رمان صدفی در طوفان
- به قلم یاسمین فرح زاد
- ⏱️۱۴ ساعت و ۴۰ دقیقه
- 103.9K 👁
- 667 ❤️
- 366 💬
ارتین سعادت مردی که هنوز با سختی بعد از مرگ خانوادش میخندد بعد از برگشتنش به ایران متوجه میشود خانوادش توسط دوست خانوادگیشون به قتل رسیده، تشنه انتقام میشود و ان ذره از مهر و محبت درونش تبدیل به خوشه نفرت و کینه میشود. مهربان دیروز بی رحم امروز میشود و صدف دختر مظلومِ قاتل خانوادش را می دزدد وبا تهدید...
_ شب مهمون داريم. زن عمواينا ميان خونمون.
ابرو هام بالا پريد و چيزي نگفتم، خيلي وقته زن عمو نيومده خونمون واقعا دلم واسه خودش تنگ شده.
ناخودآگاه با تصور اين که قراره امشب بيان نيشم شل شد و لبخند ملايمي زدم.
خيلي وقته خبري ازشون نيست، امشب مطمئنم کلي خوش مي گذره!
_ زهرمار، نيشت واسه چي بازه تو اين بدبختي خريد کردن و گرماي جان سوز!
لبم رو گاز گرفتم، لحن پر حرص و خسته سارا برام بامزه بود، سر چرخوندم سمتش و با خنده گفتم:
_ خوشحالم! دلم واسه زن عمو و عمو تنگ شده. الان نزديک چند ماهي هست نديدمشون.
سارا درحالي که شالش رو کمي جلو مي کشيد لبخند مرموزي زد و با شيطنتي که فقط من از تو چشماي عسليش مي فهميدم چه معني داره گفت:
_ زن عمو يا پسر عمو؟ نگو که فراموش کردي اونم مياد و نيش بازت به خاطر اون نيست.
با شنيدن حرفش فوري دَک و دهنم رو جمع کردم و صاف نشستم.
با لحني که سعي کردم زيادي از حد عادي باشه گفتم:
_ نه بابا چرا چرت مي گي؟ خب آرشم پسر عمومه اونم نديدم. دلم واسه همشون تنگ شده.
با چشم هاي ريز شده در حالي که يک دستش رو روي داشتبرد مي ذاشت گفت:
_ آره جون عمه ات، تو که راست مي گي، منم باور کردم آبجي خانم.
نفس عميقي کشيدم، درحالي که سرعت ماشين رو کم کردم تا جلوي خشکشويي پارک کنم، جهت عوض کردن بحثم که شده فوري گفتم:
_ خداروشکر که ما عمه نداريم. برو لباس هارو بگير بريم دير شد.
خنديد و اين خندش يعني قانع نشده! دست برد سمت کيف پولش و درحالي که سري از روي تاسف تکون مي داد از ماشين پياده شد. با پياده شدنش دستم رو روي فرمون فشار دادم و با نفس عميقي سرم رو به پشتي صندليم تکيه زدم.
چند لحظه چشم هام رو بستم و آب گلوم رو قورت دادم از حرف هاي سارا خندم مي گيره اما، واقعا خندم به خاطر شوخي که کرد؟ فکر کردن اين جريان مثل باز کردن يک زخم کهنه ست.
جريان من و آرش، دو همبازي که از اول بچگي باهم بودن، هميشه سرو کله هم مي زديم. من آرش رو بيشتر از برادر نداشتم دوست دارم. حمايت هايي که کرده هميشه خالي از لطف ومحبت نبوده و هيچ وقت حس نکردم قصدش از اين حمايت ها چيز ديگه اي باشه. حتي ياد آوري خاطرات کودکيم لبخند به لبم مياره، هرچقدر آرش نقش عميقي تو بچگيم داشت به همون اندازه پدرم کمرنگ و بي اثره، درست شبيه يک کاغذ سفيد که روش کلي چيز ميز نوشته شده و وقتي قلم به دست پدرم افتاد، جوهرش تموم شد و به جاي اينکه خودش قلم رو برداره و با جوهر وجودش نقش بزنه، جوهر خريد و داد دست بقيه تا اونا نقش به زندگيم بزنند.
آره، تنها چيزي که به عنوان پدر توي زندگيم نوشت فاميلي علينيا و پول هايي بود که تو حساب بانکيم تلمبار شده.
و شايد ديدار هاي گاه بي گاه که آخر هفته ها تو ساعات پاياني شب اتفاق ميوفتاد که واسه تعريف و خودشيريني هاي کودکانه در طول يک هفته يا حتي يک ماه کافي نبود و من هيچ وقت نتونستم معني پدر خوب رو درک کنم.
