رمان باغ بی برگی به قلم الهام جنت
داستان درمورد دختری به نام پرند و پسری به اسم کوهیاره.کوهیار که بر اثر حادثه ای بینایی خودش رو از دست داده دارای خلق بسیار پرخاشگرانه ای شده و در صدد انتقام از کسی هست که باعث مرگ عزیزترین افراد زندگیش شده. و حالا پرند بعد از تردید زیاد از حرفی که می خواد بزنه به خونه ی کوهیار میره و همین که متوجه نابینا شدنش میشه به طور ناخواسته به عنوان پرستار در کنار کوهیار قرار میگیره و.....
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۴۵ دقیقه
خاتون_اگه چیزی خواستی صدام کن
پرند_چشم...ممنون
چقدر این اتاق دربرابر این خانه ساده بود...دیوارهای سفید،تخت چوبی سفید رنگ با روتختی سفید ساده...یک کمد لباسی معمولی سفید و یک میز آرایش فرفوژه ی دیوارکوب....چرا همه چیز سفید بود؟یکنواختی تا این حد؟!...البته چه فرقی داشت؟
اگر تمام خانه را هم سفید میکردند تیرگی این روزهایش را کم نمیکرد.
خوب بود که اتاقش سرویس بهداشتی و یک بالکن کوچک روبه باغ داشت. پرده را کنار زد و پنجره را باز کرد،لباسهایش رادرکمد گذاشت و مختصر لوازم آرایشی اش را روی میز آریش چید، ساعت رومیزی را روی میز کوچک کنار تخت گذاشت و همین طوردوربین عکاسی اش را....
فقط میماند کتابهایش که باید فکری برایشان می کرد؛
باهمان لباسها روی تخت دراز کشید....خسته نبود اما عجیب احساس کوفتگی میکرد...انگار که کوهی راجابه جا کرده باشد...البته بیراه هم نبود این قسمت از زندگی اش واقعا کوهی بود که شانه های ظریفش توان تحمل آن را نداشت.
حالا چه باید میکرد؟حتی نمیدانست کار یک پرستار چه میتواند باشد؟
-پرستار-
بارها و بارها این کلمه را از دیروز شنیده بود و پیش خودش تکرار کرده بود،او پرستار شده بود بی آنکه بخواهد،....بی آنکه فکرش را بکند....
یعنی میتوانست؟پرستار بودن یک چیز بود و پرستار کوهیار بودن چیز دیگری ....هنوز هم نمیدانست چرا دروغ گفته بود؟چرا به کوهیار نگفته این پرند همان پرند است،همان پرندی که....
شاید ترسیده بود، اما نه.....این ترس نبود،اصلا آن لحظه به خودش فکر نکرده بود که بخواهد بترسد،آن لحظه فقط غم چشمان کوهیارش را میدید....تنهایش....خمیده شدن کمر مردانه اش و اینکه چرا دوست داشت کنارش بماند را نمی فهمید..
زیادی جرات به خرج داده بود،اگر کوهیار می فهمید چه می شد؟
هنوز برایش سخت بود باور کند که آن نگاه خیره و ثابت متعلق به کوهیار است،چطور ممکن بود؟این چشمها همیشه در خیالش اورا به شبهای آرام کویر میبرد جایی که میتوانست روی شن های گرمش دراز بکشد و ستاره های راه شیری را بشمارد....
حالاشب سوت و کور این چشمها فقط آسمانی بود که یک زندانی از پشت میله های زندانش به آن مینگردهنوز ساعت 8 نشده بود آنطور که خاتون گفته بود تا بیداری
کوهیار زمان زیادی داشت....باید با خاتون حرف میزد...
به آشپزخانه رفت ولی آنجا نبود...حتما مشغول نظافت جایی از خانه بود...همانطور که دنبال خاتون میگشت فرصتی پیش آمد که خانه راهم ببیند.... خانه ی فوق العاده ای بود....دیروز واقعا به همین خانه آمده بود؟؟؟هرچه فکر میکرد تنها چیزهایی که از این خانه درحافظه اش ثبت شده بود به ترتیب یک دریشمی،یک ساختمان سفید،یک صندلی راک کنار شومینه و یک صندلی حصیری کوچک در کنارش بود....همین ....دیروز فقط همین ها را دیده بود و امروز این خانه ،خانه ی دیگری بود.
سالن بزرگی که به طور ماهرانه ای با ترکیبی از وسایل لوکس و مدرن و همینطور سنتی و عتیقه چیده شده بود.....
اولین چیزی که نظرش را جلب کرد گرامافون بزرگی بود که در گوشه ای از سالن در کنار یک پیانوی مشکی حرفه ای قرار گرفته بود.و یک دست مبل سنتی با پارچه های محلی خاص و کوسن های سنگ کاری شده و رنگی که نیم دایره وار روبرویش چیده شده بود انگار که در دل سیاه چادرهای عشایر نشسته ای....
