رمان یغماگر به قلم فائزه حاجی حسینی
در حصارهایی که از افکار پوسیدهی مردم یک شهر کوچک ایجاد شده، بدنامی و بیآبرویی، گریبانگیر دختری بیگناه میشود که نقشی در تولد ننگینش ندارد. او از گذشتههایش بیخبر است و فقط فکر میکند که همه چیز را میداند!
افسوس که او، دل در گرو کسی سپرده که تمام دنیایش را تحت الشعاع قرار میدهد.
اتفاقات مهم، زمانی رخ میدهند که او کمکم از رازهای بزرگ پشت پرده، مطلع میشود.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۰ ساعت و ۲۹ دقیقه
- قالیبافی رو دوست نداری، نه؟
از دیشب زیاد تلقین کرده بود که دوستش دارد. حتی به تنها دوستش تِفیتی هم تا خود صبح گفته بود که میخواهد قالی بافتن را خوب یاد بگیرد! اما خب! حقیقت این بود که از آن هنر تنفر داشت. حتی بارها بنا به اصرار اطرافیان سعی کرده بود یاد بگیرد چون قالیِ سنتی، جزو صنایع دستی شهرشان محسوب میشد اما چه میکرد که قلباً متنفر بود؛ چون فقط دستش را میبرید، چون مادرش نیز خوب قالی میبافت!
مگر میشد تنفر را با تلقین، رفع و رجو کرد؟! شدنی نبود لامذهب!
سرش را به نشانهی تایید حرف گرشا تکان داد و او لبخند کمجانی زد.
- فکرش رو میکردم!
اما کمکم همان لبخند کم جان نیز از لبهای گرشا سُر خورد و پایین افتاد. عمیق نفس گرفت و لب زد:
- میدونم دختری به سن تو الان باید تموم فکر و ذکرش درسش باشه و آیندهای که میخواد بسازه. نه اینکه تو خونه رُفت و روب کنه، لباس بشوره، غذا بپزه، مریضداری کنه و برای تفریح مجبور باشه قالی ببافه! خیلی حیفی برای این کارا، خیلی زیاد! هزار بار گفتم، بازم میگم که این حقت نیست. ولی خودت بهتر میدونی که طرز فکر مردم این شهر چیه. فقط اسمش شهره اینجا، فرقی نداره با دِه پایین محله که! اما وقتی رفتی از اینجا، که بایدم بری، هم درست رو ادامه میدی، هم از این فکرها و نگاههای مریض نجات پیدا میکنی. خودم هم هستم، پشتتم تا اون روز.
میگفت پشتش میماند اما میخواست تنها برود، به تنهایی برود دنبال سرنوشتش، مانند همهی اطرافیانش که رفتند. بغضی لاکردار، گلویش را چنگ کشید. گفت:
- قرار بود اگه قبول شدی من رو هم با خودت ببری، ولی تو... .
گرشا خندید و دندانهای ردیفش برق زد. با اینکه دخترک فکرش را هم نمیکرد اما آلام دلش، با خندههای او تسکین یافت. آدم که نباید اینقدر خوب بخندد نه؟! نباید با خندههایش کسی را تا مرز دیوانگی بکشاند.
- پس بگو چرا نوشی ما لب و لوچهاش آویزونه! آخه دختر حسابی، خان بابا که تو رو همین جوری نمیزاره رو کول من بگه ببر با خودت! مامانم رو هم که میشناسی! خب باید برم یکم جا بیوفتم توی اون شهر تا بتونم برات کار جور کنم یا نه؟ وقتی اون شغلْ مناسبه پیدا شد، بهت قول میدم هرجور شده ببرمت تهران، اونجا یه آپارتمان برات اجاره میکنم تا هم کار کنی و هم درست رو ادامه بدی.
نوشین سرش را پایین انداخت. نمیدانست چرا نمیتواند آنقدرها هم به آینده خوشبین باشد.
- آخه کی به یه دختر هیجده سالهی بی پدر و مادر با مدرک سیکل کار میده؟ بچه شدی؟!
گرشا چشم غرهای به او رفت. آن دختر، فرقی با خواهرش نداشت و وقتی خواهرش به خودش میگفت "بی پدر و مادر" روا نبود تا آن غیرت مردانهاش باد کند؟ ابرو درهم کشید اما لحنش مانند قبل نرم باقی ماند.
- مگه من ازت نخواستم به خودت نگی بی پدر و مادر دختر خوب؟
- نیستم مگه؟
سرش را سمت شیشهی روبهرویی گرفت و نفسش را با صدای بلندی فوت کرد. پشت سرش، مردی بیاعصاب، یک سره بوق میزد؛ چون گرشا ماشین را جای بدی پارک کرده بود. همزمان که ماشین را حرکت میداد، گفت:
- وقتی خودت به خودت این رو میگی چه انتظار از بقیه؟ چرا نمیفهمی؟ این کلمهی لامصب معنی بدی داره. دوست ندارم دیگه بشنوم ازت، میشه؟ حداقل جلوی من هی نگو!