اما، مادر خوب رو چرا...
به همون اندازه که پدرم نبودم مادرم با همه توانش حضور پر رنگي تو صفحات زندگيم داشت و چقدر خوبه که مادرم نذاشت حسرتي به دل دختراش بمونه.
تنها کسايي که به صورت واقعي پشتم بودن در درجه اول مادرم بود و بعد از اون آرش، هميشه ازم حمايت کردن و نذاشتن تو موقعيت هاي بد اشکم دربياد و مجبور شم داد بزنم بگم "من پدر مي خوام نه دستگاه خودپرداز"
با يادآوري اون روزايي که شيريني و تلخيش هميشه در نبرد باهم بودن، لبخند کم جوني زدم.
دوست نداشتم به گذشته ها و خاطراتي که اکثرا جاي خالي يک نفر داخلش بدجور پر رنگ بود فکر کنم.
با صداي باز شدن در ماشين، چشم هام رو از هم باز کردم و به سمت سارا چرخيدم. کاور لباس هارو با احتياط رو صندلي عقب گذاشت، انقدر خم شد که بازم مثل هميشه شالش از روي خرمن موهاي مشکيش افتاد.
يک دستم رو روي فرمون گذاشتم و همون طور که بينيم رو لمس مي کردم گفتم:
_ همه رو گرفتي؟ باز مثل اون سري يکيش جانمونه! حوصله ندارم برگرديما.
_ نه نترس نگاه کردم همش درست بود.
سري تکون دادم. سارا سر جاش نشست و مثل هميشه همين طوري شالش رو روي سرش انداخت، نگاه تيزي بهش کردم که خودش رو به کوچه علي چپ زد.
حرف گوش نمي کنه منم حال ندارم حرص بخورم!
ماشين رو روشن کردم و اولين تره باري که به چشمم خورد نگه داشتم. همزمان که از ماشين پياده مي شدم خطاب به سارا گفتم:
_ تو برو ميوه بخر منم ميرم دارو خونه، چيزايي که گفتي رو بگيرم. اينم سوئيچ ماشين.
سويچ رو از دستم گرفت و فقط با يک باشه پشت بهم، به سمت تره بار رفت. هميشه از خريد کردن ميوه متنفر بودم! بعد از خريد هاي بيشمار و خسته کننده اي که انجام داديم صاف برگشتيم خونه و انقدر من خسته بودم بدون مکث رفتم و خوابيدم.
***
_صدف؟ هي دختر بلند شو. صدف!
با جيغي که بغل گوشم کشيد حس کردم سيستم شنواييم کلا از کار افتاد! با چشم هاي از حدقه دراومده از جا پريدم و پتوم تقريبا به پايين تخت شوت شد.
نگاه گيجم رو به دنبال سوهان روحم، به اطراف انداختم و از ديدن سارا که درست کنار تخت روي زمين نشسته و ريز ريز مي خنده، پوف کلافه اي کشيدم.
تو دلم خداروشکر کردم که هنوز زندم و صداي جيغ براي اين خواهر بي مغزمه. با اخم يک دستم رو روي گوشم گذاشتم و طلبکارانه نگاهش کردم.
_ زهرمار! چه مرگته واسه چي جيغ ميزني؟
نيشش شل شد، رديف دندون هاي سفيدش رو به نمايش گذاشت و من شک ندارم دوزار ازم حساب نميبره که هيچ، کلي هم از اين کار خوشش اومده.
درحالي که دستش رو روي دهنش فشار مي داد، با سر اشاره اي به در کرد و با خنده گفت:
_ مي خواستي بيدار شي، هرچي صدات کردم بلند نشدي ديگه منم مجبور شدم از راه ديگه اي اقدام کنم. پاشو ديگه دير شد.
دستي به موهاي بهم ريختم کشيدم و با حرص گفتم:
_ ديرشد؟ عقدت دير شد يا کنفرانس خبريت تو ايتاليا؟!
حق به جانب، درحالي که تازه متوجه لباس هاي نسبتا شيک و تر و تميز تو تنش شده بودم دست به سينه به ساعت بالاي ميز کامپيوترم اشاره کرد و گفت:
_ ساعتو ببين، احتمالا تا يک ساعت ديگه عمو اينا ميرسن اونوقت همچنان با اين موهاي جنگلي، ژوليده چسبيدي به تخت!
همزمان تاره اي از موهام رو گرفت و کشيد.
با گيجي نگاهي به ساعت کردم که نزديک شيش نيم بود و من چقدر گيجم که فراموش کردم مهمون داريم.