یک کتابخانه دیوار کوب،آواژوری که دریک تنه ی درخت تزیین شده بود،چند دست مبل راحتی و سلطنتی که هرکدام به شکلی در اطراف سالن جای گرفته بود،یک سری گلدان سرامیکی سفید رنگ در اندازه های گرد و کوتاه تا بلند و کشیده،گلدان کریستال بزرگی با سه شاخه بامبو،یک آینه ی قدی فیروزه کاری شده همراه با شمدانهای بلند.
تقریبا نیمی از سالن به سمت حیاط پنجره داشت....پنجره های قدی که با پرده های حریر و مخمل سفید و زرشکی پوشیده شده بودو چه خوب میشد اگر این پرده ها را کنار میزدند.... نگاهش به سمت قاب عکسهای روی دیوار رفت......کوهیار با کت مشکی رنگ و سیگاری بر دست،با دستبند چرمی و نگاهی مرموز،چقدر این عکسش را دوست داشت. خودش آن را قاب گرفته بود،خوب یادش بود که چندساعتی آن را به دیوار اتاق
خودش زده بود و نگاهش میکرد ،چقدر دلش میخواست این عکس را روی دیوار خانه ی کوهیار ببیند....
کمی آن طرف تر عکس خانوادگیشان بود،مادرش،پدرش،خواهرکوچکش و....و مهیار.....دوباره غم یکساله اش تمام وجودش را گرفت.....مهیار....مهیار مهربانش.... این
روزها عجیب دلش برایش تنگ شده بود،ای کاش اینجا بود.با زانو روی زمین سقوط کرد،بی صدا اشک میریخت،تمام بدنش میلرزید.
کاش هیچ وقت پرندی نبود ....کاش به این دنیا نمی آمد،کاش به زندگی هیچ کس پا نمیگذاشت،چقدر دلش میخواست بمیرد،دلش زندگی نمیخواست....هیچ وقت زندگی نمی خواست خیلی وقت بود که نمیخواست بماند...اما نمیتوانست
خاتون_دخترجون چرا رو زمین نشستی؟
سریع اشکهایش راپاک کرد و برخاست
خاتون_وا چی شده پرند؟چرا گریه کردی؟
پرند_چیز مهمی نیست خاتون یاد یه چیزی افتادم
خاتون_یاد چی افتادی که اینطوری کردی با خودت؟مشکلی داری مادر؟بگو اگه کاری از دستم برمیاد کمکت کنم
پرند_نه خاتون چیزی نیست...ببخشید من باید برم اتاقم...بعدا باهاتون حرف میزنم
خاتون_ولی آخه پرند؟.....پرند مادر؟
با سرعت از پله ها بالا دوید....گریه امانش نمیداد...
خودش را به بالکن اتاقش رساند....انگار دوباره همه چیز از نو
شروع شده بود.....پژواک آن روزها مدام در سرش تکرار
میشد....چرا تمام نمیشد؟
نمیدانست چند ساعت آنجا نشسته است،نگاهش به نقطه ای نا معلوم خیره بود،اشکهایش تمام شده بود ولی مگر دلش آرام میگرفت؟مگر نه اینکه میگویند گریه کن تا خالی شوی؟پس چرا خالی نمشد؟...چرا از خودش،از زندگی،از این بغض های خفه کننده تهی نمیشد؟ دوباره صدای در زدن خاتون میآمد،این چندمین باری بود که آمده بود.به سختی از جایش بلند شد.پاهایش بی حس شده بود،در راباز کرد
پرند_بله خاتون
خاتون_مادر منو نصفه جون کردی که....چی شد آخه یه دفعه؟؟؟چرا جواب نمیدادی دختر؟فکر کردم حالت بد شده
پرند_ببخش خاتون، حالم خوب نبود،الان بهترم نگران نباش
خاتون_کجا بهتری؟رنگ به صورت نداری زود بیا پایین تا غذاتو گرم کنم،اینطوری فشارت میافته
پرند_شما غذاتو خوردی خاتون؟
خاتون_آره مادرجون ما غذامونو خوردیم
ما؟منظورش از ما خودش و کوهیار بود؟؟؟....ای وای چرا اصلا حواسش به کوهیار نبود؟
پرند_ساعت چنده مگه خاتون؟
خاتون_ساعت دو و نیمه،ما ساعت 1 ناهار خوردیم
پرند_خاتون آقا کوهیار بیدار شده؟
خاتون_آره عزیزم خیلی وقته
پرند_من اصلا حواسم نبود حالا چی کار کنم؟
خاتون_والا مادر منم هی اومدم دنبالت که تا آقا نیومده بیای پایین ولی درو باز نکردی...تا آقا اومد کلی دعا خوندم که یه موقع بت گیر نده..ولی راسشو بخوای تعجب کردم اصلا حرفی ازت نزد وقتی هم خواستم واسه ناهار صدات کنم گفت بذار هر وقت خواست بیاد،من اولین بار بود این برخوردش رو دیدم شانس باهات بود
با احساس سردرد بدی چشمهایش را باز کرد....انگار که سرش ورم کرده باشد،کمی حالت تهوع داشت،لباسش خیس بود،از گرمای تنش حالش بهم میخورد....زیاده روی کرده بود.... دیشب مگر صبح میشد؟ چه چیزی میتوانست التهاب درونش را ذره ای
کم کند؟
خیلی وقت بود که هیچ چیز آرامش نمیکرد.
