رمان تقاص اشتباه تو به قلم مریم محمودی
مانیا آریان که به تازگی مادرشو از دست داده، چند ماه بعد از فوت مادرش.
اتفاقی براش میوفته که مانیا و نامزدش درآستانهی جدایی ازهم قرار میگیرن.
پایان خوش…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۹ ساعت و ۴۱ دقیقه
افکارمو پس زدمو با قدم های آروم رفتم سمتش...سنگینی نگامو که حس کردسرشو آورد بالا...وقتی منو دید ازجاش بلند شد...
دستمو به سمتش دراز کردم و سعی کردم صدام هیچگونه لرزشی نداشته باشه...
_سلام نسرین جون خیلی خوش اومدین...راضی نبود به زحمت بیوفتید...
آهسته دستمو فشرد...باهمون غرور همیشگیو نگاه سردش گفت:
_تسلیت میگم...غم آخرت باشه...برای اینکه نتونستیم تو مراسمای قبلی حضور داشته باشیم متاسفم,کاری پیش اومد...امیدوارم از دست ما ناراحت نشی...
سعی کردم حرصی که توصدام بودو مخفی کنم...مامان من زیر خروار خروار خاک خوابیده بعد این میگه کاری برامون پیش اومد؟!...بغضمو قورت دادمو با لبخند تلخی گفتم:
_مشکلی نیست.ازشما انتظاری ندارم..همین که الان تشریفآوردیدازتونممنونم.
اضافه کردم:بشینین خواهش میکنم,من دیگ میرم...
منتظر جوابش نموندمو خودمو رسوندم به دستشویی...
باحرص شیر آبو باز کردم و چند مشت آب سرد پاشیدم رو صورتم...
اشکام دوباره راه خودشونو پیدا کردن...اگه به خاطر امیررضا نبود,میدونستم چه جوابی بهش بدم..کار داشتین خیلی خب,بقیه روزا چی؟
تواین چند روز با نیومدنشون منو بردن زیر سوال,هرکی از راه میرسید میگفت,نکنه دختره خودشو قالب کرده پسره کرده و خونوادش راضی نیستن...
حتما دختره یه کاری کرده کهیه نفرم از فامیلای شوهرش تو مراسم نیستنو کلیحرفایدیگ که وقتی مرورشون میکنم اعصابم بهم میریزه...
آبو بستم و صورتمو با چنتا دستمال کاغذی خشک کردم و ازدستشویی اومدم بیرون...
به محض بیرون اومدنم سوگل اومد سمتم و دستمو گرفت...تعجب کردم این چرا همچین میکنه؟!..
همونطور که منو میبرد سمت اشپزخونه ازش پرسیدم:
_سوگل چته چرا همچین میکنی...
جوابموندادحرصمگرفتهمونطورکهتقلامیکردمگفتم:عه سوگل زشته ببین مهمونا دارن چجوری نگامون میکنن...
بازم سکوت..بالاخره رسیدیم آشپزخونه...بازور منو نشوند رو یکی از صندلیا همه کاراشو بدون حرف انجام میداد...منمبا حرصوتعجب داشتم نگاش میکردم.رفت سمت کابینتا پشتش به منبودو نمیدیدم دارهچیکار میکنهبالاخرهبرگشتبادیدنظرفغذاییکهدستشبودآهیکشیدم..
اصلا اشتها ندارم,تو این چند روز به زور خاله تو سه قاشق غذا خورده بودم...
باناله گفتم:سوگل,خواهش میکنم...هیچی ازگلوم پایین نمیره...
سوگل با لحن غمگینی گفت:میدونم ولیاگ هیچی نخوری مریض میشی,در ضمن دستور آقاتونهگفتهبمونمپیشتو تا غذاتو کامل نخوردی ولت نکنم...
چارهیدیگای نداشتم باید به حرفش گوش میدادم...
باشه ای گفتمو بی میل شروع کردم به خوردن...
یه تیکه از جوجه رو گذاشتم دهنم.ولی سنگ شد تا برسه به معدم...مامانم عاشق جوجه بود...
چشام پر شد..چون سوگلم داشت باهام غذامیخورد سرمو سریع انداختم پایین تا اشکامو نبینه و اشتهاش کور شه...بالاخره تموم شد...
