رمان حریری به رنگ آبان به قلم سید آوید محتشم
حکایتی از دو عاشق،دو دلداده . جدال با مردی خودخواه،خودشیفته،خودبین،خود رای… حکایتی متفاوت از یک عشق،عشقی که از دید من شاید سفید باشد و از دید تو سیاه…اصلا بیا آن را خاکستری ببینیم… خاکستری روشن…متمایل به سفید… یا نه!تصمیم با توست،علی و ساغر را،هر رنگی خواستی بکش…آنهارا در حریری به رنگ آبان،هرطور دوست داشتی رنگ آمیزی کن
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۰ ساعت و ۹ دقیقه
همون جمله اي رو به زبون آورد که ازش وحشت داشت. چي مي گفت؟ اينکه دکتر اميدوارش نکرده؟ با بغضي که گلوش رو چنگ مي کشيد ناليد:
-دعا کنيد!
صدا گريه يک لحظه هم قطع نمي شد. سرگرد رفيعي با کلافگي گفت:
-خانومش خوبه؟
صداي هق هق زن بلندتر شد:
-خوبه؟ داره مي ميره. از ديشب صدبار از حال رفته. از همه جا بي خبر بوديم، حتي نمي دونستيم با کي بايد تماس بگيريم!
قلب مرد هر لحظه بيشتر فشرده مي شد. با اين حال سعي کرد خونسرديش رو حفظ کنه.
-ساعت هشت مي رسه بيمارستان. بيايد اونجا، يه امانتي دارم براتون!
زن آه بلند بالايي کشيد و قطع کرد.
در حالي که فکر مي کرد چه طوري براي ساغر عاشق بگه علي ... اشک تندتر روي گونش سر خورد. ساغر حامله بود و استرس براش خطر آفرين!
زير لب ناليد:
-خدا از سرت نگذره فرامرز.
بعد با چشمايي اشک آلود کنار بستر ساغر نشست، دستش رو روي موهاي رنگ شدش کشيد و گفت:
-ساغرم؟ بيدار نميشي؟
چشماي تب دار ساغر باز شد. با ترس زل زد به چشماي اشک آلود ماهرخ.
-علي زنگ زد؟
ماهرخ لبش رو گاز گرفت:
-نه، سرگرد رفيعي نامي تماس گرفت، علي خوبه دخترم!
چشماي ساغر براي لحظه اي برق زدن و بعد با شک نگاهش رو به ماهرخ دوخت.
-چرا خودش زنگ نزده؟
ماهرخ آهي کشيد و گفت:
-خودش. چيزه ... يکم ناخوشه.
نتونست حرفش رو ادامه بده چون ساغر دستش رو گذاشت رو گوش هاش و با تمام وجود جيغ کشيد:
-نـــه!
-دکتر صفايي به آي سي يو. دکتر صفايي به آي سي يو!
نگاه سرگرد روي دکتر و کادر همراهش که با عجله به سمت آي سي يو مي دويدن خشک شد. آهي از سر ناعلاجي کشيد و توي دلش گفت:
«علي قوي تر از اون چيزيه که مي دونم. طاقت مياره.»
دوباره خيره شد به تخت دوستي که براش مثل برادر بود. هرچند زياد صميمي نبودن ولي قبولش داشت، رو سرش قسم مي خورد. علي يه مرد واقعي بود.
دکتر از بخش بيرون اومد و رو به روي سرگرد ايستاد و با خونسردي گفت:
-هيچ چيز مشخص نيست. نمي تونيم چيزي بگيم. خونريزي قطع شده. بايد صبر کنيم ببينيم هوشياري چقدر ميشه، من حدس مي زنم به سرش هم ضربه خورده باشه!
