رمان ورود عشق ممنوع
- به قلم نیلا
- ⏱️۳ ساعت و ۲۷ دقیقه
- 78.7K 👁
- 221 ❤️
- 108 💬
ژاله دباغ دختری با اعتماد بنفس پایین که همیشه با تمسخر همکارانش روبروست و هنوز بعد از چندسال سابقه ی کار؛ همچنان کارمند جزء قسمت بایگانی شرکتشونه! با ورود کارمند جوان و شیکپوش جدید به قسمت بایگانی شرکتشون....
غمی در سینهاش بغض شده، گوشهای کز کرده بود، چشمان مشکی و پر از غرورش را به نشانهی تایید بست و سر تکان داد و پرسید:
_ آقای دکتر... بیماریم در چه مرحلهایه؟ آیا درمانی داره؟
دکتر بدون اینکه نگاهش کند، نسخهای که در دستش بود را بار دیگر بررسی کرد و گفت:
_ متاسفانه کمی پیشرفت کرده و باید هرچه زودتر شیمی درمانی آغاز بشه، داروهایی که نوشتم رو مرتب مصرف کن و در تاریخی که منشی بهت اعلام میکنه بیا تا ادامه درمان رو پیگیری کنیم، در ضمن امید همهی ما و مرگ و زندگی همه دست خداست.
از شنیدن کلمهی شیمی درمانی احساس کرد سیاهی و غم بر دنیایش خیمه زد. بلند شد و برگه را گرفت. آرام تشکر کرد و مطب را ترک کرد. به نزدیکی خانه رسید و پدر را دید که در حال بازکردن در خانه بود، به او نزدیک شد و پدر که حضورش را احساس کرد ایستاد و قبل از هر چیز نگاهش به طرف پلاستیک داروهایی که در دستش بود سر خورد، چهره در هم کشید و گفت:
_ مگه نگفتم صبر کن تا بیام؟! خواهشا سر این قضیه دیگه استقلال طلبی رو بذار کنار!
آرمین با لبخندی سعی کرد پدر را آرام کند:
_ چشم، قول میدم دیگه بدون هماهنگی نرم. دکتر هم خواسته که شما باشین. فقط لطفا به مادر بگو که همراهم بودی، میدونی که... حالا باید کلی بازخواست بشم.
پدر کلافه دستی به سروصورتش کشید و در را باز کرد و داخل شد، آرمین پشت سرش در را بست و خود را برای روبرو شدن با مادر آماده کرد؛ روی تخت مشغول سبزی پاک کردن بود و با دیدنشان، نگران به استقبالشان آمد.
_ چی شد اکبر؟! دکترش چی گفت؟! باید چیکار کنیم؟!
پدر نیم نگاهی به آرمین کرد و سری تکان داد:
_ آروم باش آذر! فعلا بهش دارو داده، باید روند درمان رو طی کنه دیگه، بقیهش هم توکل به خدا...
مادر رد نگاه پر از غمش را روانه صورت آرمین کرد. نگاه گرفت و به سمت تخت رفت؛ نمیخواست آرمین شاهد باریدن چشمانش باشد، آرمین سری تکان داد و رو به پدر لب زد:
_ من میرم اتاقم کمی استراحت کنم.
_ برو پسرم.
در اتاق را بست و روی تخت دراز شد و چشمانش را بست، دلش میخواست ساعتها در تاریکی مطلق زانو بغل بگیرد و فکر کند. تلفنش زنگ خورد و با بی میلی دستش را به میز کنار تختش رساند و گوشی را پیدا کرد. با دیدن اسم نوید رد تماس داد، حوصلهی این یکی را نداشت؛ ولی نوید به این راحتی دست بردار نبود، دوباره تماس گرفت و ناچارا جواب داد:
۸
_ الو نوید...
صدای بلند نوید گوشش را آزار داد، بلند شد و نشست.
_الو... کجایی تو پسر؟ حالا دیگه رد تماس میدی؟
دستش را لابلای موهایش برد و با بیحوصلگی لب زد:
_ نوید حوصله ندارم. کاری داری بگو.
