می خواهمت اینبار جور دیگری

به قلم زهرا اصغری

عاشقانه واقعی

لعنتی می خواهمت این بار جور دیگری هر نفس باشی کنارم محرم و بی روسری تار و مارم کرده ای با فرم و چال گونه ات لا به لای خنده ات چنگیز را می آوری... چشم عسل! لبها عسل! پیراهنت ظرف عسل بس که شیرینی عزیزم قند بالا می بری من پر از پاییز زردم، برگریزانی کبود لحظه لحظه در دلم آغاز یک شهریوری میشوی اعضای من وقتی بنی آدم شوم آفرینش نذر چشمانت شدیدا گوهری! قبل تو هرکس که آمد خاله بازی کرد و رفت! لعنتی! میخواهمت این بار جور دیگری


25
1,089 تعداد بازدید
4 تعداد نظر

تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

گاه آن کس که درین دیر مکان می‌خواهد
یک گنه‌کار فراریست امان می‌خواهد
گاه آن کس که به رفتن چمدان می‌بندد
رفتنی نیست، دو چشم نگران می‌خواهد
قصه‌ی دست من و موی تو هم طولانیست
وصف آن بیشتر از عمر زمان می‌خواهد
عاشقی بار کمی نیست کمر می‌شکند
خودکشی کار کمی نیست توان می‌خواهد
چشم من گاه در آیینه تو را می‌بیند
هر که هر چیز که گم کرده همان می‌خواهد
این که هر کار کنم باز کمت دارم را
عقل پنهان شده و قلب عیان می‌خواهد
بر سر عهد گران هستم و تنها ماندم
کار سختیست ولی قلب چنان می‌خواهد
.
.
.
#دلنوشته
تایم کلاس تموم شده بود دستمو زیر چونم گزاشتم و با بی حوصلگی خیره به یاسمن شدم
یاسمن :اوویی چشماتو درویش کن تَمومم کردی
لبخند بی جونی زدم از روی صندلی بلند شدم کیفمو انداختم رو دوشم
+بریم یاسی
سری به معنی تایید حرفم تکون دادو باهم به سمت محوطه ی دانشگاه حرکت کردیم
یاسمن :نفس حالا تکلیف این خاستگارت چی میشه؟؟
نفسمو باحرص بیرون دادم و به یاسمن خیره شدم
+واقعا مشخص نیست؟؟؟؟
یاسمن :خب عزیز من جواب تو منفیه خوانوادت از کوچیک و بزرگش موافقن
+یاسی تمومش کن خودتم خوب میدونی کسی جز حسام تو قلب من جایی نمیتونه داشته باشه
یاسمن: بیچاره داداشم‌ خیلی کلافست خواب و خوراک نداره دیگه میترسه از دستت بده
+ تا جونی تواین تن باشه تلاشمو میکنم یا حسام یا هیچکس من انتخابمو کردم
یاسمن بالبخند بغلم کرد از هم خداحافظی کردیم کلید انداختم وارد خونه شدم یک راست ازپله ها بالا رفتم اونقدری خسته بودم خودمو انداختم رو تخت با دنیایی از فکرو خیال به خواب رفتم با صدای زنگ موبایلم چشمامو باز کردم لبخندی رو لبام نشست
حسام: چه عجب نفس خانووووومم افتخار دادن جواب بدن
خودمو لوس کردم و باهمون لحن گفتم
+ببخشید عشقم خواب بودم خو
حسام:قربونت برم من
ده دقیقه ای با حسام صحبت کردیم ... ساعتو دیدم هشت شب بود دیگه خواب از سرم پریده بود از روتخت پاشدم که صدای آیفون به گوشم خورد از پنجره ی اتاقم به حیاط چشم دوختم چیزی که چشمم دید رو نمیخواستم باور کنم خدا جونم خودت کمکم کن ...با صدای به در به خودم اومدم
مامان:نفس حاضرشو بیا پایین خوانواده ی مسیح اومدن
نفس: مامان چند بار بگم من نمیخوامششش قلبم پیش حسام گیره چجوری اینو تو دلم راه بدم ؟
مامان: نفسسس حاضرشو بیا پایین یه کلام ، تو صلاح خودتو میدونی یا ما ؟؟؟
نفس:مگه زندگی من نیست ؟؟چرا به جای من میخوایید تصمیم بگیرید ؟
مامان: هنوز نه به باره نه به داره دختر
در رو محکم بست و رفت بغض راه نفس کشیدنمو گرفته بود چند شب بود اعتصاب کرده بودم نه از اتاقم بیرون میرفتم نه شام‌میخوردم
اما مجبور بودم حاضر شم برم پایین وگرنه آبرو ریزی میشد یه تونیک کالباسی تنم کردم وقتی حاضر شدم رفتم پایین اما با هر قدم نفس کشیدن سخت تر میشد اولین کسی که چشمم خورد بهش شیدا مامان مسیح بود تامنو دید
از رو مبل بلند شد و بالبخند منو بوسید باهمه سلام احوال پرسی کردم جز پسری که تاحالا ندیده بودمش قطعا مسیحِ با اخم روی مبل روبروی مسیح نشستم همه مشغول صحبت کردن بودن آجی هستی ام با شوهرش و دختر کوچولو ش به جمع ما اضافه شدن خوبه حداقل با اومدن وروجک خاله خودمو مشغول میکردم ...
مامان :نفس جان بلندشو شیرینی رو بگیر
حس کردم تنها سنگینی پوستی رو روی استخوان هایم تحمل میکنم که زیر منافذش هیچ گوشتی نیست .حتی قلبی نیست که بزند، که بتپد ، که جان دهد ،که زندگی را جاری سازد.
