رمان بازیگرعشق به قلم Anita.a
داستان درمورد دختری به اسم پارمیداست که چند سال پیش از کشور فراری شد.
و حالا وقتشه برگرده تا…
برگرده تا خیلی چیزها رو عوض کنه…
برگرده و سر از رازهای خانوادهاش دربیاره!
رازی که...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۱۶ دقیقه
از دست این دختر! همیشه بلده چطوری با لودگی و ادا درآوردن همه رو مجبور به خنده کنه. اصلا یادم نمیاد تا حالا شادی رو ناراحت دیده باشم. خندیدم و گفتم:
- پیمان هفت ساله عاشق رویا شده.
شادی با بهت و ناراحتی ساختگی که خیلی خندهدارش کرده بود گفت:
- رویا کیه؟
- دوست دختر پیمان که بعد از برگشت من قراره بریم خواستگاریش.
- جز جیگر بگیره، چطور هفت سال داداشت رو رام کرده؟
درست نبود که من از روابط خصوصی بین داداشم و دوستدخترش به اونها بگم؛ ولی اونها هم تو این شیش سال سنگ صبور من بودن و میتونستم یه توضیح کوچیک در این مورد بدم، پس با کمی فکر کردن گفتم:
- وقتی رویا پونزده سالش بود و پیمان هفده، با هم دوست شدن. دوستی پاک و صادقشون هر روز قویتر شد و کم کم بهم قول ازدواج دادن تا امسال که خانوادهی رویا رضایت دادن بریم دخترشون رو بگیریم.
شادی پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- خب بریم سراغ این کوروشی که گفتی. از اون بگو.
هرسه بلند خندیدیم و من گفتم:
- خودت رو کنترل کن دختر، تا دوروز دیگه همهشون رو میبینی بالاخره . نترس نمیترشی، ما هفت تا پسر جیگر و خوشگل و مجرد داریم؛ البته تا جایی که من میدونم باید مجرد باشن.
شادی با آه عمیقی گفت:
- با شانس من، الان میریم میبینی همهشون ده تا بچه تو بغلشونه.
شارلوت با خنده گفت:
- من هم میام ایران. اگه این طوری باشه، قیافهی شادی با دیدن فامیلهای تو و زنهاشون دیدن داره.
کلی خندیدیم و البته شارلوت یه مشت هم از شادی خورد.
- باید قول بدی حتما یه روز بیای، دلمون برات تنگ میشه.
شارلوت: معلومه من شما رو ول نکرد.
به لهجهی فارسیش خندیدیم و شادی بهش یاد داد فعل جمله رو درست بگه "نمیکنم". بعد با هم رفتیم سر صبحونه و من تازه دیدم ساعت چهار صبحه و چنان اخمی تحویل شادی دادم که گرخید.
بعد از صبحانه شارلوت میز رو جمع کرد و ما حاضر شدیم و با هم رفتیم فرودگاه. ساعت شیش پروازمون بود و الان ساعت پنج و ربع بود.
چمدونها رو دادیم رفت قسمت بارها و خودمون هم یه قهوه خریدیم. منتظرروی صندلیها نشسته بودیم که شادی گفت:
- پارمیدا تو هنوز عاشق پرهامی یا دنبال انتقامی؟
صادقانه گفتم:
- نمیدونم.
شارلوت:
- مگه میشه؟
- اوایل میگفتم اگه نباشه میمیرم، وقتی اومدم اینجا واقعا داغون بودم؛ ولی کم کم همه چیز کمرنگ شد و به فکر انتقام افتادم. حس میکردم فراموشش کردم؛ ولی تا قرار شد برگردم ایران، دوباره ذهنم رفت پیش اون و دلم باز بیتاب شد.
شارلوت: به خودت تلقین نکرد.کم نفوذ بد بزنید.
دوباره خندهام گرفت و گفتم:
- عشقم درستش نفوسه و باید بگی تلقین نکن.
سه تایی خندیدیم که با اعلام شماره و اسم پرواز ما، هر دو رفتیم تو بغل شارلوت و بعد از کلی اشک و گریه و خداحافظی طولانی رفتیم طرف راهروی بازرسی بدنی و تحویل پاسپورتها.
حدود دوازده و نیم ظهر باید میرسیدیم و من هم همون ساعت رو به پریا اس ام اس و بعد گوشیم رو خاموش کردم.
تا نشستیم شروع کردم به آنالیز اطراف، همهی مسافرها لباسهای پوشیده و مناسب رفتن به ایران پوشیده بودن، مهماندارها هم محجبه بودن. با غرغری کوتاه از تاریکی محیط شکایت کردم، کرکرهی پنجره رو باز کردم و زل زدم به بیرون که شادی گفت :
- خبر دادی؟
- آره.
- کیا میان؟
- قراره فقط خود بابا اینا بیان. فردا عصر هم یه مهمونی بزرگ تو ویلامون گرفته میشه و فامیل رو اونجا میبینی.
- چه باحال.
- آره بابا، یه ماهه مامان و پریا دارن واسه جشن برگشتن من برنامهریزی میکنن.
- اوهو. فک کنم واسه عروسیت مامانت یه سال رو تالار وقت بذاره.
