رمان جان و شوکران به قلم بهاره حسنی
سونا پیرزاد که دانشجوی هتل داری در قشم است، شبانه و با تلفنی که به او می شود به تهران بر می گردد. جایی که برای او آبستن حوادثی است که این داستان را شکل خواهد داد. داستانی درباره زخم ها و مرهم ها، کینه ها و بخشش ها، درد ها و درمانها
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۳ ساعت و ۲۰ دقیقه
_بسه سونا. ولش کن. دعوا راه ننداز.
بازویم را کشیدم و با دو گام بلند خودم را به آراز رساندم.
_پاشو آبروی نداشته مون رفت. تو خاک کردن داداشت هم باید چرت بزنی.
سرش را بالا گرفت و آن چنان نگاه مظلومانه ایی به من کرد که زبانم را گاز گرفتم. برخاست و غمگین به سمت قبرها رفت و روی نیمکتی که آن جا بود نشست. المیرا به کنارم آمد و مانتویم را کشید.
_خاله؟
کنارش زانو زدم. خیلی ملوس و ناز بود. کپی برابر اصل سارای شده بود.
موهای خرمایی روشن اش را از روی صورتش کنار زدم.
_جونم موش موشکم؟
_دایی سهند مرده؟
دلم می خواست گردن سارای را بشکنم. آخر او چه جور احمقی است که بچه چهار ساله را به قبرستان آورده بود. صبح حال درستی نداشتم و متوجه آمدن المیرا نشدم و گرنه به هیچ و جه اجازه نمی دادم که او شاهد چنین صحنه هایی باشد.
_مرده یعنی چی؟ مثل خرگوش من که مرد، بعد علی خاکش کرد؟
پوفی کردم. اشاره ایی به علی که کنار آیدین ایستاده بود، کردم. جلو آمد. سریع و در گوشش گفتم که المیرا را سرگرم کند. اصلا دوست نداشتم تا لحظاتی دیگر که جنازه را از غسال خانه بیرون می آوردند، المیرا آن جا باشد.
علی بغلش کرد و با هم به سمتی که ماشین ها را پارک کرده بودیم، رفتند.
کنار دست ساناز رفتم. چشمانش از گریه زیاد ورم کرده بود.
_به مامان خبر دادید؟
سرش را تکان داد.
_آره آیدین خبر داد.
چرخیدم و نگاهش کردم.
_خب چی گفت؟
دستش را بالا آورد و شقیقه هایش را ماساژ داد.
_چی بگه؟ گفت هر چه سریع تر خودم رو می رسونم. اون سر دنیا است. شاه عبد الظیم که نیست بیخ گوشمون باشه.
آهی کشیدم. به بابا که کمی آن طرف تر با عمو و عمه ام ایستاده بود، نگاه کردم.
_چرا این طور شد؟
فینی کرد و گفت:
_صبح که می رفت دانشگاه مشکلی نداشت. خونه ی ما بود. حتی با من شوخی شوخی، مچ هم انداخت. موهام رو هم به هم ریخت. البته چند وقتی بود که سهند همیشه نبود. ولی .....
حرفش را قطع کرد و به من نگاه کرد و گفت:
_تو این چند وقته باهاش حرف زده بودی؟
با دستم گردنم را ماساژ دادم.
_هر روز.
_به نظرت حالش چطور بود؟
کمی فکر کردم. من و سهند هر روز با هم تلفنی حرف می زدیم. حتی شده بود یک دقیقه. من راه دور بودم و او را نمی دیدم و سهند می توانست هر طور که بخواهد صدایش را نشان دهد. سهند پسر تو داری بود. من در صورتی می توانستم تشخیص دهم که او دروغ می گوید یا نه، که او را ببینم. از پشت تلفن چیز زیادی دستگیر آدم نمی شود. ولی خب من هم متوجه شده بودم مدتی بود که بی حوصله بود. چند مرتبه هم از او راجع به این بی حوصلگی سوال کرده بودم که هر دفعه با یک جواب نسبتا منطقی سر و ته قضیه را به هم آورده بود.
_یک کم بی حوصله بود.
ساناز سرش را تکان تکان داد.
_آره دقیقا بی حوصله بود.
احساس می کردم که هر دو نفرمان به یک چیز فکر می کنیم و آن اینکه یعنی سهند آن قدر بی حوصله بوده است که خودش را از طبقه چهارم دانشگاه به پایین پرت کند؟
کسی آمد و گفت که اگر خانواده سهند پیرزاد می خواهند او را برای بار آخر ببینند، به داخل غسال خانه بیایند. آراز از کنار قبرها بلند شد و به همراه آیدین و رضا به داخل رفتند. سارای می خواست به داخل برود، دستش را گرفتم و به عقب هلش دادم.
_شما نه.
_سونا تو رو خدا. دارم می ترکم. بذار یک دقیقه.
بغضم را فرو دادم. مشغول سرو کله زدن با سارای بود که نمی دانم علی از کجا فهمیده بود که به درون غسال خانه دوید. دست سارای را رها کردم و از پشت سر یقه علی را گرفتم.
