دختری به نام آوا بعد از خیانت همسرش سعی در دوباره ساختن زندگیش داره. بدون اینکه سایه‌ی زندگی قبلی رهاش کنه. دیوار شکسته‌ی اعتماد و غروری که می‌خواد آوا رو سرپا نگه‌داره داره درهای عشق رو به روش می‌بنده.

ژانر : عاشقانه، اجتماعی

تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۷ ساعت و ۲ دقیقه

مطالعه آنلاین تو نشانم بده راه - نسخه آفلاین
نویسنده : فاطمه اصغری

ژانر : #عاشقانه #اجتماعی

خلاصه :

دختری به نام آوا بعد از خیانت همسرش سعی در دوباره ساختن زندگیش داره. بدون اینکه سایه‌ی زندگی قبلی رهاش کنه. دیوار شکسته‌ی اعتماد و غروری که می‌خواد آوا رو سرپا نگه‌داره داره درهای عشق رو به روش می‌بنده.

در را به آرامی می‌بندد تا صدایی ایجاد نشود. کلافه چنگی میان موهای خوش‌حالتش زده و بهم می‌ریزدشان. در میان این چهاردیواری دیگر نیازی نیست اینقدر عصا قورت داده و اتوکشیده باشد. اینجا خود خودش است. خاموشی چراغ‌ها خبر از رفتن آوا می‌دهد. کلید برق را می‌زند و لوستر سفیدرنگ وسط، سالن نه چندان بزرگ را روشن می‌کند. بوی کمرنگ شده‌ی عود، از همان ورودی، نگاهش را به سمت داخل سالن می‌کشاند. نگاهی اجمالی به اطراف می‌اندازد. طبق معمول همیشه، همه چیز مرتب و سر جای خودش است؛ دو دست لباس مرتب و اتو شده، از جالباسی درون راهرو آویزانند و خبری از پیراهنی که صبح روی دسته‌ی مبل انداخته بود نیست.

جلوتر می‌رود و دسته کلیدش را به همراه موبایلش روی کانتر می‌اندازد. دریخچال را باز می‌کند و بدون تعارف بطری آب را سر می‌کشد.

- بترکی تو! تا زنت روشو کرد اونور، بطری و دهنی می‌کنی؟ لیوان ندارین مگه؟

دور لبش را از خیسی آب پاک می کند و زیر لب غر می زند.

- زن نیست که؛ ناظم مدرسه ست!

نیازی نمی‌بیند بطری را سر جای خودش برگرداند. برای برگرداندن بطری داخل یخچال، حداقل چهارروز فرصت دارد! روی مبل‌ تک نفره می‌نشیند و دستانش را روی دو دسته‌ی مبل می‌گذارد. گردنش را رو به عقب خم کرده و دستانش را از دو طرف می‌کشد، تا خستگی گردن و کتف‌هایش را در کند. اما چشم‌هایش دنبال لیوانی‌ست که از کابینت بیرون کشیده می‌شود و از آب بطری پر می‌شود.

- بی‌لیاقتی دیگه! این خونه زندگی و به خوابتم نمی‌دیدی. برق می‌زنه همه جا.

- اون که آره!

کلافه و پرحرص می‌خندد و از جا بلند می‌شود. از همان بیرون آشپزخانه آرنج‌هایش را روی کانتر تکیه می‌دهد، تا تسلط بیشتری به منظره‌ی درون آشپزخانه داشته باشد. اما نگاهش با نگاه درون قاب عکس شانزده در بیست روی کانتر گره می‌خورد. سبزی چشمان درون قاب، حواسش را از حسرت درون صدایی که می‌شنود پرت می‌کند؛ تنها معنی لغات درون جمله را می‌فهمد.

- خوبه با اون همه کار همیشه خونه‌تون تمیزه، میوه آماده‌ست، سفر که می ره شام دوسه روزت به راهه، زندگیش عین بهشته...

بطری را از روی کانتر برمی‌دارد و بدون اینکه آب داخلش را عوض کند، همانطور داخل یخچال می‌گذارد. دست پشت کمر زن که همان ابتدا شالش را روی مبل پرتاب کرده بود، می‌گذارد و به نرمی او را به بیرون از آشپزخانه هدایت می‌کند. همزمان دستش را به سمت قاب عکس دونفره‌شان با آوا دراز کرده و قاب را به صورت می‌خواباند. انگار چشم‌های درون قاب عکس دارند نظاره‌شان می‌کنند.

- من هنوزم موندم چطوری به این‌همه کار می‌رسه! تا گلدونا رو هم آب داده و رفته!

از آشپزخانه بیرون می‌آیند. موهای زن را از روی شانه کنار می‌زند و چشمانش را خمار می‌کند.

- اومدی محاسن آوا رو یادم بندازی یا نشون بدی خودت چی تو چنته داری؟

درب‌های اتوماتیک شیشه‌ای باز می‌شوند و از سالن انتظار فرودگاه بیرون می‌آیم. صدای چرخ‌های چمدان کوچکم در خلوتی محوطه‌ی بیرون و روی آسفالت‌ بلندتر و رساتر به گوش می‌رسد. کارفرما دقیقه‌ی نود تماس گرفته و قرار پروژه را به هفته‌ی بعد موکول کرده بود. با اینکه سعی کرده بودم جلوی خودش پرستیژم را حفظ کنم و ذوقم را علنی نکنم؛ اما از اینکه توفیق اجباری یک هفته استراحت نصیبم شده بود خوشحالم.

همانجا آژانسی به مقصد خانه می‌گیرم. سمیر همیشه با قبول پروژه‌هایی که خارج از تهران بودند مشکل داشت و اینبار هم سر این پروژه که قرار بود در تبریز اجرا شود، بحثمان شده بود. این بحث نمی‌گذارد کنسل شدن سفرم و برگشتنم را به او خبر بدهم.

بخاطر ترافیک عصر، ساعت هفت از خانه بیرون زده بودن و از هشت و نیم در سالن فرودگاه منتظر اعلام شماره پروازم بودم. همین انتظار بیهوده برای خسته و کسل شدنم کافی بود. چیزی به یازده شب نمانده و مسیری چهل دقیقه‌ای تا خانه در پیش دارم. پشت دستم را جلوی دهانم گرفته و خمیازه‌ای می‌کشم که اشک به چشمم می‌آورد. ترجیح می‌دهم تا رسیدن به خانه چشم‌هایم را ببندم و استراحت کنم. اما این ارامش نسبی چند دقیقه بیشتر طول نمی‌کشد؛ صدای بوق‌های پشت سرهم باعث می‌شود چشم‌هایم را باز کنم و نگاه خسته‌ام را به اطراف بدوزم. کاروان عروسی در خیابان به راه است؛ جوان‌هایی که تا کمر از شیشه‌ی ماشین بیرون آمده‌اند و مشخص است حال طبیعی ندارند. ماشین‌هایی که همراه این کاروان هستند همگی فلشر زده‌اند تا ماشین‌هایی که عقب‌تر هستند، راه را گم نکنند. لبخندی از دیدن شور و شوقشان به لبم می‌آید. با دیدن دختری با موهای خرگوشی که بادکنکی را از شیشه‌ی ماشین بیرون آورده و تلاشش برای کل کشیدن، به جیغ گوشخراشی تبدیل شده لبخندم عمق می‌گیرد و دلم برایش ضعف می‌رود.

گرمای اواخر شهریور ماه، هنوز هم حتی در ساعات پایانی شب، قادر است عرق بر تن آدم بنشاند. راننده هم انگار با گرما همدست است که در روشن‌کردن کولرش خساست می‌کند. از آینه نگاهی به صورتش می‌اندازم، آنقدر بی‌حوصله است و مدام زیرلب پوف می‌کشد که ترجیح می‌دهم من هم به جای باد کولر، از باد گرمی که از شیشه به داخل ماشین هجوم می‌آورد و گوشم را پر می‌کند بهره ببرم.

تبلتم را از کیف دستی‌ام درمی‌آورم تا در همین فرصت کوتاه نگاهی به جدول برنامه‌هایم بیاندازم. قرار بود سود خوبی از پروژه‌ی تبریز نصیبم شود. تایمم تا بیست روز آینده را به آن اختصاص داده و دو پروژه‌ی طراحی ویترین در همین تهران را رد کرده بودم. لبی کج می‌کنم. کاش در مورد پرداخت خسارت آقای سالاری زیاد هم تعارف نمی‌کردم و کلاس نمی‌گذاشتم. مبلغ قابل توجهی را از دست دادم؛ البته مطمئنم این مرد زیادی متشخص نخواهد گذاشت ناراضی بمانم!

پوشه‌ای که نام آقای سالاری به انگلیسی روی آن نوشته شده را باز می‌کنم. آرنجم را به دستگیره‌ی در تکیه می‌دهم و انگشت سبابه‌ی دست راستم را روی لبم می‌گذارم. با دقت نگاه دیگری به عکس‌های دفترش می‌اندازم. حساسیت و دقت این مرد ستودنی‌ست! اگر با این دکور شیک و امروزی، تصمیم به تغییر گرفته، یعنی انتظاری فراتر از تصور و توان معمولی از من دارد و باید کاری بدون عیب و نقص تحویلش بدهم. اما اگر بتوانم ایده‌های جان گرفته در ذهنم را همانطور که باید پیاده کنم، شاهکاری تحویلش خواهم داد.

ماشین که داخل خیابان ستارخان می‌پیچد، تبلت را خاموش کرده و داخل کیفم می‌گذارم. احساس می‌کنم انگشتانم در زیپ داخلی کیفم حجم برآمده‌ای را لمس کردند. زیپ را باز می‌کنم و سوییچ ماشین را بیرون می‌کشم. ابروهایم بالا می‌پرند و زیر لب با خودم زمزمه می‌کنم.

- خداروشکر سفرم کنسل شد. می‌فهمید سوییچ دست من مونده این چندروزه دیوونه می‌شد.

راننده کرایه‌ای بیشتر از همیشه طلب می‌کند و همین باعث بحث مختصرم با او می‌شود. راننده‌ی بی‌اعصاب هم من، هم مسئولین گرانی و تورم را کاملا مودبانه مورد عنایت قرار می‌دهد و با هر "خانم محترم"ی که می‌گوید، گویی تن مرده و زنده‌ام را می‌لرزاند. ترجیح می‌دهم بیشتر از این بحث را کش ندهم و راهی‌اش کنم تا بیش از این ادای احترام نکند!

ناهار امروز را میهمان مادر سمیر بودیم‌ که من خبر از سفر تبریز دادم و این جرقه‌ی بحث میانمان شد. سمیر باز هم درآمد من را چندرغازی خوانده بود که زحمتش برای من و سودش برای آقای امیری‌ست.

بحثمان وقتی بالاگرفت که سعیده خانم هم وارد بحث شده و با حمایت از سمیر گفته بود، وقتش رسیده به جای این طرف و آن طرف رفتن یاد بگیرم زن زندگی شوم و به جای کار کردن، انرژی‌ام را برای سمیر و بچه‌هایی بگذارم که خودم هنوز برای حضورشان آمادگی نداشتم.

طوری منت موقعیت مالی سمیر را سرم گذاشته و گفته بود "بشین سر خونه زندگیت، آبروی پسرم و واسه یه قرون دوزار نبر! مگه سمیر چیزی کم داره؟" که دود از کله‌ام بلند شده بود و برای اولین بار با گفتن "پسر کم ظرفیت پولدارتون، ارزونی خودتون" در رویش ایستاده و جواب پس داده بودم. حتی دیگر از زمانی که در دانشگاه و محل کار گذرانده بودم هم دفاع نکرده بودم. اینبار حتی اصرار هم نکرده بودم که حقوق من چندرغاز نیست و همین ماشین راهم از حقوق خودم خریده‌ام.

حرف‌های سعیده خانم طوری مرا از کوره به در کرده بود که از روی عصبانیت حتی منتظر سمیر هم نمانده بودم. می‌خواستم برای چندساعتی هم که شده تا می‌توانم از او که طبق معمول با سکوتش از جبهه‌ی مادرش دفاع کرده بود فاصله بگیرم؛ شاید مغزی که به جوش و غلیان افتاده بود آرام بگیرد. سوییچ را از روی جاکلیدی برداشته و به خانه آمده بودم. ماشین همان‌جایی که ظهر با حرص جلوی درب ساختمان پارک کردم مانده بود و این یعنی سمیر امشب را در خانه‌ی مادرش سر خواهد کرد. شانه‌ای برایش بالا می‌اندازم و لبی کج می‌کنم. بعد از حرف‌هایی که امروز ظهر میانمان رد و بدل شد، همان بهتر که امشب را کنار هم نباشیم!

کلید را در قفل می‌چرخانم تا در باز شود. چند شب قبل ماشین یکی از همسایگان را دزد زده و کنسول و صبط ماشین را برده بود. ماشین من هم قفل فرمان و دزدگیر درست و حسابی نداشت که خیالم راحت باشد. باید بعد از بالا بردن چمدانم با ریموت پارکینگ پایین برگردم و ماشین را داخل ببرم.

نمایشگر طبقات آسانسور شماره‌ی "سه" را نشان می‌دهد. ابرویی از تعجب بالا می‌اندازم؛ همسایه‌ی واحد روبروییمان، چندروزی‌ست خانه را تخلیه کرده و هنوز هم مستاجر جدیدی برای این واحد پیدا نشده است. احتمالا سمیر هم خانه‌ی مادرش مانده و خانه خالی‌ست. پس دلیلی ندارد آسانسور در طبقه‌ی سوم مانده باشد.

با خودم فکر می‌کنم شاید کار مهراب، پسر آقای عبادی باشد. چشانم را در حدقه می‌چرخانم و گوشه‌ی لبم از یک طرف با اکراه به بالا کشیده می‌شود. این آسانسور وسیله‌ی بازی این پسرک لوس و بچه ننه شده است. به خودم قول می‌دهم، یکبار دور از چشم مادرش حسابی گوشش را بپیچانم. دکمه را میزنم و با رسیدن آسانسور بی‌درنگ سوار می‌شوم. برای رسیدن به خانه و دراز کشیدن روی تختم ثانیه شماری می‌کنم.

آسانسور در طبقه‌ی سوم متوقف می‌شود. چمدان را بلند می‌کنم تا چرخ‌هایش بر خواب ساختمان خط نیاندازند. نمی‌خواهم بهانه‌ای دست آقای محسنی، مدیر ساختمان بدهم تا زودتر از موعد ماهانه، در پارکینگِ بدبوی ساختمان جلسه برگزار کند و بالای منبر برود که "موقع استراحت همسایه‌ها سروصدا نکنید! فرهنگ اپارتمان‌نشینی داشته باشید." خیلی آرام و بی‌صدا در را باز می‌کنم و وارد می‌شوم. قبل از هر چیزی کفش‌های پاشنه سوزنی‌ام را درمی‌آورم که در همین چند ساعت ناخن‌های نه چندان کوتاه شستم را آزرده‌اند. چمدان را پشت در می‌گذارم و شالم را به سرعت از دور گردنم باز می‌کنم و روی جاکفشی می‌اندازم. گردنم را به چپ و راست می‌کشم تا قولنجش شکسته شود. چند دقیقه بیشتر با یک خواب راحت و طولانی فاصله ندارم!

دستم رو روی دیوار می‌کشم و از میان کلیدها، کلیدی را که متعلق به هالوژن‌های کم‌نور دور سالن است می‌زنم. نور ملایمی سالن کوچکمان را روشن می‌کند. به سمت سالن قدم برمی‌دارم اما هنوز دو قدم جلوتر نرفته‌ام که شالی قرمز روی دسته‌ی مبل، نگاهم را به سوی خود می‌خواند. شک ندارم پیش از ترک خانه همه جا را تمیز و مرتب کرده بودم.

جلوتر می‌روم. شال رگه‌هایی از لمه‌ی زرشکی روی خود دارد؛ و من اصلا شالی به این رنگ ندارم! ضربان قلبم در لحظه اوج می‌گیرد. نفس‌هایم تند می‌شود و دلشوره به سرعت از سر تا نوک پایم را در بر می‌گیرد. نفس عمیقی می‌کشم و نگاهم را در سالن می‌چرخانم. دسته کلید سمیر روی کانتر آشپزخانه است. کیف زنانه‌ای هم روی مبل افتاده است. چقدر این کیف کرم رنگ به نظرم آشناست؛ اما نه آنقدر آشنا که از کمد من بیرون آمده باشد.

