رمان وداع با تنهایی به قلم پریسادارابی(طلوع)
دختری پر از درد روزگار، محکوم به زندگی شده که او را در منجلاب قرار داده!
زندگی با پدری بی رحم و بی عاطفه او را بیشتر در فقر فرو برده و او در پس رهایی است رهایی از چنگال دیوی که او را محاصره کرده.
در پی این اتفاقات به جشن تولدی دعوت می شود و این شروع ماجراست و آشنایی با افرادی که حتی فکرش را هم نمی کرده، راهی برای نجات هست؟!
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۵ دقیقه
حمله کرد بهم و انقدر کتکم زد که جون نداشتم بلند شم، بین کتک هاش اشک می ریختم، دلم برای خودم به شدت می سوخت نه به ذوق و شوقم برای خریدن پیرهن نه به زدن های الانش!
میون کتک هاش میگفت:
-دختره ی عوضی کجا رفتی ها؟!
بدون این که واسه من صبحونه درست کنی ،کدوم گوری رفتی؟!
این رو ببین تمام فکر و ذهنش اون شکم لعنتیش بود، این صبحونه بهونه است من که می دونم از کشیدن اون زهرماری این طوری سگ شده!
اشک از گوشه ی چشمم سرازیر شده بود و هق هق میکردم.
پدرایی بودن که خودشون واسه دختراشون لباس می خریدن ،ولی من لباسی هم که واسم نمیگیره همیشه هم کتکم میزنم، نداشتن پناه توی زندگیت بد ترین دردِ روزگارِ این که بین یه مشت حیوون باشی و با بی رحمی تمام فکر رندگیت باشن!
خدایا من رو از دست این دیو شاخ دار نجات بده که دیگه امونم رو بریده، خدایا نسیب گرگ بیابون هم نکن که گریه اش می گیره.
با دردی که توی بدنم پیچیده بود بلند شدم و نایلون های لباسم رو برداشتم و سمت اتاقم رفتم و لباس های جدیدم رو یک گوشه پرت کردم و نشستم روی تخت، خدایا چرا انقدر باید کتکم بزنه و من هیچی نگم!
چشم هام بارونی بود و دلم پر از درد، سرم رو روی بالش گذاشتم و از ته دل زجه زدم برای این بی رحمی که تمام وجودم رو احاطه کرده.
انقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.!
پلک هام رو باز کردم و کش و قوسی به کمرم دادم و بلند شدم و نگاهی به ساعتم انداختم سه بود سریع مانتوی لیمویی رنگم رو پوشیدم.
ساق مشکیم هم پوشیدم و شلوارم هم که تازه خریده بودمش رو روش کشیدم. یک روسری سفید هم با یک کفش مشکی پاشنه بلند که قبلا تو یکی از حراجی ها خردیمم پوشیدم و یه رژ صورتی و مداد چشم داشتم اون هم توی کیفم گذاشتم البته زیاد اهل آرایش نبودم.
کادومم برداشتم و از خونه زدم بیرون.
****
وارد فروشگاه شدم و سلامی کردم و از کنارش رد بشم که آقای صالحی سرش رو بالا آورد که سلام کنه میخ شد روم و با یه لبخند کج گفت:
-به به سلام.
اخمی بهش کردم و روی صندلی نشستم.
وقتی نگاهش کردم دیدم با همون حالت قبلی داره نگاهم میکنه.
والا تقصیرهم نداشت، همیشه با لباس های کهنه رنگ تیره قهوه ای یا سورمه ای میومدم، بعد الان!
خودم خنده ام میگیره، با اخمی که کردم به خودش اومد ،ولی اون لبخند کجش رو داشت، که گفت:
-خانم نیک نژاد ،چی شده خوشتیپ کردین؟
منم گفتم:
-ببخشید حتما توضیح بدم؟!
از لحن حرفم حسابی جا خورد:
-نه اگه مایلید.
یه تای ابروم رو بالا دادم:
-خب مایل نیستم.
حسابی بدش اومد همیشه دخترا رو خام خودش می کرد ولی نتونست روی من اثر کنه!
اون روز هم مثل بقیه روزا گذشت، ساعت هشت بود، از آیینه نگاهی به خودم کردم،کیفم رو براشتم برم که با حرفی که زد ایستادم:
-خانم نیک نژاد جایی میرید میرسونمتون البته اگه کسی نخواد بیاد دنبالتون..بعدشم به نیش خند زد.
با این حرفش بر گشتم سمتش و گفتم:
-آب بکش اون دهن کثیفتو دیوونه دختر باز!..بعدم سریع از فروشگاه بیرون رفتم!
سوار تاکسی شدم و آدرسو بهش دادم، دیگه باید قید این کارهم بزنم برم یه جای دیگه.
جلوی یه ویلای بزرگ تو بالا شهر نگه داشت.