_کجا؟
_تو رو خدا عمه بذار ببینمش.
بغلش کردم. سعی کرد تا با ملایمت مرا کنار بزند.
حالا صدای فریاد های بلند و نعره مانند آراز و آیدین به گوش می رسید. علی آشکارا در آغوش من شروع به لرزش کرد.
_تو رو خدا. تو رو خدا.
محکم تر بغلش کردم. آیدین در حالیکه به پهنای صورت اشک می ریخت از در غسال خانه بیرون آمد. پشت سرش آراز که تلو تلو می خورد با رضا بیرون آمد.
نمی توانستم بگذرام که علی روی مرده عموی جوانمرگش را ببیند. عمویی که از همه بیشتر با او صمیمی بود.
آراز محکم به پیشانی اش می زد و هق هق گریه می کرد.
جنازه را در تابوت آهنی مخصوص غسال خانه، برای نماز بیرون آوردند. لرزش زانوانم آن قدر زیاد بود که حالا علی مرا نگه داشته بود که روی زمین نیافتم.
دستم را جلوی دهانم گرفتم و قبل از آنکه نفسم تنگ شود اسپری را از جیب مانتویم بیرون آوردم و در دهانم اسپری کردم. بعد از نماز که هیچ چیزی از آن متوجه نشده بودم. تابوت را بلند کردند و به سمت قبر بردند. حالا جمعیت، پشت سر تابوت به حرکت در آمده بودند. سارای در حالیکه تقریبا تمام وزنش به روی ساناز افتاده بود، آرام آرام پشت تابوت حرکت می کرد. به علی گفتم که به کمک مادرش برود.
من آخرین نفر بودم که پشت تابوت، افتان و خیزان حرکت می کردم. زار زار گریه می کردم. بی اختیار و بی اراده. دو بار زمین خوردم. شالم از سرم افتاده بود و اسپری در یک دستم و دستمال کاغذی در دست دیگرم بود. دو زن مسن چادری به کمکم آمدند و زیر بغل مرا گرفتند و همراه تابوت به سمت قبرستان رفتیم. هیچ حال خوبی نداشتم. حس بی وزنی داشتم. معده ام متلاطم بود و حالت تهوع داشتم. دیگر نتوانستم و تلو تلو خوران چیزی نمانده بود که با زانو روی بلوک های سیمانی که برای پوشاندن قبر آن جا گذاشته بودند، بیفتم که کسی از پشت بغلم کرد. همان طور که اشک می ریختم و هق هق می کردم به بازویش چنگ انداختم. دستی مردانه بود. احتمالا آراز یا آیدین. شاید هم رضا. با ملایمت مرا روی یکی از همان بلوک های سیمانی نشاند و کمی آب برایم آورد. جنازه را از تابوت بیرون آوردند. از جا برخاستم. آیدین به درون قبر رفته بود. با دو زانو روی خاک های کنار قبر افتادم. آیدین رویش را برای لحظه ایی کنار زد. فریادی کشیدم و با دستانم محکم به سر و صورتم زدم. سر و صورتش و جمجمه اش کبود و سیاه و تا خون مرده بود. جیغ دیگری زدم و چیزی نمانده بود که با سر به درون قبر بیافتم که دوباره کسی از پشت مرا گرفت. سرم به شدت گیج می رفت. حالا هق هق گریه ام تبدیل به ناله و مویه شده بود. سارای کنار قبر نشسته بود و خاک بر سر می ریخت. رضا و ساناز به سختی بلندش کردند. خیل شلوغ و پر ازدحام بود. ولی صدای جیغ های سارای تمام قبرستان را پر کرده بود.
برای لحظه جلوی چشمانم سیاه شد. من از ناهار روز قبل دیگر چیزی نخورده بودم. تقریبا بیست و چهار ساعت. خودم را نگه داشتم. آراز را دیدم که دوان دوان با یک ساندیس به طرفم آمد. آیدین هنوز در قبر بود. رضا سارای را بغل کرده بود. بابا آن طرف قبر، در بغل عمو گریه می کرد. آراز هم که برای من ساندیس آورده بود. چرخیدم تا ببینم که این چه کسی است که مرا بغل کرده است. شهریار بود که آن قدر به من نزدیک شده بود. کسی که روزی شاید می توانست از این هم نزدیک تر شود. شاید اگر می خواست. اگر می شد.
با همان حال بد دستم را از دستش بیرون کشیدم. حاضر بودم که با سر به درون قبر پرت شوم ولی او مرا در آغوش نگیرد.
_سونا.....
صدایش پر از ناراحتی و احساس بود. احساسی که در درون من مرده بود. شهریار برای من مرده بود.
