رمان تیارا به قلم تیام23
تیارا دختری که تازه پدر و مادرش رو توی یک حادثه از دست داده و حالا مجبوره که کار کنه و توی یک آرایشگاه مشغول به کار میشه همه چیز خوب پیش میره تا اینکه یه غریبه که خیلی هم غریبه نیست وارد زندگیش میشه و…
پایان باز
تخمین مدت زمان مطالعه : ۷ ساعت و ۳۱ دقیقه
حمید- سلام تیارا خانوم پارسال دوست امسال آشنا
- اختیار دارید
فرناز دست هاش و شست و با آقاشون سلام و احوال پرسی کرد و حامد رو بوسید و گفت: خوب چی شد!
یهو حامد پنچر شد و گفت: باختیم!
حمید- ولی خیلی بازی قشنگی بود پسرم عین رونالدو بود
فرناز با شیفتگی گفت: قربون پسرم غصه نخوریا مامان
حامد اخم هاش رو کرد تو هم و گفت: نامردی کردن
فرشاد- آررررره ... شما که عند بازی بودید... فقط داوربه نفع اونها گرفت ... باد نمی ذاشت و زمین کج بود
اخم های حامد بیشتر رفت تو هم دستش رو گرفتم و دم گوشش گفتم: به حرف این دراز گوش ندیا این بخواهد توپ رو شوت کنه پاهاش می پیچه تو هم می خوره زمین
حامد غش غش خندید و گفت: آرررره
فرناز گفت: برید دو تا تون دوش بگیرید
شام زیر نگاه های خصمانه فرشاد کوفتم شد واسه همین ظرف ها رو تند و تند شستم و عذر خواهی کردم و به بهانه خستگی رفتم اتاقم و دراز کشیدم و نا خودآگاه خوابم برد
با احساس اینکه کسی کنارم نشسته یهو سیخ تو جام نشستم با دیدن سیاهی که درست یه قدمیم بود خواستم جیغ بزنم که یهو جلوی دهنم و گرفت
- جیغ نزنی ها
حالا دیگه واقعا دلم می خواست جیغ بزنم آخه این فرشاد گور به گور تو اتاق چه غلطی می کرد سرم رو تکون دادم که یعنی باشه جیغ نمی زنم دستش رو با احتیاط از رو صورتم برداشت سریع بهش توپیدم
- معلوم هست داری چکار می کنی؟
چراغ خواب رو روشن کرد نورش یه لحظه چشمم رو اذیت کرد دماغم رو چین انداختم و گفتم: برو بیرون تا جیغ نزدم همه بریزن اینجا
- می خواستم بفهمی که بدست آوردنت خیلی هم واسم سخت نیست ولی منتظر می مونم تا سر عقل بیایی
حالت تهوع بهم دست داد پسره احمق بیشعور گفتم: برو گمشو بیرون
یه نیش خند زد و از اتاق رفت بیرون هر چی بهش فحش میدادم دلم خنک نمی شد تقصیر خودم بود باید در اتاق رو قفل می کردم پا شدم درو قفل کردم و دوباره دراز کشیدم ولی هر کاری می کردم خوابم نمی برد خیلی کفری بودم این از اولین شب اقامت خدا باقیش رو ختم بخیر کنه
***
صبح زود از خواب بیدار شدم و آبی به دست و روم زدم که برم سرکار یه جورایی ذوق مرگ بودم بعد از اون شب کذایی و جمعه کوفتی حالا بیرون رفتن برام از هر چیزی بهتر بود فرناز خواب آلود و پف کرده بیرون اومد و خمیازه ای کشید و گفت: بیداری؟
خواستم یه جواب پ ن پ بدم که دیدم او زشته گفتم : بله شما چرا هنوز آماده نشدید
کش و قوسی به خودش داد و گفت: باید یه سر برم مدرسه حامد
- پس من میرم
سری تکون داد ورفت دستشویی منم فی الفور بدون خوردن صبحانه زدم بیرون که یه وقت با اون زرافه چشم تو چشم نشم خوشبختانه از خونه فرناز اینا تا آرایشگاه رو راحت می شد با اتوبوس رفت تا رسیدم حدودای هفتی می شد. خواستم کلید هام رو در بیارم که رژلبم افتاد بیرون و قل خورد تو پیاده رو همین جور خم خم رفتم دنبالش که خورد به یه جفت کفش سیاه براق و متوقف شد خواستم رژ رو بردارم که اون زودتر برش داشت و منم بی اختیار هماهنگ با حرکت دستش سرم و گرفتم بالا واییییییییی مامانم اینا چه خوشتیپ یک کت شلوار مشکی تنش بود که معلوم بود از اون مارک دارهاست صورتش معمولی بود نمی شد گفت خوشگله ولی فوق العاده خوشتیپ و خوش هیکل بود یه چند دقیقه ای با لبخند به من نگاه کرد و وقتی دید من عین این مونگولا زل زدم بهش گفت: فکر کنم این مال شماست
