رمان تو نشانم بده راه - نسخه آفلاین به قلم فاطمه اصغری
دختری به نام آوا بعد از خیانت همسرش سعی در دوباره ساختن زندگیش داره. بدون اینکه سایهی زندگی قبلی رهاش کنه. دیوار شکستهی اعتماد و غروری که میخواد آوا رو سرپا نگهداره داره درهای عشق رو به روش میبنده.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۷ ساعت و ۲ دقیقه
کیکی که مینو و هلن از قبل سفارش دادهاند روی میز میآید. عکسی از امیرحسین روی کیک انداختهاند که در آن با فوتوشاپ او را به "پدرخوانده" شبیه کردهاند. ایدهاش از جانب من بود و همین هم باعث شد امیر اعتراضش را در نطفه خفه کند. کیک میان خندهها و تبریکهای بچهها بریده می شود و خوردن کیک، کمی سر و صدایمان را میخواباند.
میان سروصدای بچهها یکی دوبار کلمهی "مثانه" را میشنوم و ناخودآگاه گوش هایم تیز می شوند. زیرچشمی نگاهی به مستانه میاندازم که سرش را پایین انداخته و مدام سعی دارد نگاهش را از بقیه بدزدد. شکم به یقین تبدیل می شود؛ کسی دارد سربه سر این دختر معصوم و سربه زیر می گذارد. شوخی بدیست! هم خود مستانه را خیلی دوست دارم و هم نامش را که شدیدا برازندهاش است. صورت زیبایش به ظرافت حوریان نقاشیهای مینیاتوریست اما اعتماد به نفس پایینی که دارد، مانع میشود در چنین مواقعی از خودش دفاع کند؛ در این مورد دقیقا نقطهی مقابل من است!
یکساعتی در کافه مینشینیم و امیرحسین همهمان را به یک قهوه دعوت میکند. سروصدا نسبت به ساعتی پیش خوابیده و همه مشغول قهوههایمان میشویم. دوست نچسب امیرحسین با دو صندلی فاصله نزدیک من نشسته است و هر از چندگاهی نگاهی به مستانه می کند. مینو سمت راست من نشسته و در مورد کراشش زیرگوشم حرف میزند. سرم را سمت مینو خم کردهام،اما تمام حواسم پیش دوست امیرحسین است که با نگاهی معنادار مستانه را مخاطب قرار می دهد.
- مثانه خانوم.
تیز نگاهش کرده و چشمانم را برایش ریز می کنم. به خیالش تشدیدی که روی حرف "ث" میگذارد، زهر ماجرا و شوخی بیجایش را میگیرد و کسی متوجه تعمدی بودن این مدل تلفظش نمیشود. مینو نگاه تیز و حالت آماده به حملهام را میبیند. بازویم را میکشد که اهمیتی ندهم. اما دستم را تکان داده و از دستش آزاد میکنم. همچنان خیرهی پسرک مانده ام. مترصد تکرار غلط اضافیاش هستم که او را درست و حسابی سرجایش بنشانم.
- اسمتون تو شناسنامه مثانه بود دیگه. میخواستم اگه میشه بیشتر همدیگه...
اجازه نمیدهم حرفش را به آخر برساند. فنجان قهوهام را به صورتش میپاشم و صدای هین کشیدهی دخترها بالا میرود. پسرکی که حتی اسمش را هم نمیدانم با حرص بلند میشود و سرش را به جلو خم کرده و یقه پیراهنش را از تنش فاصله میدهد. مثل گاوی که رنگ قرمز دیده باشد پرههای بینیاش از عصبانیت باز و بسته میشوند.
- هویییی؟ چته تو؟ کوری نکبت؟
من هم از جایم بلند میشوم، اما با خونسردی؛ انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است. کوله و کلاسورم را برمیدارم و رو به پسر با اکراه میگویم.
- هرچی گفتی خودتی. حرف دهنت و بفهم. یه بار دیگه زبون الکنت نچرخه و اسم ملت و ناقص بگی، میزنم ناقصت میکنم.
میخواهد به طرفم حمله کند که از جایم تکان نمیخورم و با جسارت نگاهش میکنم. امیرحسین سریع مداخله میکند و با دوستان دیگرش جلوی پسری که حالا فهمیدهام اسمش رامین است را میگیرند. مستانه با خجالت از جا بلند میشود. نگاه تشکرآمیزش را میبینم. دستی به مقنعهاش میکشد و با استرس مرتبش میکند. پسر میخواهد باز فحاشی کند که انگشت اشارهام را تهدیدوار سمتش میگیرم.
