامی جهید و نفس آسوده ای کشید و گفت " نمی دانی با این حرفت چقدر خوشحال و آسوده ام کردی . دیگر نگران آینده و سرنوشت بدری نیستم . منصور پسر خوبی است و می دانم که بدری را خوشبخت می کند . ای کاش زود تر می آمد و خودم دست آنها را توی دست هم می گذاشتم . اما عیب ندارد ، همین که بدانم آن دو با هم ازدواج می کنند برایم کافی است .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقای گرامی روی صندلی کنار تخت نشست و دست بدری را در دست گرفت . هنگامی که بدری دیده گشود و نگاهش به چشمان مضطرب و نگران پدرش افتاد لبخند زد و گفت " پدر ! حالتان چطور است ؟ " آقای گرامی خم شد و دست او را بوسید و گفت " خوبم دخترم . وقتی تو خوب باشی من هم خوبم ". بدری گفت " اما من نگرانم . متاسفم که این بیماری باعث شد تا از پرستاری شما غفلت کنم " . آقای گرامی یه آرامی پشت دست بدری نواخت و گفت " من پرستاری بهتر از تو دارم . مینو را فراموش کردی ؟ سوپهای مینو خیلی بهتر از سوپی است که تو به خوردم می دهی . نگران من نباش و سعی کن زود تر خوب شوی تا وقتی منصور به دیدنت می آید سالم و سر حال باشی " . بدری از شنیدن اسم منصور گونه اش رنگ گرفت و با شرمی دخترانه روی از پدر برگرداند ، تا او متوجه این گلگونی نشود . آقای گرامی سر بدری را به طرف خود برگرداند و گفت " خجالت نکش دخترم ، من و تو هیچ وقت چیزی را از هم مخفی نکردیم . حالا هم می خواهم قبول این وصلت را توی نگاهت ببینم ". بدری گفت " آه پدر ، خواهش می کنم من . . . " آقای گرامی حرفش را برید و گفت " حرف نزن ! من همه چیز را می دانم و می خواستم تو هم بدانی که از این وصلت راضی و خشنودم . هر سه شما انسانهایی خوب و با خدا هستید و خدا تنهایتان نخواهد گذاشت . به او توکل کنید و به امید رحمتش چراغ دل و دیده تان را روشن کنید . خدا یار و یاور انسانهای خوب است . اتفاقات تلخ زندگی را به حساب آن بگذارید که خداوند می خواهد درجه عبودیتتان را امتحان کند . پس از نا ملایمات نترسید و از لطف خدا غافل نشوید و اگر موقع بروز گرفتاری و سختی ، تو کلتان را از خدا نبریدید ، ایمانتان به خدا خالص است . شکست و نا امیدی به خودت راه نده و تلاش کن که زود تر خوب بشوی . دلم می خواهد بساط عقد کنانتان را توی خانه خودمان بر پا کنم و تو را در لباس سفید عروسی سفید بخت ببینم . فکر نکن که پدرت به علت ورم دست و پایش قادر به انجام کاری نیست . من به تو می گویم که هنوز که هنوز است توانایی خیلی از کار ها را دارم که شما جوانها ندارید . حالا می بینی که پدرت با همین دست و پای ورم کرده و عصای زیر بغل چه کار ها که نمی کند . چنان حیاط را برایت چراغانی کنم ، که چشم همه خیره شود . فقط تو زود تر خوب بشو آن وقت نشانت می دهم ! "

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عمو جان ! هنگام صحبت آقای گرامی من نور حیات را در چهره بدری دیدم . پدر با سخنان شیرین و امیدوار کننده خود امید به زندگی را در شریانهای بدری به حرکت در آورد و آن مسکن قوی را به او تزریق کرد . اواخر هفته بدری را روی چرخ دستی گذاشتم و برای هوا خوری به حیاز بیمارستان بردم . هوای آفتابی بسیار خوبی بود . او را کاملا پوشاندم تا از گزند باد خزان در امان باشد . بدری با چشم تمام زوایای حیاط را می کاوید و در حافظه بیمارش ، به بایگانی می سپرد . پس از آنکه اطراف را با نگاه کاوید ، بی اختیار سر بلند کرد و به درختی که می توانست از اتاقش آن را ببیند نگاه کرد و آرام آرام نگاهش را از شاخه به برگهای زرد و سرخ آن انداخت و سپس روی تنه درخت ثابت کرد . من به درخت تکیه داده بودم و او را تماشا می کردم . بدری پرسید " آخر این خیابان شنی چیست ؟ " شانه بالا انداختم و گفتم " نمی دانم ، اگر دوست داری حیاط را دور می زنیم " .بدری خندید و گفت " نو آن قدر توی شمال باغ دیده ای که این محوطه وسیع را حیاط می خوانی " . گفتم " تو هنوز هم نکته گیر هستی و از من ایراد می گیری . بسیار خوب اصلاح می کنم . آیا دوست داری خانم عزیز که از باغ دیدن کنی ؟ " هر دو به خنده افتادیم . اما خنده او موجب سرفه شد و سینه اش را به خس خس انداخت . گفتم " متسفم نمی بایست تو را به خنده می انداختم " . بدری دستمال را مقابل دهانش گرفته بود و از پشت آن چیزی گفت که نفهمیدم و با انگشت به انتهای خیابان اشاره کرد و من چرخ را به حرکت در آوردم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در انتهای خیابان شنی ، ساختمانی بود که رنگ و بوی مرگ می داد . بدری از آن فاصله نسبتا دور هم توانسته بود بو را تشخیص بدهد . به من گفت " چرا من از این ساختمان می ترسم ؟ این ساختمان که رنگ قرون و اعصاربه خود گرفته چه جور جایی است ؟ " در دادن پاسخ تعلل کردم و با خود گفتم ( چرا از میان این همه چیز که در اطرافش می بیند تنها به آن ساختمان اشاره می کند ) . خواستم ذهن او را به جانب دیگری منحرف کنم . به دنبال این فکر گفتم " اگر به سمت چپ خیابان برویم باغچه ای را خواهیم دید که هنوز گلهایش آمدن پاییز را باور نکرده اند . نمی دانی چقدر زیباست " . بدری گفت " چرا از جواب طفره می روی ". گفتم " وقتی چیزی را نمی دانم ، چه بگویم ؟ شاید این ساختمان هم یکی از قسمتهای دیگر بیمارستان است . من اینجا کار نمی کنم تا به گوشه و کنارش آشنا باشم " .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدری بی تفاوتی چهره مرا دید و لحن شتاب آلود و لرزان مرا هم شنید . اما گمان می کنم میان آن دو حالت رابطه ای نیافت . چون نگاه تردید آمیزش را به من دوخت و لب فرو بست .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چرخ را با سرعت بیشتری از آن محل دور کردم و کنار باغچه ای که هنوز تعدادی گل روی شاخه های آن خود نمایی می کرد نگه داشتم و پرسیدم " اینجا زیبا نیست ؟ " بدری دستهای لاغر و استخوانیش را در هم گره کرد و نشان داد که محو تماشاست . گفتم " چه سخت مقاومت می کنند و دست از دنیا نمی کشند . ببین هنوز فریاد می زنند که من هستم و حیات دارم گ . بدری گفت " آنها از درون می میرند اگر چه ظاهرشان نشان نمی دهد " . می خواستم لب به سخن باز کنم که چشمم از دور به مردی افتاد که با گامهای بلند و پر شتاب به ما نزدیک می شد . قلبم به شدت می تپید . چرخ را به سمتی که جوان می آمد چرخاندم تا آن چه را که من می دیدم بدری هم ببیند . چرخش شتابان من بدری را متعجب کرد . او می خواست لب به اعتراض باز کند که نگاهش مرد را دید و با آوایی نسبتا بلند گفت " خدای من ! منصور . . . " .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هر دو بهت زده ایستاده بودیم و او را تماشا می کردیم . می خواستم به طرفش بدوم و او را در آغوش بگیرم ، اما قادر به راه رفتن نبودم . منصور چند گام مانده توقف کرد و به من و بدری خیره ماند . مشاهده بدری او را منقلب کرده بود . و ما می توانستیم او را ببینیم که نا باورانه سر تکان می دهد . من دستم را دراز کردم و او مجبور شد قدم بردارد . وقتی دستم دستش را لمس کرد ، از خوشحالی فریاد کشیدم و او را در آغوش کشیدم . بدری سر به زیر انداخته بود و گریه می کرد . از آغوش منصور که بیرون آمدم منصور رو به بدری کرد و گفت " همین طور قول می دهی ؟ " بدری چشم اشکبارش را بر او دوخت و به جای حرف فقط نگاهش کرد . منصور گفت " مگر قول ندادی که از خودت خوب مراقبت کنی ؟ این چه وضعی است که من تو را می بینم ؟ " بدری به آرامی گفت " دست خودم نبود ، وادارم کردند " . منصور مقابل او نشست و گفت " منظورم چرخ نیست . چرا از خودت خوب مراقبت نکردی ؟ مگر نمی دانستی مسافری خسته از راه دور به تو وارد می شود ؟ " بدری تبسمی کرد و گفت " برای پذیرایی از تو مینو هست " . منصور سر تکان داد و گفت " بلند شو ! اصلا دلم نمی خواهد تو را در این حالت ببینم . دوست دارم به استقبالم بیایی و با خوشحالی به من خوشامد بگویی . مینو کمکش کن تا از روی چرخ بلند شود . فکر نمی کنم آنقدر ضعیف باشد که نتواند روی پا بایستد " . منصور نگاه شیفته خود را به بدری دوخت و گفت " حالا به من خوش آمد بگو . پر طنین و محکم . اما نه ! پر طنین و مشتاق ! " بدری دست روی سینه اش گذاشت و گفت " خوشامدی " . منصور خندید و گفت " آسوده ام کردی . گمان می کردم که مرا فراموش کرده باشی .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آن که امید و عشق را به یاس و نا امیدی تبدیل کند ، کسی است که همه چیز را فراموش کرده " .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدری گفت " من هیچ چیز را فراموش نکرده ام " . منصور زیر بازویاو را گرفت و گفت " پس با من همگام شو و بگذار زمین باور کند که صدای گامهای تو صدای پای دختری است که به سوی زندگی روشن قدم بر می دارد " .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدری اشک خود را از گونه زدود و با منصور همگام شد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عمو جان باید باور کرد . امید می تواند مرگ را شکست دهد . باید باور کرد که در سایه هم می شود حرارت آفتاب را حس کرد . باید باور کرد که عشق از هر مسکنی قویتر است .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حرفهای منصور ، امید به خواب رفته بدری را بیدار کرد و به او شوق مبارزه را داد. شاید باور نکنید ، اما بدری در مقابل چشم به حیرت نشسته دکتر ها که از او قطع امید کرده بودند رو به بهبودی رفت . من تنها کسی بودم که می دانستم دکتر ها امیدی به بهبودی بدری ندارند و در آن هنگام بود که به قدرت خداوندی و نیروی عشق بیشتر ایمان آوردم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روزی که از بدری آزمایش نهایی به عمل آوردند ، منصور گفت " من و تو هرگز نا امید نمی شویم ، چرا که می دانیم نا امیدی میان ما و خدا فاصله خواهد انداخت . و ما می خواهیم با اتکا به خداوند زندگی خود را شروع کنیم " . بدری گفت " مطمئنی که از مصاحبت یک سایه به آفتاب می رسی ؟ " . منصور دستش را گرفت و گفت " تو اگر با من باشی آفتاب را به میهمانی اتاقت خواهم آورد . فقط مایوس نشو ! " .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عمو جان ! ما بدری را به خانه منتقل کردیم و به قول دکتر ناصح – حرفهای منصور از قرصها و آمپولهای آنها قوی تر بود - . منصور طاقت بهبودی کامل بدری را نیاورد و نمی دانم آقای گرامی به او چه گفت که او صبر نکرد و خیلی زود بدری را عقد کرد . ما هر دو می دانستیم که می بایست این کار را با کسب اجازه از شما انجام می دادیم ، اما ما در شرایطی بودیم که امکان صبر وجود نداشت . آقای گرامی به سختی مریض بود و می خواست تا دیده بر جهان نبسته ، بدری را در لباس سفید عروسی ببیند . شاید باور نکنید ! اما آقای گرامی با حالتی نزار خودش دو ریسه لامپ را به دیوار کوبید و خودش هم لامپها را روشن کرد . او دو روز بعد از مراسم عقد دیده از جهان فرو بست و ما بنا بر وصیت خودش او را بی هیچ تشریفاتی به خاک سپردیم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقای گرامی در آخرین لحظه عمرش پرده از رازی برداشت که شما به خوبی از آن با خبرید ! بله عمو جان ! حالا دیگر من می دانم آن نفر سوم کیبود و آن میرزایی که برای پدر بزرگ چرتکه می انداخت و حساب و کتاب او را نگه می داشت چه کسی بود . حالا می دانم که چرا آقای گرامی آن قدر به مادر و پدرم اطمینان داشت که یکدانه فرزندش را به دست آنها سپرد . پدر بدری هرگز از شما و پدرم به بدی یاد نکرد . حتی از پدر بزرگ هم که او را از پایتخت دور کرده بود کینه ای به دل نداشت . پدر بزرگ من هوا خواهان دخترش را با ترفندی زیرکانه از میدان خارج کرد ، تا به قول خودش آن کس که شایسته تر است در میدان بماند . پدر بزرگ به بهانه اینکه حجره اش در اصفهان به یک امین نیاز دارد ، آقای گرامی را به اصفهان روانه کرد . و دختری از آن خطه برای او گرفت تا ماندگار شود .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فکر می کنم که دیگر پدر بزرگ را چون سابق دوست ندارم . نمی دانم ! شاید اگر او خودش زنده بود و من ماجرا را از زبان خود او می شنیدم حق را به او می دادم که این گونه عمل کند . اما در حال حاضر چنین احساسی ندارم و اگر بخواهم اعتراف کنم ، می گویم که کمی از او دلخور هستم . می دانم که خواهید کفت – مردگان رفته اند و دستشان از دنیا کوتاه است – بله ، حق با شماست . و من سعی می کنم این دلخوری را فراموش کنم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدری در شریط سختی به سر می برد . بیماری او هنوز به طور کامل خوب نشده . فقدان پدر هم به آن اضافه شده . من نمی دانم که اگر منصور نبود ، با این اتفاقات چگونه کنار می آمدم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منصور می خواست ما را به تهران برگرداند ، اما بدری عقیده دارد که تا بهبودی کامل در اصفهان بمانیم و ما هم قبول کردیم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عمو جان ! ما پس ازبهبودی کامل بدری به شمال خواهیم آمد . دوست دارم موسم نشای برنج در شمال باشم . همه میگویند خورشید با سخاوت است . اما من می گویم از خورشید با سخاوت تر دستهای زنان و مردان شالیکار است که با قدی خمیده نشای کوچک برنج را در گل می کارند تا رزق همنوعان خود را تامین کنند .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من تا پیش از دیدن کاشت برنج ، نمی دانستم که این محصول با چه مشقتی به دست می آید ، اما هنگامی که زالو ها را دیدم که آزادانه خون پای زنان شالیکار را می مکند ، اشکم در آمد و با خود عهد بستم که دیگر اسراف نکنم . ما شهریها باید از نزدیک رنج و زحمت روستاییان را ببینیم و از خواب غفلت بیدار شویم . انسان برای آن چه آسان به دستش می رسد ، ارزش قایل نیست . و تا خود با سختی رو به رو نشود ، قدر آسایش را نخواهد دانست . من در کنار شما و خانواده شما خیلی چیز ها آموختم که امیدوارم بتوانم از آموخته های خود در طول زندگیم بهره برداری کنم . عمو جان ! عشق و محبت ، گذشت و ایثار تداوم بخش زندگی هستند و من دیگر می دانم که از زندگی چه می خواهم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مینو دیگر بی هدف نیست . اگر روزی خواستم مثل گذشته در کنار شما زندگی کنم ، می دانم که چه برنامه ای باید داشته باشم . از شما می خواهم که در باغ پروانه را باز کنید و ساختمان بیمارستانی را در آن احداث کنید تا بیمارن مسلول ، با نگاه کردن به درختانی که شما با عشق و علاقه پرورش داده اید ، به زندگی نگاه کنند و به آن امیدوار شوند . ساختمان سرد خانه را زیبا خواهیم ساخت تا چشم بیماران از مرگ تصویری نا خوشایند به مغزشان انتقال ندهد . زیر هر درخت نیمکتی خواهیم گذاشت تا هر بیمار بتواند دمی برای آسایش روی آن بنشیند . این برنامه و هدف من است که می دانم پیش از هر کسی مادر را خوشحال خواهد ساخت . وقتی ببیند کلبه اش مرکزی برای درمان درد شده ، روحش آرامش می پذیرد و خوشحال می شود که سوزش سینه ای با مسکنی قوی تسکین پیدا می کند . شما این کار را برای من و مادر انجام خواهید داد . مگر نه ! . . . ؟.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نامه به عمو از تهران .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سلام ای مهربانترین عموی دنیا !