جواب من فقط سکوت بود و نگاه طولانی به مادر همه متوجه حالم شدن اما با اصرار های مادرم مجبور شدم با حرص از جا بلند شدم باهمون قیافه ی دَرهَم شیرینی رو گرفتم و به مسیح رسیدم سرشو بالا آورد و زل زد به چشمهام و تشکر کرد بدون جواب سمت آشپز خانه رفتم باعصبانیت و بغضی که هر لحظه بیشتر گلیوم را میفشرد خودمو به یکی از صندلی ها رسوندم با دو دستم سرم را گرفتم ...‌
بالاخره عَزمِ رفتن کردن. منم بدون هیچ حرفی سمت اتاقم رفتم چشمام خواب میخواست خوابی که همه خاطرارت اون شب رو بشورد و ببرد .صبح شده بود باید با حسام صحبت میکردم زنگ زدم با دومین بوق صداش تو گوشم پیچید
حسام:جونم نفس
بغضم گرفت همه ی اتفاقای دیشب و براش تعریف کردم قول داد که همه چیز رو سریع درست کنه بد از قطع کردن تلفن یه آرامشی تموم وجودمو فرا گرفت نشستم روی تختم زل زدم به دیوار روبرو دراتاق باز شد مادر بود .
مامان :میخوام باهات حرف بزنم
جوابی ندادم همانطور که حلقه دستامو دور پاهام بسته بودم به مادر نگاهی انداختم جلو اومد .و کنارم ،لبه ی تخت نشست:
-نفس میدونم حالت خوب نیست ولی.... دلم مثل سیرو سرکه میجوشه ... شبا خواب ندارم... پدرتم فکرش مشغوله ...حالا میخوایی چیکار کنی؟؟
به مادر خیره شدم
+واقعا مشخص نیست؟؟
_حالا که تو تصمیمتو گرفتی تمام سعیمو میکنم پدرتو راضی کنم دیشب هستی و امیر با پدرت حرف زدن امیر گفت نفس جفتشونم دیده گناه داره دلش پیش حسام گیره به سنی رسیده که درست انتخاب کنه پدرت فقط سرشو تکون داد .
با حرفای مادر کم کم جون رفته از بدنم داشت برمیگشت لبخند رو لبم اومد . آخر هفته قرار خاستگاری باخوانواده حسام گزاشته شد دل تو دلم نبود خلاصه که جلسه خاستگاری حسام فرا رسید یه سارافن جذب لی با شال و شلوار مشکی پوشیدم چقدر بهم میومد اینقدر که خودم خودمو چشم نمیزدم هنر بود دلم تو دلم نبود نگاهم به عقربه های ساعت بود و گه گاهی به لباس خودم بالاخره صدای زنگ بلند شد...حالا من بودم و‌ من . من با قلبی که داشت پوست تنم رو میشکافت ونذر قدوم حسام میشد .همون اول که وارد شدن برقا رفت صدای مامان بزرگم بود که تواون تاریکی گفت :
-چه پاقدمی
با ی لبخند خودمو آروم‌کردم که فکرای بد نکنم ..
لحظه ای به حسام نگاه کردم .شکارچی ماهری بود.نگاهم رو خوب شکار کرد و لبخند زد .صدای پدرم بر مجلس حاکم شد همه ی حرف ها زده شد و در آخر ۲۰
۰ تا سکه مهریه ام شد ختم جلسه یه صلوات فرستادن صدای صلوات بلند شد آقا حمید پدر حسام لیوان خالی چایی اش را بالا آوردو گفت:
-خب عروس خانوم چایی اول رو که مادرتون بهمون داد شما‌نمیخوایید یه لیوان چایی به ما بدید؟
+چشم حتما
لیوان هارو دوباره تو سینی چیدم رفتم سمت آشپرخونه.تمام وجودم ،شده بود .ذوق و شوق‌ از شدت ذوق دستام میلرزید و قلبم آروم و قرار نداشت. همراه سینی چایی برگشتم وبعد از آقاجونم به نوبت چایی چرخوندم به حسام که رسیدم با لبخندی پر از شوق اروم زمزمه کرد:
-چایی از دستتون چه مزه ای داره نفس خانوم
باهم افتادیم توی کارای مراسم عقدمون . باغ دیدیم، ارکست دیدیم، با ی آرایشگاه قرار دادبستم .لباس عروس پرو کردم. مادرحسام و یاسی ام با کمک هستی توی خرید عقد بودند
شوق مثل پیچکی وحشی تارو پود قلبم رو زیرو رو میکرد همون دوهفته تا مراسم عقد نمیگذشت روز هاش شد روزهای ابدی وشب هاش، شب های اصحاب کهف!
هر روز با خیالاتی عاشقانه از خواب بیدار میشدم وبا همون خیالات روز رو شب میکردم تا رسیدم به همون روز همون روزی که آرزوی هر دختریه که مراسمش بهترین باشه خودش تک باشه خاطره هاش قاب، قاب روی هم سوار شه. و یه عمر به عکس ها اون روز خیره بشه اما من بازدلشوره عقد رو گرفته بودم همون دلشوره هایی که انگار یه بحرانی سرراهته و یه خبری قراره بشه.هی نفس تازه میکردم و ریه هام رو غرق در نفس های پراضطرابم ،آرایشم تمام شده بود ولباس صورتیه پف دارمو پوشیده بودم انقدر تغییر کرده بودم که حتی خودم هم غرق در غرور به چهره ام در آیینه خیره شدم تحسین بقیه خانوم های سالن هم بماند
همون موقع بود که حس دیگه ای هم درون ظرف قلب نگرانم ریخته شد شوق برای دیدار باحسام آمد.با بلیز صورتی و جلیغه ی مشکی ای که به او میامد دست گلم را تقدیمم کرد لبخندش ظاهر شد
