رمان بانوی من به قلم مرضیه یگانه
من الهه ای هستم از جنس پاکی و شیطنت ، آمیخته به هوسی از روزهای دور ، و غافل از نگاه هایی که همیشه همراهم بود و من حتی سایه اش را هم ندیدم .
شب گرفته و مه آلود ، ناخواسته عاشق شدم ، عاشق چشمانی از جنس شب ...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۱ ساعت و ۳۱ دقیقه
_ خب آخه آقاجون شما که از بازار خبر ندارید، الان دو ماهه یه خونه هم معامله نکردیم... فقط به بنگاه زدن که نیست.
آقا جون ته اعصاشو محکم کوبید به کف پوش های سالن و گفت :
_حرفم همونیه که زدم.
باز صدای عصبی پدر به گفتن لا الله الا الله بلند شد. نمدونم چرا توی چهار تا پسر آقاجون صدای اعتراض عمو مجید و بابا بلند شد. خب البته همه میدونستند که عمو وحید پدر علیرضا، برای تک پسرش، سراغ دوتا عجوزه ی زن عمو فرنگیس نمیره.
علیرضا رو خوب میشناختم و خوب میدونستم دلش پیش کی گیره.
خیلی وقته که در برابر حرکات تابلوی علیرضا جلوی هستی دختر دایی ام خنده ام میگرفت. آخرین بارش عید همون سال بود. وقتی عمو و زن عمو برای عید دیدنی اومدند خونه ی ما دایی محمود و زن دایی هم رسیدند.دستپاچگی علیرضا یک دفعه چنان نمایان شد که فکر کنم حتی حسام که سرش پایین بود متوجه شد با آمدن دایی محمود، علیرضا که لم داده بود ، روی مبل نشست طوریکه انگار مجسمه شده بود و دیگه لب به هیچ نزد تا مبادا کت قشنگ آبی نفتی اش چروک برداره و مدام با یه طرفند خاص نگاهشو دزدکی به هستی می انداخت. منم که بهش تیکه ننداختم.
_ علیرضا ساعت چنده!!؟
_علیرضا گفتی میخوای منو ببری توچال، کی میبری!!؟
_علیرضا من اینجا نشستم کجا دنبالم میگردی.!؟
اذیت کردنش کیف داشت. چون دستپاچه میشد. لبخندی از خاطره ی عید به لبم نشست. نگاهم دوباره به سالن برگشت. توی سالن همه با هم پچ پچ میکردند. اگر چه ریز حرف هاشون مشخص نبود ولی موضوی بحث کاملا مشخص بود.
پارت 6
شب شده بود . یک روز به نقد و بررسی پیشنهاد آقا جون گذشت و آخرش هیچی به هیچی . مرغ آقاجون یه پا داشت . بعد از خوردن آبگوشت دسترنج مادرو زن عمو محبوبه ، هرخانواده ای به اتاق خودش رفت .آخه خونه ی آقاجونم مثل قصربود . دویست زیربنا داشت . صدمتر سالن ، صدمتر اتاق خواب و سرویس و آشپزخونه .حداقل به هر خانواده ای دو اتاق می رسید .
البته آرین و علیرضا به بهونه ی دیدن لیگ قهرمانان اروپا توی سالن خوابیدن تا بتونن تادیر وقت بازی حساس رئال و بارسا رو ببینند .
من هم که تافته ی جدا بافته بودم و از همون بچگی یه اتاق مخصوص رو به باغ واسه خودم داشتم . یادش بخیر خانم جونم وقتی زنده بود، مدام می گفت :
_این قدر نگید الهه شبیه پسرهاس ،این بزرگ بشه خانمی می شه که نگو و نپرس.
نمی دونم خانم جون توی کدوم رفتار بچگی من خانومی بزرگی یم را می دید ولی من خیلی دوستش داشتم .حیف که زیاد عمر نکرد تا نتیجه ی حرفشو ببینه .
