رمان نفرت یا عشق به قلم مریم نامنی
در مورد دختر و پسری هست که به خاطر اختلاف پدرها دچار کینه میشن پسری که زمان عقد به جای جواب دادن بله جواب نه را به صورت بلند میگه و دختر مورد علاقش را رد میکنه اونم به خاطر کینه ای که از پدر دختره داشته و این شروع انتقام دختر داستان از پسر میشه.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۳۰ دقیقه
(به پالتوی شکلاتی و شال کرمم اشاره کردم!!)
لبخند عمیقی زد و گفت :
_نه بانو،فقط زیادی بهت میاد.
با صدای نیکی باز گذشته مثل پوتک کوبید تو سرم که توهمه گذشته رو باز زدم.
_ابجی جونم عوض شدمو بزرگ شدم فقط این نیست که اسمشو نیاری و خودتو بزنی به اون راه..جای جای ایران تو و غباد خاطره دارید اسم هر چی میاد تو به فکرش می افتیش
_نیکی هوای تهران این بلا رو سرم اورده..من اونجا این طوری نبودم.
نیکی لبخند زد و گفت :
_تهران و نیویورک آسمونش فرق داره!؟
زمزمه کردم:
_آسمونش نه،ولی هواش..
خندید.
_حاضر شو دیگه.(نیکی رفت بیرون)
کم کم لباسایی که نیکی اورده بودو پوشیدم و آرایشی ملایمی کردم ولی با همون آرایشم کلی عوض شدم.
از پله ها پایین رفتمو بابا و نیکی رو دیدم،
بابا نگام کردو گفت :
_کجا بابا؟بیا بشین یکم برام بگو کجا بودی؟!من نباید بدونم؟
نیکی با استرس نگام کرد:
_بیام منم؟؟؟
_نه زود میام....(رو به بابا)وقت زیاده باباجون،حرف هم زیاده،میام یه دل سیر حرف میزنیم
نفس عمیقی کشیدم:
_میرم پیشه قباد شیبانی..
بابا بی اختیار:
_چی میگی بابا!ولش کن من نمیخوام از دستت بدم میفهمی !؟
_بابا کنارم باش...لطفا(نزاشتم ادامه بده)فعلا
از در زدم بیرون
هشت
دزدگیر 207 نیکی رو زدمو سوار شدم!پشت فرمون که نشستم،باز خاطراتِ آزار دهنده اومد سراغم.
(یعنی چی میترسم؟باید یاد بگیری..
_قـباد جانم نمیتونم میترررررسم ای بابا.
_من عصری میرم ثبت نامت میکنم.
با حرص جیغ زدم:
_برو خودتم جای من پشت فرمون بشین.
لبخند زد و زل زد بهم :
_حرص که میخوری دوست دارم..
حرفشو خوردو رفت آشپزخونه.
اون روز اولین باری بود که رفتم خونه اش..و آخرین بار.
استارت زدم و به راه افتادم...استرس داشتم من دارم چیکار میکنم؟؟حالا دیگه دو دل شدن بی فایده اس،باید محکم باشم این چیزی بود که دنبالش بودم...آدرس خونشو چشم بسته بلد بودم...با همون یه باری که اومدم جوری به ذهنم سپرده شد که انگار .... پوزخندی به حرفای خودم تو دلم زدم...صدای زنگ گوشیم منو به خودم آورد
نیکی بود
_بزار از خونه بیام بیرون بعد زنگ بزن
_رسیدی؟ (استرس تو صداش ،استرس منم بدتر کرد)
_نه ،ولی نزدیکم
_کاش می اومدم.
_نیکی خواهش میکنم.
_مراقب خودت باشیا....یه وقت نزنه لتو پارت کنه.
_به چه حقی؟؟؟
_اون آرایشو تیپت
_نیکی اون یه زمانی صاحب اختیارم بود...الان دیگه هیچ کارس...کاری نداری!
_نه...خبری شد زنگ بزن.