- بار آخرت باشی جایی سبز میشی که من و تیمم باشیم. وگرنه دفعه بعد اینقدر مودب برخورد نمیکنم.
فحشی میدهد که امیرحسین بازویش را با شدت به عقب میکشد و تشری به او میزند. پوزخندی میزنم؛ تا دو دقیقهی پیش از چنان کلماتی استفاده میکرد که خیال میکردی به عمرش کمتر از گل نه شنیده و نه به زبان آورده؛ و حالا بسرعت ادبیاتش چرخیده و به لاتهای چاله میدان طعنه میزد.
با بلند شدن مستانه، مینو و شیرین هم برمیخیزند تا از کافه بیرون برویم. خونسرد رو به امیر حسین میچرخم.
- امیر جون خیلی خوش گذشت. بازم تولدت مبارک عزیزم.
لبخند و تحسین تا چشمانش بالا آمده اما سعی میکند جلوی دوستش حفظ ظاهر کند. بابت هدیهام تشکر میکند.
مستانه هم جسارتش را جمع میکند. با صدای بلند "عاشقتم آوا"یی میگوید که لبان پسر را از حرص چین میدهد. میخواهم از کافه بیرون بروم اما لحظه آخر باز به عقب برمیگردم و رو به پسر رامین نام که حالا کمی آرامتر شده با چشمک میگویم:
- قهوهای بهت میاد.
صدای خندهی بچهها او را عصبیتر میکند. مشخص است خندیدن آنها بیشتر از حرف من برایش سوزش دارد. حرفی نمیزند اما با چشمهایش برایم خط و نشان میکشد. خندههای بیاختیارشان که فروکش میکند، سبحان و امیرحسین دور رامین را میگیرند تا کمی آرامش کنند. شاهین اما از دور چشمکی برایم میزند و بی صدا "دمت گرم" میگوید. جان مطلب را از این حرکتش میگیرم و لبانم به طرفین کش میآید. ظاهرا شکم در مورد نگاههای کشدار شاهین به مستانه بیمورد نبوده است!
با دختران گروه از کافه بیرون میزنیم. سوار ماشین هلن میشویم تا هرکداممان را تا جایی که مسیرمان مشترک است برساند. جلو مینشینم و شیرین و مستانه و مینو روی صندلی عقب جا میگیرند. شیرین و هلن مدام به مستانه غر میزنند که چرا اینقدر بیزبان است که هر کسی به خودش اجازه دهد اینطور مسخرهاش کند. تشری رو به هردویشان میزنم.
- خوب دیگه شما دوتا هم. چی شده حالا انگار؟ حال یارو رو گرفتیم تموم شد دیگه. ول کنین بچه رو!
از حساسیتهای خانوادهاش خبر دارم. همین کافه آمدنش با چند همکلاسی پسر در خانوادهی او تابوشکنی سنگینی به حساب میآید. در فامیل مستانه همیشه جمع زنانه و مردانه از هم جداست و باید با حجاب کامل در میهمانیها و دورهمیهایشان حاضر شوند. انقدر بال و پر این دختر معصوم و دل پاک را در خانه چیدهاند که دلم نمیآید بیرون از خانه هم کسی اذیتش کند و اینطور مورد بازخواست قرارش دهد.
هلن دستش را با خنده روی فرمان میکوبد.
- تو روحت که رو نمیکردی. لعنتی این حرکت از تو بعید بود. من باید طرف و قهوهای میکردم.
- دست خودم نبود. از کی بود حواسم بهش بود که داره خوشمزگی میکنه، میخواستم حالش و بگیرم ولی لحظهی آخر عصبانی شدم، از دستم در رفت، قهوه رو روش پاشیدم. خودمم ناراحت شدم. بیچاره بد ضایع شد.
- به جفت تخمدونای فعالم. حقش بود!
مینو سرش را از میان دو صندلی جلو میکشد و با حرص حرف میزند.
