فاخته پرنده زیبایی هست که آواز خوشی داره البته جنس ماده ساکته و نر آواز میخونه.اونم به وقتش ماده بعد از عاشق شدن به آواز طرف مقابل.بعد از اینکه کلاه سرش رفت ... تخم میذاره و میره توی کوه های دور بین تاریکی شاخه ها گم میشه. ولی خوب امان از روزی که فاخته ماده بخونه. فاخته رمان خودم رو میگم...

ژانر : عاشقانه

تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۸ ساعت و ۲۲ دقیقه

مطالعه آنلاین آوای فاخته
نویسنده : دخترک کولی

ژانر : #عاشقانه

خلاصه :

فاخته پرنده زیبایی هست که آواز خوشی داره البته جنس ماده ساکته و نر آواز میخونه.اونم به وقتش ماده بعد از عاشق شدن به آواز طرف مقابل.بعد از اینکه کلاه سرش رفت ... تخم میذاره و میره توی کوه های دور بین تاریکی شاخه ها گم میشه. ولی خوب امان از روزی که فاخته ماده بخونه. فاخته رمان خودم رو میگم...

بسم الله الرحمن الرحیم

آوای فاخته

- اسمتون؟

- دیانت... فاخته دیانت

کراوات طلاییش رو صاف کرد: اسمتون توی لیست نیست خانوم

اخم کردم : یعنی چی که نیست؟ شما یه بار دیگه نگاه کنید

برگه رو توی دستش لوله کرد: خانوم محترم دیدم...نیست!...بفرمایید!

عصبی کیف سنتی دوست داشتنیمو که حالا زیادی توی دست و پام بود عقب زدم و خودم رو از فشار جمعیت جلوتر کشیدم. دست بلند کردم و برگه رو از میون دستش قاپیدم: مگه میشه نباشه... من نویسنده کارم...بذارید ببینم!!

عصبی بیسیمش رو بیرون کشید: یه نیرو اضافه کنید جلوی سالن...

چیزی نمیشنیدم... هیچ چیز جز صدای پچ پچ خودم

ژاله محمودی.... ستاره محبی... پوریا جوانمردی... نسترن حق نگه دار... شاهین خلقی... علیرضا جم!....

هیچ چیز نمیشنیدم جز صدای قلب خودم... نگهبان خوش تیپ و قد بلند با کراوات طلایی برگه رو از میون انگشتهای بی جونم کشید. صداش رو از فرسنگها دورتر شنیدم: دیدین نیست؟... با خودشون هماهنگ کنید اگر نویسنده کار شمایین! اسمهایی که به من دادن همینهاس...

گیج و منگ نگاش کردم. زن چاق کنار دستم موقع حرف زدن و غش غش خندیدن برای پسری که همراهش بود به بازوم ضربه زد. خودم رو از میون جمعیت کشیدم کنار. فکم رو روی هم فشار دادم و بند بلند کیفم رو کشیدم جلو.توی خورجین روی شونه ام دنبال گوشی موبایلم گشتم. هر چیزی توی دستم میومد جز موبایل. عصبی بهش چنگ زدم و کشیدمش بیرون. برای بار هزارم بود که به علیرضا زنگ میزدم و جواب نمیداد. هر بار پیام گذاشته بودم. اینبار هم رفت روی پیغام گیر. خودم رو تا باغچه کنار سالن رسوندم و پشت به جمعیت و همهمه شون پشت در سالن تئاتر شهر توی گوشی جیغ کشیدم: بردار گوشی رو نامرد... بردار... حالا دیگه نمایش رو به اسم خودت میزنی و فکر میکنی هیچکی به هیچکی نیست؟.... نمایشنامه نویس و کارگردان علیرضا جم؟!

جیغ کشیدم: علیرضا جم؟!!

نفس نفس زدم. بغض داشت گلوم رو پاره میکرد. لبم رو گاز گرفتم. و با دست لرزون شال سفیدم رو که داشت از سرم میوفتاد کشیدم روی موهای شرابی رنگم و اینبار آروم تر گفتم: ببین... داغ این نمایش رو به دلت میذارم... بشین و تماشا کن...

گوشی توی دستم مشت شد. روی سنگ کنار باغچه بی جون نشستم... مهره پشت گردنم تیر کشید.... به عرق نشستم از درد. بی توجه اما بلند شدم و به سمت باجه فروش بلیط دویدم. در کوچک شیشه ای بسته بود. با استخوان نازک انگشتم ضربه زدم. کسی جواب نداد. عصبانی مشت کوبیدم. آنقدر که یکی پیدا بشه و در رو باز کنه: چیه خانوم در رو شکستی

بغض کرده دستم رو از میون میله ها بردم داخل: یه بلیط میخوام

کلافه گفت: نداریم خانم تموم شده... سواد داری روی در رو بخون... بلیط موجود نیست

غریدم: سه برابر ده برابر پولشو میدم...جور کن برام!

در رو رو به صورتم کوبید: عجب زبون نفهمیه!

لبهام رو روی هم فشار دادم و به طرف جمعیت یورش بردم. دستم رو روی شونه هر کسی که به دستم میرسید میذاشتم که: خانم شما بلیط اضافه ندارین؟... اقا شما چی؟... بیشتر میخرم...

خسته و مستاصل رو به جمعیتی که به سمت درهای تازه باز شده وول میخوردن با شونه های آویزون ایستادم. نگاه سمج پسری که بلوز چهارخانه پوشیده بود روی اعصابم رژه میرفت. دلم میخواست عقده هام رو روی سر یکی خالی کنم. کمی دیگه نگام میکرد سرش هوار میکشیدم که چیه آدم ندیدی! جلو اومد. نگاش نکردم. فقط خودم رو آماده جیغ و فریاد کردم که آروم گفت: ببخشید خانوم... فکر کنم من بتونم کمکتون کنم

غضبناک نگاش کردم که بلیطی رو به سمتم گرفت. آب سردی روی گر گرفتگی تنم ریخته شد. نگاهم رنگ مهربونی گرفت. لبم به لبخندی لرزید. دست بردم سمت بلیط و زمزمه کردم: اضافه داشتید و نگفتید؟

لبخند زد: اضافه نداشتم!

نگاش کردم. مات موندم: پس خودتون چی؟

سر زیر انداخت: شما بفرمایید...

عجله داشتم. بیشتر از این نمیتونستم واستم و دل بدم و قلوه بگیرم! دست بردم سمت کیفم برای پول که دستش رو بالا برد: بفرمایید... لازم نيست!

نگاهم رو دوختم بهش. انگار در ازای این محبت درخواستی نداشت. تشکر کردم و پا تند کردم سمت در. بلیط رو که به مرد کراوات طلایی دادم به صورت گداخته اش پوزخند زدم و وارد شدم. خواستم بدوم سمت سالن که زنی جلوم رو گرفت: عزیزم... موهاتونو بپوشونید

عصبی دست بردم سمت روسریم و خواستم بگذرم که مچم رو گرفت: آستینتون رو هم بیارید پایین ،جلوی مانتوتونم که بازه

درگیر چانه زدن بودم که " چشم سوزن پیدا میکنم میزنم بذارید برم به خدا میشینم یه جا تکون نمیخورم" که صدای گپ و گفت نگهباني نظرم رو جلب کرد که" بــــه سلام!... پارسال دوست امسال آشنا! کجایی یه مدته نیستی!"

آستینهام رو میکشیدم پایین و از روی شونه به پسری نگاه میکردم که بلیطش رو به من داده بود... حتما یه تماشاگر تئاتر قهار بود که این کراوات طلایی با اون همه دک و پزی که هر سری داره و سخت گیریهاش اینطور باهاش گرم و صمیمی برخورد میکنه و بدون بلیط تعارفش میکنه که " بفرمایید این حرفها چیه... ما که هر سری میگیم بلیط نگیر خودت میخری ، وگرنه منکه از خدامه یه شب مهمون من نمایش ببینی!"

رو کردم سمت زن: خوبم؟ حالا برم؟... اصلا بیا.... آ... آها... رژمم پاک میکنم

دست کشیدم روی لبم. زن جوان چادرش رو جلوتر کشید و چشم غره ای رفت و از کنارم عبور کرد. دویدم سمت سالن. از میون جمعیتی که دنبال صندلیشون میگشتن رد شدم و بی اعتنا به صدای مسئولین سالن که " شمارتون رو لطف کنید " رو گردوندم و رفتم تا اول سالن کنار پرده. از پله بالا رفتم که برم پشت پرده که نگهبانی جلوم رو گرفت: کجا خانوم! نمیشه وارد شین!

با صدای بلند گفتم: من نویسنده کارم!

از روی شونش سرک کشیدم و صدا زدم: علیرضا جم!!

نگهبان سعی داشت بدون اینکه بهم دست بزنه هدایتم کنه بیرون و من هر لحظه صدامو بالاتر میبردم که بالاخره سر و کله اش از پشت شونه نگهبان پیدا شد. سعی کرد آروم باشه: آقا... آقا... ممنون... بفرمایید شما ،من صحبت میکنم.

نگهبان نگاه کشدارش رو ازم گرفت و من نگاه پر خشمم رو دوختم به علیرضا. دست کرد توی جیبهای شلوارش و سلام کرد. تا سینه اش خودم رو جلو کشیدم و برای زل زدن توی چشمهاش سرم رو تا جایی که میشد بالا گرفتم: چه فکری توی سرته؟ فکر کردی بی اسم من میری اجرا و تموم؟ منم صدام در نمیاد؟... چرا اسم من توی کارتها نیست؟ چرا روی پوسترها اسم من نیست؟ چرا اسم تو جلوی نمایشنامه نویسه؟

به سمتم متمایل شد: فاخته عزیزم... تو فقط طرح اولیه رو دادی... این مسئله ای نیست که بین من و تو دلخوری پیش بیاره.... من خیلی چیزها رو توی دیالوگها عوض کردم گلم... اصلا اونکه تو نوشتی نیست...بشین ببین نمایشو!

دستش رو دراز کرد سمت صورتم. با ساعد کنارش زدم: طرح اولیه علی؟! همین؟.. تو ندیدی نبودی؟ چند شب تا صبح بیدار بودم ها؟... علی بهت نمیاد.... باورم نمیشه!

کسی صداش زد. دستهاش رو روی شونه ام گذاشت: عزیزم تا چند دقیقه دیگه بچه ها میرن روی سن بذار بعد از اجرا صحبت کنیم... اصلا قول که آخر اجرا اسم تو رو بیارم. قبلش خبرت میکنم بیای پیشم که برای پرده آخر با هم بریم معرفی... باشه گلم؟

بغض لعنتی نذاشت حرف بزنم. علی لبخند زد و رفت.چند لحظه بعد نگهبان دوباره اومد سراغم و اینبار با لحن نرمتری گفت که بیرون باشم. روی صندلی ردیف اول نشستم و نگهبان گفت برای پرده آخر صداتون میکنم

پرده به پرده عوض شد و کلمه به کلمه دیالوگهای من اجرا شد... پرده به پرده من هیچ تغییری ندیدم... تب و تاب برم داشته بود. جمعیت درست سر همون دیالوگهایی که برای شکفته شدنشون توی سرم شب بیداری کشیده بودم هورا میکشیدن و کف میزدن... و بازیگرهای علی بازی بی نظیری رو به نمایش میکشیدن. اشک توی چشمهام حلقه میزد از شعف... و دل توی دلم نبود برای خونده شدن اسمم و تعظیم در برابر جمعیتی که میدونست نویسنده یعنی استخون نمایش... که بین همین جمعیت چه بزرگانی نشسته بودن و نوظهورها رو کشف میکردن.... که من این همه سال برای چنین شبی تلاش کرده بودم... که دل به دلِ علیرضای جمِ سرشناس داده بودم و گذاشته بودم برای موندن با من ،تنم رو لمس کنه.... که باشه... که دوستم داشته باشه.... که من قلم بزنم و اون روی پرده ببره... شبی که بعد از اون همه بیخوابی اومد خونه و گفتم نمایش تموم شد... دست به نمایش نزد. فقط بغلم کرد و توی تاریکی اتاق گمم کرد... فقط به قلبم احساس ریخت و لذت به تنم... و چه حالی بود ندیدن نمایش نامه و دیدن تنها خودم! فکر کردم مهمم... مهم تر از هر چیزی... مهم تر از نمایش نامه.... وه چه خیال باطلی... که پرده آخر اجرا شد و نه اسمی از نویسنده اومد و نه اسمی برای نمایش نامه نویس... فقط گفته شد کارگردان... علیرضا جم!

و چه حال خرابی که میون پرده اشک... میون کف زدنهای ایستاده مردم... میون تعظیمش به جمعیت... وقتی دستهاش رو روی لبهاش گذاشت و بوسه اش رو تقدیم مردم کرد... جای تمام بوسه هاش رو پوست تنم سوخت.... و چه حال خرابی... که نفهمیدم کی و چطور کتونی سفیدم رو از پا در آوردم و از همون ردیف اول که نشسته بودم پرت کردم سمتش و فریاد زدم: دزد.... دزد کثافت...

غلغله شد... نگهبانها به سمتم هجوم اوردن و من میون هق هق گریه دور شدم... از بی آبرویی که راه انداختم... و تازه سکه عقلم افتاده بود... سر کار بودی فاخته.... دروغ بود... همش دروغ بود....