خانه‌ی هفتاد متری‌مان انقدر بزرگ نیست که ندانم بعد از هال باید کجا را دنبال ادامه‌ی این نشانه‌ها بگردم تا بفهمم چه بر سرم آمده است.‌ قدم‌هایم بی‌اراده من را به سمت اتاق خوابمان هدایت می‌کند. احساس می‌کنم حرارت از میان سینه‌ام بیرون‌ می‌زند. طوری صدای تالاپ تالاپ قلبم را می‌شنوم انگار قلبم تغییر مکان داده و حالا شاه‌نشین گلویم را برای سکونت برگزیده. چقدر صدایش آزاردهنده است!

دستم که روی دستگیره‌ی در می‌نشیند تازه متوجه لرزش انگشتانم می‌شوم. لبم را با زبان خیس کرده و به آرامی در را باز می‌کنم. ‌نور سالن قبل از من وارد اتاق می‌شود و تاریکی را پس می‌زند. گویی می‌خواهد تاریکی را از جلوی چشمانم عقب براند تا تصویری از یک واقعیت عریان را به رخم بکشد؛ تصویری که جلوی دیدگانم رفت و برگشتی عقب و جلو می‌رود. تار می‌شود، واضح می‌شود و دوباره تار می‌شود. شنیده بودم می‌گویند دنیا روی سر کسی خراب شده، اما درکش نکرده بودم؛ در این لحظه هم درکی از این جمله نداشتم اما با تمام وجود حسش می‌کردم. انگار کسی تمام دنیایم را تا عرش بالا برده و با قدرت بر سرم‌ کوبیده بود؛ با شدتی هرچه تمام‌تر.

می‌بینمش؛ شیطانی را که مست و مستانه بالای تختم می‌رقصد و خنده‌های کریهش را به رویم می‌پاشد. انگار تنها منم که صدای پایکوبی‌اش را می‌شنوم. آن دو غرق خواب و بی‌خبری‌اند! چشمانم سیاهی می‌روند و تعادلم به هم می‌خورد. دستم را به میز توالت کنار در می‌گیرم تا نیفتم. اما دستم در میانه‌ی راه به سبد برس‌هایم برخورد می‌کند و برس‌ها با صدا روی میز واژگون می‌شوند.

زن و مرد برهنه‌ی روی تخت با صدای افتادن برس‌ها روی میز چوبی از خواب می‌پرند و با دیدن من، گویی خواب همراه برقی از سرشان می‌پرد. این مرد چقدر آشناست؛ سمیر... سمیر من است... وای که این مرد سمیر من است... با این موهای پریشان... بدون هیچ لباسی... دستش را به سرعت از زیر سر زن می‌کشد و روی تخت می‌نشیند.

انگار خرچنگی از درون قفسه‌ی سینه‌ام را چنگ می‌زند و می‌فشارد. در تقلاست که بالا بیاید. دستم روی سینه‌ام مشت می‌شود شاید رحمی کند و از فشارش بکاهد... هه... چه تلاش بی‌فایده‌ای!

صدای هین زنی گوشم را پر می‌کند که از گوشه‌ی چشم دیدم ملافه را تا زیر گردنش بالا کشید. شنیدم، اما نمی‌خواهم باور کنم چقدر صدایش به گوشم آشناست؛ شاید به اندازه‌ی نه سال! اما مگر گوش عضو شنوایی نبود؟ پس چرا صدایش چون تیری صاف قلبم را نشانه می‌رود؟ نمی‌خواهم، اما او اصرار دارد تا حضورش را باور کنم. از کی این‌قدر نفهم شده است که خودم را به نشناختن می‌زنم و باز هم ابراز وجود می‌کند؟ نامم را که صدا می‌زند چشمانم نافرمانی کرده و به سمتش می‌چرخند.

نگاهم میان هردویشان می‌رود و برمی‌گردد. بینی‌ام را چین می‌دهم. بوی کثافت فضا را پر کرده است؛ بوی هوس... بوی خیانت. قهقه‌ی شیطان بالا می‌گیرد. این بوی تعفن از اوست یا از زن و مرد روی تخت؟

حرکاتم به اختیار خودم نیست. سرم را به علامت نه تکان می‌دهم و قدمی به عقب برمی‌دارم. سمیر صدایم می‌زند. کاش اسمم از یادش برود! کاش ان صدای لعنتی جذابش خفه شود، و نامم را با لبانی که آن زن را بوسیده آلوده نکند. دهانم همانطور باز مانده و چشمانم خیره؛ لحظه‌ای خیره به سمیر و لحظه‌ای خیره به مینو...

مینو اما... آخ... قلبم دوباره تیر می‌کشد. خرچنگ میان سینه‌ام دارد بزرگ و بزرگتر می‌شود؛ جایی نزدیک‌ گلویم؛ انگار می‌خواهد نفسم را ببرد. لعنتی! چقدر چنگال‌هایش تیز است. حرارت از انگشتانم کشیده شده و در سر و قلبم جمع می‌شود.

با همان ملافه از روی تخت بلند می‌شود. بی‌شرمانه می‌خواهد بایستم تا برایم توضیح بدهد. اما چه چیزی را می‌خواهد، یا بهتر بگویم، چه چیزی را می‌تواند توضیح دهد؟ جزئیات رابطه‌ی کثیفشان را؟؟ حماقت من را؟؟

چشمانم ظالم شده و من را به تماشای این کمدی ظالمانه مجبور می‌کند. باز هم به معرفت پاهایم که جسمم را قدم قدم از این مهلکه دور می‌کند. دستم را جلوی دهانم می‌گیرم و با تمام توانم عوق می‌زنم. انگار قرار است کثافت آن‌ها را من بالا بیاورم. دوباره عوق می‌زنم و بازهم چیزی بالا نمی‌آید. پاهایم اصرار به نجاتم دارند. به سرعت به سمت در می‌دوم. کیفم را از روی جاکفشی چنگ می‌زنم و خودم را داخل آسانسور پرت می‌کنم. تنها چیزی که‌ می‌دانم این است که باید بروم. بروم و از این جهنمی که تا چند ساعت پیش نامش کاشانه بود، تا می‌توانم دور شوم؛ از جهنمی که حالا دژهای مستحکمش توسط شیطان تسخیر شده بود.

سرم به دوران افتاده بود. انگار مغزم در حال راه‌اندازی مجدد است که تمام این چندسال را با سرعت از جلوی چشمانم رد می‌کند. میان این تصاویر فکری در سرم جرقه می‌زند؛ ماشین هنوز در کوچه مانده‌است!

**

تا رسیدن آسانسور به همکف، سوییچ را با عجله بیرون می‌کشد. باز هم عوق می‌زند و اینبار مایع تلخ بدمزه‌ای گلویش را می‌سوزاند و چهره‌اش را درهم می‌کند. هنوز شوکه است. نمی‌داند دقیقا چه شده است. تنها یادش است که سمیر را دیده بود و مینو را. این که چیز عجیبی نبود. بود؟ بخش عجیب این ماجرا باهم بودنشان بود؛ بدون حضور خودش؛ ساعت دوازده شب؛ روی تخت او؛ برهنه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

احساس می‌کند اینبار خود معده‌اش تا دهانش می‌آید و برمی‌گردد. دزدگیر را غیرفعال کرده و با عجله سوار می‌شود. لحظه ای گیج و منگ ‌به دنده و فرمان ماشین خیره می‌ماند. انگار حافظه‌اش به کل پاک شده. درکی از مفهوم فرمان و سوئیچِ در دستش ندارد. مینو برهنه بود... بازوی سمیر زیر سرش بود... اینجا جهنم است! چشمانش را محکم می‌بندد و باز می‌کند. باید تا قبل از آمدن سمیر برود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سوییچ را می‌چرخاند و استارت می‌زند. ماشین تکان بدی می‌خورد و روشن نمی‌شود. دنده را خلاص می‌کند. دوباره استارت می‌زند. ماشین روشن می‌شود. دنده را جا می‌زند و پایش را یکباره از روی کلاچ برمی‌دارد. ماشین پرشتاب به حرکت درمی‌آید و صدای جیغ لاستیک‌هایش سکوت خیابان را پاره پاره می‌کند. نگاهی در آینه می‌اندازد و مردی را می‌بیند که از جلوی در خانه شروع به دویدن می‌کند. مردی با پیراهنی که دکمه‌هایش را نبسته و دستانش را در هوا تکان می‌دهد تا او را متوقف کند. مردی با ظاهری که برازنده‌ی مهندس سمیر پاکزاد نیست. مرد می‌دود و آوا پایش را با حرص روی پدال گاز فشار می‌دهد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هر بار که در آینه‌ی عقب نگاه می‌کند، مردی را می‌بیند ‌که با پاهای برهنه به دنبالش می‌دود و فشار پایش را روی پدال بیشتر می‌کند. انگار تصویر متحرک این مرد به آینه چسبیده است. از مسیر پیش رویش آگاه نیست؛ تنها می‌داند که باید از این مرد فاصله بگیرد و دور شود. هنوز دهانش از بهت نیمه باز مانده است. معزش قفل شده و نمی‌داند باید یه چه چیزی فکر کند‌. می‌خواهد به چیزی که دیده فکر کند، اما نمی‌تواند تصاویر را پردازش و معنی کند. مغزش آنقدر شوکه است که یاری‌اش نمی‌کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای آژیر و بلندگویی را از پشت سرش می‌شنود. درک درستی از مفهوم این صدا ندارد. آژیر نزدیکتر می‌شود. نگاهی به آینه‌ی عقب می‌اندازد؛ مرد همچنان در حال دویدن است! ماشینی از سمت چپش با بلندگو چیزی می‌گوید. نمی‌فهمد! آژیر نزدیکتر می‌شود. تنها نورهای آبی و قرمز چرخان بالای سقف ماشین را می‌بیند. پایش را از روی پدال گاز برمی‌دارد. باید فکر کند؛ چه شده بود؟ آنچه دیده بود چه مفهومی داشت؟ همین که سرعتش کم می‌شود، ماشینی جلویش می‌پیچد و راهش را سد می‌کند. حال خودش را نمی‌فهمد. به جای اینکه پایش را روی پدال ترمز بگذارد، ترمز دستی را می‌کشد و ماشین با صدای بدی نیم‌چرخی زده و در حاشیه‌ی خیابان متوقف می‌شود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کمی آنسوتر جمعی متشکل از چند مرد و زن روی صندلی‌های مقابل بستنی فروشی نشسته و مشغول صحبتند که با صدای آژیر و بلندگوی پلیس و صدای جیغ لاستیک‌های دویست و شش سفیدرنگ توجه‌شان به صحنه‌ی اکشن روبرویشان جلب می‌شود. دو سه نفر از مردان از جا بلند می‌شوند و چند قدم جلوتر می‌روند تا بفهمند موضوع از چه قرار است. رد لاستیک‌های پژو آسفالت را نقاشی کرده است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آوا خیره به فرمان مانده، نمی‌خواهد نگاه دیگری به آینه بیاندازد و دوباره سمیری را ببیند که دنبال ماشین می‌دود. تصاویر جلوی چشمانش تار می‌شوند. به جای فرمان روتختی سورمه‌ای رنگی که‌ مینو تا روی سینه‌اش بالا کشید، جلوی چشمانش به رقص درمی‌آید. تلخندی می‌زند. مرد برهنه‌ی کنار مینو، سمیر بود. قلبش تیر می‌کشد و صورتش از درد آن‌ جمع می‌شود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

افسر پلیس با دستگاه تست الکل از ماشین پیاده می‌شود و به سمت آوا می‌آید. چند تقه به شیشه می‌زند. عکس‌العملی نشان نمی‌دهد. ذهنش روی همان تخت سفیدرنگ با روتختی سورمه‌ای جامانده است؛ پیش موهای مینو که روی سینه‌ی سمیرش پریشان شده بود. افسر پلیس در ماشین را باز می‌کند. سرش به سمت افسر می‌چرخد؛ نگاه توخالی‌اش را به مامور پلیس می‌دوزد و زمزمه می‌کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دیدمشون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

افسر پلیس متوجه زمزمه‌ی گنگ و زیرلبی او نمی‌شود. با اخم و تحکم رو به آوا می‌گوید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بفرمایین پایین خانوم! این چه وضع رانندگی کردنه؟ داخل شهر با این سرعت رانندگی می‌کنن؟ چرا وقتی دستور ایست دادیم توقف نکردید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک پایش را از ماشین بیرون می‌گذارد. پای برهنه و حال نامتعادلش، گزینه‌ی مست بودنش را برای افسر پررنگتر می‌کند. سعی می‌کند بدون گرفتن بازوی آوا، تنها با کشیدن آستینش کمک کند که از ماشین پیاده شود. مردهایی که جلوی بستنی فروشی بودند حالا جلوتر امده‌اند؛ برایشان جالب است که نقش اول این فیلم اکشن چند ثانیه‌ای یک زن جوان بوده است!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پای دیگرش را هم از ماشین بیرون می‌کشد و سعی می‌کند روی پاهای خودش بایستد. دوباره عوق می‌زند، اما چیزی از معده‌ی خالی‌اش بیرون نمی‌آید؛ تنها باعث می‌شود از کمر به جلو خم شود. مامور پلیس سعی می‌کند دستگاه را جلوی دهانش قرار دهد، اما با تلو تلو خوردن آوا، به سرعت دستش را پایین می‌اندازد و آماده می‌شود که جلوی زمین خوردن او را بگیرد‌. پاهایش جانی برای سرپا نگه‌‌داشتنش ندارند. دستش را بند یقه‌ی افسر پلیس می‌کند و زمزمه‌می‌کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دیدمشون؛ رو تخت خودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامور چیزی از زمزمه‌ی ناواضحش نمی‌فهمد و ابروهایش را به علامت نفهمیدن در هم می‌کشد. همزمان سعی می‌کند به چشمان گیرای دختر روبرویش نگاه نکند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چیزی مصرف کردین خانوم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زمزمه‌ی آوا اینبار جاندارتر و مفهوم‌تر است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- رو تخت من بودن... با هم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پوزخندی می‌زند و با صدای رساتری ادامه می‌دهد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دیدمشون... هر دوشونو.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درک منظور او برای افسر باتجربه سخت نیست. بلافاصله دلیل این حال بد او را می‌فهمد. سعی می‌کند هدایتش کند تا روی صندلی ماشین بنشیند که آوا یقه‌ی او را تکانی داده و نفسش منقطع و صدایش بلندتر می‌شود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- به من... به من... خیانت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدایش اوج می‌گیرد. انگار تازه فهمیده چه بر سرش آمده است. صدای سکسکه‌ مانندی از گلویش بیرون می‌جهد و یقه‌ی مامور را با شدت بیشتری تکان می‌دهد. انگار یقه‌ی خودش را گرفنه و سعی دارد به خود نفهمش حالی کند که چه شده است. یک جمله را مدام پشت هم تکرار می‌کند و فریاد می‌زند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خیانت کردن... به من... من...به من... خیانت کردن... خیانت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هرچه تن صدایش اوج می‌گیرد، رنگش کبودتر می‌شود و نفسش گرفته‌تر. مردها حالا کاملا دوره‌شان کرده‌اند. گویی نمایشی از زنجیر پاره کردن را می‌بینند. به راستی هم آوا در این لحظه خودش نبود. بیشتر شبیه یک روانی بود که داشت زنجیرهای دورش را پاره می‌کرد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

