رمان از گروگانگیری تا عشق به قلم فاطمه تاجیک
این رمان برگرفته از زندگی دختر شاد و شنگولی هست که تو یه خانوادهی سه نفری زندگی میکنه. فرزند اول و آخر خانوادهاش و دختر یکی یدونهی مامان باباش. توی این رمان بنا به دلایلی که بعدا خودتون میفهمید، از یه نفری متنفر میشه و عاشق یه نفر دیگه میشه؛ ولی از هیچ کدوم خیری نمیبینه و میفهمه عاشق کسی هست که... اسم این دختر شیطون قصه رهاست که تو هر شرایطی شادِ و خنده از صورتش محو نمیشه؛ اگر چه توی دلش غمهایی هم هست؛ ولی اون خیلی توداره و همهی مشکلات و ناراحتیها رو تو خودش میریزه. توی این کتاب رهای داستان ربوده میشه، اون هم از جانب چندتا آدم قاچاقچی و...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۷ ساعت و ۴ دقیقه
ژانر: #طنز #عاشقانه #هیجانی
خلاصه:
این رمان برگرفته از زندگی دختر شاد و شنگولی هست که تو یه خانوادهی سه نفری زندگی میکنه. فرزند اول و آخر خانوادهاش و دختر یکی یدونهی مامان باباش.
توی این رمان بنا به دلایلی که بعدا خودتون میفهمید، از یه نفری متنفر میشه و عاشق یه نفر دیگه میشه؛ ولی از هیچ کدوم خیری نمیبینه و میفهمه عاشق کسی هست که...
اسم این دختر شیطون قصه رهاست که تو هر شرایطی شادِ و خنده از صورتش محو نمیشه؛ اگر چه توی دلش غمهایی هم هست؛ ولی اون خیلی توداره و همهی مشکلات و ناراحتیها رو تو خودش میریزه.
توی این کتاب رهای داستان ربوده میشه، اون هم از جانب چندتا آدم قاچاقچی و...
-مامان، مامانی، مامان، مامان هوی. کجایی پس تو؟ مامان...
اه پس چرا جواب نمیده؟ از اتاقم بیرون امدم و از پلهها پایین امدم. حتماً در آشپزخانه داره غذا میپزه دیگه. قبل اینکه برم آشپزخانه،گفتم بذار بترسونمش. یه قدم رفتم عقب و پشت دیوار قرار گرفتم همین که میخواستم بپرم تو آشپزخونه، یه دفعه قیافه خودم رو در آيينه دیدم. یواشکی بدون اینکه مادرم بفهمه خندیدم. خدایی خنده هم داشت! موهای بلندم چسبیده بود به هم و به طور خیلی بیتربیتی پخش شده بود رو کلهام، چتریهام هم به طور فجیعی ریخته بود به روي پيشاني ام! ابروهايم هم برعکس مسیرشان قرارگرفته بودند. تقریبا شده بودم یکی شبیه خواهر جنی. هیچی دیگه داشتم میگفتم، یه قدم رفتم عقب یهو پریدم داخل آشپز خانه
-پـخ...
ولی بِخُشکی شانس! پام گیر کرد به لبه ی اُپن و یه مَلق حسابی زدم. احساس کردم، کاسه سرم داره کنده میشه. بله موهام گیر کرده بود زیر پام، نمیتونستم جُم بخورم.
-آخ آخ مامان، مامان تو روخدا بیا درم بیار. مامان جون عمهی خدا بیامرز بابام بیا نجاتم بده. الان دُردانه دخترت تلف میشه ها!
اوهوع، دُردانه دختر! چه خودم رو تحویل میگیرم.
-مامان چیز خوردم! دیگه نمیترسونمت بیا دیگه، مامان...
نه ظاهراً نمیاد کمک.
فکر کنم الان دست به کمر ایستاده، یه کفگیر هم دستش، داره به ریش نداشته من میخنده. خلاصه به هر بدبختی بود، خودم رو از اون فلاکت درآوردم، ایستادم تا به مادرم بگم چرا به دادم نرسید؛ ولی تا سرمو بلند کردم، دیدم اصلا کسی در آشپزخانه نیست. وا مامانم کو؟!
-مامان کوشی پس، مامان کجایی؟
وای خاک بر سرم شد! نکنه مامانم حالش بد شده باشه! سریع از آشپزخونه زدم بیرون و پلهها رو دوتا یکی بالا رفتم. در اتاقشون رو یهو بازکردم. آخه! نگاه کن چه شکلی خوابیدند. هین! این چه وضعیه؟ چرا این شکلی خوابیدند؟(تقریبا تو حالت های بی تربیت مثبت 18 بودند)
مامانم در آغوش پدر خفته بود. آه ،پدر هم خواب بود. تازه یه لباسی هم پوشیده بود که اگر نمیپوشید، سنگینتر بود. همین جوری داشتم، نگاهشون میکردم که دست بابام که داخل موهای مادرم بود، تکون خورد. هیچی دیگه سریع زدم بیرون. ایش! واقعا که خجالت هم نمیکشند، داخل خونه کارهای مثبت هجده میکنند. اونوقت دو روز دیگه مینشینند به هم میگن، دختر فلانی رو دیدی؟ دهنش بو شیر میده، رفته شوهر کرده. خوب یکی هم نیست بهشون بگه، آخه مادر من اون دختر که دهنش بو شیر میده، حتما چهارتا کار مثبت 18 از ننه باباش دیده دیگه. والا خجالتم هم خوب چیزیه! واقعاکه! خوب چیه من فضول نیستم، فقط یکم کنجکاوم، فقط یکم.
بعد این که از اتاق اومدم بیرون و داشتم میخندیدم. رفتم سماور رو زیاد کردم تا زود جوش بیاد. خوب بالاخره مامانم باید تقویت بشه دیگه! کم کاری نکره که،تا دیر وقت سرش شلوغ بوده، دوباره خندیدم.
رفتم سمت یخچال تا میز رو بچینم، کره رو گذاشتم داخل یه بشقاب و گذاشتم روي میز. مربا رو هم به همراه عسل درآوردم و ریختم توی یه کاسه. پنیر رو هم درآوردم و یه خورده گذاشتم توي بشقاب و روی میز گذاشتم. چشمم خورد به گردو که مغز شده و آماده توي قفسه بود، اون رو هم گذاشتم توي کاسه و روي میز گذاشتم. چندتا قاشق مرباخوری، چاقو و شکر و قند رو هم گذاشتم و بالاخره بعد از مدتها تلاش و تکاپو چند قدم رفتم عقب تا ببینم میز چیزی کم و کسر داره یا نه. واو خدای من ببین چه کردم! خوب بالاخره باید انرژی از دست رفته ننه بابام برگرده یا نه؟!
خوبه حالا تا مامان بابام بیان آشپزخونه پس بیافتند! خوب تاحالا از بچشون ندیدند دیگه! پشتم به در ورودی آشپزخونه بود، میخواستم برم مامان و بابا رو بیدار کنم. فکر خودشون نیستند، فکر من که باید باشند. همین که برگشتم دیدم مامان بابام پشت سرم ایستادند و یه نگاه به من میکنند یه نگاه به میز! آخه! گفتم بیان تو آشپز خونه تلف میشن ها.
-سلام، صبح بخیر. چه عجب بالاخره از هم دل کندید! یادتون افتاد یه بچه هم دارید. بابا خوب خسته نشدید؟ از دیشب تاحالا تو بغ... بغ... !آخ گفتم بغبغو؛ یاد، یاکریم تو حیاط افتادم. تازگی لونه گذاشته بالای درخت برم یه سری بزنم بهش ببینم در چه حاله.
تا اون موقع مامان و بابام داشتند به حالت مشکوک و تعجب نگاهم میکردند. برای اینکه جو عوض بشه تا گند من هم یه خورده بخوابه. خواستم از وسط مامان بابام رد بشم تا برم به اون یاکریم الکی تو حیاط سربزنم ببینم مرده یا زنده؛ ولی تا از بغل بابام رد شدم سریع بازوم رو گرفت و رو به مامانم گفت: ببینم زهرا خانم ما تو حیاط یاکریم داریم؟!
اوه اوه فکر کنم، حسابی گند زدم.
مامانم گفت: نمیدونم والا! محمد آقا من که تا حالا یاکریم ندیدم!
ایش حالا ببین چه خانم آقایی هم راه انداختند. تو ذهنم هر دوتا ابروهام رو دادم بالا و با حالت شیطونی گفتم خوبه هر کی ندونه، من یکی خوب میدونم، شما دیشب تو چه اوضاعی بودید.