نمیدونم چند ساعت طول کشید که توی دفتر حراست سالن نشسته بودم و فقط با تنفر به علیرضا نگاه میکردم.... به علیرضایی که سعی میکرد بی نگاه به من مسئله رو فیصله بده... علیرضایی که سعی میکرد تشخصش رو حفظ کنه... به خصوص حالا... بعد از این تئاتر جنجالی...با اون اسمی که در کرده.... کیسه یخ رو روی پیشونیش فشار میداد و توضیح پشت توضیح... که شباهت متن بوده... که سرکار خانوم فکر کردن من متنشونو جایی دیدم یا خوندم.... که شده بودم سر کار خانم... سر کار خانمی که نمیشناخت! دستم به هیچی بند نبود. به هیچی... دستم فقط به نگاه پر از نفرتم بند بود... همین!

عاقبت رضایت داد و از اتاق رفت بیرون... و من چه شکسته و پر نفرت هنوز روی صندلی اتاق حراست نشسته بودم. توانی برام نمونده بود. هیچ توانی.... رئیس حراست نگاهی به قسمت کوچک تراشیده شده کنار سرم انداخت و شاید به رنگ شرابی موهام بود که پوزخند زد. نمیدونم چرا ولی تنها کاری که به ذهنم رسید در آوردن هندزفری صورتی رنگم بود و چپاندنشون توی گوشم و با انزجار از دفتر زدن بیرون....

باد میوزید.... بذار بیوفته... بذار این روسری هم از سرم بیفته... چه اهمیتی داره؟ توی دنیایی که هیچکس من رو نمیبینه... چه اهمیتی داره... حالا که یک سالن جمعیت توی دور سوم اجرای تئاتر متاثر از نوشته من برای علیرضا جم کف زدن.... و من تازه خبرش به گوشم رسیده که خوابی.... نمایشت رفته روی صحنه.... چه اهمیتی داره اگه جلوی مانتوام باز شه، که شلوار سبزم زیادی تنگه.... چه اهمیتی داره ....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستم رو جلوی تاکسی زرد رنگ بلند کردم. دختر جوون کنار دستم برام جا باز کرد. رو گردوندم سمت پنجره و گوشم رو دادم به موسیقی که از موبایلم توی گوشهام میپیچید. نگاه میخ دختر روی عینک بزرگ شرابی رنگم... روی کتوی سفیدم روی شلوار سبزم... روی هندزفری صورتی، روی ساعت بزرگ سبز روی مانتو و شال سفید ،روی تمام تنم حتی روی عطر jadore میچرخید و من با تمام حواسم نگاهش رو لمس میکردم... چرا نگاه میکنی؟ به چی نگاه میکنی؟... من اسیرترین آدم دنیام که میون این همه تنهایی آزادم! به چی زل میزنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بغضم گرفت.اونقدری بغض داشتم که از سر خیابون خونه ام رد شم و نتونم از راننده بخوام بایسته... اونقدر بغض داشتم که با سر انگشت ضربه بزنم روی شونه راننده و اون با تعجب برگرده و پول رو ازم بگیره.... که زن کنار دست دختر لبش رو گاز بگیره... چه اهمیتی داره که مردم چی میگن... چه اهمیتی داره حالا که قانون شهر من شده قانون جنگل... که بخور که خورده نشی.... که تن بکر من لمس شه و من خیال کنم از سر عشقه... که نباشه.... کرایه ذهنم بود.... و دستمزدم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پیاده شدم و از روی جوی پریدم توی پیاده رو. سر بلند کردم. توی خلوتی خیابون سانتافه سفید کنارم ایستاد. نگاه نکردم. رفت برای دختر جلوتر از من.... گپ زدن. صداشونو نمیشنیدم. صدای خواننده راک نمیذاشت... مهم هم نبود. بالاخره چیز جالبی گفته که دختر موقر جامعه قهقهه بزنه.... دختر مانتو مقنعه ای.... و سوار شه.... چه فرقی میکنه عقایدش با من زمین تا آسمون فرق داره... چه فرقی داره که جامعه به پوشش اون افتخار میکنن و به من نه.... چه فرقی میکنه که کسی باور کنه من بازی خوردم یا نه.... خودم که میدونم اونی نیستم که علیرضا خیال میکرد... خودم که میدونم.... پام به خونه برسه چیکار میکنم.... داغ میکنم.... پشت این دست رو... داغ میکنم... که یادم بره تنی دارم... که همه چیز رو توی دفترم روی تنم... حک کنم... که عشق غلط ترین، دروغ ترین،کثیف ترین و شنیع ترین حس دنیاست... که فاخته... حرامت باد عشق.....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کلید رو توی در قدیمی با شیشه های مربعی رنگ چرخوندم و وارد شدم. از دو پله جلوی در پایین رفتم. کفشهام رو با پشت پا کشیدم و پرت کردم کناری. مانتو و شال و کیفم رو کف زمین رها کردم. موبایل هنوز توی جیب شلوارم و هندزفری هنوز توی گوشم، رفتم سمت آشپزخونه. مصمم اجاق گاز رو روشن کردم و با فکی که از بغض میلرزید دنبال یه چیز فلزی گشتم... هر چیزی.... چنگال رو برداشتم و به دسته اش نگاه کردم. به دسته قلبی شکلش... لبم رو گاز گرفتم. دسته چنگال رو روی شعله نگه داشتم صدای معترض خواننده راک توی گوشم فریاد میکشید... دسته داغ بود... گلوم درد داشت. دسته رو فشار دادم روی دست چپم... همون که باهاش نوشته بودم.... همون که کشیده بودم میون موهای علیرضا....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فغانم....آه فغانم...... شکسته شدم... روی زمین زانو زدم و چنگال از میون دست لرزونم روی زمین افتاد. پوست دستم میسوخت و من پیشونیم رو روی سردی کاشیهای کف گذاشته بودم و زجه میزدم....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمیدونم چقدر گذشته بود.روی زمین دراز کشیده بودم و به لرزش خفیف دست چپم زل زده بودم... زق میزد. پوستش رو به کبودی میرفت. درد داشتم.... خیــــلی .... درد داشتم....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تلفن خونه زنگ میخورد و من دلم نمیخواست جواب بدم. کسی برای احوالپرسی من زنگ نمیزد... حوصله منصور رو هم نداشتم... حوصله سر به سر گذاشتناش... خنده های بیخودیش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روی زمین نشستم و به پشت دستم نگاه کردم. مایع زرد رنگ دور تا دور سوختگی خشک شده بود. نمیدونستم باهاش چیکار کنم. نه دلم میخواست بهش رسیدگی کنم نه بیشتر از این تحمل دردش رو داشتم. موبایلم زنگ میخورد. اسم فتانه روی گوشی خاموش و روشن میشد. دکمه ignore رو لمس کردم. به ثانیه نگذشت که دوباره زنگ زد. کلافه موبایل رو برداشتم. میدونستم بر ندارم تا صبح زنگ میزنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چیه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چرا جواب نمیدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چیکار داری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- فاخته با من درست حرف بزنا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خوب... درست... چیکار داری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کجایی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- زنگ زدی همین رو بپرسی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- زنگ زدم خونه بر نداشتی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خوب... که چی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- زهر مار بی تربیت... میگم کدوم....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فریاد زدم: خونه ام! خونه... برای چی؟ چیکار داری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صداشو بالا برد: از همون اول بگو.... جایی نمیخوای بری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بغضم گرفت. برای احوالپرسی من نبود که زنگ میزد... میخواست با امین بیاد خونه. اگر هر روز دیگه ای بود میگفتم دارم میرم بیرون تا شب... من هم با علیرضا میزدم بیرون. یا میرفتم سینما یا هر قبرستون دیگه ای... ولی امشب... داغونم.... داغون. سر تکون دادم: نه هیچ قبری نمیخوام برم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

غرغر کرد: بی تربیت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گوشی رو قطع کرد.موبایل رو پرت کردم روی زمین و دست سالمم رو میون موهای کوتاهم کشیدم. زنگ نزد... علیرضا... حتی برای دلگرمی... حتی برای نگه داشتن رابطه دوستیمون... حتی برای یه معذرت خواهی ...حتی برای سر هم کردن یه دروغ!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستم درد داشت.... داغم تازه بود... تنهایی داشت خفه ام میکرد... بی اراده موبایلم رو برداشتم و شماره منصور رو گرفتم. صدای شاد پیشواز موبایلش پیچید توی گوشم... بندری گذاشته بود اینبار... خدای من هیچیم بهش نبرده... صدای شادش پیچید توی گوشی: به دخمل بابا... فخی بی مخی خودم...جونم بابا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بغضم ترکید: بیا اینجا بابا...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترسید.سکوتش پر از رعب شد. هق هق کردم: تنهام.... بابا... خیلی تنهام