هنوز هم نمیتوانست درک کند چرا دیروز آن دختر اینگونه او را به هم ریخت
شاید از شنیدن نامش بود ولی نه.. ...از همان سلام پر از تردیدش حال دیگری پیدا کرده بود....شمار پرستارهایی که از سر بدبختی و یا شاید از سر ترحم به این خانه آمده بودند از دستش رفته بود....از همه شان بدش می آمد....چه از آن مردهایی که برای زندگی روزمره اش هم تعیین تکلیف میکردند...چه آن دختربچه های 20 ساله ای که گاهی بادست و پا چلفتیشان خسته اش میکردند و گاهی با نقشه های ازدواج و پول و ثروت حالش را بهم میزدند.باهر نیتی که می آمدن یک وجه اشتراک داشتند....اینکه فکر میکردند کور بودن مساوی احمق بودن است.
اگر دست خودش بود حاضر بود بارها و بارها زمین بخورد،از پله ها پرت شود،زخمی شود وهرچیز دیگری ولی احمق فرض نشود...با ترحم دیده نشود....کور نامیده نشود...
یکسالی میشد که این کلمه برایش حکم نامش را داشت....حتی در مکالمه های خاتون هم شنیده بود که برای دیگران از زندگی یک کور حرف میزند....
بارها به هر شیوه ای که بود سعی کرده بود خودش را از این زندگی نکبت بار نجات
صبا
۱۹ ساله 00قشنگ بود توصیه میکنم بخونید
۶ ماه پیشاو
00بعضی وقتا اصلا متوجا نمیشدی چه اتفاقی داره میوفته ولی در کل خوب بود
۷ ماه پیشبرزه
00با اینکه کم و کاستی هایی داشت ولی در کل موضوع رمان خوب بود
۹ ماه پیشAramesh
00عالی بود🥲:)♡پیشنهاد میکنم حتما بخونید
۱۱ ماه پیشازیتا
۵۴ ساله 00رومان خوبی بود هرزش یکبار خوندن رو داشت ممنون
۱۲ ماه پیشزهرا
۲۵ ساله 10خانم جنت خیلی بد نوشتین یه جاهایی آدم متوجه نمیشد چی به چیه توروخدا مینویسید بعد یه دور خودتون بخونید نصفمثلا رمان شعر بود اه اه
۱ سال پیشZahra
۰۰ ساله 00خوب بود
۱ سال پیشم
00متاسفانه بچگانه بود،
۱ سال پیشNegin
00عالی خیلی فشنگه
۲ سال پیشسحر
۳۵ ساله 02من نظرات رو خوندم واقعا فکر کردم خوبه ، والا فقط داشتن گریه میکردن ، یا این گریه میکرد یا اون ، مسخره بود
۲ سال پیشSaba
۱۹ ساله 10رمان خوب میشه پیشنهاد کنین
۳ سال پیشحدیث,
71رمانای مرجان فریدی خوبه برو تو قسمت سرچ و اسمش رو توی قسمت خلاصه ها سرچ کن . ....
۳ سال پیشتی
۲۱ ساله 61مگس.اسطوره.دلواپس تو ام.زندگی سیگاری
۲ سال پیششو
۵۳ ساله 11رمان خسته کننده ای نبودزیبا نوشت وجالب بود ولی باید در بعضی از قسمت های داستان مانور بیشتری نویسنده محترم میداد
۲ سال پیشzizi
20خیلی خووب بود:) فقط باید بعضی جاهاشو مینوشت که از زبان کی گفته شده.. در کل خیلی قشنگ بود🙂
۲ سال پیشمرسده
00، می کرد رمانو. در ضمن چرا م* س* ت را همیشه اشتباه می نوشت. اول فکر کردم اشتباه چاپیه. ولی دیدم همه جا ، تکرار میشه ،رسیدم به گزینه ی اینکه شهرستان خاصی ، اینجوری تلفظ میکنن.
۲ سال پیش
فرانک
00رمان خیلی خوبی بود و پیشنهاد میشه کسایی که گفتن گیج کننده بود کمی توجه نیاز داشت و پیچیده نبود خسته نباشید قلمتون پایدار