-خوب حتما شما ندیدید بابا، تازه اومده اینجا. خودم دیروز بهش نون دادم. اصلا بیایید خودم نشونتون بدم.
هین خاک بر سر یاکریم الکی ام کنند! دوباره سوتی دادم. تو دلم خدا خدا میکردم، قبول نکنند. والا خدا میدونه یاکریم از کجام باید دربیارم نشونشون بدم. وای اینها چرا هیچی نمیگن نکنه بخوان راستی راستی بیان. خودم دوباره دست به کار شدم. البته ناگفته نمونه، دعا دعا میکردم دوباره سوتی ندم.
-آخ مامان جون فکر کنم سماور الان میترکه! خیلی وقته روشنه لطفا یه چایی دم کن تا من برم به این کبوتر زیبای اسکل بدبخت بیچاره یه سری بزنم نمیره یه وقت من حوصله مانعداری ندارم.
وای خدا بیشتر دارم گند میزنم. پاشدم از آشپزخونه زدم بیرون، بیچاره مامان و بابام حتما دارند پیش خودشون میگن یه بچه داشتیم اون هم به انجمن تیمارستانیها پیوست! به تیکه نونی که تو دستم بود و قرار بود بدم به یاکریم الکی نگاه کردم، اصلا کوفت بخوره درد بخوره این یاکریم که هر چی میکشم از دست این. خودم با غیض داشتم نون رو میخوردم .بعد اینکه نون رو خوردم رفتم تو خونه پیش بابام نشستم.
بابام با خنده گفت:
-بینم حال این یا کریم اسکل بدبخت بیچارهات چطوره؟ زنده است؟ ایشالا مانعدار نشدیم که؟
-ا نه بابامتاسفانه یاکریمان به دیار باقی پیوست هی روزگار... وفا نکردی بهش.
تا اینو گفتم لقمه پرید تو گلوی بابام. چند بار زدم پشتش، حالش که کامل خوب شد باحالت بلند و تا حدودی داد و همین طور مقداری تاسف گفت:
-مرد؟ نه شوخی میکنی!
بعد هم همین طور که داشت، با لقمهی توی دستش بازی میکرد، دوباره گفت:
-یعنی جدی جدی مرد؟!
بعد هم یه آه جانسوز کشید. آخه بابام چه احساسی بوده نمیدونستم! بعد هم برای اینکه از اون حال و هوا درش بیارم گفتم:
-اِ بابا گفتم به دیار باقی پیوست نگفتم که مرد. اون از اینجا رفته، همین.
تا این رو گفتم مامانم یه دونه یواش زد پس کلم و گفت:
-پدرسوخته حالا دیگه ما رو مسخره میکنی؟
-اوه مامان جان من رو بابام حساسم. نبینم دیگه بهش فحش بدی! واِلا دیگه شَبها...
به اینجا که رسیدم هیچی نگفتم. خاک بر سرم شد دوباره. یه دفعه مامان و بابام جفتشون با هم گفتند: شبها چی؟
هان شبها، شبها... تلفن زنگ زد، آخ خداجون عاشقتم تا حالا اینقدر از زنگ تلفن خوشحال نشده بودم، وای دمت گرم ادیسون که تلفن رو اختراع کردی. یه دفعه عین میخ وایسادم سر جام با انگشت اشارهام کلهام رو خاروندم به خودم گفتم یعنی گونی گونی خاک رس تو سرت نه! یعنی گونی گونی خاک رس تو سرت! پاک اسکل شدی آخه ادیسون تلفن رو اختراع کرد رها؟ باصدای مامانم به خودم اومدم که گفت:
-تلفن خودکشی کرد از دست تو رها جواب بده دیگه(کلمه آخر رو باجیغ گفت جیغ نه ها جیغ)
آره دوستان گلم اون روز کلی خندیدم.
فک کنم دقیقا داشتم خواب پادشاه ده دوازدهم رو میدیدم که داش با اون تاج و اون شیکم گندش میومدسمت من که یهو حس کردم یکی داره تکونم میده .
-رها رها پاشوبابا لنگ ظهر بلند شودیگه.
-وای بابایی تورو جون رها بزار یکم دیگه بخوابم دیگه.
بابام:ببین تا سه میشمرم پانشی یه جور دیگه صدات میکنما(چند لحظه مکث)
1...2...5/2...75/2...3
حس کردم رو هوام بعله رفته بودم رو شونه بابام برعکس شده بودم طوری که سرم پشت کمرش بود.
من: جیـــغ (دوباره)جیــغ ،بابا توروخدا بزارم پایین جون عمت که به خارج ازدنیا پیوست بزارم پایین .
بابام منو آورد پایین البته از کمرش ولی روهوابودم چون با دوتا دستاش زیربلغل منو گرفته بودبعله یه همچین بابای شنگولی داریم ما.
بابا: (باخنده) ببینم پدرسوخته مگه من صد بار نگفتم با عمه ی خدا بیامرز من کاری نداشته باش؟
من: ببینم مگه منم صد بار نگفتم من رو بابام حساسم نباید بهش فوش بدین.
بعدم دُلا شدم گونه ش رو یه ماچ گنده کردم.
بابا: هــــوی اول صبحی تف خالیمون کردی بابا.(گذاشتم زمین وباخنده داشت صورتشو پاک
میکرد).
من: ا مگه شما نگفتین لنگ ظهره چی شد یه دفعه شد اول صبحی هــان؟
بابا: من که از پس زبون شما بر نمیام .
صدای مامان از پایین اومد :محمدتورفتی اونو بیدار کنی یا خودتم ور دل اون بخوابی ؟
اوهوع چی شد .محمد آقا شد محمد فک کنم دیشب بی هیچ دغدغه ای خوابیدن خخخ.
بابا: (بایه حالت خاص) اوه اوه میگم رهایی بدو بریم پایین وگرنه مامانت بهمون صبحونه نمیده ،من میرم تو هم زود بیا.به دنبال این حرف از اتاق رفت بیرون.
داشتم به رفتنش نگاه میکردم آخی خدایا من چه خانواده گلی دارم خواهش میکنم همیشه حفظشون کن.از اتاق رفتم بیرون بعد اینکه از دستشویی اومدم بیرون رفتم تو آشپز خونه دیدم بابام به من نیگا کرد و یه اشاره کرد به مامانم.به مامانم نگاه کردم ، اوه اوه اوضاع قاراشمیشه رفتم نزدیک تر خودمو انداختم رو شونه مامانم ویه ماچ از صورتش کردم باصدای بلند گفتم: صبح بخیر مامان گلم.
مامانم در حالی که داشت صورتشو پاک میکرد گفت:خیلی خب بابا اول صبحی تف خالیم کردی.اه اه
به دنبال حرفش بابام یه خنده ی بلند کرد.
من: در عجبم با این همه هماهنگی.ایول
مامانم:چِه هماهنگیی ؟
بابام: آخه چند دقیقه پیشم عین حرف تورو من بهش زدم.
خلاصه صبحونه رو در کنار خانواده ی گلم وبا کلی شوخی و خنده خوردیم.
***
به ساعت نگاه کردم یک ونیم بعد از ظهر رو نشون میداد،نیم ساعت دیگه کلاس هنرم شروع میشد.رفتم تو اتاق تا آماده بشم به آینه نگاه کردم خودم و برانداز کردم ،پوست گندمی تقریبا بدون جوش ولک ،ابروهای هشتی که پر نبود کم پشت بود اما قشنگ بود.چشمای قهوه ای تقریبا تیره درشت نبودولی کوچولوهم نبود معمولی بود مژه هامم تقریبا پر و بلند که جذابیت چشامو بیشتر میکرد،دماغمو همه میگفتن قشنگه عروسکی نبوداولی به صورتم خیلی میومد .لبامم قلوه ای بود درکل خوشگل بودم همه چیز صورتم به هم میومدند.(البته تعریف از خود نباشه ها). به میز آرایشم نگاه کردم وسیله آرایش داشتم ولی زیاد اهلش نبودم.یه برق لب کالباسی زدم که به صورتم میومدیکمم ریمل زدم تا مژه هام خوشگل تر بشه .
