رمان دختری به نام مروارید به قلم dorsaaaaa
داستان درباره ی یه دختره! یه دختر مغرور اما بازیگوش . با یه شغله هیجانی و پر خطر .
عاشقه شغلشه و به خاطر انتقام رو به این شغل آورده و اما همین شغلشه که باعث میشه وارد یک زندگی جدید شه…! و شایدم عشق چیزی که ازش فراریه…
داستان زندگیه سروان مرواریده سپهری و ماموریته جدیدش یعنی وارد شدن به عنوانه یک دانشجو در یک دانشگاه مشهور…پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۷ ساعت و ۳۴ دقیقه
-بمیرم واست
- خدا نکنه مری خواسته خدا بوده وللش از خودت بگو هنوز پیشه همون عموتی که بهش میگی بابا؟درسته؟
-اره گلم
-چی شد که سر از اصفهان دراوردی؟گفتی از اونجا انتقالی گرفتی دیگه درسته؟
خدایا منو ببخش که مجبورم دروغ بگم شاید یه روز همه چیرو به صدف گفتم ولی الان وقتش نیست
-اره راستش با بابا تصمیم گرفتیم یه چند وقتی از تهران دور شیم بلکه این خاطراته تلخو فراموش کنیم چند سالی اونجا بودیم که من دانشگاه قبول شدم چند ترمی اونجا بودم که به بابا گفتم دوباره برگردیم تهران اونم قبول کردو گفت چند ترم مهمان باشم که اگه دوباره خواستیم بر گردیم مشکلی نداشته باشه اگه نتونستم عادت کنم و راحت نبودم دوباره برمیگردیم
صدف نمیدونست بابا پلیسه یعنی هیچ کس از همسایه ها و این ور و اون ور نمیدونستن بابا و عمو با هم چند تا کارخونه شریکی داشتن که بعد مرگه پدرم سهمش به من رسید و عمو سهممو به نامم کرد و همیشه سوده کارخونه ها رو به حسابم میریزه و نمیزاره بهشون دست بزنم میگه تو مثله دخترمی و خودم خرجتو میدم اون پول بمونه واسه بعده مرگ من.واقعا هیچ چیزم برام تا الان کم نذاشته الهی که من فداش شم
-مریییییی نریا همین جا بمون من خیلی تنهام تازه پیدات کردم ...
بعدش یه قطره اشک از چشمش چکید... بمیرم واسش که این قدر درد کشیدس
دستمو گذاشتم رو دستشو گفتم منم تازه پیدات کردم و مطمئن باش به این اسونیا تنهات نمیذارم و ولت نمیکنم
صدف لبخندی زد و دستمو فشرد
واقعا از پیدا کردنش خوشحال بودم
بعد از خوردنه قهومون عزمه رفتن کردیم
-صدف پاشو بریم دیگه دیر شد
-بریم
نذاشتم صدف حساب کنه و خودم حساب کردمو بعدم به طرفه ماشین حرکت کردیم
-صدف ادرس بده میرسونمت
-مزاحم نباشم؟
یه پس گردنی بهش زدم و گفتم واسه من ادای ادمای مودب و در نیار نکبت
صدف در حالی که گردنشو میمالوند گفت
-خاک تو سرت مرواریده خر دستت چه سنگین شده بیشعووووور اصلا باید با تو مثله عمله ها حرف زد لیاقته خوب حرف زدنو نداری که اصلا وضیفته گمشو برو...ادرسو داد
اینههههه همین صدفو میخواستم که گیر اوردم
با خنده ماشینو روشن کردمو راه افتادیم وسط راه کلی صدف با اهنگ ادا اصول دراورد که مرده بودم تو مدرسه همیشه منو صدف شر ترین بودیم البته اول من بعد صدف همیشه هر اتفاقه شومی میافتاد اول به اکیپ ما گیر میدادن اخه 4نفر بودیم من و صدفو مژده و مژگان که دو قلو غیر همسان بودن -راستی چه خبر از مژگان و مژده؟
یهو صدف با هیجان گفت
-یه خبر خوفففففففففف !خوب شد یادم انداختی این دو تا پت و متم تو دانشگاهه ما هستن!
