رمان هدیه خداوند به قلم mahsaaa
مرسانا بزرگمهر دختری از جنس شیطنت، زرنگ و باهوش، دختری نمازخوان و با خدا، از جنس نور... طی ماموریتی که بهش میدن با دوست داداشش آشنا میشه، هر دوشون پلیسن و همکارن... اینطور میشه که سرنوشتشون با هم رقم میخوره... پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱ ساعت و ۵۷ دقیقه
اول از همه سرگرد رو به من گفت: سروان بزرگمهر با من بیاین.
من:چشم.
هر دومون رفتیم داخل اتاق بازجویی، چون این آقا با دخترا بد رفتاری کرده بود حتما به اتاق بازجویی نبردیمش، بردیم به یه جای تاریک اما وحشتناک... حالا خودتون حدس بزنین.
سرگرد دستکش مشکی رنگ به دستش کرد که سعید ازش پرسید: تو پزشکی؟
سرگرد هیچی نگفت و رفت همون میلهای رو که این آقا باهاش دخترا رو میزده رو برداشت و رو به سعید گفت: این میله آشناست برات؟
سعید: دارم بهت میگم نگی نگفتی، این دخترا خودشون میاومدن پیش من، اونا از زندگیشون راضی نبودن و منم بهشون یه شانس میدادم که از اول شروع کنند و پول در بیارند.
سرگرد: خب این میله برای چی بوده؟!
سعید: خب چیزه، برای ترسوندنشون.
سرگرد: اوم، آره ازشون شنیدم، ولی من بیشتر از خشونتهای فیزیکی واقعی رو ترجیح میدم.
و دو سه تا ضربه با اون میله به پسره زد.
چند ضربه به پسره زد و گفت: هی، به من نگاه کن و بگو اون دختره ساراسلیمانی کجاست؟
پسره: من فقط یه واسطهام، من دخترا رو میآوردم اما من ادارشون نمیکردم.
دوباره چند ضربه محکم بهش زد و گفت: فقط یه اسم بهم بده و گرنه میکشمت.
پسره:اگر اون بدونه من گیر افتادم تا الان بردتش، اون اسمش حامد فرهمنده.
سرگرد: پس کاره اون حامد نامرده؟ میکشمت حالا ببین.
من: سرگرد، ببخشید من برم بگم اطلاعاتی در مورد حامد فرهمند پیدا کنن، بعد میام بهتون خبرشو میدم.
سرگرد: نمیخواد بری، اون جرایمش توزیع مواد، تجاوز و آدمربایی بوده و با پرونده چند تا دختری که گم شده بودند ارتباط داره، اون دخترا رو نگه میداره تا زمانی که خسته و داغون شوند بعد اونا رو با یه باند شبکهای سراسری تو کشور معامله میکنه و... همینطور که بهم توضیح میداد از اتاق بازجویی اومدیم بیرون که گوشیم زنگ خورد ازطرف بیمارستان بود.
من: بله؟ بفرمایید؟
خانوم دکتر: سلام، ببخشید مزاحمتون شدم؛ اون دختری که شما باهاش چند روز پیش حرف زدین اصرار داره دوباره باهاتون حرف بزنه، میگه راجب سارا سلیمانی میخواد بگه.
من: بله حتما، تا چند لحظه دیگه خودمو میرسونم اونجا، ممنون که خبر دادین خدا نگهدار.
گوشیو قطع کردم به سمت بیمارستان برم، حالا خدا میدونه سارا الان تو چه وضعیه، خدا کنه سالم باشه. دلم به حال این دخترا میسوزه، سریع رسیدم بیمارستان، پول آژانس رو دادم به سمت اتاق دخترا حرکت کردم تا رسیدم رفتم پیش همون دختری که با سارا دوست بوده اسمش مینا بود.
من: به به مینا خانوم، خوبی عزیزم، جاییت درد نمیکنه، ما رو صدا زده بودی؟
مینا: آره، اون مرده اسمش حامد فرهمند بود، میخواست ما رو بفرسته یه جایی، اما سارا تفنگشو گرفت بهش شلیک کرد؛ مینا همینجوری داشت میگفت که بی،سیمم روشن شد، اداره راهبری تهران اعلام کرده، یک زن نوجوون در مترو با یک تفنگ در دستش دیده شده.
من: میناجونم من برم، اعزام شدم ماموریت، دارم میرم تا سارا رو پیدا کنیم، پس خدانگهدار عزیزم.
مینا:خداحافظ.
فورا از بیمارستان اومدم بیرون، با شتاب تندی یه ماشین گرفتم و خودم رو به موقعیت رسوندم.
تو مترو همه دخترا جیغ میکشیدن، انگار ترسیده بودن؛ فرار میکردن، اسلحهام رو آروم برداشتم و رو به پایین گرفتم و به جایی که بهم گفتن حرکت کردم.
سیما و اشکان: یالا زود باشین، از اینجا برید.
من: واحد آگاهی ما اعزام شدیم به اینجا.
آروم اسلحم رو گرفتم جلوم، حرکت کردم به سمت سارا و اشکان هم از اون طرفه دیگه داشت آروم میاومد سمت سارا.
گفتم: سلام اسم من مرسانابزرگمهر، من از اداره پلیس آگاهی هستم، میخوام بیام داخل، خب؟ ما اینجاییم تا کمکت کنیم، یه عالمه آدم اون بیرون هستند که دنبال تو میگردند؛ همین،جوری که حرف میزدم خودمو بهش رسوندم دیدم هیچی نمیگه، گفتم: سارا؟
سارا: اسم من رو میدونی؟
من: عزیزم من همه بلاهایی که سرت اومده رو هم میدونم.
سارا: نه، تو نمیدونی تو نمیدونی.
بعد زد زیر گریه.