به ساعت نگاه کردم ده دقیقه به دو بود ،الان هاس که مریم بیاد تا با هم بریم کلاس.مریم دختر عمومه هم سنیم و خونه هامون چهار پنج تا کوچه فرقشه.چون سنمون مثل همه و از بچگی با همه بزرگ شدیم عین دوتا خواهر میمونیم با هم درکل خیلی به هم وابسته ایم و همه چیز همومیدونیم کلا چیزی رو نداریم که از هم مخفی کنیم.صدای زنگ در بلند شد فهمیدم که مامان رفت تا درو باز کنه چند لحظه بعدم صدای شیطون مریم رو شنیدم!
مریم: سلام زنعمو جون، چه طوری؟ عموم چه طوره؟ کلک اذیتش که نمیکنی؟
کلاً این بشر با همه راحته حالا میخواد زنعموش باشه یا یکی دیگه؛ البته ناگفته نمونه من هم با مامانش یا بهتر بگم همه همین جوری ام.
مامان: سلام عزیزم! قربونت برم. عموت من رو اذیت نکنه من کاری به کارش ندارم.
از اتاق زدم بیرون مریم خواست جواب مامان رو بده که من یواشکی رفتم از پلهها پایین و پریدم رو کولِش.
- سلام مریمی چه طوری؟ دلم برات تنگ شده بود خیار دریایی!
مریم: سلام و گولهٔ داغ! بیا گم شو پایین تا حالیت کنم کی خیار دریاییه.
با شیطنت سفت چسبیدمش پاهام هم هی میزدم به بغلش و میگفتم: خَرم شو، خَرم شو.
تا این رو گفتم مریم قاطی کرد! یهو از پشتش پریدم پایین و رفتم پشت مبل ها ایستادم. مریم هم اومد دنبالم، هیچی دیگه من بدو مریم بدو من بدو مریم بدو. اون قدر دویدیم که جفتمون خسته شدیم. ناچارا تسلیم شدم، برگشتم عقب و دستهام رو گرفتم بالا تا بگم چیز خوردم؛ ولی مریم که پشتم بود، نتونست خودش رو کنترل کنه افتاد روم. مامانم که تا اون موقع داشت هی میگفت بس کنید و یواش میخندید، به اینجا که رسید قهقهه زد و رو زمین نشست دلش رو چسبیده بود و هی میخندید.
- آخ مریمی، چیز خوردم! غلط کردم! بیا پایین جون عمه خدابیامرز بابات بیا پایین.
خخ من دوباره کارم دراومد، گیر دادم به عمهٔ بدبخت بابام.
مریم: خیلی خوب اگه میخوای بیام پایین یالا سه بار بگو من خرم، من خرم.
مثل اینکه چارهای نیست باشه بابا ما تسلیم. شروع کردم به گفتن من خرم، من خرم، من خرم.
مریم در حالی که داشت از شکمم میاومد پایین گفت: آهان به کارت ادامه بده.
مامانم: یویوهای عزیز بس کنید دیگه! دلم درد گرفت از بس خندیدم؛ ولی فکر کنم کلاستون دیر شد.
تا این رو گفت من و مریم یه هین کشدار گفتیم و سریع پا شدیم. بدون اینکه خداحافظی کنیم از خونه زدیم بیرون. مریم در حالی که داشت میدوید و ساعتش رو نگاه میکرد گفت: وای رها بدبخت شدیم ساعت دو.
- همش تقصیر تو دیگه؛ اگه همون اول خَرَم شده بودی الان داشتیم کاریکاتور اِسمال گامبو رو میکشیدیم.
با این حرفم کلی خندیدیم این هم بگم این اسمال گامبو یکی از بچههای کلاسمونه، خدایی گامبوئه ها. خداروشکر کلاس نزدیک بود. با ماشین ده دقیقه بود و پیاده پنج دقیقه. رسیدیم به ساختمونی که کلاسمون تو اون تشکیل میشد. سریع از پلهها رفتیم بالا، به در که رسیدیم، دستگیره رو کشیدم؛ چون بغل هم بودیم جفتمون پریدیم تو که متاسفانه دوتامون لای چارچوب در گیر کردیم؛ چون میخواستیم دوتایی بیایم تو کلاس!
-اوی مریم شدی اسمال گامبو ها بابا یه ذره شُل کن بزار ردشم.
مریم: من اسمال گامبو ام یا تو که عین سعید خیکی شدی اصلاً خودت شل کن بابا.
یه دفعه کلاس رفت رو هوا اصلاً هیچ کدوم حواسمون نبود. یه نگاه به هم کردیم، بعد هم دوتایی به سرعت نور سرمون رو بالا گرفتیم، دیدیم بعله آقا همه پخش زمین شدند، دارند به ما می خندند. حالا این هیچی اسمال گامبو با سعید خیکی هم که بغل هم نشسته بودند، داشتند به ما میخندیدند. خخ اسمال گامبو رو نگاه همچین که می خنده شیکمش داره میره بالا پایین. خخ سعید خیکی رو اون هم همچین می خنده که دوتا سینههاش هی عین ژله داره میلرزه. آخ آخ تصور کنید، اینها باهم برن عروسی، بعد پاشند برقصند. اون هم چی اسمال بندری بره، سعید هم جلو پاش زانو بزنه عربی برقصه. خخ خیلی باحال میشد خدایی! با صدای استاد به خودمون اومدیم (این تنها کسی بود تو کلاس که من و مریم روش اسم نذاشتیم.) استاد درحالی که داشت خندههاش رو قورت میداد؛ البته به زور، گفت: خیلی خوب بسه دیگه. دیر اومدید، تازه وقت کلاسم دارید تلف میکنید. برید سریع بشینید ببینم.
- وای دمت گرم استاد ماروباش که تا اینجارو دویدیم که مبادا شما ما رو از کلاس پرت نکنید بیرون.
استاد: البته تا الان هم همین تصمیم رو داشتم.(در حالی که داشت اخم میکرد خیلی جدی ادامه داد) حالا هم برید بشینید تا پشیمون نشدم.
اگرچه اخم و جدیتش کاملاً ساختگی بود؛ ولی من و مریم رفتیم، سریع نشستیم.
-استاد: خیلی خوب، همه پاشید.
ما هم همه پا شدیم.
-استاد: دخترها صندلیهاشون رو ببرند سمت راست و بچسبونند به دیوار و بنشینند. پسرها شما هم صندلیها تون رو ببرید سمت چپ و بچسبونید به دیوار و طوری بشینید که رو به روی دخترها قرار بگیرید.
از شانس گند ما هم، رو به روی من و مریم دقیقاً اسمال گامبو و سعید خیکی نشسته بودند و داشتند با یه لبخند مزخرف به ما نگاه میکردند. ما هم اهمیتی ندادیم و رومون رو کردیم سمت استاد.
-استاد: ببینید بچهها ما الآن چندماهه داریم کار میکنیم. حالا هم ازتون میخوام هر نقاشی که دوست دارید، بکشید. میخوام بعد اینهمه کار کردن هنرتون رو نشون بدید. فقط نیم ساعت وقت دارید.
وای خدا دمت گرم! حالا به من و مریم لبخند میزنید خپلها، حالی تون میکنم. روم رو کردم سمت مریم، یه نگاه بهش کردم؛ همزمان باهم دیگه، بدون اینکه کسی بفهمه اشاره کردیم به روبرومون. جونم هماهنگی مثلاینکه اونم داشت به همین فکر میکرد. هیچی دیگه شروع کردیم. قرار بود من اسمال گامبورو بکشم، اون هم سعید خیکی چون اون دوتا روبرومون بودند. اول از کله شروع کردم یه کلهگنده کشیدم براش. موهاش و خدایی خوشگل کشیدم. فَشِن بود خداییش بهشم می اومد. چشمهاش رو طوری کشیدم که انگار داره میزنه بیرون. دماغش رو چاق کشیدم، لبهاش هم جوری کشیدم که انگار داره لبخند میزنه دور لبش هم کثیف کردم؛ چون بعداً براش نقشه داشتم. به قیافش نگاه کردم تا ببینم چیزی کم و کسر داره یا نه؛ ولی تا نگاهش کردم، اون هم سریع نگاهم کرد. برای اینکه سه نشه، سرم رو کج کردم و یه لبخند شُل و ول بهش کردم؛ ولی اون مثل اینکه خرکیف شد. خب تا حالا من بهش رو نداده بودم. اون هم یه لبخند زد. ایش! سنگ قبرت رو بشورم با مریم الهی. سرم رو برگردوندم سمت بوم نقاشیم که خال کنار دماغش رو بکشم. خالش گوشتی نبود، به خاطر همین زیاد مشخص نبود. بعد خالش رفتم سراغ صندوقچه گامبوش (شکمش رو میگم). اون رو هم کشیدم. اوه اوه خدایی خودم هم کف کردم. دستهاش رو کشیدم. یکیش رو گذاشتم رو شکمش اون یکی رو هم بالایی کشیدم، یه بستنی قیفی هم کشیدم تو دستش. خخ بابا دَمَم جیز! چی شد.