-از حالا ؟
+چی از حالا؟
-دلبری دیگه
خنده ام گرفت سوار ماشین گل کاری شده ی حسام شدیم به سمت باغ رفتیم صدای بلند آهنگ ضبط ماشین همراه با تپش های پراضطراب قلبم بلند شد
وای چه حالی تو به من بگو الان تو چه حالی
خوشحالی وای چه حالی تو کنارم ینی عشق تواین حوالی درچه حالی وای چه حالی
همه هستن همه عالی
سرش رو با آهنگ تکون میداد و لب میزد :
-وای از نگات نگم ازچشمات نگم از دلم نگم برات
چقدر اون ژستش با چشمکی که گه گاهی میزد تا بیشتر برام دلبری کنه. به چشم هایم قشنگ میومدن انگار تموم خوشبختی همون لحظه نازل شد. یکباره من مغرور از این همه عشق ، سرم رو بالا گرفتم دسته گلم رو ازشیشه بیرون بردم و به گفته ی فیلم بردار تکون دادم رسیدیم باغ با کمک حسام پیاده شدم حالا وقت ثبت این خوشبختی بود
روز عقد فرا رسید همه بودن حتی خوانواده مسیح بخاطر نسبت دور فامیلی که داشتیم من خودم که تاحالا خونشون نرفتم هرزگاهی پدر و مادرم میرفتن بخاطر همینم بود تاحالا مسیح رو ندیده بودم حتی پدر مادرشم بزور یادم میاد.‌
نگاه بعضی ها پر از شوق و خوشی و اشک بود نگاه بعضی ها پر از حسادت..یاسی کنار مادر بالای سرم ایستاده بود و قند رو ی سر من و حسام میسابیدصدای عاقد بلند شد .. همون خطبه ی معروف که نمیدونم قبل از ما برای چند نفر خونده بود.هیاهوی جمع کم شد. وصدای عاقد تنها صدای حاکم بر مجلس . اما گوش های من تو جمع بود و فکرم درگیر هزار تا سوال . آیا با حسام خوشبخت میشدم؟من بیشتر حسامو دوست داشتم یا حسام منو؟هنوز جواب سوالم رو نگرفته بودم که ،یکی از پشت سر زد به شونه ام یاسمن بود:
-نفس حواست هست این بار سومه ها!
+باشه باشه
دیگ گوشام تیز شد و سرم از هرفکری خالی وقتی عاقد رسید به آخرین جمله ی تکراری ،《وکلیم》همراه نفس بلندی با صدایی که از اضطراب کمی میلرزید گفتم:
-بااجازه ی پدر مادرم و بزرگ ترها ...بله...
صدای هلهله برخاست ،نقل میون دست مادر به هوا رفت‌.گلبرگ های توی دست هستی پخش زمین شد، انگار نه انگار که یه دامادی هم هست .که باید بله رو بگه .انگار تنها جایی که داماد مهم نبود همون بله ی سر سفره عقد بود..
‌. یکی از عکس هایی که باغ انداخته بودیم تو قایق نشسته بودیم وسط حوض خیلی بزرگی که واسه عکاسی درست شده بود خیلی خوب از آب در اومده بود و گفتیم عکس رو بزنن رو شاستی برای مراسم شب ... حتما تاالان حاضر بود هستی رو صدا زدم که بگم چشمم خورد به یاسی با رقص شاستی به اون بزرگی رو اورد تو بداز یه دور رقصوندن اوردتش کنار جاییگاه منو حسام گزاشت ..... بد از کلی رقص و عکس بالاخره تموم شد
جلو آیینه اتاقم خودم رو برانداز میکردم تواین لباس عروس صورتی و شینیون موهای رنگ شده ام محشر شده بودم یه چرخی زدم و به خودم بوس فرستادم هستی رو صدا زدم اومد کمک کرد لباس رودر بیارم و موهامو از دست اون همه گیره خلاص کنم ... که صدای مامان اومد و گفت:
+خوانواده ی حسام اسرار دارن امشب بری اونجا آخر شب حسام برمیگردونتت
باشه ای گفتم ویه تیپ سفید زدم رفتم پایین فقط حسام مونده بود سوار ماشین شدم
حسام:به به عروس خانوم
خندیدم و نگاهمو دوختم به رو بروم چند دقیقه ای سکوت بینمون حاکم بود اول صدای ظبط ماشینو روشن کرد و بعد دستمو گرفت ....
میدونی که چقدر تو رو دوست دارمت میمیرم اگه باشه غمت بهراد شهریاری
♬♩ عشقم , جانه دلم , میشه یه قولی بهم بدی , بگو عشقم , هیچ وقت دستامو ول نکن ♮♯
♬♩ میدونی که چقدر تو رو دوست دارمت میمیرم اگه باشه غمت ♮♯
♬♩ میمیرم اگه دستمو ول کنی و بری وقتی دیوونتم بری عشقه تو میکشتم ♮♯
♬♩ خیلی خوبه پیشه تو حالم کنارت آرومه خیالم تو ماله منی نمیشه دل ازت بکنم ♮♯
♬♩ مثه نفسی تو وجودم همه کس و بود و نبودم محاله که از دلم اسمتو خط بزنم ♮♯
وقتی رسیدیم جلو درشون برامون فشفشه روشن کردن اسفند دود کردن و تا آخر شب کلی بزن و برقص کردیم دخترا و پسرا درومون و گرفته بودن .... ولی یه خانومی بود میگفتن مستاجرشونه و با دختر دایی حسام خیلی رفیق بودن یبار وسط رقص برام پا انداختن و حواسم بود ک زمین نخورم بیشعورا .‌‌....