دخترک چند ثانیه سکوت کرد، نگاهش در ساختمان قدیمی و سیمانی فنی حرفهای که باید مدارکش را برای ثبتنام قالی بافی به آنجا میبرد، ماند، اما ماشین داشت از ساختمان دور و دورتر میشد. انگار به کل حرفهای گرشا را نشنید که پرسید:
- چرا راه افتادی؟ ثبت نام نکردیم که!
جوابش را نداد. با دکمه، شیشهی ماشین را تا میانه باز کرد و پایش را بیشتر روی گاز فشرد.
باد پیچید بین تلهای مجعد و خوش فرم گرشا و خنکیِ نسیم، کمی آرامش کرد. بیشتر از هرچیزی، اعصابش برای اعتماد به نفس نداشتهی نوشین خرد میشد. وقتی میدید خودش را باور ندارد، وقتی میفهمید تسلیم حرفهای مردم شده و خزعبلات آنها را مدام تکرار میکند، بد کفری میشد.
نوشین سرش را به صندلیهای چرم مشکی تکیه داد و آن بغض مشمئز کننده و زجرآور ته گلویش را فرو برد. در دلش، دخترکی چموش زار میزد و مدام قلبش را با لجبازی چنگ میکشید.
- خسته شدم. شاکیام از همه، از کل دنیا، حتی از خدا. چرا من باید اینجوری به دنیا میاومدم؟ واسه چی باید ناپاک باشم؟
گرشا که از لاین کناری خیابان حرکت میکرد ناگهان پایش را کیپ روی ترمز فشار داد. نوشین هین بلندی کشید و ماشینهای پشت سرشان، با بوق، فحش و بد و بیراه ردشان کردند. باز صد شکر که شیشههای ماشین دودی بود وگرنه اگر کسی او و نوشین را میدید حرفهای رکیکتری بارشان میکرد.
چرخید سمت دختری که بنا نداشت این حرفها را تمام کند و خط اخمش عمق گرفت؛ طوری که در ته نگاهش، نوشین تیری آمادهی شلیک دید.
- واینسا وسط خیابون، زشته، برو.
اما گرشا، روی صندلی ماشین، سمت او چرخیده بود و بیهیچ حرکتی، فقط نگاهش میکرد. آخر آن تار موهای براق شکلاتی که درست رنگ تیلههای درشت درون چشمهای این دختر بودند، چرا بنا داشتند مدام خود را اینگونه تعریف کنند؟
نوشین کمی با انگشتانش بازی کرد. سکوت، همچنان میانشان پا برجا بود تا اینکه دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و اشکهای مزاحم، دیدنش را تار کردند.
گرشا نفسش را با حرص بیرون فرستاد. انگشتان کیپش را، از دور فرمان ماشین کشید، خم شد و آرام دم گوش نوشین لب زد:
- دیگه این حرفها رو تکرار نکن. این آخرین باره که هشدار میدم.
گرشا چه میدانست در دل او چه آشفتهبازاری شکل گرفته. حال و روز او را چه میفهمید. مگر شده بود یک دقیقه، فقط یک دقیقه را جای او زندگی کند؟
با آن بند ظریف انگشتانش، اشکهایش را رُفت و نگاهش را در پس عسلیهای مرد رو به رویش کشید.
- اگه از آخرای شهریور بزاری بری، همین ماشین سواریهای بیهدف تو کوچه خیابون هم نصیبم نمیشه. به ولای علی دق میکنم تو خونه گرشا. میدونی چقدر راهه از تهران تا اینجا؟
صورتش آنقدر از اشک خیس شده بود که انگشتانش، برای پاک کردن کفایت نمیکرد. شده بود مثل یک کودک پنج ساله. مدام برای گریه، بهانه جور میکرد. فین فین کنان دماغش را بالا کشید و از زیر چشم، بازهم نگاهش کرد. او یک عمر کنارش بود، پشتش بود، پشتیبانش بود، اما نوشین تازه داشت بودنش را میفهمید.
من دردِ مزمنی هستم
که به جانِ روزها افتاده است.
از دیروز، به خاطراتِ فردا کوچ خواهم کرد
و امروز، هر کجای این زندگی که فرار کند؛
همه درد است و درد است و درد!
با دیدن حال و روزش، گرشا سری تکان داد. یک طورهایی، در برابر او احساس مسئولیت میکرد و دلش میخواست جای برادر نداشتهاش را پر کند. میدانست که این زندگی، به هیچ عنوان حق او نیست چون کسی مانند او نمیشناختش و به پاکی و نجابتش اطمینان نداشت.
یک دستمال کاغذی کشید و دست نوشین داد. لحنش اینبار گرمتر شد.