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیم ساعت بعد در رو برای دوست داشتنی ترین مرد شکم گنده دنیا باز کردم.تی شرت سیاه با نوار قرمز روی سینه اش،شلوار جین... همیشه خوش تیپ بود... حتی با وجود شکم بزرگش... رنگش پریده بود.خوب نگام کرد. رو گردوندم و روی کاناپه کهنه وسط هال نشستم. پای راستم رو جمع کردم و آرنجم رو روی زانوم گذاشتم. منصور در رو بست و داخل شد. دست به کمر بالای سرم ایستاد: با فتی دعوات شده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به دروغ... برای رد گم کردن... برای سوال پیچ نشدن سر تکون دادم. چشمش به دست چپم که متورم و سرخ شده بود افتاد. روبروم زانو زد و دستم رو آروم توی دستش گرفت: چی شده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زمزمه کردم: به قابلمه گیر کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ابرو بالا برد: قابلمه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درک میکرد. سوال پیچ نمیکرد. رفت سمت حمام و جعبه کمکهای اولیه رو آورد. روبروم نشست و بتادین رو روی پنبه ریخت. کمی از بتادین روی شلوارش و روی گبه دوست داشتنی من ریخت. غر غر کردم: اه بابا!... خوب یه ظرف بذار زیر دستت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند زد: برو ببینم توام... برا من خانوووم بازی در نیار.... نگاهی به دور و برت کن... خونه نیست که بازار شامه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پنبه رو کشید روی دستم. نفسم رو حبس کردم. مهربون گفت: خدا رو شکر شلوارم سیاهه معلوم نیست وگرنه آزی برام داشتا.... حالا بیا و ثابت کن بتادینه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خنده ام گرفت... بی جون لبخند زدم. پماد سوختگی رو روی زخم کشید. آهم در اومد. گاز استریل رو روش گذاشت و شروع کرد به بانداژ دستم. چشمهای سیاه و مهربونش رو دوخت بهم: تموم شد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کف دستهاش رو روی زانوهاش کوبید و نفسش رو صدا دار بیرون داد: خوب!.... شام کجا بریم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی حوصله از جلوش بلند شدم و رفتم سمت اتاق. بی نگاه گفتم: برو آزی منتظره حتما... من میخوام بخوابم... صدام نزن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در رو بستم و چراغ رو خاموش کردم. توی تاریکی اتاق پشت در ایستادم. دلم پر بود. پر از کینه... کینه از خودم، از حماقتم، از علیر....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اسمش ممنوع فاخته! ... نامرد.... رفتم سمت میزم. نشستم روی صندلی. هنوز روش پر از کاغذ بود... جا قلمیم پر از خودکار بود... اون نامرد چی رو از من گرفت!... چراغ مطالعه رو روشن کردم. نور پاشید روی کاغذها. خاموش کردم.... روشن... خاموش.... روشن.... " زنِ مرده" ... خاموش... روشن... " زنِ مرده" ... عنوانی که بالای صفحه سفید نوشته بودم. چه شعفی برای شروع نمایشنامه دوم داشتم.... چه شعفی... و صفحه چقدر سفید بود... قرار بود بیاد اینجا در موردش باهاش حرف بزنم... توی ذهنم قرار بود کنارش چای عسل و آبلیمو بخورم... قرار بود با عنوان داستان چشمهاش برق بزنه... مثل نمایش "برف سیاه"... آه.... برف سیاه... خوب بازیش کردن... عالی بود، همونکه توی سرم بود.... نمایشنامه نویس و کارگردان .... نامرد....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خودنویس توی دست دردناکم اسیر شد. درد به استخونام رسید. خودنویس رو دست دیگه ام دادم. روی سفیدی کاغذ با تموم قدرتم خط کشیدم و از پاره شدن کاغذهای زیر دستم لذت بردم... لذتی که پلکهام رو روی هم انداخت و مهره گردنم تیر کشید..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در اتاق زوزه ای کشید و باز شد...پلکهام از صدای در لرزید اما سرم رو از روی ساعد بر نداشتم.منصور با خودش آهسته زمزمه کرد: ده بار تا حالا بهم گفته اینو روغن بزنم یادم رفته!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به روی خودم نیاوردم که بیدارم .توی دلش پوزخند زدم ... نباید هم یادت بمونه...آزی جون نمیذاره چیزی جز خودش و اموراتش یادت بمونه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دست مردونه و بزرگ منصور موهای لخت و کوتاه رو از روی صورتم کنار زد و برد :فاخته...بابایی...بیدار شو مگه کلاس نداری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کلافه به کلاس بازیگری فکر کردم... عاشقش بودم... زمین و زمان رو یکی کردم تا پولش رو از منصور و مامان بگیرم. خوب حالا که چی... یه ترمم رفتم. چند روز دیگه ثبت نام ترم بعده... پولش... سرم رو روی ساعد چرخوندم و به زور چشم چپم رو باز کردم و به شکم بزرگ منصور که تقریبا روی میز تحریر افتاده بود زل زدم :نرفتی خونه دیشب؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منصور با ته ریش جوگندمی و ریش پرفسوری لبخند مهربونی زد :نخوابیدی توی تختت دیشب؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفسم رو صدا دار بیرون دادم و پیشونی قرمز شده ام رو چسبوندم روی ساعد و دوباره چشمهامو بستم.منصور پوفی کرد و روی تخت نامرتبم نشست.چشمش افتاد به یه لکه سیاه روی ملحفه سفید.ابروهاشو بالا برده بود انگار وقتی متلک گفت :سخته؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی نگاه و با صدای خش افتاده پرسیدم :چی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منصور خیلی جدی گفت:روشن کردن ماشین لباسشویی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منظورش رو فهمیدم. باز هم شرمنده ام کرد... با اعتراض و خشم و خجالت به طرفش حمله کردم و دستهام رو روی سینه اش فشار دادم "بابا!!!!!"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منصور مچ ظریفم رو گرفت و در حالی که میخندید من رو به طرف خودش کشید. روی پاهاش افتادم و منصور دستش رو دور کمرم حلقه کرد و به زور گونم رو بوسید.حوصله نداشتم.کلافه خودم رو از بغلش کشیدم بیرون و روی تخت افتادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفت:نمیری کلاس؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی خیال جواب دادم:حوصله ندارم....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ناراحتی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-از چی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-از سفر من و آزی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خندیدم. چه سوال مسخره ای.... ناراحت نمیشم وقتی یه خونواده نیستیم... وقتی از هم پاشیدیم. وقتی مامانم یه طرف خواهرم یه طرف، من یه طرف.... خوب چه فرقی میکنه که تو دم گوشم توی همین شهر باشی یا با آزی رفته باشی سفر... وقتی باید بودید و هیچ کدومتون نبودید... وقتی کسی از در این خونه به نام بلند عشق وارد شد و هیچکس نبود که به سلامی، به نگاهی، بگه فاخته صاحب داره... خانواده داره... که من دل بسته به یه تکیه گاه قوی، شب و روزم رو نذارم براش... ننویسم برای هم آغوشی... وقتی کلک میخورم و ...خودمم و خودم.... چه فرقی میکنه که باشی یا نباشی... وقتی فکر میکنی... خوب اصلا فکر نمیکنی... به من فکر نمیکنی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفسم رو با درد بیرون دادم و روی تخت نشستم .آرنجهامو روی زانو گذاشتم و به روبرو... به در باز کمد لباس خیره شدم تا منصور از پشت موهای تکه تکه شرابیی که چشمهامو از نگاش میپوشوند به نیمرخم خیره شه. شاید باور کنه هنوز اونقدرها هم بزرگ نشدم... که بیست و یک سال خیلی زیاد نیست...سکوت رو شکست و گفت:واسش لازم بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از استدلالش خنده ام گرفت... خوب اره لازم بود... سری تکون دادم. نمیخواستم بحث کنیم. ولی این دل پر سر کی خالی شه؟ از جام بلند شدم :بود و نبودتون فرقی هم داره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منصور رنجید اما آروم گفت:تلخ شدی باهام فاخته....قبلا اینجوری باهام حرف نمیزدی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حولم رو از توی کمد برداشتم و روی شونه انداختم .منصور از روی تخت بلند شد و سمت در اتاق رفت .طاقت نیاوردم. لب باز کردم :تا کلاس میرسونیم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منصور نیم رخ شد :این یعنی همون معذرت میخوام؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند زدم. خوب چه میشه کرد... دوستش دارم... پشت سرش ایستادم و به نیم رخش نگاه کردم و آروم سرم رو چسبوندم به شونش و بوسه کوچیکی روی کتفش نشوندم.منصور خندید: من و این همه خوشبختی؟....محاله...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همراهیش کردم :محاله...محاله....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شکم بامزه اش رو تکون میداد و میرقصید. غش غش خندیدم : بابای قرتی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منصور به رقص کوتاهش خاتمه داد :خیلی خوب ... بپر دوشتو بگیر تا بریم دیرت شد... روی زخم دستت آب نریزی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از اتاق اومدم بیرون و به طرف حمام کنار اتاق رفتم که با مشمایی به سمتم اومد. زل زدم به موهای لخت سیاهش که تکه تکه های استخونی رنگ زیباشون میکرد. داشت مشما رو با دقت به دستم میپیچید. زمزمه کردم: خوش تیپ... تو کی میخوای پیر شی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خندید. دستی توی موهاش کشید: حسودیت میشه شوهر مثل من سراغت نمیاد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جیغ زدم : بابا!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منصور حالم رو خوب میکرد. منصور حواس خرابم رو پرت میکرد... هر چی نامرده توی چشمم گم و گور میشه وقتی منصور هست!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زیر آب گرم ایستادم و به حبابهای کوچیک و بزرگ روی سرامیک سفید زل زدم. از کی اینهمه بزرگ شده بودم؟ از کی اینهمه زنانگی پیدا کرده بودم؟ از کی اینهمه تنها شده بودم؟ که برای کار، برای پول، برای آرزوهام، برای شهرت، برای آیندم، برای عشق، برای موقعیت اجتماعی... مردی رو توی خونه ام بیارم... که بنویسم براش... که بهم بگه تا ته ته خط باهامه... که ببوستم... که بگه بعد از این اجرا با بابا صحبت میکنه... که فکر کنم منم مثل فتانه نامزد میکنم و برای هر چیزی جلوی بابا دست دراز نمیکنم. که بالاخره یکی توی زندگیم میاد که دوستم داشته باشه و هر کاری برام کنه... که علیرضا همونیه که میخوام، کارگردانه ، من مینویسم، اون کار میکنه، کنارش بزرگ میشم، قد میکشم... بال و پرم میشه... باهاش میرم به اوج... که فاخته خدا دیدت... ببین... ببین دوستت داره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دست کشیدم روی تنم. آب گرم و مطبوع از روی موهام روی سینه ام جاری شد. به سقف زل زدم... ببین رهات کرد... ببین استفاده اش رو برد و ... تمام... ببین ذهن و تنت رو به قهقهرا برد... و هیچکس نفهمید... ببین پشتت هیچکی نیست... این درد رو به کی بگی که پشتت در بیاد؟ بابات؟ مامانت؟ هه... خواهرت؟... بگی یکی اومد و هر چیزی داشتم و نداشتم از حیا و عشق و امید، خورد و برد و مچاله کرد؟ که یکی اومد استعدادهای کاغذیم رو زیر بغل زد و برد و به چشم همه رسوند و شما ... هنوز اندر خم یک کوچه اید... که باور نکردید من... فاخته... دخترتون... یک دنیا ذهنیته... یه دنیا استعداده... که ارزش خرج کردن داره... ارزش دنیا دنیا خرج کردن داره....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مثل میوه های رسیده انبار بابا دارم میپلاسم... میگندم... و تعفنم در میاد... کسی میگه چه میوه خوبی بود؟ چه خوب و شیرین و رسیده بود؟... نه.... میگن ببرید کود درختها کنید ... ببرید دفنش کنید... جنس خوب نبود... حیف نبود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حیف نبود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از حمام بیرون اومدم. منصور داشت با لذت صبحانه میخورد. با دهان پر بهم تعارف زد. بی رمق لبخند زدم. رفتم توی اتاق. روی تخت نشستم و با حوله آب موهامو گرفتم. با انگشتهام بالا زدمشون. پیشونیم کشیده تر به نظر میرسید و چهره ام مصمم تر وقتی موهامو بالا میزدم. مانتو خنک سفید رو روی شلوار گشاد آبی پوشیدم و شال خاکستریم رو روی سرم انداختم. از اتاق زدم بیرون. کیفم رو از روی زمین برداشتم و رفتم سمت در. جلوی جا کفشی خم شدم و کفش بندی رنگین کمانم رو پا کردم. منصور خندید: تو هنوز دست از این کفشای میرزا نوروز بر نداشتی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تلخ خندیدم: دست برمیدارم یه روز...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منصور از پشت میز بلند شد و دستی به جیبهای شلوارش کشید و گفت:خدا رحم کنه....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ابرو بالا انداختم: خدا رحم کرده که فتانه نامزد کرده و منم....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حرفم رو خوردم... خواستم بگم که منم ادعایی ندارم... خواسته ای ندارم... من ازت کفش میخوام؟! رنجیده بودم. از عالم و آدم رنجیده بودم و هر شوخی منصور رو به چیزی تعبیر میکردم که... شاید نبود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند دقیقه بعد هردو از خونه کوچیک رهنی من اومدیم بیرون و سوار پژوی مشکی منصور به طرف کلاسم حرکت کردیم.منصور طبق عادت رادیو روشن کرده بود و من خلاف عادتم کنارش هندزفری گذاشته بودم توی گوشهام. نمیخواستم صحبت کنم یا حتی چیزی بشنوم.... دوستش داشتم ... بیشتر از هر کسی توی دنیا حتی بیشتر از مامان مریم و فتانه! اما حامله شدن آزی بدجور ریخته بودم به هم....با منصور ریخته بودم به هم. به روش نمیاوردم ولی... ازش توقع نداشتم. حالم بد میشد از تصورش. دلم نمیخواست زیاد، حداقل مثل قبل با بابا رفت و امد کنم... حالم بد بود ازش و نمیتونستم بهش نشون بدم...ازش توقع نداشتم توی سن چهل و شش سالگی اونم از زن دومش بذاره بچه دار شه! من و فتانه الان بیست و یک سالمونه... حالم ازش بد بود... محبتهای زیادی این روزاش عصبی ترم میکرد... من انگار تنها بازمانده این خونواده بودم... تنهاترین... دلم از محبتهای منصور به هم میخورد وقتی فکر میکردم داره ترحم میکنه... و نمیدونم چرا هیچوقت هیچ چیز رو وظیفه اش نمیدونستم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منصور دست بلند کرد و سیم هندزفری رو کشید.یکی از اونها از گوشم بیرون اومد.کلافه نگاش کردم.ابرو انداخت :این یعنی حرف نزنم؟...بابا مگه رانندتم؟....خوب میخوام با هم حرف بزنیم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