آراز میان ما قرار گرفت و با اخم به شهریار نگاه کرد. اخمی که تنها یک معنی داشت "دستت را از خواهر من کنار بکش. "
دستش را دور شانه ام حلقه کرد. به او تکیه دادم و آرام آرم ساندیس را نوشیدم. دوست نداشتم بی هوش شوم. از زنانی که هر لحظه غش می کردند و فشارشان می افتاد، متنفر بودم. من قوی بودم. در موقعیت بد تر از این هم سرپا مانده بودم. آراز آهسته اشک می ریخت. طاقت دیدن اشک های او را نداشتم. به قدری مظلومانه گریه می کرد که جگرم را آتش می زد. آراز همیشه آرام ترین و مظلوم ترین و حساس ترین عضو خانواده بود. فوق العاده مهربان و حساس بود. همین حساسیت بیش از اندازه اش او را به خاک سیاه نشانده بود. روحیه لطیف و حساسی داشت او را اسیر خودش کرده بود.
دندانهایم را محکم به هم فشار دادم؛ تا جیغ نکشم. ولی اشک هایم بی اراده می ریختند. اختیار و کنترلی به روی آنها نداشتم. اگر می خواستم به هر طریق که شده جلوی ریزش آنها را هم بگیرم، دق می کردم. می ترکیدم. یک آوانس برای خودم قایل شدم.
تا به حال مراسمی به این ازدحام و دلخراشی ندیده بودم. متوجه شدم که نیمی از جمعیتی که آن جا بودند، دوستان و هم کلاسی های سهند بودند. تاج گل بزرگی هم از طرف خود دانشگاه و استادان فرستاده شده بود که کنار تاج گل های بی شمار دیگر گذاشته شده بود. از میان آنها امیر دوست صمیمی سهند را شناختم. باید با او صحبت می کردم. ولی نه حالا. باید می فهمیدم.
Z,
۳۳ ساله 00عالی بود دسته نویسنده درد نکنه ولی قهرش خیلی طولانی شد کاش زودتر آشتی میکردن بچه دار میشدن ولی بازم عالی بود
۴ ماه پیشسمانه
۴۰ ساله 00رمان خیلی خوبی بود و داستان خوبی داشت ممنونم از نویسنده پیشنهاد میشود که بخونید
۵ ماه پیشفاطی
۲۳ ساله 00عالی عالی تر از عالی واقعا من که الان فصل هجدهم میخونم هنوز ولی انقد قلمش قوی ورمان عالی من که دارم باهاش زندگی میکنم بنظر من بخونید پشیمون نمیشید به عنوان یه رمان خون میگم بازم ممنون از نویسنده
۶ ماه پیشرمضان غنچه
۶۷ ساله 00جالب نبود ،،برگشت مجدد به مردی که برای انتقام تا ته ماجرا رفته بود بدون اهمیت دادن به همسرش،،همچین دوست داشتنی از روی عقل نیست
۶ ماه پیشکیانا
00به نظر من این رمان از هر لحاظ زیبا و جذاب بود شخصیت سونا که به شخصه خیلی دوسش داشتم نوع نگارش رمان و رابطه ی خواهر برادری شون که واقعا عالی بود و به دل مینشست. ولی انتظار پایان بهتری داشتم
۹ ماه پیشناهید
۴۰ ساله 10رمان خوب وجذابی بود،نویسنده عزیزممنون و قلمتون روان.
۱۰ ماه پیشدختر الماس
۱۸ ساله 30چرا رمان ناگفته ها از همین نویسنده رو از این برنامه برداشتند؟ خیلی دوست داشتم دوباره بخونمش اما تو برنامه نیست چرا بعضی رمانا رو حذف میکنید!
۱۱ ماه پیشFareba
10وای چه خوب بود 🥰🥰
۱۱ ماه پیشنفیسه
۳۰ ساله 10رمان زیبا جدید پرمعما بودباید بشه جز محبوب ها منم دوست داشتم ادامه پیدا کنه
۱۲ ماه پیشحدیثه ,
10رمان خیلی خیلی زیبایی بود ولی کاش کمی بیشتر پایانش ادامه پیدا می کرد
۱ سال پیشپیمان
30خوب بود نگارشتونم عالی ولی حیف پایان رمان کامل نبود
۱ سال پیشدختر الماس
۱۷ ساله 10رمان قشنگی بود. فقط حس میکنم اخرش یکم ضدحال خوردم انتظار این پایان و نداشتم با اینکه مشخص بود چ اتفاقی میوفته
۱ سال پیشمریم
۳۵ ساله 10رمانهای خانوم حسنی واقعا جذاب هستن من کتاب ناگفته ها رو هم خیلی دوست داشتم دوتا ویژگی بارز کتابهاش اینه که ۱ . تو دل داستان پر از رمز و رازه که آدم رو غافلگیر میکنه دوم اینه که رابطه ی خواهر برادریشه
۱ سال پیشمبینا
40بسیار عالیییی. واقعا پیشنهاد میکنم بخونید اصلا خسته کننده نیست
۱ سال پیش
نگار
00وای خدا داستانش عالی بود ولی این چه پایانی بود خداوکیلی آدم و از خواندن رمان پشیمون میکرد از شما بعیده نویسنده جان گند زدی به حالمون