_ معلومه که کار دارم، استادا سراغت رو میگیرن. چی بهشون بگم؟ استاد زاکری که گفته فقط با دلیل موجه باید برگردی.
پوزخندی زد و گفت:
_ هه... چه دلیلی موجهتر از این که دارم میمیرم!
نوید پس از مکثی کوتاه، با نگرانی پرسید:
_ راستی رفتی دکتر؟ چی شد؟ چی گفت؟
_ بیخیال نوید... میام دانشگاه میبینمت برات تعریف میکنم.
_ باشه... باور کن نگرانتم، حتما بیا، منتظرم.
_ اوکی میام.
پس از خداحافظی از نوید، از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و خواست از تخت پایین برود که دستگیرهی در به صدا در آمد و قامت مادر میان چهارچوب در قرار گرفت.
_ بیدار شدی؟ چند باره دارم میام اتاقت، دلم نیومد بیدارت کنم.
به روی مادر لبخندی زد و جلو رفت و شانههایش را در دست گرفت:
_ چهقدربه فکر منی مادری؟! من دیگه بزرگ شدم باید بتونم گلیم خودم رو از آب بکشم.
مادراخمی کرد و خود را از میان دستانش رها کرد:
_ ای مادرقربونت بره... گلیم چیه؟ آب چیه؟ بیا شام بخور. در ضمن برای مادر بچه همیشه بچه است حتی اگه صدسالش بشه!
مادر نگاهی به داروها انداخت و ادامه داد:
_ مادر داروهات رو فراموش نکنی بخوری.
آرمین چشمی گفت و بیرون رفت. آذر در اتاق او ماند و روی تختش نشست، چشم چرخاند به جای جای اتاق، و یکی یکی خاطرات از ذهنش عبور میکرد؛ به کتابخانهی کوچک آرمین که با شوق و ذوق درست کرده بود، به لپ تاپی که به تازگی برای رفتن به دانشگاه خریده بود، به میز تحریرو ...
چشمهایش باریدن گرفت، ولی حتی این از اندوه جانکاهش کم نمیکرد. دردهای کهنهاش را به یاد آورد؛ بیکسی هایش، بی پدری و کودکی سختی که داشت، رنجی که مادرش برای بزرگ کردن او و دو خواهروبرادرش کشیده بود. ازدواجش با اکبر را به یاد آورد، پسر محجوب و سر به زیری که نسبتی به جز همسایگی با آذر نداشت، اولین روزهای ازدواجشان در اتاق کوچکی از خانهی پدری اکبر آغاز شده بود، از صفر شروع کرده بودند و بعد از سالها سختی توانسته بودند خانهی کوچکی بخرند. روزهایی که از شادی خانه خریدن مدام سجده شکر به جا میآورد را به یاد آورد.
با صدای آزیتا از خاطرات دور شد و به زمان برگشت.
_ مامان؟! ما سر میز شام منتظریم چرا نمییای؟!
آذر اشک هایش را پاک کرد و بلند شد. نگاهش را از نگاه نگران آزیتا گرفت و از اتاق خارج شد.
۹
_بیخیال نوید، دستت رو بکش! یکی میاد رد میشه زشته...
نوید نگاهی به دور و بر انداخت و رفت روی چمنهای باغچهی وسط دانشگاه ولو شد، دستانش را زیر سرش در هم قفل کردو به بیتا که دنبالش میآمد نگاه کرد، سرتاپایش را از نظر گذراند و با دیگر دخترهایی که تابهحال با آنها رابطهی دوستی داشت، مقایسه کرد. تفاوت چندانی نمیدید. دیگر چیزی که برایش جذابیت عمدهای نداشت ظاهر بود! دنبال دختری مغرور بود که برای به دست آوردنش تلاش کند ولی دخترهایی که تابهحال دیده بود، همه خودشان ابتدا به او تمایل نشان داده بودند. بیتا آمد و روبرویش روی نیمکتی نشست و گفت:
_ نوید خیلی لوسی! مگه قرار نشد دیگه به کسی توجه نکنی؟
نوید روی پهلو چرخید و با لبخند گفت:
_ بیخیال بابا، حساس نباش دیگه...