ماشاءالله صدا مردونه خودم رو جمع و جور کردم حسابی خیط کاشته بودم و می دونستم حالا صورتم از خجالت قرمز شده رژلب رو از دستش گرفتم و اونقدر یواش تشکر کردم که خودمم به زور شنیدم بعدم تا اونجا که می تونستم به سرعت از جلوش غیب شدم
با سرعتی که کلا از من بعید بود در آرایشگاه رو باز کردم و بدون اینکه به پشت سرم نگاهی بندازم پریدم داخل ... ای خداااااااا... آخه این چه گندی بود زدی دختر... خوشم باشه ... محو جمال طرف شده بودییییی؟!.... حالا خوبه از این خوشگل چشم رنگی ها نبود!... ولی خداییش خوشتیپ بود... یعنی خااااااااااک تیارا... همین الان در مغزت رو گل بگیر... خودم رو تو آینه نگاه کردم... قرمز شده بودم بد رقم... یهو رفتم تو نخ خودم... ابروها که کلفت و به قول هستی پاچه بزی البته مرتبشون می کردم ولی بعد از مرگ مامان و بابا دیگه دست نزدم... چشم ها مااااااااچ بهترین عضو چهره درشت و یکم البته یه کوچولو خمار بیشتر از کشیده بودن درشت ... مژه ها که با یکم ریمل حرف نداشتن... بینیمم که به قول مامان مریمم یه نخود دماغ که بیشتر نیست ... آخه اینم لب ما داریم یه ذره چی می شد ما هم از این لب گوشتی ها داشتیم خوب دیگه قسمت نبود تو فاز عمل و اینها هم که نیستم خصوصا بعد از اینکه سعادت آشنایی با فرشاد رو پیدا کردم ... موهامم که مشکی با پوست سفید... به به به چه شود دیگه خودم از خودم تعریف نکنم کی تعریف کنه... زیبای خفته نیستم ولی خدا رو شکر اونقدر بهره ای از زیبایی بردم که نشه بهم گفت زشت آخ که اگه به بابا تایمازم رفته بودم بغیر از ابروهای کلفت و کشیده اش چیز دیگه ای از ظاهرش رو به ارث نبرده بودم....
- چیه 2 ساعته خودت رو تو آینه برانداز می کنی؟!
با صدای گلی از جا پریدم: وووووویییییییی ... تو کی اومدی ترسیدم
- من والا تا اونجایی که جا داشت با سر و صدا اومدم داخل ولی شما چنان محو جمالت شده بودی که متوجه نشدی
شونه هام رو بالا انداختم و کلاً بی خیال اون مرد خوشتیپ و قیافه ام و گلی شدم.
با حرص به کابینت تکیه دادم و به بخت بدم لعنت فرستادم حالا آنفولانزا گرفتنت چی بود حمید آقا ... یه نفس عمیق کشیدم بلکه حرصم یکم خالی شه... که ... نه ... توفیری نداشت.. دستم به این هستی برسه گوشیش رو هم خاموش کرده نامرد!
یکم سوپ ریختم تو کاسه و گذاشتم تو سینی و بردم تو اتاق فرناز داشت دستمال خیس می ذاشت رو پیشونی حمید آقا با دیدن من با ناراحتی گفت: هنوز تبش قطع نشده
سوپ رو گذاشتم کنار دستش و گفتم: فرناز جون خوب میشه همین الان دکتر براش آمپول زد قرار نیست که معجزه بشه
نگاهی به صورت بر افروخته حمید آقا انداختم بنده خدا واقعاً حالش بد بود اونوقت من عزا گرفته بودم که چرا فرناز گفته که صبح با فرشاد برم تا آرایشگاه الحق که خیلی بچه بودم دستم رو گذاشتم رو شونه فرناز و گفتم: این سوپ رو بده بخوره الان داروها تاثیر میذاره و تبش میاد پایین دیدی که دکتر گفت یه سرما خوردگی ساده است باید دوره اش رو طی کنه
فرناز بهم لبخندی زد و تشکر کرد از اتاق اومدم بیرون فکرم درگیر اون مرد غریبه بود بعد از جریان اون روز چندبار دیده بودمش با اینکه هیچ حرکتی از جانبش ندیده بودم و احتمال میدادم محل کارش اون اطراف باشه ولی یه چیزی تو ذهنم ربطش میداد به خودم و منم هر بار تلاش میکردم این ذهنیت مسخره رو از خودم دور کنم نگام افتاد به حامد که با اخم های تو هم داشت تی وی میدید رفتم کنارش نشستم و موهاش رو بهم ریختم
- چیه چرا قنبرک زدی
- امشب بازی پرسپولیس و مس کرمانه بابا نمی تونه ببینه!