افسر پلیس نگاهی به سرباز همراهش می‌اندازد و سری به تاسف تکان می‌دهد. آوا واژه‌ی منحوس و کثیف "خیانت" را مدام فریاد می‌زند تا کثافتی که از دیدنشان بر قلبش نشسته را بیرون بریزد. دست‌هایش از یقه‌ی افسر شل می‌شود. سیاهی چشمانش بالا می‌رود و به یکباره سقوط می‌کند. دست افسر پلیس به سرعت زیر سر او می‌رود تا از برخورد سرش با زمین جلوگیری کند. صدای خرخر مانند ترسناکی از گلویش شنیده می‌شود و رنگش ثانیه به ثانیه کبودتر و خفه‌تر می‌شود. مامور مستاصل و دستپاچه رو به سرباز فریاد می‌زند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- امینی... زنگ بزن اورژانس ... زود باش!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مردی به سرعت جمعیت کنجکاوی را که انگار به تماشای یک تئاتر مجانی ایستاده‌اند، پس می‌زند و خودش را به آوا می‌رساند. سعی می‌کند جمع را با اشاره‌ی دستش دور کند و فریاد می‌زند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اجازه بدین رد بشم.... من پزشکم... دورش و خلوت کنید! زود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مچ دست آوا را به دست می‌گیرد تا نبضش را کنترل کند و در همان حین رو به مامور پلیس می‌گوید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نبضش نرمال نیست...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حال:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گوشی را از گوشش فاصله می‌دهد تا صدای فریادهای حق به جانب خواهرش را نشنود. خسته‌تر و بی‌حوصله‌تر از آن بود که بتواند مهمانی امشب را تحمل کند. اما پروین کوتاه بیا نبود. می‌خواست هرطوری شده او را به مهمانی بکشاند و با کسی آشنایش کند. به گمان خودش تا همین جا هم کم‌کاری کرده بود که قضیه را سفت و سخت پیگیری، و سر برادرش را بند نکرده بود. اینبار به جای اصرار و التماس از در دیگری وارد می‌شود؛ صدایش را برای برادرش بالا می‌برد و سعی می‌کند از نگرانی او برای قلبش سواستفاده کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- صدرا... به روح مامان اومدی اومدی، نیومدی دیگه نه من نه تو! بسه دیگه، تارک دنیا شدی. نیای از دستت سکته می‌کنم، هر تو راحت می‌شی هم من.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-پروین جان! نکن خواهر من. من صدتا کار ریخته رو سرم، بیام اونجام می‌خوام بشینم یه گوشه. بود و نبود من چه فرقی می‌کنه آخه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- حتما فرق می‌کنه که می‌گم باید بیای. اون پرونده‌های کوفتیت هم یه شب لاشون باز نشه، آسمون به زمین نمیاد، نترس.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- لااله الاالله. خیلی خوب. یه دوش بگیرم، اگه شد میام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اگه نداره! سر ساعت هشت اینجا باش، خداحافظ.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حتی به صدرا فرصت خداحافظی هم نمی‌دهد و تلفن را قطع می‌کند. حدس خواب‌هایی که پروین برایش دیده زیاد سخت نیست. اما آنقدر در کار خواهرش "نه" آورده است که دیگر خودش هم روی مخالفت ندارد. نمی‌خواهد دل خواهرش را بشکند. می‌داند دختری که پروین با معیارهای خودش برای او انتخاب کند را نخواهد پسندید، اما خودش را راضی می‌کند که تنها همین امشب، دوسه ساعتی را آن گونه که دیگران برایش صلاح می‌بینند بگذراند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوش مختصری می‌گیرد و کت و شلوار توسی روشنش را تن می‌زند‌. موهایش را با ژل به بالا حالت می‌دهد و جلوی آینه دستی به ته ریشش می‌کشد. بر خلاف همیش، اینبار تنها به یک پاف از عطر تلخش قناعت می‌کند. نمی‌خواهد زیاد جلب توجه کند، اما نباید هم با ظاهری در مهمانی حاضر شود که شان خواهرش پایین بیاید. از حساسیت‌های پروین به حرف و نگاه مردم به خوبی باخبر بود. ساعت مستطیل شکل نقره‌ای‌اش را روی مچ دستش می‌بندد و از خانه بیرون می‌زند. ابتدا باید به گل‌فروشی برود و دسته گلی که سفارش داده را تحویل بگیرد. بیشتر از شش ماه است که به خانه‌ی خواهرش نرفته و نمی‌خواهد دست خالی باشد. پروین عاشق گل‌های مریم و لیلیوم بود. صدرا خواسته بود سبدی برایش آماده کنند که دور تا دور ان را گل‌های مریم چیده و وسط آن‌ها سه لیلیوم نارنجی گذاشته باشند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای آهنگ شاد آذری تا کوچه می‌آید. خواهرزاده‌های سرخوشش باز هم مجلس به قول خودشان توپی گرفته‌اند. از پایین نگاهی به پنجره‌ی طبقه‌ی دوم خانه می‌اندازد تا مطمئن شود پرده‌های خانه آستر دارند و چیزی از پشتشان پیدا نیست. خیالش که راحت می‌شود، جلوتر رفته و زنگ آیفون را می‌زند. دقایقی می‌گذرد اما خبری نمی‌شود. می‌داند از صدای بلند موزیک است که صدای آیفون به گوش کسی نمی‌رسد. گوشی همراهش را بیرون می‌کشد و با موبایل حمید تماس می‌گیرد. مطمئن است که گوشی را یک لحظه هم از خود جدا نمی‌کند. بوق اول به بوق دوم نرسیده، حمید گوشی را جواب می‌دهد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- جانم دایی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- در و باز کن. پایینم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بلافاصله گوشی را قطع می‌کند. زیاد اهل حرف زدن نیست. به قول خودش، هنگام دفاع از موکلانش آنقدر فک می‌زند که باید در باقی ساعات روز، به فک و دهانش استراحت مطلق بدهد. از پله‌ها بالا می‌رود. در آپارتمان باز است و خواهرش با کت و دامن سبز رنگش به انتظار ایستاده. به محض دیدن صدرا چشمانش چراغانی می‌شود و برای بغل گرفتن ته تغاری‌ خانه‌شان جلو می‌رود. خواهرش را بغل می‌کند و نمی‌تواند از روسری‌ای که روی سرشانه‌های خواهرش می‌افتد هم چشم بپوشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- برو تو آبجی. روسریت افتاده، یه وقت در و همسایه می‌بینن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پروین خیلی سریع روسری‌اش را روی سرش می‌کشد و داخل می‌شود. تولد سپیده است و پروین برای کم نگذاشتن جلوی خانواده‌ی دامادش، مهمانی مفصلی گرفته است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپیده که به همراه نامزدش در وسط سالن در حال رقصیدنند با دیدن صدرا، علی را رها کرده و به سمت دایی‌اش پرواز می‌کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خوش اومدی دایی جون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مرسی عزیزدلم. تولدت مبارک عروس خانوم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همانجا جعبه‌ی کادوپیچ کوچکی را از جیبش بیرون کشیده و به دست سپیده می‌دهد. در حین روبوسی سپیده با شیطنت زیر گوش صدرا پچ می‌زند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دایی... اگه بدونی مامان چه خوابی برات دیده. طرف ان ایکس لارجه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تک خنده‌ای می‌کند. علی هم در این فاصله نزدیک آمده و خوش‌آمد می‌گوید. خودش برای تحقیق در مورد این پسر رفته و از همه نظر او را قبول داشت. تنها مشکلش با علی و خانواده‌اش، زیادی راحت بودن پوشش دختران‌شان بود. اما جلوی خواهر و شوهرخواهرش از این موضوع حرفی به میان نیاورده بود. زیرا از همان دوران نوجوانی، سپیده هم زیر بار حجابی که خانواده برایش مناسب می‌دید نرفته و همیشه با شال و روسری مخالفت کرده بود؛ حتی در حد مخالفت هم نمانده و روی بقیه هم تاثیر گذاشته بود. به نظرش با علی در و تخته‌ی خوبی برای هم بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پس از احوالپرسی با حمید، کنار محمدرضا همسر پروین می‌نشیند. پروین سیزده سال، و همسرش بیست و دو سال از صدرا بزرگتر بودند. محمدرضا پسرعموی‌شان بود. صدرا را همچون پسرش دوست داشت و همیشه متانت او را برای پسر خودش، مثال می‌زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

طولی نمی‌کشد که پروین با سینی پذیرایی کنارشان می‌آید و شربت و میوه برای برادرش می‌گذارد. خودش هم سمت دیگر صدرا می‌نشیند و برایش میوه پوست می‌گیرد. در همان حالی که سیب زرد رنگ را پوست می‌کند صدرا را مخاطب قرار می‌دهد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اینجا پیش ممدرضا نشستی که چی بشه؟ برو پیش جوونترا بشین.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- همین‌جا خوبه آبجی... زحمت نکش شما... خودم پوست می‌گیرم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

محمدرضا دستی به شانه‌ی صدرا می‌زند و با خنده رو به پروین می‌گوید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بذار دو دقیقه ببینمش این داداشت و... ستاره‌ی سهیل شدی صدرا. نیستی پسر خوب؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند محوی به شوهرخواهرش می‌زند. تکه سیبی از پیش‌دستی برداشته و رو به او می‌گیرد. احترام زیادی برای او قایل است؛ احترامی که به رغم تفاوت سنی زیاد همیشه دوطرفه بوده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بفرمایین... شما به بزرگی خودتون ببخشین. این مدت یکم سرم شلوغه... دوتا پرونده خودم گرفته بودم، یه چندتا کار هم از دفتر بهم پیشنهاد شد که نمی‌شد ردشون کنم. ایشالا چندماه دیگه کارام سبک‌تر می‌شه، اون موقع هستم خدمتتون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پروین پیشدستی را روی میز، جلوی صدرا می‌گذارد و نارضایتی‌اش را از این برنامه‌ی کاری پر و پیمان، که قطعا هدفش وقت‌کشی در مقابل خواسته‌های خوهرانه‌ی اوست به زبان می‌آورد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تا اون‌موقع من دق کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خدا نکنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پشت چشمی برای صدرا نازک می‌کند و بدون مقدمه سر اصل موضوع می‌رود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- حالا هی من بگم، تو جدی نگیر. امشب دیگه نمی‌ذارم دست خالی برگردی. سی و دو سالت شده صدرا. معصیت داره تنها و عذب موندی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مخاطبش را عوض می‌کند و ادامه‌ی حرفش را رو به همسرش می‌زند تا اینگونه او را هم وادار به شرکت در بحث و تایید حرفش کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ممدرضا خان تو یه چیزی بهش بگو! همین ممدرضا، همسن تو بود دوتا بچه داشت. حالا تو هی نه بیار.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نامحسوس نفس عمیقی می‌کشد و نفسش را لحظه‌ای در سینه نگه می‌دارد. با همان اولین جمله‌ی سپیده فهمیده بود، حدسش در مورد نقشه‌هایی که خواهرش در سر دارد درست است، اما فکر نمی‌کرد اینقدر سریع وارد عمل شود. صدای موزیک از تب و تاپ و گرومپ گرومپ اولیه‌اش افتاده و تنها ملودی آرامی با ولوم پایین در حال پخش است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رگ خواب پروین دستش است. می‌داند در مقابل زبان چرب و آرام زود گاردش را باز می‌کند. سعی می‌کند در ظاهر هم شده با دل او راه بیاید شاید بتواند این‌بار هم راه گریزی از تعبیر این خواب پروین پیدا کند. دستش را روی چشم راستش می‌گذارد و کمی سرش را جلوی خواهرش پایین می‌آورد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من که چیزی نگفتم آبجی. چرا اینقدر توپت پره امشب؟ چشم... به وقتش هرچی شما بگی... زن هم می‌گیرم. ولی الان دست یکی رو بگیرم ببرم تو خونه، وقت نکنم هفته‌ای یه جمله باهاش حرف بزنم، معصیت نیست؟ گناه نداره دختر مردم؟ شما خودت راضی می‌شی دخترت اینطوری زندگی کنه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

می‌داند که حق با صدراست. اگر سپیده تنها یک هفته بخواهد به این صورت زندگی کند، قبل از سپیده، خود پروین معترض می‌شود. مانند همیشه در برابر صدرا خیلی سریع خلع سلاح می‌شود، اما این‌بار قصد دارد تمام تلاشش را بکند. به خودش قول داده امشب حریف زبان صدرا شود و کوتاه نیاید. بناچار از در بی‌منطقی و زور وارد می‌شود و تند و تند جملاتش را ردیف می‌کند تا فرصتی برای حق دادن به صدرا پیدا نکند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من این حرفا حالیم نیست. اون دختر لباس قرمزه‌رو ببین. اسمش زهره‌ست؛ خواهر زهرا، جاری سپیده‌. خیلی دختر خوبیه. تا آخر شب درست و حسابی نگاش می‌کنی، می‌ری می‌شینی باهاش حرف می‌زنی. وگرنه، دیگه نه من، نه تو.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از دیدن دختر زهره‌ نامی که پروین نشانش می‌دهد، جفت ابروهایش بالا می‌پرد و نگاه خیره‌ای به شوهرخواهرش می‌کند. شاید او بتواند از این مهلکه نجاتش بدهد. پیش از این جاری سپیده را دیده بود؛ دختری سنگین و رنگین با رفتاری موقر و متین. ولی دختر زهره‌نام، ابدا شباهتی به خواهرش نداشت؛ همانطور که سپیده گفته بود چند ایکس لارج بود. اما چیزی که اولین نمره‌ی منفی برای دختر محسوب می‌شد، پوشش زیادی راحتش بود، نه سایزش!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پروین به خوبی از خط قرمزهای صدرا خبر داشت و این انتخابش نشان می‌داد که نیت کرده به هر شکلی شده، برای صدرا زن بگیرد. از طرف دیگر، مهمانی آنقدر شلوغ نبود که بتوان برای حضور دختری که لباس قرمز تنگش، ابدا با اندام درشت و برجسته‌اش همخوانی ندارد، توجیه مناسبی داشت. این دختر نسبت نزدیکی با این خانواده ندارد و اگر الان در این مهمانی‌ست، پس با هماهنگی قبلی دعوت شده و خودش هم از دلیل آمدنش خبر دارد. اما آنقدر دختر کم‌هوشی‌ست که فکر کرده با جاذبه‌های به خیال خودش، سکسی‌اش، به صید وکیلی باتجربه و باهوش چون او آمده است. از همین اول کار یک خط قرمز پررنگ، همرنگ لباس زهره روی او می‌کشد. این دختر ابدا نمی‌تواند به دختری که صدرا قصد دارد با او عاشقی کند، حتی کمی شبیه باشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پروین از جا بلند می‌شود. دستی به کت و دامن سبز ‌رنگ تنش می‌کشد و گره‌ی روسری‌اش را محکم‌تر می‌کند. با اشاره‌ی چشم و ابرو به محمدرضا برای راضی کردن صدرا به طرف دیگر سالن، کنار مادرشوهر دخترش می‌رود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خواهرت بدجور گیر داده ها. بابا یکی و انتخاب کن تموم شه بره دیگه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- موضوع اینه که وقتی یکی رو انتخاب کنم تازه شروع کاره... محمدرضا خان، خودت آبجی رو یه جوری راضی کن. این دختر...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باقی حرفش را می‌خورد. حرف زدن در مورد دختر دم بخت مردم با اصول اخلاقی‌اش در تضاد است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نگران نباش. از اولشم به پروین گفتم این دختر به درد تو نمی‌خوره. یکم قهر می‌کنه، بعد کوتاه میاد. خودش درستش می‌کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

