رمان طلوع زندگی من به قلم پریبانو
تبدیل شدن پسری بسیار مغرور به پسری که غرور واسش بی اهمیت میشه
اتفاقایی که اونو به یه ادم دیگه تبدیل میکنه...اون اتفاق از زمان دیدن چشمای جادویی شخصی شروع میشه ....این چشم ها باعث اون اتفاق میشه.....
اون اتفاق چی میتونه باشه جز این که....باعث مرگ کسی که از برادرم بهت نزدیک تره...
اینده پسر داستان ما چی میشه؟؟؟ تا اخر عمر توی اتش انتقام از خودش میسوزه یا این که.......
و در آخر
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۱۶ دقیقه
-خودم میریزم
دستشو از روی فلاکس برداشت منم واسه خودم چای ریختم
یهو بابک اومد سر میز نشست بی مقدمه گفت:
-مرسام تو دیشب ساعت چند خوابیدی؟
-چطور مگه؟
-اخه ازت معلومه خیلی گیجی نیم ساعت داشتی به خودت تو ایینه نگاه میکردی
اینو گفت و شروع کرد به خندیدن آخ که محتاجم به این خنده هاش اصلا خنده بابکو نشنوم روزم شب نمیشه
پوریا از اتاق بیرون اومد گفت:
خب بایدم به خودش نگاه کنه منم اگه همچین قیافه جذابی داشتم به خودم زل میزدم
بازم بابک بود که قهقهه میزد مهتاب نگاهی بهم انداخت و پوزخندی زد
پوریا کنار مهتاب نشست
مهتاب با همون پوزخند دست پوریا رو گرفت و گفت:
-عشقم به پای تو نمیرسه چشمای تو دنیامو ازم گرفت
پوریا بود که زل زده بود به مهتاب پوریا *ب*و*سه ای رؤی پیشونی مهتاب زد و گفت:
-عشقم توهم دنیای منی
بابک زد روی میزو گفت:
-خیلی خب بابا این رمانتیم بازیا جلوی یک پسربچه (و به خودش اشاره کرد) انجام ندین خب منم دلم خواست
بعدشم قیافشو مثله بچه ها مظلوم کرد
پوریا و مهتاب زدن زیر خنده ولی اون وسط قهقهه های بلند بابک بود که منو یاد گریه های اون دختر انداخت خودمم نفهمیدم چرا
یک نیروی جاذبه ای منو به سمت در خروجی برد خواستم دستگیره رؤ بکشم که پوریا صدام زد:
-مرسام؟ کجا؟ چیشد یهو؟
-پوریا برمیگردم
کفشمو پوشیدم و رفتم سمت دریا خیلی شلوغ بود دریا دیگه اون ارومیه دیشبو نداشت زن و مرد درحال عکس گرفتن و بچه ها درحال بازی بودن
ولی من دنبال یک چشمای اشنا میگشتم از بین اون همه جمعیت نمیشد کسی رو پیدا کنی رفتم طرف همون نیمکت دیشب خودمم نمیفهمیدم چرا دارم دنبال اون دختر میگشتم انگار میخواستم قدری توی ارامش چشماش سهم داشته باشم
به نیمکت نزدیک شدم ولی کسی نبود روی نیمکت نشستم دریا طوفانی شده بود انگار دریا هم به ارامشه چشمای اون دختر نیاز داشت موج های دریا صدای بلندی ایجاد میکرد
موبایلم زنگ خورد جواب دادم:
-بله پوریا
مرسام کجایی تو بیا دیگه باید راه بیوفتیم دیر میشه
-اوکی الان میام
-باشه پس منتظرتم
گوشیو قطع کردم و بلند شدم یک نگاه سطحی به جمعیت انداختم و به سمت ویلا رفتم ماشین پوریا بیرون بود وسایلا داخل ماشین بود
سریع رفتم بالا و وسایلامو جمع کردم اتاق تمیز بود لبخندی روی لبم اومد
چقد من این بشرو دوست داشتم
مثله یک برادر واقعی پشتمه
پسر شیطونیه باباش خیلی سختگیره. تؤ این جور مسایل به من اعتماد داره با خیالت راحت و بدون گیر دادن میذاره با من بیاد
در ویلا رو قفل کردم کلید و تو دستم چرخوندم و راه افتادم