با یادآوری غرغرها و وسواسهای مامان بلند خندیدم و گفتم:
- اصلا بعید نیست! همین ویلامون رو تا حالا دست دوتا دیزاینر داده، پریا پای تلفن میگفت باز هم ناراضیه.
فکرنکنید خیلی عجیبه ها؛ نه! واقعا مامانِ من یا بهتر بگم، سیستم خانوادهی من این مدلیه؛ یعنی کلا فلسفهی ما اینه. ما زندگی نمیکنیم که پول در بیاریم ما پول درمیاریم که زندگی کنیم و هیچ ابایی هم از خرج پولهامون نداریم و همین هم باعث شده تو خرید و این جور مسائل وسواس بیشتری نشون بدیم.
- پس خانوادگی ولخرجید.
- آره بابا ارثیه.
- چند نفر رو دعوت کردن؟
- حدود شصت تایی میشن.
- با توصیفات تو انتظار داشتم بیشتر باشه.
- قراره فقط فامیل باشن.
شادی زیر لب غرغر کرد:
- فامیل نیستن که! قدر یه ارتش آدم دارن، تازه خونسرد میگه قراره فقط فامیل باشه.
فامیل رو با لحن کشداری مثل لحن من گفت که از حالت گفتنش بلند خندیدم و گفتم:
- آخه دوست داریم تو مهمونیها همه همدیگه رو بشناسن؛ واسه همین تعداد غریبه تو جشنهامون کمه.
شادی با بهت گفت:
- یعنی تمام فک و فامیل هم رو میشناسن؟
- آره، میدونی... خانوادهمون زیاد دورهمی میگیره و همیشه همهمون هستیم. هرماه یه خانواده یه مراسم بزرگ راه میاندازه و همهی اینها رو به علاوهی دوستها و فامیلهای خودشون هم دعوت میکنه، این طوری همه با هم آشنا هستن. من پایهی ثابت جمعها رو گفتم که حدودا شصت نفر میشن.
- چند وقته این رسم رو دارید؟
هلیا
۲۱ ساله 00لطفا جلد دومش را بزارید خواهشن
۴ هفته پیشMhdye
10ما همچنان منتظر فصل دومیم ، مدیرجان یکاری کن
۳ ماه پیشفاطمه
۱۷ ساله 00من فقط مشتاقانه منتظرر فصلل دومم الانمم ک نظراتوو خوندمم بدترر کنجاو شدم میخامم بدونم اخرش چی میشه رهام و پارمیدا به هم میرسن یا نه خانم نویسنده ازت خواهش میکنم مارو زودتر به فصل دوم مان برسون 🥺😭💔
۱ سال پیشمغرورکم
00خواهش میکنم جلد دوم بزارید
۴ ماه پیششمیم هستم
00واقعا رمان زیبای بود و اگ میشه جلد دوم این رومان زیبارو هم بزارید
۴ ماه پیشفاطمه
۲۴ ساله 00اینهمه خوندم پس جلد دومش کووووو🥴از فضولی مردم
۴ ماه پیشکایرا
۱۸ ساله 00عزیزم رمانت فوق العاده بود خواهشا اسم جلد دوم رمان هم بهمون بگو بی صبرانه مشتاق رمان دومت هستم
۹ ماه پیشناهیرا
۱۳ ساله 00عالی بود با تمام رمان هایی که خوندم فرق داشت قشنگ داستان منم مثل پارمیدا بود رمان تون عالی بود ممنون از زحماتون❤❤
۹ ماه پیشآیسا
۱۷ ساله 00چرا حلدی دوم نیست به خدا دارم از فوضولی میمرم
۱۰ ماه پیشارزو
۲۰ ساله 10یعنی واقعا حیف وقتم اگ من اول نظراتو میخوندم و میدیدم دو سالع همع منتظر جدل دوم هستن عمرا اگ میخوندم رمان خوب بود ولی جذاب نبود با نبودن جدل دومش حس میکنم واقعا وقتمو حروم کردم 💔
۱۱ ماه پیشهانیـہ
۳۰ ساله 10عالی بود
۱ سال پیشسحر ۳۵
10اصلا قشنگ نبود حیف وقت
۱ سال پیشلیدا
۴۴ ساله 10خیلی ابکی بود یعنی چی***عمومی عمل قلب داشته باشه اونم دوتا تو یروز امیدوارم جلد دوم خوب باشه خیلی هم تجمل داشت اصلا هم زمانهاش مشخص نبوذ
۱ سال پیشندا
10یعنی چه بچه داره واقعا؟ بابا چرا ادم را تو خماری میزارید یا اگر تو گوگل هس کاری کنید دانلودش راحت باشه ولی اگر در برنامه هم بزارید عالی میشه توروخدا زود بزارید ما مردیم دیگه
۱ سال پیشالناز
۲۰ ساله 00سلام ببخشید میشه جلد دوم این رمان رو هم بزارید اخه میخوام بدونم آخرش چی میشه لطفاً خواهش میکنم بزارید...
۲ سال پیش
آیما نظری
۱۶ ساله 00جلد دومش لطفا