می‌خواهد تشکر کند که صدای آیفون در سالن می‌پیچد. حمید به سمت راهرو می‌رود و از همانجا با صدای بلند رو به جمع می‌گوید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دایی شهریار اینان.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گذشته:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بترکی آوا. خیلی زود اومدی یه ساعت هم هست داری با این اقدس بحث می‌کنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چیکار کنم خوب. هدم و خونه جا گذاشتم. دم در مقنعه‌م عقب رفت یه لحظه، گیر داد بهم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تقصیر خودته دیگه. ورداشتی موهاتو آبی کردی از اون سر دانشگاه نور بالا می‌زنه سرت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پشت چشمی برای مینو نازک می‌کنم و با بی‌خیالی جوابش را می‌دهم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اصلا خوب کردم. به کسی چه ربطی داره؟ حال این اقدس خانم هم همچین گرفتم، حالا حالاها جرئت نمی کنه اسم منو بیاره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مینو با عجله دستم را می‌کشد تا قدم هایم را سرعت ببخشم و در همان حال پر حرص و هول‌زده می‌گوید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بدو حالا دیر شد. استاد سمائی راه نمی ده سرکلاس.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- راه نده خوب... دستم کنده شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- واسه تو راحته گفتنش. من بیچاره سه تا غیبتام پره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی یک وری به او می‌اندازم و بخاطرش سرعتم را بیشتر می‌کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- وقتی کلاس و می‌پیچونی بری آمار گیری، آخر و عاقبتت میشه همین.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با "خسته نباشیدی" که استاد می گوید جزوه‌ام را می‌بندم و عینکم را بالای سرم می‌برم. دست‌هایم را روی کلاسور و سرم را روی دست‌هایم می‌گذارم. کلاس‌های دروس عمومی آنقدر برایم خسته کننده و عذاب آور می‌گذشتند که دلم می‌خواست بعد از حضور و غیاب نامرئی شوم و از کلاس بگریزم؛ مخصوصا کلاس استاد سمائی که هر ده دقیقه یکبار، یکی از دانشجوها را صدا می‌زد و می‌خواست که گفته‌هایش را تکرار کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مینو با کتاب ضربه آرامی روی سرم می کوبد و صدایم می زند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پاشو بابا! چه گرفته خوابیده واسه خودش... پاشو بچه‌ها منتظرن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- گندت بزنن. دو دقیقه دیگه نمی‌اومدی خوابم برده بودا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برمی‌خیزم و با مینو به کافه‌ی بیرون دانشگاه می‌رویم. امروز تولد امیرحسین بود؛ عاقلترین فرد در گروه هشت نفره‌مان. می‌دانستم اهل سیگار است و برایش فندکی نقره‌ای خریده بودم. امیرحسین قبل از ورود به دانشگاه به سربازی رفته بود و دو سه سالی از بقیه‌ی ما بزرگتر بود. بخاطر بزرگتر بودنش و رفتارهای زیادی منطقی‌اش، به او لقب "پدرخوانده" را داده بودم، که جمعمان خیلی سریع به این لقب خو گرفته بود. هر کداممان در مورد موضوعی نیاز به هم‌فکری داشتیم، اولین آدرسمان امیرحسین بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به جز جمع صمیمی خودمان چندنفری دیگر از دوستان امیرحسین هم درکافه‌‌اند. به غیر از یکی، بقیه‌شان را در کلاسهای عمومی دیده‌ام و دورادور می‌شناسم. اکثرا از بچه‌های سال بالایی هستند که امیرحسین بواسطه‌ی سوال‌های بی‌پایان درسی‌اش سراغشان رفته و با آنها آشنا شده است. احوالپرسی مختصری می‌کنیم و طولی نمی‌کشد که کافه را روی سرمان می‌گذاریم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شاهین آیفون جدیدش را به همراه اسپیکر کوچکش روی میز می‌گذارد و آهنگ شادی از آن پخش می‌کند. شانه‌ها و دستانش را با آهنگ تکان می‌دهد و هر از چندگاهی هم نیم خیز شده و قر در کمرش را به رخمان می‌کشد. نمی‌توانیم به حرکاتش نخندیم و با دست زدن و کل کشیدن همراهی‌اش نکنیم. مسئول کافه یکی دوبار سراغمان می‌آید و می‌خواهد کاری نکنیم که در کافه‌اش تخته شود؛ هرچند خنده‌ی روی لبانش نشان می‌دهد خودش هم از این حال و هوا بدش نیامده و تذکرش هم فرمالیته و از روی اجبار است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیکی که مینو و هلن از قبل سفارش داده‌اند روی میز می‌آید. عکسی از امیرحسین روی کیک انداخته‌اند که در آن با فوتوشاپ او را به "پدرخوانده" شبیه کرده‌اند. ایده‌اش از جانب من بود و همین هم باعث شد امیر اعتراضش را در نطفه خفه کند. کیک میان خنده‌ها و تبریک‌های بچه‌ها بریده می شود و خوردن کیک، کمی سر و صدایمان را می‌خواباند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میان سروصدای بچه‌ها یکی دوبار کلمه‌ی "مثانه" را می‌شنوم و ناخودآگاه گوش هایم تیز می شوند. زیرچشمی نگاهی به مستانه می‌اندازم که سرش را پایین انداخته و مدام سعی دارد نگاهش را از بقیه بدزدد. شکم به یقین تبدیل می شود؛ کسی دارد سربه سر این دختر معصوم و سربه زیر می گذارد. شوخی بدی‌ست! هم خود مستانه را خیلی دوست دارم و هم نامش را که شدیدا برازنده‌اش است. صورت زیبایش به ظرافت حوریان نقاشی‌های مینیاتوری‌ست اما اعتماد به نفس پایینی که دارد، مانع می‌شود در چنین مواقعی از خودش دفاع کند؛ در این مورد دقیقا نقطه‌ی مقابل من است!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یکساعتی در کافه می‌نشینیم و امیرحسین همه‌مان را به یک قهوه دعوت می‌کند. سروصدا نسبت به ساعتی پیش خوابیده و همه مشغول قهوه‌هایمان می‌شویم. دوست نچسب امیرحسین با دو صندلی فاصله نزدیک من نشسته است و هر از چندگاهی نگاهی به مستانه می کند. مینو سمت راست من نشسته و در مورد کراشش زیرگوشم حرف می‌زند. سرم را سمت مینو خم کرده‌ام،اما تمام حواسم پیش دوست امیرحسین است که با نگاهی معنادار مستانه را مخاطب قرار می دهد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مثانه خانوم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیز نگاهش کرده و چشمانم را برایش ریز می کنم. به خیالش تشدیدی که روی حرف "ث" می‌گذارد، زهر ماجرا و شوخی بی‌جایش را می‌گیرد و کسی متوجه تعمدی بودن این مدل تلفظش نمی‌شود. مینو نگاه تیز و حالت آماده به حمله‌ام را می‌بیند. بازویم را می‌کشد که اهمیتی ندهم. اما دستم را تکان داده و از دستش آزاد می‌کنم. همچنان خیره‌ی پسرک مانده ام. مترصد تکرار غلط اضافی‌اش هستم که او را درست و حسابی سرجایش بنشانم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اسمتون تو شناسنامه مثانه بود دیگه. می‌خواستم اگه می‌شه بیشتر همدیگه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اجازه نمی‌دهم حرفش را به آخر برساند. فنجان قهوه‌ام را به صورتش می‌پاشم و صدای هین کشیده‌ی دخترها بالا می‌رود. پسرکی که حتی اسمش را هم نمی‌دانم با حرص بلند می‌شود و سرش را به جلو خم کرده و یقه پیراهنش را از تنش فاصله می‌دهد. مثل گاوی که رنگ قرمز دیده باشد پره‌های بینی‌اش از عصبانیت باز و بسته می‌شوند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هویییی؟ چته تو؟ کوری نکبت؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من هم از جایم بلند می‌شوم، اما با خونسردی؛ انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است. کوله و کلاسورم را برمی‌دارم و رو به پسر با اکراه می‌گویم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هرچی گفتی خودتی. حرف دهنت و بفهم. یه بار دیگه زبون الکنت نچرخه و اسم ملت و ناقص بگی، می‌زنم ناقصت می‌کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

می‌خواهد به طرفم حمله کند که از جایم تکان نمی‌خورم و با جسارت نگاهش می‌کنم. امیرحسین سریع مداخله می‌کند و با دوستان دیگرش جلوی پسری که حالا فهمیده‌ام اسمش رامین است را می‌گیرند. مستانه با خجالت از جا بلند می‌شود. نگاه تشکرآمیزش را می‌بینم. دستی به مقنعه‌اش می‌کشد و با استرس مرتبش می‌کند. پسر می‌خواهد باز فحاشی کند که انگشت اشاره‌ام را تهدیدوار سمتش می‌گیرم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بار آخرت باشی جایی سبز می‌شی که من و تیمم باشیم. وگرنه دفعه بعد اینقدر مودب برخورد نمی‌کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فحشی می‌دهد که امیرحسین بازویش را با شدت به عقب می‌کشد و تشری به او می‌زند. پوزخندی می‌زنم؛ تا دو دقیقه‌ی پیش از چنان کلماتی استفاده می‌کرد که خیال می‌کردی به عمرش کمتر از گل نه شنیده و نه به زبان آورده؛ و حالا بسرعت ادبیاتش چرخیده و به لا‌ت‌های چاله میدان طعنه می‌زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با بلند شدن مستانه، مینو و شیرین هم برمی‌خیزند تا از کافه بیرون برویم. خونسرد رو به امیر حسین می‌چرخم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- امیر جون خیلی خوش گذشت. بازم تولدت مبارک عزیزم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند و تحسین تا چشمانش بالا آمده اما سعی می‌کند جلوی دوستش حفظ ظاهر کند. بابت هدیه‌ام تشکر می‌کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مستانه هم جسارتش را جمع می‌کند. با صدای بلند "عاشقتم آوا"یی می‌گوید که لبان پسر را از حرص چین می‌دهد. می‌خواهم از کافه بیرون بروم اما لحظه آخر باز به عقب برمی‌گردم و رو به پسر رامین نام که حالا کمی آرام‌تر شده با چشمک می‌گویم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- قهوه‌ای بهت میاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای خنده‌ی بچه‌ها او را عصبی‌تر می‌کند. مشخص است خندیدن آنها بیشتر از حرف من برایش سوزش دارد. حرفی نمی‌زند اما با چشم‌هایش برایم خط و نشان می‌کشد. خنده‌های بی‌اختیارشان که فروکش می‌کند، سبحان و امیرحسین دور رامین را می‌گیرند تا کمی آرامش کنند. شاهین اما از دور چشمکی برایم می‌زند و بی صدا "دمت گرم" می‌گوید. جان مطلب را از این حرکتش می‌گیرم و لبانم به طرفین کش می‌آید. ظاهرا شکم در مورد نگاه‌های کشدار شاهین به مستانه بی‌مورد نبوده است!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با دختران گروه از کافه بیرون می‌زنیم. سوار ماشین هلن می‌شویم تا هرکداممان را تا جایی که مسیرمان مشترک است برساند. جلو می‌نشینم و شیرین و مستانه و مینو روی صندلی عقب جا می‌گیرند. شیرین و هلن مدام به مستانه غر می‌زنند که چرا اینقدر بی‌زبان است که هر کسی به خودش اجازه دهد اینطور مسخره‌اش کند. تشری رو به هردویشان می‌زنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خوب دیگه شما دوتا هم. چی شده حالا انگار؟ حال یارو رو گرفتیم تموم شد دیگه. ول کنین بچه رو!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از حساسیت‌های خانواده‌اش خبر دارم. همین کافه آمدنش با چند همکلاسی پسر در خانواده‌ی او تابوشکنی سنگینی به حساب می‌آید. در فامیل مستانه همیشه جمع زنانه و مردانه از هم جداست و باید با حجاب کامل در میهمانی‌ها و دورهمی‌هایشان حاضر شوند. انقدر بال و پر این دختر معصوم و دل پاک را در خانه چیده‌اند که دلم نمی‌آید بیرون از خانه هم کسی اذیتش کند و اینطور مورد بازخواست قرارش دهد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هلن دستش را با خنده روی فرمان می‌کوبد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو روحت که رو نمی‌کردی. لعنتی این حرکت از تو بعید بود. من باید طرف و قهوه‌ای می‌کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دست خودم نبود. از کی بود حواسم بهش بود که داره خوشمزگی می‌کنه، می‌خواستم حالش و بگیرم ولی لحظه‌ی آخر عصبانی شدم، از دستم در رفت، قهوه رو روش پاشیدم. خودمم ناراحت شدم. بیچاره بد ضایع شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- به جفت تخمدونای فعالم. حقش بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مینو سرش را از میان دو صندلی جلو می‌کشد و با حرص حرف می‌زند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- حالا ول کنین این حرفا رو. از صبح رو دلم مونده حال خودتو بگیرم... لعنتی اون همه مو رو چطوری دلت اومد بزنی آخه؟؟ آدم موی تا کمر و میره پسرونه میزنه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مقنعه‌ای که از صبح مدام رو به عقب سر می‌خورد را عقب تر می‌کشم. سایه‌بان را پایین می‌دهم و موهای کوتاهم را با انگشتانم در آینه‌‌اش حالت می‌دهم. خط و نشانی که مینو با چشم‌هایش می‌کشد شیطنتم را فعال کرده است؛ باعث می‌شود با لاقیدی جوابش را بدهم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اولا که پسرونه نیست و پیکسیه. بعدشم سبک شد سرم. چی بود اون همه مو؟ تازه شم، رنگ آبی رو موی بلند بد می‌شد. این رنگ کلا واسه همین استایل موئه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- عقل نداری دیگه. این موها مال من بود عمرا دست بهشون نمی‌زدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عقب می‌کشد و پر از حرص کیفش را بغل می‌کند. اصلا دلم نمی‌خواهد جای آن کوله‌ی جین باشم که مینو در بغلش می‌فشارد و مچاله‌اش می‌کند. من موهای پرپشت و سنگینم را کوتاه کرده‌ام و او حرصی‌ست!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با مینو از سال اول دبیرستان همکلاس بودیم و رقابتی برای کنکور خواندیم و هر دو در یک دانشگاه پذیرفته شدیم. انرژی مثبتی که از هم می‌گرفتیم، باعث شده بود از همان ابتدا صمیمیت خاصی میانمان بوجود بیاید. نزدیکی خانه‌هایمان هم منجر به آشنایی و رفت و آمد خانواده‌ها با هم شده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیرین ادامه‌ی شکایت مینو را می‌گیرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من موندم تو ننه بابات چیزی بهت نمیگن اون همه مو رو حروم کردی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باز هم مینو وارد میدان می‌شود و به جای من با کلماتی کشیده و وزن‌دار جواب شیرین را می‌دهد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ننه باباش؟ نـــــــــه بابا... یه بابای پایه‌ای داره این نکبت. خدا می‌دونه واسه این جوجه رنگی اسفندم دود کرده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حرصی که مینو می‌خورد نمی‌گذارد حالت بی‌تفاوتم را حفظ کنم و جلوی خنده‌ی بلندم را بگیرم. بابا همیشه پایه بود. درست حدس زده بود! حتی دیشب که از آرایشگاه به خانه برگشته بودم، بابا یوسف با دیدن استایل جدیدم روزنامه‌اش را روی مبل انداخته و به سمتم آمده بود، یک دستش را به سمت راست دراز و دستش دیگرش را روی سینه تا کرده بود. با ترانه‌ی آذری که خبر از آمدن یار با ساز و آواز می‌داد، چند لحظه‌ای خودش خوانده و خودش هم رقصیده بود. از مامان هم خواسته بود جای چشم غره رفتن برایم اسفند دود کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من می‌گم این مینو خونه‌ی ما دوربین کار گذاشته... هی شما بگین نه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از اینکه تاییدش کردم چشمانش گرد می‌شود و مشتش را به نشان تعجب جلوی دهانش می‌گیرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سگ تو روحت آوا! یعنی هیچییی نگفت بهت؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه والا. کلی هم کیف کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از حرص فحشی مردانه به من می‌دهد که صدای اووو کشیدن و خنده‌ی دخترها را درمی‌آورد. اینبار شیرین‌است که عینکش را روی موهایش می‌گذارد و سرش را جلو می‌آورد. همزمان با کلفت کردن صدایش سعی می‌کند ادای امیرحسین را دربیاورد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اینو داشته باشین حالا! دیدین امیرحسین و؟ به آوا می‌گفت: "مرزای زیبایی و جابجا کردی دختر، چه بهت میاد".