بی حرف مکالمه رو پایان دادم....و بغل خیابون پارک کردم....پیاده شدم...طبق محاسبات من الان باید بره شرکت...وارد لابی خونه اش شدم....زل زدم به در آسانسور،
نشکن نیلی تموم میشه.....آروم و محکم باش....در آسانسور باز شد و پاهام لرزید ...خودش بود اینو دلم میگه
درحالی که سرش تو گوشیش بود از اسانسور خارج شد،از کتونی های سفید رنگ fiLa تا شلوار جین آبی رنگ جذبش و در آخر تیشرت سفید و موهایی که....خدای من شقیقه هاش سفید شده..جلو رفتم و نفس عمیقی کشیدم.سربلند کرد،از هول یه قدم رفت عقب و با نا باوری و حیرت نگام کرد..صورتمو و دستامو همه رو از زیر نگاهش گذروند و لب باز کرد:
_نیــلی!!
نُه
محکم بشین دلم این دوره آخره،بـغضمو قورت دادمو زل زدم تو چشماش من عاشق این چشما بودم.
با جسارت و غرور شرو ع کردم:
_قباد شیبانی..
تو به من یاد دادی که هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست،به من یاد دادی اعتماد به هر کس و ناکس،درست نیست،به من یاد دادی ضربه زدنو من بزرگ شدنو یاد گرفتم،الان که اینجام متاسف نیستم،نه،تجربه کردم،به یه احساس بچگونه یاد دادم بالغ شه فهمیده شه...بشناسه و بسنجه،مرسی....تو به من یاد دادی عشق و علاقه از یاد رفتنیه فقط یه حسرته که موندنیه....نیومدم داد بزنم تلافی کنم و زجر بدم و مثل تو تبل رسوایی بکوبم....قـباد اومدم که بزرگ شدنمو به خودم ثابت کنم...فقط از یه چیز دلم خنک شده. از این که اگر از اول نشناختمت...آخرش شناختمت.... فقط یه سوال...تمام اون غیرتی شدنات....عزیزمت....قربونت برمات....زندگیمیات....نکنه منو با رویا اشتباه میگرفتی؟!!!!لعنت به چشمات که خوب بلد بودن نقش بازی کنن.
برگشتم که برم صداش.(گفته بودم صداش فوق العادس؟)
سپیده
00فوق العاده بود دم نویسنده گرم
۴ روز پیشحدیث
00عالی ممنون از نویسنده
۵ روز پیشساغر
01کلن درحال عروسی گرفتن بودن 🤌🏻😐
۱ ماه پیشSara
۱۶ ساله 00خوب نبود 😕😕
۲ ماه پیشناجی
10سلام بر نویسنده ی گل، عزیزم خوب بود فقط میتونست خیلی خیلی بهتر از این بشه مخصوصا آخر داستان که.....😍
۲ ماه پیشآوا
۱۴ ساله 02خیلی چرت بود
۲ ماه پیشفاطمه
۲۳ ساله 02رمان خوبی نبود اصلا خوشم نیومد فقط قسمت اولش خوب بود بقیه اش نه
۲ ماه پیشنیکی
10عالی بود این رمان یکی از بهترین رمان هایی بود که خوندم
۳ ماه پیشسارینا
00قسمت اول ک میخوندم حس کردم دارم سریال هشت و نیم دقیقه میبینم😶😂
۴ ماه پیشآرمیتا **gang
10واای خیلی باحاله خانواده ی شیبانی تو ۵ یا ۶ ماه سه تا عروس گرفتن. خدایا😂من فقط اونجایی حال کردم که نیلی فهمید اسمش رو کمر قباد قسمت پشت قلبش خالکوبی شده خیلی خوب بود خانم نامنی ممنون ازتون برای رمان
۴ ماه پیشبتوچه
00دختره ی خنگ شب اول عروسی ازش جدا خوابید😐
۴ ماه پیشوهار
00ضعیف بود طوریکه حوصلم نکشید تااخربخونم .نویسنده عزیز امیدوارم رمان با قلم قوی از شما بخونم.
۴ ماه پیشدیانا
۱۶ ساله 00بد نبود خوب بود
۴ ماه پیش?
10کاش ادامه داشت و بچه دار میشدند و ...
۴ ماه پیش
فرانک
00خوشم اومد،رمان ماریا و وصیت وصال هم از خانم نامنی هست و بسیار زیبا هستن از دستشون ندین🫠