به ساعت نگاه کردم. همزمان استاد باهام گفت ده دقیقه دیگه وقت دارید. خوبه رفتم سراغ رنگآمیزی. پیراهنش رو قرمز کشیدم، شلوارش هم مشکی کردم، همرنگ لباسهای امروزش. بستنیش رو هم صورتی کردم دور لبهاش هم که کثیف بود و به خاطر بستنی بود، صورتی یکم روشنتر کردم. آهان یه چیز دیگه یادم اومد! سریع رو بستنیش یه مگس کشیدم و مشکی کردم. بالهاش هم طوسی کردم. پایینش امضا کردم و تاریخ زدم اسم رو هم به انگلیسی نوشتم.
یه نگاه دیگه بهش کردم تا ببینم چیزی کم و کسر نداره.( وای خوانندگان گرامی برای اینکه بعد از دیدن این نقاشی این دوتا خپل صلوات بفرستید خواهش میکنم.) خخ خدایی چه کردی رها! ای ول دمت گرم!
-استاد: وقت تمومه.
بعد هم رفت سمت اولین دختر تا نقاشیاش رو ببینه. آخ فکر کنم به ما که برسه از خنده بترکه.
-استاد: (نفر اول) خوبه، (نفر دوم) بهتر بود اینجا رو سایه روشنش رو بیشتر کنی؛ ولی در کل خوبه.
سه چهار نفر دیگه رو هم دید، رسید به من. نقاشی رو چسبونده بودم به خودم تا کسی نبینه. میخواستم ببینم، استاد چی کار میکنه. همینکه نقاشی رو دید، یه نگاه بهم کرد، بعد هم زد زیر خنده. اون قدر خندید که از چشمهاش اشک میاومد. یه نگاه دیگه به نقاشیم کرد، دوباره زد زیر خنده. خودم هم زدم زیر خنده. این استاد ما چه باحال می خنده. تا حالا اینجوری ندیده بودم بخنده.
-استاد: این خیلی باحاله! آفرین!
اشکهاش رو پاک کرد و رفت سمت مریم که بغل من بود. خیلی دوست داشتم ببینم، اون چه جوری کشیده، استاد تا نقاشی مریم رو دید دوباره زد زیر خنده؛ ولی این دفعه چسبید به دیواری که بین من و مریم بود. دستش رو مشت کرده بود، چسبونده بود به دیوار. حالا هی داره می خنده. چند لحظه صدای خندهاش نیومد. وای! فکر کنم از دست ما نفس کم آورد غش کرد؛ ولی یه دفعه دوباره خندید. منتها بم صداش کم بود، فکر کنم باقی مونده خنده قبلیش بود. وای الان دیگه میمیره، آخراشه فکر کنم خخ! ببین ما دوتا چیکار کردیم که این بدبخت به این روز افتاده. یه نگاه به بچهها کردم که همه نگاهشون با تعجب داشت بین من و استاد و مریم میچرخید. بیچارهها کُپ کردند.
-استاد: خیلی باحالید. وای خدا! تا حالا اینقدر نخندیده بودم.
درحالیکه داشت لپهاش رو میمالید (فکر کنم از بس خندیده بود، لپش رگ به رگ شده بود).
استاد داشت میرفت سمت بچههای دیگه. میخواستم عکسالعملش رو موقع دیدن نقاشیهای دیگه ببینم. تا ببینم آیا بچههای دیگه هم به اندازه من و مریم قشنگ کشیدند یا نه؟ به مریم نگاه کردم، اون هم داشت به استاد نگاه میکرد. فکر کنم اون هم، همون فکری رو میکرد که من میکردم. دوباره به استاد نگاه کردم. این دفعه بالا سر سعید خیکی بود، وقتی نگاهش کرد، لبهاش رو کج کرد و سرش رو به نشونه تأسف چند بار اینور اونور کرد، بهش گفت: خوبه.
رفت بالا سر اسمال گامبو. بعد هم یه نگاه به من کرد و یه لبخند زد. وا این چرا همچین کرد؟ یه نگاه به مریم انداختم با ابروهام ازش پرسیدم، چی شده. اون هم با ابرو و لبش گفت که نمیدونه. استاد رفت بالا و کنار میزش قرار گرفت.
-استاد: خیلی خوب بچهها؛ اسم هر کسی رو که صدا میکنم، بیاد بالا نقاشیش رو نشون بده.
کمی مکث کرد و به بچهها نگاه کرد و گفت: زهرا محمدی و امیر احمدی بیایید بالا.
رفتند بالا و استاد بهشون گفت اول نقاشی رو به نفر روبه رویی نشون بدن، بعد بگیرن رو به ما تا ما هم ببینیم. اونها هم همین کار رو کردند. زهرا دماغ (اسمیه که ما روش گذاشتیم چون دماغش رو عمل کرده) یه منظره طبیعت کشیده بود، احمد گوجه هم (این هم چون موقع یه عصبانیت رنگش قرمز میشه بهش میگیم احمد گوجه) یه گل کشیده بود که یه زنبور داشت میرفت سمتش، قشنگ بودند. بعد از اون فاطی کماندو با مسعود زرافه رفتند بالا، بعد از اونها هم مرجان کلیپس با حسن خال رفتند. دوتا گروه دیگه هم رفتند که استاد من و اسمال گامبو رو صدا زد. آخ که دوست داشتم، قیافش رو ببینم. هیچی دیگه، رفتیم بالا روبه روی هم ایستادیم، تو دلم تا سه شمردم و نقاشی رو گرفتم اونور. اون هم، همزمان با من نقاشی رو گرفت سمت من. وای نه این فوق العاده است! نقاشی من رو کشیده بود. فقط صورتم بود که تو هالهای از سایه که دورتادور صورتم بود قرار داشت؛ یعنی به معنی واقعی کلمه کف کردم. نیشم تا بناگوش باز بود و بهش نگاه کردم. داشت به نقاشیم نگاه میکرد، بیچاره فقط تونسته بود یه لبخند محو بزنه. برعکس من که نیشم تا بنا گوش باز بود. بدبخت، احساس کردم حالت چشمهاش عوض شده؛ انگار ناراحت بود. پس بیخود نبود استاد این جوری بهم نگاه میکرد. یه لحظه دلم براش سوخت. نقاشی رو همزمان گرفتیم سمت بچهها. یهو نصف کلاس رفت رو هوا، نصف دیگه هم که بعد از دیدن نقاشی اسمال جون، به نقاشی من نگاه کردند، ترکیدند از خنده. برعکس بچههای دیگه که سریع میاومدند پایین، ما دوتا یه ربع بالا بودیم. وقتی که بچهها آروم شدند و دیگه نخندیدند. استاد گفت بشینیم.
خیلی دوست داشتم ببینم مریم چی کشیده. استاد مریم و سعید خیکی رو صدا کرد. اونها هم رفتند بالا، نمیتونستم ببینم چی کشیدند؛ ولی قیافه مریم رو میدیدم که دهنش باز مونده بود. وای نکنه که سعید خیکی هم آره؟! تو این افکار بودم که برگشتند سمت ما. دوست داشتم، اول نقاشی خیکی رو ببینم که به خاطرش مریم این قدر تعجب کرده بود. وایی خداجون این دوتا چرا همچین شدند؛ یعنی اینها هم واسه ما دوتا نقشه کشیده بودند. خیکی یه نقاشی ای کشیده بود که نگو! چهره مریم بود. خیلی قشنگ نقاشی شده بود، موهاش رو جوری کشیده بود که دور تا دورش رو گرفته بود. روی یه تخته سنگ نشسته بود و داشت، به جای نامعلوم نگاه میکرد. خیلی خوشگل بود. تو این مدت بچهها داشتند میخندیدند که بعد از دیدن نقاشی مریم مطمئن شدم که به خاطر نقاشیه مریم بوده. وای خدایی خنده دار بود! مریم سعید خیکی رو جوری کشیده بود که داشت میدوید سمت یه جایی که کلی ساندویج و چیبس و پفک و این چیزها بود. سعید تو نقاشی خوشحال و هیجان زده بود؛ اما وقتی دیدمش اون هم مثل اسمال جون فقط یه لبخند محو داشت و ناراحت بود. استاد بعد حدوداً یه ربع بهشون گفت بشینند و یکی یکی بچههای دیگه رو صدا زد. وقتی مریم نشست کنارم، روم رو کردم سمتش و گفتم: وای مریم بیچارهها رو دیدی؟ دلم براشون کباب شد! خدایی خیلی نامردی کردیم.