من:دستت درد نکنه سوگل خیلی زحمت کشیدی,از آرمانم تشکر کن,نتونستم لرزش صدامو کنترل کنمو گفتم:ایشالا تو عروسیتون جبران میکنم خواهری...
_مانیا!این چه حرفیه,صدبار بهت گفتم وظیفم بود...
همینطور داشتم گریه میکردم که خاله اومد تو اشپزخونه و گفت:
مانیا,خاله مهمونا دارن میرن,بیا باهاشون خدافظی کن...
آروم از جام بلند شدم,سوگلم همراهم اومد...
*
بعداز رفتن مهمونا...فقط خالهها مونده بودنو عمه هما....
سوگلو آرمانم به زور فرستادم رفتن,دیگه ازخستگی رو پا بند نبودن...امیررضام که فردا کلاس داشت وباید میرفت...ولی قول داد بعداز کلاسش مستقیم بیاد دیدنم...
بالاخره امروزم گذشت.
#پارت5
داشتم میرفتم سمت اتاقم که صدای عمه رو شنیدم...
_مانیا یه لحظه بیا کارت دارم...
مسیرمو عوض کردم و رفتم کنارش...
_جانم عمه کاری دارین؟...
باعصاش صندلیه کناره خودشو نشون داد...سری تکون دادم و کنارش نشستم...لبمو با زبون تر کردم و گفتم:
_بفرمایید میشنوم....
همونطور که به روبرو خیره بود بی مقدمه پرسید:
_شاید از سوالی که الان میخوام بپرسم ناراحت بشی,اما...تو با امیررضا مشکل داری؟...
به وضوح جا خوردم...این چه سوالیه؟!!...من با امیررضا مشکل داشتم؟!!!...به رفتارای اخیرم فکر کردم ببینم چکارکردم که عمه همچین فکر مسخرهایو پیش خودش کرده...اما چیزی پیدا نکردم...
_سوالم جواب نداشت مانیا؟
فکرمو به زبون اوردم وگفتم:
_نه چه مشکلی؟..من رابطم با امیررضا خیلیم خوبه...میشه بپرسم چیشد که همچین فکریو کردین؟...
نفس عمیقی کشیدو گفت:
_پس چرا خونوادش تو این مدت یه بارم نیومدن پیشت؟اصلا ندیدمشون,فقط امروز مادرشو دیدم.
کلافه شقیقمو خاروندم,نسرین جون بالاخره زهرشو ریخت...حالا چکار کنم...اگهمشکل اصلیو نگم دچار سوءتفاهم میشه...لبمو با زبون تر کردمو گفتم:
_نیومدن خونوادهی امیررضا دلیل نمیشه که من با خودش مشکل دارم...راستش مشکل من خونوادشه...
من به عمه اعتماد داشتمشاید چون میدونستم دهنش قرصه و به کسی چیزی نمیگه. بااین که خیلی خشکه و با کسی زیاد گرم نمیگیره ولی دلش خیلی صافه و البته خیلی مهربون...
_هرچقدرم که باتو مشکل داشته باشن ولی به احترام همایونم که شده باید توومراسما حضور داشتن...
با شرمندگی گفتم:
_میدونین عمه اونا اصلا منو به عنوان عروسشون حساب نمیکنن,باید روز خواستگاری بودینو میدیدین,چه قشقرقی به پا شد...مامانش با کمال وقاحت برگشت به بابا گفت من دختر شمارو به عنوان عروسم نمیخوام,عروس من فقط شقایقه...
شقایق دختر دوست نسرین جونه,نمیدونم چی داره که نسرین جون اینطور سنگشو به سینه میزنه...بابام با این حرف به شدت عصبانی شد وبه امیررضا گفت دیگه حق نداری اسم دختر منو به زبونت بیاری,میری هروقت از خونوادت مطمئن شدی برمیگردی...خلاصه اونروز مراسم بهم خورد...موقع رفتنشون امیررضا ازم عذرخواهی کرد ولی من اونقدر عصبانی بودم که جوابشو ندادم...
