رمان این حقم نیست به قلم آنالیا
درباره دختری هست که پرورشگاه بزرگ شده و حالا که از سن قانونی گذشته مجبوره از پرورشگاه بره. مسئول پرورشگاه براش معرفی میفرسته تا تو یه شرکتی کار کنه...
دختر داستان هم همراه دوستش به یه پانسیون میره و بعد تو شرکت مشغول به کار میشه و اونجاست که با افراد جدیدی آشنا میشه.
داستان تو دو زمان حال و گذشته بیان میشه.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۷ ساعت و ۱ دقیقه
من حرفی ندارم بزنم فقط میخوام بدونم چرا... اما میدونم حق ندارم بپرسم چون تو زندگیت من اضافیم
از کنارم بلند شد... میدونستم میره تو اتاق کارش روی کاناپه میخوابه، انگار عهد کرده بود دیگه کنارم نخوابه، از همون موقع تختش رو سوا کرد و منم سکوت کردم
--
سحر راس ساعت نیومد، نزدیک های نه اومد
صدای خانم کمالی در اومده بود اما با خواهش های من راش داد... چندتا ساک دستش بود و بدون اینکه حتی تشکر کنه رفت بالا
من تشکر کردم و پشت سحر از پله ها رفتم بالا
وقتی رفتم توی اتاق در رو بستم و گفتم:
-چرا دیر کردی؟
-خب خرید میکردم
-این همه وقت؟!!
-انقدر غر نزن، کمالی به قدر کافی مخمو خورد... ببین چیا خریدم
-همه پولاتو خرج کردی
-آره... میخوای تو هم استفاده کن ها
-نه نمیخوام... اجاره رو چطور میخوای بدی؟
-هه تو نگران خودت باش بچه ننه
لباساشو تو کمد آویزون کرد و گرفت خوابید... فکر نمیکردم انقدر محیط بیرون سحر رو عوض کنه که دیگه حوصله منم نداشته باشه... دوست صمیمی من با یه لبخند روی لبش و ذوق چند تا لباس که نو بودن و به سلیقه خودش خریده بود خوابید و من هنوز بیدار بودم با همه ترسهایی که داشتم
وقتی سحر خوابید رفتم سراغ کمدش و روی لباس های نوی اون دست کشیدم و بوشون کردم... این بو رو هیچ وقت حس نکرده بودم، هیچ وقت لباسا انقدر لطیف نبود برام... تو دلم به سحر حسودیم شد... میتونستم منم خرید کنم اما یه حسی مانع میشد
با تکونی که سحر خورد با ترس در کمدش رو بستم و روی تخت نشستم... انقدر به ماه خیره شدم تا خوابم گرفت و منم خوابیدم...
شب اول دور از محیط خونه یه طورایی سخت بود... پرورشگاه شده بود خونه ام... شبم با کابوس گذشت... با خوابهای ترسناکی که دیدم با صورت های زشت و ترسناک آدم هایی که فکر میکردم بیرون از این چهاردیواری منتظرم هستن.
صبح که بیدار شدم سحر نبود... وقتی از خانم کمالی سراغشو گرفتم گفت زودتر از همه رفته بیرون. منم رو کاغذ نصب شده رو دیوار اسم خودمو و سحر رو برای حموم نوشتم، به بچه ها گفتم که هر موقع اومد اجازه بدن بره حموم... وقتی میخواستم برای خریدن چندتا خوراکی به عنوان صبحونه برم بیرون با رویا آشنا شدم، دانشجو بود و اونم قصد خرید کردن داشت و با هم رفتیم بیرون. تو طول راه با هم حرف زدیم و بیشتر همدیگه رو شناختیم.
بعد صبحونه که با رویا و تو اتاق ما خورده شد رفتم حموم. لذت خاصی داشت دوش گرفتن تو یه جای تمیز و قشنگ.. با آبی که همیشه گرم بود با صابون هایی که بوی خوبی میدادن... موهای زیتونی رنگم با شسته شدن برق میزدن، صورتم هم یه طور دیگه خودشو نشون میداد، حس میکردم از همیشه بهتر شدم.
از حموم که اومدم بیرون یه حال خوبی داشتم که دلم نمیخواست هیچی خرابش کنه.. شاید حق با سحر بود و این بیرون اوضاع بهتر پیش میرفت اما من میترسیدم. نه برای خودم، برای سحر...