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سلامم را پذیرا باش چرا که برای تداوم دوستی هیچ کلامی بهتر از سلام نیست . عمو جان ای کاش می توانستم دریچه قلبم را بگشایم و شما ببینید که مهرتان تا چه اندازه در قلبم ریشه دارد . آنگاه نمی گفتید که من بی مهر و وفا هستم . آیا من دیگر آن مینوی عزیز عمو نیستم ؟ و آیا مهرتان نسبت به من نقصان گرفته ؟ باور کنید که شما هنوز جایگاه خودتان را دارید و دایی کاظم جایگاه خودش را . من آنقدر که با شما مانوسم با دایی کاظم کتر پیوند روحی دارم . ما در خانه او سکنی گرفته ایم . و همجوار همسایه ای هستیم که ما را دهاتی نامید . او را که به یاد می آورید ؟ زن همسایه محبتش را بی دریغ نثار ما می کند ، اما من هنوز از او دلخورم و با او یک دل نشده ام ، اما بر خلاف من دیگران با او مانوس هستند ، و به گمانم او خیالاتی در مورد دایی کاظم دارد که البته فقط در حد گمان است و یقین نشده ، اما من این را می دانم که اگر روزی این خانم لقب زن دایی به خود بگیرد ، او را به ندازه زن عمو دوست نخواهم داشت . زن عمو واقعا نمونه است و من از صمیم قلب دوستش دارم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از هدیه هایی که برای منصور و بدری فرستادید ممنونیم . نمی دانید وقتی خواندم که نوشته بودید به اتفاق شاهین کار بنای بیمارستان را دنبال می کنید ، چقدر خوشحال شدم ! این خبر را چند بار خواندم . عمو جان حاصل زندگی این است که عمر در راهی بیهوده تلف نشود . شما احساستان را با معنویت در آمیختید و نشان دادید که زندگی معنوی بیش از زندگی دومتان مهم است و دعای هزاران بیمار را ره توشه آخرت خود کردید و من حالا بیش از پیش به شما افتخار می کنم و می گویم که بالاخره رویایتان به واقعیت پیوست و شما برنده شدید . بله عمو جان ، شما از آن دو مرد بردید و این پیروزی بر شما مبارک باشد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی بیمارستان ساخته شد ، برای هر اتاق آن پرده ای خواهیم دوخت که نقش پروانه داشته باشد . پروانه هایی آزاد که با وزش نسیم به پرواز در آیند . کلبه مادر ، اتاق پذیرش خواهد شد و تصویر او در درون قاب همچنان روی بخاری باقی خواهد ماند . او باید بتواند از پنجره به احداث بیمارستان نگاه کند و شاهد بالا رفتن بنای آن باشد . او دیگر تنها نمی ماند و هر روز و شب شاهد آمد و رفت بیماران و تلاش پزشکان خواهد بود و من می دانم که شما هر روز شاهد و ناظر خوشحالی او خواهید بود .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عمو جان ! دایی کاظم مصمم است در این راه با کمک افراد خیر اندیش شما را یاری کند .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عموی عزیزم ! برای استخدام پرستار دو نفر داوطلب دارید که یکی من هستم و دیگری بدری ! برایم ننویسید که از استخدام پرستاران بی تجربه معذورید . به اطلاع شما می رسانم که من و بدری دوره پرستاری را آغاز خواهیم کرد و تا آن زمان که بنای بیمارستان به پایان برسد ، ما نیز فارغ التحصیل می شویم . پس لطفا نام ما را بنویسید و بهانه نیاورید .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از طرف ما به نیما تبریک بگویید و مطمئن باشید که در مراسم عقد کنان او شرکت خواهیم کرد . نسیم دختر زیبا و مهربانی است و شایستگی آن را دارد که به همسری نیما در آید . تنها یک فکر نگرانم کرده . اینکه می ترسم نسیم جایگاه مرا در قلب شما اشغال کند و شما دیگر مرا مثل گذشته دوست نداشته باشید . برایم بنویسید که من هنوز همان مینوی عزیز شما هستم . حسادت پا گرفته در وجودم با کلام مطمئن شما و امیدواری اینکه هیچ کس نمی تواند به جایگاه من دست پیدا کند از وجودم رخت خواهد بست . می دانی عمو جان ! من هم اخلاق مادر را به ارث برده ام و مثل او خواهان بهترینها هستم و باور کنید که شما بهترین و مهربانترین عموی دنیا هستید . اسم آقای جهانبخش را در ردیف نمایندگان انتخاب شده دیدم و به فراست دریافتم که او در کارش موفق خواهد شد چرا که شما حمایتش می کنید . و امیدوارم به وعده هایی که به مردم داده عمل کند و تمام هم خود را برای بهبود وضع کشاورزی و کشاورزان به کار بندد و فقط در مرحله وعده و وعید نماند .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نامه به عمو یک هفته پیش از سفر .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عمو جان سلام .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمی دانم زندگی با من چه بازی می کند ! گرگم به هوا ، یا قایم باشک . در هر دو حال برنده اوست . و من با چشمانی بسته بیهوده تلاش می کنم تا او را بیابم . نامه ام را با یاس آغاز کردم . و شما می دانید چه سخت است پذیرفتن اینکه کسانی را که دوست می داری از تو دور شوند . من همیشه به سفر نفرین کرده ام و جاده را به سبب جدایی نفرین کرده ام . این چه فکری است که در اغلب مغز ها پا گرفته که برای پیشرفت و ترقی باید هجرت کرد . بهانه دایی تجارت است و بهانه منصور بهبودی حال بدری . من با آنها نمی روم چرا که دل کندن و کوچیدن از این خاک برایم مشکل است . روزی به شما گفتم برای نابودی تعلقاتم تلاش می کنم و امروز اقرار می کنم که شکست خورده ام . آنها بهانه ای برای رفتن دارند ، اما من با این بهانه که بار دیگر تنها و یا طفیلی خواهم شد ، از این خاک بیرون نخواهم رفت . من با قساوت اشک بدری را در آوردم و در برابر التماسهای او گفتم ( نه ! )

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فکر می کنم نام بدری را باید خط بزنی . او همراه من به شمال نخواهد آمد و در بیمارستان کار نخواهد کرد . او به دنبال منصور و دایی راهی خواهد شد . شاید این طور بهتر باشد . به هر حال هر کسی باید در ایستگاهی پیاده شود . به قول دایی یکی در ایستگاه سوار و یکی پیاده می شود . بگذار آنها سوار شوند و من در ایستگاه جا بمانم . اما این رفتن با دیگر رفتنها تفاوت دارد . این بار آنها با هم هستند و در کنار هم زندگی می کنند و من می مانم و تنهایی ، اما حسرت نخواهم خورد . چرا که هنوز معتقدم طاقی مغازه ای می تواند مامنم باشد . من به این خاک مانوسم و هنوز پیمانی پنهانی بین ما پا بر جا است . در سفر شمال تنها نیستم ، آنها برای شرکت در جشن همراه من هستند . از شما خواهشی دارم ! اینکه به منصور و بدری حرفی نزنید . آنها آینده شان را در سفر می بینند و من در ماندن . دوست دارم با لبهایی پر از لبخند به آنها بدرود بگویم و دور از چشم آنها اشک بریزم . در سر لوحه زندگی من حرف تنهایی بسیار درشت نوشته شده و من باید با این سرنوشت بسازم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برایتان ننوشتم که استاد ما زنی است مسن که آموزشگاه را اداره می کند و به من لطف دارد . چرا که هنوز مرا فراموش نکرده و می داند که من دانشجوی انصرافی به آموزشگاه برگشته هستم . او وقتی دانست منصور به سفر می رود و من تنها می مانم ، پیشنهاد کرد تا با او همخانه باشم و به قول معروف در آموزشگاه پانسیون شوم . منصور با تردید قبول کرد و من تصمیم دارم پس از رفتن آنها در آموزشگاه ماوا بگیرم . به من اخم نکنید ! می دانم که نزد شما هنوز مکانی دارم ، اما همان طور که قبلا برایتان نوشتم دلم می خواهد به عنوان پرستار راهی شمال شوم نه موجودی سر خورده . پشتیبانم باشید و کمکم کنید چون به این حمایت احتیاج دارم . از دور رویتان را می بوسم و برای دیدن تک ، تک شما لحظه شماری می کنم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مینو .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در اتوبوسی به مقصد شمال نشسته ام و صندلی مجاورم را بدری و منصور اشغال کرده اند . دایی با ما همسفر نیست . باید خوشحال باشم و فکر می کنم که هستم ، اما نه با تمام وجود ، همیشه همراه شادی باید غمی هم وجود داشته باشد . برای سنجش اندوه و شادی هر دو کفه مقابل هم قرار می گیرند و این تساوی اجازه لذت نمی دهد . خانم جوانی که در کنارم نشسته فقط به بیرون و به جاده نظر دارد . گمان می کنم اولین بار است که از این جاده عبور می کند . نیم رخش زیباست و حلقه ظریف قشنگی به دست دارد . منصور و بدری با هم نجوا می کنند و از من غافل هستند . دلم می خواست بدری به جای این خانم نشسته بود و با او صحبت می کردم . این بار نیز جاده برایم طولانی و کسالت آور شده . آه عمیقی که آن زن ازسینه بر کشید مرا بار دیگر متوجه او کرد . کمی خود را جا به جا کردم تا توجه او جلب کنم که خوشبختانه موفق شدم . نگاهم کرد و به لبخند من پاسخ گفت . گفتم " بعد از این پیچ به تونل می رسیم و این تونل آخر است " . پرسید " شما شمال زندگی می کنی ؟ " گفتم " نه به صورت مستمر ، اما با این جاده بیگانه نیستم " . گفت " من چند سال است که از این جاده عبور نکرده ام . می روم آن جا برای همیشه ماندگار شوم . البته اگرپذیرفته بشوم " . پرسیدم " شما کارمندید ؟ " سر تکانم داد و گفت " نه ! من نمونه یک انسان همه کاره و هیچ کاره هستم " . سپس به دیدگان متعجب من لبخند زد و گفت " تعجب نکنید ! آن چه گفتم حقیقتی بود که به زبان آوردم . من وقتی خیلی جوان بودم ، شاید به سن و سال شما که بودم ، یک دنیا شور و نشاط داشتم و می خواستم همه چیز بشوم و در آخر هیچ نشدم . هر شغلی را که بگویی امتحان کرده ام . ( خیاطی . آرایشش . منشی گری . ماشین نویسی . خطاطی . نقاشی . موسیقی ) . اما در هیچ کدام آنها با موفقیت رو به رو ن شدم . سر هر کاری مدتی بیشتر نتوانستم دوام بیاورم و آن را نیمه کاره رها کردم . دل زیبا پسند من به هیچ کاری قانع نشد و حتی پس از ازدواج هم نتوانستم خودم را مجاب کنم که همسر خوبی باشم . یک سال پس از ازدواج ، همسرم را ترک کردم و رفتم خانه پدرم . همسرم را دوست داشتم اما مسئولیت پذیر نبودم . حمایت خانواده ام مرا در راهی که پیش گرفته بودم مصمم تر کرد و هیچ کس چشم مرا به حقایق باز نکرد . همسرم یک دانشجوی شمالی بود که در تهران درس می خواند و خانواده اش او را از لحاظ مالی حمایت می کردند . اگر به یاد داشته باشی چند سال پیش ازدواج دانشجویی مد روز بود و ایده آل هر دختری بود که با یک دانشجو ازدواج کند . اگر دیگران با هدف این کار را انجام می دادند و یار و یاور همسرشان بودند ، من چنین هدفی نداشتم و تنها هدفم این بود که از دیگران عقب نمانم . ماهای اول زندگی را ایده آل دانستم و به خود به دلیل تحمل سختی و زندگی بی پیرایه فخر کردم . اما کم کم این حالت از بین رفت و تحمل من به پایان رسید . دیگر نمی توانستم با زندگی ساده دانشجویی بسازم و زندگی خود را تباه شده دیدم . پس از او جدا شدم . اما او بدون من هم به راه خودش ادامه داد و حالا به عنوان وکیل و نماینده مردم شهرش وارد مجلس شده . او مرد خوشبختی است و اگر نخواهد مرا بپذیرد حق دارد " .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سخن آن خانم مرا تکان داد و بی اختیار زمزمه کردم ( جهانبخش ) . آن خانم متعجب مرا نگریست و پرسید " شما او را می شناسید ؟ " خواستم انکار کنم ، اما گفتم " بله ، ایشان را در جشن تولد خواهرش نسیم دیدم . این عجیب نیست که ما هر دو به نوعی با این مرد وابستگی داریم ؟ " پرسید " وابستگی شما از چه نوع است ؟ " گفتم " ما داریم می رویم شمال تا در جشن عقد کنان نسیم با پسر عمویم شرکت کنیم " . لبخند تلخی بر لب آورد و گفت " خوش به حالتان . نمی دانید چقدر دلم می خواهد او را ببینم . دلم می خواهد فقط به او بگویم که برای گذشته متاسفم . اگر من نامه ای بنویسم به او می دهید ؟ " گفتم " این کار را می کنم اما . . . " سخنم را قطع کرد و گفت " خواهش می کنم تقاضایم را رد نکنید . در دنیا برای من فقط او مانده و دیگر کسی را ندارم تا به او تکیه کنم . نمی دانید تنهایی و بی سرپرستی چقدر عذاب آور است . همه چیز دارم اما تنهایم . دوست دارم برایش همسری کنم و آن چه در گذشته از او دریغ کردم نثارش کنم . ما زنها اگر به بالا ترین درجه هم برسیم ، باز هم باید به وسیله همسری حمایت شویم . این کار را در حق من بکنید خواهش می کنم ! " دلم به حالش سوخت و گفتم " بسیار خوب ، قبول می کنم " . نفس راحتی کشید و گفت " هرگز این محبتتان را فراموش نمی کنم . من با این امید راهی شدم که شاید هنوز از علایق گذشته اثری در قلبش مانده باشد . همین طور که من هنوز نتوانسته ام او را فراموش کنم " .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در مهمانسرای میان راه ، من و منصور و بدری دور یک میز نشستیم و او چند میز دور تر نشست و شروع به نوشتن کرد . با خودم فکر کردم که چه خوب می شد اگر او را به مراسم عقد دعوت می کردم و خودش از نزدیک با جهانبخش رو به رو می شد . اما از ترس آنکه مبادا مراسم به هم بریزد ، سکوت کردم و لب فرو بستم . بدری پرسید " چی شده مینو ؟ چرا تو فکری ؟ " گفتم " هیچی ، دارم به این فکر می کنم که چطور می توانم دو نفر را به یکدیگر برسانم " . خندید و با لحن شوخی گفت " ترتیب یک ملاقات غیر منتظره را بده ". حرف او گر چه با شوخی توام بود ، اما مرا به این نتیجه رساند که بهتر است به جای نامه آن دو با یکدیگر ملاقات کنند . وقتی مجددا سوار شدیم ، رو به آن خانم کردم و گفتم که " بهتر است به جای نامه خودتان او را ملاقات کنید " . پرسید " چطوری ؟ " گفتم " شما به من آدرس بیایید و من آخر شب ترتیب ملاقات شما را می دهم . شما منزل جهانبخش را بلدید ". آن خانم آدرس را به زبان آورد و من گفتم " بله همین جاست . شما توی باغ منتظر باشید تا من آقای جهانبخش را به بهانه ای آنجا بکشانم و با شما رو به رو کنم ". دستم را گرفت و گفت " می ترسم . می ترسم از خودش براندم و نخواهد با من همکلام شود . آه که اگر این طور بشود من خودم را خواهم کشت ". گفتم " هر طور که شما صلاح بدانید عمل خواهم کرد . اگر می دانید که بهتر است اول با نامه حضور خودتان را اعلام کنید ، همین کار را می کنیم ! " لحظه ای به فکر فرو رفت و گفت " اگر از زبان خودم عذر خواهی را بشنود ممکن است بیشتر تاثیر کند و مرا ببخشد . اما . . . خوب ، باشد ، قبول می کنم . من ساعت دوازده شب توی باغ خانه او خواهم بود . اما چطور وارد شوم که توجه دیگران را جلب نکنم ؟ " گفتم " شما ساعت دوازده پشت دیوار باغ باشید ، من شما را بدون آنکه دیده شوید وارد خانه می کنم " . دستم را گرفت و گفت " ممنونم ، هر چند اسم ناجی خودم را نمی دانم " . گفتم " من ، مینو " و او زمزمه کرد " من هم نگین هستم . پس قرارمان شد . . . آه راستی روزش را نمی دانم " . گفتم " دو روز دیگر است " . پرسید " به نظر شما لازم هست که تغییر قیافه بدهم ؟ " خندیدم و گفتم " نه ، لازم نیست . همان طوری باشید که آقای جهانبخش می پسندد " . با اندوه گفت " او همیشه عاشق سادگی بود " . گفتم " پس همان طور بیایید تا او ببیند که شما تغییر نکرده اید " .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خسته شده بودم و پر حرفی سرم را به درد آورده بود . می دانستم که اگر به او میدان بدهم باز هم صحبت خواهد کرد . در وقفه ای که پیش آمد ، دیده بر هم گذاشتم و وانمود کردم می خواهم بخوابم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در ترمینال دیده گشودم و او را با امیدواری بسیار روانه کردم . نمی دانستم کاری که می کنم درست است یا نه . تنها قصدم نزدیک کردن دو انسانی بود که از هم جدا شده بودند . داشتیم از ترمینال خارج می شدیم که اتومبیل عمو را دیدم و خودش را که در حال قفل کردن در اتومبیل بود . منصور و بدری را رها کردم و به سویش دویدم . او هم متوجه شد و به سویم دوید و مرا در آغوش کشید . سرم را روی سینه اش گذاشتم و گفتم " عمو جان خوشحالم که شما را سالم و تندرست می بینم " . مو هایم را نوازش کرد و گفت " من هم خوشحالم عزیزم . خیلی خوش آمدی " . عمو منصور را هم در آغوش کشید و به بدری خوشامد گفت . در کنار عمو بودم و دیگر هیچ چیز با من بیگانه نبود . حس می کردم با مردم مانوسم و مغازه ها را خوبی مغازه های شهر خودم می شناسم . برای بدری راهنما شدم و هنگام عبور از هر خیابان ، برای او توضیح می دادم و بدری با دقت گوش می کرد و به تقاطی که اشاره می کردم نگاه می کرد . عمو خندید و گفت " عزیزم خوشحالم که همه جا را به یاد داری و فراموش نکرده ای " . منصور گفت " شمال وطن دوم مینوست ، چه طور می شود انسان وطن خودش را فراموش کند " . از تعبیر منصور خوشم آمد . خودم نیز احساس کردم به وطن دومم پای گذاشته ام .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نسترن و نرگس مرا محبت در آغوش کشیدند . آنها رفتارشان با بدری هم مثل من صمیمانه بود . زن عمو گفت " مینو جان ضعیف شده ای . آب و هوای اصفهان به تو نساخت یا اینکه از دوری ما زجر کشیدی و لاغر شدی " . خندیدم و گفتم " هر دو " .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیما به صورتم نگاه نمی کرد . به او گفتم " خوشحالم که همسری خوب انتخاب کرده ای ، اما سلیقه نسیم ایراد دارد " . با تعجب نگاهم کرد . و من ادامه دادم " از میان این همه مرد زیبا که توی شمال هست چرا او تو را برگزید ؟ " از طرز گفتارم ، متوجه شد که شوخی می کنم و با صدای بلند خندید . زن عمو گفت " اگر نیما نتوانست دل سخت دختر تهرانی را نرم کند ، در عوض توانست قلب همشهری اش را نرم کند " . بدری با شیطنت گفت " به نظر شما دل خواهر من از سنگ است ؟ " زن عمو دست روی شانه بدری گذاشت و گفت " نه ، سنگ نیست . فقط نیما راه ورود به آن را بلد نبود " . عمو گفت " همه تان قلبهای نازکی دارید . حالا قانع شدید ؟ "

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آن روز و آن شب ، با حرفهای خوب و خاطره انگیز شیرین گذشت . من ، بدری و منصور را به اتاقم بردم و گفتم " اینجا اتاق من است . هر چه اینجا می بینید متعلق به من است " . بدری گفت " تو دختر ثروتمندی هستی ! در هر استانی برای خودت خانه ای داری . من نمی دانم منصور مرا به کجا می برد و آن جا چه جور جایی است . اما ندیده می گویم که در آن سرزمین نا شناخته هم به زعم من تو خانه ای داری و من هر جا که باشم ، آنجا به تو هم تعلق دارد " . صورتش را بوسیدم و گفتم " می دانم که در کنار شما هم خانه ای دارم ، اما این اتاق ، برایم خاطره انگیز است و تنها جای دو تا مرغ عشق در آن خالی است " .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آن شب همه چیز را فراموش کردم و با یاد و خاطرات گذشته و سخنان شاهین دیده برهم نهادم . دلم می خواست او را زود تر می دیدم و طنین صدایش را می شنیدم . اما می دانستم که تا صبح باید صبر کنم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیمه های شب ، باران شروع به بارش کرد و هوا را سرد تر کرد . نمی توانستم بخوابم . بلند شدم و کنار پنجره ایستادم و به یاد انشایی که برای نرگس نوشته بود افتادم . ( لحظه ای کنار پنجره بایست و به ریزش باران نگاه کن . دیدن باران حتی از پشت پنجره بسته هم زیباست . حالا من ایستاده ام و از پنجره باز به ریزش باران نگاه می کنم و به بهاری که تا ماه دیگر ورودش را اعلان می کند فکر می کنم . کوههای سخت و عاری از درخت را دوست ندارم و به تماشای دشت بیشتر رغبت دارم . دلم می خواهد در دشت بدوم و سر به دنبال رعد بگذارم . کوههای سفید و پر برف مرا می ترساند و از سقوط بر خود می لرزم . کوه از آن مردان است تا خود را بیازمایند و ما باید در کنار چشمه ساری چادر بر پا کنیم و به انتظار فاتح بنشینیم ) .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گذر از جاده های پر پیچ و خم جرات می خواهد ، و راست رفتن و مسیر مستقیم را پیمودن خوشایند تر است . روح ماجرا جو ندارم ، اما در مورد نگین کنجکاو شده ام که بدانم آخر ماجرا چه می شود و آیا می توانم با یک ملاقات غیر منتظره ، آن دو را به هم پیوند دهم ؟ یا نا گزیر به پذیرفتن شکست خواهم بود . از تجسم این منظره احساس خوبی به من دست داد و با فکر سعادت دیگران به خواب رفتم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صبح به جای سر و صدای مرغ و خروسها ، از سرو صدای اهالی خانه بیدار شدم و عمو را دیدم که به دو مرد دستوراتی می داد . از اتاق خارج شدم و به جستجوی نسترن و نرگس پرداختم . زن عمو گفت " هنوز هم سحر خیزی ؟ " گفتم " باید این خصلت را حفظ کنم ! چون در آینده به آن احتیاج بیشتری دارم " . زن عمو گفت " عمویت به ما گفت که تو چه تصمیمی داری . ما همه خوشحالیم . عمویت باغی خریده و خیال دارد در آن بیمارستانی بسازد که فعلا دنبال مقدمات کار است . شاهین هم کمکش می کند و دولت هم قبول کرده سرمایه بگذارد . اگر کار ها خوب پیش برود در یکی دو سال آینده این شهر هم صاحب بیمارستان می شود . اما نمی دانم چرا عمویت می خواهد آن را اختصاص به بیماران مسلول بدهد " . گفتم " شاید چون به این بیماران کمتر توجه می شود ، عمو میخواهد قدمی مثبت در این راه بردارد " . زن عمو گفت " بیمارستان باید مال تمام بیماران باشد ، نه فقط مسلولین " . گفتم " بیماران عادی می توانند توی هر بیمارستانی بستری شوند ، اما مسلولین را باید جداگانه تحت مراقبت قرار داد . هدف عمو مقدس است . خدا کند که هر چه زود تر مقدمات کار فراهم شود و بنای بیمارستان شروع بشود " . زن عمو گفت " آقا نصرالله تصمیم گرفته توی بهار کلنگ بیمارستان را به زمین بزند . اگر یقین نداشتم که مادرت در سانحه کشته شده آن وقت فکر می کردم که به یاد مادرت این بیمارستان را می خواهد بسازد " . خندیدم و گفتم " شما نسبت به سال گذشته حساستر شده اید . این طور نیست ؟ " او هم خندید و گفت " علتش پیری است . انسان هر چه پیر تر شود ، بیشتر حساس و نازک دل می شود " . گفتم " و عاشقتر ! " زن عمو با صدای بلند خندید و گفت " بله ، و عشقتر ! من به پای نصرالله همه چیزم را دادم . جوانی ، شادابی و حالا می خواهم که او فقط به من توجه داشته باشد ، نه یک زن دیگر " . گفتم " عمو نصرالله همیشه شما را دوست داشته و خواهد داشت . اگر هم روزی به قول شما آن بیمارستان را با یاد و خاطره زنی دیگر بسازد ، فقط می خواهد ادایدین بکند . مطمئن باشید . او اگر شما را دوست نداشت و عاشق فرزندانش نبود ، این قدرزحمت نمی کشید و جانفشانی نمی کرد . در مورد عمو نصرالله هیچ تردید به دلتان راه ندهید . ببینید با چه ذوق و شوقی برای عروسی نیما تلاش می کند ؟ دلش می خواهد همه چیز به خوبی برگزار شود ! "

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زن عمو با تعمق به سخنانم گوش می کرد . گفت " بله ، حق با توست . من فکر می کنم اگر پدر نیما هم زنده بود نمی توانست به قدر او برای نیما فداکاری کند . او پدری را در حق نیما و دختر ها تمام کرده . بیا برویم تا خرید عروسم را نشانت بدهم . اگر هم خواستی و مایل بودی با سلیقه خودت و خواهرت آنها را بسته بندی کن " . از پیشنهاد زن عمو خوشحال شدم و گفتم " پس اجازه بدهید بدری را هم صدا کنم تا او هم ببیند و آنها را با هم بسته بندی کنیم " . او پذیرفت و من و بدری ، هم تماشا کردیم و هم آنها را با سلیقه آماده کردیم و برای بردن به خانه عروس حاضر کردیم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زنان همسایه با اتحاد و انسجام به یاری زن عمو آمدند و هر کدام قسمتی از کار را به عهده گرفتند .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کار من و بدری تازه تمام شده بود که اقدس خانم وادرد شد و با من به گرمی برخورد کرد ، حتی مرا در آغوش کشید و صورتم را بوسید . از رفتارس متعجب شدم و هنگامیکه اشک را در دیدگانش دیدم ، بیشتر حیرت کردم . اقدس خانم هم در مورد اینکه چرا ضعیف شده ام پرسید و بی اختیار گفت " اگر شاهین تو را ببیند دیگر نمی گذارد اینجا را ترک کنی " . بدری نگاه معنا داری انداخت و تبسمی مرموز بر لب آورد و مرا وا داشت تا سرم را پایین بیاندازم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آمد و رفت مرد ها زیاد شده بود ، اما شاهین در میان آنها دیده نمی شد . چند بار می خواستم لب باز کنم و او را از زن عمو جویا شوم . اما از ترس صحبتهای نا روا لب فرو بستم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نزدیک ظهر بود . ما برای مهمانها سفره انداخته بودیم که او آمد . من در اتاق مشغول چیدن بشقابها بودم که سنگینی نگاهی را حس کردم . سر که بلند کردم ، او را دیدم که ایستاده و مرا می نگرد . دستپاچه شدم و سلام کردم . آرام پاسخم را داد و پرسید " حالتان چطور است ؟ " گفتم " متشکرم ، خوبم " . پرسید " کی وارد شدید ؟ " گفتم " دیروز پیش از ظهر " . نگاهش مستقیما به من نبود . در همان حال گفت " چقدر ضعیف شده اید ! در صورتی که زندگی در کنار عزیزان باید به شما می ساخت . نکند آنجا هم قفس بود و نمی توانستید آزاد پرواز کنید ؟ " آه کوتاهی کشیدم و گفتم " در اصفهان خواهرم بیمار بود و از او مراقبت می کردم و فرصت کافی برای استراحت نداشتم " . یک قدم به درون تاق گذاشت و پرسید " فرصت برای فکر کردن هم نداشتی ؟ یا اینکه بالاخره توانستی تصمیم بگیری ؟ " نگاهش کردم و گفتم " من تصمیم نهایی خودم را برای عمو نصرالله نوشته بودم . مگر او به شما چیزی نگفت ؟ " پوزخندی زد و پرسید " منظورتان بیمارستان است ؟ " سر فرود آوردم و او نفس عمیقی کشید و گفت " عمویتان فقط به این نکته اشاره کرد که مینو پس از آماده شدن بیمارستان می خواهد در آن به عنوان پرستار مشغول به کار شود . اما از آن به بعدش را نمی دانم .و به من نگفت که به دنبال این تصمیم چه خواهید کرد " . لبخندی زدم و گفتم " هر وقت بیمارستان آماده شد می گویم که چه کاری خواهم کرد " .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدری به درون اتاق آمد و او را از نزدیک دید . می خواست اتاق را ترک کند و ما را تنها بگذارد که گفتم " بدری بمان و کمک کن " . و شاهین اتاق را ترک کرد . بدری که برای اولین بار او را می دید گفت " جوان برازنده ای است . تو خیلی کم از او برایم حرف زدی . در صورتی که پیداست نسبت به هم تعلق خاطری دارید " . گفتم " تعلق ما رازی است پوشیده که هیچ کداممان نمی دانیم اسم آن را چه بگذاریم ؟ " بدری خندید و گفت " خواهر عزیزم ! این که مشکل نیست . نام احساس شما فقط سه حرف دارد . اما معنای آن خیلی وسیع است . اگر تو نمی توانی آن را تلفظ کنی بگذار من بگویم ( عشق ) این همان کلمه ای است که فرار از آن مشکل است ! " خندیدم و گفتم " چه آسان این کلمه را بر زبان آوردی ! در صورتی که خودش به این آسانی نیست " . بدری روبرویم ایستاد و گفت " من فکر می کنم عشق می تواند از هر سد و مانعی عبورکند و هیچ چیز جلو دار آن نیست . با عشق می شود به جنگ تمام مشکلات رفت و آنها را شکست داد . مرگ در مقابل عشق سر تعظیم فرود می آورد و شکست را می پذیرد . بیماری مرا فراموش کردی ؟ مگر ندیدی که قدرت عشق توانست مرگ را از میدان بیرون کند و من را دوباره به زندگی برگرداند ؟ با خودت صادق باش و به قلبت رجوع کن . عشق جماد نیست که لمسش کنی و توی دستت سبک و سنگین کنی . عشق را اول با ضربان قلبت شمارش کن و بعد آن را با اخلاص تقدیم مالکش کن . اگر همان اندازه که دوستت دارد تو هم به او علاقه مندی ، آزارش نده ! نگذار توی آتش نا کامی بسوزد ! این ودیعه خداوندی را ارج بگذار و با موهومات بی اساس آن را ضایع نکن " .