چند ماهی از عقدمون میگذشت همه چی خوب بود حسام مهربون و ساده بود تو همین چند ماه صد تا شاخه گل به بهونه های مختلف برام هدیه گرفته بود.
چند روزی بود حس میکردم حسام آروم و قرار نداره بیشتر وقتش رو یابامن میگزروند یا با دوستاش خیلی وقتام خونه بود حتما مربوط به محل کارش میشد ...آخر هفته قزوین عروسی دعوت بودیم قرار بود باحسام بریم خرید
گاهی خوبه که آدم سرش شلوغ باشه . مثل خرید لباس سر قیمت و مدل چونه زدن و انتخاب کردن .خرید باعث میشه فراموشی بگیری ،یادت بره که مرد زندگیت چه مشکلی براش پیش اومده و حال توام گرفته نشه ...
با کلی خنده و شوخی یه لباس مشکی کوتاه جنس ساتن خریدم ، طبقه آخر همون پاساژ رستوران بود با حسام دست تو دست هم وارد رستوران شدیم
حسام :عزیزم چی میل داری
با لبخند گفتم
-هرچی خودت میخوری
بد از خوردن شام عَزم رفتن کردیم ماشین جلو در خونمون پارک شد
-مرسی بابت امشب خیلی خوش گذشت
حسام: قابلتو نداشت خانومم
دستمو به آرومی فشرد یه بوسی رو هوا فرستادم خدافظی کردم
آخر هفته رسید
رفتم داخل آرایشگاه ...حدود ساعت ۲:۰۰ ظهر بود داشتم جلو آیینه خودمو آنالیز میکردم واقعا نفس گیر شده بودم موهامو بالای سرم به حالت گوجه ای درست کرده بود و دورش یه تاج کوچیک گزاشته بود و از بقل موهام چند تا فر آویزون بود و جلوی موهامو به طرف سمت راست سرم برده بود با ی حالت خاص و تمیز شینیون شده بود چشمام از همیشه بزرگ تر دیده میشد و البته لنز عسلی رنگم بی تاثیر نبود با رژلب مخملی قرمز رنگی که زده بود همه چی عالی شده بود لباسم عروسکی کوتاهِ مشکی رنگ و یقه خشتی بود و آستین هایی که از بالای سرشانه چینِ خیلی زیبایی خورده بود‌لباسمو خاص تر میکرد جواهراتمو انداختم و یه گوشواره مشکی حلقه ای بزرگ ک بالباسم هم خونی داشته باشه انداختم و کفشای سی سانتیِ قرمز رنگمو پام کردم حالا دیگمعرکه شده بودم .... زنگ زدم حسام بیاد دنبالم حالا که وقت داشتم لاک قرمز ی از کیفم دراوردم و به ناخنای دست وپام زدم یادم افتاد سرویسم و ننداختم جعبشو دراوردم درش رو باز کردم‌ ولی چیزی توی جعبه نبود استرس گرفتم ینی گم کردم؟؟حتما توی خونس...! ولی آخرین بار خودم گزاشتمش تو جعبه بد از یه ربع صدای بوق ماشین اومد مانتو مو تنم کردم شالمم خیلی آزاد سرم انداختم و به سمت در رفتم حسام بادیدنم یه سوت بلند بالایی کشید وگفت
+به به ببین چه کرده
+اوووف توکه بهتر ازمن شدی مخصوصا بااین کت و شلوار مشکی دختر کُش شدی حسابی
+کم لطفی می فرمایید
و در ماشین رو برام باز کرد باخنده سوار ماشین شدم
واقعا نمیدونستم چجوری بگم سرویسم نیست به هرجون کندنی بود گفتم حسام یه کلمه گف
-عه فدای سرت
خیلی تعجب کردم خجالت کشیدم ازین همه مهربونی یه ادم چقد میتونه دلش بزرگ باشهشب خیلی خوبی بود برام اولین بار بود شهر قزوینو میدیدم جای قشنگی بود...
اواخر عروسی بودیم که همه مردها و زن ها مختلط شدن تعجب کرده بودم حتی از یاسمن حداقل یه شال می انداختن سرشون فوراً شالم رو سرم‌انداختم لباسم پوشیده بود . یه ربعی زدن رقصیدن ...
حسام:افتخار میدی خانومم
به ناچار قبول کردم بالاخره کم کم باید همرنگ جماعت میشدم
دست تو دست حسام رفتیم وسط پیست رقص نیم ساعتی رقصیدیم احساس کردم یکی داره سمتم میاد برگشتم نگاهم خورد به یه پسر مست
-افتخار رقص به منه حقیر میدید
از ترسم نگاهش نمیکردم و جوابی ندادم
-خانوم خوشگله شما چقد نازی
میخواستم بد و بیراه بارش‌کنم که دیدم پا به فرار گزاشت
دورو ورم رو نگاهی انداختم‌حسامو دیدم داره‌از دور میاد نفس راحتی‌کشیدم‌ و خداروشکر این‌پسره رو ندیده بود.
ساعت نزدیکای یک بود که همه عزم رفتن کردیم
یاسی :نفسی امشب خوب دلبری کردی از داداش ما
سرمو پایین انداختم و لبخند زدم
یاسی دید خجالت میکشم دیگه ادامه نداد
رسیدیم جلو یه خونه ی ویلایی بزرگ حتما خونه ی بی بی بود داخل خونه شدیم . بد از احوال پرسی رفتیم سمت اتاق لباسامونو عوض کردیم جاهارو انداختیم
یاسی : نفس کاری داشتی صدام کن
-کجاااا
+حسام قراره بیاد اینجا زن باس پیش آقاش بخوابه
انگاری یه سطل آب یخ ریختن روم‌هم استرس داشتم هم خوشحال بودم
-خُبه خُبه انگار چخبر خب توام بمون اینجا