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و دوباره بمب خنده‌شان می‌ترکد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از ماشین هلن که پیاده می‌شویم مسیر بعدی تا جنت آباد را سوار اتوبوس می‌شویم. اتوبوس آنقدر شلوغ است که نفس به نفس بقیه مسافرها ایستاده‌ایم. دستم را به زور به میله‌ی بالای سرم گرفته‌ام و نگاه‌های اخمالود و بازجویانه‌ی پیرزنی که روی صندلی روبرویم نشسته، لحظه‌ای از رویم کنده نمی‌شود. از نگاههای سنگینش خسته می‌شوم و برای اینکه بیخیال شود من هم برای چند لحظه خیره‌اش می‌شوم و با لبخندی حرص درآر نگاهش می‌کنم. کلافه می‌شود و با غیض زیرلب شروع به حرف زدن می‌کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- لااله الاالله... حیا نمونده واسه جوونا... سرو ریختش و نیگا... معلوم نیست زنه، دختره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقعی به حرف‌هایش نمی‌گذارم. همین که سیبل نگاه‌های تیزش را تغییر می‌دهد برایم کافی ست. مینو از غرغرهای پیرزن بی‌صدا می‌خندد و با آرنج به بازویم می‌کوبد. لبانم را محکم بهم فشار می‌دهم تا من هم هم‌پای او نخندم. دو ایستگاه پایینتر پیاده می‌شویم و چند نفس عمیق می‌کشم تا ریه‌هایم که از هوای مسموم داخل اتوبوس اشباع شده‌اند به خودشان بیایند. احساس می‌کنم بوی تن تمامی مسافران اتوبوس سلول‌های بویایی‌ام را تسخیر کرده‌اند. مینو موبایلش را در می‌آورد و شروع می‌کند به نشان دادن نمونه کارهای آرایشگاهی که برای عروسی خواهرش انتخاب کرده. با آب و تاب از زن آرایشگر و کارهایش تعریف می‌کند و اصرار دارد که من هم تاییدش کنم. هرچند سلیقه‌مان زمین تا آسمان تفاوت دارد، اما دلم نمی‌آید ذوقش را کور کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دو بند کوله‌ام را از دوطرف می‌گیرم و با قدم‌هایی آهسته همراهش می‌شوم تا حین حرف زدن عکس‌ها را هم ببینم. آنقدر میانمان صمیمیت وجود دارد که برای ریزترین امور هم از من نظر بخواهد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مینو این شینیونا واسه تو سنگین نیست؟ اینا واسه خاله نسرین خوبه بنظرم، نه تو.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناامیدانه در جایش می‌ایستد و می‌نالد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پس چیکار کنم موهامو آوا؟ ناسلامتی خواهر عروسما.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من جای تو باشم موهامو لخت و شلاقی می‌کنم می‌ریزم دورم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رویش را برمی‌گرداند و غر میزند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره... عین دختر دبیرستانیا... برو بابا! بی سلیقه. انگار دختر ده ساله‌م. همون تو خرید لباسم به حرفت گوش کردم بسه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پاتند می‌کنم و جلوتر از مینو می‌روم. رو به او می‌چرخم و عقب عقب قدم برمی‌دارم تا حین حرف زدن میمیک‌ صورتش را هم ببینم. ابروهایم از تعجب بالا می‌رود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مگه چش بود لباسه؟ والا چیزی که خودت انتخاب کرده بودی شبیه لباس حنابندون بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اتفاقا قشنگ بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خیلـــــــی..! صد لایه تور و حریر نباتی داشت. بالاتنه‌ش هم همه سنگ دوزی. خیلی سنت و بالا برده بود مینو. بیخیال تورو خدا... دیدی که نگارم خوشش نیومد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تند جوابم را می‌دهد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اونم لنگه تو بی‌سلیقه‌ست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سوپری که چند قدم جلوتر است اشاره میکند و من هم می‌چرخم تا دوباره با او همقدم و هم جهت شوم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بریم دوتا دلستر یخ بگیریم دارم می‌سوزم از گرما. مزه‌ی این قهوه زهرماری هم هنوز تو دهنمه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اعتراضی نمی‌کنم. هرچقدر من عاشق چایی تلخ و قهوه بودم، مینو به همان اندازه بدش می‌آمد. عادت به طعم تلخی نداشت و در عوض آن جانش برای چیزهای شیرین درمی‌رفت. گاهی از دوستی عمیقی که برخلاف این همه تعارض داشتیم تعجب می‌کردیم. خودش جلوتر وارد مغازه می‌شود و دو بطری دلستر استوایی می‌خرد. بطری‌ها را جرعه جرعه تا خانه می‌نوشیم و هر چند دقیقه یکبار، روح خودمان را مورد عنایت قرار می‌دهیم که چرا در گرمای ظهر اواخر خرداد، هوس پیاده روی به سرمان زد و جلوتر پیاده شدیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فکرش را هم نمی‌کردم ریشه‌ی موهایم اینقدر سریع دربیاید. انتظار داشتم تا روز عروسی نگار همینطور آبی بماند. اما رشد سریع موهایم، این حرف عمه راضیه را یادم انداخته بود که می‌گفت "مو بدجنسه. سالی یه سانت هم رشد نکنه، تا رنگش کنی، همه ریشه‌هات می‌زنه بیرون."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خودم نمی‌توانستم از پس حالت دادن این موها بربیایم. برایم سخت بود موهایم را به مدلی که مدنظرم بود دربیاورم. ناچارا به همراه مامان و آذین به آرایشگاه می‌روم تا سمت راست سرم را ببافند. سه ردیف بافت ظریف روی پوست سرم، طرح جالبی ایجاد کرده بود؛ بافت‌های آبی رنگ که میانشان خط‌های سیاه کشیده شده بود. موهای بالای سرم را هم با فری متوسط حالت داده و از آن صافی درآورده بودند. آرایشگر که هنگام بافت زدن مدام غر می‌زد که بافتن مو به این کوتاهی سخت است و مدام دستش را به ژل و واکس آغشته می‌کرد، خودش با دیدن نتیجه به سلیقه‌‌ام آفرین گفته بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لباسم به رنگ کله غازی براق بود. با سرشانه‌ای یک‌ طرفه. سمت چپ لباس آستین از نوارهای بلندی تشکیل می‌شد که تنها در قسمت مچش به هم پیوند می‌خوردند و حد فاصل سرشانه تا مچ را آزاد بودند. لباس تا بالای زانویم بود و پاهای خوش تراش و اندام بی‌نقصم را به خوبی به نمایش گذاشته بود. از دیدن خودم در این لباس غرق لذت می‌شدم و اعتماد بنفسی که داشتم اوج می‌گرفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دور چشمان سبزم را با سایه کاملا تیره و به قول آذین وحشی‌اش کرده بودم. روی لب‌هایم هم تنها برق لبی زده بودم که از ماتی دربیاید. قرار بود من و آذین با ماشین آراد به تالار برویم و مامان و بابا هم با هم به تالار بیایند. برای آن‌ها سخت بود آهنگ‌های مورد علاقه‌ی آذین را با آن ولوم بالا گوش کنند؛ آذین هم تحمل ترانه‌های قدیمی که بابا خودش با خواننده همراهی می‌کرد را نداشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

موقع سوار شدن آذین، من را کنار زده و خودش روی صندلی جلو نشسته بود. تمام طول راه هم من و آراد را مجبور کرده بود پلی لیست انتخابی او را با صدای بلند گوش کنیم و در خواندن ترانه‌ها با شکلک و رقص و خواندن همراهش شویم. به این اخلاق‌هایش عادت داشتیم و همراهی‌اش جز لذت برایمان چیزی نداشت؛ سرخوشی و شیطنت آذین گرمای خانه‌مان بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عروسی را در یکی از باغ تالارهای شهریار برگزار کرده بودند. به محض پیاده شدن، پاپیون آراد را مرتب می‌کنم و دستی میان موهایش می‌کشم که صدای اعتراضش را بلند می‌کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نکن لامصب. ریختی به هم همه شو.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- عهههه. بالاش نامرتب بود تازه مرتبش کردم. لوس نشو!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آراد نچی می‌کند و هر کداممان یکی از بازوهایش را می‌گیریم. آراد ظاهر جذابی داشت؛ طوری‌که آذین اصرار داشت در تمامی جلسات اولیا و مربیان، او به جای بابا یا مامان حاضر شود، تا بتواند پز او را به دوستان و همکلاسی‌هایش بدهد و به قول خودش ملتی را زخمی کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تا رسیدن به ورودی سنگفرش شده، بازویش را رها نمی‌کنیم تا بتوانیم با آن کفشهای پاشنه سوزنی میان سنگهای ریز پارکینگ راه برویم. آذین بیشتر از من خودش را لوس می‌کند و تا خود سالن دستش را دور بازوی برجسته‌ی آراد حلقه می‌کند. می‌خواهد به تمامی دختران حاضر در سالن نشان بدهد این مرد خوش‌تیپ همراه دارد و تنها نیست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سالن، چند پسر جوان داخل آلاچیقی در تاریکی نشسته و پیک‌هایشان را به هم می‌کوبیدند. صدای خنده‌ی سرخوششان نشان از این داشت که این "بسلامتی" ربطی به اولین و دومین پیکشان نداشت. آراد با دیدن این صحنه سر زیر گوش‌مان می‌برد و تذکرات نهایی را می‌دهد که زیاد از او فاصله نگیریم. با همه‌ی به روز بودنش، هم تعصبات خاص خودش را دارد و هم نمی‌خواهد کسی مزاحممان شده و شبمان را خراب کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از درآوردن مانتو و شالمان دور یکی از میزهای گرد داخل سالن می‌نشینیم. مامان و بابا هم به فاصله‌ی کمی از ما به مجلس می‌رسند؛ مثل همیشه دست در دست هم. هنوز از خودمان پذیرایی نکرده‌ایم که مینو با جیغ و خنده سر میز می‌آید و من را با ذوق بغل می‌کند. آرایش فوق غلیظش اولین چیزیست که به چشم همه‌مان می‌آید؛ اما با این آرایش غلیظ هم خیلی جذاب و زیبا شده و چشم گرفتن از صورتش کار راحتی نیست. با ذوق زیادی رو به ما خوش آمد می‌گوید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام عمو، خاله عطیه خیلی خوش اومدین.... آقا آراد، آذین جون از خودتون پذیرایی کنین... خاله جون اجازه میدین آوا رو ببرم با خودم؟ بریم اتاق عقد رو سر نگار قند بسابیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان با خوش‌رویی عروسی نگار را تبریک گفته و آرزوی ازدواج خود مینو را می‌کند. علاقه‌اش به مینو و رفتار خوب و نجیبانه‌ی مادر مینو، در این خوش برخوردی مامان بی‌تاثیر نیست؛ وگرنه که با کمتر کسی خارج از محدوده‌ی اقوام این‌قدر صمیمی می‌شود. با تایید مامان، با هم همراه میشویم که به اتاق عقد برویم. چند قدم که از میز دور می‌شویم، مینو خودش را بیشتر به من می‌چسباند و به شوخی می‌گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بترکی تو... لامصب چه تیکه‌ای شدی! کل مجلس زومه روت... نمیگی یه خواهر عروسی اینجا هست که نباید با این ریخت و قیافه بختش و ببندی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

می‌خندم و با شیطنت جوابش را میدهم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو که یار و پیدا کردی... تیم پفک نمکی و مینوت کامله. چشمتو بگیره دیگه لعنتی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چشم من و که گرفته. چشم اون دیلاق و نمی‌گیره... اینقدرم دلبر نخند نکبت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شلیک خنده‌ام دست خودم نیست. حرص خوردن مینو چه به شوخی و چه جدی دیدن دارد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پس این چسان فیسان واسه اونه؟! سگ تو روحت... دعوته؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مینو سرش را به تایید تکان می‌دهد و سعی می‌کند قدمهایش را با ناز بیشتری بردارد. لباس قرمز کوتاه و جذبی به تن دارد که در تضاد با پوست سفیدش تابلوی زیبایی از اندام او را به نمایش گذاشته است. از دیدنش خوشحالم که مجبورش کردم این لباس را بخرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قری به گردنش می‌دهد و سرش را با افتخار بالاتر می‌گیرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره بابا... تو فکر کن بذارم از قلم بیفته. اول از همه کارت اونا رو نوشتیم... اگه شد نشونت میدم ببینی سلیقه مو.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یعنی کشتمت که تا حالا ازم قایم کردی. چقدر پیش رفتین؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیشگون ریزی از بازویش میگیرم. با همه‌ی اداهایش، دمغ شدنش هنگام پاسخ دادن چیزی نیست که از چشمم پنهان بماند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو دل من که خیلی. ولی اون... هیچ چراغ سبزی نشون نداده هنوز.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سالن عقد که می‌رسیم با گفتن "پس ولش کن. کسی که بهت فکر نکنه، لیاقت نداره بهش فکر کنی." بحث را تمام می‌کنم تا نگذارم از اینی که هست پکرتر بشود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قندها سابیده می‌شود و عاقد خطبه را می‌خواند تا عروس از چیدن گل و آوردن گلاب دست بکشد و "بله" را بگوید. تور روی صورت عروس که کنار می‌رود، تازه زیبایی مثل ماه نگار مشخص می‌شود. سلیقه‌مان با او بیشتر بهم نزدیک بود. آرایشی محو و تمیز روی صورتش بود که زیبایی‌اش را صد چندان کرده بود و آب شدن دل داماد از نگاه‌های مشتاقش پیدا بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در طول مراسم و هنگام رقصیدن با آذین و مینو، سنگینی نگاهی را روی خودم احساس می‌کنم. سعی می‌کنم نامحسوس صاحب این نگاه سنگین را پیدا کنم اما موفق نمی‌شوم. در آخر هم توجهی نشان نمی‌دهم و به لذت بردن از مراسم و آهنگهای شادی که دی‌جی پلی می‌کند می‌پردازم. وقتی آهنگ آذری شاد پخش می‌شود، با آذین آنچنان رقص زیبا و ماهرانه‌ای اجرا می‌کنیم که سایر میهمانان خود به خود از پیست رقص کنار رفته و به تماشا می‌ایستند. از آهنگ‌های مورد علاقه‌ی بابا یوسف است و بارها و بارها با این آهنگ رقصیده‌ایم. رقصی که در اصل با موهای بلند و دامن‌های بلندتر انجام می‌شود را، با دامنی کوتاه و مویی کوتاه‌تر، هنرمندانه نمایش می‌دهیم. طوری غرق ریتم آهنگ شده‌ام که ان نگاه‌های وزن‌دار را به کل از یاد برده‌ام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در میانه‌ی رقص آراد هم به ما ملحق می‌شود. حرکات موزون پایش و دستان کشیده‌ای که به طرفین باز و بس۶ته می‌کند، زیبایی رقص ما را دوچندان می‌کند. همه دور ایستاده و هماهنگ دست می‌زنند. حرکات دلبرانه‌ی دستانمان آنقدر با ضرب‌آهنگ پاهایمان هماهنگ است که انگار سال‌ها تعمدا برای این ساعت و این مکان تمرین کرده‌ایم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با آهنگ بعدی جوانهای مجلس دوباره با هیجان به پیست برمی‌گردند و مینو با خوشحالی از گردن خیس از عرقم آویزان می‌شود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- عــــــــــــاشقتم آوا. لامصب پرچمم و بردی بالا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تا پایان مراسم و زمان سوار شدن به ماشین‌هایمان همان نگاه سنگین و خیره را حس میکنم. در آخر طاقت نمی‌آورم و سرم را به اطراف می‌چرخانم تا صاحب این نگاه را پیدا کنم. کمی دورتر، مردی را می‌بینم که پشت به ما در حال حرکت است. از این فاصله و در نور کم محوطه‌ی پارکینگ، تنها می‌توانم شانه‌های پهن و قد بلند او را تشخیص بدهم. نور لامپ تعبیه شده در حیاط از روبرو به چشمم می‌زند و حتی نمی‌توانم موهای مرد را ببینم که حدسی در مورد پیر یا جوان بودنش بزنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حال:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

