رمان صدفی در طوفان به قلم یاسمین فرح زاد
ارتین سعادت مردی که هنوز با سختی بعد از مرگ خانوادش میخندد بعد از برگشتنش به ایران متوجه میشود خانوادش توسط دوست خانوادگیشون به قتل رسیده، تشنه انتقام میشود و ان ذره از مهر و محبت درونش تبدیل به خوشه نفرت و کینه میشود. مهربان دیروز بی رحم امروز میشود و صدف دختر مظلومِ قاتل خانوادش را می دزدد وبا تهدید...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۴ ساعت و ۴۰ دقیقه
_ شب مهمون داريم. زن عمواينا ميان خونمون.
ابرو هام بالا پريد و چيزي نگفتم، خيلي وقته زن عمو نيومده خونمون واقعا دلم واسه خودش تنگ شده.
ناخودآگاه با تصور اين که قراره امشب بيان نيشم شل شد و لبخند ملايمي زدم.
خيلي وقته خبري ازشون نيست، امشب مطمئنم کلي خوش مي گذره!
_ زهرمار، نيشت واسه چي بازه تو اين بدبختي خريد کردن و گرماي جان سوز!
لبم رو گاز گرفتم، لحن پر حرص و خسته سارا برام بامزه بود، سر چرخوندم سمتش و با خنده گفتم:
_ خوشحالم! دلم واسه زن عمو و عمو تنگ شده. الان نزديک چند ماهي هست نديدمشون.
سارا درحالي که شالش رو کمي جلو مي کشيد لبخند مرموزي زد و با شيطنتي که فقط من از تو چشماي عسليش مي فهميدم چه معني داره گفت:
_ زن عمو يا پسر عمو؟ نگو که فراموش کردي اونم مياد و نيش بازت به خاطر اون نيست.
با شنيدن حرفش فوري دَک و دهنم رو جمع کردم و صاف نشستم.
با لحني که سعي کردم زيادي از حد عادي باشه گفتم:
_ نه بابا چرا چرت مي گي؟ خب آرشم پسر عمومه اونم نديدم. دلم واسه همشون تنگ شده.
با چشم هاي ريز شده در حالي که يک دستش رو روي داشتبرد مي ذاشت گفت:
_ آره جون عمه ات، تو که راست مي گي، منم باور کردم آبجي خانم.
نفس عميقي کشيدم، درحالي که سرعت ماشين رو کم کردم تا جلوي خشکشويي پارک کنم، جهت عوض کردن بحثم که شده فوري گفتم:
_ خداروشکر که ما عمه نداريم. برو لباس هارو بگير بريم دير شد.
خنديد و اين خندش يعني قانع نشده! دست برد سمت کيف پولش و درحالي که سري از روي تاسف تکون مي داد از ماشين پياده شد. با پياده شدنش دستم رو روي فرمون فشار دادم و با نفس عميقي سرم رو به پشتي صندليم تکيه زدم.
چند لحظه چشم هام رو بستم و آب گلوم رو قورت دادم از حرف هاي سارا خندم مي گيره اما، واقعا خندم به خاطر شوخي که کرد؟ فکر کردن اين جريان مثل باز کردن يک زخم کهنه ست.
جريان من و آرش، دو همبازي که از اول بچگي باهم بودن، هميشه سرو کله هم مي زديم. من آرش رو بيشتر از برادر نداشتم دوست دارم. حمايت هايي که کرده هميشه خالي از لطف ومحبت نبوده و هيچ وقت حس نکردم قصدش از اين حمايت ها چيز ديگه اي باشه. حتي ياد آوري خاطرات کودکيم لبخند به لبم مياره، هرچقدر آرش نقش عميقي تو بچگيم داشت به همون اندازه پدرم کمرنگ و بي اثره، درست شبيه يک کاغذ سفيد که روش کلي چيز ميز نوشته شده و وقتي قلم به دست پدرم افتاد، جوهرش تموم شد و به جاي اينکه خودش قلم رو برداره و با جوهر وجودش نقش بزنه، جوهر خريد و داد دست بقيه تا اونا نقش به زندگيم بزنند.
آره، تنها چيزي که به عنوان پدر توي زندگيم نوشت فاميلي علينيا و پول هايي بود که تو حساب بانکيم تلمبار شده.