لب پنجره ی رو به باغ آقا جون ایستاده بودم و توی سکوت محض باغ داشتم به آسمون پهن خدا نگاه می کردم که صدای سوتی توجه ام رو جلب کرد.سرم به سمت زمین ، پایین آمد.
آرش بود.تعجب ساده ترین عکس العملی بود که سراغم اومد که مرا به درجه شوکه شدن هم رساند.
-الهه.
اسمم را صدا کرد و مرا از خود بی خود.
-بله .
-اینو بگیر ....
-چی رو ؟
چیزی که میون دستش بود را تا مقابل من ، به بالا پرت کرد.دستانم را دراز کردم و جسمی سنگین میون دستم نشست .از پنجره فاصله گرفتم و چراغ اتاقم را زدم .کاغذی به دور سنگی پیچیده شده بود.دیدن همان کاغذ کفایت
می کرد .لازم به دیدن کلمات و جملات نبود ، اما اشتیاقم اشباع نمی شد و دلم را به خواندن جملاتش خوش کردم .
" شاید فکر کنی فرصت طلبم ولی من بد بخت از بدشانسی ام افتادم توی یه موقعیت حساس که نمی دونم بگم یا نه ...
اگه بگم عاشقت بودم و هستم بهم می گن واسه ویلا آقاجون این حرفو زدم ،اگه نگم می ترسم آرین زودتر ازمن سراغ تو بیاد ...می گی چکار کنم ؟"
خندیدم و حس خوب کلماتش را با یک نفس بلند به تک تک تپش های قلبم جاری کردم .
برگشتم پای پنجره . هنوز پایین پنجره ی اتاقم ایستاده بود که گفتم :
-آرش .
سرش بالا آمد .حرف نگاه منتظرش را از همان فاصله هم می شد خواند.
-بگو...من می خوام بشنوم.
نیم دایره ی لبخندش به صورتش جلوه ای خاص بخشید که با صدایی خفه ، ولی بلند ، لااقل برای گوش های مشتاق به شنیدنم ، گفت :
_دوستت دارم ...منتظرم بمون .
همه ی عالم ایست کرد .نه تنها قلب من، بلکه حتی زمان هم ایستاد . ذوق و شوقی زاید و الوصف ، درد بی درمانم شد .
-می مونم.
بوسه ای رو هوا تقدیمم کرد و رفت و مرا با اینکارش به درد مالیخویی یای ها مبتلا کرد .
تاصبح جنون بی خوابی دامنم را گرفت .
یک نامه و یک جمله و یک بوسه . شاید عجیب بود ولی برای من کم حرف نداشت .
هزاران کلمه و تفسیر پشت هر کدامش بود.
پارت 7
سفر یکروزه به ویلای آقا جون تنها یک دستاورد عالی داشت .اثبات عشق آرش .گرچه منِ درونی داشت تند تند احتمالات این ابراز عشق را در ذهنم می نوشت و من تک تک و نوبت به نوبت پاسخ می دادم ولی هیچ دلم نمی خواست که حتی به یکی از احتمالات منِ درون ، فکر کنم .
-چرا الان ؟!
-چرا وقتی آقاجون قصد به نام زدن ویلایش را برای دونفر از نوه هایش کرده بود؟
-پشت این عشق جنجالی آرش ، رازی بود ؟
-یا شاید هم نقشه ای ؟
مهم نبود چه احتمالاتی می رفت .مهم این بود که من چشم بند عاشقی رابسته بودم وتنها تصویر آرش درآن دل شب وآن نامه ای که برایم فرستاد ،جلوی چشمانم بود.
احتمالات پشت سرهم خط قرمز می خورد و دل من فقط برای یک طنین دلنشین باز می کوبید:
" دوستت دارم الهه. "
برگشته بودیم خانه، برای فکر کردن دوباره به نامه ی آرش یا شایدم خواندن هزار و یکیمین بار نامه اش ، به اتاقم رفتم .