موسیقی رو قطع کردم و زل زدم به روبروم. منصور روی فرمون ضرب گرفت :حالا شد....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند دقیقه به سکوت گذشت .کلافه نگاش کردم :آره....هوم.....چه جالب....خوب بعدش چی شد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منصور با تعجب نگام کرد :چی داری با خودت میگی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شونه بالا انداختم :داشتی صحبت میکردی منم جواب میدادم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منصور از پشت ریش پرفسوریش خندید و با دو انگشت اشاره و میانی گونم رو فشار داد.دوباره سکوت شد اما اینبار کوتاه....منصور سکوت رو شکست :توی این چند روز هیچ نفهمیدم چی خوردم کجا رفتم چی دیدم...چی ندیدم! مدام فکرم پیش تو بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خنده دار بود... خنده دار بود که خندیدم :آره از اون روزی که زنگ زدم به موبایلت آزی گفت توی ساحل منتظرته که از جت اسکی برگردی معلومه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حرفم رو با دلخوری نگفتم.فقط گفتم که بخندیم... که بخندم... به دردهام بخندم و تمام دیروز رو یادم بره اما انگار این حرف صورت شرمگین منصور رو سرخ کرد :شانس ما رو باش!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بلند خندیدم و دستم رو روی شونش گذاشتم :بابا...به خدا منظورم این نبود که فکر میکنی...اصلا چرا نباید بهت خوش گذشته باشه؟ که چی؟ .... خواستم بگم مچتو گرفتم! ...بیخیال اصلا! ...چرا میخوای در مورد سفرت توضیح بدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منصور جدی گفت:چون دلم نمیخواد دخترهام فکر کنن باباشون هم مثل مامانشون فقط به فکر خوشیهای خودشه....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخمهام در هم رفت... چه روزی رو برای غیبت کردن از مامان انتخاب کرده بود :خوب بابای همه چی تمومِ من ... باشه... قبول تو حرف نداری ولی لازم نیست برای اثبات خوبیت دوباره شروع کنی از مامان بد گفتن .... اونم زندگی خودشو داره تو هم زندگی خودتو... نذار فکر کنم به خاطر اینکه یه سال زودتر از تو ازدواج کرد خیلی حرصی هستی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سکوت کرد که ادامه دادم :مامان تو دل آلمان داره واسه خودش خوشی میکنه شما هم اگه یه گام ازش عقب بودید حالا با حامله شدن آزی صد قدم جلو افتادی چرا هنوز مثل مرغ و خروس به هم میپرین؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منصور با صدایی گرفته گفت :مگه میدونه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی حوصله گفتم :چی رو؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منصور بینیشو جمع کرد :اینکه الان صد گام عقبه....حاملگی آزی رو دیگه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خدایا این مرد به چه چیزایی فکر میکنه. خنده ام گرفت. بابام هیچوقت بزرگ نمیشد :فکر نمیکنم فتانه تحمل کرده باشه که راز نگه دار باشه! مژدگونیشو گرفته تا حالا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منصور خندید که :فکر کن مژدگونی فتانه چی میتونسته باشه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هر دو خندیدیم. نمیخندیدم چیکار میکردم! منصور شروع کرد از سفر گفتن، از حالت تهوعهای حال به هم زن آزی و اسکی روی آب و جت اسکی تنهایی خودش که برای چند لحظه دور بودن از آزی رفته بود. اما من انگار صداشو توی هاله ای محو و دور میشنیدم. نگاهم رو دوخته بودم به ترافیک صبح روز شنبه و بی اختیار به علیرضا فکر میکردم... زنگ نزد.... یعنی دیگه زنگ نمیزنه؟ باورم نمیشه... نمیتونه به همین راحتی... چطور باور کنم همش دروغ بود! اون همه عشق توی چشمهاش! اون همه دلواپسی برای جواب ندادن گوشیم... که رفته بودم حمام که خواب از سرم بپره و چند صفحه آخر نمایشنامه رو بنویسم. اون همه راه کوبیده بود از دانشگاه اومده بود خونه که ببینه کجام خوبم یا نه. وقتی در رو باز کردم و چشمهای ورم کرده و بی خوابم رو دید بی هیچ حرفی لبش رو چسبونده بود به لبم. چه انرژی و انگیزه ای رو توی تن خسته ام تزریق کرد با همون یه بوسه... با همون یه ساعت بودنش توی خونه. برام چای دم کرد. آبلیمو ریخت و عسل و من از اون روز عاشق طعم چای آبلیمو عسل شدم... آورد کنار میزم. موهای خیسم رو بوسید. دست از نوشتن برداشتم و به آغوشش پناه بردم. گفت باید بره یه کلاس دیگه داره. گفتم تا شب تمومش میکنم. گفت شب میام.... دروغ بود؟ شب آخرمونم دروغ بود؟ باور کنم؟ دوستم نداشت و هشت ماه برام نقش بازی کرد؟ نقش یه عاشق پیشه؟!... پنج ماه تموم دروغ بود دنبالم اومدنا التماس کردنا، اس ام اس دادنا که توی همون کلاس بازیگری با یه نگاه دلش برام رفته... دروغ بود؟.. خوب حالا که فکر میکنم درست بعد از حرف زدن در مورد طرح ذهنیم درست بعد از اینکه طرحم رو خوند عاشقم شد... عاشق مصلحتی... پنج ماه کافی بود برای اینکه باور کنم دوستم داره... پنج ماه کافی بود برای عاشق چشمهای سیاهش شدن... پناه بردن بهش... خدایا سه ماه براش نوشتم. سه ماه بهترین روزهای زندگیم رو ساخت و امروز... سر نقطه ای ایستادم پر از هیچ!... پر رنگ و عمیق!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منصور جلوی کلاس نگه داشت. برادر مژگان هم جلوی ماشین ما نگه داشت. با آزرای سیاهشون. تنم داغ شد. حالا از نزدیک میبینه از کی خوشش اومده... نگاهی به بانداژ دستم انداختم... خوب مهم نیست... ببینه... تا دیروز برای علیرضا کنارش زدم از امروز خودش کنار میره... با دیدن ماشینِ داغونِ بابام! یه جای سالم هم براش نذاشته منصور خانِ دیانت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مژگان با ناز و ادا پیاده شد. منم پیاده شدم. میدونستم پسره از آینه داره نگام میکنه. اونقدر بی حواس بودم که راه افتادم برم. منصور صدام کرد: فاخته!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رو گردوندم سمتش: بابا... ببخشید... دستت درد نکنه، فعلا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خندید: عاشقیا بابا!... هوم؟ نکنه جدی جدی عاشق شدی؟...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ابرو انداخت برای ماشین روبروش: میگم بد تیکه ای نیستا... هر چند به پای من نمیرسه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خندیدم: بی غیرت.... برو!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خندید. چند قدم دور شدم که صدام زد: میگم ....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رو گردوندم. خندید: بی غیرتم باباته خوشگله!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم به دوران افتاد... صورتم گل انداخت. مژگان ابروهای تیز و کوتاهش رو بالا برد: فاخته!... کی بود ؟ متلک انداخت؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خندیدم و به سمتش دست بلند کردم برای دست دادن. زیر چشمی به برادرش که هنوز از داخل ماشین نگام میکرد، نگاه کردم و به چه حالی گفتم: نه... بابام بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با مژگان وارد سالن بزرگ انجمن شدم. خواستم مثل بقیه برم سمت کلاس که خانم بهبود صدام کرد: خانم دیانت یه لحظه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گونه هام داغ شد... نه ... جلوی مژگان نه! انگار از چشمام خوند که رو به مژگان گفت: شما بفرمایید سر کلاس استاد چند دقیقه میشه رفته

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مژگان چشم و ابرویی رفت و با ناز و ادا دور شد. دستهام رو مشت کردم و جلو رفتم. خانم بهبود عشوه ای به صداش داد: عزیزم چک ترم بعد رو نیاوردی که گلم!... این جلسه آخره هفته دیگه که بیای باید شهریه پرداخت کرده باشی وگرنه شرمندت میشم نمیتونم بذارم سر کلاس بری

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دهنم گس شد. لب باز کردم به حرفی که بهش مطمئن نبودم: تا آخر هفته به حساب واریز میکنم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هیچی از کلاس نفهمیدم. از ادا اطوارهای استادمون هم چیزی سر در نیاوردم... اگر علیرضا اینقدر بی وجدان نبود تا آخر هفته شهریه ام رو واریز میکردم... با پول خودم... با دسترنج خودم... مگه نه اینکه به بابا گفته بودم یه ترم رو شما بدید از ترم بعد خودم پرداخت میکنم... گفته بودم نقش گرفتم... گفته بودم نمایش نوشتم... گفتم اوضاعم خوب میشه... میشد اگر علیرضا... نامرد....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کلاس تموم شد. موبایلم رو از کیف درآوردم. اس ام اس داشتم. دست عرق کرده ام رو روی صفحه کشیدم. فتانه... سوال همیشگی... کجایی!... وای خدای من خسته نمیشن؟! جواب اصلیشو دادم: خونه نیستم و تا شب هم نمیرم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از کلاس با حالی بیرون اومدم که انگار به تهِ تهِ خط دنیا رسیدم. خراب بودم... خراب... بغض داشت حنجره ام رو تکه تکه میکرد. روز آخرم بود. روز آخر درس یاد گرفتن... درسی که دیوانه وار عاشقش بودم... روز آخر بهترین شاگرد دختر کلاس... لعنت بهت منصور... لبم از این حرف لرزید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بذار بگم. بذار لعنتت کنم. برای همین روحیه مزخرفت همه چی خراب شده... برای تن به بیکاری زدنت... مامان رفت، خوب شد نه؟ خونه پدر زن نشستنت خوش میگذره ها؟ همیشه خدا توی همون میدون تره بار بمون... بگند... پس ما چی لعنتی؟ پسر میخواستی ها؟ خوب آره... بدم نمیشد که جات کار میکرد... همیشه خدا تو خوردن و خوابیدن و رقصیدن و مسخره بازی بودی... اره خوش گذشت، بچگی بی نظیری داشتیم ما دوقلوها باهات... پارک، انواع لواشک و تنقلات و کوفت و زهر مار... خوب الان چی؟ الان که بزرگ شدیم چی؟ هنوز میخوای با یه لواشک خرم کنی که گور بابای اشکای مامان ما میریم برای خودمون پارک؟... الان کی باید 4میلیون شهریه ترم جدیدم رو بده؟ جهیزیه فتانه چی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سنگ فرشهای شلوغ پیاده رو زیر پاهام لگد میخورد. بی تفاوت به عابرهایی که تن به درد نخورشون رو جمع نمیکردن تنه میزدم و میرفتم... فتانه نفهم... حالا من تا شب کجا برم که تو با امینِ لعنتی برید خونه... علیرضای نامرد... بی انصاف... بی انصاف....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمهام تر شد. هندزفری رو گذاشتم توی گوشم. نباید گریه کنی... مثل زنهای بد بخت نباید پقی بزنی زیر گریه... سرم رو گرفتم بالا. نباید گریه کنی... تو فاخته... تو فقط باید بمیری!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در کافه رو باز کردم و اینبار به خاطر موزیک توی گوشهام صدای آویز بالای در رو نشنیدم. کافه شلوغ بود. از میون اون همه دستهای گره خورده تو هم و نگاه های عاشق خیره به هم و گلهای سرخ روی میز عبور کردم و رفتم روی تک صندلی آخر کافه کنار پنجره نشستم. چشمم افتاد به پسری که دستهای ظریف و لاک خورده دختر هم سن و سالم رو گرفته بود و با لبخندی عاشقونه براش پچ پچ میکرد. دست سوخته ام رو مشت کردم. تیر کشید... داره چرت میبافه احمق! کاش میشد با صدای بلند این حرف رو بزنم. نگاهم رو دوختم به پنجره و گربه ای که پشت شیشه روی زمین نشسته بود و زل زده بود بهم.خواستم بهش لبخند بزنم که حواسش پرت گنجشکی شد که برای یه لحظه روی زمین نشست. گوشهاشو تکون داد و چشمهاشو ریز کرد.... غر غر کردم جون به جونت کنن... صورت علی جلوی چشمم نقش بست. بی انصاف... اونم چشمهاشو همینطوری ریز میکرد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستم مشت شد... درد گرفت. چهار تا انگشت جلوی صورتم رقصش گرفت. رو گردوندم. معراج، معراجِ دوست داشتنی با همون صورت سفید کشیده،موهای کوتاه، لبخند بلند و بالا روبروم ایستاده بود. هندزفری رو از گوشهام بیرون آوردم و بی جون لبخند زدم: سلام!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فنجون قهوه رو روی میز گذاشت و به صندلی روبروم اشاره کرد: میتونم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خندیدم: کافه خودته اجازه میگیری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نشست. فنجون رو سر داد سمتم: غرق بودیا... نجاتت دادم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سر پایین انداختم و به فنجون زل زدم: میذاشتی بمیرم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفسش رو بیرون داد. سکوت کرد. یه سکوت طولانی. ازش بعید بود. توی این سه ماهی که بعد از کلاسام اومدم اینجا و باهاش آشنا شدم هیچوقت ندیدم جدی باشه. همیشه مسخره بازیهای خودشو داشت. نگاش کردم. بی مقدمه پرسید: تو دیروز سر اجرای تئاتر بودی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خودم رو به بیراهه زدم: کدوم تئاتر؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- برف سیاه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبهامو جمع کردم: چطور؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخم کرد: کلاغا خبر رسوندن گرد و خاک کردی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فنجونم رو به لب بردم و کمی از قهوه ام رو مزه مزه کردم. اخم کردم: کلاغا!!..... از کی شنیدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رو کرد سمت پنجره: حالا هر کی... میخوام بدونم چرا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عصبی با بانداژ دستم ور رفتم. دستش رو سمتم آورد و بی اینکه تماسی پیدا کنه گفت: چی شده دستت؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی نگاه زمزمه کردم: تلخ بود

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قیافه فیلسوف مابانه ای گرفت: برای همه تلخه... اساس دنیا همینه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاش کردم. داغون تر از اونی بودم که بتونم خاطرات دیروز رو مرورکنم. خندیدم: دیوونه قهوه ات رو میگم... چی میگی واسه خودت شعر میبافی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زل زد بهم. لبخند زد: یه بار تو زندگیت سعی کن آدم باشی فاخته... زبونتو یه روز قیچی میکنم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ابرو انداختم: چیه؟ ضایع شدی؟... ببین... معراج... پول قهوه امروز رو ندارم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تکیه داد و دست به سینه اخم کرد: خفه بابا....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بغض گلومو گرفت. ابروهامو بالا بردم و پلکهامو کشیدم: در واقع... دیگه هیچ پولی ندارم... حتی برای شهریه ترم جدید... میدونی... خوب.... این آخرشه... دیگه نمیتونم برم سر کلاس

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمیدونم چرا داشتم برای اون این حرفها رو میگفتم ولی... معراج تنها دوستی بود که توی دنیا داشتم!... یه دوست که پسر بود و بیشتر از سه ماه نبود که میشناختمش... ولی سرشار از صداقت بود... نگاهش به من رنگی جز نگاه یه انسان به انسان دیگه نبود و البته... حس ناشناخته عجیبی روحم رو به زلال بودنش میدوخت. دوستهای دخترم پر بودن از عشوه و غمزه و آرایشگاه هایی که میرفتن رو توی سر هم میکوبیدن. موهامو زده بودم که حداقل پسرها بهم احساس نزدیکی کنن... که از بی هم زبونی نمیرم. پسرها یه چیزی توی رفاقتشون دارن... که اگه بتونی کاری کنی که به چشم یه دوست نگات کنن نه یه دوست دختر... رفقای معرکه ای میشن... معراج اینجوری بود... حداقل برای من!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستهاش رو روی میز گذاشت و بهم نزدیک شد: چی میگی تو؟ ببینمت... چی شدی تو دیروز تا حالا... ها؟ ... هوی... فاخته... ببین منو!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اشک توی چشمهام لغزید. هنوز داشتم با نخهای بیرون اومده از بانداژ دستم بازی میکردم. دستم رو پس زد: ول کن اینو... فاخته!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاش کردم: چیه بابا جو میدی ... اه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جدی نگام کرد: گریه میکنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دلم میخواست حرف بزنم تا اشکم پایین نیاد : ماجرای دیروزو کی خبر داده؟ کسی منو دیده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خندید: منهای اون هزار نفر آدم توی سالن... خوب نه... کسی ندیده... ضرب شصتی داریا فاخته! شنیدم با کفش کوبیدی ترک پیشونی علیرضا جم!!! امروز دانشگاه نرفته خخخخخ