و شايد ديدار هاي گاه بي گاه که آخر هفته ها تو ساعات پاياني شب اتفاق ميوفتاد که واسه تعريف و خودشيريني هاي کودکانه در طول يک هفته يا حتي يک ماه کافي نبود و من هيچ وقت نتونستم معني پدر خوب رو درک کنم.
اما، مادر خوب رو چرا...
به همون اندازه که پدرم نبودم مادرم با همه توانش حضور پر رنگي تو صفحات زندگيم داشت و چقدر خوبه که مادرم نذاشت حسرتي به دل دختراش بمونه.
تنها کسايي که به صورت واقعي پشتم بودن در درجه اول مادرم بود و بعد از اون آرش، هميشه ازم حمايت کردن و نذاشتن تو موقعيت هاي بد اشکم دربياد و مجبور شم داد بزنم بگم "من پدر مي خوام نه دستگاه خودپرداز"
با يادآوري اون روزايي که شيريني و تلخيش هميشه در نبرد باهم بودن، لبخند کم جوني زدم.
دوست نداشتم به گذشته ها و خاطراتي که اکثرا جاي خالي يک نفر داخلش بدجور پر رنگ بود فکر کنم.
با صداي باز شدن در ماشين، چشم هام رو از هم باز کردم و به سمت سارا چرخيدم. کاور لباس هارو با احتياط رو صندلي عقب گذاشت، انقدر خم شد که بازم مثل هميشه شالش از روي خرمن موهاي مشکيش افتاد.
يک دستم رو روي فرمون گذاشتم و همون طور که بينيم رو لمس مي کردم گفتم:
_ همه رو گرفتي؟ باز مثل اون سري يکيش جانمونه! حوصله ندارم برگرديما.
_ نه نترس نگاه کردم همش درست بود.
سري تکون دادم. سارا سر جاش نشست و مثل هميشه همين طوري شالش رو روي سرش انداخت، نگاه تيزي بهش کردم که خودش رو به کوچه علي چپ زد.
حرف گوش نمي کنه منم حال ندارم حرص بخورم!
ماشين رو روشن کردم و اولين تره باري که به چشمم خورد نگه داشتم. همزمان که از ماشين پياده مي شدم خطاب به سارا گفتم:
_ تو برو ميوه بخر منم ميرم دارو خونه، چيزايي که گفتي رو بگيرم. اينم سوئيچ ماشين.
سويچ رو از دستم گرفت و فقط با يک باشه پشت بهم، به سمت تره بار رفت. هميشه از خريد کردن ميوه متنفر بودم! بعد از خريد هاي بيشمار و خسته کننده اي که انجام داديم صاف برگشتيم خونه و انقدر من خسته بودم بدون مکث رفتم و خوابيدم.
***
_صدف؟ هي دختر بلند شو. صدف!
با جيغي که بغل گوشم کشيد حس کردم سيستم شنواييم کلا از کار افتاد! با چشم هاي از حدقه دراومده از جا پريدم و پتوم تقريبا به پايين تخت شوت شد.
نگاه گيجم رو به دنبال سوهان روحم، به اطراف انداختم و از ديدن سارا که درست کنار تخت روي زمين نشسته و ريز ريز مي خنده، پوف کلافه اي کشيدم.
تو دلم خداروشکر کردم که هنوز زندم و صداي جيغ براي اين خواهر بي مغزمه. با اخم يک دستم رو روي گوشم گذاشتم و طلبکارانه نگاهش کردم.
_ زهرمار! چه مرگته واسه چي جيغ ميزني؟
نيشش شل شد، رديف دندون هاي سفيدش رو به نمايش گذاشت و من شک ندارم دوزار ازم حساب نميبره که هيچ، کلي هم از اين کار خوشش اومده.
درحالي که دستش رو روي دهنش فشار مي داد، با سر اشاره اي به در کرد و با خنده گفت:
_ مي خواستي بيدار شي، هرچي صدات کردم بلند نشدي ديگه منم مجبور شدم از راه ديگه اي اقدام کنم. پاشو ديگه دير شد.
دستي به موهاي بهم ريختم کشيدم و با حرص گفتم:
_ ديرشد؟ عقدت دير شد يا کنفرانس خبريت تو ايتاليا؟!
حق به جانب، درحالي که تازه متوجه لباس هاي نسبتا شيک و تر و تميز تو تنش شده بودم دست به سينه به ساعت بالاي ميز کامپيوترم اشاره کرد و گفت:
_ ساعتو ببين، احتمالا تا يک ساعت ديگه عمو اينا ميرسن اونوقت همچنان با اين موهاي جنگلي، ژوليده چسبيدي به تخت!