-مریم: آره نگاه بچههام شش کیلو آب کردند.
بهشون نگاه کردم انگار کشتیهاشون غرق شده بود. همچین ناراحت بودند که نگو و نپرس! با صدای استاد به خودم اومدم. اصلاً نفهمیدم بچههای دیگه چی کشیدند.
-استاد: خوب بچهها، میخوام بهترین گروهها رو معرفی کنم، ببینید همتون خوب بودید؛ ولی دوتا گروه تو کلاس برتر شدند. اونها گروه اسماعیل و سعید و همین طور گروه رها و مریماند. خواهش میکنم بیاید بالا و نقاشیهاتون رو یه بار دیگه نشون بدید.
هر چهارتامون رفتیم بالا و نقاشی هامون رو دوباره نشون دادیم. بچهها همشون دوباره از نقاشی من و مریم خندیدند و تشویقمون کردند.
-استاد: ممنون خواهش میکنم که بفرمایید.
من و مریم هم یه تعظیم کوچولو به بچهها کردیم و رفتیم نشستیم.
-مریم، دلم براشون میسوزه به نظرت زیادهروی نکردیم؟
-مریم: نه عزیزم، زیاد سخت نگیر.
-استاد: خسته نباشید بچهها.
بعد هم به من و مریم نگاه کرد و گفت: فقط امیدوارم جلسه بعد دیر نکنید؛ چون بخششی در کار نیست.
من و مریم هم بهش یه لبخند به نشونهٔ تشکر زدیم و اون هم از کلاس رفت بیرون. داشتیم وسایلمون رو جمع میکردیم. همهٔ بچهها رفته بودند به جز اسمال گامبو و سعید خیکی. هی! چی؟ همه رفتند به جز این دوتا؟ به مریم نگاه کردم. اون هم نگران بود. یه چشم غره بهش رفتم که یعنی بدو جیم شیم؛ ولی تا خواستیم بریم، دیدیم اون دوتا زودتر از ما رفتند.
- آخیش! داشتم زَهره ترک میشدم. بدو بریم تا پشیمون نشدند بیان از ما انتقام بگیرند.
به دنبال این حرف با مریم سریع رفتیم بیرون.
- میگم مریم، تازه ساعت 4. وقت که داریم. بیا بریم یه دوری بزنیم، موافقی؟
مریم ظاهراً تو فکر بود. همین طور که داشت فکر میکرد، گفت: نه.
-چی چی رو نه من میخوام برم تو هم باید بیای باهام اُفتاد؟
-مریم: هین رها نکنه که این دوتا... وای خاک بر سر شدیم، آبرومون تو فامیل میره.
وا این چش شده یه دفعهای؟
-مریم حالت خوبه؟ در مورد چی داری صحبت میکنی؟ واسه چی آبرومون تو فامیل بره آخه؟
-مریم: بیا بریم تو این کافی شاپ تا بهت بگم، دوتایی خاک بریزیم رو سرمون. بیا بیا.
هیچی دیگه به خودم گفتم کلاً یه دختر عمو داشتیم اون هم مثل من به انجمن تیمارستانیها پیوست.
رفتیم تو و پشت یه میز که تقریباً وسط کافی شاپ بود نشستیم.
-خوب بنال ببینم چه مرگت شده؟
-مریم: ببین این اسمال گامبو با سعید خیکی به نظرت عجیب نبودند؟
وا این هنوز تو فاز اون دو تاخپله که...
-مریم: خوب ببین اون دو تا میتونستند یه نقاشی دیگه بکشند. چرا اومدن ما رو کشیدن؟
آه بر خرمگس معرکه لعنت، این گارسونه رومیگم.
-گارسون: خیلی خوش اومدید چی میل دارید؟
سریع گفتم: دوتا بستنی لطفاً.
اون هم رفت.
- ببین مریم جون چرا حاشیه میری؟ مثل آدم بگو چی میخوای بگی.
-مریم: میخوام بگم که اونا...
آه لعنتی ایشالا پات سر بخوره بخوری زمین یه ذره بخندیم. خوب نمیشد دو دقیقه دیگه بیای. آه بابا.گارسون رو میگم دیگه. بستنی ها رو گذاشت رو میز و گفت: امر دیگهای ندارید؟
-نه خیر.
اون بدبخت هم رفت.
- خوب داشتی میگفتی؟
'مریم: آره دیگه بابا میخوام بگم که اونا عاشقمون شدند.
-چی؟
'مریم: زهرمار چرا داد میزنی؟ به دور و برت نگاه کن.
نگاه کردم، اوف ملت چقدر فوضولند؟ خجالت نمیکشند. اِ هنوز هم دارند نگاه میکنند. یه اخم به همشون کردم و برگشتم سمت مریم.
-دیوونه خل شدی یا؟ چه ربطی داره آخه؟ اگه به خاطر نقاشی هاشون میگی، خوب ما هم اونا رو کشیدیم باید بگیم عاشقِ شونیم؟ هان؟
-مریم: آخه الاغ تو نقاشی ما رو میذاری پای نقاشی اونا، ندیدی چه شکلی قیافه هامون رو کشیده بودند؟
-توهم، تَوهم فضایی میزنی یه وقتهایی ها. بیخی بابا بستنی رو بخور آب شد.
- مریم: نمیدونم شایدم حق با تو باشه.
شروع کرد به خوردن بستنیش. من هم قاشق اول رو خوردم. وقتی داشتم قاشق دوم رو میخوردم، به خودم گفتم این مریم هم بد نمیگه ها. خوب اولاً میتونستند یه نقاشیِ دیگه بکشند؛ دوما اگر هم ما رو کشیدند، یه جور دیگه میکشیدند.
- مریم میگم نکنه حق باتو باشه؟! حالا که فکر میکنم، میبینم تو راست میگی.
-مریم: چی؟
-زهرمار چرا داد میزنی؟ یه نگاه به دور و برت کن.
اون هم نگاه کردف بعد هم به همشون اخم کرد برگشت سمت من (خخ دقیقاً کاری که من کردم، من میگم ملت فوضولن شما میگید نه)؛ ولی این دفعه دیگه حرف نزد، داشت بستنیش رو میخورد.
-خخ مریمی تصور کن، ما با اونا ازدواج کنیم. هههه شب عروسیمون اونها با کتشلوار ما هم با لباس عروس بغلشونیم. اون هم درحالیکه بازوشون رو گرفتیم وای چی میشه؟
با این حرفم دوتایی افتادیم رو میز، اون قدر خندیدیم که حد نداره. سرمون رو از رو میز برداشتیم؛ ولی تا نگاهمون به هم افتاد، دوباره زدیم زیر خنده. حالا کاش مثل آدم میخندیدیم! اونقدر بلند خندیده بودیم که
همه داشتند نگامون میکردم. اصلاً بهشون اهمیتی ندادم.
-مریم: دیوونه ببین چه جوری دارند بهمون نگاه میکنند؟!
-اینا رو ول کن حالا عروسی هیچی شَبِش رو بگو. وای خدا.
دوباره افتادیم رو میز تا میتونستیم خندیدیم.
من (همون طور که داشتم بلند میخندیدم): فکر کن اینا... بیوفتند رو ما.
وقتی که اینو گفتم، اونقدر بلند خندیدیم که یعنی تصورشم نمیکنید.
-مریم (باخنده): همون شب قبل از عملیات میریم بیمارستان. حالا فکر کن دکتره بهشون بگه مشکلشون چیه؟ اونا هم بگن اُفتادیم روشون غش کردند. خخ بعد هم یکیمون بره تو کما، یکی دیگمون هم بره تو بخش مراقبتهای ویژه.
- وای خدایا این شادی ها رو از ما نگیر. اونقدر خندیدم عضلات لپم گرفت.
-مریم: مگه لپ هم عضله داره؟
دوباره خندیدیم.
-مریم: پاشم برم حساب کنم، بریم قبل از اینکه خودشون ما رو بندازند بیرون.
خلاصه همون طور که داشتیم میخندیدیم، از بین جمعیت فوضول کافی شاپ رد شدیم و اومدیم بیرون.
***
-نه امکان نداره شما نمیتونید من و بکشید.