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میون گریه خندیدم: زهر مار!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جدی شد: حالا چرا زدیش؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روی میز انگشت کشیدم: از همونی که خبر آورده میپرسیدی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با پر رویی گفت: پرسیدم.. گفت شلوغ پلوغ شده آخرم معلوم نشده چرا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زل زدم توی چشمهاش: نمایشنامم رو به اسم خودش زد... دزدید... میفهمی؟... من، معراج،.. سه ماه زحمت کشیده بودم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دلم پر بود. اونقدری که دیگه نتونم خود دار باشم. دستهام رو روی صورتم گذاشتم و شونه ام لرزید میون موزیک آرومی که از ضبط کافه پخش میشد. چند لحظه گذشت که معراج بانداژ دستم رو نوازش کرد: خیلی خوب... فاخته... بسه دیگه... ببینمت... فاخته!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستهام رو از روی صورتم پایین آوردم: جو نده معراج!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خندید. میون گریه خندیدم: وقتی اینجوری میگی فکر میکنم خیلی بدبختم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با دو انگشت گوشه چشمش رو فشار داد: باش... نمیگم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حس کردم ریختمش به هم. زل زد بهم. لبخند زد: درست میشه... من بهت قول میدم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اشکهام رو پاک کردم: نمیگی کی خبر آورد برات؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شونه بالا انداخت: یکی از بچه ها، دوستمه... عشق تئاتره اونم. دیروز اونجا بوده

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بینیمو با دست گرفتم: خوب... منو از کجا میشناسه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاه عاقل اندر سفیهی انداخت: خوشال نشو... تو رو نمیشناسه. یه بار اینجا دیدتت واسه همین برام تعریف کرد... نترس... خبرت توی سطح شهر بیلبورد نشده

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفسم رو بیرون دادم: از همین میسوزم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهرنوش از پشت دخل صداش زد. نگاش کردم. برام دست تکون داد. لبخند زدم. معراج بلند شد: برم ببینم خواهر نابغه ریاضی چی میگه... میخواد پنج تا قهوه رو با سه تا کیک جمع بزنه حتما!!! هستی که؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبهامو جمع کردم: مجبورم که باشم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفتم و به فتانه فکر کردم... خوب... اگر چند روز پیش بود تا خود غروب روی همین صندلی مینشستم و برگه هامو پر میکردم... مینوشتم... مینوشتم... ولی امروز... نه میتونم بنویسم... نه دلیلی برای نوشتن هست... فقط باید بشینم و به عبور آدمها از پشت شیشه نگاه کنم تا دوره نامزدی خواهرم به دست من زهر نشده باشه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نزدیک ظهر بود و کافه خلوت تر. بلند شدم و میون صندلیها راه رفتم و به مهرنوش نگاه کردم. رابطه خوبی با معراج داشت. از دیدنشون لبخند روی لبهام می نشست. هزار بار توی دهنم اومد که بگم اگر نیرو لازم دارید من میتونم کمکتون کنم. ولی نتونستم. مدت زیادی نبود که من رو میشناختن ... و البته من هیچوقت جز کار تئاتر کار دیگه ای انجام نداده بودم. نمیدونم میتونستم با خودم کنار بیام که فقط به عنوان گارسون توی کافه کار کنم یا نه... خوب... دل که باد هواست... برای پولش هم که شده باید میتونستم ولی اینجا.... معراج دوست من بود... نمیتونستم ، رو نداشتم در مورد کار و حقوق ماهیانه باهاش صحبت کنم. رفتم سمت گلهای شمعدونی کنار در. ایستادم و گلبرگهاشونو نوازش کردم. پر بودم از فکر و خیال. مهرنوش با صدای شادش از فکر کشیدم بیرون : فاخته برات غذا سفارش دادم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برگشتم سمتش. اصلا متوجه نشدم چی گفته بود. لبخند زدم: چی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خندید: کجایی تو!... میگم برای خودم و معراج هر روز ناهار سفارش میدیم از رستوران اون سمت، برای تو هم سفارش دادم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فکر کردم به پول ته کیفم. نه... به اندازه یه ساندویچ بیشتر نبود. اونها حتما غذای گرونی سفارش دادن. لبهامو فشار دادم: نه عزیزم من میرم خونه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

معراج پشت مهرنوش ایستاد: یا از ما بدت میاد یا نمیخوای با ما غذا بخوری و بری با از ما بهترون... گیج خانوم همین چند دقیقه پیش گفتی خونه نمیتونی بریا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخم کردم. سرم رو پایین انداختم: خوب... اصلا میل نداشتم کاش غذای من رو کنسل کنید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

معراج از مهرنوش خواست سری به کیکهای توی فر بزنه. مهرنوش که رفت معراج اومد سمتم. دستهاشو به کمرش زد: چرا اینقدر خودتو توی تنگنا میذاری؟ با ما راحت باش فاخته... هیچ خوشم نمیادا... امروزو با ما بد بگذرون

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حس کردم صورتم گرم میشه. سرم رو برای دیدن نگاهش بالا گرفتم. چقدر این پسر بلند قامت و باریک رو دوست دارم... چقدر از مهر لبریزه... نه برای من تنها ، که برای تک تک آدمهایی که از در کافه اش داخل میومدن... اکثریت برای اخلاق خوشش بود که میومدن این کافه و آهنگاهی لایت و خاصی که میگذاشت و البته فضای دنج و دوست داشتنی کافه ... "کافه نگاه" اسم خوبی بود... واقعا پر بود از نگاه پر بود از حس، پر بود از مهری که از چشم آدمها تا اعماق روح جاری میشد. خواستم بگم پول... خواستم بگم کیف پولم... خواستم خیلی چیزها بگم... نشد! اخم و لبخندی در هم تحویلم داد و به شوخی دستش رو توی هوا تکون داد: بیشین بابا حال داری....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به دیوار کاهگلی کنار در تکیه دادم و کف دستهامو از پشت کمر به دیوار چسبوندم. زل زدم به شونه های استخونی و بزرگش. زل زدم به مهرنوش که خرابکاری کرده بود و سینی کیک به دست با آرنج، معراج رو کنار میزد که : خودم درستش میکنم... روشو میبرم خوب میشه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

معراج با حرص نگام کرد و ساکت موند. از قیافه اش خندیدم. برای تهویه هوا رفتم سمت پنجره ها. دستگیره ها رو کشیدم و بازشون کردم. همون موقع غذاها رسید. معراج نوشته پشت در رو چرخوند. " تعطیل" در رو قفل کرد. دو تا میز وسط رو چسبوند به هم و یه صندلی اضافه کرد. دستهاشو به هم کوبید : بچه ها بیاین... مهرنوش... ولش کن اون دیگه به درد نمیخوره... بیا غذا بخور

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سر جام هنوز مونده بودم. نگام کرد: فاخته! بیا دیگه... ای بابا چه گیری کردم میون دوتا دختر فس فسو... من که شروع کردم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهرنوش از آشپزخونه دوید بیرون. اومد سمتم دستم رو گرفت : بدو که الان همه رو میخوره... بترکی معراج نمیدونم این همه میخوری کجا میره... همیشه لاغر میمونه منِ بیچاره آب هم بخورم چاق میشم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به قد کوتاه و صورت گردش لبخند زدم. به موهای رنگ شده اش که از روسری ریخته بود بیرون... چقدر شاد بود این دختر... میدونستم وضعیت مالی خوبی دارن. پدر و مادرشون هر دو فرهنگی بودن و پسر و دخترشون فقط برای سر گرمی کافه نگاه رو راه انداخته بودن. پدر و مادرشون گاهی بعد از ظهرها میومدن اونجا دوسه باری دیده بودمشون. معراج کاملا به پدرش رفته و مهرنوش کاملا به مادرش. چه لذتی داره حتی نگاه کردن به اینجور خونواده ها...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کنارشون نشستم. مهرنوش آلومینیوم غذامو برداشت . با میلی که به غذا نداشتم شروع به خوردن کردم. فکرم پیش منصور بود... پیش بابام!... بابام که پیش آزی بود... فتانه که با امین بود، مامان مریم که با هلموت بود... منکه... با هیچکی نبودم. سر میز غذای دوستای سه ماهه نشسته بودم. غذا توی گلوم پیچید. معراج برام نوشابه باز کرد. چشمم به قاشق توی دست سوختم بود. چشمم به بانداژ بود... فکرم پیش موبایلم بود... زنگ نمیخورد... علی بهم زنگ نمیزد.. چرا نمیزد؟ بیخیال همه دنیا... بیخیال نوشته ام که زد و برد... خودش رو هم ازم دریغ میکرد؟ خودم رو هم نمیخواست؟ نمیخواست بازم با هم باشیم؟ نمیخواست با هم چای آبلیمو عسل بخوریم؟ دلش برام تنگ نشده بود؟ دل من تنگ بود... برای کلک خوردن تنگ بود... برای اینکه دستم رو بگیره و بگه اشتباهی پیش اومد.. بگه سوء تفاهم شد... بگه و من خودم رو بزنم به بیراهه... دستش رو محکم بگیرم و بگم عیبی نداره... خوب... منم نباید جلوی اون همه آدم میزدمش... باهام قهره... باید زنگ بزنم ازش عذر خواهی کنم. بگم عصبانی بودم. بگم....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

غذامو خورده و نخورده کنار زدم و تشکر کردم. ظرفم رو جمع کردم و توی سطل زباله انداختم. معراج و مهرنوش هنوز مشغول بودن. رفتم سمت کیفم. موبایلمو بیرون آوردم. هیچکس... هیچ چیز...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستم لرزید برای زنگ زدن به علی. قلبم بیشتر! ... شماره اش رو تک تک وارد کردم. زل زدم بهش. و نمیدونم چرا بسم الله گفتم و دکمه مکالمه رو فشردم. گوشی رو به گوشم چسبوندم.... دنیا روی سرم خراب شد " مشترک مورد نظر خاموش میباشد" صداش توی گوشم پیچید. صدای علی. با شماره جدید بهم زنگ زده بود. خندیده بودم این دیگه چه شماره ایه! گفته بود مزاحم داشتم خطم رو عوض کردم! اون موقع چه حس غریبی توی قلبم پر شده بود که به خاطر من... جواب مزاحماشو نمیده... خط عوض میکنه... هه... دنیا چرخید... دنیات چرخید فاخته... امروزم شماره اش رو عوض میکنه که مزاحمش رو دست به سر کنه... و امروز تو مزاحمشی! تو!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

موبایلی که به درد هیچی نمیخورد رو روی میز گذاشتم. کیفم رو هم همون جا گذاشتم. بغض داشتم. نمیخواستم جلوی مهرنوش و معراج حال خرابم رو بریزم روی داریه... رفتم سمت در. معراج پرسید کجا.. گفتم میرم پارک سر خیابون یکم قدم بزنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستهام رو توی جیبهای بزرگ مانتو فرو بردم و از پیاده روهای خلوت دوی بعد از ظهر رد شدم. پام رو بلند کردم و از باغچه کم ارتفاع پارک عبور کردم. بی نگاه به گروهی از پسرهای نه چندان محترمی که روی چمنها دراز کشیده بودن و متلک میپروندن رفتم سمت آب خوری. صورتم رو زیر لوله کج شده گرفتم و آب سرد رو باز کردم روی چشمهام. نفس کشیدم. باید با خودم حرف بزنم. باید سنگهام رو با خودم وا بکنم... نشستم روی صندلی سنگی پارک و آرنجهام رو روی زانو گذاشتم و زل زدم به بازی انگشتهام با نخهای بانداژ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فاخته... این آخر دنیا نیست... هنوز میتونی بری جلوی دانشگاهش... منتظر بمونی تا بیاد... باهاش حرف بزنی.. از دلش در بیاری... برش گردونی.. فاخته آخه تو... مگه جز علی کیو داری؟ که باهاش بخندی... باهاش حرف بزنی... بری بیرون.. بهش فکر کنی... علی ... کمکت میکنه... توی تئاتر سر رشته داره. ازش یاد میگیری. با هر دلخوری که باشه... کنارش رشد میکنی... اما اون.. نمایشم رو دزدید... من بهش کفش پرت کردم... اون توی حراست خودشو زد به بیراهه که نمیشناستت فاخته... عقلت رو به کار بنداز... نمیخوادت... میفهمی اینو؟ شمارشو انداخته دور... گم و گور شده فاخته... خودشو از زندگیت گم و گور کرده... دوزار برای خودت ارزش قائل باش... دوزار....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صورتم رو میون دستهام گرفتم. صدای نفس عمیق کسی کنارم به دنیا برم گردوند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سر چرخوندم و به معراج که زل زده بود بهم نگاه کردم. لبخند زد: چرا اینجا نشستی تو؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تکیه دادم به پشتی سنگی. به رو به رو زل زدم: همینجوری!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفس کشید: حالا میخوای چیکار کنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یادم به علی بود. خدا رو شکر معراج نمیدونست رابطه ما تا چه حد بوده ... حداقل جلوش سرم بالاست. لب زدم: هیچی مگه کاری هم میتونم کنم؟ باید یادم بره داستان نوشته من بود... همین!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند زد: خوب دختر خوب تو که اینو میدونی چرا داری اینهمه خودتو آزار میدی؟... ببین ... خدا بزرگه. تو کافه گفتم حل میشه. گفتم بهت نگفتم؟ ... هوم؟ ... فاخته... بهم اطمینان نداری؟ دارم میگم درست میشه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی حال نگاش کردم: چی درست میشه معراج! ... تموم شد همه چی... همه چی یعنی همه چیا... نه کلاس میتونم برم نه دیگه کسی رو میشناسم که براش بنویسم نه دیگه به کسی اعتماد دارم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دست گذاشت روی شونم: بد بین نشو دیگه... همه که مثل هم نیستن... مثلا همین خودِ من... تو زندگیت با آدم به این گلی برخورد داشتی تا حالا؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاش کردم. ابروهاشو بالا داده بود و حق به جانب نگام میکرد. خندیدم. نگاهم توی نگاهش خشک شد : میخوام برم دانشگاه علیرضا جم... میخوام جلوی همکلاسیهاش جلوی استاداش خردش کنم... بگم چیکار کرده