+میرم پیش بی بی بخوابم خیلی وقته ندیدمش دلم براش لک زده درضمن منو با حسام در ننداز
خندید و شب بخیر گفت و رفت بیرون از شدت خستگی و خواب آلودگی چشمام میسوخت دراز کشیدم پتورو انداختم روم از صدای باز و بسته شدن در میشد فهمید حسام اومده بود زود خودمو به خواب زدم
حسام:خانونی
نفسی
خانومم
دید از من جوابی نگرفته با یه حرکت پرید روم قلقلکم داد دیگ کار از کار گذشته بود اینقدر بلند میخندیدم صدام تو کل خونه پیچیده بود دستمو گزاشتم رو دهنم صدام بلند تر ازین نشه
-حسام تر...و...خدا بس... کن.. آ...بروم... رفت
بوس آبدار از لپم گرفت خودشو انداخت تو جاش
+نفس
_جونم
+یه سوپرایزی برات دارم
با ذوقی که از صدام مشخص بود گفتم
_چه سوپرایزززززی
+فردا سا کت رو ببند آماده باش میفهمی خودت
_چشمممم
لبخند زدم منو کشید تو بغلش کم کم به صورتم نزدیک شد همه ی فاصله هارو پر کرد ناخواداگاه چشامو بستم همراهیش کردم
.
.
.
سفره ی صبحانه رو جمع کردیم . ظرفاروشستیم پدر بزرگ حسام اومد دستشو انداخت رو شونم از شدت خجالت سرمو انداختم پایین گفت
+عروس خانوم خجالت نکشی ها اینجا خونه خودته راحت باش
لبخند زدم و گفتم
- ممنون چشم آقاجون
برای نهار کلی مهمون دعوت بودن رسمشون این بود که برای نهار پاگشا چلو گوشت بپزن ،جالب بود برام
ساعت نه صبح بود همه جمع شدیم و تصمیم گرفتیم بریم شهر قزوین رو بگردیم ...
اول از همه رفتیم دهکده طبیعت قزوین
رفتیم رسیدیم به قفس میمون ها تو فیلما دیده بودم دستشون رو از شیشه میزارن رو دست میمونا دقیق ربروی من یکی از میمون ها دستش رو شیشه بود منم اروم دستمو گزاشتم رو دست پنج دقیقه همینجوری زول زد بهم بد با یه حرکت خیلی محکم خودشو کوبوند به شیشه دقیقا جلو صورتم قلبم وایستاد جیغ زدم سریع برگشتم خوردم به یاسی چیپس میخورد یه دستشم آب بود آب ریخت رومون چیپسا خود شدن ریختن زمین همه برگشتن طرف ما چند ثانیه سکوت بود یهو همه منفجر شدیم از خنده ....
یه چند جا دیگه هم رفتیم خیلی خوش گذشت دیگه کم کم باید برمیگشتیم خونه مهمونا اومده بودن همین که پامو نو گزاشتم حیاط همه جمع شدن دورمون زندایی ها دایی ها دختر دایی ها دختر خاله ها پسر خاله ها خاله ی حسام ازون ور اسفند اورد دود کرد برامون باهمه روبوسی کردم به دایی ها دست دادم البته خودم خجالت میکشیدم دست بدم ولی رسمشون این مدلی بود
نهارم با شوخی و خنده خوردیم سفره جمع کردیم به کمک هم. نمیزاشتن من کار کنم، ولی خودم قبول نمیکردم خجالت میکشیدم
حسام:نفس جان آماده ای
-آره عزیزم
انگار همه خبر داشتن از رفتنمون جز خودم
یاسمن :سوقاتی منو یادت‌نمیررررره ها
-چشمم ولی هنوز نمیدونم کجا قراره بریم
یاسمن: میفهمی خب
براش زبون در آوردم خندیدیم همدیگه رو بغل کردیم خدافظی کردیم یاسی گف راستی وایستا وایستا بدو رفت تو اتاق پنج دقیقه بد اومد بیرون یه جعبه ی کادو گرفت طرفم گفت
+اینو برا تو گرفته بودم یادم رفت بدم بهت
باتعجب بهش نگاه کردم دوباره بغلش کردم در جعبه رو باز کردم ادکلن بود بوش محشر بود
_واااای یاسی دستت درد نکنه این چه کاری بود اخه
+مبارکت باشه عزیزمم
مثل لحظه وردمون همه جمع شدن‌تو حیاط آب پاچیدن پشتمون خدافظی کردیم و راه افتادیم
+حسامم کجا میریم
- راستش اول میخواستم بریم مشهد بعد بریم شمال ولی خب قزوین به شمال خیلی نزدیکه بس اول میریم شمال
چشمکی زد دوباره خیره به جلو شد
-به به اولین مسافرت دونفرهکم کم شب شد تقریبا رسیده بودیم‌ کنار ی جیگرکی نگه داشتیم شام بخوریم بد از شام دوباره راه افتادیم ساعت 11 شب بود که رسیدیم مستقیم رفتیم لب ساحل عجب هوایی بود حسام از پشت بغلم کرده بود هردو خیره به دریا بودیم نیم ساعتی بااین حال گذشت حسام گفت
+الان چه حالی
-حس میکنم خوشبخت ترین زن دنیام کنار تو دیگه چیزی از خدا نمیخوام
+منم همینطور خانومم
اروم گونمو بوسید
هوا خیلی خنک بود یه لرزه ای به بدنم افتاد بااون لباس تابستونی که پوشیده بودم
حسام :سردته
- یکمی
+بریم ویلا دیگه