طیبه سرش را به شانه‌ی یوسف تکیه داده و چشمانش را بسته بود. تمام دیشب را میان راهروهای بیمارستان بالا و پایین رفته و حالا پشت در آی سی یو به انتظار خبری از احوال دخترشان نشسته بودند. آراد با سینی پلاستیکی که سه لیوان یکبار مصرف چایی و دو بسته بیسکوییت در آن است به سمتشان می‌آید. یوسف از همان دور به آراد اشاره کرده و عطیه را نشان می‌دهد تا متوجه خواب بودن مادرش بشود و صدایشان نزند. آراد در سکوت سینی را کنار پدرش روی نیمکت فلزی می‌گذارد و خودش سرپا می‌ایستد. چشمهای دردناکش را می‌مالد. یکی از لیوان‌ها را برمی‌دارد و چند قدمی از پدر و مادرش فاصله می‌گیرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از دیشب که با گوشی آوا تماس گرفته و گوشی را افسر پلیس جواب داده بود، مغزش از هجوم یکباره‌ی سوالات در حال انفجار بود. در خانه تنها او خبر داشت که قرار است آوا به تبریز برود. دور از چشم پدر و مادرش چندباری به موبایل سمیر زنگ زده بود، اما پاسخی نگرفته بود. لیوان چایی را به دست چپش می‌دهد. گوشی را از جیبش بیرون می‌کشد. میخواهد دوباره با سمیر تماس بگیرد اما حسی در درونش مانع از این می‌شود که جلوی پدرش این کار را انجام بدهد. در آخر پیامکی برای سمیر ارسال می‌کند با این مضمون "کجایی سمیر، مگه قرار نبود آوا دیشب بره تبریز؟ چطوری سر از بیمارستان درآورده؟"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عطیه هینی گفته و از خواب سبکش می‌پرد. سریع نگاهش را به در آی سی یو، و سپس یوسف می‌دهد. نگاه خاموش یوسف را که می‌بیند، متوجه می‌شود هنوز خبری نشده. صاف‌ می‌نشیند و یوسف لیوان چایی را به سمتش می‌گیرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آخه این وقت شب تو خیابون چیکار می‌کرده؟ سمیر کجا بوده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یوسف هم از دیشب هزار بار این سوال را از خودش پرسیده بود. اما جلوی عطیه، چیزی از نگرانی‌هایش به روی خودش نمی‌آورد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- معلوم میشه عطیه جان. بخور چاییتو. دیدی که، دکتر دیشب گفت حالش خوبه. به هوش که بیاد میارنش بخش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای زنگ گوشی آراد بلند می‌شود و نام سمیر روی صفحه نقش می‌بندد. دایره‌ی سبز رنگ را به وسط می‌کشد و گوشی را کنار گوشش قرار می‌دهد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کدوم بیمارستانین؟ آوا چش شده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سعی می‌کند صدایش بالا نرود و توجه مادر و پدرش را جلب نکند. حدس‌ می‌زد سمیر جلوی تبریز رفتن آوا را گرفته باشد و با هم مشاجره کرده باشند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو باید بگی نه من! زنت این وقت شب تو خیابون چی‌کار می‌کرده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مکث سمیر چند لحظه‌ای طول می‌کشد و بعد صدای بشدت نگرانش در گوشی می‌پیچد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- الان وقتش نیست آراد. کدوم بیمارستانین؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نشانی بیمارستان را می‌دهد. روی نیمکت روبروی مادر و پدرش می‌نشیند و سعی می‌کند خونسرد باشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سمیر زنگ زده بود مامان. داره میاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عطیه عصبی و برآشفته صدایش را کمی بالا می‌برد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تا حالا کدوم گوری بوده که نفهمیده زنش بیمارستانه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یوسف شانه‌های عطیه را می‌گیرد و او را به آرامش دعوت می‌کند. آراد حدسیاتش را برای خودش نگه می‌دارد. اما سعی می‌کند به نحوی مادرش را کمی برای اختلافی که حدس می‌زند میان خواهر و شوهر خواهرش اتفاق افتاده، آماده کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- زن و شوهرن دیگه مامان. حتما بحثشون شده، آوا زده بیرون که بیاد خونه‌ی ما. حالش یهو بد شده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یوسف هم حرف آراد را تایید می‌کند و از عطیه می‌خواهد وقتی سمیر آمد، برخورد تندی نکند. طولی نمی‌کشد که سمیر سراسیمه و با ظاهری پریشان به بیمارستان می‌آید. نمی‌خواهد وقت را با پرس و جو از اطلاعات بیمارستان تلف کند. شماره‌ی آراد را می‌گیرد و با پرسیدن بخشی که آوا در آن بستری‌ست، با قدم‌هایی بلند وارد ساختمان بیمارستان می‌شود. منتظر آسانسور نمی‌ماند. پله‌ها را دوتا یکی بالا می‌رود و به محض ورود به طبقه‌ی دوم، خانواده‌ی آوا را می‌بیند و به سمتشان پا تند می‌کند. دستش را به سمت یوسف دراز می‌کند و سلام می‌کند. سردی نگاه یوسف را که حس می‌کند، کل تنش در لحظه به عرق سردی می‌نشیند. استرس و عذابی که دیشب تا صبح کشیده در برابر شرمندگی الانش و ترس از لحظه‌ی رسواشدنش، مثل شعله‌ی کبریت است در برابر صاعقه‌ای هولناک. سعی می‌کند خوددار باشد و عادی رفتار کند. به سمت عطیه برمی‌گردد و او را کوتاه بغل می‌کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام مامان. چش شده آوا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با همه‌ی تذکرهای یوسف و آراد، عطیه نمی‌تواند گلایه‌ی لحنش را پنهان کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ما باید بپرسیم چی شده سمیر. آوا این وقت شب تو خیابون چیکار می‌کرده؟ چرا حالش بد شده؟ کجا بودی تو وقتی دخترم به اون حال افتاده بود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفس‌هایش تند می‌شود. پس هنوز چیزی نمی‌دانند. در دل خدا را شکر می‌کند که هنوز رسوا نشده. اما هرچقدر هم که از بی‌خبری بقیه مطمئن باشد، باز هم روی نگاه کردن در چشمانشان را ندارد. سعی می‌کند به دم دستی‌ترین دروغی که به ذهنش می‌رسد متوسل شود و فعلا اوضاع را آرام نگه دارد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دیشب یه کم حرفمون شد. زد بیرون. گفتم حتما اومده خونه‌ی شما.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چه حرفی بوده که این وقت شب بچه‌مو کشونده تو خیابون؟ سمیر! آوا اهل قهر کردن نیست. همیشه وایستاده حرفش و زده ولی قهر نکرده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یوسف نمی‌گذارد بحث بیشتر از این کش بیاید. بازوهای عطیه را می‌گیرد و روی نیمکت می‌نشاندش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- صبر داشته باش عطیه خانوم. به هوش که بیاد معلوم میشه. بیا بشین فعلا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با همین جمله‌ی یوسف آتش به جان سمیر می‌افتد. وفتی آوا به هوش بیاید... نباید برود. باید همین‌جا و بالای سر آوا بماند. شاید وقتی به هوش آمد، بتواند قانعش کند که او را ببخشد و این موضوع میان خودشان بماند. حتی یک درصد هم فکر نمی‌کرد، سفر آوا کنسل شود و در آن ساعت از شب به خانه برگردد. اگر سفرش کنسل می‌شد حتما با سمیر تماس گرفته و به او خبر می‌داد که در راه خانه است. اما دیشب غافلگیرش کرده بود؛ شبی که برای اولین بار چشم روی علاقه‌اش به آوا بست و تختشان را با زن دیگری شریک شد. دیشب از روی عصبانیت، به وسوسه‌های مدام زن جواب مثبت داده و شیرازه‌ی زندگی‌شان را از هم پاشیده بود. می‌خواست به آوا بگوید که اولین بارش بود، می‌خواست بگوید که فریب خورده، که اغوا شده؛ اما دیشب آوا حتی صبر نکرده بود که کوچکترین توضیحی بشنود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بابا! آذین زنگ زده بود. یه ساعت دیگه راه می‌افته بیاد سمت تهران.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یوسف نگاه سنگینی به آراد می‌اندازد و با لحن ملامت‌گری پاسخش را می‌دهد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نباید به اون بچه می‌گفتی چی شده. دکتر که گفت خطر رفع شده. دیگه آذین و چرا آلاخون والاخون کردی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تقصیر من نیست بابا. از صبح چند بار زنگ زده. هی می‌گفت دیشب خواب بد دیده، دلشوره داره. دیدم همین‌جوریشم رو سنگ نشسته، بهش گفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عطیه از همان جا که نشسته با زمزمه‌اش به بحث میان پدر و پسر خاتمه می‌دهد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بذار بیاد بچه‌م. بعدا بفهمه دلگیر می‌شه چرا بهش نگفتیم. الانم که کاری نداشت. واسه انتخاب واحد رفته بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آراد متوجه است که سمیر کاملا عامدانه نگاهش را از او می‌دزدد. موریانه‌های شک و گمان، با سرعت بیشتری سلول‌های مغزش را می‌جوند. همین که موفق شود مادر و پدرش را به خانه بفرستد، یقه‌ی سمیر را خواهد چسبید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گذشته:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وسایلم را جمع می‌کنم و با تحویل دادن برگه امتحانی به مراقب، از سالن بیرون میزنم. آخرین امتحان از دروس تخصصی‌ بود و مطمئن بودم مثل همیشه نمره بسیار خوبی خواهم گرفت. از بوفه‌ی دانشگاه برای خودم نسکافه می‌گیرم و به حیاط میروم. زیر درختی روی چمن‌ها منتظر دوستانم نشسته‌ام که شیرین و هلن با توپ پر به سمتم می‌آیند. می‌دانم که بازهم زود برخاستنم از سر جلسه آن‌ها را شورانده است. هلن از همان دور کوله‌اش را به سمتم پرت میکند که جاخالی میدهم و کوله‌پشتی کنارم می‌افتد. حرکت بچه‌گانه‌اش به خنده می‌اندازدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- زهرمار. ببند ببینم! نکبت صدبار نگفتم اینقدر زود برگه‌تو تحویل نده؟ از ترس اینکه خودم هیچی بلد نیستم شاش بند شدم؛ ریدم تو برگه. آوا جرت میدم اگه این امتحان و بیفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از شدت خنده کم می‌ماند روی چمن‌ها پخش شوم. به نفس نفس افتاده‌ام اما فحش‌های پدر و مادرداری که هلن ردیف می‌کند نمی‌گذارد آرام شوم. شیرین هم از خنده‌ی من و حرص خوردن هلن به خنده می‌افتد. خنده‌های صدادارمان لب‌های هلن را در اوج عصبانیت کش می‌آورند. هرچند سعی در کنترلشان دارد که متوجه خنده‌اش نشویم اما چندان هم موفق نیست و در آخر خنده‌اش را آزاد میکند و "زهرمار" کشدار دیگری می‌گوید. کنارم می‌نشیند و کوله‌اش را از دستم میگیرد. هلن هرچقدر هم که بددهن باشد اما مثل آب زلال است. و تکلیفت با او در همان ساعت اول مشخص می‌شود. بر خلاف هرکدام از ما که خوب بلدیم احساسمان را پنهان کنیم و گاهی ظاهرمان با آنچه درون مغزمان می‌گذرد فرق دارد، او خود خودش است، بلد نیست احساسش را مخفی کند. با صدایی که هنوز ته‌مانده‌ای از خنده دارد درصدد دلجویی برمی‌آیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من بیشتر بشینم هرچی درست نوشتم و خط می‌زنم اشتباه می‌نویسم. می‌دونی خودت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با جدیتی که سعی در حفظش دارد و موفق نیست چپ چپ نگاهم می‌کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- درد بگیری. خوب لااقل سرعت نوشتنت و بیار پایینتر.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهش به طور بامزه‌ای مضطرب می‌شود. آنقدر از اخلاق استاد افخم حساب می‌برد که تمام جلسات را برخلاف کلاسهای دیگر جیک نمی‌زند تا به چشم استاد نیاید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یعنی آوا اگه "تنظیم شرایط محیطی" و بیفتم بیچاره‌م. افخم و که می‌شناسی... حیثیت واسه آدم نمیذاره. هی برمیگرده سرکلاس میگه "خانم فلانی ترم پیش که افتادین این ترم با دقت بیشتری درس و گوش کنین".