ازاون روز به بعد باامیررضا قطع رابطه کردم, هرروز تو دانشگاه میدیدمش ولی یجوری رفتار میکردم که انگار نیست... دوری ازش برام خیلی سخت بود ولی ازیه طرف غرور خودم از یه طرفم غروره بابا شکسته بودو اجازه نمیداد روی خوش نشون بدم...این وسطتنها کسی که از امیررضا حمایت میکرد مامان بود...
رویا بلوچ
00میشه عکس مانیا و امیر رضا برو بزارین ببینم خیلی کنجکاوم ببینمشون
۳ ماه پیشرویا
۱۹ ساله 10عالی بود عاشق این رمان شدم فقط عاشق امیر رضا ومانیا که موقع شب عاشقانه عشق بازی میکردن😂😍🥹 ولییییی خیلی حوس کردم..
۳ ماه پیشحنانه
00دنبال رمانیم ک شخصیت دختر شخصیت قوی و مستقلی داشته باشه و تو رابطش هم طوری باشه ک تو همه مشکلات باهم باشن نه عین این رمانا ک همش دروغو پنهان کاری و بی احترامیه
۱۰ ماه پیشحنانه
00خیلی حرص خوردم سراین رمان.مانیا ک کلا دماغش اویزون بود امیررضام بعضی اخلاقاش بنظرم خیلی بی منطق و با بی احترامی بود.ازدواج یعنی اینکه درکنار هم از مشکلات عبور کنن ن اینکه امیر همش همه چیو مخفی میکرد
۱۰ ماه پیشنگار
۲۰ ساله 00عالییییی بود
۱۱ ماه پیششیما
00سلام رمان قشنگی بود ،،فقط تو چند مورد ناتموم موند،مثل مشکل برادرش و خواهرشوهرش که چرا رابطه شون بهم خورد و اینکه پرهام بعد از دستگیری چه سرنوشتی داشت ...ولی در کل رمان قشنگی بود
۱ سال پیشZhra
10مسخره
۲ سال پیشAsal
00خییییییییلی خوبه واسه چندمین بار خوندمش🥲🥲🥲🥰🥰🥰
۲ سال پیشالهه
20واقعا فاز مانیا از این همه زر زرو بودن وگریه کردن چی بود؟!!!!مگه توقسمتای اول مانیا استاد دانشگاه نبود پس وسطای رمان کارش چی شد 🤔🤔🤔تازه تو قسمتای آخر هم که منشی شرکت شده بود 🤨🤨خیلی مسخره بود
۲ سال پیشنرگس شاکر
۱۹ ساله 00عالی بود ولی من مانیا بودم نمی بخشیدم
۲ سال پیشامیر
۱۷ ساله 52این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
فاطیما
۱۵ ساله 30عالی عالی ولی بایدبه خیلی چیزادقت میکردید مثلااینکه توی دادگاه پرهام حضورداشته باشه و بیشتر توصیفش کنه یاقضیه ی الهه واهورا و ماکاندرکل شخصیت اصلی یعنی مانیاضعیف بود و همش گریه پشت گریه...
۳ سال پیشچکاوک
۱۵ ساله 00همچییییی یوهیییی شد.🤪
۳ سال پیشراحیل
10خوب اول انسان ها نامزد میشن بعد اگه تفاهم داستن عقد می کنن
۲ سال پیشکیانا
۱۷ ساله 51اشتباهاتی تو رمان بود اما خیلی خوب بود و احساسی البته دختره خیلی ضعیف بود و آقایی خانومی زیاد میگفتن 😂
۳ سال پیشزهرا
۲۰ ساله 11عالی بود
۳ سال پیش.
10عالی.ولی کاش در مورد اهورا و الهه وماکان هم توضیح میدادی و اینکه اسم رمان اصلا مربوط به رمان نبود. و یه چیزی که منو جذب کرد سادگیه رمان بود چیزی بود که تو واقیتم اتفاق میفته
۳ سال پیش
پری
۲۰ ساله 00سلام هر رمانی سختیایی داره که جذاب ترش میکنن ولی این رمان دیگه از اول تا آخرش مشکل داشت از اول با گریه شروع شد تا اخرش اصلا قسمت ک آسوده و خوشبخت زندگی میکردن نبود من این رمان پیشنهاد نمیکنم