تو دلم خودم رو به رگبار فحش گرفتم و با حرص به سارا نگاه کردم که کاملا آماده شده بود و خونسرد نگاهم مي کرد.
موهام رو به عقب فرستادم و از جام بلند شدم، درحالي که داشتم فکر مي کردم الان دقيق بايد چي کار کنم، خطاب به سارا که با نيش شل نگاهم مي کرد گفتم:
_ مامان برگشت خونه؟
_آره خيلي وقته.
سمت کمد ديواريم رفتم و حوله بزرگ و سفيد رنگم رو از داخلش برداشتم.
_ اون جا نشين، برو به مامان بگو واسم يه دست لباس بزاره اومدم سريع بپوشم. پاشو دير شد الان مي رسن!
سارا غرغري زير لب کرد که زياد متوجه نشدم، فوري از اتاق بيرون اومدم و بدون نگاه کردن به اطراف مستقيم رفتم تو اتاق مامان و بابا که حموم داشت.
هروقت وارد اين اتاق مي شدم دلم مي گرفت، براي لحظه اي خيره تخت خواب کرم رنگ دو نفرشون، که درست وسط اتاق قرار داشت، شدم. چه شب هايي که من و سارا و مامان سه تايي اين جا مي خوابيدم و بابا حتي شبم برنمي گشت خونه!
ارام
0قشنگ بود اما من اخرش رو زیاد متوجه نشدن وداز نظرم زیادی خلاصه شد
۱ هفته پیشماهک
0بقیه رمان کو؟چرا قسمت اخرش نصفه بود؟
۲ هفته پیشسلین
0رمان قشنگی بود دوست داشتم
۳ هفته پیشبهار
1من تاقسمتذ۸خوندم نمیدونم چزابه دلم نمیشینه بقیه اش رابخونم ،ارتباط باهاش نمیتونم بگیرم جذابیت نداره انگاری من چندین ساله رمان میخونم ولی این رمان مثل فیلم وسریال میمونه جذابیت نداره جذبت کنه،نظراتاخوندم فک کردم خیلی عالیه اصلا جذبم نکرد بخونمش حوصله سرآوربود برام شاید یه روزی کامل بخونم الان اصلا حذ
۲ ماه پیشآهو
1محشرهههههههه به عنوان کسی که ۵ ساله داره رمان میخونه میگم، حتما بخونین واقعا قشنگه هم داستان قشنگه و مثل خیلی رمانا آبکی نیست هم قلم نویسنده واقعا عالیه تبریک میگم به نویسنده محترم با این قلم و تخیل قوی🤝🏻💪🏻🥰😍
۲ ماه پیشNEGIN
1قشنگ بود، اون قسمت که بهم ابراز علاقه کردن قشنگتر بود و از شخصیت آرش خوشم اومد، حتما بخونید!
۳ ماه پیشنرگس
0رمان قشنگی بود من خوشم اومد و خسته نباشید میگم به نویسنده عزیز
۳ ماه پیشمهسا
0بهترین رمان وجود ندار.....
۳ ماه پیشآساره
1دوس داشتم،قشنگ بود،دست نویسنده درد نکنه🩵
۴ ماه پیشالهه
367چرا پسرای رمان همشون خوشگل وخوش هیکلن ولی در واقعت اکثر اونایی که ما تو خیابون میبینیم شبیه ملاقن
۴ سال پیشنگار
110چون اون رمانه و این واقعیت
۴ سال پیشنگار
36دمت گرم خوب گفتی همه قیافه هاشون کپی پشت در قابلمه میمونن😂😂
۳ سال پیش...
49جرررر😂😂
۴ سال پیشرکسانا
41موافقم😂😂
۴ سال پیشزهرا
30ای واااای دقیقاااااا😂😂😂😂😂
۴ سال پیشHadis
154خوب چیکار کنه الهه جان نمیتونه تو رمان بگه یک پسر شبیه ملاقه دیدم بعدم اخرش بهم رسیدیم🤣
۴ سال پیشShadi
8شتتت اره🤣🤣
۴ سال پیشیاسمن
22اک راس گفتی دمت گرم
۴ سال پیشdori
105الهه جون شدید باهات موافقم همیشه تو رمانا پسرا *** پول و جذابن ولی ماکه هرچی پسر دیدیم به قول تو یا شبیه ملاقه بودن یا خشتکاشوت آنقدر آویزون بود که زمین رو باهاش جارو می کردن
۴ سال پیشMaryam
11دمت گرم
۴ سال پیش?