خیلی شوکه شدم واقعا خوشحال شدم با جیغ گفتم:
-چــــــــــــــــــــــــ ی؟دروووووووووووووغ
صدف که از صدای جیغه من جا خورده بود گوشاشو سریع گرفت و چهرشو کرد تو هم
-چته دیوونه!من گوشامو لازم دارماااااااا بعدم که این قدر شوقو ذوق نداره که من هر روز این قدر از دسته این دو تا حرص میخورم که میخوام هر سه مونو با هم بکشم شرای دانشگاهیم که فکر کنم با اومدن تو همون یه ذره کنترلی که رو رفتارمون داشتیمم از دست بدیم و اگه بخوایم این جوری ادامه بدیم از دانشگاه شوتمون میکنن بیــــــــــــــــرون !
به این جا ش که رسید غش غش خندیدو گفت:اتفاقا چند وقت پیش داشتن از تو حرف میزدن و ارزوی دیدنه تویه تحفه رو میکردن!کجان که ببنین که رو سرمون نازل شدی!فکر کنم از خوشحالی زیاد 2تا سکته رو رد کنن!
من که حسابی سره کیف بودم انگار که به خر رانی داده بودن ذوقیده بودم برای همین رو به صدف با هیجان بالایی گفتم:
-وااااااااای اگه بدونی چقدر دلم براشون تنگولیده بود بعدم نکبت از خدات باشه که این فرشته اسمونی از اسمون واستون نازل شده!راستی پس امروز کجا بودن؟
-دیروز مژگان حالش خوب نبود اومد دانشگاه فکر کنم سرما خورده بود میدونی که یکی از اینا مریض شه اون یکی هم صد در صد میگیره پس احتمال میدم هر دوشون الان تو تخت خوابشون باشن
-بهشون نگو که منو دیدی فردا دیدنه چهره های بهت زدشون حالش بیشتره!
-ارهههههههه شوکه میشن در حده بنز
به اینجا که رسید وارد کوچه ی صدف اینا شدیم
-همین کوچس دیگه؟
-اره عزیزم همون خونه در مشکیس
-اوکی
جلوی در نگه داشتمو گفتم :خوب دیگه شرت کم
-منظورت همون خیر بود میدونم هانی!بیا بالا باو فکر کردی میذارم همین جوری بری؟؟؟؟؟
-نه منظورم که همون شر بود ولی باید برم خونه گرسنمه
یهو صدف چشاش برقی زد و گفت:پس باید ناهار بیای خونه ی ما بخوری بدو پیاده شو مرواریدددددد
اه بهونه بهتر از این نبود اخه؟بابا باید برم اداره!حالا جوابه اینو چی بدم من!میترسم ناراحت شه خوب منم که گشنمه میرم یه دلی از عذا در میارم یه ناهار مجانیم میوفتم دیگه زودی هم میام بیرون اره همینهههه
-باشه برو من ماشینو پارک کنم میام
با ذوق و شوق گفت:نپیچونیا بدو بیا
خدایا ببین سابقم پیشه اینم خرابه
لبخند عریضی زدم و گفتم:باشه بابا اومدم
سریع ماشینو پارک کردم و وارد شدیم.خونه ی صدف اینا تو طبقه ی سوم یه ساختمون 5طبقه بود.بعد از پیاده شدن از اسانسور تو طبقه ی سوم صدف سریع کلید انداخت و درو باز کرد و رفتیم داخل
صدف:مامانیییییییییی کجایی که مهمون داریم
با صدای داده صدف مامانیه صدف سریع از اشپزخونه اومد بیرون و گفت:بچه چه خبره مگه سر اوردی؟
این دفعه من جوابشو دادم:بله سره دوستش مرواریدو اورده سلام مامانیه صدف مامانیه منم میشید؟
خدا میدونه که چقدر این زنه دوست داشتنی رو دوست داشتم اون موقع ها خونه ی صدف اینا زندگی میکرد منم که هر روز تلپ بودم اونجا واسه همین همیشه منو صدف پیشه مامانی بودیم اونم ماهارو خیلی دوست داشت فکر نمیکردم که منو یاد باشه
-سلام دخترم خدا نکنه بله که مامانیه شمام میشم
سپس رو به صدف که میخواست یه چیزی بگه گفت:صدف دوستتو معرفی نمیکنی؟چهرش خیلی اشناش مادر
صدف با شور و ذوق گفت:مامانی این همون مرواریده که همیشه خونه ی ما بود همیشه با هم بودیم همیشه...