اينو گفت و گذشت. هنوز ساعت هشت نشده بود. زودتر رسيده بودند. هنوز ساغر رو نديده بود. کسي که دل و دين علي رو دزديده بود، کسي که علي به خاطرش ريسک مي کرد، با جونش. آهي کشيد. چطور دختري بود؟
از صداي جيغ و گريه ي برگشت. دو زن که نسبتا هم سن بودند به سمتش مي اومدن و زار مي زدن. هردو زيبا، هردو خوش پوش! کدوم ساغر بود؟
زني که سرتا پا مشکي پوشيده بود دو طرف همراهش رو گرفته بود و بدتر از اون گريه مي کرد و ازش مي خواست آروم باشه، گريه نکنه. داد نزنه، ولي صداي علي، علي زدن قطع نمي شد. به سمتشون دويد. ايستاد و زل زد به چهره ي رنگ پريده و استخواني زني که حدس ميزد ساغر باشه. موهاي رنگ کردش با صورت بي رنگ و حالش هيچ تناسبي نداشت. با غصه گفت:
-ساغر خانوم؟
نگاه اشک آلودش رو به صورت مرد انداخت. حس کرد خيلي آشناست. ديده بودتش؟
براي چند لحظه سکوت کرد. در سکوت هق هق کرد و خيره شد به مرد.
-سرگرد رفيعي هستم دوست ...
هنوز حرفش تموم نشده بود که کشيده اي مهمون صورتش شد. با بهت به زني که کشيده رو زده بود نگاه کرد. اين همون ساغر مظلوم علي بود؟
صداي ناله اش بلند شد:
-عوضي کثافت، به خاطر تو به اين روز افتاد، اينم راه بود کشيديش توش؟ چرا نذاشتي با همونا همکاري کنه؟ فوقش مي افتاد زندان. توي عوضي کشيديش به چهار راه مرگ. تو عليم رو به اين روز انداختي. کثافت، ازت نمي گذرم به خدا نمي بخشمت. اگه ... اگه فقط يه تار مو از سرش کم شه.
به زانو افتاد. زن مشکي پوش ب*غ*لش کرد. بي توجه به سرگرد که ماتش برده بود گفت:
-ساغر آروم باش. دخترم آروم. به فکر بچت باش.
نگاه خيس ساغر بالا خزيد. رو صورت برافروخته ي سرگرد، انگار نه انگار بيمارستان بود.
-به جون خودش، به جون بچش بلايي سرش بياد روز خوش نمي بيني سرگرد!
سرگرد رفيعي براي اولين بار ترسيد. از سماجت نگاه يک زن، از بغض صداي يک عاشق، از ضجه هايي که هر لحظه ضعيف تر مي شدن، از چموشي کلام ساغر! زن بهترين دوستش.
دفتر رو جلوي ساغر گذاشت و بي درنگ به سمت در خروجي رفت! مقصر بود؟ نبود؟ علي هم مثل بقيه ي اعضاي باند! سرش رو به سمت آسمون گرفت و ناليد:
-خدايا خودت کمکش کن!
و نفهميد ساغر از هوش رفت. حتي نتونست خودش رو به پشت شيشه ي آي سي يو برسونه. نتونست صورت عشقش رو ببينه!
نفسش رو پر صدا فوت کرد و گفت:
-چرا به اين راه رفتي علي؟ چرا؟
و فکر کرد اينا همش حاصل عشق بود؟ حاصل دوست داشتن؟
توقعي نبود مرد يخي اي که هيچ وقت عاشق نشده بود بتونه درک کنه علي و ساغر قصه رو. زوج عاشقي که سر راهشون پر بود از موانع!
آهي کشيد و به طرف رانندش رفت. زير لب زمزمه کرد:
-يعني چي ميشه؟
صداي هق هق ساغر يک لحظه هم قطع نمي شد. پرستار با مهربوني دستي روي موهاي ل*خ*ت و طلاييش کشيد و گفت:
-خانوم خوشگله، اينجوري بخواي گريه کني که از پا در مياي. به فکر خودت نيستي به فکر بچت باش.
هق هقش اوج گرفت. به کل بچه رو فراموش کرده بود، فراموش کرده بود يه جنين سه هفته اي رو توي شکم داره. دستش رو روي شکمش گذاشت و ناليد:
-دلم واسش مي سوزه!