همزمان تاره اي از موهام رو گرفت و کشيد.
با گيجي نگاهي به ساعت کردم که نزديک شيش نيم بود و من چقدر گيجم که فراموش کردم مهمون داريم.
تو دلم خودم رو به رگبار فحش گرفتم و با حرص به سارا نگاه کردم که کاملا آماده شده بود و خونسرد نگاهم مي کرد.
موهام رو به عقب فرستادم و از جام بلند شدم، درحالي که داشتم فکر مي کردم الان دقيق بايد چي کار کنم، خطاب به سارا که با نيش شل نگاهم مي کرد گفتم:
_ مامان برگشت خونه؟
_آره خيلي وقته.
سمت کمد ديواريم رفتم و حوله بزرگ و سفيد رنگم رو از داخلش برداشتم.
_ اون جا نشين، برو به مامان بگو واسم يه دست لباس بزاره اومدم سريع بپوشم. پاشو دير شد الان مي رسن!
سارا غرغري زير لب کرد که زياد متوجه نشدم، فوري از اتاق بيرون اومدم و بدون نگاه کردن به اطراف مستقيم رفتم تو اتاق مامان و بابا که حموم داشت.
هروقت وارد اين اتاق مي شدم دلم مي گرفت، براي لحظه اي خيره تخت خواب کرم رنگ دو نفرشون، که درست وسط اتاق قرار داشت، شدم. چه شب هايي که من و سارا و مامان سه تايي اين جا مي خوابيدم و بابا حتي شبم برنمي گشت خونه!
لیلا
00رمان قشنگی بود ولی خیلی الکی کشش داده بودین_
۲ ماه پیش.
00ممنون از نویسنده عزیز من رمانش رو دوست نداشتم چون اولش بد نبود بعد خیلی چرتش کرد هی الکی لج میکرد پسره هم خودشو کشت بسکه گفت من شوهرتم بخدا فهمیدیم
۳ ماه پیشملیکا
۱۶ ساله 00میدونم رمان نوشتن سخته و مرسی بابت رمان خوبت کسایی که میگین اخرش بد تموم شد هتمن قسمت اخرو نخودندین برعکس عالی تموم شد دمت گرم
۴ ماه پیشزهرا
۲۳ ساله 00خوب بود ولی اخرش خیلی چیزا مشخص نشد
۵ ماه پیشفاطمه ❤️
00خیلی خیلی رمانه قشنگیه با اینکه قبلاً خونده بودمش برام تازگی داشت ممنون نویسنده جون بابت رمان زیباتون 🌟🌟🌟🌟🌟
۶ ماه پیشمبینا
00مرخرف بالا نمیاره
۷ ماه پیشآدرینا
۲۰ ساله 00رمانت عالی بود ولی اخرش خیلییی مزخرف تموم شد هرچی گشتم جلد دومی نداشت اگه هس بهم بگین کنجکاوم اخرش چی میشه جلد دومش هم اسمش رو بهم بگین
۷ ماه پیشآوان
۱۵ ساله 00عالی بود
۸ ماه پیشNarges
00کاش یه قشنگ تر تموم میشد
۸ ماه پیشالهه
00اولاش واقعا حوصله ی آدم رو سرمیبرد و دوست داشتم دیگه نخونمش ولی بعدش کمی بهتر شد.
۱ سال پیشفراهانی
۳۴ ساله 00قصه جالبی بود ولی خیلی ناقص بود اولش یه مسأله ای عنوان شد ولی بعد بدون هیچ گونه توضیحی رها شد و معلوم نشد که آخرش چی شد
۱ سال پیشالهه
00والله همون اولش انقدر چرت و پرت نوشته بود که اعصابم خورد شد.
۱ سال پیشریحون
۱۶ ساله 40نعره های مردونه چه سمیه خداااااا😂😂😂😂
۱ سال پیشفرشته
80زمانی که صدف از حسش مطمعن نبود که هنوزم آرتین رو دوست داره یا نه و کلی هم داشت زجر میکشید بخاطر اینکه از بچگیش یادش داده بودن به گوشی دیگران دست نزنه با آرش و خانوادش تماس نگرفت، منطقیه!
۱ سال پیشجانان
۲۳ ساله 20خنگه برااون
۱ سال پیش
الهه
۳۲ ساله 00خیلی خوب بود لذت بردم از خوندنش.