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از دیدن گردنی که هلن کج میکند و ادای استاد را درمی‌آورد سری به تایید حرفش تکان می‌دهم. هلن لیوان نسکافه‌‌ را برمی‌دارد و قلپی می‌نوشد که بینی‌ام را چین می‌دهم و همانطور نشسته لگدم را حواله‌اش می‌کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اهههه. دهنی بود هلن... آدم باش!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با همان ادبیات معروفش که زبانزد بود بیخیال جوابم را می‌دهد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- فردا که شوور کردی طرف زبونش و کرد تو حلق جنابعالی بازم میگی اه اه و دهنیه؟ اونوقت که خوش خوشونت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با جمع کردن صورتم نمیگذارم ادامه بدهد. این دختر در ردیف کردن جملات غیراخلاقی‌اش حد و مرزی ندارد. دستم را جلوی دهانش میگیرم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خوبه حالا. فعلا که با این تن صدایی که تو داری اقدس و دار و دسته‌ش میان می‌برنت. شوهر کردن و فرنچ کیس منو نمی‌بینی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دخترا مینو اومد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با اشاره‌ی شیرین نگاهمان را به ورودی ساختمان دانشکده می‌دهیم. دستی برایش تکان می‌دهم تا ما را ببیند. امروز حالش مساعد نبود؛ از صبح که به دانشگاه آمده بود، رنگ و رویش پریده بود و لب‌هایش به سفیدی می‌زدند. وقتی هم دلیلش را پرسیدم، عادت ماهیانه را بهانه کرده بود. با بیحالی و سلانه سلانه به سمت ما می‌آید. رنگش زردتر و لبهایش بی‌رنگ‌تر از صبح است و تنها رنگی که به صورتش اضافه شده هاله‌ی کبود رنگ زیر چشمانش است. حتی حال ندارد حرف بزند. نگاهش یخ بسته و پاهایش تعادل ندارند. به نظر می‌رسد فشارش پایین باشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سریع از جا بلند می‌شوم و به سمتش می‌روم. اولین باریست که مینوی پرحرف و سرزنده را در این حال می‌بینم و این حالش نمی‌تواند هیچ ربطی به عادت ماهیانه‌ داشته باشد. بیشتر شبیه کسی‌ست که در سوگ عزیزی، خودش را باخته. بازویش را می‌گیرم و نامش را صدا می‌زنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خوبی مینو؟ چت شد دختر؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جوابی نمی‌دهد. تنها نگاه عمیقی به چشمانم می‌اندازد. لایه‌ای اشک چشمان سیاهش را پر می‌کند. غمی که در چشمان بی‌فروغش بیداد می‌کند روی قلبم می‌نشیند و قلب من را هم به درد می‌آورد. گاهی چشم‌ها بهتر از زبان عمل می‌کنند. چشمان مینو در این لحظه انگار زبان دارند و لالایی غم می‌خوانند. نفسم جایی میان سینه گره می‌خورد. اتفاقی برای رفیق چندین ساله‌ام افتاده‌ است. شک ندارم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بار دیگر نامش را صدا می‌زنم و آرام بازویش را تکان می‌دهم. زیر لب می‌گوید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خراب شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفس آسوده‌ام را رها می‌کنم. کمکش می‌کنم بنشیند اما نگاهش لحظه‌ای از صورتم کنده نمی‌شود. انگار امیدش را در میان صورت من جستجو می‌کند. وقتی می‌نشیند مقنعه‌ی نامرتبش را روی سرش مرتب می‌کنم و دست سردش را فشار ملایمی می‌دهم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کشتی منو مینو! بابا یه امتحانه دیگه فدای سرت خراب شد. من نمی‌دونم این افخم بیچاره شاخ داره یا دم اینقدر ازش می‌ترسین.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حرفی نمی‌زند اما لایه اشک شناور در چشمانش ضخیم‌تر می‌شود. به هلن و شیرین سفارش می‌کنم حواسشان به مینو باشد و خودم برمی‌خیزم و به بوفه می‌روم تا یک نوشیدنی شیرین برایش بخرم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مینو هیچوقت دانشجوی چندان پرتلاشی نبود که بابت خراب کردن امتحانی به این حال بیفتد. انهم در رشته‌ای که به تشویق من واردش شده بود و همین که بتواند دروس را پاس کند، برایش جای شکر داشت. مطمئنم موضوع چیز دیگری‌ست. شانه‌ای بالا می‌اندازم و با دلستر محبوب مینو به محوطه برمی‌گردم. هلن و شیرین تنها نشسته‌اند. سراغ مینو را که می‌گیرم در کمال تعجب خبر از رفتنش می‌دهند. بعد از شش ترم همکلاسی بودن، این اولین باریست که مینو برای رفتن منتظر من نمی‌ماند. خدا کند در طول راه حالش بدتر نشود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانه‌‌مان یک خانه‌ی ویلایی دوطبقه با حیاطی کوچک است که بابا و عمو نادر با فروش آپارتمان‌‌هایشان و گرفتن ارثیه پدری‌ آن را خریده‌اند. هردو همیشه از آپارتمان نشینی شکایت می‌کردند و در اولین فرصتی که به دستشان آمده بود این خانه را خریده بودند. اعتقاد داشتند وقتی خانه ویلایی بخری از کف زمین تا آسمان خدا متلع به توست و مثل اپارتمان هر کف دست جا را با غریبه‌ها شریک نیستی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ما در طبقه‌ی پایین ساکن بودیم و خانواده‌ی عمو نادر در طبقه‌ی بالا. البته به جز وقت خوابیدن مرز خاصی میان خانه‌ها‌‌مان نبود. همین خانه یکی بودن، مرز میان دلهایمان را هم درهم شکسته و صمیمیت‌مان را مثال‌زدنی کرده بود. عمو نادر تنها سه سال از پدرم کوچکتر بود اما انچنان احترام بابایوسف را نگه می‌داشت، گویی بابا حق پدری به گردنش دارد. دو برادر با اینکه از مادر ناتنی بودند اما بیشتر از بقیه‌ی خواهر و برادرهای خانواده‌ی پرجمعیتشان همدیگر را دوست داشتند‌.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به خانه که می‌رسم، حیاط را با عجله طی می‌کنم. کتانی‌هایم را از پا بیرون می‌کشم و از همان دم در با صدای بلند مادرم را صدا می‌زنم. از اتاقش بیرون می‌آید. در یک دستش قلم و در دست دیگرش خط چشم است. یکی از چشمهایش را خط کشیده و دیگری مانده و این خط دنباله‌دار مرتب نشان می‌دهد باز قرار است دوتایی بیرون بروند و مامان برای بابا دلبری کند. خودش خوب می‌داند هنوز هم وقتی بالای چشمان سبزش را خط می‌کشد، رنگ نگاه بابا چقدر عوض می‌شود و شیفه‌تر نگاهش می‌کند. جواب سلامم را می‌دهد و قلم را داخل ظرف خط چشمش می‌اندازد تا خشک نشود. جلو می‌روم و مقنعه‌ام را درمی‌آورم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- احوال عطی خانوم. داری آرا ویرا می‌کنی کجا بری مامان؟ باز چشم این یوسف جون و دور دیدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تمام تلاشش را می‌کند که جدی باشد و تشر بزند اما خنده قویتر عمل می‌کند. به دیوار کنارش تکیه می‌زند و با همان خط چشم در دستش پیشانی من را نشانه می‌گیرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اولا یکم حیا کن. دوما خود بابات داره میاد دنبالم. سوما من موندم به کی رفتی اینقدر سرخوش و زبون دراز شدی. تو فامیل ما که از این خبرا نبود والا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پیشانی ر‌ا می‌مالم و نمی‌توانم بدون تلافی از کنار این ضرب شست بگذرم. آرام آرام سعی می‌کنم از او فاصله بگیرم و در همین حال با شیطنت جوابش را می‌دهم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مامان به بابا نگی بهت گفتما. ولی بابا هم میگفت فامیلای خودشون سربه زیرن به جاش فامیلای تو...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فاصله گرفتنم فایده ای ندارد. اینبار صندلش را پرت می‌کند. از آنجاییکه استاد نشانه‌گیریست، صندلش صاف به کمرم برخورد می‌کند و آخ من در صدای "آخیش" گفتن خودش گم می‌شود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همانطور که آرایشش را کامل می‌کند، من هم خلاصه‌ای از احوال مینو برایش می‌گویم و می‌خواهم سرراهشان من را هم به خانه‌ی مینو برسانند. اما مامان مخالفت می‌کند و می‌گوید اگر مینو الان حوصله‌ی کسی را داشت، منتظرم می‌ماند تا با هم به خانه برگردیم، پس بهتر است چند ساعتی تنهایش بگذارم. من هم بعد از تعویض لباسم به طبقه‌ی بالا میروم تا ساعتی را با پرنیان و کیوان بگذرانم. قرار بود کیوان از دوست دختر جدیدش برایمان رونمایی کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شب که می‌شود دیگر نمی‌توانم خودم را به بی‌خیالی بزنم؛ در تلگرام حال مینو را می‌پرسم. می‌گوید از ظهر خیلی بهتر است و حال بدش بخاطر خراب کردن امتحان بوده. خیالم راحت می‌شود و قرار می‌گذاریم فردا باهم به تجریش برویم و با خرید درمانی، امتحان امروز را فراموش کنیم‌.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در ایستگاه اتوبوس که می‌بینمش می‌فهمم که مینو همان مینوی پرانرژی همیشه نیست. رنگ و رویش پریده و برخلاف همیشه از آرایش پر و پیمانی که اعتراض پدرش را دربرداشت، خبری نیست. دسته‌ موهای سیاه رنگش که با فر درشت از کنار شالش آویزان می‌شدند، امروز در حصار کش تنگی به عقب کشیده شده بودند. نمی‌توانم نگرانش نباشم، اما رگ خوابش دستم است؛ باید فرصتی بدهم تا به میل خودش به حرف بیاید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از رسیدن به تجریش یکساعتی بی‌هدف در سکوت پیاده‌روی می‌کنیم و برایش بستنی قیفی می‌خرم. تا همینجایش هم از شخصیت برون‌گرای مینو بعید بود ساکت بماند و همین که حجم غصه‌اش را از سکوتش حس می‌کنم، قلب مرا هم سنگین‌ و غمگین می‌کند. دو سه آه بلندی که می‌کشد نشان از آماده شدنش برای حرف زدن دارد. دستش را می‌گیرم و روی نیمکت کنار خیابان می‌نشینیم. ظاهرا تاکتیک همیشگی اینبار جوابگو نیست. پس اصرار می‌کنم آنچه روی دلش سنگینی می‌کند را بیرون بریزد. نگاهش را به عابران خیابان می‌دوزد. طوری زمزمه می‌کند انگار روحش در همان حادثه‌ی ناخوشایند گیر کرده است و تنها جسمش اینجاست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- رفتم باهاش حرف بزنم. گفتم دوسش دارم... بهم گفت جای خواهر کوچیکترشم. همین و بس! حتی نذاشت حرفمو تموم کنم. گفت دیگه نه بهش فکر کنم، نه از این موضوع جایی حرفی بزنم. خیلی مودبانه بهم گفت شر و کم کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قطره اشک درشتی که از چشمش می‌چکد دلم را ریش می‌کند. دلم برایش می‌سوزد اما نمی‌توانم برای ابراز علاقه‌ی مستقیمش به کسی که طبق گفته خودش هیچ چراغ سبزی از او ندیده، شماتتش نکنم. سعی می‌کنم جملاتم را در ملایم‌ترین حالت ممکن به کار ببرم تا دلش بیشتر از این نشکند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ببین مینو. قبلا هم بهت گفته بودم تا طرف خودش یه اشاره‌ای نکرده، یه حرکتی نزده، تو جلو نرو. الان چی بهت بگم آخه؟ بعدشم اون که حرف بدی بهت نزده اینطوری داری خودزنی میکنی. جواب ردش و تو بهترین حالت بهت گفته. همین که خواسته کس دیگه‌ای نفهمه یعنی شان تو رو حفظ کرده. الانشم اتفاقی نیافتاده. تکلیفت با اون معلوم شده. دیگه فکر و انرژیت و میذاری رو کیس‌های دیگه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بارها به او گفته بودم قرار نیست کسی که ما دوستش داریم ما را دوست داشته باشد. بارها از او خواسته بودم برای خودش زیاد خیال‌پردازی نکند که اگر اوضاع بر وفق مرادش پیش نرفت، در آخر به این حال و روز نیفتد. اما مینو احساساتی‌تر و غیرمنطقی‌تر از این حرفها بود؛ به قول شیرین یک گوش مینو در بود و دیگری دروازه؛ در آخر باز هم ساز خودش را میزد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اوایل فکر می‌کردم روی آراد کراش دارد، اما وقتی آراد را کنار دوست دخترش دید و عکس‌العملی نشان نداد فهمیدم اشتباه کرده‌ام. کشان کشان او را به حرم امامزاده صالح می‌برم. چادرهای نخی داخل سبد را با اکراه سر می‌کنیم و داخل می‌شویم. مینو خودش را هم به زور راه می‌برد. برای هر دویمان کتاب دعایی برمی‌دارم و نیم ساعتی داخل حرم می‌نشینیم. گوشه‌ای می‌نشینم و نگاهم را به مینو میدوزم که به ضریح چسبیده و مثل بچه‌ها گریه می‌کند. این دختر فقط سن تقویمی‌اش بالا رفته وگرنه که هم منطقش هم احساساتش در همان هشت سالگی‌اش جامانده است!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از حرم که بیرون می‌آییم حال مینو هم به مراتب بهتر است. گریه‌هایش را کرده و سبک‌تر شده و حال نوبت خنده‌هایش است. با هم وارد بازار سنتی می‌شویم. یک مانتوی سنتی خردلی برای خودم می‌خرم که طرح بته جقه‌ی آبی رنگ درشتی جلوی آن نقش بسته. زیر و رو کردن بازار بالاخره مینو را از این حال بد بیرون می‌کشد. جلوی ویترین جذاب یک فروشگاه زیورآلات که می‌ایستد، یک دستبند سنگی مخصوص ماه شهریور که بندی بافته شده از نوارهای چرمی دارد برایش می‌گیرم. نمی‌گذارم خودش پول دستبند را حساب کند و وقتی معترض می‌شود می‌گویم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- به خاطره‌ی امروز نگهش دارد. فردا پس فردا که یادت رفت اسم این کراش بدبختت چی بوده هی نیگاه این دستبنده کنیم، به فین فین‌های امروزت بخندیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حال:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آذین تا یک ساعت دیگر به تهران می‌رسید. یوسف که خط و نشان‌های چشمی آراد برای سمیر را دیده بود، بدون اینکه چیزی به روی خودش بیاورد، از آراد خواسته بود آنها را به خانه برساند و به استقبال آذین، به ترمینال برود. از معذب بودن سمیر و اخم‌های آراد حس خوبی نداشت و نمی‌خواست پسرش بخاطر ماجرایی که هنوز از آن خبر ندارند با داماد خانواده دست به یقه بشود و حرمت‌های بین‌شان بشکند. در این سه چهارسالی که سمیر دامادشان شده بود، جز برخوردهای محترمانه چیزی از او ندیده بودند. حتی رابطه‌شان با آراد از رفاقت فراتر رفته بود و آراد بخشی از سرمایه‌اش را به عنوان شریک، در پروژه‌ی جدید سمیر سرمایه‌گذاری کرده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همگی می‌روند و سمیر در بیمارستان می‌ماند. خانواده‌‌اش در ساعت ملاقات به بیمارستان آمده بودند اما کسی اجازه‌ی ورود به داخل بخش را پیدا نکرده بود. سعیده خانم و آقا یحیی هم مدام از اتفاقی که افتاده سوال می‌کردند اما کسی جوابی برایشان نداشت. در اصل یک نفر در این جمع بود که کلید ماجرا در دستش بود؛ اما نه رویش را داشت و نه جرئتش را که از حقیقت پرده بردارد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماشین آوا به پارکینگ مننتقل شده بود و کیف دستی‌اش هم توسط همان افسر پلیسی که او را متوقف کرده بود، به آراد تحویل داده شده بود. آراد بارها پیام‌ها و اپلیکیشن‌های پیام‌رسان گوشی آوا را چک کرده بود. اما کوچکترین اثری از مشاجره میان او و سمیر در آن نیافته بود. آخرین تماس زن و شوهر هم به دیروز ظهر ختم می‌شد. اما خودش که ساعت هشت بعدازظهر به آوا زنگ زده بود، آوا در راه فرودگاه بود و قرار بود تا دوساعت بعدش پرواز کند. مجهولات ذهنی‌اش را هرچه بیشتر بررسی می‌کرد، کمتر به نتیجه می‌رسید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آذین راضی نمی‌شود قبل از سر زدن به آوا، به خانه برود. همین هم بهانه می‌شود تا آراد دوباره به بیمارستان برگردد. در دل برای بازخواست سمیر برنامه می‌چیند؛ حالا با وجود آذین کارش سختتر هم‌شده است. باید سعی کند چیزی به آذین بروز ندهد. چون آنقدر از نظر احساسی به آوا وابسته است که امکان دارد با کوچکترین شک و گمانی، بدترین رفتار را با سمیر بکند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به بیمارستان می‌رسند. آذین منتظر نمی‌شود آراد جای پارکی پیدا کند. خودش از ماشین پیاده شده و به سرعت به طرف بیمارستان می‌دود. آراد هم دقایقی بعد جای پارکی در خیابان پشتی بیمارستان پیدا می‌کند و ماشین را پارک می‌کند. می‌خواهد از ماشین پیاده شود که صدای زنگ موبایلی متوقفش می‌کند. ملودی ناآشنایی نیست؛ زنگ گوشی آواست. فراموش کرده بود گوشی آوا را به سمیر بدهد و حالا با فکر اینکه ممکن است تماس از طرف محل کار یا مشتریانش باشد، بهتر می‌بیند گوشی را جواب بدهد. موبایل را از داشبورد ماشین بیرون می‌کشد. نام "مستر سالاری" روی صفحه نقش بسته. قبلا از آوا زیاد در مورد این مرد شنیده بود. ایکون برقراری تماس را می‌زند و بلافاصله صدای جاافتاده‌ی مردی با لهجه‌ی غلیظ آذری در گوشش می‌پیچد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام آوا خانوم گل. دخترم چرا جواب گوشی رو نمیدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام بفرمایید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مرد پشت خط از شنیدن صدای مرد جوانی به جای آوا لحظه‌ای مکث می‌کند. نگاهی به شماره و نام مخاطب می‌اندازد که مطمئن شود شماره را اشتباه نگرفته باشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ببخشید! من با گوشی خانم ضیایی تماس گرفتم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله درست گرفتید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من سالاری هستم. شما باید همسر خانم ضیایی باشید. درسته؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خیر. بنده برادرشون هستم. امرتون و بفرمایید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تجربه‌ی سال‌ها کار به این مرد یاد داده در چنین موقعیت‌هایی، از کارش بگوید تا سوتفاهمی برای مردان جوانی که همسران‌شان با او سر و کار دارند پیش نیاید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خوش‌وقتم جناب ضیایی. راستش خانم ضیایی قرار بود دیروز بیان تبریز که برنامه لحظه‌ی آخر کنسل شد، مجبور شدن آخر وقت از فرودگاه برگردن خونه. خواستم هم مجدد عذرخواهی کنم، هم برنامه‌ی هفته‌ی بعد رو هماهنگ کنم. امکان داره گوشی رو به خودشون بدین؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آراد با خودش فکر می‌کند "پس پرواز کنسل شده و آوا از فرودگاه برگشته. ساعت ده و نیم پرواز داشت. اگه اون‌موقع کنسل شده، نهایت یک ساعتی کشیده برسه خونه. خونه رفته که ماشین خودش و برداشته. ولی اینا کی وقت کردن دعوا کنن که یه ساعت بعدش آوا تو خیابون بوده؟" با صدای آقای سالاری به خودش می‌آید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- جناب ضیایی؟ قطع شد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه، نه! عذرخواهی می‌کنم. راستش الان آوا نمی‌تونه صحبت کنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بدموقع تماس گرفتم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- حقیقتش جناب سالاری، برای آوا یه اتفاقی افتاده، الان بیمارستانه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تصادف کردن خدای نکرده؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگرانی صدای مرد پشت خط صادقانه است. آوا همیشه از آقای سالاری با عنوان "مستر زیادی جنتلمن" یاد می‌کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تصادف که نه. دیشب حالش تو خیابون به هم خورده. آوردنش بیمارستان. فعلا به هوش نیومده که ببینیم چی شده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مکالمه‌شان را با آرزوی سلامتی از جانب مستر جنتلمن، پایان می‌دهد و گوشی را درون جیبش قرار می‌دهد. تصمیمی برای پس دادن گوشی به سمیر ندارد؛ لااقل تا وقتی که نفهمد جریان چه بوده. با گام‌هایی بلند به سمت بیمارستان می‌رود. آذین و سمیر در راهروی پایین روی نیمکتی نشسته و مشغول صحبتند. صورت آذین خیس از اشک است. با دیدن آراد بلافاصله بلند می‌شود و به سمتش می‌رود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- راهم ندادن آراد. سمیر هم بیرون کردن. گفتن برین فردا وقت ملاقات بیاین. تا فردا که من می‌میرم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سمیر هم از جایش بلند می‌شود و کنارشان می‌آید. دست روی شانه‌ی آذین می‌گذارد و سعی می‌کند دوباره آرامش کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آذین به خدا من از دکترش پرسیدم، گفتن خطری نیست. فردا صبح میارنش بخش میای می‌بینیش. خود منم همین‌جا می‌مونم تا به هوش بیاد. تو برو خونه استراحت کن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باز هم نمی‌تواند چیزی از سمیر بپرسد. ساعتی همانجا می‌نشینند و وقتی از اجازه‌ی نگهبان برای رفتن به طبقات بالا ناامید می‌شوند، همراه آذین به خانه برمی‌گردند. سمیر اما همانجا در بیمارستان، گوش به زنگ خبری از آوا می‌ماند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گذشته:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در فضای سبز بیرون دانشکده دور هم نشسته و در مورد نتایج امتحان دکتر سمائی بحث می‌کنیم. من نمره‌ی کامل گرفته‌ام و دغدغه‌ای ندارم اما هلن مثل همیشه با ادبیات منحصر به فردش به نمرات معترض است. سبحان و شاهین هم به تایید از او پشت استاد غر میزنند. تذکرهای نه چندان جدی امیرحسین هم تاثیری روی ادبیاتی که به کار می‌برند ندارد. در حقیقت اخلاق خاص استاد سمائی جایی برای دفاع نگذاشته و همه، حتی اگر حفظ ظاهر کنیم، اما ته دلمان از این بحث لذت می‌بریم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دروغ میگم مگه؟ مرتیکه با من مشکل داره. با هرکی اینور اونورش و بماله خوبه فقط. بعدشم این آوا خانوم بود که هی سرکلاس باهاش بحث میکرد،نه من. یادتون رفته؟ الان چرا من دوازده شدم، این بیست گرفته؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستم را جلوی دهانم می‌گیرم تا خنده‌ام را نبیند و دوباره دیوانه نشود. راست می‌گفت تنها نمره‌ی بیست استاد در دو کلاسش، نصیب من شده بود. درست است که تفاوت اعتقادات من با حرفهای استاد زمین تا آسمان بود و همیشه هم باعث اعتراضم می‌شد، اما من می‌دانستم چطور با حفظ احترام، مخالفتم را با او بیان کنم؛ کاری که هلن از آن عاجز بود؛ جمله‌ی دوم به سوم نرسیده، یا عصبانی می‌شد یا کلمات گهربار از دهانش درمی‌رفت و استاد از کلاس بیرونش می‌کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به جای من امیرحسین جوابش را می‌دهد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- لعنتی آخه یه جلسه برداشتی سرکلاس کاریکاتور استاد و کشیدی، خدایی بزرگواری کرد، هیچی نگفت بهت. دفعه بعد جای اینکه خجالت بکشی، برگشتی میگی "باید تو آفتابه‌ی بعضی مردا اسید ریخت"؟! والا من جای سمائی بودم حذف واحدت می‌کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از یادآوری کاریکاتورش دوباره به خنده‌ می‌افتیم و بحث دوباره داغ می‌شود. هلن اما مثل همیشه حق به جانب است و از موضع خودش دفاع می‌کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خوب کردم. مردک برگشته می‌گه "مرد مسلمون زن صیغه‌ای می‌گیره واسه ثوابش." دیگه نمی‌گه یارو ماتحتش و دستش گرفته دنبال ایستگاه می‌گرده. اصلا باید می‌بردم این اسید و تو آفتابه توالت اساتید می‌ریختم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شاهین سعی می‌کند با لودگی عصبانیت هلن را بخواباند اما موفق نمی‌شود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بابا مگه حرف بدی زده؟ یه بدبختی مثل من که نه نماز می‌خونه، نه روزه می‌گیره، نه صله‌ی رحم داره بالاخره باید یه ثوابی ببره اونور کارش به جهنم نیفته یا نه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هلن و مینو مشتشان را از دوطرف بی رحمانه پشت شاهین می‌کوبند و صدای جیغشان بالا می‌رود. مستانه اما تنها به یک نگاه چپ قناعت می‌کند و مینو پسرهای گروه را خصمانه مخاطب قرار می‌دهد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یعنی دلم می‌خواد یکیتون همچین غلطی بکنه بره سراغ زن صیغه‌ای، خودم آتیشش می‌زنم. اصلا اسید می‌ریزم روش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بحث طوری میانمان بالا می‌گیرد که مستانه‌ی همیشه ساکت هم وارد بحث می‌شود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هلن راست میگه! وقتی تبلیغش و سرکلاس و اینور اونور می‌کنن قبحش می‍ریزه خوب. همینطوری هم جامعه درگیر بیماریای اخلاقیه. حالا به مجرداش کار ندارم، ولی اینکه میگه مرد متاهل هم می‌تونه بره سراغ صیغه خیلی زشت و آزاردهنده‌ست. این یعنی مجوز دادن به انحطاط اخلاقی مردهایی که سیرمونی ندارن؛ یعنی هرکسی از نظر مالی تواناییشو داشته باشه می‌تونه هر کاری بکنه؛ اینطوری دیگه چیزی به اسم وفاداری و تعهد معنی نداره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کاملا با حرفش موافقم. برای من هم صیغه‌ی یک مرد متاهل مصداق خیانت است. کاری که پدربزرگم در اوان جوانی انجام داد و باعث شد مادربزرگم زودتر از آنچه که باید پیر شود. عمو ناصر و عمو نادر هم حاصل همین صیغه‌ای هستند که پدربزرگ همیشه می‌گفت به دلیل احساس مسئولیت در قبال ناموس دوستش به آن تن داده! مسئولیتی که به گفته‌ی ننه تاجی، پنج روز از هفته را به خود اختصاص داده و زمستان را زودتر از موعد، به موهای بلند ننه هدیه کرده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دلایلی که برای صیغه میگن از نظر من فقط توجیهه. اینو به استاد هم گفتم. می‌تونن اینجا هم مثل خیلی کشورهای دیگه سازمانهایی بزنن برای زنهای خودسرپرست یا مادرای تنها؛ البته سازمانهای واقعی نه صوری! اکثر زنهایی که اینطوری زندگی‌شون رو می‌گذرونن، وقتی بتونن خودشون مشکلاتشون رو حل کنن، نمیرن سراغ صیغه. بعدشم، مرد متاهلی که به زنی غیر از زن خودش حتی فکر کنه، لیاقت اون تاهل و ازدواج رو نداره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاه امیرحسین که دقیقا روبرویم نشسته روی صورتم کش می‌آید و در آخر لبخند مهربانی می‌زند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو نگران نباش آوا! مردی که تو رو داشته باشه و بخواد به کسی غیر از تو حتی فکر کنه، لیاقت زندگی کردن روهم نداره چه برسه به ازدواج.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همین حرف امیرحسین جرقه‌ای می‌شود برای شروع شوخی‌ها و سر به سرگذاشتن‌هایی که در نهایت با تشر امیرحسین و برخورد قاطع من تغییر جهت می‌دهند. مینو بازویم را می‌چسبد و زیر گوشم زمزمه می‌کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دیدی گفتم این امیرحسین روت کراش داره؟ حالا هی بگو نه. بهش فکر کن آوا! بچه خیلی خوبیه ها.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در جوابش با اخمی ریز سکوت می‌کنم. امیرحسین برای من دوست عزیزی‌ست. منطق و مسئولیت‌پذیری‌اش آن‌قدر برایم قابل احترام است که خودم هم بعضا از او مشورت می‌گیرم. ملایمت نگاه و رفتارش در مقابل من چیزی نیست که از آن غافل باشم، اما اینکه صمیمیت میانمان به این شکل تفسیر شود برایم خوشایند نیست. لااقل از افراد این جمع که اخلاقیات من را به خوبی می‌شناسند و می‌دانند چه دیدی به امیرحسین دارم، انتظار این سوتفاهم را ندارم. مینو را چپ چپ نگاه می‌کنم تا ادامه ندهد. اما خودش را رسما به کوچه‌ی علی چپ می‌زند و وقتی تمایلش را برای ادامه‌ی صحبت درمورد امیرحسین می‌بینم، سعی می‌کنم خودم بحث را عوض کنم که با حرف‌هایم دلش را نشکنم و باعث نشوم که دوباره به آن حال مضخرفی که در چند روز گذشته درگیرش بود برگردد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- زودتر جمع کن بریم. مگه نگفتی نگار واسه ناهار دعوتمون کرده؟ برم خونه لباس تا عوض کنم و کادومو بردارم ساعت شده دو. زود باش جای حرف زدن یه تکون به خودت بده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دو هفته‌‌ی قبل با امیرحسین و سبحان در دوره طراحی دکور یکی از طراحان موفق ثبت نام کرده و بی‌صبرانه منتظر برگزاری این دوره بودیم. هرچه به مینو اصرار کردم او هم در این ورکشاپ باشد، قبول نکرد و گفت که می‌خواهد کل تعطیلات تابستان را به قول خودش حال کند و تا لنگ ظهر بخوابد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چیزی به پایان امتحانات نمانده بود و با خیال راحت می‌توانستیم روی پروژه‌ای که در انتهای دوره به ما محول می‌شد کار کنیم. برای دریافت مدرک این دوره، تا یک هفته پس از پایان کلاس فرصت داشتیم تا ماکتی از دکور یک فروشگاه لوازم آرایشی را تحویل بدهیم. روز آخر دوره بود. سبحان که گرمای جانکاه تیرماه کلافه‌اش کرده بود کانسپت ماکت را بهانه کرده و مدام غر میزد که چرا دکور یک فروشگاه لوازم ورزشی یا چیزی مثل آن را نخواسته‌اند. یا اینکه چرا کانسپت‌های مربوط به زنان همیشه در اولویت است. مثل پسربچه‌های تخسی شده بود که دلم می‌خواست در خیابان جا بگذارمش تا دیگر نق و نقش را نشنوم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماکت‌ها را برای ارزیابی آورده بودیم تا نمره‌ی نهایی را بگیریم. تا قبل از دیدن استاد اجازه نداده بودم کسی ماکت من را ببیند. آنهمه تعریفی که استاد از خلاقیت من کرد هم باعث کنجکاوی بچه‌ها شده بود و دیگر نمی‌توانستند برای دیدن ماکت تا خانه صبر کنند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از رفتن استاد در همان سالن ماندیم تا کارهای همدیگر را بررسی کنیم. امیرحسین از رنگهای یاسی و آبی برای دیوارهای ماکتش استفاده کرده بود و دیزاینی با گلهای درشت انجام داده بود. لوازم آرایشی محدودی را هم روی میزهای بلند و کوتاه کم عرضی که داخل دکور قرار داده بود چیده بود. دکوری کاملا دخترپسند و ملیح. لامپهای توپی زردی که در جای جای صحنه روشن بودند خیره کننده بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سبحان دیوارهایی به رنگ قرمز چیده و قابهای سفید رنگی را داخل آن قرار داده بود که مجله‌های آرایشی داخلشان بود. لامپ‌های سفیدی بصورت نامنظم و با سیم‌های کوتاه و بلند از سقف آویزان کرده بود و در وسط کادر هم یک میز سفید با یک جعبه پر از لوازم آرایشی رنگارنگ قرار داده بود. رشته مروارید درشتی را به همراه یک آینه‌ی دستی گرد نیز کنار صندوقچه گذاشته بود. تنها چیزی که در این ماکت با شخصیت او جور در می‌آمد، رنگ‌ قرمز تندی بود که به کار برده بود. کارش واقعا تحسین برانگیز بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دکور من اما کمی متفاوت‌تر بود؛ سعی کرده بودم با رنگهای مشکی و توسی دیواره‌ها را پتینه کنم و قسمتهای خیلی کمی را بصورت نامنظم با ورق طلا تزیین کرده بودم. در دیواره‌ی پشتی صورتکی گچی که نیمی از دیوار را در برمی‌گرفت قرار داده و آن را با ورق طلا کاملا پوشش داده بودم. مقداری تور را از بالای سرش طوری عبور داده بودم که مثل دسته مویی پریشان نیمی از صورت و یکی از چشم‌هایش را بپوشاند. می‌خواستم یک ردیف‌ مژه‌ی بسیار بلند و کاملا پرپشت برای صورتک بگذارم، اما ماکت باید دقیقا همانی می‌شد که در طرح بزرگ اجرا می‌شود. در طرح اصلی نمی‌توانستم مژه‌هایی به این بلندی پیدا کنم، پس به جای مژه‌هایش از پرهای بسیار ریز سیاه رنگ استفاده کردم. ل‌بهایش را هم به رنگ قرمز روشن و براقی در آورده بودم که از دور هم چشم را خیره میکرد. نگاهش که می‌کردی انگار می‌خواست لب باز کرده و طلب بوسه کند. دو چراغی که در گوشه‌ی خارجی دکور رو به صورتک تنظیم شده بودند باعث میشد صورتک طلایی و آرایش کرده میان حجمی از خاکستر و سیاهی بدرخشد و سایه‌ی مژگانش تا روی گونه‌هایش پهن باشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پایین صورتک هم میز سیاه رنگ کشیده و کم عرضی قرار داده بودم که ریملی درباز و رژلبی قرمز روی آن نشسته بود. سبحان با دیدن دکور من سوتی کشیده بود و با گفتن "به روح اعتقاد داری دختر؟" اوج تحسینش را نشان داده بود. امیرحسین اما با نگاهی شیفته به دکور گفته بود:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اگه نمی‌‌شناختمت می‌گفتم این طرح و کش رفتی. آوا... این حرف نداره لعنتی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بعد از این حرف قدمی عقب کشیده و برایم دست زده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در راه بازگشت سبحان زودتر از ما جدا شد و قرار شد امیرحسین من را تا خانه برساند که برای بردن ماکت مجبور به آژانس گرفتن نشوم. داشت جای ماکت‌ها را روی صندلی عقب تنظیم می‌کرد که با دیدن بستنی فروشی به سمتش رفته و دو آیس پک شکلاتی گرفتم. روی صندلی جلو نشستم و آیس را به دست امیرحسین دادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- به به! این بستنی خوردن داره. دست شما درد نکنه خانوم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از مدل خانم گفتنش چیزی در دلم لرزید. لبخند زدم و لحن متفاوتش را به روی خودم نیاوردم. در دل لعنتی به مینو فرستادم که این اواخر مدام از توهمات ذهنی‌اش در مورد من و امیرحسین حرف زده و ذهن من را هم مسموم کرده بود. امیرحسین اول با آیس پکش مشغول می‌شود و بعد از اتمامش ماشین را استارت می‌زند. آنقدر کارهایش با حوصله و سر صبر است که گاهی اوقات صدای همه‌مان را درمی‌آورد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بریم پدرخوانده جان؟ الان ترافیک می‌شه سه ساعت طول می‌کشه برسیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهم را به خیابان و ماشین‌های که لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده می‌شود می‌دوزم. زیر لب می‌گوید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من که از خدامه راه کش بیاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخم ظریفی می‌کنم. انگار توهمات مینو زیاد هم بی اساس نیست. فرمان را نیم دور می‌چرخاند و با نیم نگاهی به سمت چپش از پارک درمی‌آید. همین که فرمان را می‌چرخاند و ماشین در مسیر حرکتش قرار می‌گیرد، دستگاه پخش ماشین را روشن می‌کند و آهنگی را پلی می‌کند که به نظر زیاد هم بی منظور نمی‌آید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"باز دوباره با نگاهت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این دل من زیر و رو شد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باز سر کلاس قلبم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درس عاشقی شروع شد، دل دوباره زیر و رو شد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • آذر