کتاب هایم را پخش کردم و نامه ی آرش را باز گشودم و خواندم .خواندم تا اعجاز کلماتش باز به قلبم ریخته شود .خندیدم و زیر لب از ابتکار عاشقانه اش گفتم :
-فرصت طلب نیستی ...زیادی عاشقی .
توی همین افکار بودم که صدای پیامک گوشی ام برخاست .موبایلم را نگاه کردم آرش بود و یک جمله .
" سلام ....خوبی؟ توی تلگرام برات پیام دادم ، جواب ندادی . "
..
00بسیار زیبا✨️
۷ روز پیشمها
۳۶ ساله 00جالب بود خوشم آمد
۲ هفته پیشفاطمه
۲۸ ساله 00خوب بود الهه خیلی زیاد حرصم رو درمیاورد حسام از سرش زیاد بود
۲ هفته پیشتیام
00رمان خوبی بود ولی چرااینقدر زود به زود کارشون به عقد میکشید؟:/ توچندتا فصل اول دوست داشتم مغز الهه رو به خاطر کاراش متلاشی کنم خداقوت به نویسنده
۴ هفته پیشآرام
00رمان خوبی بود بچه ها من چند وقت پیش یه رمان خوندم که دختره به خاطر دوس پسرش مامان و بابا و داییش کشته میشن بعد این میمونه با دوتا داداشاش دخترهه دکترم هست
۳ ماه پیشد
00اسم رمان
۴ هفته پیشهانیه
۲۱ ساله 00بچه ها یه رمان بود که دختره نقاش بود و تنها زندگی می کرد عاشق پسری به اسم حامی شده بود تا اونجا که یادمه اسن دختره گلبرگ بود ولی مطمعن نیستم کسی میدونه اسم رمانشو؟؟؟
۳ ماه پیشفاطکه
۲۲ ساله 00فک کنم بانوی قصه رو میگی
۱ ماه پیشحلما
۳۴ ساله 10سلام به نویسنده عزیز رمانت خیلی قشنگ بود😍 یه جاهاییش خاطرات زندگی من بود ودوسش داشتم. شخصیت حسام دقیقا مثل شخصیت همسرمه.... یه جاهایی ازرمان انگارزندگی من بود که داشت مرورمیشد.
۱ ماه پیشدریا)نگار)
۱۸ ساله 40من هزارباراین رمان خوندم به دلم نشسته بود احساس میکردم خودم جای الهه هستم کاشکی زندگی همه ما ادما مثل رمان ها بود اونوقت دیگه زندگی کسل کننده ای نداشتیم حال دلمون هم بهتر بود درکنار کسی که دوست مون دا
۱ ماه پیشنگار
10داستانش جذاب بود ولی نمی دونم چرا با خواندنش حالم گرفته شد شاید به خاطر شخصیت مزخرف الهه بود که نویسنده دیگه بیش از اندازه اغراق کرده بود و از جذابیت داستان کم کرد و با ورود محمد فیلم ترکی شد
۱ ماه پیشمریم
۲۹ ساله 00عالی بود خیلی به دلم نشست. دست نویسنده درد نکنه که شب رو نخوابیدم تا تمومش کنم😄
۲ ماه پیشفروغ
۳۸ ساله 00عالی بود من دوسش داشتم
۲ ماه پیشحسنا
۳۶ ساله 00خیلی قشنگ بود واقعا خسته نباشید نویسنده عزیز
۲ ماه پیشفاطمه
۳۵ ساله 01عالی بود حتما بخونید
۲ ماه پیشخانم امیدی
00رمان زیبای بود دوستش داشتم ولی گریه ام رو دراورد
۲ ماه پیش
سارا
00رمان زیبایی بود اما بهتربود پای محمد وسط کشیه نشده بود زیادی کش دارش کرده بودید به نظر من باورود محمد قداست دختر چادری زیر سوال بردید