7افرین
۴ سال پیشNazi
7دقیقا
۴ سال پیشبِ طُ چِ؟
110خب عزیزم اگه میگفت یه پسره لاغر مردنی و زشت و دماغو تو بقیه ی رمانو میخوندی ناموصا؟ شماهاییم ک با الهه موافقین یه سوال...خدتون حاضرید با یه پسر شبیه ملاقه ازدواج کنید عایا؟:/
۴ سال پیشممد
17خوب به همین دلیله که درصد ازدواج زیر خط فقره در ضمن شما هایی که میگید ملاقه قیافه خودتون رو دیدید که اگه یه روز آرایش نکنید خانوادتون هم نمیشناسدتون
۳ سال پیشاصـم نـدرم حـلـع!؟
4فشاااااااار بخوررررررررررررر
۳ سال پیشکاتیا زاکو
12عزیز کسایی خانوادشون هم بی آرایش نمیشناستشون که آرایش خیلییییی غلیظ میکنن وگرنه الان مردا هم ریش و سیبیلاشونو بردارن از ریشاشون زیاد بوده باشه کسی نمیشناستشون.
۳ سال پیشسادات
1باز خوبه ما ارایش میکنیم قیافمون خوب میشه شما چی هیچ کاری نمی تونید بکنید؟ و بدتر از همه فک میکنید خیلی خوشگلید
۴ ماه پیشM
7واییی جررررررر
۴ سال پیش.
14حق... سخنی دربساط ندارم😔😂
۴ سال پیشفری
18خب مثلا اگ مینوشت پسره شبیه ملاقه بود بعد تو رمانو میخوندی ناموسا😂😂😐
۴ سال پیشکبری قشنگه
38😂یکی از این پسر چش رنگی ها ام پیدا نمیشه بیاد مارو بگیره مردیم از سینگلی🚶 ♀️😂
۴ سال پیشکبری قشنگه
12ملاقه نه گوشت کوب😂ولّا
۴ سال پیشغریبه
4دمت گرم😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
۴ سال پیششادی
3😂😂
۴ سال پیشنفس
16چون اینا توریستن ب زودی از ایران میرن🤣
۴ سال پیشلمیا
12چون اگه خوشکل و خوش هیکل نباشن جذب رمان نمیشیم توی فیلما هم اینطوریه همیشه بازیگرای خوشکلو ستاره ی فیلم میکنن تا بقیه جذب فیلم شن
۳ سال پیشمبینا
1اخ گفتی 🤣🤣🤣🤣🤣🤣
۳ سال پیشرزسفید
3عزیزم اینجورنباشن ک رمان اصلانمیچسبه این یه رمانه یه مطلبی که بایدخواننده لذت ببره زندگی واقعی نیست که منطقی باشه.بعدشم مامعمولیاچه اتفاقی توزندگیمون میوفته؟هیچی😂یه زندگی ماجرایی واسه خوشگلاوپولداراس
۳ سال پیشفاطمه
9حالا سوال اینجاست، چرا هرچی پسر زشت و داغونه خوش اخلاقه، هرکیم یکم قیافه داره، چمیدونم مغرور و سنگدل، برج زهرماره. یه پسری خوشگله خوش اخلاق پیدا کردن خواهشا به من بگین. باشد مورد لطف عامون بزرگ باشی😂
۳ سال پیشاصن کلیشه ی رمان طنز
1اصن اینکه مغروره باید حتماااا پولدار و خوشگل باشه و خوش اخلاقه و بانمکه باید زشت باشه دیگه شده کلیشه رمان طنز.همه ی رمانا اینطوره:یه پسر مغرور و خوشگل کلکل میکنه با یه دختر فقیر یا معمولی تهش ازواج
۳ سال پیشبیتا
1دمت گرم😂
۳ سال پیشت
1قیافشون میمونه گوریل پشمالو🤣
۳ سال پیشاشک هشتم
0رمان عالی بود واقعا دوستش داشتم فقط یکجایی مطالب باهم نمیخوند اون وقتی که رفتند شمال و عشقشون کامل شد صدف ماهانه بود چطور تونستند
۵ ماه پیشHdias
0ممنون بابت همچین رمان قشنگی 🥰
۵ ماه پیشسلنا
0رمان قشنگی بود
۷ ماه پیشستایش
0این رمان رو قبلا خوندم و الان اومدم نظر بدم واقعا عالی بود کلمات قشنگ حس میشدن
۷ ماه پیش
یاسی
0رمان خوبی بود ولی دوموضوع رودوست نداشتم اولی درمورد کشورمون خیلی بدگویی شد که خوشم ومد دومیش فحشایی که میدادن جالب نبود بیشترصحبتاشون بصورت فحش وبدوبیراه بود که درزندگی واقعی هم مچین جیزی نیست