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با ورود مهمانها به اتاق ، بدری سخنانش را نا تمام گذاشت و از در خارج شد . نمی دانم چرا در آن لحظه آرزو کردم که ای کاش مرغهای عشق در کنارم بودند و آنها را تماشا می کردم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به اتاقم رفتم و پای پنجره ایستادم . او با نیما مشغول صحبت بود و در دست هر کدامشان دو بشقاب خورش دیده می شد . آن طور که آنها مشغول صحبت بودند ، غذا در دستهایشان می ماسید و به سفره نمی رسید . اگر خانم همسایه تذکر نمی داد ، هنوز آن دو گرم گفت و گو بودند . نسترن ، در اتاقم را گشود و گفت " تو غذا نمی خوری ؟ " نگاهش کردم و لبخند زدم . گفت " همه منتظر تو هستند " . با هم به جمع مهمانها پیوستیم و من در میان بدری و نسترن جا گرفتم . سفره در دو اتاق مجزا انداخته شده بود . مهمانهای مرد از خانمها جدا بودند .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پس از صزف غذا ، وقتی مشغول جمع کردن سفره بودیم ، زن عمو گفت " مینو جان ما سفره را جمع می کنیم . عمویت می گوید که باید سکه صاحب الزمان ( ع ) را با نقلها مخلوط کنیم . می شود با شاهین بروی و سکه بخری ؟ هم طلایی بگیر و هم نقره ای " . من اعلان آمادگی کردم . این اولین بار بود که تنها سوار اتومبیل شاهین می شدم . قلبم به شدت می زد و فکر می کنم گونه هایم هم از شرم گلگون شده بود . چند نفس عمیق کشیدم و به خودم تلقین کردم که می توانم خونسرد رفتار کنم . وقتی از خانه خارج شدیم ، برای اطمینان از آرامش خودم ، نگاهی به کوچه انداختم و گفتم " هیچ چی تغییر نکرده ، همه چیز همان طور است که بود " . او تحت تاثیر حرف من ، نگاهی اجمالی اطراف خود انداخت و هیچ نگفت . مطمئن شدم که اگر گفت و گویی آغاز شود ، می توانم بدون بروز احساس و هیجان به آن پاسخ بگویم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حرکت که کردیم گفت " خواهرم آن قدر نگران است که نمی داند چه می کند . ما را این موقع روز برای خرید فرستاده . همه مغازه ها بسته است ! " گفتم " به یکی دو جا سر بزنید ، اگر بسته بود ناچار دست خالی بر می گردیم و عصر خرید می کنیم " . چند لحظه سکوت کرد و بعد پرسید " آقا منصور کی حرکت می کند ؟ " گفتم " هفته آینده " . نگاهم کرد و گفت " و شما بر می گردید پیش ما ؟ " گفتم " نه ! همان جا توی آموزشگاه پانسیون شده ام و می توانم تا آخر دوره همان جا بمانم " . کم کم با لحن خودمانی صحبت کرد و گفت " این قدر بی تفاوت صحبت می کنی مثل این است که هیچ کس و هیچ چیز برایت مهم نیست . دارم به این نتیجه می رسم که اشتباه کرده ام و به امیدی عبث دل بسته ام . اینجا محیط کوچکی است و همه چیز زود پخش می شود و دهان به دهان می گردد . همه فکر می کنند که من همین روز ها ازدواج می کنم و تلاشم را به این حساب می گذارند " . ناگهان از دهانم جمله ( مبارک است ) خارج شد . و او نگاه بهت زده اش را به من دوخت و سپس خشم سراسر صورتش را فرا گرفت و اتومبیل را نگه داشت و با صدایی لرزان گفت " فقط می گویی مبارک است ؟ یعنی برایت مهم نیست که من . . . " پریشان دستش را میان موهایش فرو برد و ادامه داد " چه دارم می گویم ؟ اصلا تو احساس مرا درک نکرده ای ؟ یعنی برایت مهم نیست که من با چه کسی ازدواج کنم ؟ می خواهی بگویی که نسبت به من هیچ احساسی نداری و من واقعا اشتباه کردم و بیهوده دو سال انتظار کشیدم ؟ " صدایش به فریاد تبدیل شده بود . تا اندازه ای جدی به او گفتتم " سر من داد نکشید " . به خودش آمد و رو به رو را نگاه کرد و زیر لب گفت " متاسفم ، واقعا متاسفم . نباید این طور می شد . تقصیر شما نیست . من ساده بودم و زود باور . از اینکه عصبانی شدم مرا ببخشید . می شود خواهش کنم که حرفهای من را نشنیده بگیرید و فراموش کنید ؟ " احساسش را درک می کردم . خیلی آرام گفتم " اگر موجب آرامشتان می شود ، فراموش می کنم " . گفت " بله ، آرام می شوم و تسکین پیدا می کنم . خوب بگذریم . دیگر از این مقوله صحبت نکنیم " .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شاهین نشان داد که دیگر نمی خواهد در این مورد حرفی گفته شود . پس با نگاه کردن به مغازه ها ، مرا نیز به سکوت دعوت کرد . همه مغازه ها بسته بودند . او نگاهی به ساعتش انداخت و پرسید " چه کنیم ؟ صبر کنیم تا باز کنند یا اینکه برگردیم ؟ " گفتم " بهتر است با دست پر برگردیم " . گفت " بسیار خوب صبر می کنیم " . او سرش را روی فرمان گذاشت و من خودم را به عبور تک تک عابرانی که می گذشتند سرگرم کردم سپس به آرامی پرسیدم " مرغها در چه حالند ؟ " سرش را از روی فرمان بلند کرد و بدون آنکه به من نگاه کند با صدایی که اندوه روی آن سنگینی می کرد گفت " خوبند ! " پرسیدم " در قفس هنوز باز است ؟ " سر تکان داد و گفت " من شجاعت شما را نداشتم ، از ترس در قفس را بستم " . گفتم " دلم برایشان تنگ شده " . نگاهم کرد و گفت " می خواهید آنها را ببینید " . با اشاره سر اظهار تمایل کردم و او حرکت کرد . از چند خیابان گذشتیم ، سپس مقابل خانه شان ایستاد و گفت " برای دیدن من که نیامدید ! خوش به حال مرغها " . من جمله او را کامل کردم و گفتم " و خوشا به حال آبگیر " . متعجب نگاهم کرد و چون لبخند مرا دید پرسید " آبگیر را فراموش نکرده اید ؟ " نگاهش کردم و او لبخند زد ، گفت " پس خوشا به حال همه ، جز من . حالا دیگر یقین کردم که آنچه تصور می کردم بیش از یک خواب و رویا نبود " . من بدون حرف به طرف آبگیر حرکت کردم و او رفت تا مرغها را بیاورد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روی کنده نشستم و به یاد آوردم آن روز را که گفته بود ( منتظر می مانم و هر روز خطی روی کنده می کشم ) بلند شدم و به کنده ای که روی آن می نشستم نزدیک شدم و به سطح آن نگریستم . دروغ نگفته بود و به راحتی می شد روی آن علامتها را دید . شاهین با قفس از اتاق بیرون آمد و من برای آنکه متوجه نشود خیلی سریع به جای اولم برگشتم و همانجا نشستم . مرغهای عشق ، شاد و سر حال بودند ، اما به نظرم رسید که کمی پیر شده اند . قفس را به دستم داد و من بی مقدمه گفتم " پیر شده اند " با همان صدای پر از اندوه جواب داد " اما نه به اندازه من . آنها عمرشان را در کنار هم سر می کنند و خوشبختند . تو هم که صاحب این مرغهایی ، خوشبختی " . بلند شدم و قفس را روی کنده گذاشتم و مقابل آن زانو زدم و پرسیدم " می توانم در قفس را باز کنم ؟ می خواهم ببینم هنوز هم میلی به پرواز ندارند ؟ " شانه بالا انداخت و من به آرامی در قفس را گشودم . چند لحظه ای صبر کردم . ناگهان شاهین با شتاب در را بست و گفت " نه ، نمی توانم اجازه بدهم که پرواز کنند . اینها تنها دلخوشی من هستند " . گفتم " تو بی رحمی و از اسارت اینها لذت می بری " . با صدای بلند خندید و گفت " اگر این بی رحمی است باشد . من حاضرم بی رحم قلمداد شوم و تو با این فکر که زجر دادن یک انسان رحم است ، خیال خودت را آسوده کن " . قفس را به دست او دادم و زمزمه کردم :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هر کسی از ظن خود شد یار من از درون من نجست اسرار من

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

او قفس را به اتاق باز گرداند و سپس از خانه خارج شدیم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تک و توک ، مغازه ها باز کرده بودند . خوشبختانه یک قنادی هم باز کرده بود . از آنجا سکه را خریدیم و به طرف مقصد حرکت کردیم . در راه به شاهین گفتم " ای کاش طبق آداب و رسوم خودتان مراسم را برگزار می کردید " . نگاهم کرد و گفت " من همین کار را می کنم ، اما آقا نصرالله و آقای جهانبخش طبق رسوم شما عمل کردند . البته تلفیقی از هر دو " . گفتم " یک بار توی ده شاهد یک عروسی بودم . هر چند در آن شرکت نکردم ، اما توانستم شاهد باشم " . پرسید " به نظرتان خوب آمد ؟ " گفتم " بله ، خیلی خوب بود . وقتی با خبر شدم که نیما قصد ازدواج دارد منظره همان عروسی پیش چشمم مجسم شد . ولی افسوس . . . " گفت " غصه نخورید ! اگر نیما این طور عمل نکرد بقیه هستند " . و من با حرکت سر حرف او را تایید کردم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانه بسیار شلوغ بود . صدای ساز و ضرب از بیرون خانه هم شنیده می شد . همه آنقدر مشغول بودند که کسی متوجه غیبت و تاخیر ما نشده بود . منصور و بدری به اتفاق عمو نصرالله رفته بودند و میهمانها هم به رقص و پایکوبی مشغول بودند . سکه ها را همان طور که عمو نصرالله مایل بود ، با نقلها مخلوط کردم و بعد به کمک نسترن و نرگس رفتم . نرگس گفت " پدر تصمیم دارد بساط عقد را با طبق به خانه نسیم بفرستد . البته چون راه نزدیک نیست ، تصمیم گرفتند با ماشین روانه کنند . تو هم باید به دنبال آنها بروی . پس زود تر آماده شو " . خسته بودم و میل به رفتن نداشتم . اما وقتی زن عمو هم همین را گفت پذیرفتم و برای تعویض لباس به اتاقم رفتم . می دانستم که آقای جهانبخش را ملاقات خواهم کرد و خدا ، خدا می کردم که بتوانم در مورد نگین حرفی بر زبان نیاورم . وقتی سور و سات عقد آماده انتقال به خانه عروس شد ، شگفت زده شدم ، چون همه مهمانها هم آماده حرکت شده بودند . پرسیدم " همه می آیند ؟ " زن عمو گفت " بله ، همه می روند " . و من باز هم در اتومبیل شاهین نشستم . اما این بار اقدس خانم و نسترن و نرگس هم با ما بودند ، آماده حرکت بودیم که بدری و منصور هم رسیدند و زن عمو بدری را هم سوار کرد و آنگاه حرکت کردیم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شاهین گاهی می خندید و زمانی در خودش فرو می رفت . او در جواب خواهرش که گفت ( شاهین جان انشاءالله عروسی تو را جشن بگیریم ) . سکوت کرد و هیچ نگفت . بدری به من نگاه کرد و می خواست تاثیر این حرف را در نگاهم بخواند . من به رویش لبخند زدم و او امیدوار به لبخندم پاسخ داد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانواده نسیم منتظر ما بودند و با منقلی از اسپند به پیشوازمان آمدند . همسایه ها جمع شده بودند و به بساط عقد نگاه می کردند . وقتی وارد اتاق شدم ، از طرز تزیین آن شگفت زده شدم . اتاق را به صورت آلاچیقی بسیار زیبا در آورده بودند و تعدادی لامپ ریز رنگین از لای شاخ و برگهای شمشاد اتاق را روشن کرده بود . وقتی بساط عقد در آن جای گرفت فقط جای عروس و داماد خالی بود که کنار سفره بنشینند . آقای جهانبخش آرام و متین به میهمانها خوش آمد گفت و خانمی به همه شیر کاکائو تعارف کرد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نسیم ، کنار من و سایر دختر ها نشست و از من پرسید " شما کجا ناگهان غیبتان زد ؟ دو روز بعد از جشن تولد ، من و برادرم آمدیم تا از شما دعوت کنیم که شام میهمان ما باشید ، اما دیدیم که شما به اصفهان رفته اید . چرا با این عجله ما را ترک کردید ؟ " گفتم " متاسفم ! دلم بی اندازه برای خواهرم تنگ شده بود . به همین دلیل با عجله تصمیم گرفتم و راهی شدم " . لبخند زیبایی بر لبهایش نشست و گفت " خوشحالم که در مراسم ما شرکت کردید . من شما را دوست دارم و دلم می خواهد هر چه بیشتر از مصاحبت شما استفاده کنم " . تشکر کردم و گفتم " شما به من لطف دارید . باعث افتخار من است که دوست خوبی مثل شما داشته باشم . هر چند بعد از این مراسم به تهران برمی گردم ، اما خوشحال می شوم که شما و نیما را در تهران ملاقات کنم " . مثل اینکه چیزی را از دست داده باشد با افسوس گفت " یعنی شما پیش ما نمی مانید و باز می گردید ؟ " گفتم " برای ادامه تحصیل مجبورم برگردم . ولی امیدوارم پس از پایان تحصیلاتم برای همیشه در سرزمین سبز و خرم شما زندگی کنم " . دستم را گرفت و گفت " من برایتان آرزوی موفقیت می کنم " . نسیم با گفتن این کلام ، پوزش خواست و به پذیرایی ازسایر مهملنها مشغول شد . صدای ساز و ضرب از تمام خانه به گوش می رسید . چند مرد به رقص و پایکوبی مشغول شدند . نسیم با برادرش گفت و گو می کرد و نگاه گاه و بیگاه او مرا متوجه کرد که موضوع صحبتشان من هستم . آقای جهانبخش از نسیم که جدا شد یکسره به طرف من آمد و با پوزش گفت " ممکن است چند لحظه وقتتان را به من بدهید " . من بلند شدم و دنبال او به راه افتادم . او جمع را ترک نکرد ، اما گوشه خلوتی را انتخاب کرد و پرسید " می توانم بپرسم که آیا صحبتهای خواهرم درست است ، یا اینکه . . . " صحبت او را قطع کردم و گفتم " بله ، درست است . مگر در این مورد اشکالی می بینید ؟ " پیشانی اش را با انگشت لمس کرد و گفت " اشکال که خیر ! اما من امید داشتم شما ماندگار شوید و دیگر خیال سفر نداشته باشید " . گفتم " دوستان به من لطف دارند . متاسفانه من باید بروم و درسم را دنبال کنم ولی روزی که برگردم روزی است که کار ساختن بیمارستان به آخر رسیده باشد " . آقای جهانبخش گفت " البته من در دستور کارم طرح بیمارستان را گنجانده ام و اولین هدفم تامین بودجه آن است و حالا که دانستم اگر بیمارستان ساخته شود شما هم د اینجا ماندگار می شوید ، سعی می کنم به هر نحوی که شده این کار به نتیجه برسد " . گفتم " من به نمایندگی از طرف تمام بیماران مسلول از شما قدر دانی می کنم و امیدوارم در این کار موفق باشید و به وعده تان عمل کنید " . با صدای بلند خندید و گفت " به شما ثابت می کنم که این فقط یک وعده نیست و شما به زودی شاهد نتیجه آن خواهید بود " .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شاهین نرم نرم به ما نزدیک شد و با گفتن ( باید رفع زحمت کنیم ) ما را از ادامه صحبت باز داشت . از آنجا که خارج شدیم ، بدری پرسید " برادر نسیم با تو چه کار داشت ؟ " و من مجبور شدم از اول همه چیز را برای او توضیح بدهم . با شیطنت نگاهم کرد و گفت " پس توی شمال زیاد هم به تو بد نگذشته و چندان هم بی کار نبوده ای . فقط نمی دانم چرا در مورد اینها برایم صحبت نکردی . می ترسیدی حسادت کنم و خواستگارهایت را از چنگت در بیاورم ؟ " گفتم " از کسانی که برایم مهم بودند برایت صحبت کردم . اگر از آقای وکیل چیزی نگفتم ، به این دلیل بود که برایم مهم نبود " . با مشت ضربه ای آرام به بازویم نواخت و گفت " ولی تو در مورد کسی هم که برایت مهم بود زیاد صحبت نکردی . باشد ! خودم را قانع می کنم که هیچ کدام از این دو نفر نتوانسته اند به قلب تو راه پیدا کنند . اصلا به من چه مربوط است که بگویم شاهین داشت از شدت حسادت خفه می شد " .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حرفهای در گوشی ما سوال بر انگیز شد و اقدس خانم پرسید " شما دو تا خواهر چی در گوش هم پچ پچ می کنید ؟ " فهمیدیم که کار نا شایستی انجام دادیم . پس من برای رفع سوء تفاهم گفتم " در مورد اتاق عقد کنان با هم صحبت می کردیم که چقدر با سلیقه تزیین شده بود" . شاهین با تمسخر گفت " حتما کار آقای نماینده است " . نسترن گفت " نه ! یکی از دوستان نیما اتاق را درست کرد . کار او فقط تزیین اتاق عقد است " . و من نفس راحتی کشیدم ، چون صحبت میان نسترن و خاله اقدس ادامه پیدا کرد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هر چه زمان می گذشت ، من بیشتر از عاقبت ملاقات نگین با جهانبخش می ترسیدم . دچار ترس و دلشوره می شدم و با تمام وجود ، نگران فردای آن شب بودم و بار ها و بار ها صحنه رویارویی آنها را پیش چشمم مجسم کردم . اگر جهانبخش از نگین رو بر می گرداند ، چه برسر نگین می آمد و او چگونه از جهانبخش جدا می شد ؟ اگر جهانبخش می فهمید که من عامل این ملاقات بوده ام ، در مورد من چه نظری پیدا می کرد ؟ و آیا مرا توطئه گر نمی خواند ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از سر و صدا به ستوه آمدم . از خانه خارج شدم و نزدیک در ایستادم و نفس راحتی کشیدم . چند لحظه نگذشته بود که دستی روی شانه ام گذاشته شد . برگشتم و عمو را دیدم . گفت " خسته به نظر می رسی " . گفتم " خسته نیستم . از سر و صدا فرار کردم " . خندید و گفت " پس من چه بگویم ؟ سرم منگ منگ است . بیا کمی قدم بزنیم شاید حالمان بهتر بشود . با هم به راه افتادیم و من بی مقدمه از ملاقات خودم با جهانبخش گفتم . عمو گفت " او به تو علاقه پیدا کرده و پس از چند سال دوباره فکر ازدواج به سرش زده " . من سکوت کردم و عمو ادامه داد " او چند سال پیش وقتی هنوز دانشجو بود ، ازدواج کرد . همسرش دختری بود نازک نارنجی و بلند پرواز . از آن تیپ دختر ها که معنی زندگی را اصلا درک نکرده اند و فقط دمی برایشان غنیمت است . جهانبخش سال آخر بود و وقتی با آن دختر ازدواج کرد دستش از مال دنیا خالی بود . پدرش همه چیز داشت ، اما او به خودش متکی بود و شاید به همین دلیل است که من و او زبان یکدیگر را خوب می فهمیم . با اینکه او خیلی از من جوانتر است همیشه درد دلمان را به هم می گوییم . من می دانستم که همسرش اذیتش می کند و مطابق میل او رفتار نمی کند . کمک مالی پدر جهانبخش کم نبود ، اما با بلند پروازیهای نگین زندگی آنها به سختی می گذشت و دوام نیاورد و از هم گسیخته شد . او نگین را دوست داشت و نمی توانست فراموش کند . اما کم کم عادت کرد و حالا خیال دارد دوباره ازدواج کند . او تو را مناسب می داند و می داند که اخلاق من و تو خیلی به هم شبیه است . به همین دلیل مایل است با تو ازدواج کند " . پرسیدم " اگر روزی نگین برگردد و اظهار پشیمانی کند ، جهانبخش راضی می شود دوباره با او زندگی کند ؟ " عمو کمی به فکر فرو رفت و گفت " با بلا هایی که نگین سر جهانبخش آورده ، گمان نکنم قبول کند " . گفتم " اما اگر واقعا این زن متنبه شده باشد ؟ اگر فقط جهانبخش برای او باقی مانده باشد ؟ آیا این سزاوار است که او را از خودش براند ؟ " عمو گفت " تو چنان با قاطعیت در مورد نگین حرف می زنی مثل اینکه او را میشناسی و برایت قسم خورده که پشیمان است " . گفتم " بله ، من او را دیده ام و او برایم قسم خورده که از گذشته و رفتارش نسبت به جهانبخش پشیمان است . من برای فردا شب از او دعوت کرده ام که بعد از مراسم عقد کنان به دیدن همسرش بیاید و با زبان خودش عذر خواهی کند " . عمو نا باور پرسید " فردا شب ؟ یعنی تو نگین را به عقد نیما و نسیم دعوت کردی ؟ آه دختر جان کار اشتباهی کردی . حضور او در میهمانی بساط عقد را به هم می زند . چرا این کار را کردی ؟ " گفتم " او ساعت دوازده مخفیانه به باغ می آید و هیچ کس جز من و شما از آمدن او با خبرنیست . وقتی میهمانها رفتند من او را با جهانبخش رو به رو می کنم و خدا می داند که فقط قصدم این است که زندگی زنی را نجات بدهم " . عمو سرم را در آغوش گرفت و گفت " می دانم که قصد نیکی داری ، اما احتمالات را هم در نظر بگیر ! اگر یکی از آشنا ها نگین را بشناسد و به دیگران خبر بدهد می دانی چه می شود ؟ تازه فکر می کنیم که کسی متوجه حضور او در باغ نشود . تو چطور می توانی جهانبخش را با او رو به رو کنی ؟ به جهانبخش چه می خواهی بگویی ؟ " گفتم " من جهانبخش را به باغ می کشانم و با مقدمه چینی به او می فهمانم که می دانم تا چه حد همسرش را دوست داشته و آتش زیر خاکستر را شعله ور می کنم . وقتی مطمئن شدم که رغبتی دارد ، نگین را با او رو به رو می کنم . آه عمو جان مایوسم نکنید و حمایتم کنید من به پشتیبانی شما محتاجم . ما اگر دو نفر باشیم بهتر می توانیم عمل کنیم " . عمو آه بلندی کشید و گفت " مگر می توان حمایتت نکنم ؟ باشد ! هر طور که می دانی عمل کن . من هم دورادور مراقبت هستم ". گفتم " وقتی می گویم بهترین عموی دنیا را دارم اغراق نگفته ام " . عمو گفت " و اگر من هم بگویم که در پشت این چهره مظلوم دختری شیطان نشسته دروغ نگفته ام " .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آن شب همه اهل خانه دیر وقت به خواب رفتند و صبح آفتاب نزده بلند شدند و کار و فعالیت خود را آغاز کردند . خانه عمو بسیار شلوغ بود و هرکسی مسئولیتی به عهده گرفته بود . نیما یک دم استراحت نداشت و بیش از همه مشغول بود . دلم به حالش سوخت و یک لیوان چای برایش ریختم و به حیاط بردم . وقتی صدایش کردم به طرفم دوید . لیوان چای را به دستش دادم و گفتم " کمی استراحت کن . آن قدر صورتت خسته است که فکر میکنم سر سفره عقد خوابت ببرد " . لیوان را از دستم گرفت و گفت " ممنونم که به فکر منی " هنوز جرعه ای ننوشیده بود که صدایش کردند . گفتم " تو چایت را با خیال راحت بخور من می روم " . عمو را کنار کشیدم و گفتم " عمو جان نیما خیلی خسته است . بگذارید یک ساعتی استراحت کند . و گر نه یک داماد خسته و خواب آلود خواهید داشت " . عمو گفت " کسی با او کار ندارد . او باید بنشیند و فقط نگاه کند " . به شوخی گفتم " مگر شما می گذارید . من اگر اختیار داشتم او را وا می داشتم تا استراحت کند . همه مراسم توی خانه نسیم است اما ما اینجا را بیخودی شلوغ کرده ایم " . عمو دستم را گرفت و گفت " می دانی که اختیار تام داری ، باشد ! دست نیما را بگیر و از این شلوغی نجاتش بده " . به طرف نیما باز گشتم و لیوان خالی را گرفتم و گفتم " دلت می خواهد یک ساعت استراحت کنی ؟ " گفت " نه ، دلم نمی آید همه زحمت بکشند و من فقط تماشاچی باشم " . گفتم " هر طور که میل توست ، اما اگر به استراحت احتیاج پیدا کردی خبرم کن " . لبخند زد و گفت " باز هم ممنونم " . من و بدری و نسترن و نرگس همراه نسیم به آرایشگاه رفتیم و خودمان را برای حضور در جشن ، آرایش کردیم . زمانی که نیما به دنبال عروس آمد ساعت ، دو بعد از ظهر را نشان می داد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به خودم گفتم حالا حالا ها وقت دارم . بهتر است از مراسم لذت ببرم . نسیم و نیما سر سفره عقد نشستند و عاقد آن دو را برای هم عقد کرد . من و بدری بیش از دیگران لذت می بردیم . بعد از فوت مادر و پدر ، این اولین میهمانی با شکوهی بود که در آن شرکت می کردیم . عروسی منصور و بدری آن طور که مطابق میلمان بود انجام نشد و با این جشن فرق داشت . عمو نصرالله خوشحال و سر مست با میهمانان می رقصید و شادمانی می کرد . شادی او در من هم تاثیر گذاشت و فارغ از همه چیز شادمانی می کردم . باید بگویم حتی نگین را هم فراموش کرده بودم . شور و حال جشن به اوج خود رسیده بود که عمو کنارم نشست و گفت " مینو می دانی ساعت چند است ؟ " گفتم " شما هم نگرانید ؟ ای کاش او را دعوت نمی کردم تا از این جشن نهایت لذت را می بردیم " . عمو گفت " کاری است که شده ، بهتر است کم کم به جهانبخش نزدیک بشوی و با او باب گفت و گو را باز کنی . نمی شود که یکدفعه بگویی آقای جهانبخش بیا برویم داخل باغ " . گفتم " بله ، حق با شماست " . گفت " فکر می کنم الان بهترین موقع است تا بخواهند شام بدهند ، تو کار را تمام کرده ای " .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با چشم میان جمعیت گشتم و جهانبخش را یافتم و بلند شدم . عمو با گفتن ( موفق باشی ) مرا روانه کرد . خودم را نزدیک محلی که جهانبخش ایستاده بود کشاندم ، به طوری که اگر کمی روی خودش را بر می گرداند ، مرا به وضوح می دید . خانم مسنی که او را به حرف کشیده بود پر چانه بود و من مجبور شدم برای آنکه او را متوجه خود سازم ، با خانمی که از اول میهمانی حتی یک کلمه با او صحبت نکرده بودم گفت و گو کنم و با صدایی که جهانبخش می شنید بگویم " هوای این سالن چقدر آلوده است ، بهتر است پنجره ها را باز کنیم " . این حرف موجب شد تا جهانبخش متوجه من شود و با عذر خواهی از آن خانم به طرف من آمد و گفت " حق با شماست ، همین الساعه پنجره را برایتان باز می کنم " . و به طرف پنجره رفت . من هم به دنبالش رفتم و همانجا کنار پنجره ایستادم و نفس عمیقی کشیدم . جهانبخش به باغ نگاه کرد و آهسته گفت " از اول مهمانی به شما نگاه می کنم ، در شادی با دیگران شریک بودید ، اما نمی دانم چرا احساس می کنم اینجا نیستید . یعنی فکرتان اینجا نیست . نگرانی در صورتتان به خوبی مشهود است ، چیزی شده ؟ مسئله ای اگر است بگویید . شاید بتوانم کاری بکنم " . گفتم " بله ، حق با شماست . من کاری کرده ام که نمی بایست می کردم و حالا از عاقبت آن می ترسم " . خندید و گفت " قتل که نکرده اید ، کرده اید ؟ " گفتم " نه ، قتل نکردم ، اما به کسی قولی دادم که نمی بایست می دادم . و حالا . . . " باز هم خندید و گفت " خیالم را راحت کردید ، خوب بگویید چه قولی داده اید که تا این حد ناراحت هستید " . دیگر مقدمه چینی کافی بود . گفتم " به خانمی نادم قول دادم که کمکش کنم و او را با همسرش آشتی بدهم ، اما حالا نمی دانم چطور شروع کنم و آیا به صلاح است که چنین کاری بکنم ؟ " کمی به فکر فرو رفت و پرسید " همسر آن خانم چی ؟ آیا او دلش می خواهد آشتی کند ؟ " گفتم " مسئله همین است . من هیچی نمی دانم . فقط می دانم که آنها با عشق ازدواج کردند و بعد از هم جدا شدند . آن خانم قبول دارد که مقصر بوده ، و حالا پشیمان شده . او می خواهد به دنیای عاشقانه و با صفایی که با آن مرد داشته برگردد ، و تنها امید و دلگرمی اش همان مرد است و یقین دارد که اگر آن مرد او را بپذیرد ، یک زندگی سرشار از سعادت در انتظارشان است . اما من می ترسم . نه از آن زن ! از مرد ! می ترسم نخواهد با همسرش آشتی کند و من در این میان بد قول بشوم " . جهانبخش یک آه طولانی از سینه کشید و گفت " حق داری ! باید هم ناراحت باشی ! تو نمی بایست از اول مداخله می کردی تو هنوز خیلی جوانی و وساطت در این کار ها برای تو خیلی زود است . اما عیب ندارد ، با هم یک راهی پیدا می کنیم " . گفتم " بهترنیست از آن آقا تمنا بکنم که فقط یک بار با همسرش رو به رو شود و از زبان آن زن اعتراف را بشنود ؟ " گفت " فکر بدی نیست ، اما مطمئنی که مرد هنوز هم همسرش را مثل سابق دوست دارد و دلش می خواهد با او آشتی کند ؟ " گفتم " باز هم برگشتیم سر جای اول . من که گفتم هیچی نمی دانم . اصلا بیایید فرض کنیم که شما آن مرد هستید . شما حاضر می شوید با خانمتان چند لحظه گفت و گو کنید ؟ " جهانبخش بی تامل گفت " نه ! " پرسیدم " چرا ؟ یعنی تا این حد از او بیزارید ؟ " گفت " بیزار نیستم ، اما دیگر اهل ریسک نیستم . نمی دانم ، می دانی که من قبلا همسر داشتم ؟ " گفتم " عمو جان خیلی جزیی برایم چیز هایی گفته ، من هم به همین دلیل است که با شما صحبت کردم . می دانم بی تجربه نیستید و می توانید راهنمایی ام کنید " . پوزخندی زد و گفت " تجربه تلخی داشتم اما به خیر گذشت . گاهی فکر می کنم که اگر آن زندگی به همان شیوه ادامه پیدا می کرد حالا چه جهنمی داشتم . اما خواست خدا بود که نجات پیدا کدم . او رفت دنبال آرزو های خودش و من هم سوی کار خودم " . گفتم " بیایید باز هم فرض کنیم که آن زن پی به اشتباهش برده و حالا آگاهانه و سر خورده به سویتان آمده ، شما با او چه می کنید ؟ " بی تفاوت شانه بالا انداخت و گفت " هیچ ! می گویم دیر آمدی و دیگر برای تو در زندگی من جایی نیست " . پرسیدم " یعنی به همین سادگی او را از خودتان می رانید ؟ حتی صبر نمی کنید که او حرف بزند و . . . " سخنم را قطع کرد و گفت " ما حرفهایمان را گفته ایم . وقتی از یکدیگر جدا شدیم دیگر حرفی برای گفتن باقی نمانده بود . زنی که پا بند به اصول زندگی زناشویی نباشد ، زنی که دنیا را فقط به خاطر خوشیهایش دوست داشته باشد و از زیر بار مسئولیت شانه خالی کند ، زن زندگی نیست ! من از اولین روز زندگی مشترکمان با او در گیر بودم . نمی دانی چقدر زجر کشیدم . خیلی دلم می خواست فرصتی پیدا می کردم و با تو از گذشته ام صحبت می کردم . امشب تو با مطرح کردن مشکل دوستت مرا به یاد گذشته ام انداختی " . گفتم " متاسفم ، من قصد ناراحت کردن شما را نداشتم " . چند بار سرش را تکان داد و گفت " اصلا اصلا ناراحت نیستم ، بلکه خوشحالم . چون به هر حال دانستن گذشته من می تواند پاره ای از مسائل را حل کند . من برای دوام زنگیمان خیلی تلاش کردم اما او حتی یک قدم مثبت بر نداشت . می دانی دلم از چه می سوزد ؟ وقتی یادم می آید که با چه حرفهای قشنگی مرا فریب داد ، به حماقتم پی می برم . او می گفت آینده مال ماست من و تو آینده روشنی داریم و سختیهای زندگی ما را آب دیده می کند . چند کتاب درباره زندگی زناشویی خوانده بود ، اما فقط آنها را در لفظ به کار می برد ، نه در عمل . او طرفدار یک زندگی مرفه و آسوده بود ، اما از اینکه برای به دست آوردن آن تلاش کند گریزان بود . او مرا در اوج سختی ، وقتی واقعا به وجودش نیاز داشتم ، تنها گذاشت و پی خوشیهایی رفت که در کنار خانواده اش به دست می آورد . حالا اگر او برگردد و اظهار پشیمانی کند تعجب نمی کنم . چرا که می داند دوران سختی زندگی من به پایان رسیده و می توانم مطابق میل او و آن طور که او می خواهد زندگی اش را تامین کنم . اما من دیگر فریب حرفهایش را نمی خورم . من می خواهم با کسی زندگی کنم که در هر شرایطی مرا تنها نگذارد و به دنبال خوشیهای خودش نرود " . پرسیدم " واقعا دیگر دوستش ندارید ؟ " لبخند تلخی بر لب آورد و گفت " از روز اول هم عشق ما عشق نبود ، تبی بود که زود فرو کش کرد . عشق باید طوری باشد که با گذشت زمان عمیقتر بشود و ریشه در تار و پود آدم بدواند . هر احساسی عشق نیست ! " گفتم " شما حق دارید ، اما یک فرصت دیگر چیزی را خراب نمی کند . اگر نسازد " . لبخندش را تکرار کرد و گفت " من که گفتم اهل ریسک نیستم . شاید من مرد لجباز ، یکدنده و شاید هم سنگدلی باشم که یک فرصت را از دیگری دریغ می کنم ، اما من با این شیوه بار آمده ام که زندگی را قبل از ویرانی و انهدام باید نگهداری کرد و خداوند شاهد است که برای ترمیم آن زندگی در حال ویرانی خیلی تلاش کردم . من هر چه ساختم همسرم با تیشه خراب کرد . حالا روی ویرانه ای که از تک تک اجزاء آن خاطره ای نا خوش دارم چگونه می توانم بنایی زیبا با همان مصالح بسازم . نه ، اگر این کار را بکنم بار دیگر دچار حماقت شده ام " . گفتم " و اگر بدانید که همسرتان تنها مانده و دیگر هیچ کسی نیست تا از او حمایت کند باز هم او را از خودتان می رانید ؟ فکر نمی کنید که گذشت و ایثار و چشم پوشی می تواند زنی را به زندگی پا بند و امیدوار کند ؟ اگر او واقعا انسانی باشد که از کرده خودش پشیمان شده باشد ، باز هم حاضرید از او رو برگردانید و حضورش را ندیده بگیرید ؟ عشق وقتی با نفرت توام باشد چهره ای منحوس به خود می گیرد ، اما اگر نفرت را از چهره عشق پاک کنید ، می بینید مثل بلور هنوز هم شفاف است . اگر به من بگویید که از علایق گذشته هیچ نشانی در قلبتان نمانده باور نمی کنم . و می دانم اگر همسر دیگری هم بگیرید در او به دنبال نگاه همسر اولتان می گردید . من تجربه کافی ندارم ، اما می دانم اولین عشق هرگز فراموش نمی شود " . با صدای بلند خندید و گفت " شاید من مستثنی باشم. ! "

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میز شام چیده شده بود . من و جهانبخش دوشادوش هم بر سر میز حاضر شدیم . عمو نگاهم کرد . می خواست موفقیت و یا شکست را در نگاهم بخواند . سر تکان دادم به نشانه اینکه هنوز موفق نشده ام . غذایم را برداشتم و پشت میز نشستم . جهانبخش هم ظرفش را آورد و رو به رویم نشست و پرسید " بحث خودمان شیرین تر است یا این شیرین پلو ؟ " گفتم " هر دو ! " خندید و گفت " پس ضمن خوردن شیرین پلو به بحث خودمان ادامه می دهیم " . گفتم " اما صحبتهای شما مایوس کننده است و باعث می شود من طعم شیرین پلو را نفهمم " . خندید و گفت " دوست دارید از من چه بشنوید ، تا شام به کامتان شیرین بیاید ؟ " گفتم " دوست دارم بگویید بسیار خوب دختر خانم ، من حاضرم یک بار دیگر به نگین فرصت بدهم تا او زندگیمان را بسازد . من دوست دارم بگویید که هنوز مهری از او در دل دارید و تاثیر همان مهر است که اجازه نمی دهد از او متنفر باشید . دوست دارم بگویید رنگ چشمانش را دوست دارم و طرز نگاهش هنوز برایم زیباست . و دوست دارم که بگویید حاضرید با من راس ساعت دوازده به باغ بیایید و او را از نزدیک ببینید " . دهانش از تعجب باز شد و قاشق از دستش به زمین افتاد و با بهت نگاهم کرد و پرسید " او اینجاست ؟ " سر فرود آوردم و گفتم " بله او اینجاست و میهمان من است " . چند بار ناباورانه سر تکان داد و گفت " نه ، این غیر ممکن است . چطور جرات کرد پا به این خانه بگذارد ؟ " گفتم " او جرات نداشت ، من از او دعوت کردم . حالا هم مهمان من است . اگر خطایی صورت گرفته مقصر من هستم . حالا به علت واقعی نگرانی من پی بردید ؟ من می دانم که اشتباه کرده ام ، اما خدا می داند که فقط قصدم کمک به یک زن درمانده و پشیمان است که می خواهد فقط یک فرصت دیگر به او بدهند تا خطایش را جبران کند . من در مقام یک انسان ، یک دوست ، و یک زن از شما در خواست می کنم که میهمانم را بپذیرید و او را از خانه تان بیرون نکنید . او مثل یک مهمان بر شما وارد شده و رسم مهمان نوازی نیست که او را از خانه تان بیرون کنید " . گفت " او خوب توانست تو را فریب بدهد . اما مرا نمی تواند ! " گفتم " بسیار خوب ، حالا که این طور فکر می کنید و یقین دارید که تحت تاثیر حرفهایش قرار نمی گیرید . با من بیایید و هر چه به من گفتید برای او هم تکرار کنید و مرا هم از این نگرانی خارج کنید " . نگاهی به ساعتش کرد و گفت " باور کن که مرا در بد مخمصه ای قرار داده ای . الان او کجاست ؟ " گفتم " قرار است ساعت دوازده داخل باغ منتظر باشد " . گفت " هنوز نیم ساعتی وقت باقی است ، اما چطور می خواهد در مقابل این همه چشم وارد باغ شود ؟ نه ! او نباید قدم به این خانه بگذارد و رسوایی به بار آورد . من نیم ساعت دیگر از خانه خارج می شوم و او را در خارج از خانه ملاقات می کنم . اما به یک شرط ! اینکه شما هم باید با من باشید . شما باید بشنوید که من چه می گویم " . گفتم " بسیار خوب " . نفس عمیقی کشید و گفت " امشب می توانست خیلی شیرین و خاطره انگیز باشد ، اما حیف . . . " گفتم " من امیدوارم و آرزو می کنم که همین طور هم بشود " . عمیق نگاهم کرد و گفت " اما تو خرابش کردی . باید فکر می کردم که چطور شد تو امشب مهر سکوتت را شکستی و با من صحبت کردی و چرا برای مشورت از عمویت کمک نگرفتی . امان از مکر زنان " . گفتم " شما دیگر سرزنشم نکنید . من به قدر کافی از عمو شماتت شنیده ام " . سر فرود آورد و گفت " پس نصرالله هم می داند ! بله ؟ " گفتم " بله ، می داند ! " پرسید " با نگین در کجا آشنا شدی ؟ به خانه تان آمد ؟ " گفتم " نه " و قضیه اتوبوس را تعریف کردم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی تمام ماجرا را شنید ، به فکر فرو رفت و بعد که به حرف آمد گفت " عجب . . . پس او بدون اینکه بداند شما کی هستید از خودش و از زندگی اش تعریف کرد ! " گفتم " بله ، او صادقانه از خطاهایش صحبت کرد ، و امیدوار بود که با آمدن به اینجا و ملاقات با شما ، بتواند زندگی را از نو شروع کند . حرفم را باور کنید ! " آرام شده بود . با من حرف می زد ، اما به نقطه ای نا معلوم نگاه می کرد . در همان حالت گفت " باور می کنم و می دانم چرا تصمیم گرفته این رشته پاره شده را دوباره سر هم کند ، او حتما فهمیده من انتخاب شده ام و خاطر جمع شده که می تواند در ناز و نعمت زندگی کند " . مثل این بود که می بایست من دو کوه را به هم وصل کنم . لذا گفتم " می شود فقط برای یک ساعت عینک بد بینی را از چشمتان بردارید و با خوش بینی به این مسئله نگاه کنید ؟ " خنده تلخی کرد و گفت " دختر جان ! تو همه را مثل خودت می بینی . توی قلب تو مکر و فریب ، خدعه و نیرنگ نیست . تو همه را مثل خودت خوب تصور می کنی " . خندیدم و گفتم " اما شما چند لحظه پیش گفتید که من مکار هستم " . از روی تاسف سر تکان داد و گفت " متاسفم ! مرا ببخش ! من آنقدر رنگ و ریا دیده ام که همه را یک شکل می بینم ، اما تو واقعا نمونه ای . من با دیدن تو بیشتر حسرت می خورم ، حسرت می خورم که چرا گول خوردم " حرکاتش را زیر نظر گرفته بودم . خیلی کلافه بود . خواستم او را کمی آرام کنم . گفتم " من لایق این همه لطف نیستم . از اینکه حاضر شدید بر خلاف میلتان با نگین ملاقات کنید ممنونم . فکر می کنم زمان آن رسیده که خودمان را آماده کنیم " .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جهانبخش نگاه دیگری به ساعتش انداخت و گفت " بله ، همین طور است . من به خانواده می گویم که کاری پیش آمده و باید یک ساعتی خانه را ترک کنم . شما هم به عمویتان اطلاع بدهید که همراه من هستید ! "

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عمو را کنار بدری و منصور یافتم . بدری چشمکی زد و به آرامی گفت " خوب از اول مهمانی با آقای جهانبخش گرم گرفته ای ! " خیلی جدی گفتم " خیال بد نکن ، وقتی به خانه برگشتیم همه چیز را بریت تعریف می کنم . اما حالا باید بروم " . با تعجب پرسید " کجا ؟ " گفتم " عمو به تو خواهد گفت " . بعد به طور مختصر ماوقع را برای عمو شرح دادم . و عمو با گفتن ( زود برگرد ) اجازه رفتن داد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به طوری که دیگران متوجه نشوند ، از سالن خارج شدم و سپس از خانه بیرون رفتم . سایه زنی که خودش را پشت درختی پنهان کرده بود را دیدم . دانستم که نگین آمده و منتظر است . لذا با قدمهایی بلند خودم را به او رساندم و بدون سلام و علیک گفتم " دنبالم بیا " او هم با سرعت دنبالم حرکت کرد . پشت اتومبیلی ایستادیم . دل توی دلش نبود . پرسید " جهانبخش کجاست ؟ مگر نگفتی مرا به باغ می بری ؟ پس چرا . . . " سخنش را قطع کردم و گفتم " او می آید . ولی حاضر نیست توی باغ با تو ملاقات کند " . در آن نور کم دیدم که در خودش فرو رفت . " تو به او گفتی که من دیگر نگین گذشته نیستم و می خواهم همه چیز را از نو شروع کنم ؟ " گفتم " من همه چیز را به او گفتم ، اما خودت باید این حرفها را به او ثابت کنی . آقای جهانبخش از – با تو بودن – میترسد . تو به قدری او را زجر داده ای که همه ما زنها را دو رو و فریبکار می داند . با من صادق باش و راستش را بگو ! واقعا آمدن تو به شمال و عجز و لابه هایت به این دلیل نیست که او دیگر یک دانشجوی ساده نیست ؟ اگر قصد تو زرق و برق زندگی اوست باید بگویم که اشتباه آمده ای . جهانبخش همان است که چند سال پیش دیدی . او هنوز هم یک زندگی ساده و معمولی دارد . موقعیت روی روال زندگی اش تاثیر نگذاشته ، اما اگر هدفت فقط زندگی کردن با او است شاید هنوز دیر نشده باشد . هر چند که او می گوید دیر شده ! " نگین می خواست حرفی بزند که جهانبخش از خانه خارج شد و به طرف ما آمد . نگین دستم را گرفت . من از سردی دست او مشمئز شدم . نجوا کرد " می ترسم ". گفتم " نترس ! شجاع باش ! از خدا بخواه که کمکت کند " . من از پشت اتومبیل خارج شدم تا او مرا ببیند . سایه ام را که دید ، به سویم آمد و بدون این که به نگین نگاه کند گفت " بهتر است سوار شوید . دوست ندارم کسی ما را با هم ببیند " . او به طرف اتومبیلش حرکت کرد . من و نگین هم به فاصله ای کوتاه پشت سر او حرکت کردیم . داخل اتومبیل که نشستیم نگین سلام کرد . جهانبخش باز هم بدون آنکه نگاهش کند پاسخ داد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اتومبیل که حرکت کرد جهانبخش پرسید " برای چه می خواستی مرا ببینی ؟ اگر همان حرفی را که مینو خانم گفتند می خواهی تکرار کنی ، من زحمتت را کم می کنم می گویم می دانم ، اما حاضر نیستم . بهتراست برگردی و با همان انسانهایی زندگی کنی که امیال و آرزو هایت را برآورده می کنند " . نگین گفت " اما من دیگر نمی خواهم برگردم . من آمده ام تا زندگی مان را مطابق میل تو بسازم . این فرصت را از من نگیر و امتحانم کن " . جهانبخش با صدای بلند خندید و گفت " امتحان دیگر لزومی ندارد ، من می دانم که باز هم شکست خواهم خورد . تو فقط زیبا حرف می زنی و کلمه ها و جمله هایت فریبنده است . فراموش کردی پیش از ازدواجمان چه نوید ها به من می دادی ؟ می گفتی – وای جهانبخش چنان زندگی رویایی و قشنگی برایت بسازم که همه به ما و زندگی ما غبطه بخورند - . فراموش کردی که می گفتی – برای سعادتمند شدن لازم نیست که اسباب لوکس و مدرن برای زندگی داشت . من حاضرم با تو روی یک زیلو زندگی کنم . عشق ما اتاق کوچکمان را گرم خواهد کرد – و خیلی صحبتهای دیگر . با آنکه من تو را روی زیلو ننشاندم و اتاق کوچک و محقر هم برایت نگرفتم نتوانستی دوام بیاوری و فرار کردی . یادت می آید چقدر به تو التماس کردم که – تحمل کن ! روز های سختی پر دوام نیستند و ما به راحتی خواهیم رسید – یادت می آید حتی به پای تو گریه کردم و خواستم چند صباح دیگر به من فرصت بدهی ؟ اما تو چه کردی ؟ بی توجه به من و بی توجه به موقعیت من ، رفتی و پشت سرت را هم نگاه نکردی . من فراموش نکردم که چطور پدر و مادرم را با خفت و خواری از خانه پدرت راندی و به آنها توهین کردی . من همان جهانبخش هستم و تغییر نکرده ام . باور کن که دیگر هیج مهری از تو به دل ندارم و نمی توانم با تو شریک یک زندگی شوم ! برگرد به همان جایی که بودی و همه چیز را فراموش کن ! "