- حالا ول کنین این حرفا رو. از صبح رو دلم مونده حال خودتو بگیرم... لعنتی اون همه مو رو چطوری دلت اومد بزنی آخه؟؟ آدم موی تا کمر و میره پسرونه میزنه؟
مقنعهای که از صبح مدام رو به عقب سر میخورد را عقب تر میکشم. سایهبان را پایین میدهم و موهای کوتاهم را با انگشتانم در آینهاش حالت میدهم. خط و نشانی که مینو با چشمهایش میکشد شیطنتم را فعال کرده است؛ باعث میشود با لاقیدی جوابش را بدهم.
- اولا که پسرونه نیست و پیکسیه. بعدشم سبک شد سرم. چی بود اون همه مو؟ تازه شم، رنگ آبی رو موی بلند بد میشد. این رنگ کلا واسه همین استایل موئه.
- عقل نداری دیگه. این موها مال من بود عمرا دست بهشون نمیزدم.
عقب میکشد و پر از حرص کیفش را بغل میکند. اصلا دلم نمیخواهد جای آن کولهی جین باشم که مینو در بغلش میفشارد و مچالهاش میکند. من موهای پرپشت و سنگینم را کوتاه کردهام و او حرصیست!
با مینو از سال اول دبیرستان همکلاس بودیم و رقابتی برای کنکور خواندیم و هر دو در یک دانشگاه پذیرفته شدیم. انرژی مثبتی که از هم میگرفتیم، باعث شده بود از همان ابتدا صمیمیت خاصی میانمان بوجود بیاید. نزدیکی خانههایمان هم منجر به آشنایی و رفت و آمد خانوادهها با هم شده بود.
شیرین ادامهی شکایت مینو را میگیرد.
- من موندم تو ننه بابات چیزی بهت نمیگن اون همه مو رو حروم کردی؟
باز هم مینو وارد میدان میشود و به جای من با کلماتی کشیده و وزندار جواب شیرین را میدهد.
- ننه باباش؟ نـــــــــه بابا... یه بابای پایهای داره این نکبت. خدا میدونه واسه این جوجه رنگی اسفندم دود کرده!
حرصی که مینو میخورد نمیگذارد حالت بیتفاوتم را حفظ کنم و جلوی خندهی بلندم را بگیرم. بابا همیشه پایه بود. درست حدس زده بود! حتی دیشب که از آرایشگاه به خانه برگشته بودم، بابا یوسف با دیدن استایل جدیدم روزنامهاش را روی مبل انداخته و به سمتم آمده بود، یک دستش را به سمت راست دراز و دستش دیگرش را روی سینه تا کرده بود. با ترانهی آذری که خبر از آمدن یار با ساز و آواز میداد، چند لحظهای خودش خوانده و خودش هم رقصیده بود. از مامان هم خواسته بود جای چشم غره رفتن برایم اسفند دود کند.
- من میگم این مینو خونهی ما دوربین کار گذاشته... هی شما بگین نه.
از اینکه تاییدش کردم چشمانش گرد میشود و مشتش را به نشان تعجب جلوی دهانش میگیرد.
- سگ تو روحت آوا! یعنی هیچییی نگفت بهت؟
- نه والا. کلی هم کیف کرد.
از حرص فحشی مردانه به من میدهد که صدای اووو کشیدن و خندهی دخترها را درمیآورد. اینبار شیریناست که عینکش را روی موهایش میگذارد و سرش را جلو میآورد. همزمان با کلفت کردن صدایش سعی میکند ادای امیرحسین را دربیاورد.
- اینو داشته باشین حالا! دیدین امیرحسین و؟ به آوا میگفت: "مرزای زیبایی و جابجا کردی دختر، چه بهت میاد".
و دوباره بمب خندهشان میترکد.
از ماشین هلن که پیاده میشویم مسیر بعدی تا جنت آباد را سوار اتوبوس میشویم. اتوبوس آنقدر شلوغ است که نفس به نفس بقیه مسافرها ایستادهایم. دستم را به زور به میلهی بالای سرم گرفتهام و نگاههای اخمالود و بازجویانهی پیرزنی که روی صندلی روبرویم نشسته، لحظهای از رویم کنده نمیشود. از نگاههای سنگینش خسته میشوم و برای اینکه بیخیال شود من هم برای چند لحظه خیرهاش میشوم و با لبخندی حرص درآر نگاهش میکنم. کلافه میشود و با غیض زیرلب شروع به حرف زدن میکند.