همین طور داشتم جیغ میزدم و کمک میخواستم؛ اما هیشکی صدام و نمیشنید.
-کمک، توروخداکمکم کنید.
یکیشون داشت می اومد سمتم، دستم و گرفت و عین این هیزها داشت، نگاهم میکرد.
-ولم کن آشغال به من دست نزن گمشو.
اون داشت هر لحظه به من نزدیکتر میشد.
-جیغ، نه.
یه دفعه عین برق گرفتهها بلند شدم. به دور و برم نگاه کردم، مامانم داشت گریه میکرد، بابام هم اشک تو چشم هاش جمع شده بود صورتم خیس بود از اشک.
-بابا: حالت خوبه بابایی؟
پریدم بغلش تا تونستم اشک ریختم.
-بابا اونا میخواستند من و بکشند هیشکی بهم کمک نکرد.
بابام درحالی که داشت موهام رو نوازش میکرد، گفت: آروم باش دخترم. غلط کرده کسی که بخواد به دختر من دست بزنه. تو فقط خواب دیدی بابا. هیچی نیست. من و مامانت پیشتیم.
مامانم درحالی که داشت یه لیوان آب دستم میداد، گفت: گریه نکن مامان جون، دورت بگردم، یکم آب بخور تا آروم شی.
یکم آب به کمک بابا خوردم. بابا من و آروم خوابوند روی تخت.
-بابا: بخواب دخترم هیچی نیست.
-بابا از پیشم نرید من میترسم.
-مامان: گریه نکن عزیزم! نگران نباش تاتو نخوابی، ما از پیشت نمیریم.
بابا اشکام رو پاک کرد. من هم آروم چشمام رو بستم و خوابیدم.
-آخیش.
-بابا: چه عجب بیدارشدی!
سریع چشمام رو باز کردم و رو تخت نشستم. وا اینا چرا عین گربه شرک به من زل زدند!
-شما اینجا چیکار میکنید؟ خوب نمیگید آدم سنگ کوب میکنه، وقتی اینجوری به آدم زل میزنید؟!
'مامان: به جای تشکرته؟ از دیشب تا حالا بالا سرت بودیم که مبادا مادمازل خواب بد ببینند.
-وا خواب بد؟ هین به خدا میخواستند من رو بکشن!
-بابا: غلط کردند، اون فقط یه خواب بود. حالا هم بلند شو بریم پایین که مُردم از گشنگی.
بعد هم دست مامان رو گرفت و رفت بیرون.
- ایش! حالا یه دیشب باهم تنها نبودند. البته از کجا معلوم شاید وقتی من خوابیدم پیچوندند، رفتند تو اتاق خودشون.
درحالی که داشتم میخندیدم، رفتم سمت آینه تا مو هام رو شونه کنم. چشمهام یکم پف داشت، اون هم به خاطر گریه دیشب. دوباره یاد خوابم افتادم قیافهٔ اون آدمها رو یادم نیست؛ اما همهٔ خوابم یادمه. یه لحظه ترسیدم نکنه واقعاً اون اتفاق بیافته. سعی کردم آروم باشم. بعد اینکه از دستشویی اومدم بیرون داشتم، میرفتم تو آشپزخونه که متوجه شدم، هیچ صدایی از آشپز خونه نمیاد. یواشکی سرم رو بردم تو آشپزخونه تا ببینم آیا واقعا کسی نیست؟!
- هین وای مامان.
تا حالا اینقدر از نزدیک رابطهٔ عشقولانهٔ بابام اینا رو ندیده بودم؛ البته به جز اون روزی که خواب بودن. وای قلبم، من میگم اینا جنبه ندارند میگید نه. خدا میدونه چقدر بهشون سخت گذشته از دیشب تا حالا که دارن اینجوری میکنند. بابام رو صندلی نشسته بود، مامانم هم روی پاش بود. دستش رو هم انداخته بود دور گردن بابام. بابام هم سرش رو فرو برده بود تو گودی گردن مامانم. یعنی یا! اینا دیگه چقدر چیزند، از هر فرصتی استفاده میکنند. دمشون گرم کاش من هم وقتی ازدواج کردم اینقدر عاشق شوهرم باشم؛ البته اونم همین طور یکی باشیم عین مامانم اینا. من هم چقدر پروام؟! میترسم بشم یکی مثل اون دختری که دهنش بو شیر میده؛ ولی چون چهارتا کار مثبت 18 از ننه باباش میبینه و میره زود شوهر میکنه. خخ!
تواین فکرهای بی تربیتی بودم و داشتم عین این هیزها نگاهشون میکردم که بابام یهو سرش رو بلند کرد. سریع پریدم تو دستشویی یه دقیقه بعد هم اومدم بیرون در دستشویی رو هم محکم بستم تا اونا اگه هنوز مشغول کارهای بی تربیتی هستند، تمومش کنند. بعله من یه همچین آدم خجالتی ام.خخ! رفتم تو آشپز خونه وای دمشون گرم. اینا دیگه چقد حرفهایاند. داشتن صبحونه میخوردند، اصلاً هم به رو خودشون نمیآوردند.
-سلام صبحتون بخیر. خوش گذشت؟
جفتشون با هم: علیک سلام چه عجب از دستشویی دل کندید؟!
عجبا! یکی نیست بگه من خیلی وقته از دستشویی دل کندم، شما نمیخواید از هم دل بکنید. ملت رو دارند.
تازه تیکهٔ دوم حرفمم مثلاً نفهمیدند.
-ببخشید.
بعد هم برای اینکه جو رو عوض کنم گفتم: مامان اون شکر رو میدی.
هه من که بالاخره حالتون رو میگیرم بچه پروها.
مامان دُلا شد و شکر رو داد بهم؛ ولی همین که خم شد موهاش از شونه هاش سر خورد و گردنش پیدا شد. جونم گردن مامانم کبود بود حالا بهترین موقع برای حال گیریه. درحالی که خیلی داشتم سعی
میکردم تا نخندم گفتم: وا مامان چرا گردنت کبود شده؟
مامانم خیلی هول شد. بابام هم لقمه پرید تو گلوش. پاشدم رفتم زدم پشت بابام، وقتی حالش جا اومد، سر جام نشستم؛ ولی من که دست بردار نیستم بعد هم تو دلم یه زبون درازی بهشون کردم. خخ
-مامان نگفتید، چرا گردنتون کبوده؟
مامانم به تته پته افتاده بود: هی... هیچی مامان چیزی نیست.
- وا خب الکی که اینجوری نمیشه.
مامانم داشت فکر میکرد و هی به بابام چشم غره میرفت. بابا اومد کمکش.
-بابا: میگم رها از کلاست چه خبر؟
خخ عجب آدمایی اند خواستم دوباره اذیتشون کنم؛ ولی گفتم سه میشه دیگه هیچی نگفتم.
-عالیه جلسهی قبل اینقدر خندیدیم که خدا میدونه. حالا اون هیچی، استاد رو بگو اونقدر از دست منو مریم خندید که اشک از چشماش میومد.
-مامان: چه طورمگه؟
تا خواستم جواب بدم تلفن زنگ زد.
-من میرم.
پاشدم از آشپز خونه اومدم بیرون. فکر کنم الان دارند باهم دعوا میکنند به خاطر دسته گلی که بابام به آب داده .خخ
-بله؟
زن عمو بود.
-زن عمو: سلام عزیزم خوبی رها جان؟ مامان اینا خوبند؟
-اِسلام زن عمو شمایید؟ ممنون من خوبم اونا هم خوبند. عمو خوبه؟ خودتون خوبید؟
-زن عمو: قربونت برم، ما هم خوبیم. زنگ زدم بگم؛ اگه شب خونه اید ما شام میایم اونجا.
-خواهش میکنم بفرمایید! ما خونه ایم خوشحال میشیم.
-زن عمو: باشه عزیزم پس ما میایم خدافظ.
-منتظریم ،خدافظ.
رفتم دوباره تو آشپز خونه. خخ دیدی گفتم! الان دعوا میکنند. مامانم یه اخمی کرده بود که نگو! بابام هم داشت هی خامه رو هم میزد. آخی نازی!
-بابا:کی بود؟
-زن عمو سمیه. گفت شام میان اینجا.
بعد هم از آشپز خونه رفتم بیرون.