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای گریه نگین بلند شد و همراه هق هق و ناله گفت " همه حرفهای تو حقیقت است . من انکار نمی کنم . اما باور کن که من تغییر کرده ام و دیگر نگین گذشته نیستم . چطور می توانم این را به تو ثابت کنم که قبول کنی ! من عوض شده ام " . جهانبخش آه عمیقی کشید و گفت " لزومی ندارد که من باور کنم . هر کسی در زندگی دچار اشتباه می شود ، اما چه خوب است که از آن پند بگیرد و دیگر آن را تکرار نکند . تو با تجربه های گذشته ات می توانی زندگی جدیدی را در کنار مرد دیگری آغاز کنی . من امیدوارم که بتوانی لااقل او را خوشبخت کنی . این را از صمیم قلب برایت آرزو می کنم . اما در مورد خودم ! حاضر به پذیرفتن نیستم " . گریه نگین به هق هق مبدل شد و من که تحت تاثیر قرار گرفته بودم ، بی اختیار اشک می ریختم . جهانبخش چشم گریان مرا دید و به نرمی گفت " گریه نکن ! چون چشمه اشک من سالهاست که خشک شده " با صدایی که از پس بغض می آمد گفتم " نمی توانی تا این حد قسی القلب باشی . تو خوب و مهربانی . من داشتم باور می کردم که تو بهترین مرد روی زمینی ، اما حالا عقیده ام تغییر کرد . پس گذشت و فداکاری کجا مفهوم پیدا می کند و کجا به کار می رود ؟ شما به من بگویید ببینم تمام راهها به نفرت ختم می شود ؟ من پشیمانم از اینکه باعث شدم غرور یک زن در مقابل یک قلب سخت شکسته شود . لطفا مرا برگردانید ! دارم از بغض خفه می شوم و احتیاج دارم که تنها باشم " . جهانبخش اتومبیل را کنار خیابان پارک کرد و گفت " با من این طور صحبت نکن ! من مرد سنگدلی نیستم . اما . . . " حرفش را قطع کردم و گفتم " به چشمهای گریان این زن نگاه کنید و به من بگویید چه می بینید ! اگر در این چشمها نشانی از ندامت ندیدید و توانستید باز هم بگویید که او را نمی خواهید ، قبول می کنم " . جهانبخش سر برگرداند و چند لحظه ای به چشمان اشک آلود نگین نگریست و سپس سر به زیر انداخت و گفت " من باید فکر کنم " . بی اختیار دستش را گرفتم و گفتم " متشکرم ! من برای شما احترام قایلم و می دانم کسی را که مردم به عنوان نماینده خودشان انتخاب می کنند ، یک انسان است که برای سعادت مردم سرزمینش تلاش می کند . و نمی تواند بد باشد . من به شما افتخار می کنم و اگر می توانستم و از خدا نمی ترسیدم صورتتان را می بوسیدم . می خواهم خواهش کنم وقتی فکر می کنید ، فقط به ساختن توجه کنید و به این نکته که ویران کردن آسان است و راندن از خود آسانتر . اما آنکه می پذیرد و می سازد یک انسان فداکار است . این جمله از خود شما است . من می خواهم آن را با خط درشت بنویسم " . گریه امانم نداد و دیگر نتوانستم حرفی بزنم . جهانبخش گفت " برمی گردیم . سعی کن خودت را کنترل کنی و برای اینکه آرامش به دست بیاوری می گویم که امشب فقط به حرفهای تو فکر می کنم . حالا راضی شدی ؟ " چشم اشکبارم را به او دوختم و گفتم " متشکرم " .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جهانبخش از نگین پرسید " کجا اقامت داری ؟ " نگین نام هتلی را گفت و جهانبخش او را مقابل هتل پیاده کرد و گفت " تو هم امشب فکر کن ، من تصمیم خود را به مینو می گویم و او به تو اطلاع می دهد " . نگین رفت و من چشمم را بستم تا شاهد گامهای لرزان یک زن نباشم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جهانبخش پس از رفتن نگین ، ماشین را به حرکت در آورد و بعد از مدتی سکوت گفت " مینو ، تو دختر عاقلی هستی . من به دوستی با تو افتخار می کنم . شب سختی در پیش دارم . تو مرا بر سر دو راهی قرار داده ای . دلم می خواهد تقاضایی از تو بکنم ، اما تردید دارم " . گفتم " بگویید ! خواهش می کنم . شما امشب به خواهش من تن در دادید و تقاضای مرا بر آورده کردید . پس حق دارید که چیزی بخواهید " . گفت " دلم می خواهد تو نسبت به تصمیمی که می گیرم بی طرف باقی بمانی و خودت را بیش از این آزار ندهی . تو باید بدانی که امشب من به تمام مسایل فکر می کنم و بیشتر سعی می کنم از دریچه مثبت به آنها نگاه کنم . و خاطر جمع باش که هر نظری اعلان کنم ، سعی می کنم صلاح همه در آن باشد . می خواهم مطمئن باشم که دچار احساس نمی شوی و آن رای را به آسانی قبول می کنی . نظر و ایده تو برایم مهم است و همین طور خود تو ! نمی خواهم بعد از شنیدن حرفهایی که فردا به تو می گویم ، عقیده ات نسبت به من تغییر کند . حرفم را درک می کنی ؟ " گفتم " بله ، می فهمم . شما امشب به زندگی آینده تان فکر می کنید ، و نتیجه می گیرید که آیا می توانید نگین را بپذیرید یا نه ! من می دانم که این تصمیم آینده شما را می سازد و کار آسانی هم نیست . چون به هر حال شما هستید که باید با او زندگی کنید ، نه من ! به شما قول می دهم رای شما برای من قابل قبول باشد و آن را می پذیرم . اگر به شما عنوان قسی القلب دادم ، متاسفم . شما باید حال مرا درک کنید . هر چه باشد من یک زنم و طاقتم کم است . با دیدن اشک یک هم جنس نتوانستم بی تفاوت باشم . وقتی نگین غرورش را شکست و لب به التماس باز کرد ، فکر کردم که غرور من هم شکسته شده . خودم را جای او گذاشتم " . جهانبخش گفت " تو هرگز مثل او نیستی و مثل او نخواهی شد . تو تمام وجودت از مهر و عاطفه لبریز است . اگر نگین ذره ای از مهر تو را داشت ، زندگی ما هرگز به شکست نمی انجامید . حالا با قولی که به من دادی راحت تر و بهتر می توانم فکر کنم " .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به محل برگزاری جشن که بازگشتیم خیلی از مهمانها رفته بودند و تعداد اندکی هنوز حضور داشتند . من دقایقی زود تر از جهانبخش وارد شدم و وانمود کردم که در باغ قدم می زدم . عمو مرا کنار خود نشاند و گفت " دیر کردی ! بچه ها خسته شده اند ، می خواستیم برگردیم " . گفتم " متاسفم عمو جان . می دانم دیر شد ، اما برای نرم کردن آقای جهانبخش باید فرصت را غنیمت می شمردم " . عمو پرسید " بالاخره نتیجه مذاکره چه شد ؟ " گفتم " آقای جهانبخش قول داده که امشب خوب فکر کند و فردا نتیجه را اطلاع بدهد " . عمو باز هم پرسید " خودت چه عقیده ای داری ؟ فکر می کنی جهانبخش راضی بشود ؟ " گفتم " واقعا نمی دانم . گاهی اوقات مرا امیدوار و زمانی مایوسم می کند . به هر حال فردا معلوم می شود " .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هنگام خداحافظی جهانبخش دستم را گرفت و گفت " به خاطر همه چیز ممنونم و آرزو می کنم که بتوانم روزی زحمتهایت را جبران کنم . شب خوب بخوابی " . گفتم " متشکرم ، اما فکر می کنم تا فردا صبح در بی خوابی شما و نگین شریک خواهم بود " . با صدای بلند خندید و گفت " فرشته نازنین ! آسوده بخواب . تا همین جا هم خیلی زحمت کشیدی . فردا به دیدنت می آیم . شب به خیر " .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همان طور که به جهانبخش گفته بودم ، تا سپیده صبح دیده بر هم نگذاشتم و به سرنوشت آن دو فکر کردم . دلم می خواست با اطمینان از آشتی آن دو به تهران بر می گشتم و با خیال آسوده به درسهایم می پرداختم . سر سفره صبحانه ، زن عمو متوجه چشمان سرخ من شد و پرسید " مینو چقدر چشمهایت سرخ شده دیشب خوب نخوابیدی ؟ " به سختی خمیازه ام را مهار کردم و گفتم " نتوانستم بخوابم " . زن عمو لبخند معنی داری بر لب آورد و پرسید " ببینم ، دیشب آقای جهانبخش از تو تقاضای ازدواج کرد ؟ " با تعجب نگاهش کردم و گفتم " نه ، چطور مگر ؟ " گفت " شاهین این را گفت . وقتی تو و جهانبخش کنار پنجره ایستاده بودید شاهین به من گفت جهانبخش از مینو خواستگاری کرد " . خندیدم و گفتم " شاهین اشتباه کرده اگر خبری بود ، مسلما اول شما و عمو جان با خبر می شدید " . زن عمو آه بلندی کشید و گفت " وقتی جهانبخش خانه را ترک کرد و تو هم غیبت زد ، شاهین به باغ رفت و عصبانی برگشت . پیش عمویت رفت و گفت – مینو و جهانبخش نیستند ! – آقا نصرالله خیلی خونسرد گفت " – می دانم - . شاهین هم بیشتر عصبانی شد و خانه را ترک کرد و رفت " . گفتم " من با آقای جهانبخش از خانه بیرون رفتم ، اما متاسفانه نمی توانم دلیل آن را بگویم و خیلی متاسفم که تا آخر جشن با شما نبودم " . زن عمو گفت " شاهین آدم حساسی است . اگر به کسی علاقه داشته باشد حساس تر هم می شود . اما می دانم اگر به او بگویم که موضوع ازدواج تو در میان نیست ، خیالش راحت می شود " .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اتاق را ترک کردم تا کمی پیاده روی کنم . بدری مرا در حیاط دید و پرسید " می خواهی بروی بیرون ؟ " گفتم " دیشب اصلا نخوابیدم و سرم خیلی درد می کند . فکر کردم اگر کمی قدم بزنم بهتر بشوم " . گفت " تو به یک قرص مسکن احتیاج داری . به جای قدم زدن برو توی اتاقت استراحت کن . من برایت قرص می آورم . منصور می گوید اگر همین امروز عصر حرکت کنیم بهتر است " . گفتم " هر طور شما بخواهید " بدری گفت " تا سر درد تو کاملا خوب نشود حرکت نمی کنیم . حالا برو بخواب " .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به اتاقم رفتم . بدری قرص و یک لیوان آب برایم آورد . به او گفتم " اگر خوابم برد و آقای جهانبخش آمد ، خواهش می کنم بیدارم کن . مطلب مهمی هست که حتما باید به من بگوید " . بدری خندید و گفت " پس حدس همه جز

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عمویت درست است . ما همین روز ها شاهد یک عقد کنان دیگر هستیم . خوب . . . آن روز چه روزی است ؟ " گفتم " همه به کنار ، از تو دیگر انتظار نداشتم . تو فکر می کنی من آن قدر زرنگ شده ام که برای خودم یکی را دست و پا کنم و قرار و مدار ازدواج هم بگذارم ؟ آه خواهر ساده من مینو هنوز همان دختر دست و پا چلفتی است که نمی تواند دل مردی را به دست آورد . برو و خیالت آسوده باشد که هیچ خبری نیست " بدری با گفتن ( حیف شد ) اتاق را ترک کرد و من با خوردن مسکن دیده بر هم گذاشتم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای بدری دیده گشودم . او گفت " بلند شو ، آقای جهانبخش آمده " . با شتاب بلند شدم و پرسیدم " سر حال است یا قیافه اش گرفته ؟ " خندید و گفت " وقتی داخل خانه شد که با عمویت شاد و سر حال احوالپرسی کرد و با هم به اتاق پذیرایی رفتند ، من دیگر نمی دانم که حالا دارد گریه می کند یا می خندد " . گفتم " شوخی نکن ! اگر تو بدانی که من چقدر نگرانم سر به سرم نمی گذاری " . شانه بالا انداخت و ضمن خارج شدن از اتاق گفت " وقتی می دانی عمویت موافقت می کند دیگر نگرانی ندارد " .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به او و گمانش خندیدم . وارد اتاق پذیرایی که شدم ، خودم به چهره جهانبخش دقیق شدم و او را در وضعیت عادی مشاهده کردم . از صورتش چیزی خوانده نمی شد . از من پرسید " تازه از خواب بیدار شدید ؟ " به جای من عمو گفت " صبح سر درد شدید داشت دیشب اصلا نخوابیده بود " . آقای جهانبخش گفت " علت بی خوابیشان را می دانم . و می دانم که حالا هم دچار دلشوره هستند . این طور نیست ؟ " گفتم " بله ، همین طور است ! " لبخند زد و ادامه داد " من به عهدم وفا کردم و آمدم تا شما را از تصمیم خودم با خبر کنم . و چون می دانم که دوست عزیزم آقا نصرالله هم از ماجرا با خبر است ، پس اشکالی ندارد که خدمت ایشان عنوان شود . من دیشب ساعتها فکر کردم و حتی تلفنی با نگین صحبت کردم . نتیجه این شد که ریسک کنم و یک بار دیگر به او فرصت بدهم . اما اقرار می کنم که اگر صحبتهای شما نبود ، امکان نداشت از نظر و عقیده خودم برگردم . شما مرا وا داشتید تا بیشتر به گذشت فکر کنم ، و به قول شما تنفر را از قلبم بیرون کنم . من شما را صمیمانه دوست داشتم و اگر سر و کله نگین پیدا نمی شد تنها آرزویم این بود که به خواستگاریتان بیایم و شما را راضی کنم که به من بله بگویید . اما تلاش شما برای زندگی دوباره با او ، این واقعیت را به من فهماند که شما پیش از آنکه به خودتان فکر کنید ، در فکر سعادت دیگران هستید ، و این قابل تقدیس است . با خودم گفتم وقتی یک زن بتواند چشم پوشی کند و دستخوش احساس نشود ، من چرا نتوانم " . آنگاه رو به عمو نمود و گفت " مینو از خلال صحبتهایم فهمید که من دوستش دارم ، اما تحت تاثیر سخنان من قرار نگرفت چرا که برای زندگی نگین بیش از زندگی و آینده خودش ارزش قایل است . من از این فرشته خوب درس گرفتم و می خواهم از نو شروع کنم و اقرار می کنم که به همسر آینده مینو حسادت می کنم . قدر مینو را بدان و او را به همسری هر مردی در نیاور ! " . عمو نصرالله دست روی دست آقای جهانبخش گذاشت و گفت " من قدر او را می دانم و به تو برای زندگی جدیدت تبریک می گویم " .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بلند شدم و در حالی که از خوشحالی اشک از دیدگانم سرازیر می شد ، گفتم " متشکرم " . او هم بلند شد و دستم را در دستهایش گرفت و گفت " من متشکرم . تو دختر جوان درس خوبی به نماینده تازه کار دادی و امیدوارم بتوانم مثل تو با نیتی پاک به این مردم خدمت کنم . اما پیش عمویت می گویم که شاهد باشد هرگز تو را فراموش نمی کنم و دلم می خواهد مثل یک برادر در کنارت باشم و از مصاحبت هم من و هم نگین استفاده کنیم . تو اگر با نگین معاشرت کنی ، او خیلی درسها از تو یاد می گیرد " . گفتم " برای من افتخار بزرگی است که برادری مهربان و با گذشت مثل شما داشته باشم ، و می دانم که می توانم به شما و خانمتان و زندگی سعادت باری که خواهید داشت مباهات کنم " . آقای جهانبخش صورت عمو را بوسید و به گرمی دست مرا فشرد و خانه را ترک کرد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پس از رفتن او عمو مرا در آغوش کشید و گفت " و باعث سر افرازی من هستی و مرا مصمم تر می کنی تا هر چه زود تر کار ساختمان بیمارستان را تمام کنم . وقتی فکر می کنم که تو باز هم از پیشم می روی بغض راه گلویم را می گیرد " . صورتش را بوسیدم و گفتم " عمو جان شما خوب می دانید که دوری از شما چقدر برای من هم مشکل است . من می روم اما زود برمی گردم ، چون خیال ندارم جدا از شما زندگی کنم و به قول معروف مثل کنه به شما چسبیده ام " . عمو با صدای بلند خندید و گفت " چرا مثل کنه ؟ بگو مثل روح در قالب جسم " .