من: چرا میدونم که اون پسره باهات چیکار کرده.
بعد از گفتن این حرف به اشکان اشاره کردم آروم بیاد.
من: گوش کن سارا اون دیگه نمیتونه بهت آسیبی وارد کنه، ما اونو دستگیرش کردیم.
سارا: دیگه دیر شده.
من:دیر نشده، ازت میخوام یه کاری برام انجام بدی، باشه؟ میشه اون اسلحه رو بندازی زمین؟ سارا؟
اون دو تا پلیسی که پشت سر من هستن یه خورده عصبین، میترسند تو به کسی آسیب برسونی.
سارا: من نمیتونم با این اوضاع زندگی کنم.
من: سارا میتونی یه ده دقیقهای صبر کنی؟
من رو به اشکان: زنگ بزن به سرگرد.
اشکان: باشه، الان.
من رو به سارا: عزیزم الان پدرت میاد.
سارا: تو راه هستن؟ چی شده؟ شما میخوایین منو دستگیر کنین، من با شما جایی نمیام.
من: نه، ما تو رو دستگیر نمیکنیم، مطمئن باش.
سارا: من نمیخوام برم تو یه قفس دیگه، من خودمو میکشم.
من: نمیری، سارا صبر کن تو قویتر از این حرفایی و میدونم خودت میدونی، ببین اون دخترایی که باهات بودن الان پیش ما هستن؛ سالم هستن. بهم گفتن تو تنها دختری بودی که نتونستن بشکوننت، تو یه مبارزی، سارا فقط صبر کن الان میرسه پدرت.
تا دیدم پدرش اومد گفتم: ساراجان میشه یه نگاهی به بیرون بندازی؟ سارا بیرون رو ببین پدرت اینجاست؟
پدرسارا: عزیز دلم، دخترم مشکلی نیست، تو در امانی دختر گلم، همه چی درست میشه نفس بابا.
سارا: واسه من اومدی؟
پدرسارا: آره که اومدم، مگه میشه از دخترم بگذرم! تو عزیزدل بابایی، تک دختر خودمی، درسته مادرت اینجا نیست ولی میبینتمون، مطمئن باش گلکم.
سارا: بابایی دوستت دارم، مرسی که اینجایی.
ههه، راستی بابای من قصد نداره از ماموریتش برگرده؟حالا بعد از 27 روز میرم خونه، حتما میگین این عملیات که کم بود؛ درسته من از همون روزی که اومدم واحد آگاهی هنوز نرفتم خونه، میگین چرا؟! باشه براتون میگم قبل از این که برم اداره به مامانم اینا گفته بودم نمیام خونه، چون ماموریت دارم. حالا حس کنجکاویتون کم شد؟ بهتره الان گوشیو در بیارمو به مهیار خره بزنگم ببینم این آقا خوشتیپه کجاست؟! خوب اینم از شماره مهیار داره بوق میخوره.
مهیار :بله بفرمایید؟
من: سلام بر داداش گل و گلاب، چه خبر شیطوری، کوجایی دلم برات تنگولیده بود.
نرجس
00واقعارمان زیبایی بود پیشنهاد خوندن را بهتون میدم خدا همچین عشقایی را نصیب همه جونا کنه🥰🖐🏻
۳ هفته پیشالیسا
00راستشو بگم خیلی مزخرف بود، ارزش خواندن رونداره حیف وقت وچشمام
۴ هفته پیش??
00رمان موضوعش خوب اما بیانش درست نبود بخاطر اینکه مثلا دختره پلیسه بعد موهاش رو جلو اون پسره از روسری در اورد یا اینکه با پسره رقصید خیلی آبکی بیان شده
۱ ماه پیشMRKL
00سلام ممنون که زحمت کشیدی رمان قشنگی بود اما شما به صورت خلاصه وبچگانه بیانش کردی ولی اصل و موضوع خوب بود یعنی بد نبود
۱ ماه پیشفاطی
۲۸ ساله 00واقعا مزخرف بود چون اصول نوشتنو رعایت نکرده بودی و در ضمن خیلی نسخره احساس خوشمزه بودن داشتی .یه رمان بی کیفیت و اشغال
۱ ماه پیششکیلا
00واقعاحیف این همه وقتی که گذاشتیم پای این رمان مزخرف
۱ ماه پیشs
00افتضاح بود
۲ ماه پیشندا
۳۰ ساله 00زیاد جالب نبود انگار اولین رمان نویسنده بود داستانش خیلی آبکی بود
۳ ماه پیشیاس کبود
۲۹ ساله 00خیلی غیر واقعی وبچگانه بود اصلا باورپذیر نبود همه چیز تخیلی وبچگانه بود
۳ ماه پیشآرشیدا
00کاملا افتضاح و بچه گونه حالم به هم خورد با این رمان
۴ ماه پیشجانا
۲۰ ساله 00واقعا باعث تاسفه بیایم به هر کسی نگیم نویسنده بعضی قلم و نوشتار ها،متون بی نقص نویسنده هایی که با آگاهی و مفهوم نوشته شدند رو زیر سوال میبره با اینکه بعید میدونم اما شاید مورد پسند عده ای باشد.
۵ ماه پیشبیتا
۱۴ ساله 00عالیییییییییی بود نویسنده گل خیلی زیبا بود داستانش خیلی با حال بود ممنونننننن🩵🖤👍😘🩷💓
۵ ماه پیشملیسا
۱۴ ساله 00بد نبود ولی خوبم نبود 🙃🙃
۵ ماه پیشasma
00خیلی آبکی نوشته شده انگار داره خاطره تعریف میکنه و بعد یهویی بیهوش میشه یهویی به هوش میاد کاش نویسنده یکم در نوشتن دقت میکرد
۸ ماه پیش
لیلی
00بد نبود