رو تختم نشستم .داشتم فکر میکردم که شب چی بپوشم. در کمدم رو باز کردم. همشون خوب اند؛ ولی بهتره این کت سورمه ای رو بپوشم. همون موقع چشمم خورد به کت شلوار صورتیم. رنگش کم رنگ بود، خیلی دوسش داشتم. گفتم همین رو میپوشم. چند دقیقه گذشت داشتم میرفتم پایین تا ببینم مامان کاری داره انجام بدم یا نه؛ولی تا رفتم تو آشپز خونه دیدیم هیشکی نیست.
-خخ فکر کنم مامان قهر کرده رفته تو اتاق، بابام هم رفته از دلش در بیاره.
وای من عاشق کارگاه بازیم! الان میرم ببینم چه شکلی بابام داره از دلش در میاره. هان خوب چیه من فضول نیستما فقط یکم کنجکاوم .در ضمن برای آیندم هم خوبه خوب. بعله من یه همچین آدم آینده نگریام.
رفتم تو اتاقم، چهارپایه بلند رو آوردم بیرون. خیلی یواش از اتاق اومدم بیرون، اول رفتم پشت در گوشم رو گذاشتم روش تا ببینم دورند یا نزدیک. دیدم صدا ضعیفه و این یعنی اونا دورند و چه جایی بهتر از تخت. خخ به خودم گفتم : ای پدرسوخته.
چهارپایه رو گذاشتم پشت در. دعا دعا میکردم در باز نشه خوب ریسک زیادیه. آروم بدون ایجاد سروصدا رفتم بالا. خداروشکر بالای در اتاقشون یه شیشه بود که میشد از اون داخل رو دید. آروم و باملاحظهی کامل رفتم بالا، یه کم خودم رو کشیدم بالا. آهان حالا راحت میتونم ببینم.
به قول تتلو: «وای دارم چی میبینم؟!»
-وای دارم چی میبینم؟ نه دیدید گفتم بابام اومده از دلش در بیاره. نه دیدید؟! فقط حس شیشم رو حال کنید! خوب حالا بزارید شرح بدم.
-مامانم رو تخت نشسته بود، پشتش به در بود؛ البته به حالت قهر، بابام هم پشتش بود و داشت آروم پشت کمر مامانم رو ماساژ میداد.
-چی داشت چیکار میکرد؟! اوه اوه! بابام داره میره جلو، مامانم هم مدام دستش رو تکون میده و میره عقب .واای حالا دوتاشون وایستادن ،بابام میره جلو مامانم میره عقب. خلاصه اونقدر میرن عقب جلو که مامانم میخوره به دیوار.
اَه این مگس چی میگه اِ لعنتی جای قحط؟ خونه به این گندگی داره میاد رو دماغ من! ایش آخه مگس اینقدر خر. اسکل خرمگس!
داشتم میگفتم بابام فقط سه قدم از مامانم فاصله داره. اَه شیطونه میگه بزنم این مگسَ رو ها. نکبت، وای فقط دو قدم دیگه! وای این مگسه چی میگه گمشو دیگه گاو.
بعد هم مریم و بلندش کردم. هنوز قدم اول رو برنداشته بودیم که بابا گفت: من نمیدونم شما که هی دَم به
دقیقه دارید همرو میبینید دیگه چه حرفی دارید.
-عمو: ولشون کن داداش چه بهتر دوتا دیوانه کمتر.
یه دفعه منو مریم دوتامون گفتیم: اِعمو، بابا؟
عمو هم به حالت تسلیم دستاش رو گرفت بالا و گفت: آقا من تسلیم.
همه خندیدیم من و مریم هم رفتیم بالا. در اتاق رو باز کردم بعد اینکه اومدیم تو درو سریع بستم. مریم و نشوندم رو تخت و خودم هم نشستم کنارش.
- خوب بنال ببینم. الآن از فضولی میری تو کما.
-مریم: چی رو بگم.
-اِ ببین به خدا زر زده باشی لهت میکنم.
-اِ خوب چی رو بگم بابا؟
- نذار یه کاری کنم بری پیش عمهی بابات ها.
-نوچ تو هیچ کاری نمیکنی.
-باش پس خودت خواستی.
بعدم به سمتش خیز برداشتم که یکم خودش رو کنار کشید و گفت: خیلی خب بابا میگم. (باخنده)
-پس بنال.
-چقدر تو بی ادب شدی. (باخنده)
-مریم.
دوباره خندید و گفت: هیچی بابا حوصله ام سررفته بود، گفتم بیام اینجا یکم شاد شیم.
این دفعه دیگه زدم به سیم آخر. نشستم رو شکمش و گفتم
-تو که من رو خوب میشناسی. نفهمم ولت نمیکنم.
بعد هم دُلا شدم روش البته دُلاکه نه خوابیدم روش و بازوش رو یه گاز محکم گرفتم.
-مریم: آخ آخ غلط کردم میگم بخدا میگـم ایی. بابا بچهات رو خورد آیی میگم، میگم به خدا.
-بگو تا نگی از روت پا نمیشم.
بعدهم نشستم رو شکمش.
-مریم: به جون خودم میگم. بیا پایین نفسم بالا نمیاد. تورو خدا!
از روش رفتم کنار.
-فقط دوست دارم چرت بگی.
پاشد نشست، یه نگاهی به دستش کرد و در حالی که داشت فحش میداد گفت: تو سعیده خانم رو
میشناسی؟
-همون که همسایتونه؟
-آره دیگه.
-خوب که چی؟!
- هیچی پسرش از خارج برگشته، منو دیده به مامانش گفته بیاد خواستگاری.
-هین راس میگی؟ خب خله چی شد، قبول کردی یا نه؟
-گمشو تو که من رو میشناسی، الان نمیخوام ازدواج کنم.
- خاک بر سرت! بزار یه چیزی بهت بگم، بعدا خودت میری ازش خواستگاری میکنی.
-چی؟ مگه چی شده؟
-اِ،زرنگی اول تو بگو؟
-چیو همه رو گفتم دیگه.
-شاتاب (خفه شو) بابا آخه سعیده خانم چه ربطی داره واسه اومدن به اینجا؟ بعدش هم تو چرا به من نگفتی؟
-آهان اینو میگی؟ خوب ببین ربطش اینه که احتمال دادم، امشب بعد از شام بیان اونجا. بعد هم اینکه سعیده همین امروز بعد از ظهر اومد خونمون.
-خوب خنگه وقتی امروز اومده، تازه حرف زده؛ همین امشب که نمیاد خواستگاری. بعد هم تو چرا میگی نه؟ سنت هم که کم نیست، بیست سالته بابا.
-خوب اون خارج بوده تا حالا، معلوم نیست اونجا داشته چیکار میکرده. اصلا شاید شبی یه بار توپارتی
بوده. من اصلا از این جور مردا خوشم نمیاد مردی رو میخوام که آغوشش بوی بی کسی بده نه هر کسی.
اُهوع این از این حرفها هم بلد بوده.
-شاتاب بابا.
بعد هم اَداش رو درآوردم.
-من آغوش مردی و میخوام که بوی بیکسی بده نه بوی هرکسی. خخ
اونم خندید و گفت: مرگ! حالا تو بگو.
هه فک کرده به همین آسونی هاست.
-چی رو بگم؟
-اِ اذیت نکن دیگه.
-اِ خب چی رو بگم بابا.
-گم شو اصلاً نگو.
-خیلی خب بابا میگم؛ ولی یه وقت بعدش جدی جدی نری از پسرِ خواستگاری کنیها؟
-دیوانه.
-عمه ات.
-عمهی خودته.
-باشه بابا عمهی هردو مونه. خوبه حالا ما عمه نداریم. و اِلا بیچاره روزی صدبار فحش میخورد.
جفتمون خندیدیم.
-مریم: خوب حالا بگو.
-چند روز پیش از خواب پاشدم رفتم تو آشپز خونه دیدم هیچکی نیست هرچی مامانم رو صدا زدم جواب نداد. یکم نگرانش شدم، رفتم تو اتاقش در رو آروم باز کردم؛ ولی...
-مریم: ولی چی؟
-آخ آخ نگو یه چیزی دیدم که ایکاش ندیده بودم. وای وای!
از عمد اینجوری میکردم تا حرصش رو در بیارم.
مریم: اِ بگو دیگه.
-باش باش میگم. اِ کجا بودم؟ خخ
-مریم: داشتی میگفتی رفتی تو اتاق.
-آهان آره آره رفتم تو اتاق یهو دیدم جفتشون خوابند.
-مریم: خوب باشند.
-خب تو خنگی دیگه عزیزم خواب نبودند، خواب بودند.
-مریم: اِ مثل آدم تعریف کن.