- لااله الاالله... حیا نمونده واسه جوونا... سرو ریختش و نیگا... معلوم نیست زنه، دختره؟
وقعی به حرفهایش نمیگذارم. همین که سیبل نگاههای تیزش را تغییر میدهد برایم کافی ست. مینو از غرغرهای پیرزن بیصدا میخندد و با آرنج به بازویم میکوبد. لبانم را محکم بهم فشار میدهم تا من هم همپای او نخندم. دو ایستگاه پایینتر پیاده میشویم و چند نفس عمیق میکشم تا ریههایم که از هوای مسموم داخل اتوبوس اشباع شدهاند به خودشان بیایند. احساس میکنم بوی تن تمامی مسافران اتوبوس سلولهای بویاییام را تسخیر کردهاند. مینو موبایلش را در میآورد و شروع میکند به نشان دادن نمونه کارهای آرایشگاهی که برای عروسی خواهرش انتخاب کرده. با آب و تاب از زن آرایشگر و کارهایش تعریف میکند و اصرار دارد که من هم تاییدش کنم. هرچند سلیقهمان زمین تا آسمان تفاوت دارد، اما دلم نمیآید ذوقش را کور کنم.
دو بند کولهام را از دوطرف میگیرم و با قدمهایی آهسته همراهش میشوم تا حین حرف زدن عکسها را هم ببینم. آنقدر میانمان صمیمیت وجود دارد که برای ریزترین امور هم از من نظر بخواهد.
- مینو این شینیونا واسه تو سنگین نیست؟ اینا واسه خاله نسرین خوبه بنظرم، نه تو.
ناامیدانه در جایش میایستد و مینالد.
- پس چیکار کنم موهامو آوا؟ ناسلامتی خواهر عروسما.
- من جای تو باشم موهامو لخت و شلاقی میکنم میریزم دورم.
رویش را برمیگرداند و غر میزند.
- آره... عین دختر دبیرستانیا... برو بابا! بی سلیقه. انگار دختر ده سالهم. همون تو خرید لباسم به حرفت گوش کردم بسه.
پاتند میکنم و جلوتر از مینو میروم. رو به او میچرخم و عقب عقب قدم برمیدارم تا حین حرف زدن میمیک صورتش را هم ببینم. ابروهایم از تعجب بالا میرود.
- مگه چش بود لباسه؟ والا چیزی که خودت انتخاب کرده بودی شبیه لباس حنابندون بود.
- اتفاقا قشنگ بود.
فاطمه اصغری | نویسنده رمان
🥰🥰🥰🙏🏻
۳ روز پیشزینب
۲۰ ساله 00بسیار رمان قشنگی بود و قلم نویسنده نیز بسیار قوی...خیلی لذت بدم از تک تک توصیف هایی که نویسنده به کار برده بود گرچه کمی پارتهای آخر طولانی شده بود اما چیزی از زیبایی رمان کم نکرده بود ممنون از نویسنده
۵ روز پیشفاطمه اصغری | نویسنده رمان
🙏🏻🙏🏻❤️❤️❤️
۳ روز پیشمریم
۵۰ ساله 00عالی بود موفق باشی
۷ روز پیشفاطمه اصغری | نویسنده رمان
زنده باشید عزیزم.🌺
۷ روز پیشبانو
۲۴ ساله 00عالی بود رمان خیلی قشنگ وآموزنده ای بود دست نویسنده درد نکنه واقعاً زیبا بود با پایانی بسیار خوس
۲ هفته پیشفاطمه اصغری | نویسنده رمان
🔥🔥🙏🏻🙏🏻
۷ روز پیشمحدثه
۱۶ ساله 00عالی بود معلوم بود که نویسنده دغدغه داره و بی هدف دست به قلم نبرده. موضوعی جذاب با فراز و نشیب های جالب حیف بعضی مسائل قید و بند زیادی نداشتند و واقعا این منو ناراحت میکرد یکی از موضوعات مشروب بود
۲ هفته پیشفاطمه اصغری | نویسنده رمان
🌺🌺🌺
۷ روز پیشکیانا
