رمان تیرانداز عشق به قلم رها بهرامی
این رمان در مورد یه دختر ورزشکاره که برای مسابقات جهانی انتخاب شده..دختری که همه ی فکر و ذکرش کار و ورزششه و چیز دیگه جز این براش اهمیت نداره..اتفاقی با یه پسر اشنا میشه که از قضا اونم ورزشکاره.. چیزی تو گذشته ی این اقا پسر وجود داره
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۳۵ دقیقه
نبايد شلوغش ميکردم اتفاقي نيوفتاده بود که بزرگش کنم..
پس بلند خنديدم و گفتم:
_عمو مژدگاني يادتون نره هاااا نور چشمتون اقا پسرتون داره به دنيا مياد خاله الان تو امبولانسه داريم ميريم بيمارستان...
خنديد خوشحال و سرمست شکر خدارو ميکرد...
_چه عجب مونيکا بهم زنگ نزد؟
_راستش
بعد از مکث کوتاهي...
_ترسيد فشارش افتاده اونم الان تو امبولانسه...
نگران پرسيد:چرا؟اخه چيشد؟!
نکنه فرشته حالش خوب نيس؟
_نه بخدا
خاله فرشته خوبه يني خوب نيس ولي نرماله..
_خيالم راحت؟
_بله عموجان اصن مگه نميخواين بياين بيمارستان خو خودتون ميبينين که همه سلامتن و منتظر باباي خوبشون...
_خيرببيني دخترم مژدگونيتم محفوظ الان حرکت ميکنم..
_باشه ميبينمتون فعلا
〰〰〰〰〰
مونيکا
چشمامو که باز کردم نور بيرون اذيتم کرد
دستامو مانع رسيدن نور کردم
از بين انگشتام بيرونو ديد زدم تا ببينم کجام...
نگام تو جفت تيله ي مقابلم قفل شد ...
نگاه سردشو ازم گرفت و به شخصي که رو تخت مقابلش خوابيده بود خيره شد...
دستامو از جلو چشمم عقب زدم تا اونجارو بهتر ببينم
مثل اينکه بيمارستان بود..
اما من اينجا چيکار ميکردم..
داشتم چند ساعت پيشو ورق ميزدم
که چهره ي مضطرب ميترا جلوي در ظاهر شد تا چشمش به چشماي بازم افتاد لبخند پررنگي تو صورتش خودشو به نمايش گذاشت...
_داداشيت مبارک گلم
خيلي دلم ميخواست نخودمو ببينم
_ميخوام ببينمش منو ميبري پيشش ميترا!؟
_باشه عزيزم سرمت که تموم شده بذار برم بگم بيان درش بيارن
دوقدم دور نشده بود که ياد مامان فرشته و صحنه ي اخر دلمو به درد اورد...
_مامانم خوبه؟
_بعلهه منتظر گل دخترشه
رفت و با پرستار برگشت
خواهرانه تو دلم ذوق ميکردم ممنون خدا بودم بابت بخشيدن اين موجود کوچولو...
نگام به دستاي مامان و بابا که تو هم قفل شده بود کشيده شد زل زدم تو چشماشون عاشقانه منو الکا رو نگاه ميکردن...
ما چهارتا چه خوشبخت بوديم..
نگام سرخورد سمت ميترا ممنونش بودم بي اندازه...
الکارو دادم به بابا و رفتم سمت ميترا و صورتشو غرق بوس*ه کردم باوجود اونا من هيچي کم نداشتم...
〰〰〰〰〰
دوماه بعد
دوروز به رفتن بود
بعد تولد الکا يکي دو بار با ميترا رفتيم خريد
دل کندن از اين خاک حتي موقت سخت تر از دل کندن از خانوادم بود ...
اخرين جلسه ي تمرين بود تقريبا همه پرانرژي تر از اولين جلسه بودند بين همه من و رزا يکي از هميشه شادهاي تيم پکر بوديم رزا رو نميدونم چش بود اما براي من سخت بود دور بودن سخت بود حتي براي يک روز چه برسه به يک ماهو نيم...!
مريم جون:ابجياي گلم سعي کنين فردا رو استراحت کنين تا پس فردا به اميد خدا پرانرژي بريم سمت قهرمان شدن
همه ازش تشکر کرديم و سمت رختکن رفتيم
تو رختکن ديدم رزا بي حوصله داره لباس عوض ميکنه رفتم سمتش
کلا تو خونم بود ناراحتي کسي رو نميتونستم تحمل کنم
_چيزي شده عزيزم؟
_نه گلم خوبم
_کاملا معلومه...!
پوزخندي زدم و ادامه دادم...
_بگو عزيزم چي باعث شده رزاي هميشه لبخند به لب ناراحت باشه؟!
چشماش به خاطر هجوم اشک برق زد بغلش کردم و موهاشو نوازش کردم
حواس کسي به ما نبود
Nilsaa
00خیلی عالی بود درسته هیجان نداشت ولی بازم عالیعالی یود خسته نباشی نویسنده عزیز با خوندنش پشیمون نمیشین
۲ ماه پیشسارا
۳۸ ساله 00خیلی کلیشه ای بود
۵ ماه پیشفهیمه
00یکم زیادکشش داده بود
۷ ماه پیشمهتاب
۱۶ ساله 00رومانی ندارید ک بوسه داشته باشه ؟
۱۱ ماه پیشarzo
00واقعا عالی بود مرسی از نویسنده
۱۲ ماه پیشمینا
۱۵ ساله 00بد نبود هیجان نداشت ، آشناییش با پویا خیلی سریع اتفاق افتاد
۱ سال پیشگلی
۳۲ ساله 00خوب بود🤩 ممنون🙏
۱ سال پیشندا
10از شخصیت مونیکا خوشم اومد از اول تا اخر ولی کاش از***و شب عروسی و بچه هاش هم میگفت، بابا قرار نیس که مشگلات تموم شد اونم تموم شه توروخدا بعد تموم شدم هم بنویسین بدون دردسر ممنون نویسنده موفق باشی💋
۱ سال پیشسایه
۱۶ ساله 10عالی عالی
۱ سال پیشAsra
21جدی نخونینش
۲ سال پیشفاطمه
۱۶ ساله 20به نظر من عالی بود و پایان قشنگی داشت ممنونم از نویسنده ی عزیز و اسم رمان رو هم عالی انتخاب کرده بودین
۲ سال پیشچکاوک
۱۵ ساله 20《بخونیدش》 حالا این رمان بوسه نداشت هیچ اشکالی نداره که
۲ سال پیشستاره
20خوب بود آخرش قشنگ تموم شد...
۲ سال پیشالینا
03خوب بود ولی جذابیت نداشت
۲ سال پیش
هانیع
۳۰ ساله 00عالی بودخیلی قشنگ بود