ماشینو بیرون بردم و بعد از بستن در پارکینگ راه افتادیم بابک تو ماشین من بود و مهتاب تو ماشین پوریا
بابک همیشه با من بود مثل یک برادر واقعی
نقش خیلی مهمی توی زندگیم داشت
برعکس همیشه خیلی اروم بود ساکت و تو فکر
نمیتونستم یعنی عادت نداشتم این جوری ببینمش
گفتم:
-بابک؟ چرا ساکتی نکنه عاشق شدی
پوزخندی زد و گفت:
-نه باو عاشقیه چیه
-خب پس چته چرا مثل عاشقا ساکتیو و یک گوشه نگاه میکنی
به جاده نگاه کرد و گفت:
-نمیدونم مرسام یک جوریم دلم اروم نیست
لبخندی زدم و گفتم:
-چرا داداش؟ چیشده؟
-چیزی نشده از وقتی تو ماشین نشستم یک جوری شدم
با این حرفش هر دوتامون ساکت شدیم
به جاده خیره شده بودم یک هفته اون یک هفته چقدر زود گذشت
پوریا پسرخالمه منو بابک از بچگی با هم بزرگ شدیم تولدش روز ۲۲ خرداد بود
یک هفته قبلش پوریا بهم گفت که قصد سوپرایز کردن بابکو داره و تصمیم داره به بهونه صفاصیتی و خوشگذرونی اونو به ویلای شمال ببره و واسش تولد بگیره البته همراه با نامزدش مهتاب
منم فقط بخاطر بابک قبول کردم چون هم کار داشتم هم نمیخواستم با مهتاب زیر یک سقف باشم
سرمو برگردوندم به بابک نگاه کردم خیلی اروم خوابش برده بود
از تنهایی بدم میومد چون تنهایی منو تو فکر میبرد و اذیت میشدم
انا
00این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
محمد
۱۹ ساله 00بهترین رمان احساسی بود که تاحالا خونده بودم خیلی دوسش داشتم مخصوصا قسمت آخرشو
۹ ماه پیشمحمد صادق
۱۹ ساله 00عالیه با این رمان زندگی کردم
۹ ماه پیشM.galavani
۱۶ ساله 00مرگ بابک رید تو همچی
۱۱ ماه پیشPariss
۳۶ ساله 10با احترام به زحمت نویسنده، اصلا خوب نبود . بسیااااار تخیلی و دور از ذهن...
۱ سال پیشم
40خواهشی که از بعضی نویسنده ها دارم بلد نیستین ننویسین وقت من خواننده رو هم نگیرین به هر حال اینترنت میخواد که دانلود کنیم هم اینترنتمون میره هم وقت و حوصلمون
۲ سال پیشمهدیه
30منی ک فقط غصه شارژ از دست رفته ی گوشیمو میخورم😒
۱ سال پیش....
20اول اینکه بابک نباید میمرد.. رمان بدی نبود ولی همش دردسر بود از این رمانا که آدم ازش خسته میشه دیگه زیادی سختی کشید.. از همون اولش که بابک مرد الکی شد
۱ سال پیشم
20به نظرات نگاه کردم همه تائید کرده بودن ولی اصلا خوب نبود آبکی بود یه سری رمانا هست آدم وقتی میره تو حس اصلا نمیفهمه کی تموم شده اینقدر قشنگن نمی دونم کسی مثل من هست یا نه این رمان که میخوندم عجله ای ب
۲ سال پیشسام
۵۵ ساله 12عالی بود........
۲ سال پیشفاطمه 18
20اونقد دلم واس امیر سوخت و گریه کردم که دلم خاست اون لحظه دختر رو خفه میکردم یا میرفتم باامیر مزدوج میشدم😂 یا هم واستا ببینم پریجون؟؟همیشه واس رمانات ی شخصیت خوب و ی بد بزار .... که منه بدبخت زار نزن
۳ سال پیشسویل
۲۱ ساله 20مردم رمان مینویسن من گریه میکنم ولی در کل قشنگ بود
۳ سال پیش*-*
00وای خدا چ پسره احساساتی بود 🥺
۳ سال پیشمنا
۱۹ ساله 01خوب بود قشنگ بود
۳ سال پیش.
00خیلی زیبا بود ای کاش آخرش بیشتر کش داشت 😍در کل عالییی
۳ سال پیش
tara
۲۳ ساله 00عالییی