اوهو ویلا رو ببین، محو ویلا بودم که مرده گفت:
-خانوم همین جاست، پول تاکسی رو حساب کردم و رفتم سمت ویلا.
زنگ در رو فشار دادم که در باصدای تیکی باز شد و رفتم داخل، وایی چه باغ خوشگل و سرسبز و پر گلی!توی محوطه جلوتر میز چیزه بودن،که یهو در ویلا باز شدو هستی دویید سمتم، دقیق نگاهش کردم یک پیرهن دکلته ی قرمز که پایینش بلند بودو روی زمین کشیده میشد پوشیده بود و یه آرایش نازهم از صورتش انجام داده بود و واقعا خوشگل شده بود!
قسمتی از موهاش هم بالا بسته بود و نصفی از اون روی شونه هاش پخش بود.
بهم رسید:
-وای سلام یسنا جونم خوش اومدی.
-سلام عزیزم ،مرسی ،تولدت مبارک.
بعد بغلش کردم و همراهیم کرد به داخل ویلا، از بین مردم زدیم و رفتیم تو اتاق تا آماده شم بعد کسی هستی رو صدا زد رفتم و مانتوم رو درآوردم وآماده جلوی آیینه ایستادم رژ و مدادم رو زدم و منتظر هستی شدم که واردشد.
نگاهی بهم انداخت و گفت:
-یسنا چقدر خوشگل شدی ؟
راستی چرا اینقدر کم آرایش کردی؟
-زیاد اهل آرایش نیستم.
پارت۵
به سمتم اومد:
-چی چیو اهل آرایش نیستی بیا بشین اینجا.
به اجبار روی صندلی نشوندم که رو به روش آیینه بزرگی داشت و گفت پشتت رو به آیینه کن که نبینی چقدر تغییر می کنی بعدم مشغول آرایش کردنم شد.
زبونش رو در میاورد و به طور خنده داری بهم خیره می شد، انگا داره کوه می کنه!
بلند خندیدم:
-وااای خدا نکشت هستی.
لبخندی زد:
-چرا؟
-گفتم خیلی باحال ادا درمیاری!
خودش هم خندید:
Samane
۲۵ ساله 32بهش به طور مستقیم اشاره نشده قبل از عروسی رابطه داشتن
۴ سال پیشکبی
00نمیشه که باید ماروهم خبردار می کردن که اینطور معما نشه واسمون
۲ ماه پیشنفس
۲۱ ساله 20یه سوال اینا که عقد بودن رابطه ای نداشتن شب عروسیشونم اسید ریختن رو صورتش چجوری حامله شد جای سواله .پایان خوبی نداشت .
۳ سال پیشکبی
10دقیقا منمم موندم که چطور شد
۲ ماه پیشسارا
00شخصیت دختره یسنا چقد بی ادب و گستاخ و قلدر بود پرو هم تشریف داشت
۵ ماه پیشآمتیسا
00رمانش عالی بود
۶ ماه پیشم
00خیلی مزخرف بود به فکر نویسنده هرچی رسیده نوشته آدم ربایی گم شدن فراموشی عاشق شدن
۷ ماه پیشمرمر
00بسیار مزخرف
۱ سال پیشعسل
00چررررررت
۱ سال پیشآنا
۱۷ ساله 00خیلی مسخره بود:/
۲ سال پیشimawti
۲۲ ساله 00خیلی مسخره و ابکی بود 👎🏻
۲ سال پیشتی تی
00.. م واسش کمه رمانه چرت بی خاصیت
۲ سال پیشدیار
00خوب وسرگرم کننده........
۲ سال پیش،
21پارت دومش؟ :/
۳ سال پیشAmi
۱۸ ساله 00بنظر من که عالی بود شاید یکم غمگین باشه ولی خوب بود همه فرشه نشون داد همه عرش چون زندگی گاهی به میل آدماست گاهی همه چپ ورق زده میشه
۳ سال پیشزیبا
۳۰ ساله 00خیلی جالب نبود
۳ سال پیشفاطمه
۱۴ ساله 65ادامه نظر قبلی.. رمان غمگین طرفداران بسیاری داره من خودم بیشتر رمان غمگین میخونم شما با خوندن مقدمه متوجه میشی که غمگینه اگه دوس نداری برو طنز بخون خیلی ها گفتن چون غمگینه بده نمیشه که همش طنز بذارن
۴ سال پیش..
21عزیزم شما کلا کارت تخریب کردن و شاکی بودن از بقیه است
۴ سال پیشNARGES
20نه متاسفانه من خودم تا زمانی که آخرش خوش تموم شه آرام نمیشم خیلی امتحان کردن شده شب تا صبح یه رمان خوندم ولی آخرش بد تموم شه نمی رم بخوابم یا کاری کنم سریع میرم یه رمان دیگه
۳ سال پیش
هستی
41وقتی هیراد و یسنا رابطه نداشتند چجوری یسنا حامله شد؟!