
رمان بانوی من
- به قلم مرضیه یگانه
- ⏱️۱۱ ساعت و ۳۱ دقیقه
- 119.5K 👁
- 777 ❤️
- 509 💬
من الهه ای هستم از جنس پاکی و شیطنت ، آمیخته به هوسی از روزهای دور ، و غافل از نگاه هایی که همیشه همراهم بود و من حتی سایه اش را هم ندیدم . شب گرفته و مه آلود ، ناخواسته عاشق شدم ، عاشق چشمانی از جنس شب ...
_ خب آخه آقاجون شما که از بازار خبر ندارید، الان دو ماهه یه خونه هم معامله نکردیم... فقط به بنگاه زدن که نیست.
آقا جون ته اعصاشو محکم کوبید به کف پوش های سالن و گفت :
_حرفم همونیه که زدم.
باز صدای عصبی پدر به گفتن لا الله الا الله بلند شد. نمدونم چرا توی چهار تا پسر آقاجون صدای اعتراض عمو مجید و بابا بلند شد. خب البته همه میدونستند که عمو وحید پدر علیرضا، برای تک پسرش، سراغ دوتا عجوزه ی زن عمو فرنگیس نمیره.
علیرضا رو خوب میشناختم و خوب میدونستم دلش پیش کی گیره.
خیلی وقته که در برابر حرکات تابلوی علیرضا جلوی هستی دختر دایی ام خنده ام میگرفت. آخرین بارش عید همون سال بود. وقتی عمو و زن عمو برای عید دیدنی اومدند خونه ی ما دایی محمود و زن دایی هم رسیدند.دستپاچگی علیرضا یک دفعه چنان نمایان شد که فکر کنم حتی حسام که سرش پایین بود متوجه شد با آمدن دایی محمود، علیرضا که لم داده بود ، روی مبل نشست طوریکه انگار مجسمه شده بود و دیگه لب به هیچ نزد تا مبادا کت قشنگ آبی نفتی اش چروک برداره و مدام با یه طرفند خاص نگاهشو دزدکی به هستی می انداخت. منم که بهش تیکه ننداختم.
_ علیرضا ساعت چنده!!؟
_علیرضا گفتی میخوای منو ببری توچال، کی میبری!!؟
_علیرضا من اینجا نشستم کجا دنبالم میگردی.!؟
اذیت کردنش کیف داشت. چون دستپاچه میشد. لبخندی از خاطره ی عید به لبم نشست. نگاهم دوباره به سالن برگشت. توی سالن همه با هم پچ پچ میکردند. اگر چه ریز حرف هاشون مشخص نبود ولی موضوی بحث کاملا مشخص بود.
پارت 6
شب شده بود . یک روز به نقد و بررسی پیشنهاد آقا جون گذشت و آخرش هیچی به هیچی . مرغ آقاجون یه پا داشت . بعد از خوردن آبگوشت دسترنج مادرو زن عمو محبوبه ، هرخانواده ای به اتاق خودش رفت .آخه خونه ی آقاجونم مثل قصربود . دویست زیربنا داشت . صدمتر سالن ، صدمتر اتاق خواب و سرویس و آشپزخونه .حداقل به هر خانواده ای دو اتاق می رسید .
البته آرین و علیرضا به بهونه ی دیدن لیگ قهرمانان اروپا توی سالن خوابیدن تا بتونن تادیر وقت بازی حساس رئال و بارسا رو ببینند .
من هم که تافته ی جدا بافته بودم و از همون بچگی یه اتاق مخصوص رو به باغ واسه خودم داشتم . یادش بخیر خانم جونم وقتی زنده بود، مدام می گفت :
_این قدر نگید الهه شبیه پسرهاس ،این بزرگ بشه خانمی می شه که نگو و نپرس.
نمی دونم خانم جون توی کدوم رفتار بچگی من خانومی بزرگی یم را می دید ولی من خیلی دوستش داشتم .حیف که زیاد عمر نکرد تا نتیجه ی حرفشو ببینه .
لب پنجره ی رو به باغ آقا جون ایستاده بودم و توی سکوت محض باغ داشتم به آسمون پهن خدا نگاه می کردم که صدای سوتی توجه ام رو جلب کرد.سرم به سمت زمین ، پایین آمد.
آرش بود.تعجب ساده ترین عکس العملی بود که سراغم اومد که مرا به درجه شوکه شدن هم رساند.
-الهه.
اسمم را صدا کرد و مرا از خود بی خود.
-بله .
-اینو بگیر ....
-چی رو ؟
چیزی که میون دستش بود را تا مقابل من ، به بالا پرت کرد.دستانم را دراز کردم و جسمی سنگین میون دستم نشست .از پنجره فاصله گرفتم و چراغ اتاقم را زدم .کاغذی به دور سنگی پیچیده شده بود.دیدن همان کاغذ کفایت
می کرد .لازم به دیدن کلمات و جملات نبود ، اما اشتیاقم اشباع نمی شد و دلم را به خواندن جملاتش خوش کردم .
" شاید فکر کنی فرصت طلبم ولی من بد بخت از بدشانسی ام افتادم توی یه موقعیت حساس که نمی دونم بگم یا نه ...
اگه بگم عاشقت بودم و هستم بهم می گن واسه ویلا آقاجون این حرفو زدم ،اگه نگم می ترسم آرین زودتر ازمن سراغ تو بیاد ...می گی چکار کنم ؟"
خندیدم و حس خوب کلماتش را با یک نفس بلند به تک تک تپش های قلبم جاری کردم .
برگشتم پای پنجره . هنوز پایین پنجره ی اتاقم ایستاده بود که گفتم :
-آرش .