دست تو دست هم رفتیم به ویلایی که قبلا رزرو کرده بود ویلای قشنگی بود حیاط بزرگی داشت خونش هم مرتب بود چند تا اتاق داشت رفتیم بهترین اتاقش‌ که یه بالکن سمت دریا داشت وپرده و سرویس خواب شیری رنگ و یه تخت خواب دونفره بزرگ هم وسطش بود آباژور رو روشن کردم حسام ساکمو آورد لباسامونو عوض کنیم . تاپ بندی قرمز مو پوشیدم با شلوار ستش
رفتم رو تخت نشستم گوشیمو چک‌میکردم که حسام اومد اتاق
+خانومم
-جونم
+خیلی میخوامتا
-مابیشتر
اومد کنارم نشست برق خاصی تو چشماش بود محکم بغلم کرد و گفت
+از امشب تا ابد زن خودم میشی
ازخجالت سرمو انداختم پایین نمیدونستم چی بگم
+خانومم اجازه هست؟
لبخند زدم و چیزی نگفتم منو خوابوند روتخت
+نفس به من اعتماد داری ؟
-آره خیلی بیشتر از چشمام
+حله
داغی لباشو حس کردم و از دنیای دخترونم خدافظی کرم
باهم زیر دوش بودیم که حسام لب باز کرد
+خانومم‌به زندگیم‌ خوش اومدی خانوم شدنت مبارکمون
جز لبخند چیزی نداشتم بگم
صبح از خستگی و کمر درد دیر بیدار شدیم به گفته ی حسام رفتیم جیگرکی ولی عجیب چسبید ...
تا خود شب کلی گشتیم خرید کردیم بد از آکواریوم رفتیم سینما سه بعدی خیلی هیجان داشت دیگه از خستگی نا نداشتیم مستقیم رفتیم ویلا یه دل سیر خوابیدیم صبح روز بعدش زود بیدارشدیم و کلید ویلا رو تحویل دادیم رفتیم پاساژ یه قسمتش کلا پاستیل فروشی بود یه مشبای پر پاستیل خریدیم آخه من عاشق پاستیل بودم ... بد از خرید سوقاتی ها رفتیم وسیله هارو گزاشتیم‌تو ماشین یه فسفودی خیلی شیک و بزرگ رو باز اون ور خیابون بود رفتیم برا نهار همبرگرد سفارش دادیم بد از خوردن عزم رفتن کردیم همینه تو ماشین نشستبم دیدم پاستیلا همشون آب شدن با همون نگاه متعجبم به حسام نگاه‌کردم یهو زدیم زیر خنده پاستیلای قشنگمممم آب شده بودن همشون حسام گفت بنداز دور برات میخرم باز با هزار جون‌کندن انداختم دور داغشون به دلم موند خخخخخ آخه صبح که خریدیم‌ حسام نزاشت بیشتر از دوتا دونه بخورم گفت اول نهار بعد با معده خالی نخور
عصر رفتیم پارک رامسر تقریبا نصف بیشتر وسیله هارو سوار شدیم اینقدر جیغ زده بودم گلوم میسوخت داشتم گلمو ماساژ میدادم گوشیم زنگ خورد مامانم بود
-سلام جونم مامان
+سلام خوبی عزیزم چخبر خوش میگزره ......
بد از قطع تماس روبه حسام گفتم
-فک کنم مشهد کنسل شد
حسام با تعجب گفت
+چرااا
_بی بی مامانمینا و هستی اینا رو دعوت کرده بیان قزوین
+خوبه خوش میگزره
_واای آره خیلی الان ک نمیتونیم بریم مشهد برگردیم بریم قزوین
+باشه عزیزم بریم
یکی دوساعتی توراه بودیم رسیدیم قزوین با مامانمینا باهم رسیدیم جلو در پیاده شدیم روبوسی کردیم حسام باتعارف همه رو راهیه خونه کرد یاسی و بی بی اول از همه اومدن حیاط دوباره بساط روبوسی و این حرفا شامو که خوردیم مردا رفتن بیرون تو آلاچیق حیاط نشستن مام نشستیم خونه دختر خاله های حسام‌اومدن نشستن کلی حرف زدیم فیلم عروسیه پسر داییشونو نگاه میکردیم مختلط بود همه مو باز بودن دقیقا عین همین عروسی‌که رفتیم حتی ازینی که رفتیم بدترم بود مامان میخواست برای مردا چایی ببره گفتم من میبرم
+مرسی عروس گلم
_خواهش میکنم
رفتم سمت آلاچیق ته حیاط چایی رو که گزاشتم رو میز نگاهم افتاد به یه در کوچولو کنار آلا چیق روبه حسام گفتم
-این در به کجا باز میشه
حسام بلند شد دستمو گرفت منو برد اون تو یه باغ خیییلی بزرگ و قشنگ بود باورم نمیشد چقد قشنگ بود اخه پر از درخت گردو بود یه چند تا باهم عکس انداختیم و من برگشتم تو پیش بقیه ...فردا صبحش بیدار شدیم هممون رفتیم بیرون برای گشتن دایی حسام هم باهامون اومد مهمون نوازای خیلی خوبی بودن واقعا خوش گذشت همه ی تلاششونو میکردن که بهمون مخصوصا به خوانوادم خوش بگزره..... خلاصه عصر همون روز برگشتیم تهران .
چند روزی بود شنیده بودم روز ی که مسیح و خوانوادش اینجا بودن برام انگشتر نشون آورده بودن وقتی ازمن جواب رد شنیدن رفتن مشهد هه چه خوش اشتها.... تو فکر بودمو اهنگ گوش میدادم که موبایلم زنگ خورد مامان بود
+الو سلام عروس گلم خوبی
-سلام مامان جان ممنون شما خوبید
+شکر خدا کم پیدایی ....
وای خدا شام دعوتم کرد من هنوز حاضر نبودم سریع پریدم حموم دوش گرفتم ، مانتوی مشکی کوتاه با شلوار مشکی و شال سورمه ای پوشیدمصدای در اتاق اومد
مامان:نفس حسام اومده جلو دره ها زود باش مادر
-باشه باشه الان میام