-باش بابا. ببین مامانم خواب بود، یه جوری که سرش رو بازوی بابام بود؛ یعنی تو بغل بابام خوابیده بود. بابام هم دستش رو کرده بود تو موهای مامانم.
-مریم: هین! خوب، خوب، دیگه چی؟
-دیگه چی رو کوفت؛ اصلاً چه معنا تو اسرار خونه ی ما رو بدونی؟
-مریم: خر نشو دیگه بقیه اش رو بگو.
-باش؛ چون بچه خوبی بودی میگم. آره خیار دریایی جون، اینا خوابیده بودند که یهو من متوجه لباسهاشون شدم.
-مریم: هین نپوشیده بودند؟
-خفه شو دیگه. نبینم حرفهای بیناموسی بزنی ها.
تا اینرو گفتم جفتمون عین چی زدیم زیر خنده.
-آره دیگه یه لباسهایی پوشیده بودند که من به خودم گفتم، نپوشیده بودند، سنگینتر بود. مامانم که یه لباسخواب پوشیده بود که همون لباس زیرای خودمون بود. بابام هم هیچی نپوشیده بود، فقط یه شلوارک کوتاه پاش بود.
دوباره خندیدیم.
-تازه از اون بدتر من اون لباسهاشون رو تا حالا ندیده بودم.
مریم درحالیکه داشت میخندید، گفت: خوب خره نمیان لباس خاکبرسری هاشون رو جایی بذارن که تو ببینی!
خندیدم و گفتم: اتفاقاً خودم اولش همین فکر رو کردم، ولی بعدش یادم افتاد اون روزایی که من رو میپیچوندن و میرفتند دوتایی بیرون، میخواستن برن اینا رو بخرن.
دوباره خندیدیم، ولی اونقدر خندیدیم که صدای عمو از پایین اومد: هوی اگه خیلی خنده داره ما هم بیایم گوش کنیم؟!
-نه عموجون! منفیه چهل ساله.
دوباره خندیدیم.
-تازه یه چیز دیگه ام هست که اگه بشنوی کف میکنی.
-مریم: بگو،بگو.
-امروز صبح از خواب که پاشدم، رفتم دستشویی. وقتی اومدم بیرون، داشتم میرفتم تو آشپز خونه که صبحونه بخورم؛ ولی صداشون نمی اومد. یواشکی سرم رو کردم تو آشپز خونه و دیدیم بابام رو صندلی نشسته، مامانم هم رو پاش بود برعکس نشسته بود؛ یعنی دوتاشون روبه روی هم بودند. مامانم دستش رو انداخته بود دور گردن بابام.
باهم دیگه: خخ!
-مریم (باخنده): خوب بقیه اش.
-هیچی دیگه مامانم دستش رو انداخته بود دور گردن بابام، بابام هم سرش رو کرده بود تو گودی گردن مامانم.
دوباره: خخ!
-مریم: خوب؟
-هیچی دیگه یه دفعه بابام سرش رو برداشت. من هم فرار کردم تو دستشویی.
باز هم خندیدیم.
-بعد یه دقیقه اومدم بیرون در دستشویی رو محکم بستم که آگه هنوز مشغولند، تمومش کنند.
-مریم: خخ وای تو دیگه کی هستی! بعدش چی شد؟
-باورت نمیشه همین که رفتم دیدم، انگار نه انگار! داشتن صبحونه میخوردند. تازه خیلی هم ریلکس بودند. اصلاً انگار نه انگار!
این دفعه مریم خودش رو انداخت زمین، اونقدر خندید که حد نداره. خودم هم همین طور که بلند میخندیدم رفتم رو زمین کنارش نشستم.
-من که روم کم نمیشد! خواستم ضایع شون کنم یه کاری کردم که نگو!
-مریم: جون من چی کارکردی؟!
-قبلش به مامانم گفته بودم که شکر پاش رو بده. اون هم همین که دُلا شد شکرپاش رو بذاره جلوی من موهاش از شونه هاش سُرخورد و افتاد. همون موقع متوجه شدم ،مامانم گردنش کبوده اونم به خاطر شاهکار بابام.
تا این رو گفتم جفتمون خوابیدیم رو زمین. اون قدر خندیدیم که خدا میدونه. مریم در حالی که هنوز میخندید گفت: بعدش چی کار کردی؟
-(باخنده) به مامانم گفتم مامان گردنت چرا کبوده؟
تا این رو گفتم مریم یه غلت زد رو زمین و رو شکمش خوابید و هی مشتش رو میکوبید رو زمین و میخندید. من هم که صاف خوابیده بودم. داشتیم باهم میخندیدیم. اونقدر بلند که حد نداره! قرمز شده بودیم دیگه.
-عمو: هوی چه خبر؟ خونه رو گذاشتین رو سرتون؟
وا این کی اومد، بعد هم بابا. همین طور که میخندیدند اومدند سمت ما.
-عمو: خوب یالا تعریف کنید، به چی میخندید که اینقدر قرمز شدید؟
هر دو تامون درحالی که داشتیم میخندیدیم، پا شدیم نشستیم. خنده امون بالاخره تموم شد.
-بابا: خوب بگید دیگه؛ ما منتظریم.
من و مریم به هم نگاه کردیم؛ ولی تا نگاهمون به هم افتاد، زدیم زیر خنده. بابا و عمو هم که کنار ما بودند
از خنده ما خنده اشون گرفت.
-بابا: میبینی داداش؟ خودشون خُل بودند ما رو هم دیوانه کردند.
عمو در حالی که دست بابام رو گرفته بود و داشت میرفت بیرون، گفت: ولشون کن داداش. در ضمن شما دوتا بیایید پایین، باید برامون تعریف کنید که به چی میخندید؟
بعد هم رفتند بیرون؛ ولی در رو نبستن. دوباره به هم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده.
-مریم: بقیه اش رو بگو چی شد؟
-هیچی دیگه، وقتی این سؤال رو ازش پرسیدم، بیچاره هول شده بود. تازه بابام هم لقمه پرید تو گلوش. رفتم زدم پشتش؛ وقتی دوباره از مامانم پرسیدم، اون داشت هی به بابام چشم غره میرفت.
دوباره خندیدیم.
-بعد هم بابام واسه اینکه جو رو عوض کنه، گفت بابا از کلاست چه خبر؟
من و مریم دوباره خندیدیم.
-مریم: بعدش؟
-تا خواستم جواب بابا رو بدم، مامانت زنگ زد؛ ولی وقتی داشتم میرفتم، جواب تلفن رو بدم حدس زدم ، الان دارند باهم دعوا میکنند. واسه دسته گلی که بابام به آب داده بود. بعد هم که رفتم آشپزخونه که بگم شما دارید می آیید، دیدم بعله مامانم یه اخمی کرده بود که نگو! بابام هم تو خودش بود. وقتی هم که گفتم دارید می آیید، رفتم تو اتاقم اون قدر خندیدم که نگو.
دوباره خندیدیم.
-ولی هنوز تموم نشده رفتم پایین که به مامانم بگم کاری داره یا نه؛ ولی دیدم تو آشپز خونه نیستند، حدس زدم تو اتاقشونن بابام هم داره از دل مامانم در میاره. دوباره یه نقشه کشیدم.
مریم با خنده و تعجب گفت: دوباره؟ این دفعه دیگه چه جوری مچشون رو گرفتی؟
-هیچی دیگه، رفتم چهارپایه بلند رو برداشتم، پشت دراتاق مامانم اینا ازش رفتم بالا، دیدم دوتاشون رو
تخت اند.
-مریم: وای نگو که داشتن...
پریدم وسط حرفش.
-وایسا تا بگم، دیدم مامانم پشتش رو کرده به بابام. بابام هم داشت پشتش رو ماساژ میداد. همون موقع مامانم پاشد ایستاد، بابام هم همین طور. بابام یه قدم رفت نزدیک مامانم یه قدم رفت عقب اون قدر رفتن جلو عقب که مامانم خورد به دیوار فقط سه قدم باهم فاصله داشتند. همون موقع هم یه مگس مزاحم اومد رو دماغم، زدم رفت کنار. بابام یه قدم دیگه رفت جلو، مگسه یه بار دیگه اومد رو دماغم. بابام یه قدم دیگه رفت جلو این مگس گاوم یه بار دیگه اومد رو دماغم، دوباره زدم رفت. بابام دیگه رسیده بود به مامانم. وای مریم اونقدر رمانتیک بود که خدا میدونه.
-مریم: خودمونیم؛ ولی اصلاً به قیافهی مامان بابات نمیخوره ها.