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عصر همان روز من و بدری و منصور به طرف تهران حرکت کردیم و من فارغ و سبکبال بودم . احساس خوشی داشتم واز اینکه با تمام بی تجربگی توانسته بودم بند های گسسته یک زندگی را به هم پیوند دهم ، شادمان بودم . وقتی برای بدری ماجرا را نقل کردم آن قدر خندید که چشمانش پر ازاشک شد و گفت " خواهر بیچاره ام ، مرا ببخش . وقتی تو نقش مشاور خانواده را بازی می کردی من و دیگران چه فکر ها که در مورد تو نمی کردیم . اما خودت قضاوت کن ، ببین کسی می توانست تصور کند که مینوی ساکت و آرام دارد مثل یک معلم به شاگردی مثل آقای جهانبخش درس گذشت و فداکاری می دهد ؟ " گفتم " این عیب ماست که فکر می کنیم حتما باید درس را از یک معلم پیر و سالخورده بیاموزیم و به یک نوجوان اهمیت ندهیم . خوشحالم که آقای جهانبخش مثل شما فکر نکرد و به حرف یک دختر جوان گوش کرد " . بدری گفت " بسیار خوب حق با توست و ما نمی بایست زود قضاوت می کردیم . اما راستش را بگو اگر جهانبخش حاضر نمی شد نگین را بپذیرد تو حاضر بودی جای او را بگیری ؟ " خندیدم و گفتم " جواب تو احتیاج به فکر کردن دارد . من در حال حاضر آمادگی ندارم . بگذار وقتی خوب فکر کردم جوابت را بدهم " . خندید و گفت " نخیر ، راستی – را ستی مینو معلم شده و هیچ حرفی را بدون تفکر و تعمق به زبان نمی آورد . باشد خواهر جان باشد . من صبر می کنم و تو تا تهران فرصت داری جوابم را بدهی " .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خودم هم نمی دانستم که آیا حاضر بودم جای نگین را بگیرم یا نه . من جهانبخش را مردی شایسته و ایده آل می دانستم . او می توانست آینده روشنی برایم فراهم کن ، اما هر چه در قلبم جست و جو کردم کوچکترین نقطه ای که بتوانم نام او را بر آن بخوانم ، نیافتم و با این فکر که جای نگین را نمی توانستم تصاحب کنم ذهن خودم را آسوده کردم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اتاقی که در پانسیون دارم از تمام اتاقهایی که تا به حال داشته ام کوچکتر اما کاملتر است . یک تختخواب و یک کمد لباس و یک صندلی و میز تحریر . پنجره اتاقم رو به محوطه آموزشگاه باز می شود و میدان دیدم بزرگ و با صفاست . این طبقه از آموزشگاه به مدیر تعلق دارد . او زنی مسن است که به اتفاق همسرش آموزشگاه را اداره می کند ، خوابگاه دانشجویان پرستاری ، از این قسمت جداست و غالبا به دانشجویان شهرستانی تعلق دارد . شروع کلاسها از ساعت هشت بامداد است . همه ما غذا را در سلف سرویس آموزشگاه می خوریم و حضور مدیران و سرپرستها در سلف سرویس ، باعث ایجاد نظم در دانشجویان می شود . کلاسهای تئوری و عملی ما باعث می شود که کسل و خسته نشویم و آنچه را که به صورت تئوری فرا گرفته ایم همزمان با کار بهتر فرا بگیریم . مقررات خوابگاه برای همه یکسان است و هیچ کس حق ندارد تا دیر وقت بیدار بماند ، من هم که جدا از دیگر دانشجویان زندگی می کنم ازاین قاعده مستثنی نیستم . خانم دکتر خبیری مدیره آموزشگاه ، زنی است بس مهربان که دانشجویان دوستش دارند و به دلیل علاقه به او سعی می کنند رفتاری نا شایست نداشته باشند و من احساس می کنم که او به من بیش از دیگران علاقه دارد . نمی خواهم بگویم که ترحم می کند ، نه ، اتفاقا در رفتار او تنها چیزی که دیده نمی شود ترحم است . محبتش به همه یکسان است ، من چنین گمان می کنم که کمی به من بیشتر ازدیگران توجه دارد و از این جهت خوشحالم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روز های پنج شنبه آموزشگاه نیمه وقت است و دانشجویان با سرویس به خانه های خود برمی گردند . من تا پیش از رفتن منصور و بدری به خانه دایی برمی گشتم و تا روز شنبه کنارشان می ماندم . دختر های شهرستانی غالبا جمعه شب به آموزشگاه برمی گردند تا صبح شنبه در سر کلاس حاضر باشند . وقتی منصور و دایی و بدری رفتند ، دیگر از آموزشگاه خارج نشدم و روز های تعطیل را در کنار خانم و آقای خبیری می گذراندم . از وضعیت خودم راضی هستم و نمی توانم ایرادی از وضع موجود بگیرم . اما هر شب جمعه دلم می گیرد و کم حوصله می شوم . غالبا کتابهایم را برمی دارم و در محوطه چمن آموزشگاه مطالعه می کنم . بعضی وقتها هم شعر می خوانم ، گاهی هم به خانم خبیری در آشپزی کمک می کنم . پنجشنبه و جمعه سلف سرویس تعطیل است و خانم دکتر خودش آشپزی می کند . این زوج واقعا خوشبخت هستند چرا که دو فرزند آنها در اروپا در حال گذراندن دوره تخصص هستند . هر دو دختر هستند و راه پدر و مادر را دنبال کرده اند . خانم دکتر با قاطعیت از اینکه فرزندانش پس از گرفتن دوره تخصص به ایران برمی گردند صحبت می کند . و من در نگاه خسته اش بارقه مید را می بینم . او مثل مادری مهربان ، به حرفهای من گوش می سپارد و من هیچ رازی ندارم که از او پوشیده باشد . حرفهای مهربانانه و نصایح مادرانه اش باعث می شود که فراموش کنم او مدیره آموزشگاه است و من پرستار زیر دستش . روز های پنجشنبه و جمعه من یکی از اعضای خانواده به شما می آیم و روز شنبه با دیگر دانشجویان تفاوتی ندارم . خودم می دانم که باید این فاصله را حفظ کنم و نباید از مرز خودم پا جلو تر بگذارم . سر میز غذا غالبا آنها از گذشته شان تعریف می کنند و از موانع و سختیهایی که در راه رسیدن به هدف پشت سر گذاشته اند سخن می گویند . من می دانم که از این باز گویی هدفی دارند و آن اینکه من امیدوار باشم و از مصائب و سختیها نهراسم . در فصل امتحانات آقای دکتر حساسیت بیشتری نشان می دهد و در رفع اشکالاتم بیشتر کوشش می کند . من با توجه و حمایت آن دو انسان خوب مراحل را پشت سر می گذارم و به آموخته هایم می افزایم . نامه های عمو نصرالله و بدری تنها دلخوشیهای من هستند و هر گاه عمو نصرالله در مورد نقشه بیمارستان می نویسد ، مرا بیشتر امیدوار می کند .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک روز وقتی کلاس به پایان رسیده بود و من به طرف اتاقم می رفتم ، خانم دکتر را در محوطه دیدم . او با لبخند گفت " مینو این هفته شانس به تو رو کرده و به جای یک نامه سه نامه برایت رسیده . برو به دفترم و آنها را از روی میزم بردار " . آن قدر خوشحال شدم که مسافت محوطه تا دفتر را دویدم و با مشاهده نامه نفس راحتی کشیدم . یکی از نامه ها متعلق به عمو نصرالله بود و یکی از طرف شاهین و دیگری هم به جهانبخش تعلق داشت . دو نامه آخر برای اولین بار بود که به دستم می رسید . نامه ها را برداشتم و به اتاقم رفتم . دوست داشتم در فراغت آنها را بخوانم . به کارم سرعت بخشیدم و زمانی که آسوده نشستم تا نامه ها را باز کنم لحظه ای دچار تردید شدم که کدام یک را اول باز کنم . نمی خواستم تفاوتی قایل شوم ، پس چشمم را بستم و نامه ها را بر زدم و یکی را برداشتم . چشم که گشودم ، نامه جهانبخش در دستم بود . آن را باز کردم و چنین خواندم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سلام به فرشته نجات بخش . حالت چطور است ؟ حتما تعجب کردی که من برایت نامه نوشته ام . حق داری . از آخرین ملاقاتمان به طور دقیق شش ماه و نه روز می گذرد . دیدی چقدر دقیق هستم ! خیلی دلم می خواست زود تر از این برایت نامه بنویسم اما تردید داشتم . تردید در جملاتی که می بایست روی کاغذ بیاورم . می خواستم زمانی دست به قلم ببرم که اطمینان پیدا کنم فقط برای خواهرم نامه می نویسم ، نه دختری که روزی بیش از هر کس دوستش داشتم . و حالا با اطمینان از اینکه محبتم فقط جنبه عاطفی دارد نامه را می نویسم و می خواهم تو که ناجی زندگی من هستی بدانی من و نگین یک زندگی آرام و راحت را با یکدیگر می گذرانیم و هر دو از یکدیگر راضی هستیم . می توانم مجسم کنم که با خواندن این سطر لبخند رضایت بر لب آورده ای و چشمانت از خوشحالی برق می زند .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آری خواهر خوبم ! من از خواهر کوچک خود درس زندگی و فداکاری آموختم . و دارم به فرامین تو عمل می کنم . تو نه تنها با سخن بلکه با عمل و راه مقدسی که در پیش گرفته ای ، ثابت کردی که انسان والایی هستی و من به وجودت افتخار می کنم و برای آنکه بیشتر خوشحالت کرده باشم می گویم که موفق شده ام بودجه قابل توجهی در مجلس به نفع استان به دست آورم و اولین گام در راه بهبودی وضع استان تکمیل و راه اندازی بیمارستانی است که عمویت قصد احداث آن را دارد . افراد خیر اندیش هم به کمک آمده اند و ما به زودی آن را بنا خواهیم کرد . قول می دهم وقتی تو به لباس سفید پرستاری ملبس شدی کار احداث بیمارستان هم به پایان رسیده باشد . تو باید به قولت عمل کنی و در آن بیمارستان به کار بپردازی . خطه سر سبز شمال به وجود پرستارانی همچون تو نیاز دارد . پس با سعی و جدیت بیشتر به تحصیلاتت ادامه بده و فراموش نکن که ما همه چشم به راه تو هستیم . جواب نامه ام را می توانی به آدرسی که در زیر برایت می نویسم ارسال کنی ، یا به نشانی خانه مان در شمال . این را هم فراموش نکن که در تهران برادری داری که هر گاه به وجودش احتیاج داشتی در دسترس توست .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به امید دیدار ، جهانبخش .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

احساس خوبی پیدا کردم . آرامش آنان اعصاب مرا نیز آرام کرد و خستگی درس را فراموش کردم و خودم را سبکبال حس کردم . می خواستم تمام آرامش آنها را لمس کنم . کمی نشستم و پس از آن نامه عمو را گشودم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اطمینان داشتم که عمو هم خبر بنای بیمارستان را برایم نوشته است و همینطور هم بود . عمو در آخر نامه اش نوشته بود :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرام جانم ! تو که تسلی دهنده قلب بیماران خواهی شد ! در اینجا بیماری هست که بیش از هر بیمار دیگر به وجودت نیاز دارد و محتاج است که تو با کلماتی امید بخش به زندگی دلگرمش کنی و رنگ را به رخساره زردش باز گردانی . مینو جان این مرد نصرالله دومی است که احتیاج دارد حمایت شود . و تو باید این کار را انجام بدهی . اشتباه مرا مرتکب نشو و با تعلل خوشبختی ات را به تاخیر و یا خدای نا کرده به نا کامی نکشان . تو به همه قول داده ای که برگردی . آیا به راستی چنین می کنی ؟ شاهین ترس دارد و ترس او بی دلیل نیست . چرا که به پندار شاهین ، تو به بودن در کنار دخترانی که با تو هم دوره هستند عادت کرده ای و مسلما می خواهی با آنها در یک مکان به کار بپردازی . شاهین عقیده دارد که تو بودن در کنار آنها را به آمدن به نزد ما ترجیح می دهی . آیا چنین است ؟ دوست دارم برایم بنویسی و همه را از نگرانی در بیاوری .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نامه شاهین را چند بار سبک و سنگین کردم . نمی دانم چرا می ترسیدم آن را باز کنم . ترس نبود ، یک نوع تشویش بود ! تشویش همراه با اشتیاق . گاهی ترس از دانستن مطلبی ، بیش از شوق آن انسان را به هراس می اندازد . دوست داری بدانی و در همان حال می ترسی . رو به رو شدن با مجهول شجاعت می خواهد . دلت می خواهد پیش از رو به رو شدن ، حدس بزنی که با چه چیزی مواجه می شوی ، و از خود می پرسی آیا می توانم ؟ آیا جسارت رویارویی با آن را دارم ؟ اگر حدسم درست باشد می توانم جوابگو باشم ؟ یک باره بدنت سست می شود و تردید با تمام احتمالاتش پیش رویت مجسم می شود و تو را می ترساند . لحظه ای بی تصمیم فقط فکر می کنی و بعد یک باره تصمیم می گیری . می خواهی به خودت ثابت کنی که نمی ترسی و این مهم است . گرفتن تصمیم و نهراسیدن . به خودت می گویی بالاخره چه ؟ تا ندانم که نمی توانم اقدام کنم و با آن مجهول رو به رو می شوی . اما این بار دیگر ترس نداری . شجاعت بر تمام وجودت حکمفرماست . این قدرت پشتت را گرم می کند و مصمم تر اقدام می کنی .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من با همین نیرو نامه را باز کردم . اما اقرار می کنم که سر انگشتان دستم هنوز فرمان شجاعت را از مغز دریافت نکرده بودند و کمی می لرزیدند . ولی بالاخره فرمان رسید و سر نامه گشوده شد . نفس عمیق قوای رو به تحلیل مرا توان بخشید و با آمادگی روحی و جسمی شروع به خواندن کردم . اولین سطر نامه تبسم را بر لبم آورد و یقین کردم که می توانم پاسخگو باشم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نامه چنین آغاز شده بود :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سلام به فرشته سفید پوش

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیر زمانی بود که می خواستم نامه بنویسم ، اما قادر نبودم . وقتی حرف برای گفتن بسیار داری و نمی دانی از کجا شروع کنی ، ناتوان می شوی ، مثل آن انشا که قادر به پایان رساندنش نبودم و فکر میکنم آن رهگذر از ترس رسوا شدن در حال گریز است . اما چه شد که جرات کردم ! من با کسب اجازه از عمویت این نامه را می نویسم . زیرا به پندار آقای یغمایی ، من انسانی هستم که باید او را سوق داد . شاید در مورد ما چنین باشد ، زیرا من و شما هرگز نتوانستیم یا یکدیگر گفت و گو کنیم . من یک عذر خواهی به شما بدهکار هستم در مورد آقای جهانبخش ، می خواهم از کلام قصار شما که با خط درشت و زیبا روی دیوار اتاقتان نصب شده استفاده کنم و بگویم – وقتی بدانی حق با دیگری است و عذر خواهی کنی ، نشانه تواضع و فروتنی است – من هیچ گاه عجولانه قضاوت نمی کردم . این اولین بار بود که مرتکب این خطا شدم و از اشتباه خود پوزش می خواهم . خط خوردگیهای نامه ام حکایت از این می کند که تا چه اندازه در به کار گیری کلمات تردید دارم . وقتی بخواهی نامه ای بنویسی که خواننده پی به عمق احساست ببرد ، جملات و ترکیبات بسیار ساده جلوه می کند و تو را اغنا نمی کند .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.