- مگه چقدر راهه از تهران تا اینجا؟ چند ساعت بیشتر که نیست. نترس! برای همیشه نمیرم از شرم خلاص بشی، آخر هفتهها برمیگردم همینجا و میرم روی مخت! خیالت تخت. آخه چی بگم به تو با اون چشمای گربه شرکیت؟ یکم رنگ قهوهاش رو باید کم میکرد خدا! پاک کن صورتت رو. یه فکر خوب دارم برات.
دخترک سر برگرداند و منتظر نگاهش کرد تا ادامهی حرفش را بشنود.
- میدونی که هر هفته پنجشنبهها با دوستام برنامهی کوهنوردی دارم. اگه بخوای یه چند جلسه تو رو هم میبرم، اگه خوشت اومد، چه بهتر! هر پنجشنبه میریم.
نوشین تلخندی زد. این پسر از محالات حرف میزد!
- خان بابا میزاره مگه؟! میخوای قیامت به پا کنه؟
گرشا دوباره دنده را جلو کشید، حرکت کرد و لاکپشتوار در لاین چپ به راهش ادامه داد.
- قرار نیست اون بدونه!
روی لبخندهای شیطانی گرشا ریز شد. نمیشد فهمید چه در سر دارد.
- حالا که ازش اجازهی رفتن به کلاس قالیبافی رو گرفتی، میری و میگی ثبتنام کردیم و قرار شد به جای هفتهای یه روز، فقط پنجشنبهها شیش ساعت بری کلاس. بعدش من مییام دنبالت. قبل تموم شدن اون شیش ساعت مقرر هم برمیگردونمت خونه. اکیپمون اونقدر با حال و پر انرژیه که مطمئنم روحیهات عوض میشه.
- خان بابا هم نمیفهمه هیچوقت؟! نمیشه گرشا! فراموش کن.
لبخندش عمق برداشت. میدانست که نوشین چقدر روحاً به تفریح و دور شدن از دیراق نیاز دارد، پس کارش هرچقدر هم ریسک داشت، میخواست برای عوض کردن حال و روز او، بپذیرد. لبخند به لب گفت:
- میشه، خوب هم میشه! توی این دو سالی که ترک تحصیل کردی و نرفتی مدرسه، ببین چه بلایی اومده سرت! نمیخوای که از همین حالا پیر بشی و بیوفتی گوشهی خونه، بعد من بیام ترشی بندازمت؟
نوشین خندهاش گرفت و با حرص، مشتی حوالهی بازوی گرشا کرد. گرشا بلندتر از او میخندید.
شدنی بود یا نه، اما حتی فکر کردن به آن نیز حال وصفناپذیری داشت. اصلاً چه اتفاقی دلچسبتر از همراه شدن با پسرخالهاش و وقتگذرانی با او بود؟
خوشبختانه هیچکدام از افراد آن اکیپ کوهنوردی، اهل دِیراق نبودند. همگی همدانی بودند و نوشین و خانوادهاش را نمیشناختند، پس جایی برای نگرانی نبود.
بین آن خوشخیالیها، ناگهان چیزی یادش افتاد و صورتش دوباره شل شد.
فاطیما
00رمان می توانست قویتر باشد برخی اوقات حوصله بر میشد اما درکل خوب بود
۱ ماه پیشزیبا
۳۳ ساله 00سلام رمان قشنگی بود
۱ ماه پیشMaral Hadizad
۲۳ ساله 00کسل کننده بود دوس نداشتم
۲ ماه پیشمهناز
00به نظرم بد نبود خیلی قوی نبود ولی خوب ارزش خوندن رو داشت
۳ ماه پیشمعصومه
00خوب بود دوست داستم موفق باشید
۴ ماه پیشزهرا
00عالی بود
۴ ماه پیشپری
02داستان خوبی بود ،کاش کمی بیشتر ادامه داشت،از ابراز علاقه بنوشیم و گرشا گفته بود،از بهنام ،از بقیه شخصیاتها،از دوست نوشین و ...ولی داستان متفاوتی بود.❤️❤️
۵ ماه پیشلیلی
۲۵ ساله 00عالییی بودددد دمتتتت گرم و خسته نباشید نویسنده
۵ ماه پیشلیلا
۲۰ ساله 01عالی بود خیلی عالی دستت دردنکنه
۷ ماه پیشعااااااالی بود
00عالی ترازهای بود
۷ ماه پیشhediye
00برای منی که رمان های زیادی با قلم قوی خوندم مجذوب کننده نبود میتونست بهتر نوشته بشه.شخصیت های زیادی درگیر فیلم بودن که اصلا وجودشون لازم نبود و همین خسته کننده کرده بود و اخرشم خیلی قابل پیشبینی بود
۷ ماه پیشنگار
۲۰ ساله 00عالی بود
۸ ماه پیشصدیقه
۵۲ ساله 10سلام خداقوت خانم نویسنده چه بکش بکشی راه انداخت بنظرم لزومی نداشت اینقدر تلخ باشه به هر حال قلم خوبی داره و خواننده رو دنبال خودش می بره
۹ ماه پیشممم
10خیلی خوب بود
۹ ماه پیش
سلام عالی و متفاوت
00بود