ر
۳۳ ساله 00با سلام نمیشه زحمات نویسنده رمان را در نظر نگرفت ازنظر نوشتاری و فن بیان رمان خوبی بود اما خب نواقصی هم داشت به نظرم شخصیت ساغر میتونست بهتر از این باشه و قوی تر باشه و مدام در حال گریه و قهر نباشه
۴ ماه پیشفخری
00خسته نباشید نویسنده عزیز قلمتون ماندگار رمان عالی بود لذت بردم ممنونم 🙏🏻🙏🏻
۷ ماه پیشفاطمه
۱۹ ساله 10خیلی خیلی ممنونم بابت این رمان زیبا خیلی زیبا بود واقعا نمی دونم چطور تعریف کنم امیدوار یه رمان دیگه مثل همین رمان پیدا کنم و بخونم دستتون درد نکنه جناب نویسنده قلمتون بسیار عالی بود .
۱۰ ماه پیش...
10خیلی عالی بود اکثر شخصیتاش دوست داشتنی بودن یه عشق عالی، یه دوستی ورفاقت عالی ،یه مادرانه عالی در کل خیلی خوب بود
۱ سال پیششادی
۱۹ ساله 10قلم معرکه و جذابی داشت واقعا مفهوم قشنگی داشت و نویسنده در عین خلاقیت دادن به کرکترها نه داستان کش داد نه زود سرهمش کرد واقعا عالی
۱ سال پیشفاطمه
10رمان زیبایی بود، همه چیزش درست و به اندازه بود، ممنون از جناب محتشم
۱ سال پیشاحلم
411این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
):
00کاش حس و حال دوتا آدم عاشق رو درک میکردی
۲ سال پیشالهه
10خیلی خیلی خیلی قشنگ بود از اینکه نویسنده یه مرد بود با این همه احساس این داستان رو نوشت هم بیشتر قشنگش کرده توصیه میکنم حتما بخونید ولذت ببرید
۲ سال پیشفرشته
۳۸ ساله 74اصلا خوشم نیومد اقای نویسنده اگه یه روز خواهر خودتون به اسم عاشقی بایکی فرار کنه وبعد با یه اتفاق بدتر برگرده شما اینو میپسندین اصلا رمان خوبی نبود خیلی خسته کننده وتکراری نتونستم تا اخر بخونم 😖
۳ سال پیشمریم
۱۹ ساله 00اتفاقا خیلیم جالب بود
۲ سال پیشمحیا
۴۰ ساله 00سلام عالی بود
۲ سال پیشالیتا ۳۰
80عالی بود به رمان به زبون مردبودخیلی جذابترش کردیه نقصای کوچکیم داشت کاش دست به دامن گناه نمیشدن به نظرمن این بزرگترین نقص رمان بود بیشترمخاطبا دخترن رودیدشون تاثیرمیزاره توزندگی واقعی
۲ سال پیشلیلا
10عالی وبسیار عالی،موضوع داستان معمولی بود اما چیزی که باعث خاص بودنش میشه ،قلم بسیار توانمند نویسنده وبه تصویر کشیدن عشق و پاکی قلب شخصیت های رمان هستش ممنون از نویسنده ی عزیز پایدار باشید.
۲ سال پیشخاطره
۳۷ ساله 20عالی بود و قلمی متفاوت سپاس نویسنده محترم لذت بردم عشق و عاشقی متفاوت همین داستان عاشقانه رو جذاب کرد 🌹🌹🌹🌹جناب آقای محتشم نویسنده محترم دم و بازدمتون گرم رمانهای شما عالی هستن 🌼🌼
۳ سال پیشا
00عالی
۳ سال پیش
...
00از قربون صدقه زیاد دیگه وسطاش داشتم اذیت میشدم از نظر من زیاد جالب نبود و نتونستم درست باهاش ارتباط بگیرم❤️