سرش بالا آمد .حرف نگاه منتظرش را از همان فاصله هم می شد خواند.
-بگو...من می خوام بشنوم.
نیم دایره ی لبخندش به صورتش جلوه ای خاص بخشید که با صدایی خفه ، ولی بلند ، لااقل برای گوش های مشتاق به شنیدنم ، گفت :
_دوستت دارم ...منتظرم بمون .
همه ی عالم ایست کرد .نه تنها قلب من، بلکه حتی زمان هم ایستاد . ذوق و شوقی زاید و الوصف ، درد بی درمانم شد .
-می مونم.
بوسه ای رو هوا تقدیمم کرد و رفت و مرا با اینکارش به درد مالیخویی یای ها مبتلا کرد .
تاصبح جنون بی خوابی دامنم را گرفت .
یک نامه و یک جمله و یک بوسه . شاید عجیب بود ولی برای من کم حرف نداشت .
هزاران کلمه و تفسیر پشت هر کدامش بود.
پارت 7
سفر یکروزه به ویلای آقا جون تنها یک دستاورد عالی داشت .اثبات عشق آرش .گرچه منِ درونی داشت تند تند احتمالات این ابراز عشق را در ذهنم می نوشت و من تک تک و نوبت به نوبت پاسخ می دادم ولی هیچ دلم نمی خواست که حتی به یکی از احتمالات منِ درون ، فکر کنم .
-چرا الان ؟!
-چرا وقتی آقاجون قصد به نام زدن ویلایش را برای دونفر از نوه هایش کرده بود؟
-پشت این عشق جنجالی آرش ، رازی بود ؟
-یا شاید هم نقشه ای ؟
مهم نبود چه احتمالاتی می رفت .مهم این بود که من چشم بند عاشقی رابسته بودم وتنها تصویر آرش درآن دل شب وآن نامه ای که برایم فرستاد ،جلوی چشمانم بود.
احتمالات پشت سرهم خط قرمز می خورد و دل من فقط برای یک طنین دلنشین باز می کوبید:
" دوستت دارم الهه. "
برگشته بودیم خانه، برای فکر کردن دوباره به نامه ی آرش یا شایدم خواندن هزار و یکیمین بار نامه اش ، به اتاقم رفتم .
کتاب هایم را پخش کردم و نامه ی آرش را باز گشودم و خواندم .خواندم تا اعجاز کلماتش باز به قلبم ریخته شود .خندیدم و زیر لب از ابتکار عاشقانه اش گفتم :
-فرصت طلب نیستی ...زیادی عاشقی .
توی همین افکار بودم که صدای پیامک گوشی ام برخاست .موبایلم را نگاه کردم آرش بود و یک جمله .
" سلام ....خوبی؟ توی تلگرام برات پیام دادم ، جواب ندادی . "
فاطمه
00هی بدک نبود 🫤
۲ روز پیشاهورا
00بی نظیر بود
۲ هفته پیشادرینا
10خیلی خیلی رمان قشنگی بود تا الان چهار بار که دارم مبخونم واقعا ارزش خوندن داره عتشق شخصیت حسام شدم که با صبوریش مهربونیش تونست الهع رو عاشق خودش کنه
۲ هفته پیشتینا
01بدرد نمیخورد بعضی دیالوگاش شبیه بچه بازی بود فقط ۴یا ۵ فصل اول اونم جسته گریخته خوندم
۳ هفته پیشمریم
11عالی بودددد😍
۴ هفته پیشویانا
00بچه ها من چندسال قبل یه رمان خوندم اسمشو فراموش کردم کسی اسمشو نمیدونه؟؟ یه دختر بود که براثر تصادف حافظشو از دست داده دوتا پسر که یکیشون خواننده معروفه پیداش میکنن و میره خونه خواننده زندگی میکنه زن خواننده مرده بود و یه دختر داشت به اسم بهانه دختره و پسره عاشق هم میشن و دختره حافظشو بدست میاره اما
۴ هفته پیشویانا
10من واقعا خیلی دوستش داشتم عالی بود حتما بخونید
۴ هفته پیشسحر
10رمان عالی بود مرسی از شما
۱ ماه پیشفاطمه
01داستان قشنگی بود زیاد پیچیده بود که من دوست نداشتم
۱ ماه پیشJennie
10خیلیییی قشنگه عاشقشم واقعاااا قلمشم خیلی خوبههههه مرسی از نویسنده بخاطر این رمان عالی
۱ ماه پیشNafas
20قشنگترین رومانی ک خوندم عالی بود مرسی❤️
۲ ماه پیشArezoo
10قشنگ ترین رمانی بود که خوندم و از نویسنده ممنونم که با به کار بردن کلاس های خانم ربیعی که درمورد ارتباط با خدا نوشت اکثرا تلنگری خوردن و باز با خدای خودشون ارتباط گرفتن
۲ ماه پیشآسیه داودی
00رمانش خیلی عالی بود غم هاش غم به دلم آورد با خنده وشوخی لبخند رو لب هام آورد شخصیت حسام و خیلی دوست داشتم که با صبرش تونست الهه رو هم به خودش هم به خداش نزدیک کنه درکل رمان خیلی عالی بود ومن تاحالا 3بار خودم وبازش دلم می خواد اون بخونم دست نویسنده درد نکنه
۲ ماه پیشفاطیما
10سلام رمان عالی بود، ممنون از نویسنده، خیلی خوب تونسته احساسات را بیان کنه من شخصیت حسام را دور و برم زیاد دیدم واقعا این جور پسر مذهبی ها تو ابراز عشق و علاقه به همسران شان واقعا عالی هستند و بی نظیر.
۲ ماه پیش
سارا
00یه رمان معمولی که در عین معمولی بودن قشنگه...