رمان حوای من به قلم ف_سدنی
دختری که گذشته وخاطراتش به فراموشی سپرده شده ..
حالامردی پیداشده که مدعیِ عشق سابقشه!
بادلیل ومدرک..خب آویسادل به دایان سپرده وشروع زیبایی برای جفتشون رغم می خوره که بایک تماس وإفشای واقعیتی درگذشته رخ داده ودایان ازش مخفی کرده دل چرکین شده باموجودی که ۲،۳ماهی میشه که توی دلش وول میخوره میره تااصل ماجراروبفهمه!
بنظرتون بهم برمی گردند؟
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۳۹ دقیقه
لبش لرزید و اشکـــش چکید! پشتشو بهم کرد
-من شوهری رو که هرشب دیدنش قاتـل بچمو تداعی کــنه رو نمی خوام دایان..مرگ اون مساوی مرگمه.
از اتاق زدم بیرون و رو مبل ولو شدم .
امروز باید می رفتیم بـه مطب دکتر مولوی که حالا بجـای نیش باز با کمری خمیده وارد شدیم..دیگه با دیدن خانوم های باردار ویدا با کنجکاوی از ویار و علائم بارداری یا طریقه مصرف داروها و روش خوردن و خوابیدنشون نمی پرسیـد بلکه با حسرت چشم می دوخت به..
-بفرمایید آقای نجم.
وارد اتاق که شدم حرف هایی که آخرین بار توسط دکتر گفته شدبرام زنده شد
-خوش اومدید،بفرمایید لطفا ..خب ویدا جـان حالت مساعده؟
-بعله دکـتر
بیطاقت پرسیدم
-خب؟ جواب نهایـی
لبخندزد
-نهایی؟ اینجا تازه شروع شماست پسرجان.. هر تصمیمی که بگیرید شروع شماست برای یک زندگی متفاوت .
ویدا لب زد
-ســقط؟
-ویـدا جان شما یک هنرمندید.. به این نتـیجه رسیدم کناراومدن بااین قـضیه برای شـما که روح لطیـفی دارید نسبت به دایان هـم راحتتره
ویـدا کلافه موهای نامرتبشو عقب زد
-آقای دکتر لطفا بی حاشیه بگی،ماتو این یک هفـته آمادگی هر چیزی رو به خودمون دادیـم
-پس بزارید برعکس قبل بی حاشیه ودوراز جملات قلمبه ی پزشکی باهم حرف بزنیم
یا سقـط ..یامرگ مادر بعد زایمان
وضـع حمل انرژی خیلی زیادی از بدن مادر میگیره و قلـب از این انرژی زیاد تاب نمـیاره.
به خـونه برگشتیم بازهم همون ماشیـــن و مسیر تکراری این روزا انگار حتی خودمم برای خودم تکراری شده بودم.
دلم روزهـای بی هیاهوی قبل رو میخواست خدایا من تو این ۱هفـته کم آوردم پس بقیشو چطور ادامه بدم؟
وقتی برگشتیم خــــونه ویدا رفت تو اتاقو بلاخره بعد ۱هفته کذایی صدای زجه هاش به گوشم رسید.
پشـت در زانـو زدمو با هر نفس نفس زدنش نفسم رفت .
تاا صبح من بودمـوناله های مامان کوچولوی بچه ی تیغ شده روی شاهرگم!
نمی دونم کی خوابیدم اما وقتی چشم باز کردم که ویدابالبخندخاص و چشم های آبی وپیراهن گشاد گل گلیش روبروم بود
-سلام عزیزم...
-سلام.. ساعـــت چنده؟
- یک... چندبار صدات زدم که تو تخـتت بخوابی بیدار نشدی.
دقیق نگاهش کردم
-خوبـی تو؟
-اووف عالی..پاشو دست و صورتتـو بشور یه چایی بریزم برات تاناهار آماده میشه.
با کوفتگی تنم بلنـــدشدمو بعد شستن صورتم به آشپزخونه رفتم. لیوان چای روی میزرو برداشـتم که بوی سبزی غرمه به مشامـم رسید
-ناهار می گرفتم از بیرون.
-اگـه دست پختـمو دوست نداریوبرای خودت سفارش بده.
فقط نگاهش کردم
-به مامان آفـرین زنگ زدم گفتم می خوای بری مطـب سرراه منم می بری پیشش. دلم براش تنگ شده.
شیـوه ی خوبی بود ..فراموشی.اما این نه به نفع من بود نه خـــودش..
-مطب نمیـرم.