ادکلنی که یاسی برام خریده بود و زدم و کیفمو انداختم باسرعت جت پریدم بیرون قربونش بشم تو ماشین منتظرم بود
-سلاااممممم
+به به نفس خانوم خوبی شما
_قربونت خوبم
+ خدا روشکر
رسیدیم خونه با همه سلام احوال پرسی کردم چند ساعت گذشت متوجه شدم حسام با یاسی خیلی سرسنگین رفتار میکنه و همینطور یاسی بد از شام داشتیم با یاسی حرف میزدیم متوجه شدم حسام دست پاچه شده سریع گفت
+نفس پاشو بریم بالا
-باشه تو برو الان میام
+پاشو دیگه پاشو باهم بریم نمیخواد بعدن بیایی
تودلم گفتم وا خب برو دیگ
-باشه اومدم
از پله ها رفتیم اتاق بالا همین ک به اتاق رسیدیم حسام منو بغل کرد ک بوسید
حسام:آخ که دلم لک زده بود برات
لبخندی زدم و سوالی ک خیلی فکرمو مشغول کرده بود رو پرسیدم ازش
-حسام
+جان حسام
-چرا با یاسی قهری
جا خورد و گفت
+یکار اشتباهیی کرده باید درست بشه
_میشه بگی چه کاری ؟؟؟
+بیخیال خودتو درگیر این چیزای بی ارزش نکن
با کلی اسرار گفت
+اومده به مامان و بابا گفته حسامو جلو در قهوه خونه دیدم باز من فقط رفته بودم به دوستم‌سر بزنم‌همین
حسام بدون هماهنگی بامن جایی نمیرفت ینی خودش دوست داشت که بگه که من چشم براه نمونم و بی موقع زنگ نزم عجیب بود تاحالا نشنیده بودم بره قهوه خونه
-خب اینکه دعوا نداشت تو چرا سر این‌ناراحت شدی ازش
+خب.... خب ...
لُکنَت گرفته بود پشت این قضیه حتما چیزی بوده
+خب به اون چه ربطی داشت
-حسام حرفت منطقی نیست یا بی دلیل باهاش قهری یا اینکه همه چیو برام تعریف نکردی
+بیخیال خانومی خودتو عشق است
اومد بغلم کرد داغی لباش‌ به حدی بود انگاری تموم وجودش آتیش گرفته .....
.
.
.
صب با صدایی‌که از بیرون میومد بیدار شدم
مامان:حسام بس کن ساعت ده صبح شده کی میری سرکارت الان یه هفتس خونه ای قبل از اونم مسافرت بودیم صاحب کارت چیزی نمیگه بهت؟؟؟نکنه انداختنت بیرون؟؟
حسام :مامان تو کارای من دخالت نکن خودم گفتم دیر تر میام امروز و
مامان: آره دیگه خودت صاحب کاری خودت تصمیم میگیری دیر تر بری یا زودتر
حسام:من دروغی ندارم بگم
مامان:بالاخره که گندش در میاد مثل چند سال پیش...
نزاشت مامان حرفشو تموم کنه
حسام :هیس آرو متر حرف بزن نفس بیدار میشه
صدای کوبیده شدن در اومد از زیر پتو بیرون‌ نیومدم خودمو زدم به خواب با دنیایی از فکرو خیال ینی چی کار کرده بود؟خودمم قبل عروسی متوجه شده بودم .... آروم کنارم دراز کشید یه ربع بعد از زیر پتو بیرون اومدم خودم به خواب آلو دگی زدم دیدم دستش گوشی هست
حسام :به سلام خانوم صبح شما بخیر
از یاداوری دیشب خجالت کشیدم سرمو انداختم پایین حتما لبو شده بودم بزور لبخند زدم
-صبح توام بخیر
از صدای خندش متوجه شدم به لَبو شدنم میخنده
یه بوس آبدار گرفت دوباره رفت تو گوشی خیلی مشکوک میزد کنارش دراز کشیدم دیدم یه سایت شرط بندی فوتباله چیزی نپرسیدم حتما میخواسته ببینه کدوم تیم اول برنده میشن .....
یه هفته ای میگذشت حسام گفته بود میخواد ماشینمونو بفروشه ماشین به خرج افتاده صدای موبایلم بلند شد یاسی بود
+سلام نفس خوبی کی هست پیشت
نگران پرسیدم
-سلام خوبم تو خوبی؟؟؟ هیچکس چطور
+مامان گفت بهت بگم نزاری حسام‌ماشینو بفروشه حیفه وسیله زیر پاتونه
-آخه حسام‌گفت ماشین خراب شده به خرج افتاده قرار بود با بابا برن بفروشن
+تا‌جایی ک ما میدونیم‌خراب نشده روح بابا هم ازین قضیه خبر نداره مامان نزاشت بابا بفهمه ناراحتی پیش بیاد
کلافه بودم خیلی حالم گرفته شد چرا داره اینکارارو میکنه حسام
+باشه عزیزم‌تمام سعیمو میکنم ولی به چه دلیلی باید دروغ بگه؟؟
-ما هم همینو نمیدونیم
از هم خدافظی کردیم زنگ‌زدم‌حسام جواب نداد ....
پیام دادم بهش
تا آخر شب یه دعوای مفصل بین منو حسام پیش اومد سر این دروغایی ک میگه سر اینکه سرکار نمیره و دلیلش چیه کلا دوساعت میره سرکار
یه هفته بود جواب تلفنای حسام و نمیدادم از یاسی هم شنیده بودم حسام شبا هم خونه نمیره کارم شده بود گریه یه روز مامان زنگ زد گفت بیا خونمون کارت دارم خالم و دختر خالمم خونه ی ما بودن داشتم حاضر میشدم برم دوباره گوشیم زنگ خورد ناشنان بود یه خانومی بود
-سلام نفس خانوم
+سلام بله خودم هستم بفرمایید
