رمان زمهریرِ هور به قلم معصومه آبی
داستان ماکان مردی که همسرش فرشته و فرزندش رو طی جریانی توسط دشمنای ماکان کشته میشن ، ماکان بعد از این اتفاق چندین سال ناپدید میشه ، تا اینکه به فکر انتقام میفته ، هدی خواهر فرشته هم که عاشق شوهرخواهرشه وقتی میفهمه ماکان برگشته سر و کله اش پیدا میشه...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱ روز و ۲۷ دقیقه
می دانست که ماکان بیش از آنها نسبت به دشمنانشان شناخت دارد . پس به احتیاط هایش تا جایِ ممکن سعی می کرد احترام بگذارد و اجابتشان کند .
داریوش چشم در حدقه چرخاند و بی حوصله لبی با چای تر کرد .
اما سکوتِ میانشان دوامی نداشت چون ماکان همانطور خیره به بیرون پرسید :
- از کجا فهمیدی ما امروز مستقر میشیم ؟!
داریوش قندی را گوشه ی لپش انداخت و آرام گفت :
- حواسم به نبودِ حامی بود . دو روز بود هر تماس و پیامی رو بی جواب می ذاشت . قبلا گفته بود وقتی یه دفعه خبری ازش نشد باید دنبالش کجا بگردم
!
وقتی حرفش پایان یافت ، نگاهِ عصبیِ ماکان به حامی بود . پوزخندی زد :
- قشنگ بلندگو میگرفتی دستت دادار دودور راه مینداختی !
حامی هم با بی خیالی جوابش را داد :
- نمیدونستم به خودی ها هم باید شک داشته باشم !
داریوش هم پوزخندی بر لب نشاند .
ماکان با تلخ کامی و چهره ای در هم بلند شد و لیوانش را به دست گرفت اما قبل از رفتن ، نگاهش را میان آن دو چرخاند و انگشتِ اشاره اش را سمت
آنها تکان داد :
- یادتون باشه این وسط هر کاری میکنین و هر خبری که درز میکنه اول از همه این جونِ خودتونه که از دستش می دید !
و با گام های محکم آشپزخانه را ترک کرد و لحظاتی بعد سایه اش را دیدند که از جلویِ پنجره گذاشت و شروع به قدم زدن در حیاطِ پشتی نمود.
داریوش با اخم سر به سمتِ حامی چرخاند :
- دیگه داره زیادی وسواس به خرج میده ! تو که مردی ، منم ایضا مثه تو ، خودشم که تکلیفش مشخصه ! کی اصلا به فکر ماست ؟!
حامی هیچ نگفت و دوباره روزنامه به دست گرفت در حالی که چشمانش برای لحظه ای خواب تمنا می کردند . .
همه جا روشن بود ، آنقدر روشن که چشمانش را می زد .
خودش را نمی دید ، حتی دست هایی را که حس می کرد بالا آورده تا جلوی چشمانش بگیرد .
صدای خنده های بلند و زیبایی در گوشش می پیچید اماچیزی ته دلش می دانست این روشنی به عمقِ تاریکی ختم می شود .
جسمِ سپید پوشی از برابرش گذشت ، سرچرخاند . به همان سرعت که آمده بود ، محو شد اما صدایش می آمد .
می خندید . .
بلند می خندید . .
اما صدای جیغ . . جیغ . . جیغ !
کسی نامش را با جیغ می خواند :
- مــاکــان !
با وحشت از خواب پرید . قلبش محکم می کوبید .
عرق بر سر و جانش می دوید . دستی به پیشانی کشید و هوفی کرد . گوشش زنگ می زد .
بر لبه ی تخت نشست و به تختِ دو طبقه ی روبرویش نگاهی انداخت . خبری از حامی و داریوش نبود .
نفس هایی عمیق و کوتاه می کشید تا قلبش آرام بگیرد و از حجمِ وحشتش کاسته شود .
سپس بلند شد و اسلحه اش را که رویِ میزِ کهنه ی کنارِ تخت بود ، زیرِ تشکِ جاسازی کرد .
صداهای بیرونِ اتاق نشان از این داشت که کارگرها آمده اند . قرار بود پنجره ها و درها را تعویض کنند .
پالتویش را به تن کرد و از اتاق بیرون رفت . روزِ قبل به کمکِ داریوش آنجا را قابلِ سکونت کرده بودند .
داریوش گوشه ای ایستاده بود و ماکان حداقل از بابتِ او نگرانی نداشت . با آن حجمِ ریش و سبیل قابل تشخیص نبود !