-پـس باهم میریم خونتون؟
بعد خوردن ناهار ساعت۴بود که رفتیم دیدن مامان افرین
ب*غ*لم کرد
-خوش اومـدید .. دلم براتون حسابی تنگ بود
ویدا در حال بازکردن دکمه شنلش گفت
-ببخشید مامان من یک مقدارفشارم پایین بود نشد بیام دست بـوس
مامان دســت ویدا رو گرفـتو اخمی کرد
-این چه حرفیه؟الانم نباید می یومدی.. تو بارداری .. من باید خبرتو می گرفتم که خب از قضا سمیناری برای محصولات توی مشهد برگزار شدو از من دعوت کردن بعنوان سخنـــران
ویدا خندید
-بعله ..مادرشوهر معمـارداشتنم هم نعمت.. هم گاهی مضراتی داره.مثل دلتنگی و دوری!
-بجاش کلی سوغاتی آوردم تا این دوری خیلی به چشم نیاد
نگاهش روبه من داد
-دایان مامان میشه ساک سفید کنار مبلو بهم بـدی؟
ساک سفیدرو به مـامان دادم که ویدا گفت؛
-وای آفرین جون من که بهتـون گفتم هربار لازم به زحمـت نیست .
-زحمت؟ شما همه دارایی منید.
این لبخندهاو حرف های لطیف عمرش فقط چند دقیقـه بود،دیدن سرهمی لیمویی و اردک برجسته ی نوک حنایی روش اشک شد توی چشم های همسرمو بغض توی گلوم!
یک هفته می گذره و زندگی میگذره..ویدا می خواد بگه روال هیچ فرقی نکرده و اون یک هفته و تمــام حرفهای دکتر رو فاکتور بگیره اما من قبل این که پدر این جنین باشم همسره این زنم!آخ که این روزها چقدر حمل واژه ی پـدر برام سنگین شده.
می بیـنم که قرص هایی که دکتر تجویز کرده رو بخاطر قوی بودن و خطر سقط یا نمی خوره یادورازچشمم بسته هارو خالی میکنه تانفهمم از خوردنش پرهیز میکنه ..خس خس و تنگی نفس شبانش رومیشنومودعا میکنم کرشم.
م
07درکل رمان خوب بود دو تا اشکالی که دیدم ۱-اصلا طنز نبود هیچ تراژدی بود،حالا خوبه شخصیت ها سرزنده وشاد بودن۲-جونمون بالا آورد تا رازشو فهمیدیم
۱ سال پیشلیدا
۴۳ ساله 00برای قلم اول رمان خوبی بود فقط قسمتهای که راوی عوض میشد رو باید اسم تعریف کننده رو میگفت یکم ادم رو کیج میکرد در مورد گم شدن و پیدا شدن اویسا یزره بیشتر توضیح میداد بهتر بود واخر حافظش رو بدست میاورد
۲ سال پیشخیلی مسخرع بود
04خیلی مسخرع بود نباید ویدا اونطوری میشد اهههههه ههه اصلا خوشم نیومد
۳ سال پیشمرسده
03چه رمان حوصله سر بَری .اَه . رمان انقدر آشغالی؟ راوی داستان هم که هی عوض میشد . خودت باید می فهمیدی کی داره توضیح میده.
۳ سال پیشGh
۱۸ ساله 20درکل رمان قشنگی بود ولی یکم هیجانش کم بود خیلی کشش دادید دیگه
۳ سال پیشآویسا
30ساچ عع واو اسم منم اویسه:) 💔😂
۳ سال پیش.....
14توی خلاصه ی داستان گفته شده آویسا بارداره. درحالیکه ویدا بارداره. چقدر راوی داستان یه مرد باشه آشغالی داستانو تعریف میکنه . حالم بهم خورد . اَه ...اَه. منکه نصف کاره ولش کردم
۳ سال پیش:)
30قشنگ بود. چرا اصلا ازدواج کردن ولی خب میتونستید رمان رو اینقدر کش ندید
۴ سال پیشmobina
30کلم خراب شد نباید ازدواج میکرد
۴ سال پیشرزان
۱۸ ساله 15واقعا خسته کننده بود
۴ سال پیشآنی
182رمان قشنگی بود و بسیار با محتوا اما زیاد کشش دادید میتونستی خیلی زودتر به این برسی که کمکم حقیقت آشکار بشه و اگه یکم ماجرا های مختلف یا دردسر که هیجان انگیز باشه داشت خیلی بهتر میشد بیشتر به دل مینشست
۴ سال پیش
الی
۱۶ ساله 00عااااااااااااالی بود