بیتا چشمانش را که با ریمل و خط چشم حسابی آرایش کرده بود تنگ کرد و تهدید وار به او خیره شد. نوید با دست اشاره کرد و گفت:
_حالا چرا اونجا نشستی؟ بیا اینجا کنار من، کارت دارم.
بیتا که نیشش باز شده بود؛ بلند شد که به خواست او عمل کند ولی با دیدن آرمین که از ته حیاط دیده میشد، اخمی کرد و گفت:
_ عه! مزاحمم پیداش شد!
نوید متعجب و کنجکاو بلند شد و رد نگاه بیتا را گرفت و به آرمین رسید:
_ آرمین رو میگی مزاحم؟! این بدبخت کی مزاحمت ایجاد کرده؟
کیفش را روی دوشش انداخت و موهای روی پیشانیش را مرتب کرد و گفت:
_ الان دیگه... ببین من رفتم سر کلاس؛ از این دوستت که سیر شدی قرار بذار بریم یه وری همدیگه رو ببینیم.فعلا…
نوید خودش را تکاند و در حالی که برای آرمین دست تکان داد، در جواب بیتا لب زد:
یگانه
00چرا دانلود نمیشه کرد ؟
۲ ماه پیشبتمن
00نظری ندارم
۱ سال پیشالهه
00کوتاه ومختصر ومفید وصد البته بسیاربسیار بسیار زیبا.خیلی از خوندنش لذت بردم
۱ سال پیشFatemeh
00خیلی خوب بود من خوشم اومد ولی کاشکی فصل دومم داشت
۱ سال پیشKkkk
00عالییییی متفاوت بود فقط کاش یکم طولانی ترش می کردی زود تموم شد
۱ سال پیشمریم
00خب نظر هرکس محترمه ولی بنظرم رمان نه سر داشت نه ته و کلی چیز های مبهم هنوزم وجود داشت تو رمان که برای هیچکدومشون دلیلی نگفته بود
۲ سال پیشزلزله خر شطون
2460عالی بود منکه مثله شماها خجالتی نیستم با همین خجالت نکشیددنمو پرویم یک دوست دارم که خیلی خشنه هردومون پرو و خجالتی هم نیستیم والا خجالت چیه شعار من اینه خجالتو شوهر دادیم رفت بدبخت از بس ترشیده بود😂
۴ سال پیشⓇ
1483یازده سالته بعد شعارم داری😐شعارت تو حلقم😁
۴ سال پیشکیمیا
121عرررر🤣🤣🤣
۳ سال پیشآریا
1596خدایا ببین به کجا رسیدیم که بچه 11 ساله بگه:(یکیو دوست دارم تازه خشنم هست تازه شعارم میده☹️) آخه تو از کجا میدونی خشنه...لا الا الله😬نگادهن آدمو باز میکنن😑من همسن این بودم داشتم جدول ضرب حفظ میکردم
۴ سال پیشدلی
313جررررر🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
۴ سال پیشپارمیدا
422جواب آریا منظورش اینه که یدونه دوست داره طرف خشنه نه اون خشنی که تو فکر میکنی منحرف
۴ سال پیشبه تو چه
5629چرا شما ها فکر میکنین چون یکی سنش کمه و باید مثل زمان کودکی خودتون باشه 😒الان دیگه همه چی عوض شده پس لطف کنین شما هم طرز فکر تون عوض کنین🤗
۴ سال پیشsari
10چشم اصغر اقا
۲ سال پیشپری دریایی
91جررررر🤣🤣🤣
۳ سال پیشسامان
232نخ سوزن بدم؟؟؟؟
۳ سال پیشدریا
30نخ سوزن فایده نداره ازبس جرخورده تیک تیکه شده🤣🤣🤣🤣
۲ سال پیشهلن