لبخندی زدم و گفتم: اشکال نداره تو میری نتیجه رو بهش میگی دیگه
- خیلی حالش بده؟
دلم گرفت واقعا نگران باباش بود دلم هوای مامان و بابا رو کرد اون هفته نتونسته بودم برم سر مزارشون و خیلی دلتنگ شده بودم دستم و انداختم دورگردنش و گفتم: نه عزیزم سرما خورده همین!... الانم یه کوچولو تب داره که زود خوب میشه
سرش رو تکون داد و دوباره محو تلوزیون شد گذاشتم تو حال خودش باشه پا شدم که یه چیزی واسه شام درست کنم داشتم تو کابینت ها سرک می کشیدم که فرشاد اومد تو آشپزخونه و گفت: شام چی داریم؟
بچه پررو... واسه تو کوفت ... چیزی نگفتم و مشغول بازرسی یخچال شدم
- با تو ام ها
- ماکارانی!!!!
دماغش رو چین داد... می دونستم از ماکارانی متنفره ... یه بار از فرناز شنیده بودم
- از قصد داری این کارو می کنی نه
- کدوم کار؟
- می خوای حرص منو دربیاری؟
با بی تفاوتی نگاش کردم و گفتم: اونقدر مهم نیستی که بخوام وقت بذارم و حرصت رو دربیارم
دیگه رسماً از عصبانیت کبود شد زیر لب گفت: حالا می بینی
با دست های مشت شده از آشپزخونه زد بیرون و نمی دونم چکار کرد که داد حامد رو هم در آورد
شام رو آماده کردم و فرناز رو هم صدا زدم که بیاد بخوره به حامد گفتم: برو فرشاد رو صدا بزن بیاد شام ....
- خودم دارم میام
یه پوزخند گوشه لبش بود نمی دونم چه نقشه ای تو سرش بود ولی هر چی که بود میدونستم میذارتش واسه فردا صبح و امشب همه جا امن و امانه
دماغم رو چین دادم و به حرکت نمایشی فرشاد که در جلو رو برام باز می کرد چشم دوختم ... زرافه!... با اون صدای تو دماغیش که به گمانم ره آورد دماغ عملیش بود گفت: بفرما تیارا خانم
راهم رو کج کردم که برم عقب بشینم که صدای فرناز از پشت سرم باعث شد که برگردم
رها
00جالب بوددرعین حال دردناک ولی کاش پایان خوشی داشت که مشخّص میشد تیارا با یزدان ازدواج میکرد، هم چنین پدربزرگش بعد از دانستن اینکه تورنگ باعث مرگ ییلماز و تایماز شده او را از ارث محروم میکرد تا طمعکار
۳ هفته پیشتیارا
00سلام اسم من هم تیارا هست و از این رمان خیلی خوشم امد
۲ ماه پیشتیارا
۱۰ ساله 00من اسمم تیارا هست وقتی این رمان رو خواندم واقعا ناراحت شدم چون شاید سر گذشت خودم هم مثل این رمان. شود پارت های دیگری هم داره
۳ ماه پیشمبینا
00بنظرم اگه دو فصل میشد بهتر بود و اینکه آخرش اینجوری تموم شد احساس میکنم ی داستانی و خوندم ک تهش بازه
۴ ماه پیشسارا
00رمان خوبی بود، پراز درس زندگی بود اما ای کاش آخرش خراب تمام نمیشد ویتارا با یزدان ا ذواج می کرد خوشبخت میشد.
۵ ماه پیشMasoumeh
00رمانه خوب بود ولی نویسنده گرامی چرا آخرش خراب میکنی الان من از کجا بدونم تیارا و یزدان میشدن
۷ ماه پیشفهیمه
00خوب بود ولی فصل آخر حوادث پشت هم گفته شده بود
۸ ماه پیشدلی
00رمانش خوب بود ولی برا مخاطباش باید ارزش قائل میشد آخرش رو اینجور نا تموم ول نمیکرد
۸ ماه پیشنیلو
00باعرض سلام و خسته نباشید خدمت شما نویسنده گرامی. دستتون درد نکنه بابت این رمان خوبی که نوشتید.واقعا آدم باید دیگه به کی اعتماد کنه.درسته پایانش باز بود ولی کاملا معلومه که تارا با یزدان ازدواج می کنه.
۹ ماه پیشالی
00جالب و با معنا بود. ولی آخرش نباید اینجور دردناک تمام میشد
۱۰ ماه پیشس.دادالهی
10چندتا قصه رو با هم ترکیب کرده بود به نظرم اگه آخرش تیارا با نوید یا یزدان ازدواج میکرد بهتر میشد
۱ سال پیشمهرسانا
۲۲ ساله 20اصلا رمان خوبی نبود خیلی چرت تموم شد بیش ارحدطولانی بود ولی بی معنی تموم شد
۱ سال پیشآوا
۳۲ ساله 41رمان افتضاحی بود
۱ سال پیشندا
۱۲ ساله 10رمان خسته کننده ای بود
۱ سال پیش
بی خود بود
00بی خود بود