00این رمان یکی جزو بهترین رماناییه که من خوندم بسیار بسیار لذت بردم از هر قسمتش پیشنهاد میکنم بهتون که حتما بخونین و باید خسته نباشید بگم به نویسنده عزیز دمتون گرم بی نظیرید خانوم اصغری❤️
۳ هفته پیشفاطمه اصغری | نویسنده رمان
زنده باشید عزیزم. نگاهتون زیباست.🙏🏻🥰🥰🥰
۲ هفته پیشمینو
00قشنگ بودامانقطه اصلی سمیر،اوا،مینو،وصدرت بودن نباید آخر داستان از اونا غافل میشد باید تهش مشخص میشد سمیر،مینو چیشدن همین بود ک منو زیاد خوشحال نکرد پایانش
۲ هفته پیشفاطمه اصغری | نویسنده رمان
سلام عزیزم. پایان مینو که تا حدودی مشخص شد.اما سمیر در مرحلهی آوارگیش موند چون محور داستان آوا بود و قدمهایی که تو زندگی جدیدش برمیداره. 🌺🌺🌺🌺
۲ هفته پیشایمان
00خیلی عالیییییی بود خیلی
۲ هفته پیشفاطمه اصغری | نویسنده رمان
❤️❤️🙏🏻
۲ هفته پیشهستی
00نویسنده ی عزیز؛ اینکه با این محدودیت ها بازم از اشاره به مشکلات اجتماعی صرف نظر نکردین ازتون ممنونم. اینکه شما قبل از شهریور ۱۴۰۱ هم دغدغه مند بودید، البته در کنار قلم زیباتون قابل ستایشه🙏🏼
۲ هفته پیشفاطمه اصغری | نویسنده رمان
سلام عزیزدلم. بزرگوارید شما. ممنون از مهرتون.🥰🙏🏻
۲ هفته پیشسمانه
۴۱ ساله 10بسیار زیبا و باقلم فوق العاده عالی ،
۱ ماه پیشفاطمه اصغری | نویسنده رمان
برقرار باشید.🌺🌺🙏🏻🙏🏻
۳ هفته پیشزهرا
۳۳ ساله 10عالی بود عالی خسته نباشی نویسنده جان واقعا لذت بردم از خواندن.رمانتون انشاالله موفق باشی ،،،،
۱ ماه پیشفاطمه اصغری | نویسنده رمان
زنده باشید عزیزدلم. 🌺🌺🌺🙏🏻
۳ هفته پیشمهدیه
10چند فصل اول رمانو خوندم با اینکه خط قرمز خودم خیانته و سمیرو کاملا مقصر میدونم ولی آوا هم بی تقصیر نیست شاید به جای بیشتر کار کردن بیشتر همدم شوهرش بود این اتفاقا پیش نمیومد
۱ ماه پیشفاطمه اصغری | نویسنده رمان
👌👌❤️❤️❤️
۳ هفته پیشمهدیه
10تا اینجایی که خوندم جالبه که خود آوا هم به مقصر بودن خودش اقرار کرده ولی به نظر من خیانت اینکه بری تو بغل یکی دیگه بودن نیست همین بی توجهی دروغ گفتن مشورت نکردن زن و شوهر به یکدیگر هم میتونه باشه
۱ ماه پیشفاطمه اصغری | نویسنده رمان
دقیقا همینطوره.🌺🌺🙏🏻
۳ هفته پیشمهدیه
10تو زندگی متاهلی من وجود ندارد و من شده ما و دخالت های بیجای بزرگترها که باعث نابودی زندگی جوانها میشود و اینکه خیانت فقط تو بغل یکی بودن نیست همین من من گفتنها خودش خیانته ولی رمان با مضوعات عالی بود
۱ ماه پیشفاطمه اصغری | نویسنده رمان
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🙏🏻🙏🏻
۳ هفته پیشمهدیه
10خیلی از مشکلاتاینه که زن و مرد فکر میکنند که باید بعد از ازدواج هم من باشند نه ما که تو زندگی آوا و سمیر بود و آوا بی تقصیر نبود ولی در ازدواج دوم ما بودن را فهمیده بود باز هم میگم رمان و قلمش عالیست
۱ ماه پیشفاطمه اصغری | نویسنده رمان
🙏🏻🙏🏻🙏🏻🥰🥰🥰🥰
۳ هفته پیش
-
آدرس وبسایت شخصی
-
صفحه اینستاگرام نویسنده
-
آیدی تلگرامی نویسنده
-
ارتباط از طریق واتس اپ
مارال
00گرچه طولانی بود ولی قلم قوی و روانی داشت بخونیدش...ولی آخرش سمیر چیشد؟