_یه موضوعی رو میخواستم باهاتون در میون بزارم
استرس شدیدی گرفتم به خالمینا نگاه انداختم گفتم
+بفرمایید
-تو میدونسی شوهرت پول پرسته بخاطر پول همه کار میکنه؟؟؟تو میدونستی شوهرت تو قهوه خونه ها قمارررر میکنه ؟؟؟میدونستی یه روز ام روتو قمار میکنه؟؟
چشمهام از شدت بغض و اشک تار میدید نفسم حبس شد به زور گفتم
+دهنتو ببند زنیکه
-هه تواز اون شوهرت بدتری جفتتونم پول پرست بدبختید دختره ی ج*ن*د*ه
+ج*ن*د*ه تویی کثافت
مامانم‌ ازون‌ور دویید سمتم با اشاره میگفت ساکت شودعوام کرد دختر خالم گفت خاله ولش کن شاید اونی ک پشت خطه هم داره میگه اومدم جواب زنه رو بدم دیدم قطع‌کرده از شدت اعصبانیت ن صدای های مامانمینارو میشنیدم ن کسیو میدیدم نفهمیدم تموم خیابونارو چجوری دوییدم که به خونه حسام اینا برسم در که باز شد با بغض زول زدم به مامان بالبخند اومد بیرون یهو لبخندش از بین رفت گفت
+چیشده نفس
فقط نگاش کردم گفت
+اتفاقی افتاده برا مامانت با سر گفتم نه
+بابات؟
باز با سر گفتم‌نگه
+آبجیت؟؟چیشده نفس چیشدده
از پله ها رفتم بالا گفتم این شماره به من زنگ زد چه چیز هایی گفت بهم خیلی اعصبانی شد
شماره رو زد تو گوشیش شماره ی مستاجرشون بود هرچند یه ماه بد از عقد ما ازون خونه پاشدن مثلا قرار بود منو حسام بریم زیر همون سقف ، با تموم ناباوریش به صفحه گوشی نگاه میکرد زنگ زد ولی جوابشو نداد گفت که حسابشو میرسه ...تو فکر بودم تازه فهمیده بودم چرا وقتی میومدم اینجا حسام کفشامو میزاره تو جاکفشی درشو میبنده نگو میخواسته مستاجرشون نبینه
چقدر ساده بودم من. باصدای مامان به خودم اومدم .
+نفس جان راستش میخواستم یه موضوعی رو باهات درمیون بزارم ولی باید قول بدی به کسی نگی
صداش مثل تیشه ای بود که داشت ریشه ی عشق حسام رو از اعماقِ قلبم بیرون میکشید.
-چشم نمیگم بفرمایید
+نمیدونم ازکجا شروع کنم ولی همینو بدون حسام بدهی بالا اورده باید کمکش کنیم
چه جوابی داشتم بدم؟؟ چشمم خیس بودو نگاهم به مامان ،نشست کنارم دستمو تو دستش گرفت قربون صدقم رفت گفت خیلی ها دشمن شماهستن میخوان زندگیتو نو خراب کنن حواستون به دورو ورتون باشه ... اما چه زندگی ای؟؟؟از اولش دروغ باشه، بدهی بالا بیاری،سرکار نری ، اسمش شد زندگی؟؟هه خیال باطل
آخرش با دلی پر از غم و گوشی که از ناله های مامان پرشده بود و چشمی که غم نگاه من توش موج میزد ،به خونه برگشتم .
مستقیم رفتم اتاقم حالم خوش نبود حوصله ی سوال های مامانم رو هم نداشتم بهش گفتم بعدن بهت توضیح میدم .
حسام برای بار هزارم زنگ زد این دفع جواب دادم
_بله
+نفس چرا گوشیتو جواب نمیدی
_چند تا برات دلیل بیارم؟؟؟
+بخدا منم لنگم تو بد مخمصه ای گیر کردم
_الان زنگ زدی که همینارو بگی؟؟
+پنج دقیقه دیگه جلو در خونتون هستم میام حرف میزنیم .
حسام اومد تو اتاق روبروم نشست گفت بدهی داره باید ماشینشو بفروشه بِ اَلاوِه طلاهای منو گفت که تو قمار باخته همه چیو ...
چشم باز کردم به جهانی که دیگر برایم جهنم بود .تفاوت جهانم و جهنم همان حسامی بود . که رفت و من هنوز باور نکرده بودم که چه بلایی برسرم نازل شده. کاش مرده بودم. اما خدا مرگم را امضا نکرد.خیره به سقف اتاقی شدم که روی تختش دراز کشیده بودم وخاطراتم رو توی سفیدی پرده خیال میدیدم ‌...
<<از امشب تا ابد زن خودم میشی>>
کاش پشیمون میشدم تا لااقل الان اسم زن مطلقه رو باخودم یدک نمیکشیدم.
فردای همون روز رفتیم طلا هارو فروختیم همون مدل بدلش رو برام‌گرفت که هیچکس نفهمه فروخته حتی خوانواده خودش اما ننداختمشون هرکی هم میپرسید میگفتم تو کمدمه ..‌‌.
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • زهرا

    ۲۸ ساله 00

    فعلا که خوبه

    ۱ ماه پیش
  • الهام مامان آیهان

    ۲۰ ساله 00

    سلام خدمت نویسنده عزیز تا اینجا که رمان خوبی هستش و علاقه به خواندن ادامه رمان دارم

    ۲ ماه پیش
  • سارا احمدی

    ۳۶ ساله 00

    به نظر بنده نویسنده با اینکه اولین رمانی که مینویسه، خوبه

    ۲ ماه پیش
  • (:

    ۱۸ ساله 10

    تااین جاکه رمان خوبی بود

    ۳ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.