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

معراج ابروشو بالا برد و لبخند زد. مستاصل گفتم: معراج... اون... نمایش منو دزدید میفهمی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صورتش رو نزدیک آورد و پچ پچ کرد : جز اون چی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبهام خشک شد. زمزمه کردم: هیچی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خودش رو عقب کشید. دست به سینه نشست و با ژست فیلسوف مابانه گفت: خوبه... همین خوبه... فقط یه نمایشنامه ازت رفت... ببین فاخته میتونی پیگیری کنی ولی ببین ادامه دادن این موضوع به کجا میرسوندت؟ اصل نوشته هاتو داری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم رو پایین انداختم. چی بگم؟ که نه؟ که صفحه به صفحه جوهر روی کاغذم خشک نشده به قیمت یه بوسه تسلیمش میکردم و اون میرفت به اسم ویراستاری و کاغذم رو میبرد؟ بگم سر چی نوشته هامو اینجور با امید و اعتماد بهش دادم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سکوتم که طولانی شد انگار تموم حرفهای ناگفته ام رو شنید که با تاسف نفسی بیرون داد و گفت: فاخته... پی کسی رو که زد و رفت رو نگیر... ازش دوری کن... یکبار برای همیشه. آشناییتون رو... کلاه سرت رفتن رو... نمایشت رو... انتقامت رو... فراموش کن ... سعی کن ازش دور شی و توی این دوری بزرگ شی. سعی کن به جایی برسی که حسرت بخوره که چرا اینقدر دور و غیر قابل دسترسی براش... فاخته اون اولین نمایش تو بود و اینقدر گل کرد... قبول دارم اسم علیرضا جم میون استادا گل کرده و آشغال هم روی صحنه ببره بازم تماشاچی داره ولی اون همه جمعیت فقط برای علیرضا جم نیومدن... نمایش به بار سوم کشیده شد همه اش برای اسم علیرضا جم نبود... خودتو پیدا کن دختر! اینجایی که ایستادی جای تو نیست... از اول شروع کن... امیدتو از دست نده! بجنگ فاخته... برای علایقت برای استعدادت بجنگ... ها؟... ببینمت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاش کردم. لبخند زد. لبخند زدم. ایستاد روبروم. پیرهنش رو صاف کرد: یا علی بگو...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفسم رو صدا دار بیرون دادم و بلند شدم. کنارش قدم زدم تا در ورودی پارک. کنارش تا خود کافه قدم زدم و به پچ پچهاش در مورد آدمها گوش دادم و خندیدم. به دختری که موهاشو بیش از حد بالا بسته بود و لب پروتز کرده اش رو بیش از حد سرخ کرده بود و سگش رو محکم بغل گرفته بود و با پاشنه های بلند کفش زرد رنگش روی سنگفرش پیاده رو به سختی راه میرفت. و ژست معراج که دستهاشو توی جیبهای شلوارش فرو کرده بود و به لهجه و تکه کلام شیرازی خودش پوزخندی زد: فاخته... سِی ای!!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و غش غش خندیدن من... از دختر که عبور کردیم دویدم جلوش و همونطور که رو بهش عقب عقب راه میرفتم گفتم: معراج همتون همینید؟... یعنی واقعا براتون مسخره هست که ما دخترا به خودمون میرسیم و میایم توی خیابون؟ بین خودتون اینجوری مسخرمون میکنید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ابروهاشو بالا داد: بعضیاتون رو اره... خوب مگه عروسیه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخم کردم: هر کی یه عقیده ای داره

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شونه انداخت: بعضیا هم هیچ عقیده ای ندارن... فقط چون مده یا چون یکی مثل من میوفته دنبالش و هی میگه ای جان!!! خوشگل خانوم ما رو به غلامی قبول کن... برای خنده ها؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخندم رو کنترل کردم: بد جنسا اینهمه دنبال دخترا میوفتین بعد بین خودتون میگین سِی ای؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خندید: حالا تو چرا خودتو به این روز انداختی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخم کردم: کدوم روز؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ابرو انداخت: چرا بغل سرت رو تراشیدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبهامو جمع کردم: بهم میاد... دلم خواست!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سری تکون داد: اره... بهت که میاد ولی... روز اول که با موهای خرمایی رنگ و بلند اومدی توی کافه خیلی بیشتر جذاب بودی.. حالا هم عین آدم راه بیا میخوری زمین منم بلندت نمیکنم کنفت میشی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مشت کوبیدم به بازوش: بچه پر رو!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

معراج جای برادر نداشته ام... جای دوست... جای همه کمبودها... پرم میکرد... یادم میبرد... دردهامو کم رنگ میکرد. معراج دوست خوبی بود! معراج فضایی برام میساخت که موقع برگشتن به خونه دلم بگیره از اینکه باهاش نیستم... که خواهرش نیستم... که یکی مثل اونا نیستم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دم غروب ،باز کافه شلوغ شد. سر مهرنوش و معراج گرم شد. غریب شدم. کیفم رو برداشتم. بیخودی یه میز رو اشغال کرده بودم. برای فتانه اس ام اس زدم: دارم میام خونه. با معراج و مهرنوش خداحافظی کردم. معراج اصرار کرد بمونم تا شب خودش برسونتم .قبول نکردم و زیر نور چراغهای پیاده رو راه افتادم.دلم ضعف میرفت از ناهار نصفه و نیمه. کاش فتانه یه چیزی برای خوردن آورده باشه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کلید رو توی قفل چرخوندم. صدای گزارشگر فوتبال، خونه رو روی سرش گذاشته بود.امین از روی کاناپه همونجور که تخمه میشکست نگام کرد: علیک سلام!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کفشهامو در آوردم: سلام... یه بشقاب زیر دستت بذاری بد نیستا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رفتم سمت اتاق. صدای جز و ولز سرخ کردن از آشپزخونه میومد. بوی زندگی میومد. تخت تمیز و مرتب بود. وسایلم یه گوشه چپه شده بود. فتانه همیشه فقط امورات خودش مهم بوده! پوزخند زدم. مانتو و روسریمو روی بقیه وسایل چپه شده انداختم و روی تاپ بندی تنم بلوز مردونه بابا رو پوشیدم و دکمه هاشو باز گذاشتم. رفتم سمت آشپزخونه. فتانه دامن کوتاهم رو پوشیده بود. همونکه برای علی پوشیده بودم. حالم بد شد. در یخچال رو باز کردم و بطری آب رو سر کشیدم. سیر که شدم فتانه دهن باز کرد: دهنی بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رو کردم سمتش: دهنی کی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همونطور که چیپسها رو هم میزد گفت: امین!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زبونم رو بیرون آوردم و عق زدم. بطری رو توی سینک انداختم و رفتم که برم توی اتاق که صدام زد: کجا؟ بیا این خیار شورها رو خلال کن ساندویچ بگیریم بزنیم بیرون

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از روی شونه نگاش کردم و با کنایه گفتم: مزاحم نمیشم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمتم برگشت. فقط به اندازه اینکه بتونه با ناخن بلندش به سرم ضربه بزنه و بگه : دیوونه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خوب... حالش خوبه... و حوصله من رو هم داره... همین دیوونه گفتن برای من یه دعوت رسمی به حساب میاد. لبخند زدم و رفتم سمت خیار شورها. قاشق داغ رو گرفت سمتم: اول دستتو بشور!... دستت چی شده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی نگاه سر انگشتهامو رو زیر آب گرفتم و با مایع ظرفشویی شستم: سوخته!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هومی گفت و به کارش مشغول شد. حتما داره فکر میکنه هیچوقت کدبانو نبودم. که برای پختن یه غذا باید همیشه خودمو بسوزونم. خوب ... ایرادی نداره... مهم اینه که امشب از این همه فکر و خیال درهم و این خونه لعنتی دور میشم. خیارها رو قاچ زدم: کجا میخواین برین؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شونه بالا انداخت: یه پارکی جایی بریم بشینیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاش کردم. ناخنهای لاک زده قرمز. موهای مشکی بلندشو از بالا بسته بود و روی تاپ سیاهش پیشبند بسته بود که مبادا روغن روی لباسش لکه بندازه.... سندل بادی زرد من رو هم پوشیده بود. زن خوشبختی میشه... اگه امین یکم مردونه تر شه... یکم بیشتر دست از این همه یللی تللی برداره... باهاش میشه خوش بود ولی نگران روزی هستم که فتانه مثل مامان کم بیاره... تفاوت امین و بابا توی پولدار بودن بابای امینه... بره شرکت باباش یا نره چندان فرقی هم نداره... پول تو جیبیش به راهه!...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خیارشورها رو کنار گذاشتم. رو به فتانه گفتم: چای هم ببریم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لب زد: آره... دم کن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای هوار امین با گل خوردن تیمش بالا رفت. دویدم توی هال: کی زد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

توی پیشونیش کوبید: مسی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بلند قهقهه زدم: ای ول بابا.... دمش گرم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فتانه غرغر کرد: خدااااا.... کدوم آدم ابلهی این فوتبال رو اختراع کرد.... سرسام گرفتم!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امین پوست تخمه رو تف کرد و چشمش به تلویزیون، بلند گفت: قربونت برم... غر نزن!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند روی لبم خشک شد... صدای علی توی گوشم پیچید" قربونت برم.... قربونت برم..." دستهام سرد شد. از همونجایی که ایستاده بودم زل زدم به موبایلم روی میز اتاق... خاموش بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فتانه صدا زد: بریم؟ سوسیسها سرد میشه ها!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امین هنوز روی کناپه سر تکون داد: بریم بریم....رفتیم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند کجی زدم و برگشتم سمت فتانه.کمکش کردم وسایل رو توی سبد بذاریم و آرزو کردم مامان مریم و بابا هم بودن... علی هم بود... نمایشم رو ندزدیده بود... دوستم داشت... حرفی زده بود... بود....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عطر گرم بابا روی پیرهنش کلافه ام کرد. میون راه تا اتاق از تنم بیرون آوردم و روی تخت انداختم. مانتو و شالم رو تن کردم و رفتم کمک فتانه که تنها داشت وسایل رو توی صندوق ماشین جا میداد. امین هنوز داشت فوتبال میدید. من هم ناخوداگاه توی مسیر آشپزخونه بالا سرش می ایستادم و زل میزدم به تلویزیون. فتانه کفری کوبید پشت گردن امین و جیغ کشید: نمیاین؟... مسخره شمام من؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امین خنده کنان کیسه تخمه اش رو برداشت و تسلیم شده گفت: بریم بریم... چرا میزنی!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روی صندلی عقب، پشت فتانه نشسته بودم و موبایلم رو توی دست سوخته ام فشار میدادم. صدای ضبط بالا بود. فتانه میرقصید. امین لبخند میزد. موبایل توی دستم بیشتر فشرده میشد. نور چراغهای خیابون توی نگام پخش میشد... هوای خرداد ماه حالم رو به هم میزد... شیشه رو بالا دادم و گوشی موبایل رو روی پاهام رها کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امین روی چمنها دراز کشیده بود و ساندویچش رو گاز میزد. فتانه برام نوشابه ریخت. موبایلم زنگ خورد. به صفحه نگاه کردم. " خرس پشمالو" فتانه چشمهاش گرد شد. لقمه ام رو قورت دادم و گفتم: باباس!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخمهاشو توی هم کشید. هم برای اسمی که براش گذاشته بودم هم برای اینکه با بابا قهر بود. گوشی رو جواب دادم. میخواست حالم رو بپرسه. از دستم پرسید. گفتم خوبه. دردش کمتره. فتانه انگار غذاش زهرش میشد. تند تند نوشابه میخورد و پلک میزد.گوشی رو قطع کردم و به ساندویچم گاز زدم. فتانه انتظار توضیح داشت. زل زد بهم. چیزی نگفتم. ابرو بالا برد: چی میگفت؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سر تکون دادم: شنیدی که!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخم کرد: دستت رو از کجا فهمیده سوزوندی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساندویچم رو روی زانوم گرفتم: دیشب خونه بود. اومد برای دستم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشم و ابرویی رفت: مسئولیت پذیر شده!! چی شد زن حامله اش رو گذاشت اومد سری به دخترش بزنه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جواب ندادم. از وقتی در مورد حاملگی آزی شنیده بود با بابا قهر کرده بود اساسی. شاید از سکوتم بدش اومد که پرید بهم: حالا بابا هر چی که هست، تو ادب نداری اسمشو روی گوشی خرس پشمالو نذاری؟ بی ادب!... پاکش کن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خندیدم: خودش گذاشته نه من!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امین با صدای بلند غش غش خندید. فتانه چشم غره ای به من رفت. شونه بالا انداختم: به خدا خودش گذاشت.... من نوشته بودم بابا منصور گفت بابا منصور چیه بده اسم قشنگ بذارم برات. یه عکس از خودش گرفت نوشت خرس پشمالو!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امین روی زمین دراز کشید و از خنده نفس نفس زد. فتانه که انگار از صمیمیت ما بیشتر حرصی شد به ساندویچش گاز زد و غرید: خدا عقلتون بده!!! مامان حق داشت به خدا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امین هنوز میخندید. فتانه عصبی نگاش کرد. امین جا به جا شد و سرش رو روی زانوی فتانه گذاشت و مثل بچه های خوب ساندویچش رو گاز زد. فتانه موهای امین رو نوازش کرد. با خودم فکر کردم خوبه... فتی از عالم و آدم که عصبانی باشه با امین خوب و خوشه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساندویچم رو توی دست سوخته ام محکم گرفتم و بلند شدم: بچه ها من میرم سمت تابها