    00

    وقتی رمان زیاد می خونی هر رمانی به دلت نمیشینهولی پر توقع میشی ولی رمان شما به دل نشست دمت گرم

    دیروز
  • فاطمه اصغری | نویسنده رمان

    به مهر خوندید.🥰🥰

    دیروز
  • صدف

    ۴۴ ساله 00

    ممنون از نویسنده عزیز رمان بسیار جذاب و جالبی بود خیلی دوستش داشتم حتما اونو بخونید

    ۴ روز پیش
  • فاطمه اصغری | نویسنده رمان

    برقرار باشید عزیزم.

    ۴ روز پیش
  • دل ارا

    10

    خیلی عالی بود عزیزم آفرین 👌❤️

    ۱ هفته پیش
  • فاطمه اصغری | نویسنده رمان

    زنده باشید💋🌺

    ۱ هفته پیش
  • نسیم هستم

    ۷۰ ساله 20

    بسیار عالی زیبا فراموش نشدنی آفرین به این خانم نویسنده ی توانا که در

    ۳ هفته پیش
  • فاطمه اصغری | نویسنده رمان

    سپاس از محبتتون.❤️

    ۳ هفته پیش
  • Raheleh

    ۲۱ ساله 00

    واقعا قشنگ بود ♥️

    ۴ هفته پیش
  • فاطمه

    00

    خیلی زیبا بود ارزش وقت گذاشتن و خواندن رو دارد ممنون از قلم زیبای نویسنده عزیز❤️❤️❤️

    ۴ هفته پیش
  • خیلی خوب بود

    00

    خیلی خوب بودنن دوبارخوندم خیلی لذت بردم دست نویسنده دردنکنه

    ۴ هفته پیش
  • من

    00

    خوب بود دم نویسنده گرم . فقط آخرش حس میکردم بعد چند سال آوا با مینو روبرو میشه و همچنین سمیر..نمیدونم ولی انتظار داشتم اینطوری پیش می رفت بهتر بود.درضمن تکلیف موتوریه هم معلوم نشد..ولی خوب بود:»

    ۴ هفته پیش
  • Nasi

    10

    بی نظیر بود 😍

    ۴ هفته پیش
  • S

    00

    رمان های بعدی هم رایگان هستند؟

    ۱ ماه پیش
  • فاطمه اصغری | نویسنده رمان

    هنوز رمان جدیدی داخل اپلیکیشن قرار نگرفته.

    ۱ ماه پیش
  • زکیه

    00

    منتظررمان های دیگرت هستم ممنون ای کاش همه خانواده ها مثل خانواده آقایوسف باش تابچه هاراه اشتباه نرن

    ۱ ماه پیش
  • فاطمه اصغری | نویسنده رمان

    ❤️❤️❤️🙏🏻

    ۱ ماه پیش
  • الهه

    01

    بسیار زیبا وجالب ودرعین حال واقعی وملموس بودن داستان آدم رو جذب خودش میکنه، خیلی هم روان ولطیف نوشته شده.

    ۱ ماه پیش
  • فاطمه اصغری | نویسنده رمان

    🙏🏻🌺🌺

    ۱ ماه پیش
  • حدیث,

    01

    با وجود طولانی بودن اما بسیار زیبا بود

    ۲ ماه پیش
  • فاطمه اصغری | نویسنده رمان

    🌺🌺

    ۲ ماه پیش
  • بانوعاطفه

    ۳۰ ساله 10

    عجیب چسبید.یکسالی میشد یه رمان کامل وقشنگ نخونده بودم.تقریبا۱۶ساله رمان میخونم دیگه هر رمان وقلمی جذبم نمیکنه ولی این خوب بود.دوستان رمان قشنگ بهم معرفی کنید.خانم نویسنده شما بازم رمان دارید؟

    ۲ ماه پیش
  • فاطمه اصغری | نویسنده رمان

    به مهر خوندید عزیزم.🥰💋

    ۲ ماه پیش
  • فاطمه

    ۳۶ ساله 01

    رمان خوبی بود با وجود طولانی بودن من دوست داشتم همه ی فصل هاشو بخونم ممنون از نویسنده و قلم قدرتمندش

    ۲ ماه پیش
  • فاطمه اصغری | نویسنده رمان

    زنده باشید🥰🌺

    ۲ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.