ظهر شد و سحر نیومد، نهار رو مهمون رویا و هم اتاقیش نسترن بودم، بهشون گفتم شام باید مهمون من باشن و اونا هم خوشحال شدن و قرار شد عصر برای شام با رویا برم خرید
هنوز با اونجا خوب آشنا نشده بودم و با اینکه با رویا میرفتم اما هربار آدرس پانسیون رو توی جیبم میذاشتم تا اگه گم شدم بتونم برگردم
حوالی غروب مشغول پختن شام بودم... البته شام شاهانه ای نبود یه املت بود، اما برای اولین بار حس میکردم که دارم مهمون نوازی میکنم
هنوز سحر نیومده بود، نمیدونستم امشب باید چیکار کنم چطور از خانم کمالی خواهش کنم راهش بده
ساعت هفت و نیم بود که اومد، یه لبخند رو لبش و یه ساک دستش
خانم کمالی یه کم غر زد اما بدون اینکه نیاز به خواهش من باشه راهش داد. سحر هم اومدبالا.. وقتی بهش گفتم مهمون دعوت کردم واسه شام شاکی شد و گفت این اتاق اونم هست وحق ندارم خلوتش رو بهم بزنم
-اما نبودی که بهت بگم
-نبوده باشم، نمرده بودم که
-سحر زشته دور هم شام میخوریم تموم میشه میره
-همین که گفتم
-سحر تروخدا لج نکن
فکر کنم صدامون بیرون رفته بود که رویا در زد و گفت:
-مریم بیا اتاق بهناز اینا، قراره همه اونجا دور هم شام بخوریم بزرگتر هم هست
با بغض از اتاق رفتم بیرون. سحر واسه شام نیومد. بعد شام و عذرخواهی برگشتم اتاقمون
سحر نشسته بود رو تخت و با یه سری وسیله رو صورتش داشت کار میکرد
-چیکار میکنی؟
-به تو چه
از صدای آخ و اوخی که ازش در میومد میدونستم که دردش میاد اما درد رو به جون میخره
متعجب فقط نگاهش میکردم... حوصله کاراشو نداشتم، مخصوصا که اخلاقش هی بدتر میشد. رو تختم دراز کشیدم و چشامو بستم
صبح که بیدار شدم بر خلاف تصورم سحر بود... حس میکردم عوض شده مخصوصا که رنگ صورتش عوض شده بود
تا دید چشمامو باز کردم گفت:
-ببین خوب شدم؟
-تو چیکار کردی؟
-بهش میگن اصلاح صورت، میخوای تو هم بکنم؟
-نه نمیخوام
-ابروهامم نازک کردم
و من به ابروهای تا به تا شده که مشخص بود ناشیانه تمیز شده خیره شدم
وقتی دید به صورتش خیره شدم گفت:
-دفعه اولمه خب... سری بعد میرم میدم بیرون درستش کنن... مثل عقب افتاده ها نگام نکن
بعد یه نگاه به ساعت کرد و با گفتن باید برم سرکار مشغول حاضر شدن شد
-مگه خانم سعادت نگفت از فردا باید بریم؟
-فکر کردی من میرم اونجایی که اونا گفتن؟ واسه خودم کار پیدا کردم، تو یه فروشگاه بزرگ کار میکنم، دیروز روز اولم بود...با یه مقدار از اولین حقوقم دیشب خرید کردم
-پس اونجا چی؟
از کشوی میزش کاغذ محل کارشو بیرون کشید و پرت کرد سمتم و گفت: دوست داری خودت برو
لباساهای تنش رو روی تخت ریخت و حاضر شد بره و بعد بهم گفت:
-اینجا رو یادت نره تمیز کنی
محدثه
00عالیییی بود
۸ ماه پیشناهید
۵۸ ساله 00داستان جالب وآموزنده ای بود داستانی که میتونه سرنوشت خیلی از ماها باش.بخونید پشیمون نمیشید.
۱۰ ماه پیشمعصومه
00خیلی رمان خوبی بود حتما پیشنهاد میکنم بخونید زندگی بالاا و پایین داره سختی داره همیشه گل و بلبل و نیس ولی کاش سرنوشت شایان و رویا این جوری نمیشد
۱ سال پیشMobi
00رمانش خیلی قشنگ بود و پایانش هم تلخه هم شیرین
۱ سال پیشmoon
00تشکر از نویسنده عزیز رمان خیلی قشنگی بود فقط کاش برای شخصیت آخر که وارد رمان میشه ادامه بیشتری می دادید بازم ممنون
۱ سال پیشغزاله
00این رمان فوق العاده قلم قوی داشت ممنون از نویسنده و آرزوی موفقیت دارم براشون
۱ سال پیشالینا
۱۵ ساله 00یعنی من تو شکم واقعا و رمان سنگینی بود زندگی همیشه گل و بلبل نیست و من هنوز نتونستم اینو هضم کنم همه رمانا اخرش گل و بلبله بدون چالش های واقعی زندگی ولی این رمان اینو نشون داده بود که زندگی گل و بلبل
۱ سال پیشفاطمه
۳۲ ساله 00خیلی خوب بود نوشته ها کاملا پخته بودن
۱ سال پیشهلنا
02مضخرف 🤮🤮🤮
۱ سال پیشسروین
۱۸ ساله 10خوب بود.اتفاقا آموزنده بود.آدم نباید همه چیز رو تجربه کنه گاهی میتونه از دیگران عبرت بگیره.نباید به کسی اعتماد بیجاکرد.نباید خیلی زود از آدما بت ساخت.البته این رو هم نشون داد که هیچ***بد مطلق نیست.
۲ سال پیشسها
۱۶ ساله 30لطفا اگر دارین نظرم رو میخونین و هنوز رمان رو شروع نکردین،نخونین تین رمان رو و اگر وسطای این رمان هستید ادامه ندید این رمان به شدت مخربه همه به هم خیانت میکنن اصلا رمان آموزشی و سرگرم کننده ای نیست
۲ سال پیشElmira
۱۷ ساله 10زیاد جالب نبود
۲ سال پیشسارا
۱۷ ساله 10عالیییییییی بود
۲ سال پیشدیار
00خوب و سرگرم کننده...........
۲ سال پیش
افی
۳۰ ساله 00عالی بود