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فتانه لیوانم رو بلند کرد: نوشابتو هم ببر

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دور شدم ازشون. روی چمنهای خنک پارک قدم زدم تا وسایل بازی. تقریبا خلوت بود. چندتا پسر و دختر کوچیک روی سرسره بازی میکردن و یکی دو تا روی تاب نشسته بودن. نشستم رو جدول کنار پارک. نوشابه رو کنارم گذاشتم و زل زدم به پدر و مادر جوونی که بازی بچه ها رو نشون بچه شیش ماهشون میدادن و ذوق میکردن. لبخند زدم. خدایا چرا آدم نمیشم! موبایلمو از جیبم درآوردم. بیشتر از این نمیتونستم دوری و قهر علی رو تحمل کنم. شمارشو گرفتم. میخوام اصلا ازش عذر خواهی کنم... فقط برداره...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

" مشترک مورد نظر خاموش میباشد" موبایل رو توی دستم فشار دادم. بغضم گرفت. کمی نوشابه رو به زور پایین دادم. آروم نشدم... نمیخواستم گریه کنم... بغضم رو کردم فشاری که به ساندویچ آوردم و پرتش کردم توی سطل زباله. دختر بچه ای روی تاب از شادی جیغ کشید. زل زدم به بانداژ دستم. کف دست سالمم رو روی تراشیدگی سرم کشیدم. با خودم فکر کردم دارم دیوونه میشم.... صدای موبایل توی گوشم پیچید. دلم ریخت. دلم هرری ریخت. زل زدم به صفحه اش.... شماره ناشناس. از روی شماره خوندم.. خدایا... زنگ زد... با شماره جدیدش!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند روی لبم شکفت. گوشی رو برداشتم و با شعفی که توی صدام موج میزد گفتم" الو!"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای غریبه مردونه ای توی گوشم پیچید: سلام!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ابروهامو توی هم کشیدم: شما؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مطمئن و مصمم با صدایی رسا گفت: شامخی هستم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کنجکاو چشمهامو ریز کردم: به جا نمیارم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حس کردم لبخند زد: حق دارید... بار اولی هست که با هم صحبت میکنم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی حوصله سر تکون دادم: فکر میکنم اشتباه گرفتید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مگه شما خانم دیانت نیستید؟ فاخته دیانت؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کلافه شالم رو پشت گوشم دادم : خودم هستم... لطفا واضح خودتون رو معرفی کنید و بفرمایید غرض از مزاحمت چیه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خندید. صبر کردم مکث بعد از خنده اش رو هم رد کنه: خانم دیانت من پندار شامخی هستم، شمارتون رو معراج بهم داده... ازتون زیاد تعریف کردن... هر چند روشن شدن ماهیت آدمها نیاز به زمان داره

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ابرو بالا بردم: خوب من فکر نمیکنم لازم باشه وقتتون رو صرف ماهیت من کنید... یه شماره دیگه از معراج بگیرید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دلم میخواست سر معراج رو از جا بکنم... اونهمه ظهر گفته بود درست میشه و قول داده بود این بود؟ آشنام کنه با کسی؟ که چی؟ که جایگزین علی شه؟ که اینقدر توی هم نباشم؟ وااااای معراج!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خواستم مکالمه رو قطع کنم که گفت: چه زود ترش میکنید خانم دیانت.... الان روبروتون بودم حتما به منم کفش پرت میکردید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مات موندم.لبم رو با حرص به هم فشار دادم: معراج عادت داره اینجوری از بقیه تعریف کنه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خندید: خوب برای راضی کردن من، برای آشنا شدن باهاتون، لازم دید حقایقی رو بگه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عصبی دستم رو مشت کردم: لازم بود با منم در موردتون صحبت کنه چون من هم هر کسی رو لایق آشنایی نمیبینم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مثل اینکه زیاد خوشش نیومد.کمی ساکت موند و نفسش رو بیرون داد: به هر حال... و به اصرار معراج... فردا توی کافه نگاه میبینمتون... راس ساعت شش عصر!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پوزخند زدم: اوه اوه.... بابا سینه چاک رفاقت... آلن دلون... برت پیت... پسر شایسته دنیا... لازم نیست زحمت بکشید... من خودم به معراج توضیح میدم که صداتون به حد کفایت وسوسه بر انگیز و اغواگر نبود که بخوام دیداری باهاتون داشته باشم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حرصی گفت: دیدارمون برای آشنایی نیست سر کار خانوم... معراج به من گفتن نویسنده خوبی هستید، گفت چند تا از دست نوشته های روی دیوارهای کافه نگاه نوشته شماست... بد نبودن... هر چند حرفه ای هم نبودن... دست نوشته، دست نوشته هست دیگه... ولی اگر راست باشه که برف سیاه کار خودتون بوده.... خوب میشه روتون فکر کرد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با تمسخر گفتم: فکر کرد؟ روی چی اونوقت؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با اعتماد به نفسی که نمیدونستم کاذبه یا نه گفت: روی اینکه باهم کار کنیم یا نه!... فردا تشریف بیارید براتون توضیح میدم. شب خوش

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قطع کرد! برید و دوخت و تمام! لبهامو روی هم فشار دادم که زنگ بزنم به معراج و هر چی در مورد دوستی و اعتماد میدونم بهش بگم که پیش دستی کرد و زنگ زد. هنوز زنگ نخورده برداشتم: الو....معراج ازت توقع نداشتم تو بی اجازه شماره من رو به این مردک از خود راضی دادی که چی بشه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفس کشید: هیسسسسس چه خبره! ای بابا! بیا و خوبی کن... عزیزم این پسره از خود راضی تنها کسی هست که فکر میکنم توی این شرایط بتونه کمکت کنه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آروم شدم: یعنی در مورد نمایشنامه بر باد رفته ام میتونه کمکم کنه که ثابت کنم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میون حرفم پرید : نه بابا اونو که باختی تموم... میتونه نمایش بعدیت رو ببره روی صحنه و بزنه فک مک آقای جم رو بیاره پایین جمش کنه ببره بالا دوباره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ابرومو بالا بردم: مگه کیه این؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خندید: کس خاصی نیست... کارگردانه فقط... دانشجوی کارگردانیه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند روی لبم رنگ گرفت. امید توی دلم موج زد...این یکی رو معراج میشناسه... برخورد با این یکی رو خوب بلدم... یاد گرفتم.... دیگه اعتماد نمیکنم اما عقب هم نمیشینم... لبخند کجی زدم: ممنونم معراج!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در کمد رو باز کردم. کفش اسپرت صورتی با بندهای سبز... کفش خوش شانسی من! برش داشتم. جلوی آینه ایستادم. حوله رو از تنم درآوردم و چشمم رو دوختم به آینه. دستهام رو بالا بردم و با انگشت موهامو حالت دادم. تیشرت توری و نازک رو از روی تخت برداشتم و تنم کردم با شلوار جین، و حالا یه دختر خانوم با اندام درشت و فک محکم و مصمم وسط اتاق ایستاده بود. به خودم لبخند زدم. دستم رو روی گودی پهلوهام کشیدم و ابروی راستم رو بالا بردم: دمار از روزگارت میکشم آقای جم!! کاری میکنم که حسرت حماقتی که کردی رو تا عمر داری به دوش بکشی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قلم درشت و پر موی رژم رو برداشتم و رنگ صورتی ملیح رو روی گونه هام کشیدم. همینقدر کافی بود. مقنعه پوشیدم و مانتو کوتاه سیاهم رو. سر کِیف بودم. اونقدری که ساعت هفت صبح از خونه بزنم بیرون برای ورزش. اونقدر که خالی بودن این خونه آزارم نده... اونقدر که تنها بودنم تلخ نباشه... بعد از ظهر با یه کارگردان ملاقات داشتم که معراج میگفت تنها راه منه! من از این پل استفاده میکنم... نمایش زن مرده رو راه میندازم... بشین و تماشا کن آقای جم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نقابم رو روی سرم گذاشتم و هندزفری رو توی گوشم. از خونه بیرون زدم. هوای خنک صبح از بینیم رد شد و من رسیدن اکسیژن خالص به ریه هام رو لمس کردم. از در خونه شروع به دویدن کردم. رفتم سمت پارک محله ای. زن و مرد، پیر و جوون اومده بودن برای پیاده روی. میدویدم و به چهره آدمهایی که از کنارم میگذشتن نگاه میکردم. سعی میکردم فکرهاشونو حدس بزنم. اینکه چی اونا رو کشونده اینجا... همه برای سلامتی اومدن؟... چهره بعضیا خسته بود. انگار برای تنوع اومده بودن. بعضیا خیس از عرق ،غرق فکر بودن... انگار برای واکندن سنگهاشون با خودشون اومده بودن... میشد نوشتشون. میشد بازیشون کرد میشد زندگیشون کرد... میشد روی صحنه تئاترشون برد و به خودشون نشونشون داد...من اینکارو میکردم. من قلمشون میزدم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من این پیر زنی رو که کتونیش از من خوش رنگ و لعابتره رو الگو میکنم.... و این پیرمردی رو که روی دستگاههای ورزشی نشسته و سیگار میکشه... من این سگ پشمالوی کوچیک رو که پا به پای دختر بچه میدوه... من قلمشون میزنم و میگذرم... من....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفسم گرفت. تیره گردنم کشید. ایستادم و صورتم رو سمت آسمون گرفتم. خورشید اول صبح تابید توی چشمم. به عرق نشستم. چشم بستم... دنیا سراسر سوت ممتد شد. یه سوت ممتد سمج. زانو خم کردم و کنار باغچه نشستم. صدای خواننده راک رو نمیشنیدم. هندزفری از گوشم بیرون کشیده شد. یکی از جهانی دیگه صدام میزد. زورم به پلکهام نمیرسید. گونه ام مور مور کرد. یکی صدا زد: خانووم! حالت خوبه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زورم به پلکم نرسید... سردی آب روی پلکهام، تنم رو لرزوند. چشم باز کردم. تصویر محوی از یه پسر جوون که سمتم خم شده بود: بخور یکم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بطریشو روی لبم گذاشته بود. سوت ممتد میون صداش میپیچید: یکم آب بخور

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تصویر رنگ میگرفت. زنی به سمتم میومد. چندتا رهگذر ازم عبور میکردن و چند متر دورتر بر میگشتن نگام میکردن. پسر پشت گردنم رو گرفته بود و آب رو توی دهنم میریخت. زنی که نزدیکم شد رو به پسر گفت "فشارش افتاده؟" پسر توضیح داد. پلک زدم. زن با عجله لفاف شکلات رو باز کرد و توی دهنم گذاشت. رو کرد بهم: بهتری؟... میخوای بخوابونمت روی زمین؟ چند لحظه پاتو بالا بگیری خوب میشیا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تمام توانم رو به کار بردم تا ابروهامو ببرم بالا. پسر بازمو گرفت: تکیه بده... پشتت درخته

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تکیه دادم. به پیشنهاد خانوم جوان نفس عمیق کشیدم.تیره پشتم سوخت. حالا سوت کمرنگ و چهره هاشون پر رنگ میشد. جلوی سر پسره ریخته بود. ابروهاش گره شده بود: بهتری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گوشه چشم زن چین داشت. نگاشون میکردم... من همه شما رو قلم میزنم.... چین کنار چشم تو رو... موی ریخته سر تو رو... لبخند زدم.پسره به ساعتش نگاه کرد. خدا رو شکر کرد. دستم رو دراز کردم سمتش. نگاهش کرد. لبخند زدم. لبخند زد و باهام دست داد. زمزمه کردم: ممنون