260داداش من این بچه اومده گفت من اصلا خجالتی و پرو نیستم و به دونه دوست هم دارم که اونم خجالتی نیست خب شاید منظورش به دوستای صمیمیش یا دوستای مدرسشه نگفته که یکیو دوست دارم 😐😂😂❤️
۳ سال پیشبله چیع؟؟
225بچه هایه این دوروزمونه گودزیلایی هستن واسه خودشون چیزایی که اینا الان میدونن من همسنشون بودن فکر میکردم جنس مخالف کسیه که باهات مخالفت میکنه🤣🤣🤣🤣🤣
۳ سال پیشیه دخی
20جررررر😂😂😂😂😂
۳ سال پیشʍaʟaҡɛɦ
20دقیقن من همسن این بودم تو صف***بودم💔😂 این نودیا ناموسا خیلی وضعشون خیلطع😐😂
۲ سال پیشmaryam
20حالا نزنینش گناه داره🤣🤣🤣🤣🤣💔
۲ سال پیشنمدونم
695هردومون پرو و خجالتی نیستیم؟ جمله بندیت یکم مشکل نداش؟ خدای من😂خدا شاهدع من سن تو بودم میرفتم جلوی پنکه میگفتم آااااااااا
۴ سال پیشپری
194عزیزم تو دیگه خیلی کند بودی دلیل برسن نمیشه آدمارو قضاوت کرد همین سن کم ها بعضی وقتها خیلی بیشتر از ماها می فهمند
۳ سال پیش....
158یا خدا😐خجالت بکش بچه جون
۴ سال پیشدخترک شیطون
572آفرین آفرین با ۱۱ سال سن دوست داری و شعارم میدی و خشنم هستو ... من الان دغدغه فکریم اینه چرا با دست چپم دست راستم رو لاک میزنم خوب در نمیاد
۴ سال پیشPari
82میدونید چیه من بجا اینکه از بزرگتر از سنام بترسم از این هیولا های ۱۱ ۱۲ ساله میترسم خجالتو شوور دادی؟؟؟😐بزرگتر از سنتون رفتار نکنین اصن این چیزا ب درد شما نمیخوره برین بازیتونو کنین😑🤜
۳ سال پیشUMR
63من موندم چرا شما نظرش رو برای سنش مورد انتقاد قرار میدید طرف سنش رو گفته تا افراد هم سن خودش بفهمن نظر یکی مثل خودشون چیه. این کارتون اصلا جالب نیست
۳ سال پیشفر
40مسخرس میایی نظر بخونی ببینی رمان خوب بوده یانه چرتو پرتای دیگران بهمو باید ببینی..خوبه جر رو بلدین بگین
۲ سال پیشامیر
00عاااالی بود مرسی
۲ سال پیشدریا
10عالی بود 😍🤣دست نویسنده هم درد نکنه واقعا حرف نداشت
۲ سال پیشیسمود
30این زلزله شیطون یکیو دوست داره؟؟ نام خدا من هنوز با این سنم نتونستم یکیو دوست داشته باشم بعدشعارم میده هم سنش بودم یکبار شب بود مهتابی سایه مو دیدم ازترس فرار کردم توخونه عین بیدمیلریزیدم
۲ سال پیشʍaʟaҡɛɦ
20چع خوب پ یع همدرد پیدا شد😐😂 منم تا حالا عاشق نشدم و این خیلی خوبح💔😂
۲ سال پیشهاجر
20قشنگ بود.مگه هواپیما اتوبوسه که وسط راه برگرده🤣🤣🤣🤣
۲ سال پیشبیتا
20اوووو پس ما از دنیا عقب افتادیم شما شوهر ازکجا پیدا کردید ادرسشو بدید ماهم بریم یکیو پیداکنیم. 😂😂
۲ سال پیش???
10همینطور که بقیه پیدا کردن من برام مهم نیست باور کنی یا ن ولی راست میگم
۲ سال پیشلیلی
01ولا من ۱۴سالم بود دست تو دماغم میکردم و عشق میکردم با این کار
۲ سال پیشرویای شیرین
00باور کن من الان دوساله ازدواج کردم گلم
۲ سال پیش
hosna
00خیلی قشنگ بود ولی کاش بیشتر ادامه میدادید