سر چرخاند ، خبری از حامی نبود . پس راهش را به سمتِ انباری کج کرد و خمیازه ای کشید .
درش را به آرامی گشود که سرِ حامیِ نشسته رویِ صندوقِ قدیمی بالا آمد . ابروهایش در هم گرده خورده بودند .
ماکان دستگیره ی در را فشرد و آرام گفت :
- به خاطرِ خودته .
حامی هوفی کرد و سر تکان داد :
- میدونم !
ماکان هم سر جنباند و دوباره درِ اتاق را بست .
قبل از اینکه آبی به دست و صورتش بزند ، باید به داریوش تذکراتی می داد . او را با حرکت دست فراخواند .
کنارش که ایستاد ، ماکان با دقت کارگران را زیرِ نظر گرفت و آهسته گفت :
- کسی نمیره سمتِ انباری . هیچکس نباید بفهمی که حتی یه آدم ب قد و قامتِ حامی تو این خونه اس چه برسه صورت و چهره اش رو ببینن ! کارشون
که تموم شد ، بچه ها رو خبر میکنم که دوربین ها رو نصب کنن . عصر هم یه سری میان برای نصب دزدگیر و جوشکاری . شب هم خودمون باید رویِ
دیوارها خرده شیشه و سیمان بریزم . در ضمن الکس و راکی و کامِرون رو فردا میارن .
داریوش در تمامِ مدتی که ماکان صحبت می کرد ، با دقت گوش به حرف های او داشت اما با شنیدنِ جمله ی آخرش ابروهایش بالا رفتند . ماکان بی
حوصله توضیح داد :
- سگا رو میگم !
داریوش خنده اش را خورد :
- آهان . باشه . . من حواسم به همه چی هست !
ولی ماکان با این حرف ها آرام نمی گرفت . خانه مکانِ خوبی برای پنهان شدن و سرپوش گذاشتن بر فعالیت هایشان بود اما وسعتِ حیاط او را نگران می
کرد . چطور باید با این افرادِ کم مراقبِ نفوذِ احتمالیِ غریبه ها می بود ؟! یا چطور راهِ فراری برای مواقع اضطراری تدارک می دید ؟!
دستی به چانه اش کشید و ترجیح داد قبل از اینکه فکر و ذکرش دوبارهِ مشغولِ چنین مسائلی شود ، آبی به صورت بزند و چیزی بخورد . . .
پس راهیِ سرویسِ بهداشتی شد و داریوش را با کارگرها تنها گذاشت .
***
Somaye
00رمان بسیارعالی ومهیجی بود،ممنونم ازنویسنده توانای این رمان.
۳ ماه پیشKhasi
00قلم قوی داستان رومخ
۱۰ ماه پیشآیدا
۲۲ ساله 00این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
فرناز
۳۰ ساله 00فوق العاده😍
۱۰ ماه پیشFati
۲۰ ساله 00عالی رمانی به این قشنگی نخونده بودم
۱۰ ماه پیشحدیثه ,
00رمان بسیار زیبایی بود اما خیلی زمان بر
۱۲ ماه پیشعلی
۲۸ ساله 00سلام خیلی وقت بود ک دنبال چندتا زمان بودم که هیچ جا نبود اینجا پیدا کردم بالاخره. عالی
۱۲ ماه پیشZeinab.
00واااااقعا عالی بود خیلی خوب بود
۱۲ ماه پیشهانیه
00خیلی خیلی قشنگ بود مرسی از نویسنده👌🏻👌🏻
۱ سال پیشجانا
۲۰ ساله 00واقعا قشنگ بود، چیدمان متنش با دقت فراوان بود، باید به نویسنده تبریک گفت به خاطر این حجم از خلاقیت در نوشتنشون، سپاس از نویسنده 🌺
۱ سال پیشمونا
20رمان خیلی قشنگی بود،مثل خیلی ازرماناتکراری نبودنوضوعش...میخوام به نویسنده ش بگم قلمت خیلی قوی وعالی بودخسته نباشی لذت بردم🥰
۱ سال پیششبنم
۲۲ ساله 00یه چیزی بالاتر از عالی خوشم میومد از احساسات برادرانه ماهان
۱ سال پیشفاطمه
20عالی بود
۱ سال پیشسارا
00قلم قوی و پخته ای داشت شخصیت پردازی عالی بود و هرلحظه منتظر یه سوپرایز بودم درکل خیلی خوب بود و دوسش داشتم
۱ سال پیش
Sari
00رمان خیلی خوبی بودو نویسنده قلم بسیار قویی داشت .