مامانی نذاشت ادامه حرفشو بگه و سریع گفت:وایییییی باورم نمیشه اون دختره شرو شیطون این قدر بزرگ شده باشه
و سریع با یه حرکت منو تو اغوش کشید.تو اغوشش حسه خیلی خوبی داشتم که یهو این صدفه پارازیت خودشو انداخت وسط
فاطمه
۱۹ ساله 00دقیقا بعد چرا هر رمان پلیسی ک میخونم دختره مادر و پدرش تو چاده چالوس از دست داده و خونه عموش زندگی می کنه و بسیار این جور دخترا لوس تشریف دارن خانوادگی همگی پلیسن 😐🙂
۲ هفته پیشفاطمه
۱۹ ساله 00من نیمی از پارت اول خوندم چه استاد خوبی ک با وجود اون همه پرویی تو کلاس راهش داد بعد گذاشت رو صندلیش بشینه واقعا دور از انتظاره من ک از خواندن منصرف شدم 🤔😐
۲ هفته پیشفرنوش
۱۷ ساله 00واقعا عالی بود ارزش شب بیداری و خواب موندن از کلاسم رو داشتتت نویسنده قلمت خیلی خوبه عزیزم ادامه بده تو بهترینیی مروارید هم شخصیت خوبی داشت و با شوخیاش همشه خنده به لب من میاورد و بابت این ازت ممنون
۳ هفته پیشصهبا افسری
۱۱ ساله 00عالییییی
۳ هفته پیشفرشته
۱۸ ساله 01من که تا آخرش خوندم اما به شدت سطحی بود. شیطونی های مروارید بیش از حد بود و انگار هیچ پلیس دیگه ای بجز مروارید وجود نداشت که همه جانفشانی ها رو اون کرد خیلی درگیر جزئیات شده بود و به مهم ها توجه نشده
۲ ماه پیششیوا
۲۰ ساله 00عالیییی خیلی قشنگه من ۱۵سالم بوذ خوندم ولی بازم خواستم بخونم دوباره 😁
۲ ماه پیشNazy
00عالی من عاشقشم دم نویسنده گرم
۲ ماه پیشکیمیا
۱۹ ساله 00واقعاعالی بود من اینو چندسال پیش بچه تربودم خوندم هنوزتوذهنم مونده بودوتصمیم گرفتم دوباره بخونم دم نویسنده گرم بنظرم ک همچیش خوب بوداعم از اینکه میگن تخیلی و..هرکسی نمیتونه حتی تخیلیشم انقدر خوب بنو
۲ ماه پیشدیلا
۱۸ ساله 00عالللللللللللللیه من خیلی رمان خوندم اینم خوب بود ولی یکم تخیلی بود و معلوم بود نویسنده چیزی. راجب شغل پلیسی نمیدونسته
۳ ماه پیشبارن
۱۸ ساله 00رمان خوبیه ولی اولاش یکم تخیلیه
۳ ماه پیشنازنین
۱۵ ساله 10خیلی باحال بود پیشنهاد میکنم حتما بخونیددد دست نویسنده طلا
۴ ماه پیشزهرارسولی
۱۲ ساله 00عالی خیلی قشنگ بود من ۳بار ازروش خوندم
۷ ماه پیشرستا
۱۸ ساله 00عالیئیی
۷ ماه پیشفاطمه
00یه سوال دارم مگه رهشاد پسر عموی ارمین نیست فامیلی ارمین کامیاب دراین صورت فامیلی رهشاد باید کامیاب باشه نه محمدی نویسنده اینجارو اشتباه کرده رمان درکل خوبی بود
۱ سال پیشملوری
۱۵ ساله 00نه عزیزم اشتباه نکرده رهشاد پسر عموش نبود پسر عمش بود
۷ ماه پیشمعصومه
65بچه گانه و سطحی رمان پلیسی که طرف یه ساعت جلوی آینه از لب و چشمش تعریف کنه فقط بدرد دخترای ۱۴ ساله میخوره فقط چند پاراگراف خوندم معلومه تا تهش چیه
۱ سال پیشرضوانه
03رمانش خوبه اما شما دارید با تمسخر صحبت می کنید طرز فکرتون رو عوض کنید و لطفا عفت کلام داشته باشید آبروی هر چی انسانه بردین...
۱۰ ماه پیش['o[bjb
02مزخرف تر از این نیست
۷ ماه پیش
ریحانه
۲۰ ساله 20چرا همیشه باید یه دخترایی توی گذشته پسره باشن و با دیدن زن پسره از گردنش آویزون شن😐😐اونم وقتی که حالا طرف زن و زندگی داره، در کل بد نبود، میتونست بهترم باشه