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خندید. چونه اش چال افتاد. دندونهاش نامنظم و تی شرتش خیس عرق بود. پشت کرد که بره. شوهر زن جوون صداش کرد. با اونم دست دادم و تشکر کردم. زن چندتا شکلات دیگه بهم داد و رفت. پسره هم خداحافظی کرد. زل زدم به مدل راه رفتنش. روی پاشنه راه نمیرفت. کمی که دور شد صدا زدم: دهنی بود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برگشت سمتم. با تعجب پرسید: چی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با پشت دست عرق پیشونیم رو پاک کردم: بطری آب معدنیتون دهنی بود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خنده و تعجبش قاطی شد. فکر کردم متوجه منظورم نمیشه. واضح تر پرسیدم: تفی بود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شونه بالا انداخت: قطعا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند زدم. شستم رو بالا آوردم : لایک!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای بلند خندید. سر چرخوندم ازش تا بره. هنذزفریمو توی گوشم گذاشتم.کمی پا به پا شد. بلند شدم و پشت بهش راه افتادم. بالاخره اونم میره... سر کارش یا خونه اش یا هر جای دیگه... تموم ملاقاتهای دنیا ختم به شماره دادن نمیشن.... این رو خوب بلدم... میخوام به بقیه هم یاد بدم... به هر کی که بلد نیست!... انگاری اون بلد بود که رفت! بالاخره رفت.... یه همنوع دوستی ساده اتفاق افتاد... توی دلِ این پارک.... توی دلِ اولِ صبحِ دوست داشتنی من....ولی تیره پشتم... عجیب میسوخت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کلید رو توی در چرخوندم. نقابم رو پرت کردم روی مبل. کفشهامو هم کنار جا کفشی. مانتو و مقنعه ام رو در آوردم و رفتم سمت آشپزخونه. در یخچال رو باز کردم و کره و مربای آلبالو رو برداشتم. کیسه نون رو زیر بغلم زدم و رفتم سمت مبل. تلویزیون رو روشن کردم و بی توجه به روزنامه های اول صبح که خونده میشدن، نون رو کشیدم روی کره و بعد هم فرو کردم توی شیشه مربا... کاش یکی برام قاشق میاورد... تمام دستم مربایی میشد تا لقمه ام به ته شیشه برسه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند لقمه بیشتر نخوردم. وسوسه نوشتن نگذاشت. وسایل صبحونه رو روی میز رها کردم و رفتم سمت اتاق. جمله ها پشت هم توی سرم ردیف میشدن و اگه نمینوشتم از یادم میرفت. با صدای بلند جمله ها رو تکرار میکردم تا از یادم نرن... لعنتی... کاغذ سفید توی دستم نمیومد. دویدم سمت سطل زباله. خالیش کردم. کاغذ نیمه نوشته ای رو میخواستم از طرحی که توی سرم بود و انداخته بودمش دور... این جمله ها برای اون طرح عالین....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کاغذ رو پیدا کردم. دست بانداژ شده ام رو کشیدم روی چروکهاش و قلم برداشتم... قلم زدم... قلم زدم... و ندونستم برای چند وقت... که زمان بی اهمیت ترین واقعه اون لحظات بود....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم رو از روی میز برداشتم و چشمهای خواب آلودم رو مالیدم. نگاهی به ساعت انداختم. چهار و نیم بعد از ظهر بود و من هنوز ناهار نخورده بودم. نگاهی به کاغذهای پر شده انداختم. لبخند زدم. این بهتر از برف سیاهه... ویرایشش میکنم و میکشمش روی پرده. دست بردم سمت بانداژ و بازش کردم. بینیمو جمع کردم و گاز روی زخم رو برداشتم. دلم آشوب شد از یاد اون روز. سخت گذروندمش... خیلی سخت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بانداژ رو پرت کردم توی سطل زباله و رفتم سمت حمام. باید دوش میگرفتم و این فکرهایی رو که مثل خوره به جونم افتاده بودن رو دور میریختم. باید به لبخندم ادامه میدادم. باید میزدم به قلب دشمن.... باید برای ساعت شش حسابی سرحال باشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوش نیم ساعته آب خنک و ناهار مفصل مجردی حسابی چسبید.منصور بهم زنگ زد. دلم خوش شد به شوخیهاش. خندیدم با خنده هاش. گفتم زخم دستم خشک شده. گفت پماد بزن و دیگه بازش بذار. فکر کردم آقای کارگردان بد حال میشن با دیدن دستم... به خصوص که به هر کسی هم افتخار آشنایی نمیدن. از یاد حرفهاش خندیدم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستم رو بانداژ کردم و لباسهامو پوشیدم. عینک طبی فریم مشکی رو روی بینیم گذاشتم. موهامو یه طرف صورتم ریختم و برق لب زدم. خوب به نظر میومدم... همین کافیه! از خونه زدم بیرون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درست روبروی در کافه نگاه از تاکسی پیاده شدم. از پشت شیشه قهوه ای رنگ، داخل مشخص نبود. در رو باز کردم و آوای رویایی آویز بالای در توی کافه پیچید. زیاد شلوغ نبود. رفتم سمت معراج. پشت میزش نشسته بود و بهم لبخند میزد. میون لبخند اخم کردم. دستهاش رو به نشونه تسلیم بالا برد. جلوی میزش ایستادم: این آقای کارگردان زیادی ادعاش میشد... توی معرفی دقیقت گفتی از آدمهای مغرور متنفرم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خندید: باید مدارا کنی فاخته جان... اخلاقش یکم سگه ولی تنها راه رسیدن تو به هدفهات فعلا همین آقاست!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ابرو بالا انداختم: باشه!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

معراج از کنار بازوم زل زد به در : اوناهاش... داره میاد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رو گردوندم سمت در. داشت از خیابون رد میشد...باد پیچید توی تره مویی که روی پیشونیش ریخته بود. دلم ریخت و لبهام خشک شد. دستم رو مشت کردم و برگشتم سمت معراج : این!!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

معراج غش غش خندید. لبهامو روی هم فشار دادم و چشم غره ام رو ازش گرفتم و رفتم سمت آخرین میز و پشت به در نشستم. دستم رو ستون چونه کردم و زل زدم به پیاده روی پشت شیشه... صدای آویزِ در، قلبم رو فرو ریخت. گوشهام تیز بود به خوش و بش معراج و صدای دم کرده غریب آشنا. صدای پاهاشون که به سمتم میومدن برام واضح تر از صدای موسیقی کافه بود. دوست داشتم توی بیراهه ای که زده بودم میموندم. و چه خوب اگر معراج چند بار صدام میکرد. ولی اونقدرها طاقت نیاوردم و با نزدیک شدن صدای پاهاشون رو گردوندم سمتشون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمم از کفش کوهنوردی خردلی رنگش کشیده شد روی شلوار جین زانو انداخته اش،کمربند قهوه ای، پیرهن آبی کم رنگ و کوله خاکی رنگ روی شونه اش... چونه برجسته و قلبی شکلش، سبیل نامرتبی که خیلی بهش میومد و مژه های بلند و فر سیاهش... معراج لب باز کرد: فاخته جان... آقای شامخی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از روی صندلی بلند شدم. ابرویی بالا بردم: بله! خوشبختم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میخواستم مودب باشم اما انگار اون زیاد دلش نمیخواست . دست بلند کردم برای دست دادن، نادیده گرفت و میز رو دور زد و صندلیشو کشید عقب. با حرص به معراج نگاه کردم. برای کنترل خنده اش لبش رو گاز گرفت . پیش دستی کردم و قبل از نشستنش روی صندلیم نشستم. معراج رو به من گفت: فاخته جان چی بیارم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستهام رو روبروی صورتم گره زدم و سعی کردم آروم باشم: همون قهوه...مرسی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

معراج رو کرد سمت آقای شامخی: پندار جان تو چی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساعت روی مچش روجا به جا کرد و با چشمهای ریز شده گفت: عجله دارم... چیزی نمیخورم باید برم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خدای من!!! دستهام رو از جلوی صورتم پایین آوردم و زل زدم بهش. معراج فرار کرد. مصمم زل زدم به کسی که نگام نمیکرد. لب باز کردم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- روز و ساعت این ملاقات رو خودتون مشخص کردید به گمونم! اجباری نبوده که میون برنامه هاتون برای من جا باز کنید... اگر عجله دارید میتونیم بذاریم برای یه وقت دیگه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرش رو بالا آورد و نگام کرد. یه نگاه طولانی. نگاهش روی موهام، شال و ساعت و کیفم چرخید. لبخند کجی زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مشکلی نیست... هماهنگه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفسم رو با حرص بیرون دادم. نفسش رو مثل کسی که حسابی بدو بدو کرده تا رسیده، بیرون داد و یه " خوب" بزرگ گفت. یعنی بریم سر اصل مطلب. عصبی شده بودم. نرمه انگشتم رو روی شیشه گرد ساعتم میکشیدم که گفت: از کجا شروع کنیم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پوزخند زدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- فکر نمیکنم واقعه مشترکی داشته باشیم که بخوایم از قبل تر شروع کنیم پس باید از اولِ اول شروع کنیم... شما به من زنگ زدید... بفرمایید برای چی!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ته ریشش رو مصلحتی خاروند و لبهاشو جمع کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چرا خوب یه چیزایی هست

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخم کردم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پول بلیطی رو که نگرفتید میخواید با یه نمایشنامه جبران کنید آقای شامخی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخم کرد و نگاهش رو دوخت به شیشه کنارش. ناخنهام روی میز ضرب گرفتن. هنوز عصبی بودم. لب باز کردم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اومدید اینجا که براتون توضیح بدم اون روز چی شد؟... من نیازی نمیبینم برای شما چیزی رو توضیح بدم. پول بلیطتون رو همین الان میدم و حساب بی حساب...باید دیروز خودتون رو بهتر معرفی میکردید... اینجوری نمیخواست برنامه هاتونو هم به هم بریزید... طلبتون رو میدادم به معراج که...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رو گردوند سمتم. از نگاهش دلم ریخت. تند شد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تموم شد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساکت موندم. لبش رو گاز گرفت. حس کردم با ضربه های پاش تا پنج شمرد.نگام کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من دانشجوی ترم آخر کارگردانیم. درگیر کارهای پایان نامم هستم . تئاتر کار میکنم یه گروه کوچیک و توانمند هم دارم و البته اساتید بی نظیر این رشته رو میشناسم. از هر کی کمک بخوام ردم نمیکنن...هدفم بلنده خانم دیانت... نمیخوام هر نمایشی رو کار کنم. حال خراب اون روزت یه جورایی به من یکی ثابت کرد دروغ نمیگی... که برف سیاه کار تو بود... در طول نمایش هر بار نگات کردم توی شور اجرا بودی و میدیدم لبت به دیالوگها میلرزید.. تو حفظشون بودی. کلمه به کلمه... پس دروغ نمیگفتی... بحثی درش نیست... اگر مایلی کار بعدیتو روی پرده ببری من میتونم برات اینکارو کنم... به شرطی که توی یه فاز فکری باشیم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستم رو به بانداژم بند کرده بودم و تردید وار نگاش میکردم. پلک زد: خوب؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساکت موندم. معراج با دو فنجون قهوه اومد و با نگاه معنی دار فنجونها رو گذاشت روی میز و در جواب تشکر هر دومون نوش جانی زمزمه کرد و رفت.فنجون رو کناری زد و دستش رو جلو آورد و انگشتهاشو تکون داد: نمونه کار!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فکم رو روی هم فشار دادم. دستم رو جلو بردم و انگشتهامو تکون دادم: نمونه کار!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگام کرد. گوشه لبش رو بالا برد. دست کرد سمت کوله اش که به صندلی آویزون بود و موبایلشو بیرون آورد. دست کردم سمت کیفم و دو صفحه از طرحم رو بیرون آوردم. روی میز مبادله کردیم. فیلم روی موبایلش قسمتی از بازی خودش و هم گروهیاش بود. بد نبود ولی در حد علیرضا جم هم نبود. نمیخواستم این رو با صدای بلند بگم. نگاش کردم. لبهاشو جمع کرده بود و متنم رو میخوند. اخمی کرد: بد نیست!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خندیدم. حرص از سر و کول عقلم بالا میرفت. موبایلش رو روی میز گذاشتم: ابتداییه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهش رو ناباورانه از روی متنم بالا آورد و زل زد توی چشمهام. متنها رو روی میز گذاشت و موبایلشو برداشت: اصراری نیست با یه مبتدی کار کنی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کوله اش رو بر میداشت که فنجونم رو میون دستهام گرفتم و جرعه ای نوشیدم. رگ گردنش بیرون زده بود. سعی کرد آروم باشه : خوشوقت شدم خانم دیانت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خواست صندلیشو عقب بکشه که دلهره تموم تنم رو گرفت... این تنها امید من بود... بند کوله اش رو از روی میز چنگ زدم و خونسرد گفتم: فقط نوظهورها اینجوری داغ میکنن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگام کرد و صامت موند. میدونستم دوست داره سر به تنم نباشه . برای همین سعی کردم آرومش کنم: من فقط نظرمو گفتم.. مثل شما!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تکیه داد.کمی نگام کرد و بعد لبخند زد: فکر میکنم جهت ذهنیمون یکی نیست... این رو از همون اول که وارد شدم فهمیدم... حتی قبل از اون... همون روز توی تئاتر!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستم رو عقب کشیدم. ابرو بالا بردم: از کجا به این نتیجه رسیدید اونوقت؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شونه انداخت: از وجناتتون...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهش چرخید روی شال و موهام. ادامه داد: رنگها با هم هماهنگی ندارن... آشفتگی وجود داره... شال خاکستری موهای شرابی عینک مشکی ساعت سبز...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.